. . .

تمام شده ملودی گربه سیاه | مهدیه باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ملودی گربه سیاه
نویسنده: مهدیه باقری
خلاصه:
مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربه‌ی مرموز رو‌به‌رو میشه؛ گربه‌ی سیاه با چشم‌های سبز زمردی.
یک روز که میرن به باغشون توی شمال، هر شب ملودی عجیبی می‌شنوه؛ آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟
دنیای دیگه‌ای پشت نگاه‌های سبز و مرموز این گربه خوابیده؛ اما مهسا و دختر عموش دنیا، اون رو اشتباهی جای جن تصور می‌کنن و... .

مقدمه:
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره!
اسرارها، فریاد زنان!
کابوس‌ها بی نام و نشان‌.
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز.
دوباره و دوباره...
باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را؛ اما ای گربه‌ی سیاه به من بگو، چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده‌ای؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
بهشون می‌خورد هم سن ما باشن، از یکیشون خیلی خوشم اومد. یه دختر با موهای کوتاه قهوه‌ای و چشم‌های طوسی که با شیطنت لبخند دندون نمایی زده بود. احساس کردم خیلی شبیه منه. من هم موهای کوتاه قهوه‌ای و چشم‌های تقریباً مشکی دارم؛ اما این طرز نگاش... .
آلیس: این تابلوهایی که می‌بینی عکس محافظ‌های قبل از ماست، مدت هر کدوم صد سال بوده. هر کدومشون یک سلاح مخصوص دارن، البته یه چیزی خیلی عجیبه، همه‌ی محافظ‌ها بعد از اهدای نشان که باعث میشه به عنوان محافظ به کل سرزمین‌ها اعلام بشن، رفتارشون عوض میشه و همه چیز رو یاد می‌گیرن، یعنی نیاز به آموزش دوباره ندارن. این خیلی عجیبه!
لیا: اصلاً می‌دونید قضیه به وجود اومدن محافظ‌ها چیه؟
هممون با تعجب نگاهش کردیم و گفتیم "نه".
لیا: خب بذارید از اولِ اولش بگم، با ارزش و کمیابترین معجون دنیا، اسمش معجون زندگی یا جاودانگیه. البته برای درست کردنش به یک گیاه نیازه که هر یک میلیون سال یک بار در میاد. تازه اصلاً معلوم نیست که کجا در میاد، امکان داره حتی توی عمیق‌ترین دره باشه. یک روز این گیاه دمِ خونه‌ی یه کیمیاگر درمیاد، کیمیاگر مخالف قضیه جاودانگی بوده و می‌گفته خدا یه مرگ و یه تولد قرار داده، ما نباید نظم طبیعت رو بهم بزنیم، پس گیاه رو می‌چینه تا نابودش کنه. شاگرد کیمیاگر می‌فهمه و به خاطر این‌که اون گیاه رو به دست بیاره کیمیاگرِ بیچاره رو می‌کشه. شاگرد کیمیاگر معجون رو درست می‌کنه و می‌خوره؛ اما زیاد میاد، پس به نه تا از دوست‌هاشم میده تا بخورن؛ اما اون‌جوری که همه میگن معجون باعث میشه تا روح جاودانه بشه؛ اما جسم نه، یعنی جسم پیر میشه؛ اما روح جاودانست، هر صد سال یک بار هم روح باید به جسم دیگه‌ای بره.
جسیکا: منظورت چیه لیا؟ یعنی روح به یک جسم دیگه‌ای میره؟ مگه میشه؟
لیا: فعلاً که شده، حالا بذارید بقیش رو بگم، گفته شده شاگرد کیمیاگر درخت حکمت رو می‌کاره و از معجون زندگی روش می‌ریزه تا هیچ‌وقت نابود نشه و محافظ‌های بعدی رو، انتخاب بکنه؛ یعنی بنیان‌گذار سلسله‌ی آکادمی ساحره‌های جوان.
لیا جلوتر رفت و به اولین قاب اشاره کرد، توی اون مثل قاب عکس قبلی ده نفر بودن. یه پسر جلوتر از همه وایستاده بود و پوزخندی به عکس زده بود، توی چشم‌هاش فقط پلیدی بود و بس!
چشم‌ها و موهاش یک دست مشکی بود و حس بدی رو بهم القا می‌کرد.
لیا درست به همون پسره اشاره کرد و گفت:
- این همون شاگرد کیمیاگر، بنیان‌گذار و به عبارتی اولین محافظه!
جسیکا: گفتی معجون زندگی رو خوردن، پس هنوز زنده‌ هستن؟
لیا: نوچ، مردن. آرامگاهشون پشت قلعه‌ست، انگار معجون روشون اثر نکرده.
- همه‌ی محافظ‌ها مثل ما ده نفر بودن.
لیا: نه البته همشون، محافظ‌های قبلی نه نفر بودن.
جلو رفت و دوباره به همون قاب عکس قبلی و به همون دختره که احساس کردم شبیه منه اشاره کرد.
لیا: اسم این لوسینداست، اون اواخر که نزدیک به اهدای نشان‌ها بود، خیلی عجیب شده بود. از یک چیزی می‌ترسید و در آخر یک روز قبل از اهدای نشان فرار کرد.
جسیکا: چرا؟
لیا: هیچ‌کس نمی‌دونه؛ اما بقیه توی گوی جهان نما که میشه هر کسی و هر مکانی رو توی اون پیدا کرد، نگاه می‌کنن؛ اما اثری از لوسیندا نمی‌بینن، یعنی لوسیندا توی سن پونزده سالگی مرد.
واقعاً خیلی ناراحت شدم، لوسیندا با این‌که تا حالا ندیده بودمش؛ اما نمی‌دونم یک حس خاصی نسبت بهش داشتم، مثل یک دوست.
صدای شیپور بلند و طبل‌ها به صدا در اومدن، مثل موقعی که من اومدم.
جسیکا: وای بچه‌ها بیاید، آخریمون هم انتخاب شد.
آلیس: آره حالا تعدادمون به ده رسید.
لیا: این یکی پسره، بدویید بریم.
با سرعت از پله‌ها پایین رفتن، من هم دنبالشون رفتم.
از ورودی عبور کردیم و وارد حیاط قلعه شدیم، پسری پشت به ما وایستاده بود.
وقتی برگشت، چند لحظه نفس توی سینم حبس شد.
همون پسره که وقتی توی سفره خونه غذا می‌خوردیم دنیا بهش اشاره کرد. قیافش هنوز توی ذهنم بود، موهای مشکی، پوست سفید و چشم‌های سبز!
پسره چند لحظه خیره بهم نگاه کرد؛ اما بعدش به خودش اومد.
اون هم مثل من یه دفعه‌ای وارد این‌جا شده؟ یعنی راه خروج رو بلده؟ اون هم مثل من اومده؟
سوال‌ها توی ذهنم می‌چرخیدن و هیچ جوابی براشون نداشتم.
