. . .

تمام شده ملودی گربه سیاه | مهدیه باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ملودی گربه سیاه
نویسنده: مهدیه باقری
خلاصه:
مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربه‌ی مرموز رو‌به‌رو میشه؛ گربه‌ی سیاه با چشم‌های سبز زمردی.
یک روز که میرن به باغشون توی شمال، هر شب ملودی عجیبی می‌شنوه؛ آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟
دنیای دیگه‌ای پشت نگاه‌های سبز و مرموز این گربه خوابیده؛ اما مهسا و دختر عموش دنیا، اون رو اشتباهی جای جن تصور می‌کنن و... .

مقدمه:
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره!
اسرارها، فریاد زنان!
کابوس‌ها بی نام و نشان‌.
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز.
دوباره و دوباره...
باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را؛ اما ای گربه‌ی سیاه به من بگو، چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده‌ای؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #41
- نه، من باید برگردم. تقصیره توئه که این اتفاق‌ها برام افتاد.
صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- من باید برم، باید! تو یه هنرپیشه‌ی عالی هستی، الان باید بهت مدال بدم؟ یا جایزه؟ تو من رو گول زدی!
سرش رو پایین گرفته بود و به گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کرد.
با بغض ادامه دادم:
- چه‌طور متوجه نشدم که تو بودی؟ حتی یه درصدم به این فکر نکردم! من باید برگردم، می‌خوام برم خونمون؛ می‌خوام برم پیش مامان و بابام، من نمی‌خوام تا ابد توی این دنیای نفرینی بمونم؛ می‌فهمی؟
- لاندیا آروم باش!
- من مهسام نه لاندیا، این اسم قلابیه، قدرتم قلابیه، این منِ واقعی نیستم، یه محافظ نیستم. من فقط می‌خوام برگردم. آخه چرا این‌جوری شد؟!
آرنولد عصبی شد و گفت:
- تقصیره خودت بود که وارد شدی. نباید فوضولی می‌کردی، من رو گرفتار کردی تازه طلبکارم هستی؟ تو و دنیا فقط یه مزاحمید!
- چی؟ مزاحم؟ باشه آرنولد، باشه؛ ولی بدون من برمی‌گردم!
- بدون من نمی‌تونی برگردی!
- چه با تو، چه بی تو من برمی‌گردم، زودتر دنیا رو برگردون پیشم، من به قدرتت یا اون کلید مسخرت به هیچ وجه نیاز ندارم!
بهش اهمیت ندادم و سریع به درون حیاط قلعه رفتم، دیگه مثل قبل این‌جا برام باشکوه یا رویایی نیست؛ به نظرم فقط مثل یه کابوسه!
محکم به دستم زدم، بیدارشو مهسا، بیدارشو! این‌ها همش یه خوابه بلندشو دیگه، بلندشو لعنتی، این فقط یه کابوسه؛ اگه الان چشم‌هام رو باز کنم توی اتاقم، پیش بقیه هستم.
زیر گریه زدم. تا حالا فقط به امید این‌که می‌تونم برگردم، چیزی نگفتم. به امید این‌که دوباره می‌تونم خونوادم رو ببینم. من فقط می‌ترسم، خیلی می‌ترسم.
باعصبانیت سنگ جلوی پام رو شوت کردم. بازم یاد آرنولد افتادم و این بیش‌تر کفریم می‌کرد؛ اداش رو درآوردم:
- اوه، به جون رئیس عجوزه مجوزه، پقوره مقورها من گربه نبیدم، چغندر بیدم!
یاد اون ملودی عجیب افتادم که توی باغ می‌خوند. هه! قبلاً به نظرم خیلی اسرارآمیز بود؛ ولی الان نه! به نظرم خیلی مسخرست.
ریتمش هنوز یادم بود! قیافه‌ی مسخره‌ای به خودم گرفتم و شروع به خوندنش کردم.
یه دفعه احساس کردم دمای محیط در حال تغییره؛ چیزه استوانه‌ای جلوم شروع به شکل گرفتن کرد و مثل نیروی جاذبه من رو به سمت خودش می‌کشید. با ترس دست از خوندن برداشتم. آرنولد رو دیدم که پشت درخت مخفی شده بود؛ با بهت گفت:
- ت... تو... چ... چه‌طور ت... تونستی... دریچه... رو ب... بسازی؟
- چی؟ دریچه؟ من فقط داشتم ادا و اصول در می‌آوردم.
