. . .

انتشاریافته رمان کودکان همسر می‌ شوند | A.R.S

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: کودکان همسر می‌شوند
نویسنده: A.R.S
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
مهناز دختری روستایی؛ اما زیرک و باهوش که اشتیاق زیادی به ادامه‌ی تحصیل دارد. لیکن بخاطر برخی از سنت‌های غلط از تحصیل باز مانده و مانند سایر دختران روستایش در خانه می‌ماند و بعدها تصمیم می‌گیرد نوشتن را که از همان دوران نوجوانی دوست می‌داشت، دنبال کند. در عین‌حال، مقاومت‌های پی‌‌در‌پی او با ازدواج اجباری که در روستایشان رسمی به جا مانده از قدیم است، روحیه شادش را ربوده و او را به ورطه نابودی می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
گفته‌ای از مهناز:

دلخوشی من، آرزوی من، کجا رفتند که خود خبر ندارم؟ آه! یادم نبود! من زندگی نکردم که آرزویی کنم، دلم را به چیزی خوش کنم. من، مهناز، آن زمانی که گفتند هیچ حقی ندارم، در کودکی‌هایم مُردم؛ اما باور کن اشک نریختم، چون غرورم اجازه نداد. من تنها ساختم، من تنها تحمل کردم؛ اما خدا نتیجش چه شد؟
دستم را گرفتی؟ پشتم بودی؟ اشک‌هایم را پاک کردی یا مرا در آغوش گرفتی؟ اصلاً گناه من چه بود؟ مگر من طفل بی‌گناهی نبودم؟ چرا؟ خدا واقعاً چرا مرا در بینشان رها کردی؟ مگر نمی‌دانستی مرا درهم می‌شکنند؟ خدا هنوز هم دیر نشده؟ دستم را بگیر، آن‌ها لیاقتم را ندارند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
مقدمه:

از گفتن این همیشه حذر کردم، چون مرا شرمگین می‌ساخت. جایی که در آن بزرگ شده‌ام، مرا انگل می‌نامیدند. موجودی مفت‌خور! چیزی که برایش ارزش قائل نبودند، می‌فهمی چه می‌گویم؟ می‌توانی درکم کنی که وقتی فهمیدم مرا به چشم موجودی مفت خور می‌بینند، چه حسی داشتم؟
از خودم بیزار گشتم. همیشه حس می‌کردم والدینم از داشتن من احساس حقارت می‌کنند. می‌دانی چرا این حس در وجود من ایجاد شد و قد می‌کشید؟ چون واقعا همین‌گونه بود! از رفتار و کردارشان بروز می‌دادند و حتی گاه، آن را به زبان می‌آوردند.
چیزی را که پیش رو دارید، بیشتر از هر چیز دیگری دوستش می‌دارم. زیرا این‌ها احساسات من‌ هستند که آ‌ن‌ها را به قلم کشیده‌ام.
احساساتی که به زندگی‌ام رنگ و بو بخشیدند، لیکن رنگ وبویی تاریک‌! با این وجود برایشان ارزش قائلم و می‌ترسم از روزی که این‌ها ته بکشند. چون همین احساسات ناخوشایند بودند که مرا بیدار کردند!
راستش، هرازگاهی حس می‌کنم ته کشیده‌اند. حس می‌کنم سرد شده‌ام، و بعد بی‌دلیل اشک از چشمان اندوه‌بارم پایین می‌چکد.
این کتابم را درحالی می‌نویسم که تمام نوشته‌هایم دورم تلنباراند.
ترسیده‌ام، از این‌که نوشته‌هایم بی‌ارزش باشند. این اولین کتابی نیست که آن را می‌نویسم، بلکه چندین سالی است که نوشتن را شروع کرده‌ام و هنوز دارم می‌نویسم. همین که بدانید این اولین نیست، کافیست! و شاید هرگز به دست شما نرسد! با این حال اگر می‌رسد، شما را تا پایان خواهم برد. زندگی تا اینجایش، واقعا برایم جالب بود. به جرأت می‌توانم بگویم که دوستش داشتم! چون هر از گاهی به قدری از آن می‌رنجیدم، که فکر خودکشی به سرم می‌زد.
چرا دروغ‌ بگویم؟ همین چند دقیقه پیش بود که برای هزارمین بار خواستم خودم را از پشت‌بام خانه‌ای که رویاهایم در آن شکل گرفتند، به پایین پرت کنم.