جسیکا: آخی احساس غریبی می‌کنه، بیاید بریم پیشواز روش باز بشه.
ماریا هم نمی‌دونم از کجا پیداش شد و با فیس گفت:
- آره بریم.
یه دفعه همشون به سمت پسره دویدن. پسره‌ی بدبخت کپُ کرد و فرار کرد.
لیا: وایستا کاریت نداریم.
پسر: ولم کنید، خون‌آشام‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
مثل یوزپلنگ تازید. دلم رو گرفته بودم و می‌خندیدم. همه‌ی دخترها پشت سرش افتاده بودن و پسره نعره میزد و فرار می‌کرد.
آلیس: آخ وایستا نفسم گرفت.
پسر: وایستم تا من رو بخورید؟ حتماً، برو بابا ولم کنید.
جسیکا: چی؟ چی میگی ما که خون‌آشام نیستیم!
پسره یه دفعه وایستاد، دخترها جا خوردن و مثل اون وایستادن.
پسر: جلو نیاید تا یکم فکر کنم، شما خون‌آشام نیستید؟
لیا: نه.
پسر: دیو؟
آلیس: نه.
پسر: جن؟
جسیکا: نه.
پسر: پس اگه هیچ‌کدوم از این‌ها نیستید، فقط یه چیز می‌مونه.
ماریا: چی؟
پسر: یه سر و دو گوش!
این رو گفت و باز هم در رفت.
جسیکا با داد گفت:
- خنگول یه سر و دو گوش میشه انسان، خب خودتم که آدمی!
پسر: عه راست میگی‌ها تقصیر خودتون بود که افتاده بودید دنبالم.
ماریا: خیر سرمون اومده بودیم پیشواز!
پسر: می‌خواستی نیای.
با صدای اهوم اوهوم، پشت سرم رو نگاه کردم؛ مدیر با اخم نگاهمون می‌کرد.
مدیر: میشه بگید این‌جا چه خبره؟
ماریا: اومده بودیم برای دیدنِ عضو جدید.
مدیر: مهم نیست، اسم تو چیه پسر جوان؟
پسر: بنده آرنولد هستم.
مدیر: آرنولد به آکادمی ساحره‌های جوان خوش آمدی، امروز رو استراحت کنید، از فردا کلاس‌هاتون شروع میشه.
مدیر این رو گفت و رفت.
پشت سرش چهار تا پسر اومدن، یکیشون سیهوت بود، همونی که موقع ورودم بهم خورد. نیشش رو برام باز کرد که یه چشم غره رفتم.
سیهوت: خب بهتره خودمون رو معرفی کنیم تا با هم آشنا بشیم.
پسر: من که آرنولدم.
یکی دیگه از پسرها جلو اومد که موها و چشم‌هاش قرمز بود و قیافش تقریباً خشن بود.
- اسم من نیکله از قبیله آتش افروزها.
پسر بعدی که موهای طلایی و چشم‌های آبی داشت گفت:
- من هم دنیل هستم، بهم بگید دنی.
و آخری یه پسر عینکی بود و با همون اولین نگاه فهمیدم از این خرخون‌هاست.
جلو اومد و خودش رو معرفی کرد.
- من هم دیویدم و پدرم مسئول کتابخونست.
بقیه دخترها هم خودشون رو معرفی کردن و نوبت من رسید.
- من لاندیام از شهره ازنا.
جسیکا: شهر؟ ازنا؟ این‌ها یعنی چی؟
تازه فهمیدم چه سوتی دادم، باید یه جوری جمع و جورش کنم.
- یعنی منظورم چیزه، منظورم اینه که از غرب سرزمین اومدم!
جسیکا: آهان.
صدای شیطنت بار آرنولد رو از کنار گوشم شنیدم.
- خوب ماست مالی کردی‌ها.
با حرص گفتم:
- خوبه خودتم می‌دونی اون‌ها چیزی از شهر نمی‌دونن.
دخترها و پسرها بلند شدن و به سمت خوابگاه رفتن، آرنولدم بلند شد تا بره؛ اما اشاره کردم بمونه.
- چیه؟‌
- باید بهم بگی چه‌طوری اومدی، تو هم مثل من از دریچه اومدی؟
- هان؟
- تو هم مثل من سفر کردی؟ نگهبان دروازه رو می‌شناسی؟
- آهان، من از یه دریچه که توی باغ بود اومدم؛ ولی نگهبان دروازه رو نمی‌شناسم.
- من می‌خوام برگردم، می‌دونی چه‌طوری میشه از دریچه عبور کرد؟
- اون‌جا قفل شده و کلیدش فقط دست نگهبانه.
- حالا راهی نیست که بریم؟
- نه اون‌جا نفرین شده‌ست و فقط به دست نامادری سفید برفی باز میشه.
خندم گرفت، این بشر چه قدر مسخره‌ست.
به شوخی گفتم:
- حالا سفید برفی و نامادریش رو از کجا گیر بیاریم؟
- سفید برفی که بنده باشم، کاری از دستم بر نمیاد؛ ولی نامادریم الان رفته سر کار و کتاب نفرین‌هاشم با خودش برده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
یکی کوبیدم پس کلش و گفتم:
- اوف من رو ببین از کی کمک خواستم!
آرنولد سرش رو خاروند و گفت:
- ما رو ببین روی دیوارِ کی یادگاری می‌نویسیم.
بلند شد و رفت داخل قلعه. حوصلم سر رفته بود، رفتم توی قلعه تا طبقه‌های دیگه رو بگردم.
اول طبقه سوم، از پله‌ها بالا رفتم و به طبقه سوم رسیدم. ده تا اتاق اون‌جا بود و روی هر در اسمی هک شده بود. کنار در یه کاغذ بود که روش نوشته بود.
- این در توسط صاحبان یا با اجازه‌ی آن‌ها باز می‌شود.
دورتادور در نوشته‌هایی بودن، فکر کنم همون ورد باشن.
اسامی روی درها رو خوندم.
- جک، الیزابت، لوسیندا.
لوسیندا؟
اسم لوسیندا من رو متعجب کرد، این‌جا اتاق لوسینداست؟
با ناراحتی به دست‌گیره نگاه کردم. حیف شد، دلم می‌خواست برم داخل. با ناامیدی دست‌گیره رو کشیدم که در با صدای تقی باز شد، مگه نگفته بود به دست صاحبان یا با اجازشون؛ اما لوسیندا که مرده!
شاید این در خرابه. سریع درهای دیگه رو هم امتحان کردم؛ اما باز نشدن. شونم رو با بی‌خیالی بالا دادم و داخل شدم.
یه اتاق کاملاً دخترونه روبه‌روم بود، اتاقش ترکیبی از رنگ بنفش جیغ و سبز ملایم بود. تختش کنار پنجره بود و یه میز و کمد هم گوشه‌ی اتاق وجود داشت.