- یوهو، ایول!
- چیه خل شدی؟
- خل؟ تو کلید رو پیدا کردی، همون آهنگی که داشتی می‌خوندی!
- آهنگ؟ اون کلید بود؟ مگه موسیقی هم می‌تونه کلید باشه؟
- آره.
از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم. امکان نداره! وای ممنون خدایا!
- یعنی می‌تونم برگردم؟
- آره.
- قسم بخور تا باور کنم.
- به جان رئیس عجوزه مجوزه‌های عجوج و مجوج راست میگم.
- پس حالا باید بریم، بدو.
- نوچ نوچ.
- چیه؟
- پس دنیا چی؟
هینی کشیدم.
- یادم رفته بود؛ تو برو و از سرزمین خاک تن‌ها بیارش.
- من میگم تو کلاً مغزت چَپَل چُلاغه، میگی نه! باهوش این‌جا سرزمین خاک تن‌هاست، اون‌جا سرزمین سرخ پوش‌ها!
- عه، آها. چیزه... .
- هوم؟
- خب چرا وایستادی؟ برو دیگه!
- الان؟خب باشه، برای فردا آماده باش.
بعد دهنش رو مثل غار باز کرد و گفت:
- رولند؟! رولند بیا برات قاقالیلی خریدم!
- قاقالیلی؟
اژدهای آرنولد سریع از پشت بوته‌ها بیرون اومد و جلومون وایستاد.
- قاقالیلی همیشه جواب میده؛ از من بیاموز نادان.
- چون تو گفتی باشه.
- رولند بزرگ شو، جینگیلی جینگیلی قناری!
- بدو دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #42
- رفتم پیرزن غرغرو! به مارگاریتای عجوزه و زیگیلو بگو فردا میام، رفتم که رفتم!
سوار اژدهاش شد و رفت. به داخل خوابگاه رفتم؛ تازه یادِ لوسیندا افتادم، بهتره ماجرا رو به یکی بگم. یکی مثل... آها فهمیدم؛ خانم مارگاریتا!
سریع به طبقه‌ی سوم کلاس قدرت شناسی رفتم و در رو باز کردم.
مارگاریتا با هول از جا بلند شد.
- باز چی شده؟
- هیچی، فقط باید مطلبی رو بهتون بگم.
- بیا بشین! تو همیشه من رو یادِ یه نفر می‌ندازی.
- یاد لوسیندا؟
- تو از کجا می‌دونی؟
- میشه در مورد لوسیندا بهم بگید؟
مارگاریتا آهی کشید و گفت:
- لوسیندا یکی از شاگردهای باهوش من بود، اما قدرت خاصی نداشت؛ ولی چند وقت بعد فهمیدم قدرت عنصر فراموش شده‌ی باد رو داره، قدرت خیلی قوی و افسانه‌ای؛ اما لوسیندا جوری رفتار می‌کرد که کسی نفهمه، هنوزم نمی‌دونم چرا! قدرت باد خیلی قویه و هیچ چیز مانعش نیست، دیده نمیشه؛ ولی ضربه می‌زنه. توی خودش حل می‌کنه و خرابی به بار میاره؛ حتی این قدرت می‌تونه یه سرزمین رو به تباهی بکشه!
مکثی کرد و ادامه داد:
- من اوایل احساس می‌کردم که تو هم این قدرت رو داری! لوسیندا روز به روز عجیب‌تر میشد؛ بعضی موقع‌ها با ترس به اطرافش نگاه می‌کرد، اون موضوع روح‌های باستانی رو فهمیده بود؛ ولی هیچکدوممون حرفش رو باور نکرده بودیم. لوسیندا تونست روح‌ها رو ضعیف کنه؛ ولی بعد، یه روز قبل از اهدای نشان غیب شد. اون‌قدر نگرانش بودم که توی گوی جهان نما دنبالش گشتم؛ اما نبود، اون مرده بود.
- نه اون زنده‌ست!
