زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی...
پنجمین بجه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود،
پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم در حقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه
زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم
خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم!
مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال
بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..
سلام دنبال این
رمان هستم ؟؟