دیوارها رو تار عنکبوت گرفته بود، انگار مدت‌ها بود کسی این‌جا نیومده.
فوضولی بهم غلبه کرد و سراغ میز رفتم. کشوی اولی رو باز کردم، پر از کتاب بود.
کتاب‌ها رو در آوردم و اسم‌های روشون رو خوندم.
- ترکیب عنصرهای فراموش شده، دفع وردهای باستانی، افسانه‌های تاریخ و اصول ساحره‌های محافظ!
همون موقع پنجره باز شد و باد شدیدی وزید.
برگه‌های کتاب تند تند ورق خوردن و در آخر روی یه برگه ثابت موندن. خیلی ترسیدم، سریع کتاب‌ها رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
چرا پنجره ناگهانی باز شد؟ واقعاً زهرم ترکید. ببین کی رو انتخاب کردن که از سرزمین دفاع کنه!
به سمت خوابگاه رفتم، در رو باز کردم و داخل شدم، فقط لیا داخل بود.
- از کتاب‌خونه کتاب آوردی؟
سرم رو با گیجی تکون دادم. فکر کنم اگه بفهمن بدون اجازه به اتاق محافظ‌ها رفتم، حسابم رو برسن.
- آره از کتابخونه آوردم. راستی بقیه کجان؟
- رفتن مطبخ خونه.
- مطبخ خونه؟
- نکنه فراموشی گرفتی؟همون جایی که غذا رو طبخ و آماده می‌کنن دیگه.
این‌که منظورش آشپزخونه‌ است!
- خب حالا کجاست؟
- توی همین طبقه‌ی اوله، آخر راهرو.
تازه فهمیدم چه قدر گشنمه، سریع به سمت آشپزخونه رفتم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، آفتاب در حال غروب بود، شکمم قار و قور کرد و بهم یادآوری شد که از صبح هیچی نخوردم.
وارد آشپزخونه شدم. از بوی شدید سیر جلوی دماغم رو گرفتم. انگار این‌جا سیر بازاره.
خبری از آشپزها نبود و فقط غذاهای آماده‌ای روی میزها بود.
بچه‌ها با اشتها در حال خوردن بودن.
- آخ این‌ها رو چجوری می‌خورید؟
آرنولد با دهن پر گفت:
- نگاه به قیافشون نکن، خیلی خوش‌مزه هستن.
ماریا: و البته پر از سیر!
جسیکا: خب کوتوله‌ها عاشق سیرن دیگه.
کرنل: مگه آشپزها کوتوله‌ان؟
دنی: آره.
کنارشون نشستم و مشغول خوردن شدم، واقعاً خوش‌مزه بودن، البته اگه بوی گندشون رو فاکتور بگیریم.
وقتی همه خوردیم به سمت خوابگاه رفتیم، خانم مدیر با یه شمع جلوی در وایستاده بود.
مدیر: همه باید رأس ساعت نه توی رخت‌خواب باشن.
آرنولد: ولی... .
مدیر: تا ده می‌شمارم یک، دو، سه، چهار...
همه سریع توی خوابگاه رفتیم و روی تخت‌ها پریدیم.
از همین اول صدای خر و پوف لیا بلند شد.
به اتفاقات الان فکر کردم. یه روز از اومدنم به این‌جا می‌گذره، چه قدر زود تونستم مسائل رو هضم کنم. دلم برای مامان و بابام تنگ شده، خیلی خیلی تنگ شده، دوست دارم برگردم پیششون. دنیا در چه حالیه؟ امیدوارم حالش خوب باشه، من برمی‌‌گردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
آره من مطمئناً برمی‌گردم و دنیا رو هم با خودم می‌برم.
باد ملایمی داخل اتاق وزید، سردم شد. بلند شدم تا پنجره رو ببندم؛ اما از دیدن این صحنه شوک بزرگی بهم خورد. پنجره بسته بود با این حال داخل اتاق باد می‌وزید.
دور تا دور اتاق رو نگاه کردم که ببینم روزنه‌ای هست که ازش باد میاد یا نه؟ چشمم به درخورد که کمی باز بود و آروم تکون می‌خورد.
سرم رو تکون دادم، من که خیالاتی نیستم. خوبه خودم دارم میگم باده!
رفتم تا در رو ببندم، احساس کردم بیرون چیزه سفید رنگی به سرعت عبور کرد، از ترس سیخ سر جام وایستاده بودم و تکون نمی‌خوردم. آروم سرم رو از در بیرون بردم. هیچی بیرون نبود!
دوباره باد وزید، خواستم سریع در رو ببندم که چشمم به پله‌ها افتاد. یه نفر کنار پله‌ها وایستاده بود و خیلی نرم از اون بالا می‌رفت، انگار که روی هوا معلقه!
از ترس در رو سریع بستم و روی تختم زیر پتو خزیدم. تا سه نشمرده خواب من رو در برگرفت.
چشم‌هام رو باز کردم، بالای یه درخت بودم. از ترس خواستم جیغ بکشم؛ اما نتونستم.
فقط دستم داشت روی یه برگه کاغذ حرکت می‌کرد و چیزی می‌کشید.
تازه فهمیدم این من نیستم، بلکه یه نفر دیگه‌ است و انگار دارم خاطراتش رو می‌بینم.
یه صدا از پایین درخت گفت:
- لوسیندا؟
- بله مامان؟
- امروز درخت حکمت محافظ‌ها رو انتخاب می‌کنه، برو ببین شاید تو هم انتخاب بشی.
- باشه؛ ولی فکر نکنم انتخاب بشم.
از درخت پایین پرید و با سرعت به طرف جنگل رفت.
خیلی آروم با خودش آهنگی رو زمزمه می‌کرد.
آسمان تا به بالاها، قلب من تا بی کران‌ها، اسراره پریِ آرزو، رازهای ملکه‌ی جادو، باز هم قلعه‌ی رویاها، قصری تا اوج آسمان‌ها، من می‌مانم در ته چاه تا... .
دیگه به درخت حکمت رسید و ادامه نداد. قشنگ ذوقی که توی صداش بود رو حس کردم.
- درختِ حکمت، وای!
دستش رو روی درخت گذاشت و گفت:
- درخت جونم، جانِ تمامِ فک و فامیلت، من رو جزو محافظ‌ها انتخاب بکن؛ خواهش، خواهش!
هیچ اتفاقی نیفتاد، با ناامیدی روش رو از درخت گرفت تا بره، قبلش یه لگدِ محکم به تنه‌ی درخت زد و حرصش رو خالی کرد؛ اما یه دفعه زیرِ پاش خالی شد و مثل من روبه‌روی درخت قرار گرفت. توی سیاهی معلق بود و با تعجب به خودش نگاه کرد، گوی درخشان قهوه‌ای از درخت چیده شد و به سمت لوسیندا اومد. گوی رو توی دست‌هاش گرفت که یه دفعه توی دستش شکست.