تمام قضیه رو براش تعریف کردم و اون لحظه به لحظه چشم‌هاش درشت‌تر میشد. با هول بلند شد و گفت:
- من باید برم پیشش، این غیر ممکنه!
با سرعت از اتاق بیرون رفت، یه دفعه برگشت و گفت:
- اوه یادم رفت بگم! امشب مراسمی برگزار میشه برای این‌که شما به مردم معرفی بشید. کم کاری با نابود کردن اون روح‌ها نکردید، جون خیلی‌ها رو نجات دادید؛ پس امشب جشن تشکره. حالا شماها قهرمان‌های این سرزمین هستید مخصوصاً تو لاندیا!
دیگه منتظر جوابم نموند و با سرعت رفت که سرم رو با خنده تکون دادم. خدا آخر این داستانِ پیچ در پیچ رو ختم به خیر کنه!
به سمت خوابگاه رفتم. جسیکا داشت با عجله رد میشد.
- لاندیا چرا همین‌جوری وایستادی؟ بدو برای امشب آماده شو!
- هان؟
جسیکا سرش رو با تأسف تکون داد و دستم رو کشید.
- عه چرا همچین می‌کنی؟
- دنبالم بیا!
وای خدایا امروز همه یه چیزیشون میشه‌ها!
جسیکا همین‌طور با سرعت می‌رفت و من بخت برگشته رو هم دنبالش می‌کشید. بالاخره از قلعه خارج شدیم و وارد بازار شدیم؛ به سمت مغازه‌هایی که پارچه‌های ابریشمی داشتن رفت.
- خب قدرتت که باده، چه رنگی بهش میاد؟
- هان؟
- به خدا یه دفعه دیگه بگی هان، چنان می‌زنمت که نفهمی از کجا خوردی!
پارچه فروش: خب چه نوع ج×ن×س×ی می‌خواین؟
جسیکا: تو بگو چی داری!
پارچه فروش: الیاف ابریشمی، پارچه از جنس پوست قورباغه، از جنس پشم بیتوس‌ها، پولک اژدها و چرم هیولای دریا.
جسیکا: از چرم هیولای دریا و پشم پیتوس می‌خوام.
مرد رفت داخل و با یه چرم که تقریباً به آبیِ خیلی تیره می‌خورد و پشمی که تقریباً مثل خز بود و رنگ سفید داشت، برگشت.
- خوبه، حالا می‌خوام با این‌ها برام یه شنل درست کنی! چه قدر طول می‌کشه؟
پارچه فروشه با بی‌خیالی گفت:
- شنلش چه قدر بلند باشه؟
- تا نوک پا! می‌خوام رو زمین کشیده بشه.
- همین الان حاضر میشه.
این رو گفت و به داخل مغازه رفت.
- برای خودت می‌خواستی؟ بنظرم قشنگ میشه!
اه اه هیچ قشنگ نیست، یه مشت پشم با پوست یه جونور دریایی؛ عق!
- نه برای توئه.
- هان؟ برای من؟ عمراً این رو بپوشم! اصلاً حرفشم نزن که یه مشت پشم گوسفند با پوست یه جونور لزج دریایی رو بپوشم.
- هممون قراره همین رو بپوشیم، فقط رنگ‌هاشون متفاوته! حیف و هزار حیف برای این سلیقه‌ی گندیدت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #43
- هه! من این رو نمی‌پوشم؛ این لباس در شأن یه خانم با شخصیت مثل من نیست! اگه پوشیدم اسمم لاندیا نیست، چغندره، چغندر!
***
دو ساعت بعد

ماریا: بچه‌ها بدویید باید بریم پایین؛ لاندیا بلند شو دیگه!
با حرص سر جام نشستم و گفتم:
- برید من الان میام!
چند دقیقه دیگه جشن شروع میشه و همه‌ی بچه‌ها لباس‌هاشون رو پوشیدن؛ لباس من یه لباس آبی تیره تا زانومه و روی یقش پر از منجوقه و سنگ دوزی شده. کفشم مثل چکمه خیلی بلنده، موهامم که نگم! یه گل واقعی؛ اما از جنس یخ که جسیکا درست کرده، ولی آب نمیشه و ساقش هم مثل پیچک دور سرمه؛ اما ناراحتی من از این‌ها نیست، از اینه که الان یه شنله کپک زده تنمه؛ مخصوصاً پشمی که بالاش کار شده و باعث میشه عطسه کنم!
