- نوع اثر
- داستان
- نام اثر
- داستان چسب پاره
- ژانر
- تخیلی, خیال پردازی (فانتزی), معمایی
- سطح
- طلایی
- اثر اختصاصی
- بله
- نویسنده
- آرمیتا حسینی و فاطمه فرخی
- کپیست
- آرا (هستی همتی)
- ویراستار
- ح.خدامی
- منتقد
- Nil@85
- طراح جلد
- ROYA_S
- منبع تایپ
- انجمن رمانیک
- تعداد صفحات
- 94
- حجم اثر (مگابایت)
- 2.8
نام اثر: چسب پاره
نویسنده: آرمیتا حسینی و فاطمه فرخی
لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده – داستان چسب پاره | آرمیتا حسینی – فاطمه فرخی
ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی
سطح: طلایی
تعداد صفحات: نود و چهار
خلاصه:
داستان، چند ماجرا را به یکدیگر چسب میزند. اولی، شخصی که سالهاست که مرده؛ اما دروازه آسمان به رویش بسته است! باید ابتدا اشتباه گذشتهاش را درست کند، آنگاه، برود. دومی، شخصی که جسمی شکار میکند و باعث میشود برایان، از جسم خود، بیرون رانده شود و به شکل روحی در شهر، سرگردان بماند. سومی ، مسافری که به خانه سیاه میرود تا اعضای خانواده را از طلسم پنهانی نجات دهد. در این خانه، دروغی بزرگ نشسته است! شاید هم پنهانکاری! تمام اعضای خانواده، در اتاق خود زندگی جدایی دارند و بانو، با تمام تلاش خود، سعی دارد خانواده را به یکدیگر چسب بزند؛ اما این چسب پاره میشود…
برشی از اثر:
مشتهایم را به آسمان کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمیداد از زمین عبور کنم و به آنسوی آسمان بروم. نمیتوانستم به شهر درونی سفر کنم. با خشم، سرم را به آسمان کوبیدم و ناامید، به زمین تیره و تاری که پایین بود، خیره شدم. در مرز بین زمین و آسمان ماندن، بدترین حسی بود که میشد داشت. نه میدانستم کجا بروم، نه میدانستم چه کنم! بلاتکلیف! ماموریت من در زمین، پایان یافته بود؛ اما نمیتوانستم از آسمان عبور کنم. خشمگین، دوباره خود را به آسمان کوبیدم که ندایی به گوشم رسید.
– تو نمیتونی عبور کنی آتاش! هنوز یک ماموریت داری که باید تو زمین انجام بدی!
– اما من مُردم! چرا نمیذارین برم اون دنیا؟
– اگر از آسمون رد شی، آتیش میشه خونه تو. باید گناهت رو جبران کنی. چی کار میکنی بالاخره؟ درِ آسمون رو باز کنم؟
– نه. فقط بگو باید چی کار کنم؟
***
باران با شدت میبارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، میزد. بوی درختان سوخته و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامنتر نشان میداد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور میکشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میلهای که با وزش باد، باز و بسته میشد را، با دستش کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناکتر از جنگل بود؛ اما باید به جایی پناه میبرد. به خانهای که درختها و علفها، محاصرهاش کرده بودند و دیوارههای خانه را در خود فرو برده بودند، نزدیکتر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد؛ اما چارهای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظهای خود را گم کرد؛ اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
– سلام. من مسافرم و مسیرم رو گم کردم. اگر میشه امشب من رو توی خونتون جا بدین. هرچقدر پول بخواین بهتون میدم.
این چ جلدیه دیگه 0-0
سکته زدم..
قلم بی نظیرت مانا خانم فرخی ❤❤❤❤❤❤