- نوع اثر
- رمان
- نام اثر
- دستگاه جرئت
- ژانر
- ترسناک
- سطح
- طلایی
- اثر اختصاصی
- بله
- نویسنده
- آرمیتا حسینی
- کپیست
- AYSA_H
- ویراستار
- naf.as.o.o
- منتقد
- naf-as
- طراح جلد
- هستی همتی
- منبع تایپ
- انجمن رمانیک
- تعداد صفحات
- 94
نام اثر: رمان دستگاه جرئت
نام نویسنده: @نویسنده پشت شیشه
لینک تاپیک اثر در انجمن:تمام شده – رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
سطح: طلایی
تعداد صفحات: 94
خلاصه:
یک اتفاقی که نباید میافتاد، یک احساسی که نباید به وجود میآمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان میخورد و حتی نگاهی که نباید به سویش میرفت؛ اما این اتفاقها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دستشان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آنها به وجود آمد و در آخر… با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد…
مقدمه:
او کابوس بود، باورت میشود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما میلرزیدیم و برای نجات جانمان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمیشدیم؛ ولی دیر شد! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی میترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و میترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چهقدر بزنیش،
هر چهقدر بشکنیش،
هر چهقدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر میشود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
موفق نمیشوی.
میفهمی چه میگویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی میترسم.
برشی از اثر:
هوا گرم بود و آفتاب با لذت نورش را پخش میکرد. آتنه با انگشتانش پول خود را حساب میکرد تا ببیند اگر بخواهد چیزهای ضروری برای شروع مدارس را بخرد، چهقدر پول باقی میماند برای خرید وسایل دیگر و خوش گذرانی. آریان بی حوصله پشت سر دخترها حرکت میکند و از این همه گشت زدن در بازارچهها کلافه شده و ترجیح میدهد در خانه باشد و یک نوشیدنی یخ بنوشد و روی کاناپه دراز بکشد؛ ولی اکنون مجبور بود پشت سر این دیوانهها بیفتد. برلیان موهای پرکلاغی و فرفریش را که بالای سرش به شکل توپی در آمده بود، سعی داشت مهار کند و با کش ببندد و در اثر این جدال دندانهایش را روی یکدیگر میکشید و چهره سختی به خود گرفته بود. دین و سابین هم همقدم با یکدیگر حرکت میکردند و سخن میگفتند. کاملیا از آن سوی خیابان دوید و خود را به گروه رساند و درحالی که نفس نفس میزد، گفت:
– بچهها یک مغازه خوب پیدا کردم با قیمت عالی، همه چی میفروشه.
نظر دادن