ماریا دوباره به اتاق برگشت و گفت:
- بدو بیا دیگه!
- نمیام!
- حتی اگه بگم یه مهمون ویژه داری؟
- کی؟
- الان بهش میگم بیاد.
بعد دهنش رو عین غار باز کرد و گفت:
- تیانا، تیانا!
- من که شخصی به اسم تیانا نمی‌شناسم، چون... .
یه دفعه دهنم از تعجب باز موند. دختری با موهای بلند طلایی، چشم‌های سبز جنگلی به همراه یه شنل سفید جلوم وایستاده بود. فقط تونستم یه کلمه بگم:
- دنیا!
سریع رفتم و بغلش گرفتم. آرنولد چه قدر زود برگشته بود؛ اونم با دنیا!
- وای دنیا خیلی دلم برات تنگ شده بود!
- منم همین‌طور. مهسا اگه بدونی تا الان چه اتفاق‌هایی برام افتاده!
- جهان جونمی فعلاً وقت برای تعریف زیاده؛ اما یه خبر خیلی خوب دارم.
- اولاً به من نگو جهان جونمی، اسمم دنیاست! دوماً چه خبری؟
- ما می‌تونیم برگردیم! همین فردا می‌تونیم بریم خونمون.
- آره می‌دونم، آرنولد بهم گفت؛ ولی از اون موقع تا الان چند هفته گذشته. به نظرت مامان و بابامون چه قدر دنبالمون گشتن؟ اوه، اوه! فکر کنم اگه ما رو ببینن بکشنمون!
- نه، آرنولد گفت که زمان رو توی دنیای ما متوقف کرده، یعنی هیچی نگذشته.
- راستی یادته اون‌جا یه موجوداتی بهمون حمله کردند؟
- آره، اصلاً چی بودن؟
- روح خوار بودن! من تا الان توی سرزمینم داشتم اون‌ها رو نابود می‌کردم. راستی قدرتت چیه؟
- باد و طوفان، تو چی؟
- منم انجماد؛ حتی می‌تونم هوا رو هم سردتر کنم! راستی من داستانت رو که با روح‌ها جنگیدی شنیدم؛ چون با کشتن اون روح‌ها خدمت بزرگی به سرزمین سرخ‌‌پوش‌ها کردید، محافظ‌های سرزمینمون که منم جزوشونم برای اتحاد اومدیم.
یه دفعه ماریا سرش رو آورد داخل و گفت:
- بدویید، مراسم شروع شد!
دوتامون خندیدیم و سریع به حیاط قلعه رفتیم. واقعاً باشکوه شده بود! همه جا با ریسمون‌های رنگی تزئین شده بود و صندلی‌های چوبی زیادی هم قرار گرفته بودن. همه‌ی مردم دو سرزمین اون‌جا بودن. به جز ما، محافظ‌های سرزمین سرخ‌پوش‌ها هم بودن و روی سکوی بزرگی وایستاده بودن. مارگاریتای عجوزه بهمون اشاره کرد که سریع روی سکو بریم. جسیکا بهم گفت که قراره همون متن رو بگیم.
اول از کرنل شروع شد:
- من محافظ آتش، قول خواهم داد که وفادار باشم و از شماها دفاع کنم.
همه خودشون رو معرفی کردن تا این‌که نوبت به من رسید.
- من لاندیا سوگند یاد می‌کنم که به شما مردم عزیز خدمت کنم و نیروی طوفان را در جهت مواظبت از سرزمین خاک تن‌ها به کار برم!
همون موقع دماغم خارش گرفت و با صدای بلندی عطسه کردم:
- هتچی پوگامیفو.
از خجالت قرمز شده بودم. جسیکا خدا بگم چی‌کارت نکنه به‌خاطر پشم عطسم گرفت.
یه دفعه مردم به خودشون اومدن و با صدای بلند گفتن:
- زنده باد محافظان، زنده باد!