چشم‌هام رو با درد بستم. تمام چیزهایی که اون حس می‌کرد رو، من هم حس می‌کردم. انگار که جای اون بودم.
آروم چشم‌هاش رو باز کرد، کفِ زمین و اطرافش همه تبدیل به آینه شده بودن، با ذوق جلوی آینه وایستاد، حالا می‌تونستم قیافش رو ببینم. با چشم‌های خاکستریش با ناباوری به خودش توی آینه نگاه می‌کرد. از ذوق چرخی زد و دست‌هاش رو باز کرد.
باز زیر پاش خالی شد و لوسیندا جیغ خفیفی کشید، توی جنگل بود، با خوشحالی دوید‌.
- لاندیا، لاندیا!
عه کی داره صدام می‌کنه؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم، جسیکا بالای سرم بود و صدام می‌کرد.
- هوم؟ چیه؟
- بلندشو کلاس داریم.
- نمی‌خوام بذار بخوابم.
با بی‌حالی بلند شدم. لباس فرمم که یه لباس آستین بلندِ کرمی با دامن کوتاه قهوه‌ای که تا زیر زانوم بود رو پوشیدم.
به سمت راهرو رفتم. آرنولد رو دیدم که با بی‌حالی غر میزد.
- اَه پادگانم اول صبح این‌قدر زود بیدار باش نمی‌زنن. گرفتن ما رو!
- الان باید کجا بریم؟
- طبقه‌ی چهارم، کلاس شناخت قدرت!
- طبقه‌ی چهارم؟ این همه پله؟ وای خدای من!
- تو به ادامه‌ی روضه خوندنت برس، ما که رفتیم!
سریع از پله‌ها بالا رفت.
پسره‌ی الدنگ، اَه! زبون آدمیزاد که نیست، خرخاکیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
با تمام سرعت از پله‌ها بالا رفتم. طبقه‌ی اول‌، دوم، سوم، چهارم!
دیگه به نفس نفس افتاده بودم، آرنولد جلوی در بزرگی وایستاد و مثل بز سرش رو انداخت پایین و داخل رفت‌.
من هم به تبعیت از اون همین‌کار رو کردم.
همه‌ی بچه‌ها نشسته بودن و با خنده نگاهمون می‌کردن.
این‌ها چشونه آخه؟
صدایی از پشت سرم گفت:
- اهم اوهوم.
- هان؟
برگشتن و قبض روح شدن همانا!
یه پیرزن عین این جادوگر خبیث‌ها، با کلی چین چروک و یه زیگیلِ گنده روی دماغش، با طلبکاری نگاهمون می‌کرد.
جادوگر خبیث: الان چه وقت اومدنه؟
آرنولد: وقت ناهار خوردنه؟
جادوگر خبیث یه وردی رو خوند که آرنولد گفت:
- نه جانِ این لاندیا خنگه غلط کردم، اصلاً زیرِ سر این بود. جانِ شما که می‌خوام سر به تنتون نباشه، یعنی چیزه باشه، تقصیر این بود من رو معطل کرده.
یواشکی آروم رفتم و سر جام روی صندلی نشستم. دیر کرده تقصیره من بوده؟
یه لبخند خبیث تحویلش دادم که زبونش رو در آورد.
جادوگر خبیث بالاخره ولش کرد بعد رو به من برگشت و گفت:
- اسم من مارگاریتاست، نه جادوگر خبیث!
هین! یا جدالسادات! این از کجا فهمید؟ ذهن می‌خونه؟
با این حرفش کل کلاس ترکید و همه عین این بزمجه‌ها می‌خندیدن.
مارگاریتا: بسه، بسه! سراغ ادامه درس می‌ریم.
مکثی کرد و ادامه داد:
- تمام محافظ‌ها وقتی انتخاب میشن، بهشون قدرت‌هایی داده میشه، حالا من کمکتون می‌کنم تا اون‌ها رو پیدا کنید.
آرنولد: مگه گمشده که پیداش کنیم؟
مارگاریتا: فقط یه دفعه دیگه حرف زدی، اون‌وقت با من طرفی.
آرنولد: باشه.
مارگاریتا: امکان این‌که قدرت عناصر طبیعت بهتون برسه خیلی زیاده، یعنی آب، آتش، خاک و یا زیر مجموعه‌ی اون‌ها.
چند تا ظرف اون‌جا بود. یکیش یه ظرف پر از آب بود، یکی دیگه یک آتیشدان، یکی دیگه هم کمی خاک بود؛ بقیه هم یکم دونه داخلش بود.
مارگاریتا از اون ظرف‌ها جلوی ما گذاشت.
- خب حالا روی هر کدوم تمرکز کنید، هر کدوم رو که تونستید به کار بگیرید‌ یعنی قدرتتون با اون عنصر کار می‌کنه.
از کلاس بیرون رفت تا ما بهتر تمرکز کنیم.
آرنولد: مارگاریتا‌ی عجوزه! لاندیا این هم نامادری سفید برفی، حالا باید کتاب نفرین‌هاش رو پیدا کنیم.
- اَه بسه، مسخره!
- اسم آقات اصغره.
- این خیلی قدیمیه!
- پس بگو زندایی.
- زندایی.
- خب به من چه.
بعد دهنش رو باز کرد و مثل بز خندید.
یه چشم غره بهش رفتم و تمرکز کردم. وای کاشکی قدرتم با آب کار کنه، مثل این فیلم‌ها الهه آب بشم.
هر چه قدر تمرکز کردم حتی نتونستم یه ذره هم تکونش بدم.
اَه لعنتی پس آب نیست. سراغ آتیش رفتم.
توی هوا معلق شو، تکون بخور، جانِ من! خواهش دیگه.
آرنولد: زور نزن تو کلاً چپل چلاق متولد شدی.
- حداقل مثل تو بی مغز نیستم، یه نخود مغز دارم.
- الان اعتراف کردی مغزت اندازه‌ی نخوده؟
بعد دهنش رو باز کرد و خندید.
بهش محل نذاشتم و این بار روی خاک تمرکز کردم، خواهش می‌کنم حداقل یه گرده بیا بالا خواهش، خواهش!
اما باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. واقعاً ناامید شده بودم. روی دونه‌ها تمرکز کردم، رشد کنید و جوانه بزنید، بدویید. اصلاً بهتون دستور میدم بدویید دیگه.
دوباره آرنولد گفت:
- فکر کنم خودت به این نتیجه رسیدی که چپل چلاقی، نه؟
- اصلاً خودت موفق شدی؟
- من هنوز امتحان نکردم؛ ولی از اون‌جایی که خیلی با استعدادم، مطمئنم قدرت من توی به کار گیریِ آبه.
- خب امتحان بکن.
آرنولد قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
- جینگیلی جینگیلی قناری، آب بیا بالا، بیبیدی بابیدی بو، تکون بخور دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
- پس چی شد آقای با استعداد؟
- شاید خاک یا آتیش باشه. آتیش شعله بکش‌، جینگیلی جینگیلی قناری!