اما دوست داشتم برای اولین‌بار در زندگی‌ام خودم شخصیت اول داستان باشم. یعنی از خودم بگویم، از دختری که بیست سال تمام مردی را دوست داشت!
نمی‌دانم چرا فکر خودکشی به سرم می‌زند! تنها می‌دانم بخاطر آن مرد پست نیست! و اکنون برای این‌که به آرامش برسم، قلم را به دست گرفته‌ام و در حال نگارش داستانی، واقعی‌ام. بگذریم! راستش دوستش داشتم. زندگیم را می‌گویم. چون همیشه خودم را گول می‌زدم و هر وقت با حقیقت مواجه می‌شدم؛ می‌کوشیدم چشمانم را بر روی آن ببندم. علت دوست داشتن زندگیم تنها همین بود. و اگر امروز من زنده‌م، به برکت دروغ‌هایی‌ست که به خود گفته‌ام. پس من هرگز نمی‌گویم راست بگویید، چون این دروغ بود که مرا زنده نگه داشت و بعد از آن، نوشتن و نویسندگی!
نوشتن اگر برای دیگران سرگرمی بود، برای من نوری بود که مرا از دورن تاریکی بیرون خزاند. نوشتن کلید قفل و زنجیرهایی بود که به دست و پاهایم بسته و زندگی را بر من جهنم ساخته بودند. به سلامتی روزی که از قفس بیرون خواهم پرید و برای خود خواهم زیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
" فصل اول: کودک بیمار"

مادرم در شگفت است و شاید من با گفته‌هایم شما را هم تا حدی شگفت‌زده کنم. چون او مرا یک سال و دو ماه باردار بود. و من، آن کودک بیماری بودم که احدی زنده ماندنش را باور نداشت و اکنون، به لطف خدا بزرگ شده‌ است. راستش، این موضوع نه تنها مادرم را، بلکه تمام فامیل را در حیرت فرو برده است.
مادرم! او مرا سرانجام به دنیا آورد؛ اما نه مثل بچه‌های دیگرش. نه مثل برادر بزرگم حامد یا مثل خواهرانم سمیه، سحر و سارا.
من فرزند وسط خانواده‌ام. از حامد و سمیه کوچک‌ترم و از سحر و سارا بزرگ‌تر.
مادرم از دوران بارداریش می‌گوید.
ازآن روز‌هایی که همه ترسیده بودند؛ اما هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آمد. پدرم یک نگهبان بود و مادرم خانه‌دار. او در آن زمان‌ها به قدری بی‌پول بوده که نتوانسته مادرم را پیش پزشک ببرد.
وقتی مادرم از آن روزها حرف میزند، حس ناآشنایی در چشمانش موج می‌زند و بغضی گلویش را در بر می‌گیرد. می‌دانم که تمام حرف‌هایی را که به من می‌زند و حس اَنگلی را در من ایجاد می‌‌کند و هر از گاهی به من می‌‌گوید که بروم خودم را از پشت‌بام خانه پایین بی‌اندازم و خلاص کنم را، تنها از سر عصبانیت به زبان می‌آورد.
و من هر وقت که او چنین می‌گوید، گریه‌ام می‌گیرد و سَر خودم داد می‌کشم و می‌گویم:
- مرد که گریه نمی‌کند!
اما من مرد نیستم! من یک زنم! و کسی برایش ارزش قائل نیست و همیشه از این‌که چرا یک دختر زاده شده‌ام، به خود نهیب می‌زدم. به خودم فحش می‌دادم و حتی، هر از گاهی به خاطر این مسئله خودم را تنبیه می‌کردم. انگار که خود انتخاب کرده باشم! اما، دیگر این‌گونه نیست، چون حال من به زن بودنم افتخار می‌کنم.
مادرم، او را زیاد دوست دارم، حتی پدرم را! اما، هرگز به آن‌ها نگفته‌ام. چون خانواده‌ام به ندرت احساساتشان را بروز می‌دهند. حاضرم برایشان از رویاهایم دست بکشم و آن زنجیرهایی را که به دست و پاهایم متصل‌اند را به فراموشی بسپارم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
اشک‌هایم سرازیراند، با این‌که هنوز از خود نگفته‌ام، درد فجیعی دارد قلبم را زخمی می‌کند.
همان‌طور که در احساسات ناخوشایند غوطه‌ورم، دست می‌برم و اشک‌هایم را از گونه‌هایم می‌زدایم.
هنوز‌ هم در تردیدم! این‌که ارزشش را دارد از خود بگویم؟
نمی‌دانم! شاید. ولی من برای آرامش خود می‌نویسم.
اما می‌خواهم بدانید که این یک داستان تخیلی نیست و از تخیلاتم سرچشمه نگرفته است. این تنها داستانی‌ست، که حقیقت دارد یا بهتر است بگویم تنها داستان حقیقی‌ست که می‌نویسم.
نمی‌دانم چرا اینگونه‌ام؟ چرا بحث را عوض می‌کنم!
شاید به شما اعتماد ندارم. شاید می‌ترسم مرا قضاوت کنید. اما به خدا دوست دارم اعتماد کنم، چون من خسته‌م. آن هم به‌قدری که حاضرم به دیواره‌های فرسوده تکیه کنم. نمی‌خواهم داستان زندگیم را همیشه برای خودم زمزمه کنم. می‌خواهم با صدای بلند، برایتان تعریف کنم؛ اما شهامتش را ندارم. به هر حال من دگر نخواهم بود که مرا قضاوت کنید و مهم‌تر از آن، نباید از قضاوت دیگران بترسم، نباید هیچ یک از حرف‌هایی که بعد از خواند داستان زندگیم می‌زنید، برایم اهمیتی داشته‌ باشند!
پس باید بگویم! چون می‌خواهم با قلبی خالی از درد پیش خدایم بروم. ترس را کنار گذاشته و باز ادامه می‌دهم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
مادرم می‌گوید من در یک خانه گِلی به دنیا آمده‌ام، نزدیکی‌های صبح، درست زمانی که خورشید با اولین پرتوهایش اُفق را روشن کرده بود. او تمام آن شب را درد داشته و از درد به خود می‌پیچیده و دعا می کرده که برای فرزندش اتفاقی نیوفتد.
هر وقت از آن شب و بزرگترین رویایش در آن لحظه برایم سخن می‌گوید و همیشه اشک می‌ریزد، من در دل می‌گویم ای کاش هیچ وقت، هیچ وقت، به این رویایش دست نمی‌یافت!
رویایی که من دوست نداشتم به حقیقت بپیوندد؛ اما سرانجام پیوست.
رویای او این بود که مرا صحیح و سالم به دنیا آورد.
به گفته‌ی او در آن شب، در هوا مه غلیظی بود و پدر بزرگم به سر مزرعه رفته و مادربزرگم را با هراس‌هایش تنها گذاشته بود. و بدتر‌ از آن، در آن زمان در دهکده هیچ پزشکی نبود. چرا که ساکنانش زیاد نبودند و همه یکدیگر را می‌شناختند. می‌دانم که می‌دانید قدیم‌ها رسم بر این بود که وقتی دختر همین که هشت ماه می‌شد، مادرش قبل از زایمان حاضر شده و از او پرستاری می‌کرد.
اما مادرم برخلاف این رسم، هر چه به زمان زایمانش نزدیک‌تر می‌شد، به خانه مادرش می‌رفت و بعد از اینکه برادر و خواهرانم چندماه می‌شدند به خانه‌ی خود باز می‌گشت.
پدرم درگیر کار بود و مادرم را در خانه مادربزرگم با حامد و سمیه به حال خود گذاشته بود. این را خیلی‌خوب درک می‌کنم، چون باید خرج خانواده‌اش را در می‌آورد.
مادرم از سختی‌های آن شب سخن می‌گوید، از درد و رنج‌هایی که کشیده است تا مرا صحیح و سالم به دنیا بیاورد و حتی، می‌گوید این سختی‌ها زمانی که من به دنیا آمدم هم پایان نیافت. درست نمی‌دانم چه روزی بود ولی تاریخش را در شناسنامه‌م نوشته‌اند‌. شاید بخندید، حق هم دارید. سن برای من هرگز مهم نبود و حتی، اکنون هم مهم نیست.