این‌بار نوبت محافظ‌های سرخ‌پوش بود؛ خودشون رو معرفی کردن که نوبت دنیا شد.
- من تیانا، قول می‌دهم که هیچ‌وقت با خاک تن‌ها در جنگ نباشم.
مارگاریتا به روی سکو اومد و با صدای بلند گفت:
- اتحاد بین دو سرزمین صورت گرفت و حالا عهدنامه رو بیارید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #44
عهدنامه رو آوردن و همه‌ی ما امضاش کردیم.
مارگاریتا: قراره در این مراسم از فارق‌التحصیل‌های آکادمی ساحره‌های جوان که خدمت بزرگی به این سرزمین کردند، قدردانی کنیم؛ اون‌ها با جونشون از شما در برابر روح‌های پلید دفاع کردن.
بعد به دوتا دیو اشاره کرد. دیوها چیزی خیلی بزرگ رو با گاری هل دادن؛ روی اون یه پارچه بود و معلوم نبود که چیه!
یه دفعه دیوها پارچه رو کشیدن و مجسمه‌ای بزرگ و سنگی از همه‌ی ما یعنی جسیکا، ماریا،کرنل و... بود؛ البته مجسمه‌ی من و لوسیندا در رأس قرار داشت و کمی باشکوه‌تر از بقیه بود و ما دو تا عصای درخشانی رو بالا گرفته بودیم که نماد طوفان رو داشت.
آلیس: وای یکی من رو بگیره الان غش می‌کنم. چه قدر باحاله!
کرنل: ما الان تبدیل به افسانه‌ها شدیم؛ یعنی اسممون تو کتاب باستانی حک شده!
آرنولد: اوه! آلیس تو رو چه قدر زشت درست کردن!
آلیس: حرف نزن!
یه دفعه صدای طبل اومد و گروه نوازنده‌ای که پری بودن شروع به نواختن کردن. همه‌ی مردم به وسط اومده بودن و رقص محلی رو انجام می‌دادن؛ بچه‌ها هم بلند شدن و به وسط رفتن.
منم خواستم برم؛ ولی با دیدن اون همه میز رنگارنگ پشیمون شدم. شکم مبارک هم حرف بنده رو تأیید کرد و حمله!
مشغول خوردن بودم که یه کوتوله جوون جلو اومد.
- بانوی من لطفاً از این سیرها بخورید!
- هان؟ نه ممنون نمی‌خورم!
- چرا؟ مگه سیر دوست ندارید؟ خودم با دست‌هام اون‌ها رو کاشتم!
عجب کنه‌ای بود.
- خب بعداً می‌خورمشون.
- نه همین الان بخورید وگرنه... .
- داری من رو تهدید می‌کنی کوچولو؟
- هه! حالا که این‌طوره امیدوارم هیچ‌کس باهات وصلت نکنه.
این رو گفت و رفت.
وصلت یعنی همون نی‌نای‌نای خودمون؟ یعنی تهش ترشیدگی؟
نه بابا نفرین کوتوله که نمی‌گیره، می‌گیره؟
هه! یه جوری میگم انگار برام مهمه، نه به جان مارگاریتا؛ گفتم به جان مارگاریتا!
تا آخر مراسم مشغول خوردن بودم و جشن خیلی خوش گذشت. اون‌جوری که کرنل گفت ما الان جزو قهرمان‌های این سرزمین هستیم و توی کتاب افسانه داستانمون رو نوشتن؛ واقعاً خیلی باحاله!
آخرای مراسم مردم بهمون تبریک گفتن و رفتن. با خستگی به سمت خوابگاه رفتم و خوابیدم.
آرنولد: لاندیا بلندشو، بلندشو دیگه!
- ولم کن خوابم میاد.
- بلندشو. مگه قرار نیست برگردی؟ یه دروغ سرِ هم کردم که قراره به یه
سرزمین دیگه بری، نه به دنیای خودت؛ الانم همه برای بدرقه اومدن، بلندشو!
تازه مغزم به کار افتاد.
سریع از جام بلند شدم. آرنولد کشون کشون من رو به سمت مطبخ خونه برد و یکم نون و مربا به خوردم داد. این آخرین صبحونم توی آکادمیه! باورم نمیشه، چه قدر زود گذشت.