باز هم هیچی!
- جینگیلی جینگیلی قناری؟
- این رو می‌خوام به عنوان ورد مخصوص خودم اعلام کنم، دیدی چه قدر ابهت داره؟
- به نظرم که مسخره‌ست.
این‌دفعه روی خاک تمرکز کرد؛ اما باز هم هیچی.
- خب دونه رو امتحان بکن‌.
- نه من استعدادم بیش‌تر از پرورش دونه‌ست، مثل یه کشاورز.
- خب امتحان کن.
با بی‌خیالی روش تمرکز کرد که دونه باز شد و جوونه زد.
- تو قدرتت رو پیدا کردی.
- اَه لعنتی، من دلم می‌خواست حداقل آتیش باشه، الان مثل یه کشاورزم.
به بقیه‌س بچه‌ها نگاه کردم.
آلیس: من تونستم، تونستم، هورا!
- چی؟
- آب، قدرت من با عنصر آب کار می‌کنه.
همون موقع مارگاریتا‌ی عجوزه وارد شد.
مارگاریتا: به نوبت صداتون می‌زنم، بیاید تا ببینم هر کدوم چه قدرتی دارید. هی تو پسر، اول تو بیا.
آرنولد: خب باشه.
رفت و یه دونه رو تا حد جوونه بالا آورد.
- قدرتم واقعاً مسخره‌ست!
مارگاریتا: چرا این‌طور فکر می‌کنی؟ بذار نشونت بدم.
بعد روی دونه تمرکز کرد، به ثانیه نکشید رشد کرد؛ تا حدی که اندازه یک درخت خیلی بزرگ شد. تمام کلاس رو اون درخته با شاخ و برگ‌هاش پر کرده بود. مارگاریتا شاخه‌ی درخت رو هدایت کرد که پایه آرنولد رو گرفت و چند بار توی هوا تکون داد.
آرنولد: ایول معرکه‌ست!
مارگاریتا: تازه این یک کمش بود، اگه خودت تمرکز و پیشرفت کنی، حتی از من هم قوی‌تر میشی. من این کار رو با جادو کردم؛ اما تو این رو ذاتی داری و نیازی به جادو نداری‌.
مکثی کرد و ادامه داد:
- بعدی.
آلیس رفت جلو و روی ظرف آب تمرکز کرد.
یه قطره آب رو بالا آورد و با خوشحالی به مارگاریتای عجوزه نگاه کرد.
مارگاریتا باز هم یه وردی گفت و این‌ دفعه، آب مثل شلاقی در اومد که در هوا حرکت می‌کرد.
مارگاریتا: بعدی.
کرنل رفت، کاری کرد آتیش بیش‌تر زبونه بکشه، مارگاریتا اون‌ها رو مثل توپ‌های آتشین درآورد و به کرنل آموزش داد.
نفر بعد جسیکا رفت.
مارگاریتا: خب؟
جسیکا: من نتونستم قدرتم رو پیدا کنم.
مارگاریتا به جسیکا گفت که روی آب، آتیش، خاک و دونه تمرکز کنه؛ اما باز هم نشد.
مارگاریتا: پس قدرت تو زیر مجموعهوی عناصر طبیعته. الان روی آب تمرکز کن. توی ذهنت تجسم کن که از کفِ دست‌هات انرژی رو می‌فرستی که باعث میشه سرد بشه و بشکنه، از مایع به جامد!
جسیکا: نمی‌تونم!
مارگاریتا: تجسم کن.
جسیکا چشم‌هاش رو بست و اخم کرد. در کمال تعجب آب یخ بست و جسیکا تیکه‌ای از اون رو مثل الماس بالا آورد.
جسیکا: خیلی قشنگه!
مارگاریتا: و البته دردناک.
بعد یخ‌ها رو به صورت تیرهای شبیه نیزه درآورد و توی هوا معلق کرد.
مارگاریتا: بعدی.
ماریا رفت، موهای مشکی بلندش رو با فیس کنار زد و به مارگاریتا نگاه کرد.
مارگاریتا به چشم‌های آبی ماریا نگاه کرد و گفت:
- حتی اگه خودت نگی می‌دونم قدرتت چیه، تبخیر آب!
ماریا روی آب تمرکز کرد و دیدیم که از آب بخار اومد و جوش اومده.
مارگاریتا: می‌تونی با قدرتت، حتی مه درست کنی.
دنی و دیوید هم قدرت خاک داشتن. نوبت به لیا و من رسید.
مارگاریتا: اول تو.
لیا: من نتونستم قدرتم رو پیدا کنم.
مارگاریتا: قدرت تو هم زیر مجموعه‌ست. فکر کنم باید با گرده شروع کنی، قدرت رعد!
لیا کارهایی که مارگاریتا گفت انجام داد و در آخر تونست جرقه‌ای ایجاد کنه؛ ولی موهاش سیخ سیخی شد که همه از خنده غش کردن.
مارگاریتا: و حالا تو، نفر آخری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
- راستش من هم نتونستم قدرتم رو پیدا کنم.
مارگاریتا بهم گفت که روی عناصر آب و غیره تمرکز کنم؛ اما هیچ‌کدوم نشد.
مارگاریتا: این خیلی عجیبه، آخه چرا؟
آرنولد: تقصیره شما نیست، لاندیا کلاً چپل چلاقه.
- از تو که بهترم، بی مغز!
صدای زمزمه‌وارِ مارگاریتا رو شنیدم که گفت:
- درست مثل لوسینداست، درست مثل اون عجیب!
صدای شیپور بلند شد.
مارگاریتا: کمی استراحت کنید تا بریم سراغ درس بعدی.
ناراحت به صندلی تکیه دادم، خوش به حالشون الان همشون به جز من، قدرت‌هایی دارن.
ماریا رو دیدم که به سمتم میاد. اَه فقط این رو کم دارم تا نمک روی زخمم بپاشه.
- ولم کن.
ماریا نشست کنارم و با لحنی که هیچ‌وقت ازش نشنیده بودم گفت:
- لاندیا اشکال نداره، جسیکا رو دیدی؟ اون هم مثل تو فکر می‌کرد قدرتی نداره؛ اما حالا یکی از خفن‌ترین قدرت‌ها رو داره. خب قدرت‌های با حال دیر خودشون رو نشون میدن، پس مطمئن باش قدرت تو از همه‌ی ما جالب‌تره، فقط یکم دیر فعال میشه.
چشم‌هام اندازه دو تا توپ تنیس شده بود. این ماریاست؟ من تا جایی که یادم میاد یه دختره مغرور و از خود راضی بود که دوست داره به بقیه نیش و کنایه بزنه.
- ماریا خیلی ممنونم؛ ولی این لحن از تو بعیده!
- می‌دونم؛ ولی قضیه‌ی خیلی طولانی داره، من تو بچگی همش مورد تمسخر دوست‌هام بودم. فکر می‌کردن شوخی‌هاشون باحاله؛ اما دلم رو می‌شکستن. فهمیدم باید سنگ شد تا این بلا سرت نیاد. بی رحم، چیزی که من الان هستم!
- هیچ‌کس نمی‌خواد مسخرت کنه، اگه هم کرد تبخیرش کن، والا. این هم یه شوخیه جالب! اماکاری که تو می‌کنی باعث شده بقیه ازت متنفر باشن.
- لاندیا عصبانی می‌شود؛ دیری دیری دینگ، چه بشود، واویلا!
- اصغر پرید به لیلا.
- خب حالا من برم، تو هم غمبرک نزن.
باز هم مارگاریتای عجوزه اومد و گفت:
- الان ظهره و این جلسه باید به کلاس دیگه‌ای بریم.
آرنولد: این نامردیِ محضه، شکم جونم داره اعتراض می‌کنه، مرگ بر خسیس‌های غذا ندیده.
مارگاریتا: اتفاقاً این کلاسمون همه رو سیر می‌کنه.
مارگاریتا این رو گفت و از کلاس بیرون رفت تا ما هم دنبالش بریم.
آرنولد اومد کنارم و گفت:
- هی لاندیا، این عجوزه‌ی خبیث یکی مثل تو چپل چلاق و یکی هم مثل من، ضعیف و نحیف گیر آورده، می‌خواد ما رو بپزه، مثل هانسل گرتل‌. بعدش ما هم تبدیل به روح‌های خبیث سرگردون کنه.
- چرت نگو.
- نه به جانِ تو، دوتا بچه‌ی ضعیف، نحیف و چپل چلاق، چه آب‌گوشتی میشن؛ ولی خیلی نامردن این‌طوری که ما نمی‌تونیم از آب‌گوشت بخوریم، چون خودمون آب‌گوشتیم.
- به پای چپم.
- اوه، اوه! رئیسه عجوزه‌ها اومد.
- رئیس عجوزه‌ها دیگه کیه؟
- قاتل کبیر سر دسته‌ی عجوزه مجوزه‌های عجوج مجوج!
-کی؟
- خیلی دیر می‌گیری، منظورم مدیر گودزیلاست دیگه!
مدیر با قدم‌های بلند، خودش رو به مارگاریتای عجوزه رسوند و گفت:
- مارگاریتا دو تا از سحرآموزهات رو بهم قرض بده تا یکم کمکم کنن.
مارگاریتا عجوزه به من و آرنولد اشاره کرد و بعدش گفت:
- وقتی کارتون تموم شد بیاید مطبخ خونه.
مدیر جلوتر از ما به راه افتاد و ما مثل جوجه اردک بدون حرف پشت سرش راه افتادیم.
- چی کارمون داره؟
- شاید می‌خواد تو رو تبدیل به وزغ کنه تا این‌قدر سرِ من رو نخوری.
مدیر: می‌خوایم بریم بازار تا چیزهایی که لازم دارم رو تهیه کنم.
از دروازه قلعه عبور کردیم و سربازها سرشون رو برای مدیر خم کردند.
بازار خیلی شلوغ بود، کوتوله‌ها در حالی که بوته‌های سیر رو حمل می‌کردند، وایستادند.
مدیر کیسه‌ی پولی رو بهم داد و گفت:
- اول هر چیزی رو که می‌خرم حساب کن.
سه تا بوته سیر برداشت و پیش کوتوله رفتم.
- چه قدر میشه؟
کوتوله‌ی سیبیلو با بی‌صبری گفت:
- یک سکه.
خانم مدیر سیرها رو به آرنولد داد تا بیاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
آرنولد با حرص گفت:
- خوبه، کلفت گیر آورده.
خانم مدیر بعدش به کنار دکه‌ای رفت و چندتا معجون گرفت، باز رفتم و حساب کردم.
کلی چیز میز از سیب زمینی گرفته تا معجون‌های مختلف و گرده‌ی پری هم گرفت و همش رو آرنولدِ بی‌چاره، حمل می‌کرد.
بالاخره خریدهای خانم مدیر تموم شد و به قلعه برگشتیم، مدیر خریدها رو گرفت و بعد تشکر رفت.
- آخ کمرم شکست، الهی تبدیل به کمپوت بامیه بشی از بس من رو چرخوندی. آی ننه کجایی که بچت نوکرِ حلقه به گوش شده.
- خب حالا! دوتا جعبه که این حرف‌ها رو نداره.
- هان؟ دوتا جعبه؟ این همه وسایل بود.
- حالا چی کار کنیم؟
- می‌ریم آخرِ راهروی طبقه‌ی اول، مطبخ خونه دیگه؛ ولی اگه از من می‌شنوی بیا در بریم، اون‌وقت دیگه تبدیل به آب‌گوشت نمی‌شیم.
جسیکا از مطبخ خونه بیرون اومد و چشمش به ما افتاد.
- بچه‌ها بیاید دیگه، کلاس شروع شده‌.
بعد دوباره داخل رفت.
خواستم برم که آرنولد نذاشت؛ با ترس نگام کرد و گفت:
- باور کن بچه‌ها رو خورده الانم تغییر قیافه داده تا گولمون بزنه، خب فکرکنم دوتا بچه‌ی ضعیف، نحیف و چپل چلاق، آبگوشت خوشمزه‌ای باشن.
یه دفعه از توی مطبخ خونه صدای جیغ اومد، یکم ترسیدم.
- بیا بریم شاید اتفاقی افتاده.
- من نمیام می‌ترسم من رو بخوره، تو هم نرو، گوشتت تلخه بی‌چاره رودل می‌کنه.
- من که رفتم، تو اگه می‌خوای این‌جا بمونی، بمون. تازه اون موقع تنهایی، راحت‌تر میاد بخورتت.
- زهر مار، من رو مسخره می‌کنی؟ الان بزنم شل و پلت کنم؟ ها؟
صدای جیغ باز هم بلند شد، باید بریم ببینیم چه خبره.
- من رفتم، خدافظ. مواظب باش لولو نخورتت.
- کی به کی میگه.
آروم به سمت مطبخ خونه (آشپزخونه) رفتیم. صدای گرومپ گرومپ و چند لحظه یه بار صدای جیغ زدن می‌اومد.
آروم سرک کشیدم، از چیزی که دیدم واقعاً خندم گرفت. دخترها به جز جسیکا، بالای میز رفته بودن و به‌خاطر موشی که توی مطبخ خونه بود جیغ می‌کشیدن. پسرها هم سعی در گرفتنش داشتن، برگشتم تا به آرنولد بگم. وقتی برگشتم، دیدم فاصلش باهام خیلی کمه، چشم‌های سبزش و موهای مشکیش من رو یادِ یه چیزی می‌نداخت؛ اما چی؟
- تو آدم‌خواری؟
- هان؟ نه برای چی؟
- آخه با چشم‌هات من رو قورت دادی.
- آره، اونم من؟ اعتماد به سقفت خیلی زیاده‌.
دوتامون وارد شدیم. مارگاریتای عجوزه دیگه صبرش تموم شد و خودش موش رو گرفت و به بیرون پرت کرد.
مارگاریتا: کلاس امروز فرق می‌کنه، شما باید یاد بگیرید که خودتون غذا درست کنید.
اگه جایی قرار گرفتید که غذا یا امکانات نبود، باید از پس خودتون بر بیاید. الان با این مواد غذایی دو به دو غذا درست کنید و بگم که اون میشه ناهارتون.
خودش ما رو به گروه‌های دو نفره تقسیم کرد. جسیکا و کرنل، ماریا و دنی، لیا و دیوید، آلیس و آرنولد و من و سیهوت!
اَه واقعاً حرصم گرفت، چرا باید با سیهوت باشم؟ سیهوت اعصاب خورد کن‌ترین آدمیه که تا حالا دیدم، حتی از نگاه کردن بهش حرصم می‌گیره.
قدرت سیهوتم آتیش بود، مثل کرنل.
- خب انگار از شانس خوبمون افتادیم با هم دیگه.
- به نظرم بیش‌تر بدشانسیه.
- بهتره شروع کنیم، چی درست کنیم؟
- من چه می‌دونم؟ از من می‌پرسی.
- انگار باید خودم درست کنم!
بی توجه بهش، مشغول تماشای بقیه شدم. جسیکا تابه رو آورده بود و کرنل با قدرت آتیش داشت گوشت‌ها رو یک‌نواخت سرخ می‌کرد. دنی لوبیاها رو پاک می‌کرد و ماریا آب جوش رو می‌آورد. دیوید خیلی با دقت هر چیزی رو اندازه گیری می‌کرد و لیا با هم مخلوط‌شون می‌کرد. آلیس و آرنولد رو که دیدم از خنده به حدِ انفجار رسیدم. آرنولد پیاز رو خورد می‌کرد و اشک و آب از چشم‌‌هاش می‌اومد، با دستش دماغش رو پاک می‌کرد و
با همون دستِ کثیف پیاز خورد می‌کرد. آلیس هم قیافش رو به صورت چندش جمع کرده بود و نظاره‌گر بود.
سیهوت: این‌جوری که نمیشه، من باید همه‌ی کارها رو انجام بدم؟
- نوچ، خودم هستم، بکش کنار.
پیشبند برداشتم و به ستمش رفتم. تازه فهمیدم چه سوتی دادم، من که هیچ غذایی رو بلد نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
چشمم به سیب زمینی افتاد، ایول! با این یکی بلدم، چون سیب زمینی یکی از چیزهای مورد علاقه‌ی منه.
سیب زمینی رو برداشتم و انداختم توی قابلمه‌ی پر از آب تا آبپز بشه. ادویه‌ها رو بو کردم و نعناع رو پیدا کردم. پوست سیب زمینی‌ها رو گرفتم و لهشون کردم.
سیهوت با یه نیشخند حرص درار نگام می‌کرد.
- چیه؟ تا حالا یه دختره خوشگله با استعداد ندیدی؟
- نه؛ ولی فکر کنم بالاخره دیدم. آخه با استعداد می‌خوای سیب زمینی به خوردمون بدی؟
- حالا که این‌طور شد یه ذره هم از این بهت نمیدم؛ تو که بلدی، خودت درست کن.
دوباره مشغول شدم. سیب زمینی‌ها کامل له شده بودن، دوتا تخم مرغ هم آوردم و قاطیش کردم و بعد یکمی نعناع، زردچوبه و آویشن زدم.
آخر سر یه تابه آوردم و کمی روغن زیتون ریختم، کوکو رو به شکل قلب‌های کوچیک درآوردم و سرخشون کردم. واقعاً خوش‌بو شده بودن، البته بو‌های خوش‌مزه دیگه‌ای هم می‌اومد. یه نگاه زیر زیرکی به سیهوت انداختم، با یه نیشخند آشپزی می‌کرد.
گوشت‌های گوساله رو مثل ورقه‌های نازک در آورده بود و وسطشون چیزی گذاشته بود. برای این‌که مواد نریزن با رشته‌های سوپ یا آش بود انگاری، دو طرف گوشت رو دوخته بود و سرخشون کرده بود. وای ببین این رو، کوکوی خودم رو با غذای اون مقایسه کردم، مال من در برابر اون هیچ بود‌.
وقتمون تموم شد. همه غذاهاشون رو روی میز گذاشتن تا مارگاریتا نظرش رو بده، یادِ مسابقات آشپزی افتادم!
کرنل و جسیکا استیک درست کرده بودن. دنی و ماریا یه چیزی شبیه سوپ درست کرده بودن؛ سوپ لوبیا؟
دیوید و لیا هم چیزی شبیه پیراشکی درست کرده بودن. آلیس و آرنولد هم تقریباً چیزهایی شبیه کوفته قلقلی درست کرده بودن.
مارگاریتا از همشون خورد. دوتا میز با ما فاصله داشت.
- لاندیا بیا غذاهامون رو ترکیب کنیم.
- نه اصلاً.
- باشه. من برای خودت گفتم، الان ساده‌ترین غذا برای توئه.
- مهم نیست.
- می‌دونی خیلی یه دنده‌ای؟
- می‌دونستی خیلی فوضولی؟
- نیا به درک!
مارگاریتا بالاخره به میز ما رسید.
مارگاریتا: شما جدا درست کردید؟
سیهوت: آره.
مارگاریتا: چرا؟
من: چون که با هم نمی‌سازیم.
مارگاریتا غذای سیهوت رو امتحان کرد و خوشش اومد.
مارگاریتا: پیراشکی گوشت! خوبه.
به غذای من رسید.
مارگاریتا: این دیگه چیه؟ تا حالا همچین غذایی رو ندیدم.
توی دلم گفتم بایدم ندیده باشی، مال سرزمین شما نیست.
به دروغ گفتم:
- از خودم در آوردم.
یکی برداشت و خورد.
- مزش جدیده، خیلی خلاقیت به خرج دادی. آفرین! همتون قبول شدید به جز گروه آلیس و آرنولد!
آرنولد: چرا؟
مارگاریتا: موقع سفر یکی این رو بخوره، همون‌جا دل درد می‌گیره. نظافت چیزیه که تو از یاد بردی آقای آرنولد!
آرنولد زیر زیرکی اداش رو در آورد.
- جداً؟ آقای آرنولد‌‌.
مارگاریتا: کلاس برای امروز کافیه، برید تا فردا روی قدرت‌هاتون کار کنید.
- ببخشید، پس من چی؟
- تو رو نمی‌دونم، می‌تونی استراحت کنی.
کوکو‌هام رو برداشتم و به خوابگاه رفتم، همون‌طور که یه تیکه رو می‌جویدم، یاد کتاب‌هایی که از اتاق لوسیندا آوردم افتادم.
به اسم کتاب‌ها نگاه کردم، از کتاب عنصرهای فراموش شده خوشم اومد و بازش کردم.
صفحه اول مقدمه بود.
- طبیعت عنصرهای مختلفی دارد که عناصر اصلی شامل آب، خاک و آتش می‌شود و عنصر‌های زیر مجموعه‌ی آن‌ها شامل انجماد، تبخیر، رعد و... می‌شود. عنصرهای اصلی دیگری هم هستند که به خاطر قدرت زیاد آن‌ها و این‌که فقط در افراد خیلی خاصی، آن هم به ندرت پیدا می‌شوند، فراموش شده‌اند، یکی از آن عنصر‌ها باد است که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
وقتی که کتاب می‌خونم خیلی زود خوابم می‌بره و این‌بار هم خواب من رو به دنیای دیگه‌ای برد.
چشم‌هام رو باز کردم، سر کلاس مارگاریتای عجوزه بودم؛ ولی چرا این‌قدر جوون شده؟
دیگه از چین و چروک‌هاش خبری نبود، با تعجب نگاهی به بچه‌ها کردم. این‌ها که محافظ‌های قبلی‌‌ان!
مارگاریتا: لوسیندا حواست کجاست؟
پس دارم بازم خاطرات لوسیندا رو می‌بینم.
- همین‌جا خانم.
صدای ذهنش رو می‌شنیدم.
- یعنی چی که من قدرت خاصی ندارم؟ نه آب، نه آتیش و نه خاک! من مطمئنم اون‌ها اشتباه می‌کنن.
صدای شیپور اومد و نشون دهنده این بود که کلاس تموم شده.
لوسیندا وسایلش رو جمع کرد و با سرعت به طبقه‌های بالا رفت.
انتهای طبقه سوم به کتابخونه‌ی توی بخش قدرت شناسی رفت.
زیر ل**ب با حرص زمزمه کرد:
- یه چیزی درست نیست، چرا من؟
از بین کتاب‌های بی‌شمار، چند تا کتاب درآورد. عنصر‌های اصلی، عنصرهای زیر مجموعه، عنصرهای فراموش شده.
دستش ثابت موند و با تعجب نوشته رو خوند.
- عنصرهای فراموش شد؟
مقدمه رو خوند، تند تند صفحات رو ورق زد. ساعت‌ها خوند و خوند و یه دفعه دستش ثابت موند؛ با خوشحالی زمزمه کرد:
- شاید من هم این‌طوری باشم، آره!
با جوهر قرمز نوشته‌هایی رو که خیلی به نظرش مهم بود رو پررنگ کرد و با دو به سمت اتاقش رفت.
با احساس سرما از خواب بیدار شدم. هوا تاریک شده بود و ماه از پنجره به بیرون می‌تابید.
تمام بچه‌ها خوابیده بودن. یاد خوابم افتادم، یعنی لوسیندا مثل من هیچ قدرتی نداشته؟ اما چرا خوشحال شد؟ اگه فهمیده باشه توی اون کتاب قدرتش چی بوده، پس شاید من هم بتونم، آره همینه!
سریع شمع کنار تختم رو روشن کردم و کتاب رو باز کردم. یادمه توی خواب صفحه‌های آخر بود، تند تند کتاب رو ورق زدم تا ردی از جوهر قرمز دیدم؛ اما اون صفحه کنده شده بود. یعنی لوسیندا اون صفحه رو برداشته بود؟ اون صفحه رو کجا گذاشته؟
یه دفعه یاد آخر خوابم افتادم، لوسیندا کتاب رو برداشت و به سرعت به سمت اتاقش رفت.
آره همینه، حتماً توی اتاقش گذاشته.
آروم در رو باز کردم، هیچ‌کس توی سالن نبود. آروم به سمت پله‌ها رفتم و ازشون بالا رفتم. سرِ پیچ احساس کردم چیزه سفیدی دیدم، بادِ آرومی هم می‌وزید و من رو جلوتر می‌برد. یه دفعه وایستادم؛ من دارم چه کارِ احمقانه‌ای انجام میدم؟ لوسیندا خاطراتش رو توی خواب بهم نشون داده. یه مرده؛ اما چرا باید این کار رو بکنه؟
من دارم به دنبال یه مرده میرم؟ از چیزی که به ذهنم رسید، موهای تنم سیخ شد. یه روح!
صدایی از پشت سرم شنیدم، سریع برگشتم. نفس‌هام تند شده بود، خیلی تند از پله‌ها پایین رفتم. من بالا نمیرم، مگه دیوونه شدم؟ سرِ پیچ یه دفعه سایه‌ی محوی دیدم.
- جسیکا تویی؟
صدای مثل زمزمه مانندی همراه با التماس گفت:
- مهسا... مهسا... بیا... بیا!
کی اسم واقعیِ من رو می‌دونه؟ با ترس عقب عقب رفتم، هیچ‌کس نبود. پس صدا از کجا میاد؟
سریع از پله‌ها بالا رفتم، توی طبقه دوم یه نفر پشت به من وایستاده بود و اسمم رو صدا میزد. بهش می‌خورد یه زن باشه. اول فکر کردم شاید روح لوسینداست؛ اما اون قامت یک زن بود. مطمئنم! دیگه نموندم و باز هم به طبقه‌ی سوم فرار کردم.
در اتاق لوسیندا باز بود، تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که داخل برم. سریع در رو پشت سرم بستم، اون زن که نمی‌دونم چی بود، شاید روح پشت در وایستاده بود؛ اما داخل نمی‌شد. این خیلی عجیبه! چرا نمی‌تونه بیاد؟ یادِ اون نوشته‌ی روی در افتادم‌:
- هیچ‌کس نمی‌تونه وارد این اتاق بشه، مگه این‌که با اجازه‌ی صاحب اتاق!
پس لوسیندا داره کمکم می‌کنه؟ اما اون مرده.
همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد‌. کسی که پشت در بود، ناله‌ای کرد و دور شد. دیگه می‌ترسیدم بیرون برم؛ تا صبح این‌جا می‌مونم. این‌جا جام امنه، البته تقریباً!
چیزی کنار پام افتاده بود، برش داشتم. یه تیکه کاغذ بود. اطرافش جوهر قرمز پخش شده بود، این همون برگه بود که توی خواب دیدم؛ اما دفعه‌ی قبل ندیدمش!
فانوس کنار تخت رو روشن کردم و شروع به خوندن کردم.
عنصر قدرتی باد، یکی از قدرتمند‌ترین عنصر‌هاست، چون دیده نمیشه؛ ولی ضربه می‌زنه، قویه؛ اما به وقتش از آب هم زلال‌تره و همه جا قابل دسترسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
94

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین