نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
خلاصه: صبح بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد نبرد تن به تن و دیدن دوباره آن مرد بود... سمت کمد لباسهایم پا نهادم؛ نمیخواستم لباسهای تکراری تن کنم؛ من یک لباسی تک میخواستم! امروز برایم یک روزی خاص بود. از همان روزهایی که یا درش پیروز میدان میشدم یا پیشکشی برای او از جنس حقارت و شرمساری!
مقدمه:
طرف ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی کند. کلمات انتظار می کشند من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست شب از ستاره تنهاتر است طرف ما شب نیست چخماق ها کنار فیتیله بیطاقتاند خشم کوچه در مشت توست در لبان تو شعر صیقل می خوردند و من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.
از شدت عصبانیت به حالت انفجار رسیدم که با قدرت پسش زدم و تند به عقب هلش دادم.
- با چه جرعتی دستت بهم میخوره ها؟
بدون توجه به تشر و لحن طلبکارانه من تلفن همراهش را برداشت و کمی از من فاصله گرفت. یکهو یادم آمد کیسان خواسته بود که رسیدنمان را به او خبر بدهم. فورا موبایلم را از کیفم برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
- مشترک مورد نظر درحال مکالمه می... .
با عصبانیت تماس را قطع کردم که مرد با قدمهای تندی به سمتم هجوم آورد.
- عجله کن. باید از اینجا بریم.
با چشمان گرد شدهای غریدم.
- چی چی رو عجله کن ها؟ کجا باید بریم اون وقت؟ کیسان کجاست چرا جواب نمیده؟
بدون توجه به تشرهایم با زور به سمت خروجی ساختمان روانه شدیم که دوباره از شدت عصبانیت فریادی از ته گلویم خارج شد.
- میگم چیشده؟ چرا حرف نمیزن... .
و بنگ صدای رعب انگیز اسلحه و شکستن پنجره باعث شد با تمام وجودم جیغ بزنم، وحشت زده به شیشههای شکستهای که چند قدم آن طرف تر روی زمین ریخته شده بود نگاه کردم. خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز کامل از شوک اولی خارج نشده بودم که با صدای گلولههایی که به سمت ساختمان روانه شد، زهله ترکاندم، دست روی سرم گذاشته و خودم را گوشه ماشین کشاندم و با اعماق وجودم جیغ کشیدم که خیلی زود نفهمیدم کی و چطور، جسم بزرگ و مشکی پوشش مقابلم قرار گرفت.
من را بین خودش و ماشین فشرد و بعد کتش را به سرعت از تنش خارج کرد و مقابل صورتم گرفت و دستور داد در آن نفس بکش! نفهمیدم چرا همچین چیزی گفت اما فقط تایید کرده و کت را مقابل دهانم گرفتم و به اویی که اسلحهاش را از جیب پشتش خارج میکرد چشم دوختم اما وقتی چشمم به دودی که از پشت سرش برخاسته بود افتاد، فاتحه خودمان را خاندم، گاز اشک آور زده بودند؟ دستش را به سمتم گرفت و با صدای بمی گفت.
- بلند شو و فقط سوار ماشین شو بدو!
قبول کردم و وقتی دوباره صدای تیر به گوشهایم برخورد کرد جیغ خفه دیگری
کشیدم و بیاختیار دست روی دستش گذاشتم و سفت فشردمش، دستم را گرفت بیوقفه شلیک کرد و بعد مرا به تندی به داخل ماشین انداخت. امروز باید فاتحه جفتمان را میخواندم. تا به خودم بیایم همان مرد سوار ماشین شده بود و از آن فضای مملو از دود خارج شده و با سرعتی نمیدانم صد و نود یا دویست ثانیه برساعت حرکت کردیم. خواستم کت را کنار بگذارم که ناگهان با صدایی که حال تحت تاثیر دود بم تر نیز شده بود گفت.
- کت رو در نیار، همون جا نفس بکش.
سر تکان دادم و کت را بیشتر به صورتم نزدیک کردم. سعی میکردم فقط به مقابلم نگاه کنم و به گلولههایی که از سمت راستمان باریده میشد اهمیت ندهم.
تند تند شماره کیسان را گرفتم که لحظه آخر صدایش باعث شد قلبم کمی آرام
بگیرد. صدایش لرزان و پریشان بود.
- الو... آسمانم خوبی؟! چیزیت که نشد؟ ای لعنت به من! اگه... اگه بلایی سرت
میومد چی؟!
داشت آرام به خودش تشر میزد که جواب دادم.
- چه بلایی؟! تو رو خدا بگو اینها کی بودند؟ از آدمهای بهوادن؟ میخوان منرو بدزدن؟ آره؟
کیسان مستاصل حرف میزد.
- به وقتش واست همه چیز رو توضیح میدم الان فقط مراقب خودت و بچه تو شکمت باش. ازت خواهش میکنم... باشه عزیزم؟
آهی کشیدم و با یاد جگر گوشهای که حال در آن موقعیت به کلی از یادم رفته بود، نگرانتر از قبل پاسخ دادم.
- کیسان خیلی میترسم... اون آدمها خیلی خطرناک بودند میفهمی؟!
- اصلاً نترس... به پشت سرت نگاه کن! من همیشه ازت محافظت میکنم بهت قول میدم.
لحنش کاملاً قابل اطمینان بود. تند برگشتم به عقب، دو تا ماشین که یکی از آنها سمند نقرهای و دیگری پژو سفید رنگی با سرعت هماهنگی پشت سر ما می آمدند. با حرص توپیدم.
- کیسان! بگو چیشده؟!
ناگهان تماس قطع شد و همزمان با سرعت از مانعی پرت شدیم که بی اراده جیغ کشیدم.
- خوبی؟!
گیج و متعجبتر از آن که اتفاقات را تجزیه و تحلیل کنم با نفسهای سنگین و ترسان نگاهش کردم.
- باید خوب باشم؟!