- اَه، بابا سریع بخور دیگه مگه جون نداری؟ دیر شد!
- خب حالا، شدی دایه‌ی عزیزتر از مادر؟
سریع یه لقمه‌ی دیگه درست کردم و با هم به سمت حیاط بزرگ قلعه راه افتادیم.
از چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم؛ این‌ها کی وقت کردن این همه تدارک ببینن؟
تموم دوست‌هام از جسیکا، آلیس و ماریا گرفته تا بقیه حضور داشتن. همه اژدهاشون رو آورده بودن. چشمم به لوسیندا افتاد که کنار خاکستری وایستاده بود؛ از دیدنش تعجب کردم.
لوسیندا: آرنولد گفت قراره به سرزمینوهای دور سفر کنی!
عجب دروغ ضایعی!
- هان؟ آره دیگه باید برم. راستی فکر نمی‌کردم برگردی!
- من به این‌جا تعلق دارم، مگه میشه از این‌جا برم؟ نزدیک بود یادم بره‌ها!
گردنبنده دایره‌ای شکلی رو که طرحوهایی از یخ، آتش، آب، رعد، گیاه و در آخر رگه‌ای مثل باد داشت رو از گردنش درآورد و به گردنم انداخت.
- این یه هدیه از طرف منه، این رو بهت میدم تا هیچ‌وقت ما رو فراموش نکنی!
تا اومدم تشکر کنم، ماریا من رو کشید اون‌ور و با گریه گفت:
- خیلی بدی، نمیشه بمونی؟ اصلاً می‌خوای بری جهان گردی که چی بشه؟
خوشم میاد آرنولد به هر کس یه دروغ گفته.
یه دفعه همشون ریختن سرم و گریه کردن.
- آخ، له شدم؛ بابا استخونم پودر شد. آخ!
با صدای دادی هر کدوم به یه سمت پریدن. مارگاریتا با قیافه‌ای خشمگین بالای سر بچه‌ها وایستاد و همه از ترس ازم فاصله گرفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #45
مارگاریتا: یکی نیست بگه مثلاً شما محافظ‌های سرزمین‌هایید!
اخماش رو باز کرد و با مهربونی گفت:
- دلمون برات تنگ میشه لاندیا.
الهی، مارگاریتای عجوزه چه‌قدر مهربون شده!
- در ضمن، من فقط مارگاریتام، پسوند عجوزه رو بردار.
وای یادم نبود ذهن می‌خونه.
آرنولد: با عرض معذرت که وسط فیلم هندیتون افتادم؛ ولی ما دیرمون شده.
با کمک من رو سوار اژدهاش، رولند کرد.
اژدها پرواز کرد و من آروم اشک‌هام رو پاک کردم. صدای فریادشون اومد: - لاندیا خوش بگذره، بازم به ما سر بزن!
این‌قدر رفتیم تا به مکانی که اولین بار از اون‌جا وارد این دنیا شدم رسیدیم؛ مکانی که یه زمانی درختی به اسم حکمت داشت.
دنیا همراه پیتا و نیتا منتظرمون بودن.
دنیا: چرا این‌قدر دیر اومدید؟
آرنولد: ایشون مشغول خداحافظی بود.
با حرص گفتم:
- حرف الکی نزن!
آرنولد: بهتره وقت رو از دست ندیم! من مشغول ساخت دریچه میشم.
و مشغول خوندن همون ملودی شد؛ آهنگی که زمینه‌ی ورود من به این دنیا بود.
دنیا: دلم برای قیافه‌ی واقعیم تنگ شده؛ به نظرم چشم قهو‌ه‌ایم به این چشم سبز شرف داره.
- وای بالاخره می‌تونیم برگردیم، باورم نمیشه!
آرنولد: دریچه رو ساختم، یکی یکی وارد بشید.
دنیا سریع وارد دریچه شد؛ خواستم برم که یادم افتاد از آرنولد خداحافظی نکردم.
- خب انگار این آخرین دیداره.
- نه تقریباً.
- هان؟
- خب من تو دنیای شما به شکل گربه رفت و آمد دارم؛ خدا رو چه دیدی، شاید یه روز از نگهبان دروازه بودن کنار کشیدم.