او می‌گوید این صدای گریه گوش‌خراش من بود که سکوت را از دهکده راند. گویا خروس‌های دِه منتظر من بودند که اول بیایم و بانگ سر دهم و همه‌ی اهالی دهکده را بیدار کنم. وقتی به دنیا آمدم، اهالی دِه یا روستایی که در آن بزرگ شده‌ام، البته نه همه‌یشان، فقط فامیل‌هایمان، کسانی که مادرم را می‌شناختند، از به دنیا آمدن من قدری دلشان برای مادرم سوخت و اشکشان درآمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
بهتر است بگویم اگر زلزله می‌آمد و چند هزار کودک زیر آوار می‌ماندند، قلب آنها این‌قدر نمی‌سوخت.
ولی برای مادرم دلشان سوخت، می‌دانید چرا؟ به شما خواهم گفت، فقط صبر داشته باشید.
می‌گفتند مادرم خیلی بدبخت است که دختری را یک سال و دو ماه باردار بوده است. آخر این همه درد، آن‌ هم برای فرزندی دختر؟ چون تمام فامیل‌هایمان پسر دوست بودند و؛ اما من دختر بودم. رفتار و کردار‌ آنان بود که باعث شد احساس حقارت کنم و از خود تنفر داشته باشم. در نگاه آن‌ها زن موجود ضعیفی بود که قادر نبود از حق خود دفاع کند. روی پاهای خود بایستد! هرگز دیدگاه آن‌ها را درک نمی‌کردم؛ اما هر از گاهی حرفشان را باور می‌کردم و می‌پذیرفتم و حق را به آن‌ها داده و می‌گفتم:
- من بی‌ارزشم و قادر نیستم از حق خود دفاع کنم!
آیا واقعا قادر نبودم؟ این حتی اکنون در این لحظه هم برای من یک سوال بی‌جواب است.
مادرم وقتی مرا به دنیا آورد زیاد مثل سابق در خانه مادرش نماند و همین که من بیست روزه شدم، به خانه خود بازگشت. خانه‌مان چهار اتاق داشت، درست شبیه به خانه‌ی ثروتمندان روستا! پدربزرگم در این دنیا از دار و‌ ندارش، آن خانه را برای پدرم به ارث گذاشته بود. البته پدرم برادرهای دیگری هم داشت که آن‌ها حاضر نشدند در خانه پدریشان بمانند، پیش مادر پیرشان، آن‌ها توان ساخت خانه را داشتند و جداگانه در همان روستا، همانندخانه‌ای‌که من در آن بزرگ شده‌م، برای خود ساختند. عمو‌هایم، به ندرت به مادرشان سر می‌زدند، چون همیشه حسودی‌شان میشد از این‌که مادربزرگم بیشتر از آن‌ها، پدرم را دوست دارد و حتی بیشتر از همسران آن‌ها برای مادرم ارزش قائل می‌بود. و این باعث شد آن‌ها به ندرت سراغی از مادر‌شان گیرند. مادرم می‌گوید مادربزرگم زن مهربانی بود. با این حال آن مواقع‌ که من کوچکترین نوه‌اش بودم، مرا زیاد دوست می‌داشت و با صدای ضعیف خودش برایم لالایی می‌خواند تا به خواب بروم.
اما حیف که زیاد با ما نماند! و من وقتی که یک ساله شدم از دنیا رفت. طبق گفته‌های مادرم وقتی به دنیا آمدم، بدبختی‌ها تازه شروع شدند. بعد از گذشت چند ماه، بیماری ناشناسی سعی کرد مرا ببلعد. نیامده داشتم از دست می‌رفتم و حتی هنوز هم وقتی از او می‌خواهم از بچگی‌هایم بگوید، این خاطرات را با آهی دردناک تعریف می‌کند. چون دست و بالشان خالی بود، به حدی که یک قرون پول هم نداشتند که مرا پیش پزشک ببرند! می‌گفت پدرم وقتی می‌دید در چه حالی هستم و کاری از دستش ساخته نیست، قلبش از درد می‌سوخت.
با این وجود وقتی که زنده‌ ماندم، مرا درهم شکست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
پدرم مثل بقیه هم سن و سالانش در هجده، نوزده سالگی ازدواج کرد. خودش می‌گوید هجده ساله بوده. هیچ خاطره‌ای از پدر بزرگوارش ندارد، از مادرم شنیده‌ام وقتی مادربزرگم پدر را باردار بود، همسرش به رحمت خدا رفت و پدر م همیشه حسرت دیدن او را در دل داشت و دارد. و وقتی بیست وسه ساله شد، مادرش را از دست داد. اما، تنها نشد. او مادرم را، برادر و خواهرم و مرا داشت. سحر و سارا بعداً به دنیا آمدند. آن موقع فقط ما بودیم با پدر جوانمان که از همان اول جوانی مشکلات زندگی کمرش را شکسته بودند. آری، مادرم راست می‌گوید. اگر مادربزرگم نبود من هم نمی‌بودم. او از همسرش یادگاری داشت و آن‌ برایش زیادی با‌ارزش بود، یک ساعت زیبای طلا که در مراسم ازدواج والدینم آن را در دست پدرم انداخت و بعد پس گرفت. زیرا این تنها یادگاری بود که از پدر بزرگم داشت و خدا می‌داند آخر چطور حاضر شد آن را بفروشد و خرج علاج مرا بدهد. روحش شاد.
او بهترین مادربزرگ دنیا بود. برای من آری، کسی که از یادگار تنها عشقش گذشت و آن را فروخت، آن هم بخاطر بچه‌ای که کسی دوست نداشت پا به این دنیا بگذارد.
لطف و مهربانی او بود که این زندگی مصیبت‌بار را به من هدیه داد. مرگش برای من دردناک بود! او در اثر سرطان مُرد. مادرم بیشتر از این به من نگفت و حتی، با این‌که سال‌ها، از مرگش می‌گذشت از من خواست جلوی پدرم حرفی از مادرش نزنم.
چون وقتی مادربزرگم بیمار شد، پدرم پول نداشت که او را به دکتر ببرد و هر وقت از برادرانش خواهش کرد تا به فکر علاجش باشند، آن‌ها در جواب می‌گفتند که حالش خوب می‌شود و نیازی به‌ این کار نیست. پدرم که کاری از دستش بر نمی‌آمد، سر جانماز هر روز فقط دعا می‌کرد. چون دستش از همه جا کوتاه بود. پدر کوچک‌ترین فرزند خانواده بود و قلب مهربانی داشت و عموهایم بارها و بارها از مهربانی او سوء‌استفاده می‌کردند؛ اما پدرم همیشه آن‌ها را می‌بخشید و این مرا زیادی عصبانی می‌کرد و حتی، گاه به‌قدری شدت می‌گرفت که فکر کشتن عموهایم را در سر می‌پروراندم. قصه مادربزرگم همین بود. او را در حالی که داشت لحظه‌های آخر عمرش را می‌گذراند، به بیمارستان بردند و بعد از دو روز بستری در بیمارستان و در حالی که لوله‌هایی به دهان و بینی‌اش متصل بودند، به پدربزرگم پیوست. درست نمی‌دانم او چگونه روزگارش را گذراند؛ اما مادرم که عروس او بود، همیشه از خوبی‌های او سخن می‌گوید. و من همیشه حس می‌کنم او را از مادر خودش هم بیشتر دوست می‌داشت. مادرِ مادرم هنوز زنده است. مادربزرگ مادرم وقتی من هفده ساله بودم و سومین رمانم را تمام کردم، از دنیا رفت. آن روز را هرگز از یاد نمی‌برم.
در یکی از اتاق‌های خانه‌یمان نشسته بودم. نزدیکی‌های غروب بود و من داشتم رمانم را که تازه تمام کرده بودم؛ جمع می‌کردم تا آن را در جایی مخفی کنم که دست خواهر‌های شیطانم به آن نرسد. چون برای این‌که حالم را بگیردند، مستقیم به سمت نوشته‌هایم می‌رفتند و حتی هر از گاهی تهدیدم می‌کردند که آن‌ها را پاره می‌کنند. آن روز غرق در شادی بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
تلفن خانه‌مان ناگهان زنگ خورد. با هیجان آن را برداشتم. خاله‌ام پشت تلفن بود و یکسره خبر فوت مادربزرگم را به من داد. او آرزو داشت که مرا در لباس عروسی ببیند؛ اما من هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم و می‌خواستم با جان و دل بنویسم. با شنیدن خبر مرگش از درون پاشیدم. چون او را بیشتر از مادربزرگ خود دوست می‌داشتم زیرا زیادی مهربان بود و حتی مادرم می‌گوید برای اولین بار او بود که تنم را شست و لباس محلی زیبایی‌که برای سمیه دوخته بودند و بعداً که او بزرگ شد و به من رسید، تنم کرد و در گوشم اذان گفت. چطور می‌توانم او را دوست نداشته باشم؟ او هر وقت که مرا می‌دید، برایم دعای خِیر می‌کرد و مثل مادربزرگ‌های دیگر به من می‌گفت همسر خوبی نصیبت شود نوه‌ی گلم و همیشه سرزنده باشی.
و من که ضدمرد بار آمده بودم، از دعاهای خِیر او عصبانی گشته و می‌خواستم آن را بروز دهم که هیچ‌وقت این کار را نکردم. و از این‌که آن روزها وقتی چنین دعاها‌یی برایم می‌خواند من دستش را با ظرافت بوسیدم و چیزی نگفتم، راضی‌ام و حس می‌کنم عاقلانه‌ترین کاری است که در زندگیم انجام داده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
"فصل دوم: اصرار"

وقتی هفت ساله شدم با گریه و زاری، والدینم را راضی کردم که مرا در تک مدرسه‌ی روستایمان ثبت‌نام کنند.
خواهرم، سمیه هم مثل مادر سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ اما من خیلی مشتاق بودم مثل حامد که آن زمان کلاس دوم بود و به خوبی می‌توانست بخواند و بنویسد و معلم‌ها همیشه از او راضی بودند، خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. یادم می‌آید برای راضی کردن والدینم غذا نمی‌خوردم و نمی‌گذاشتم مادرم مو‌هایم را شانه کند و برای تهدید مادرم، خواهر کوچکم سارا را کتک می‌زدم و گریه‌اش را در می‌آوردم و می‌گفتم اگر مرا ثبت نام نکنید، او را بیشتر کتک خواهم زد. و مادرم به‌قدری مرا زیر مشت و لگدهای خویش قرار داد که هرگز سوز دردهایش را از یاد نمی‌برم. و حتی، به یاد دارم آن روز آن‌قدر گریه کردم که خواهر کوچکم سحر و سارا دورم نشستند و چپ‌چپ نگاهم کردند و در آخر خود سارا که در آن زمان که چهار دست و پا راه می‌رفت، چون مرا دید، زیاد طاقت نیاورد و شروع به گریستن کرد. آن روز تا شب هق‌هق می‌کردم و نیمه‌های شب وقتی پدرم به خانه بازگشت و مرا در آن حال دید، دلش برایم سوخت و به مادرم گفت بگذار برود. همیشه از او سپاسگزارم که گذاشت به مدرسه بروم و بتوانم امروز داستان زندگیم را برای شما بنویسم. اگر تصمیم درست او نبود، هرگز نمی‌توانستم داستان زندگیم را روی کاغذ بیاورم. آن شب از خوشحالی زیاد خوابم نبرد. فردای آن روز با مادرم که دست سحر را گرفته بود و سارا را در بغل داشت و من هم به دنبالش، آن هم بدون روسری، همان‌طور که از خوشحالی نیشم باز مانده بود، به خانه‌ی عمویمان رفتیم و مادرم هر آنچه را که برای ثبت‌نام نیاز میشد را با خود به همراه داشت، از فتوکپی خودش گرفته تا پدرم و از دختر عمویم که آن موقع کلاس چهارم ابتدایی بود و تنها دختر فامیلمان بود که مدرسه می‌رفت، خواست تا مرا ثبت‌نام کند. یادم می‌آید پانصد تومان هم به دست او داد که پوشه و گیره بخرد و از ما خواست که باقی‌مانده پول را به او برگردانیم که دخترعمویم برای من و خودش خوراکی‌های جورواجوری خرید و در مسیر مدرسه آن‌ها را نوش‌جان کردیم. وسط‌های مهر ماه بود که برای اولین بار پایم به مدرسه باز شد و از دیدن آن همه دختر که تعدادشان به دویست نفر هم نمی‌رسید، سخت تعجب کردم. دختر عمویم مستقیم مرا به دفتر برد و پرونده‌ام را تحویل مدیر مدرسه داد. فامیلی‌اش را هنوز هم به یاد دارم، نام خانوادگی‌اش محمدی بود.
خانم محمدی زن جوانی بود که سنش به سی و پنج سال می‌خورد. وقتی شناسنامه‌ام را باز کرد، لحظه‌ای مکث کرد و به ما که جلوی میز کارش ایستاده بودیم، خیره ماند و سپس با لبخندی از من پرسید:
- اِسمت دخترم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
209
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین