صداش از پشت سرم شنیدم، آرام بالحن دلنشین قرآن تلاوت میکرد.
برگشتم و به صورت نورانیاش نگاه کردم،
نفس عمیقی کشیدم که بوی گلاب پر شد در ریهام.
تنها صدایی که میآمد، صدایدلنشین فرشته بود؛
برگشتم و قرآنم را باز کردم، کلمات قرآنی را لمس کردم
آرامش خاصی بود.
چند دقیقه گذشت، تلاوت به پایان رسید.
فرشته بلند شد و به سمتم اومد، گفت:
-سلام زحل خانم، احوالتون؟
دستباریکش را دراز کشید و باهم دست دادیم، کنارم نشست، گفتم:
-الحمدالله، خودت خوبی عزیزدل؟
لبخندی زد و گفت:
-بدنیستم شکرخدا.
فاطمهخانم بلند شد با صدای بلندی گفت:
-دوستانعزیزم، خوشحالم که باز همدیگر دیدیم
یه کاروانی داریم به مشهد هرکی دوستداره شرکت کنه تو این کاروان اسمش به خانممحمدی بگه تا ثبتنامش کنه!
همهمهها بلند شد.
***
-آقاهادی،من ظرفها رو میشورم.
هادی لبخندی پراز محبتزد وگفت:
-نیاز نیست، حداقل تو شستن بتونم کمکت کنم.
میدونستم اصرارکردن بیفایدهاس وقتی چیزی میخواد باید انجامش کنه
بهش نگاه کردم، قدش بلندتر ازمنه؟ باید سرم بلند کنم تا بتونم چشمهاش ببینم!
برگشت و باخنده گفت:
-خانم مارو خوردی!
چشمکی زد و برگشت خندیدم حین خنده گفتم:
-چیه، حق ندارم همسرمو دید بزنم؟
ظرفها رو خشک میکرد وگفت:
-تسلیم، خانممن.
چقدر این مرد مهربونه؟ لیاقت این همه مهربونیاش داشتم؟