- خب پس به امید دیدار نگهبان دروازه.
- بهتره عجله کنی، دریچه داره بسته میشه! خدافظ دختر فوضول.
از دریچه رد شدم. لحظه‌ی آخر چشم‌های سبز آرنولد درخشید، درست مثل یه گربه.
چشم‌هام رو باز کردم؛ توی باغ خودمون بودیم، دنیا هم انگار هنوز باور نکرده بود که برگشتیم.
- مهسا من یه خواب عجیب دیدم.
- اتفاقاً منم همین‌طور.
بلند شدیم و با دو به سمت خونه رفتیم؛ داخل شدیم و سریع به سمت اتاق‌ها رفتیم.
ریحانه، خواهرم با فاطمه، خواهر دنیا مشغول بازی بودن.
سریع رفتم و ریحانه رو بغل گرفتم و یه دور چرخیدم.
ریحانه: عه ولم کن، چتون شده؟ اَه!
یاد محدثه (دختر عموم و خواهر بزرگه‌ی دنیا) افتادیم و با دو به اتاقش رفتیم؛ مشغول درس خوندن بود.
با جیغ‌های ما فکر کرد سرِ کارش گذاشتیم و با حرص پرتمون کرد بیرون.
- انگاری هیچ‌کدوم اعصاب درست و حسابی ندارن!
صدای زنگ بلند شدم و فقط یه معنا داشت، مامان این‌ها اومدن!
با خوشحالی به سمت در یورش بردیم. در رو باز کردیم و پریدم بغل مامان و بابا.
- وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود!
مامان: ولی ما فقط یه ساعته که رفتیم.
من و دنیا بهم نگاه کردیم و خندیدیم؛ یه ساعتی که سه هفته طول کشید.
تا آخر شب مثل پروانه دور مامان و بابام می‌گشتم و دیگه دادشون در اومده بود!
بالاخره موقع خواب رسید؛ ولی من دلم نمی‌خواست بخوابم.
- دنیا بیداری؟
- آره، مهسا به نظرت اون اتفاقات واقعی بود؟
- نمی‌دونم، واقعاً مثل یه خواب بود؛ شاید فقط توهم بود.
اما حرفم با گردنبندی که می‌درخشید قطع شد.
می‌ترسم یه روز همه‌ی این اتفاق‌ها رو فراموش کنم. کی فکرش رو می‌کرد از یه آهنگ به این‌جا برسیم؟ سریع بلند شدم و به سمت میز تحریر رفتم، چراغ مطالعه رو زدم و دفتر خاطرات رو باز کردم.
- دفتر خاطرات عزیزم، توی این سه هفته اتفاقاتی برام افتاد که باورش خیلی سخته؛ از ورودم به دریچه تا انتخاب شدنم به عنوان محافظ، شروعم توی آکادمی ساحره‌ها و آشناییم با بچه‌ها، پیدا کردن قدرتم هم خیلی خوب بود، کشف راز لوسیندا و اسرار قدرت‌های باستانی، مبارزه با روح‌های پلید، نجات لوسیندا از غار لیبان، فهمیدن کلید دروازه، پیدا کردن دنیا و... همشون مثل یه خواب بودن، مثل یه رویا!
اما نمی‌دونم بازم می‌تونم نگهبان دروازه رو ببینم؟ آرنولد شخصیت خیلی عجیبی داره؛ کاشکی این پایان ماجرای عجیبمون نباشه، کاشکی... .
با صدای تق تق دست از نوشتن برداشتم؛ صدا از پنجره می‌اومد.
با ترس جلو رفتم و پرده رو کنار کشیدم.
دو تیله‌ی سبز توی تاریکی می‌درخشید و گربه‌ای سیاه با مرموزی پشت پنجره بود.
***
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره؛
اسرارها فریاد‌زنان،
کابوس‌ها بی نام و نشان،
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز
در پس غرش‌های طوفان
دوباره و دوباره
باز خواهم فهمید،
راز این ملودی عجیب را؛
اما ای گربه‌ی سیاه!
به من بگو چه چیزی را در چشمانت پنهان کرده‌ای؟!

الهه برفی. MB
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
94

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین