نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
خلاصه: صبح بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد نبرد تن به تن و دیدن دوباره آن مرد بود... سمت کمد لباسهایم پا نهادم؛ نمیخواستم لباسهای تکراری تن کنم؛ من یک لباسی تک میخواستم! امروز برایم یک روزی خاص بود. از همان روزهایی که یا درش پیروز میدان میشدم یا پیشکشی برای او از جنس حقارت و شرمساری!
مقدمه:
طرف ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی کند. کلمات انتظار می کشند من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست شب از ستاره تنهاتر است طرف ما شب نیست چخماق ها کنار فیتیله بیطاقتاند خشم کوچه در مشت توست در لبان تو شعر صیقل می خوردند و من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید. قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید. قوانین پرسش سوال ها
دلش داشت از آن همه ناروایی میشکست! پاهایش بر روی زمین بند نمیشد توانش را نداشت! یک نفر از پشتپرده چیزهایی را گفت! ولیکن چه میگفت!؟ سرش را پاندولوار تکانی داد، تلاش کرد حرفهای او را برای خود معنا کند اما... .
نفسی از اعماق وجودش به بیرون کشید و برای هزارمین بار با خود تکرار کرد! قوی باش! آری او یاد گرفته بود تا حتی در سختترین ثانیههای عمرش هم خودش را! جسمش را! روح زخمی شدهاش را! حفظ نماید.
او دگر آن موجود شکننده و آسیبپذیر قبل نبود! او دگر بزرگ شده بود! کامل شده بود! راه و رسم زندگی را به تنهایی از سر گذرانده بود و حال شخصی نبود که به حامی و پشتیبان، نیازی داشته باشد! قدمهایش را استوار میکند. نباید جلوی آن حرفهای بیسر و ته و نامفهوم کوتاه میآمد.
به گمانش که در دریایی طوفانی و پر پیچ و تاب با سختی به دنبال قایقی برای نجاتش از آن موقعیت عجیب و غریب میگشت! لحظاتی با تنش و استرس برایش سپری شد.
در، مثل گربه ناله کرد و باز شد. چه عجیب بود! صدای در هم مانند حالِ دگرگونش عجیبتر و متفاوت شده بود. به راستی خانهها گاهی به آدمهایی که در آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. ع×ر×ق سردش را با دستان لرزانش به پوست کنار گوشش هدایت کرد.
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
تفکر آنکه باز کابوسی تکراری همانند قبل دیده بود برایش ناگوار آمد. نمیدانست دلیل آن همه خواب تکراری که هرشب به سراغش میآمد چه است! بسیار برایش شگفتانگیز و دردناک بود.
تلاش کرد پاسخی بدهد اما زبانش قاصر از هر حرکتِ ریز و درشتی شده بود. آب دهنش را قلوپی در گلویش فرستاد. نترسیده بود اما باور آن موقعیت برایش سخت بود و غیر قابل هضم! خواست نفس بکشد اما گلویش را به گمان که غباری گِلآلود، بسته بود. دست دراز کرد؛ کمک میخواست اما آن شخص تنها با لبخند ژکوندی بر خلاف او گامهای می نهاد. جیغ میکشد! با تمام توانش میدَوَد! یک آن گودالی نیرومند او را در خود میبلعد و پایان.
***
- خاله... خاله... ببین تارا عروسکم رو گرفته و گریه میکنه... بهم نمیده! خاله عروسکمرو میخوام!
و مجدداً با صدایی که از شدت گریه، بریده بریده شده بود، تکرار میکند.
- عروسکمرو... میخوام...خاله!
صدای هق هقهای بچگانه و تیز ریما، همان همبازی، پسر برادرش دلش را به درد آورد. انگشت اشارهاش را بر روی لبهای درشت و قلوهای دخترک میگذارد. سخن از میان لبهایش خارج نمیشود که ریما دستانشرا کشان کشان به سمت اتاقی که در سمت چپ خانه قرار داشت، میکشد.
خرت و پرتهای بر روی اپن آشپزخانه که تقریباً هفت یا هشت متری با اتاق آرسین فاصله داشت نگاهش را خیره میکند. تا ابرویی بالا میدهد و نگاه سرکشی به محوطه داخل خانه و حیاطی که از پنجرهی شیشهای گوشهی اتاق، کاملاً نمایان بود، میاندازد.
چرخی در خانه زد و در اتاق خوابِ آرسین را گشود. بوی سیگار در صورتش پخش شد و با خشم اخم کرد و متعجب شد. دستش را جلوی صورتش تکان داد و چشمش به بالاتنهی بـر×ه×ن×هی کیسان افتاد. هینی کشید و رو برگرداند.
- اینجا چیکار میکنی؟! نمیگی بوی دود برای بچه خطر داره احمق؟!
چشمان معصوم و بستهی آرسین و عروسک دخترانهای که با فشار در آغوشش جای داده بود به گمان که کسی سعی داشت از او بدزدتش؛ لبخند ملایمی گوشهی لبهایش میآورد. کیسان سرش را از روی بالشت بلند کرد. با دیدن آسمان که پشت به او ایستاده بود، پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و گرفته پرسید.
- چی شده؟!
آسمان با احتیاط به عقب چرخید.
- چیشده؟ من باید بگم چیشده یا تو؟ توی اتاق آرسین چیکار میکنی؟!
کیسان از چهرهی خشن آسمان خندهاش گرفته بود. انگار که داشت او را به تمسخر میگرفت، نگاهش میکرد.
- خانم به منِ بدبخت ویار داره... دیشب خواب بودی ندیدی چه بلایی به سر من آورد... مجبور شدم بیام اینجا بخوابم... .
آسمان چشمانش اندازه توپ بستکبال شده بود.
- مهتاب؟
کیسان پتو را از روی بدنش کنار زد و سیگارش را در جاسیگاری روی پاتختی فشرد.
- نه پَ صغرا خانم، همسایه دیوار به دیوارمون!
آسمان پشت چشمی نازک کرد و با دندانهای سابیده شده نگاهش کرد.
- خرفت بیمصرف، مهتاب چطوری تحملت میکنه آخه!؟
کیسان با یک حرکت به طرفش شیرجه زد که باعث شد آسمان در پی غریضهاش کاملاً بیاختیار درجایش میخکوب شود. چانهی ظریفش را در چنگمیگیرد.
- درست همون طوری که من تو رو تحمل میکنم.
مانند گربهای وحشی با کمک ناخنهای بلندی که طی مدت زیادی رسیدگی و ترمیم بسیار بلند و محکمتر شده بودند؛ بازوانش را چنگی میزند و چشمان پر خشمش در صورت متعجب کیسان خیره میشود.
- مجبور نیستی!
کیسان موشکافانه دستی به پیشانیاش میکشد.
- مجبورم! حداقل بهخاطر... .
اشارهای به شکم برآمده آسمان که تازگیها هم خیلی بیشتر از قبل نمایان شده بود، میاندازد.
- بهخاطر این فسقلیِ دایی!
نفسش را با عصبانیت به بیرون پرت میکند. به گمان که آن هوا به شدت بر صورت کیسان برخورد کرده بود که اخمش دو کیلو شد و با نگاه برای آسمان خط و نشان میکشید.
- خیلی بیتربیتی! اصلاً من میرم همین الان!
کیسان انگار که کاملاً فهمیده بود آن شوخیهای نابهجا و بیموردش به شدت داشت روابط خواهر، برادرانهشان را از هم میپاشاند. سریعاً از نقشش خارج میشود و دستان آسمان را با یک حرکت به طرف خود میکشد.
- آسمان!
داد میزند.
- ها چیه؟! ولم کن!
هرچه با زور و زحمت خواست خود را از زیر دستان او آزاد کند نمیتوانست! کیسان هرچقدر هم گاهی وقتها دست و پا چلفتی و بسیار دیوانه بود اما هیچوقت دلش را نداشت خواهر یکی یکدانهاش را از خود برنجاند.
- بیشعور یعنی نمیدونی من همیشه شوخی میکنم باهات! اصلاً شما غلط میکنی پاترو از اینجا بیرون بذاری! فهمیدی؟! اینجا خونه اول و آخر توئه!
آسمان متعجب نگاهش میکرد. هر چقدر سعی کرد یک رد و نشانهی شوخی در چهرهاش یافت کند اما نه! او بسیار جدی بود. تنها به باشهای اکتفا میکند.
کیسان تیشرت مشکی رنگی به تن کشید و اتاق را ترک کرد. بین راه ب×و×س×های بر روی گونههای سرخ شدهی آرسین که از نتیجهی خوردن آلوچه قرمز شده بود، نشاند. خوابیده بود و در خواب اخم کرد.
نرسیده به آشپزخانه بوی غذا شامهاش را نوازش داد؛ از گرسنگی رو به موت بود.
پشت میز نشست و با نگاهی به میز دم ابرویش را خاراند. خدا را شکر کرد، مهتاب آنقدرها هم از او متنفر نشده بود که موجب بشود او از تشدد ضعف و گرسنگی جان به جان آفرین بسپارد! مهتاب پارچ آب را روی میز گذاشت و صندلیِ مجاور کیسان را اشغال کرد. حدالامکان به کیسان نگاه نمیکرد.
- به به ببین خانم بنده چه کردهها!
ایشی میگوید و نگاهش را سمت آسمان که آن سر خانه ایستاده بود و به چهره معصوم آرسین نگاه دوخته بود، برد.
- خوشگلم آرسینرو بیار بهش غذا بدم!
هجای دو حرف خ و الف از بین لبهایش بیرون میپرد که کیسان با عجله او را برای پایان دادن کلمهاش منع میدارد.
- خوابه!
با حرص اخمی حوالهاش میکند.
- خودمم زبون داشتمها! همیشه خودت رو بنداز وسط مثل سیب زمینی، باشه؟
به طرف آشپزخانه قدمهایش را تند میکند. به راستی که آسمانهم دست کمی از برادرش نداشت، رودههایش به طوری شلپ شلپ در هم پیچ و تاب میخوردند و با تندی هوا را به گلویش میفرستادند که باعث ضعف بیشترش میشد.
- اون خاکاندازه نه سیب زمینی، اونی که تو گفتی، دقت کنی قافیههاش یه طورین.
به طرف مهتاب سرش را میچرخواند.
- مگه نه مهتاب؟!
شیطنتانه توجهی به گفتن کافیهِ مهتاب نمیکند و مجدداً طرف آسمان میچرخد. حتی چشمانش هم میخندید.
- لطفاً فرهنگ لغتت رو درست کن بچه!
به صراحت متوجه قصد شوم کیسان شده بود! او همیشه قصدِ درآوردن حرص او را داشت و آسمان بهتر از هر کسی از این خصلت زشت او با خبر بود. البته نمی توانست هم منکر آن موضوع شود، در روزهایی که هر کس به فکر خودش و بدبختیهایش بود، تنها کسی که همه جوره هوای آسمان را داشت و حتی شده برایش از جان مایه میگذاشت کیسان بود.
- متاسفم تماس شما برقرار نشد لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید.
مهتاب خندید و لگدی به پای کیسان زد.
- بسه دیگه کیسان، اگه نمیخوری بشقابترو بردارم؟!
یک کتلت کامل را با یک حرکت در دهان میچپاند و درحالی که مشغول جویدن آن در بین دندانهایش بود میغرد.
- تو هم یه نقطه ضعف از آدم میگیری دیگه همه جا ازش سوء استفاده کن پیش! میدونی من تحت هیچ شرایطی از غدام نمیگذرم هی پررو تر شو!
مهتاب چپ چپ نگاهش میکند و کیسان مثل همیشه شکلکی برایش درمیآورد و نگاه مکش مرگی به سر تاپایش میاندازد.
- دیوونه! خیر سرش مثلاً پلی... .
کلامش منعقد نمیشود که یکدفعه صدای گریهی بلند آرسین حواس هر سهشان را به طرف اتاق کوچکی که در انتهای راهرو، در سمت چپِ خانه قرار داشت، میکشاند.
اتاق آرسین در میان آن دیوارهای گچکاری شده سفید رنگِ فضا و با آن در آبی و مشکی و چراغهای ترکیبی دور تا دورش، تضاد زیبا و چشمگیری ایجاد کرده بود.
- بدو کیسان، بچهرو بیار، حتماً باز گشنش شده داره گریه میکنه!
کیسان صورتش را نالان در هم مچاله میکند که آسمان با طعنه و لحن حرصدرآری نگاهش میکند و آرام از جایش برمیخیزد و برای آوردن آرسین پیش قدم میشود.
- باباش این خرفته، گشنهاست! چه انتظاری از بچهاش میره دیگه!؟
کیسان باز شیطنت کرد.
- عمهاشم این شکم گندهی زالوئه!
به سمتش با خشونت گارد میگیرد.
- زالو خودت و هفت جد آبادته! کیسان چرا تو ادب یاد نمیگیری!؟ بابای دوتا بچهای ها! آدم شو دیگه!
- اولاً یکیِ فعلاً! دوماً من آدم بشم شما تنها میمونی جیگر!
و آن وسط مهتاب خطاب به جفتشان تشر زد.
- وای، وای، وای؛ شما دوتا چرا اینقدر بهم میپرین! بسه دیگه! از سن و سالتون خجالت بکشین!
کیسان پشت چشمی نازک میکند و خطاب به مهتاب با غیظ میگوید.
- باشه قشنگم من میبندم!
اما آسمان همانند برادرش، خودشیرینی نمیکند و مانند همیشه بیرودروایستی نگاهش را به چشمان حرصی مهتاب خیره میکند.
- خواهر برادر دعوا کنن ابلهان هم باور!
مهتاب چیزی نمیگوید، گویا از رفتار بعدی آسمان هراس داشت و اتفاق شاید ناگوار دفعه قبل در ذهنش تصویر شد و سکوت کرد! آن روزها آسمان صد و هشتاد درجه تغییرش همه را شگفتزده کرده بود. گاهی وقتها حتی با آرسین، برادر زاده کوچکاش هم سر دعوا و بحث را باز میکرد و دگر کوچک و بزرگ برایش تفاوتی نداشتهاند! حتی پیش میآمد بهخاطر چیزهای بسیار کوچک از خانه و زندگی خود دور میشد و چند ساعت یا چند روز ارتباطش را با همه آنها قطع میکرد! و دلیل تمامی کارهایش تنها یک چیز بود! بهواد! گذشتهای که به هیچ وجه نمیتوانست نادیدهاشان بگیرد! گذشتهای که حال زندگیاش را تلختر از قبل کرده بود و طعم گنس نفرت و انتقامی که دنیای دخترانه او را به صحنهای جنایی تبدیل کرده بود، حال سوهان روح زخم شدهاش، شده بود! وقت طلاقش برای آخر هفته هم، حال شده بود قوز بالاقوز.
نمیدانست چه کند! شاید هم اصلاً نمیرفت! خودش هم به خوبی خبر داشت دگر از آن نوع آدمهایی نبود که بهخاطر دیگری تصمیمش را تغییر دهد و به قول معروف فداکاری کند! و حال در آن شرایط، آن خصلت عجیب و غریبش که به جانش دخولکرده بود، به شدت سعی داشت جانش را بیرحمانه برباید و خطوط بر روی پیشانیاش را پررنگتر کند! او حتی حاظر نبود برای فرزندش که از وجود او جان میگرفت آن رفتار را کنار بگذارد و خودش هم بسیار دلخور بود و نگران!
وارد اتاق آرسین میشود که ناگهان متوجه دختر کوچولویی که با گریه و پایکوبی به سمت درب خروجی خانه میدوید، میشود؛ پوفی میکشد و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد.
مشغول خوردن غذایشان بودند که ناگهان با صدای گریه دختر بچه، حواس هر دویشان به سمت صدا کشیده میشود. کیسان پوفی میکشد.
_ آرسین خیلی اذیتش میکنه، نمیدونم مشکل این بچه با این دختر چیه اصلاً.
مهتاب با ناراحتی نگاهش میکند.
_ فردا حتما باید برم با مادرش حرف بزنم، به خدا خیلی زشته!
کیسان سری به نشانه تایید تکان میدهد که سوالی در ذهنش نفوذ میکند. یاد حرفهای دیشبشان میافتد. به گمانش آسمان تصمیم داشت به روستا برود و سری به آن پیرزن بزند.
- آسمان میخوای بری روستا امروز؟
او به همراه آرسین که خابالو از دستانش آویزان شده بود، به سمت آشپزخانه حرکت میکند. نگاهش کرد و پاسخ داد.
- اهوم میخوام یه سر به مامان رعنا بزنم بیچاره خیلی وقته هی پیغام میده برم پیشش، وقت نمیکنم!
مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت.
- آها خوبه! به کارگاه سر نمیزنی؟ میخوای کیسان برسونتت؟!
آرسین را بر روی صندلی مجاور کیسان و مقابل مهتاب مینشاند و خود برای تعویض لباسهایش اتاق خوابی که مدتی در آن سکونت کرده بود را نشانه میگیرد و همزمان پاسخ مهتاب را میدهد.
- نه خودم میرم!
دستگیره در ، مابین انگشتانش بود و در ادامه حرفش گفت.
- شاید دو سه روزی بمونم، باید کاملاً به کارهای بچهها رسیدگی کنم!
بدون آنکه منتظر جوابی از جانب آندو باشد در را بهم میکوبد و کلافه مشغول تعویض لباسهایش میشود.
این ماه موهایش به هم ریخته بود. همان طور که نسیم مرطوب شمالی در یکی از روزهای آغازین دی ماه میوزید، یک دسته از موهای مشکیِ موجدارش جلوی چشمش افتاد. با خودش فکر کرد دگر نباید به آرایشگری به اسم خانم شیوایی اطمینان کند. به جای پر و بال دادن به افکار منفی، در چمدان سرمهای رنگی که در سفری که به آمریکا داشت خریداری کرده بود، لباسهای مورد نیازش را میچپاند و با گذاشتن شال مورد علاقهای که رنگی یشمی داشت و از ترکیبی از خزهای مشکی و براق بود و از او در آن هوای سرد محافظت میکرد، بر روی سرش، موبایل و کیفش را بر میدارد و از اتاق خارج میشود.
کیسان که تازه یادش از تصمیمی که با همکارهایش گرفته بود میافتد، نگاهش را سمت مهتاب میبرد.
- راستی مهی، شایان دیروز بهم گفته بود قراره برن کوه، ما رو هم دعوت کرده میای دیگه آره!؟
مهتاب با دست خودش را باد زد.
- نمیدونم، آرسین دیشب یکم تب داشت میترسم باد بخوره به سرش حالش بدتر بشه کیسان!
آسمان دستش را بر روی دستگیره فلزی در میگذارد و با یک خداحافظی مختصر خانه را ترک میکند.
کیسان که دگر نتوانست تاب بیاورد و نقاب بیتوجهی را بر روی صورت خود تحمل کند، با یک حرکت از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزد و در ورودی را هدف قرار میدهد.
- آسمان!
لنگهی دیگر کفشش میان دستانش آویزان بود که متعجب به سمت صدا میچرخد.
- خودم میرسونمت!
آسمان اینبار با لکنت میگوید.
- ن...ه...نه...نه!
شانههایش را ما بین دستان مردانهاش فشار میدهد و حال، نگاه نگران و دلسوز برادرانهاش خیره در چشمان آسمان میشوند.
- چی چیرو نه؟! انتظار که نداری بذارم با این حالت تنها این همه راهرو بری؟! مگه منمردم؟!
آسمان نگاهی در اطراف چرخاند جزء دیوار سنگیِ دور تا دور حیاط و تک و توک درخت و گاهی هم تکه های برف روی زمین چیز دیگری نبود.
- میخوام یه سر به خونه بزنم، یک سری وسایل لازم دارم باید بردارم.
کیسان از حرف دخترک جا خورد. متعجب ایستاد و پرسید.
- حالت خوبه؟ معلومه چی میگی؟!
آسمان راه افتاد و گفت.
- چیزی نیست؛ فقط میخوام وسایلمرو بردارم همین!
بازوی آسمان را کشید و به او گفت.
- کاری نکن نذارم از اینجا پات رو بیرون بذاری!
آسمان پوزخند زد و گفت.
- تو هم مثل بقیه! به سلامت.
***
چند نفس عمیق کشید و در را باز کرد و وارد خانه شد.
رو به رویش یک سالن حدوداً بیست متری بود که سمت چپ آشپزخانهای کوچک و نقلی بود. سمت راست هم سه در کوچک بود که حمام، سرویس و تراس خانه بود، خاطرههایش در آنجا مجدداً تازه شد! قدم مرددی به جلو برداشت، صدای آبی که از یکی از همان درها میآمد به آن یقین رسید یکی در حمام است! روبه روی در ورودی هم درهای باز دو اتاق به صراحت نشان از دو خوابه بودن خانه میداد.
لباسهایی که شلخته بر روی زمین و دستهمبل پخش و پلا بودند و ظرف و ظروفهایی که در آشپزخانه برای شسته شدن و تمیز شدن به گریه افتاده بودند، به او اطمینان میداد که بهواد حتی یک ثانیههم به تمیز کاری فکر نکرده است و هیچ خدمتکاریهم به خانه نیاورده است.
صدای آب قطع شد، به گمان که کارش به اتمام رسیده بود. با آنکه قلبش برای ماندن و دیدن بهواد اصرار میکرد او برای خروج از خانه با مغزش همدست شده و عجله میکرد. دستش که روی دستگیره نشست همزمان بهواد از حمام خارج شد. تا چشمش به او افتاد و نامش را خواند.
- آسمان.
هزار جانم در گلویش شکست و بهخودش فشار آورد تا جوابش را ندهد. دلش مثل پرندهای در قفس خودش را به دیوار سینه میکوبید.
بهواد باز نامش را خواند و او در را باز کرد. تا به خودش بجنبد دست بهواد روی در قرار گرفت و آن را بست.
به مرد تن پوش برتن نگاه کرد. بیخیال دلتنگی شد و برای باز کردن در تلاش کرد اما زور بهواد بیشتر از او بود گفت.
- کجا میخوای بری آسمان؟ بمون باهات حرف دارم.
آسمان بیآنکه دستش را از دستگیره جدا کند یا حتی سر بلند کند و مرد ایستاده کنارش را ببیند گفت.
- دیگه حرفی نمونده، برو کنار میخوام برم.
بهواد بر خلاف دخترک با ملایمت گفت.
- میدونم از دستم دلخوری. حق داری صبر کن لباس بپوشم بیام حرف میزنیم.
آسمان همچنان برای نگاه نکردن اصرار میکرد.
ــ من و تو حرفی نداریم که بزنیم.
بهواد کلافه میان موهای خیسش دست کشید و گفت.
- خواهش می کنم دو دقیقه فرصت بده حرف بزنیم.
دستگیره را بالا و پایین کرد و گفت.
- بذار برم بهواد وگرنه داد میزنم همه بریزن اینجا.
بهواد برخلاف تلاش آسمان در را بیشتر فشار داد و گفت.
- بهخدا تا حرف نزنیم نمیذارم بری فکر میکنی بیدلیل از تبسم خواستم یک بهانه جور کنه بفرستت اینجا؟!
آسمان آنقدر عصبی بود که درست متوجه جملهی بهواد نشد. مگر میشد؟! تبسم وکیل و بهترین رفیق او بود و فکر آنکه آن خیلی راحت از پشت به او خنجر زده بود، دخترک را به شدت شک زده کرده بود. بهواد دوباره عصبی گفت.
- تو رو خدا دو دقیقه از در فاصله بگیر.
لبهی حولهاش را در دست گرفت.
- بذار برم این لعنتی عوض کنم میام حرف میزنیم.
آسمان از جایش تکان نخورد و بهواد با لجبازی گفت.
- باشه همینجا بمون. اصلاً داد بزن همه بیان بالا منهم جلوی همهشون میگم من عاشق همین دختر لجباز و بیاحساس شدم و نمیخوامم به هیچ وجه طلاقش بدم!
آسمان بالاخره سر بلند کرد، خیرهاش شد. آخ امان از دلبری کردن چشمهایش. با چشمانی که از اشک نم داشت و اما خشونت ازش میبارید به صورت و موهای خیس بهواد نگاه کرد.
- خودت جواب خودت رو دادی.
بهواد دستش را از روی در برداشت. ناباور به دخترک گریان و خشن مقابلش نگاه کرد و پرسید.
- منظورت چیه؟!
آسمان دگر نگاهش نکرد. چون میدانست اختیار دلش کاملاً از دست او خارج شده بود و هر لحظه امکانش بود بر خلاف او عمل کند.
- من به خوبی شناختمت آقای فلاحی! ازت بدم میاد!
بهواد دوباره متعجب پرسید.
- چی میگی آسمان؟ درسته من خیلی اشتباه کردم، خیلی اذیتت کردم! اما اینرو قبول کن که آشنایی ما هم خیلی جذاب و هیجانانگیز نبود که انتظار عشق و عاشقی از طرف من رو داشتی!
کمی مکث کرد و به حرفش اضافه کرد.
- من... من بیمار بودم! روشی که برای ادامه زندگیم انتخاب کرده بودم همهاش دست خودم نبود! تو رو به خدا باور کن! نمیخوام دلت واسم بسوزهها نه! فقط میخوام بیشتر از واقعیتها بدونی همین!
آسمان نمیخواست اما اشکهایش دست خودش نبود. کمرش را به در پشت سرش تکیه داد و پرسید.
- من دیگه اون دختربچه شونزده هفده ساله نیستم که خیلی راحت بهش زور بگی و آزارش بدی اونهم جیکش در نیاد! فکر نکن با این حرفهای صدمن یهغازت نظر من عوض میشه من نمیخوامت و بدون، تلاش تو دیگه کاملاً بیفایدهاست!
حولهی بهواد کمی باز شد و قسمتی از سینهی بـر×ه×ن×هاش نمایان بود. مبهوت دست روی سینهاش گذاشت و پرسید.
- پس دیگه باید به سختی بهت زور بگم آره؟! اوم عیبی نداره خب من موافقم که!
دهان آسمان از تعجب باز ماند. چشمانش از این گرد نمیشد. مات شده پرسید.
- چقدر ع×و×ض×یای تو!
بهواد دوباره جلو رفت و گفت.
- قاطی نکن عزیزم شوخی کردم فقط!
- خداحافظ!
اینبار با مخالفت نکردن بهواد روبهرو شد. در را باز کرد و خانه را ترک کرد. مستقیم راهیِ روستای ارنگه شد.
دم در که رسید رعنا زیر سایه لاغر درختی ایستاده بود. از همیشه زیباتر و خوش لباستر شده بود. به سمتش رفت و دستانچروک شدهاش را بوسید و از داشتن چنین انسان مهربان و زیبایی در زندگیاش مغرور شد.
رعنا شال آبی رنگی بر روی سرش انداخته بود با دامنی تُرک و بلند و پیراهنی سرمهای، همرنگ دامنش. مسئله داشت جدی میشد هر دویشان کمی هول کرده بودند؛ از قدمهایشان مشخص بود انگار تازه یکدیگر را میدیدند. آسمان نفسش تنگ شده بود و به گمان اینکه دو وزنه سنگین به پاهایش آویزان شده بود. رگههای گلویش بهش گره خورده بودند که بغضش نمیترکید.
- سلا... ل... م... .
رعنا نگاه معطوف و مادرانهاش از روی صورت آسمان که حال آبشار اشک، نمدارش کرده بود؛ برداشته نمیشد.
- چی میبینم خدا... .
رعنا نام او دخترکش را زیر لب هجی میکند و همچنان با خود در تعجب است. آیا او واقعا خودش است؟!
- آ... س... م... ا... ن... .
رعنا ناخودآگاه رشته کلمات از دستش خارج میشد. دست خودش نبود، وجود آن قامت زیبا که حال بعد زمانی طولانی، روبهرویش آنطور جولان میداد، برایش قابل باور نبود. کمی جلو میرود و با مِن مِن میگوید.
-خ... خو... و... خودتی آسمان؟!
دستان لرزانش را به موازی قامت آسمان هدایت میکند. آسمان اشک میریزد، پا تند میکند و خودش را به آغوش گرم و مهربان رعنا میرساند.
- چقدر دلم برای این مهربونیات تنگ شده بود مامانی.
ذهنش تابی میخورد. یادش میآید آن روزهای بیکسی و باور ناپذیر گذشتهاش را! لحظهای افسوس میخورد! آهی میکشد؛ چرا که رعنا زنی مهربان که او را در آن موقعیت تلخ و عجیب با تمام وجودش پذیرفته بود و دخترک بیرحمانه ترکاش کرده بود. محکمتر از قبل او را در آغوشش فشرد.
- معذرت میخوام!
همانطور که انگشتان دستش را لابه لای موهای نمدار و خیسش میکشید، چشم در چشم آسمان دوخت و از عذرخواهی ناگهانی دخترک تعجب کرد. به گمان میترسید! ترسش هم از وقوع اتفاقی دیگر و باز هم خراب شدن آرامش دخترکاش بود. ترسیده لب زد.
- عزیز مادر، چیزی شده؟!
آسمان بغض کرد.
- نه، فقط از خودم دلخورم که این مدت بهت سر نزدم مهربونم.
پیرزن آهی میکشد.
- الهی من دورت بگردم، بدبختی کم نداری حالا بخوای بهخاطر یه پیرزن فرسودهای عین من ناراحت باشی!
کلمهی پیرزن را با غیض و کشیده میگوید که آسمان بغضاش در گلو میشکند. با کنار دادن اشکهایش، با شیطنت دستی به صورت مهربون او میکشد.
- آخه چطور دلت میاد اینطوری بگی؟! پس شما واسم عزیز نباشی کی باشه، پیرزن فرسوده خودم؟! هوم؟
رعنا خندهاش با اخم مصنوعی ترکیب میشود.
- ای ناقلا!
و اینبار صدای خنده جفتشان است که در آن حیاط قدیمی اما باصفای پیرزن با صدای آواز خواندن پرستوهای خوش صدا قاطی میشود و طنین خوش و دلانگیزی را تبدیل میکند.
آسمان:
بوی تلخ خاطرات گذشتهام به شدت در این اتاق به مشام میرسید. نمیدانم چرا ولی انگار یه جادوی عجیبی منرا به سمت آن اتاق کشانده بود. عکس سه نفرهی رنگ و رو رفتهی روی میز چوبی و قدیمی باعث شد اشک چشمانم راهشان را پیدا کنند. قطره اشکی روی عکس چکید و انگار هوا برایم خفه شد. در آن عکس بسیار قدیمی من و بهواد کنار هم ایستاده بودیم و من در آن لحظه حتی یادم نمیآمد آن عکس دقیقاً کجا و چطور از ما دو نفر گرفته شده بود! آب دهانم را با دلهره بیشتری قورت دادم. بر روی صندلی جابهجا شدم و پاهایم را از کف سرد اتاق جمع کردم؛ طعم تلخ چای سرد از دهن افتاده، هنوز در دهانم بود؛ و حال به اسرارهای بهواد برای ترمیم زندگیمان فکر میکردم و تلخی در دهانم بیشتر و بیشتر میشد. بوی کهنگی خاطرات تلخ، پیش رویم حالم را به هم میزد. انگار در میان انباری از روزنامههای باطله گرفتار شده بودم. خاطرههایی که خبر شکسته شدن قلب و روحم را تیتر یک زندگیام کرده بودند.
- آسمان... دخترکم.
وای بلندی به خود گفتم و برای اینکه مامان رعنا متوجهام نشود که پنهانی وارد اتاق او شده بودم سریع بدون جواب دادن از اتاق خارج شدم و نفسهای بغضآلودم را کنترل کردم.
- جانم عزیزدلم؟!
نگاهش که به من افتاد؛ سریع به سمت پایین راه پله روانه شدم.
- دخترم چیزی شده؟! اونجا چیکار میکنی؟
لکنت گرفته بودم.
-ا... ا.... چیزه... دلم خیلی واسه این خونه تنگ شده بود، اومدم یکم خاطرات رو زنده کنم... همین.
به آخرین پله که رسیدم، رعنا خانم روبهرویم قرار گرفت.
- چرا گریه میکنی دخترکم؟!
بغضم را به زور قورت دادم و از کنارش رد شدم.
- دخترم میگم چته؟! نکنه از چیزی ناراحت شدی؟!
صدایش کمی لرزان شد.
- نکنه... نکنه من ناراحتت کردم؟ حرفی زدم؟! بگو عزیزم؟!
بدون مکث به سمتش خیز برداشتم و با تمام وجود او را در آغوش کشیدم.
- گفتم که چیزی نیست... فقط یکم بهخاطر اتفاقهای گذشته ناراحت شدم... همین.
به آرامی از من جدا شد. با پریشانی در چشمانم خیره شد.
- آسمان چرا اینجوری میکنی؟ گذشته، گذشته رفته. با مرور اونها فقط خودت رو آزار میدی همین... دخترم با خودت اینکار رو نکن! خواهش میکنم.
و اینبار نگاهم پر از تحسین بود. تا خواستم جوابش را بدهم صدای زنگ تلفن حرفم را برید.
- صدای زنگ موبایل توئه دخترم... برو ببین کیه!
قدمی به سمت مبل چرمی برداشتم. موبایلم را از لابهلای خرت و پرت ها پیدا کردم. شماره ناشناس متعجبم کرد.
- دخترم کی بود؟
خواستم بگم نمیدونم که دوباره صدای زنگ بلند شد. اینبار تماس را متصل کردم.
- بله؟!
صدای کیسان از پشت خط باعث شد قلبم شروع به لرزیدن بیشتری کند.
- سلام آسمان خوبی؟! منم کیسان.
وسط حرفش پریدم.
- چی؟ پس این خط کیه؟ چرا با گوشی خودت زنگ نزدی؟
پوفی کشید و جوابم را داد.
- قصهاش طولانیه عزیزکم حالا بهت میگم! فقط خودت رو هرچه زودتر برسون به آدرسی که برات میفرستم؛ البته الان یه نفر میاد دنبالت یه پژو مشکی، سوار شو و باهاش بیا... .
تمام وجودم لرزید. تنم از شدت سرما یخ زد؛ هرکاری کردم نمیتوانستم جوابش را بدهم. آن حد از دلهره و ترس اصلاً قابل درک نبود. وسط حال ایستاده بودم رعنا خانم دستم را گرفت و درحالی که با دست دیگرش شانهام را نوازش میکرد گفت.
- نگران چی هستی آسمان؟ چیزی شده عزیزم؟
چیزی نگفتم که ناگهان صدای بوق ممتد که نشان از قطع شدن تماس بود؛ سکوت بینمان را شکست.
- آسمان کی بود؟
نفسی محکم به بیرون فرستادم. گیج نگاهش کردم!
- کیسان بود. گفت بیا به این آدرسی که بهت میگم! خیلی میترسم مامانی...
رعنا:
- همین قدر گفت!
پلک بستم و سری به نشانه بله تکان دادم.
- بهش دوباره زنگ بزن! نکنه اتفاق بدی افتاده باشه زود باش!
آهی کشید و ادامه داد.
- ای خدایا کمکمون کن...
ناگهان مامان رعنا شروع کرد به شیون کردن که با ترس و لرز شمارهی کیسان را گرفتم.
چند بوق خورد، اما جواب نمیداد. دلشورهی عجیبی داشتم!
- باید آماده بشم مامان... باید برم! کیس... سان... وای کیسانم نکنه تو دردسر
افتاده باشه خدایا! به داد دلم برس.
رعنا چهرهاش در هم جمع شد و ناگهان به سمتم هجوم آورد.
- یعنی چی میخوام برم؟ آسمان من... دختر من اگه....
آب دهانم را قورت دادم و ترسم هزار برابر شده بود. لباسهایم را با عجله تعویض کردم و رو به رعنا خانم گفتم.
- هیچ اتفاقی نمیافته باشه؟ تو فقط دعا کن. نگران نباش، من رفتم مراقب خودت باش عزیزکم، خداخافظ.
صدای گریههای مامان رعنا گوشم را خراش میداد اما مستاصل به راهم ادامه دادم با دیدن پژوی مشکی رنگ روبهرویم با ترس به سمتش رفتم و سوار شدم. ماشین تنها یک راننده داشت که چهرهاش با وجود آن عینک دودی تمام مشکی و آن ماسک بر روی صورتش به طوری کاملاً پنهان شده. بیشتر ترسیدم! در آن لحظه تنها تصور از گروگان گیری در ذهنم قدم میزد و باز هم با یاد برادرم نمیتوانستم حرفی بزنم و سکوت کردم.
موبایلم را برداشتم و دوباره شماره کیسان را گرفتم که در لحظهی آخر پاسخ داد.
کیسان:
- جانم آسمان؟
از شدت بغض صدایم خشدار شد.
- کیس...ان؟ چیشده ؟ کجایی؟
گریههایم شدت گرفت.
کیسان:
- آسمان.
باز هم پاسخی به سوالهایم نداد. بیشتر ترسیدم. بریده بریده ادامه دادم.
- میگ... م... چی... شده... کیس...ان قسمت میدم بگو!؟
و حال صدای آرام او که سرشار از حس امنیت بود به گوشم رسید.
- هیچی قربونت برم... هیچی نشده.
دلشوره و نگرانی صدایم را لرزانتر کرده بود. فکرم هزارجا میرفت. باز هم طاقت نیاوردم.
کیسان تو روخدا چیشده! برای کسی اتفاقی افتاده؟
کیسان:
- نه آبجی... نه عزیزم... به خدا همه سالمن... فعلاً فقط باید از اون منطقه دور بشی وقتی رسیدی بهم خبر بده باشه؟
- دور بشم؟ چرا؟ نکنه باز بهخاطر احمق بازیهای آقا بهواده که دوباره قاطی کردی ها؟ آره؟
کیسان من من کرد و گفت.
- چی میگی تو؟ نه آسمان جان، جای نگرانی نیست عزیزم. با احتیاط برید.
ناگهان تنم لرزید. پس مامان رعنا چه میشد؟! اگر آنجا خطرناک بود، پس او را چه کسی نجات میداد؟!
- کیسان... مامان رعنا تو اون خونه تنهاست! باید برم دنبالش، میترسم بلایی سرش بیاد.
آهی کشید و انگار سعی داشت چیزی را از من پنهان کند.
- بعد اینکه تو از اونجا دور شدی، اون پیرزن....
از شدت ترس جیغی کشیدم.
- چی؟ بگو؟
- آسمانم... ما قرار بود بعد اینکه تو رو از اونجا فراری دادیم، اون پیرزن رو پیش یکی از اقوامش تو کرج بفرستیم، چون اونجا دیگه واسش امن نبود؛ اما تا تیم ما برسه احتمالاً حالش بد شده بود و گوشهی از حیاط افتاده بود.
گریههایم دگر بند نمیآمدند.
- چی میگی، الان حالش چطوره؟! خوبه؟! کجاست الان کیسان؟
لحن آرامش به گوش رسید.
- آروم باش، آره الان حالش خوبه فقط دو سه روزی باید بستری بشه تا درمانش کامل بشه، بعدش یا میارمش پیش خودت یا میفرستیمش پیش یکی از اقوامش. خیالت راحت شد حالا؟
اشکم را کمی کنار زدم.
- مطمعنی حالش خوبه؟ من... من میخوام برم پیشش خواهش میکنم!
- نمیشه قشنگ برادر... بزودی میاد میبینیش بهت قول میدم... دیگه باید قطع کنم خداحافظ.
و صدای بوق ممتد تلفن در گوشم پیچید. کلام کیسان گرچه نرم و مهربان بود اما نتوانسته بود دلشورهام را کامل برطرف کند! سرم را به شیشه تکیه دادم و به مقابل خیره شدم. میدانستم که باید انتظار یک خبر بد را داشته باشم. گرچه کیسان هرگز دروغ نمیگفت و وقتی که میگفت حالش خوب است میتوانستم خیالم را از آن بابت راحت کنم. با توقف اتومبیل سرم را چرخواندم. مقابل یک خانه آپارتمانیای پارک کرده بود. با دلهره پیاده شدم. آن مرد هم در را قفل کرد و به سمت ساختمان راه افتاد. همراهش با دو دلی به سمت خانه حرکت کردم. آیفون را زد و لحظهای بعد در باز شد. طول حیاط را طی کردیم و وارد محوطهی تاریکی که به گمانم همان پارکینگ ساختمان بود، شدیم. روبهروی آسانسور ایستادیم و دکمه قرمز رنگی را که عدد سه بر رویش خودنمایی میکرد، فشاد داد. دگر صبرم داشت لبریز میشد.
- کجا میریم؟
جوابی از طرف او نشنیدم که داد کشیدم و همین باعث شد با یک حرکت به سمتم برگردد.
- هی؟ گفتم کجا داریم میریم؟ کی می... .
دستان بزرگش که در یک حرکت آنی بر روی دهانم قرار گرفت لال شدم و ادامه
حرفم در گلویم حبس شد.