. . .

تمام شده ملودی گربه سیاه | مهدیه باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ملودی گربه سیاه
نویسنده: مهدیه باقری
خلاصه:
مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربه‌ی مرموز رو‌به‌رو میشه؛ گربه‌ی سیاه با چشم‌های سبز زمردی.
یک روز که میرن به باغشون توی شمال، هر شب ملودی عجیبی می‌شنوه؛ آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟
دنیای دیگه‌ای پشت نگاه‌های سبز و مرموز این گربه خوابیده؛ اما مهسا و دختر عموش دنیا، اون رو اشتباهی جای جن تصور می‌کنن و... .

مقدمه:
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره!
اسرارها، فریاد زنان!
کابوس‌ها بی نام و نشان‌.
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز.
دوباره و دوباره...
باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را؛ اما ای گربه‌ی سیاه به من بگو، چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده‌ای؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
اما برای کشف و پیدایش این قدرت نباید از تمرکز استفاده کرد بلکه از تخیل!
به کار گیری این عنصر با هوا، گردش هوا و به عبارتی تولید باد است.
تخیلتون رو مورد استفاده بگیرید، گرده‌هایی رنگی رو توی هوا تصور کنید یا بهشون دستور بدید. می‌تونید هر چیزه دیگه‌ای رو هم تصور کنید، این تخیل شماست!
جایی که هوا ساکن باشه این کار رو انجام بدید، جایی که فضا باز نباشه و باد نیاد!
روی تخت دراز کشیدم تا بقیه رو بخونم؛ اما جای خیلی نرم و گرمی بود و زود خوابم برد.
توی اتاق لوسیندا بودم؛ فکر کنم بازم دارم خاطرات لوسیندا رو می‌بینم.
لوسیندا روی زمین نشسته بود، بازم انگار جای لوسیندا بودم!
لوسیندا توی ذهنش تکرار کرد:
- بچرخ، حرکت کن و طوفان درست کن!
اما فقط باد ملایمی وزید.
- اَه چرا فقط یه نسیم تولید میشه؟ این‌جوری که از همه‌ی عناصر ضعیف‌تره!
دوباره و دوباره امتحان کرد، ساعت‌ها توی اتاقش بود و تمرین می‌کرد که باد تولید کنه.
صدای شیپور به صدا دراومد و این نشونه‌ی اینه که باید بره کلاس.
لوسیندا در رو باز کرد و رفت؛ اما یادش رفت در رو ببنده؛ با قدرتش تمرکز کرد و در با صدای بلندی بسته شد.
لوسیندا با ناباوری و خوشحالی گفت:
- باورم نمیشه، من تونستم. آره همینه! یه باده شدید، نه یه نسیم ملایم.
با خوشحالی پله‌ها رو طی کرد و به طبقه‌ی پنجم رفت، مارگاریتای عجوزه سرِ کلاس بود و تدریس می‌کرد. لوسیندا حواسش نبود و با نیروی باد درو باز کرد.
مارگاریتا با تعجب گفت:
- ت... تو... چی‌کار... کردی؟
لوسیندا کمی ترسید و خودش رو جمع و جور کرد.
-هیچ‌کار، مگه چی شده خانم؟
- تو در رو با استفاده از باد باز کردی؟ قدرت یه عنصر فراموش شده؟
- نه خانم اشتباه می‌کنید، من چنین کاری نکردم.
مارگاریتا بی‌خیال شد و به ادامه درس دادن مشغول شد.
صدای ذهن لوسیندا رو شنیدم:
- من نباید به هیچ‌کس بگم، به هیچ‌کس! این‌جوری در خطر خواهم بود.
صداش مثل یه هشدار بود، انگار که مخاطب اصلیش من بودم.
- مواظب باش! به کسی نگو، به هیچ‌کس؛ این‌طوری در خطر خواهی بود.
با صدای جیک جیک پرنده‌ها بیدار شدم. این خواب‌ها خیلی برام عجیب هستن؛ ولی من عجیب‌تر از اون رو هم دیدم، پس برام عادی شده. چرا لوسیندا گفت نباید به کسی بگه؟
کی می‌خواسته بهش آسیب بزنه؟ مارگاریتا؟ ولی اون قدرت عنصر باد رو داشت؛ شاید منم داشته باشم!
سریع روی زمین نشستم و تخیلم رو به کار گرفتم، هوا رو گرده‌های کوچیکی که معلقن فرض کردم و با نیروی ذهنم هدایتشون کردم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. بارها و بارها امتحان کردم و دیگه داشتم ناامید می‌شدم که نسیم ملایمی به صورتم خورد؛ از خوشحالی یه جیغ خفیف کشیدم. وای من تونستم!
یه چرخ زدم و دست‌هام رو بالا آوردم، یه دفعه بادِ خیلی شدیدی توی اتاق پیچید، طوری که گلدون افتاد و شکست.
احساس کردم از خوشحالی الانه که بال در بیارم. من تونستم حتی زودتر از لوسیندا قدرتم رو پیدا کنم!
شکم جان یادآوری کرد هیچی نخوردم. در رو آروم باز کردم، می‌ترسیدم هنوزم اون اطراف باشه؛ تا ته سالن رو نگاه کردم، هیچ‌کس نبود. باخوشحالی پله‌ها رو طی کردم و به مطبخ خونه رفتم.
یه تیکه نون و کمی مربای تمشک برداشتم و به حیاطِ بزرگ قلعه رفتم. هوا خیلی گرم بود، کاری کردم که کمی نسیم خنک بیاد و مشغول خوردن شدم. امروز چهارمین روزیه که از اومدنم می‌گذره؛ حتی خودم هم نمی‌دونم که چه‌طور با این قضیه کنار اومدم؛ ولی فقط می‌تونم بگم خیلی دلم برای خونوادم تنگ شده؛ اما نمی‌دونم قراره تا چه مدت این‌جا بمونم، یه هفته، ده روز یا حتی بیش‌تر! منتظرِ اومدن نگهبان دروازم و فقط با وجود اون می‌تونم برگردم!
با صدای ریز و بامزه‌ای به خودم اومدم:
- هی حواست کجاست؟
با تعجب پایین پام رو نگاه کردم، همون موجودی که وقتی وارد شدیم من و دنیا دیدیمش. اسمش چی بود؟ پیتا یا نیتا بود؟
- سلام پیتا.
با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
- من نیتام، پیتا رنگش سفیده؛ ولی من نه!
یادِ دنیا افتادم و با عجله پرسیدم:
- از دنیا چه خبر؟ حالش خوبه؟ اصلاً کجاست؟
- خب یکی یکی بپرس. دنیا هم توی سرزمین سرخ پوش‌هاست. اتفاقاً حالش خوبه و الان مثل تو محافظه، البته محافظ سرزمین خودش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
- هوف خیالم راحت شد! راستی نگهبان دروازه کی میاد؟
- خیلی وقته که برگشته.
-کو؟ کجاست؟
- من نمی‌دونم؛ اما به وقتش خودش میاد.
صدای سوت مانندی اومد و نیتا با عجله گفت:
- من باید برم، بعداً بازم بهت سر می‌زنم.
این رو گفت و خیلی سریع دور شد.
صدای شیپور بلند شد، خواستم به سمت کلاس‌ها برم؛ اما در کمال تعجب بچه‌ها و مارگاریتا به درون حیاط بزرگ قلعه اومدن؛ رفتم پیششون.
مارگاریتا: امروز برای یاد گرفتن چیزی باید به بیرون بریم، توی نواحیه جنگلی؛ اما قبلش باید بهتون آموزش بدم که چه‌طور از تیریاس‌ها استفاده کنید.
کرنل: تیریاس؟
- یه نوع اژدهاست که می‌تونه تغییر اندازه بده و توی جنگ‌ها کمکتون کنه.
بدون حرف به اصطبل بزرگ قصر رفت و ما هم دنبالش رفتیم.
توی یه بخش جعبه‌های چوبی در بسته‌ای بودند، برای کمک بهمون گفت که اون‌ها رو به درون حیاط ببریم.
مارگاریتا: خب این‌ها تیریاس‌های آموزش دیده‌ای هستند که شماها هر کدوم باید یکیشون رو انتخاب کنید.
آرنولد: کو؟
- توی جعبه هستن.
درِ جعبه‌ها رو باز کرد و اژدهای خیلی کوچولو به اندازه‌ی یه سگ بیرون اومدند. رنگِ هر کدوم با دیگری فرق می‌کرد. یکیشون کاملاً مشکی بود و روی پوزه و پنجه‌هاش لکه‌های قرمز بود، چشم‌هاشم سرخ بود؛ یکی دیگه کاملاً آبی بود. به ترتیب رنگ‌های سبز خیلی تیره، سفید، قهوه‌ای، طلایی، نقره‌ای، نیلی و رنگ‌های دیگه‌ای هم بودن.
آلیس: وای خدای من این‌ها خیلی خوشگل و خیلی کوچولو هستن؛ من اون نیلی رنگه رو می‌خوام.
مارگاریتا: خب هر کدوم رو که می‌خواید بگیرید! این اژدهایان قبلاً متعلق به محافظ‌های قبلی بودن. من کاری کردم که فعلاً نتونن تغییر اندازه بدن تا اون‌ها خودشون شما رو انتخاب کنن و البته شما هم اون‌ها رو!
از اول یه اژدهای کوچیکی بود که پولک‌هاش نقره‌ای و براق بودن و چشم‌های درشت طوسی رنگی داشت؛ من دلم اون رو می‌خواست.
آرنولد: هر کی زودتر گرفت، اون اژدها مالِ اونه. گفته باشم‌ها من اون مشکیه رو می‌خوام که چشم‌هاش سبزه!
دنی: خب خودتم که موهات مشکیه و چشم‌هاتم سبزه. یه چیزی بردار که شبیهت نباشه.
آرنولد جواب داد:
- نوچ، می‌خوام اسمش رو بذارم رولند! خیلی شبیه آرنولده، مگه نه؟!
همه‌ی بچه‌ها به سمت اژدهایان دویدن، منم سریع به سمت نقره‌ای رنگه دویدم که فرار کرد و به پشت درخت‌ها رفت. دنبالش رفتم. که گوشه‌ای نشسته بود و انگار منتظر من بود. خیلی تعجب کردم، مگه الان نباید فرار کنه؟ جلوتر اومد و به چشم‌هام خیره شد.
یه دفعه توی چشم‌هاش تصاویری معلوم شد. خیلی ترسیدم، خواستم برم؛ اما فوضولی باعث شد که بمونم و به چشم‌های اژدها خیره شدم. تصاویر کم کم شکل گرفتن و من مثل یه فیلم اون‌ها رو تماشا کردم.
لوسیندا توی اتاقش بود و موجودی رو نوازش می‌کرد، با دقت که نگاه کردم فهمیدم همین اژدهائه.
- خاکستری، یه چیزی توی این کاخه که من رو می‌ترسونه، یه نیروی پلید!
همون موقع صدای ناله مانندی از پشت در بلند شد و لوسیندا با ترس گفت:
- خودشه، اون اومده!
صحنه‌ها عوض شد و لوسیندا این‌بار توی کتابخانه بود؛ بخش تاریخ و افسانه‌ها.
کتابی رو باز کرد و زمزمه‌وار گفت:
- معجون جاودانگی رو شاگرد کیمیاگر برداشت، روحش جاودانه شد؛ اما جسمش نه. هر صد سال یه بار روح باید یه توی یه زمان معین، توی یه روز معین به یه جسم معین بره تا بازم زنده بمونه. نه نفر بودن به علاوه‌ی تروی که شاگرد کیمیاگر بود، ده نفر.
بازم صحنه‌ها عوض شد. لوسیندا توی کلاس مارگاریتا بود، همه‌ی این تصاویر رو از چشم اژدها می‌دیدم. مارگاریتا به حرف اومد:
- چهار روزه دیگه مراسم اهدای نشان هست، پس خودتون رو آماده کنید تا سرنوشتتون رو رقم بزنید.
تصاویر باز هم عوض شد. خوابگاه رو نشون می‌داد که چیزهای سفیدی شبیه به روح توی هوا معلق بودند و به سمت تخت بچه‌ها رفتن، اژدهایان متوجه شدند و رو به اون‌ها خر خر کردند و دمشان را با تهدید بالا بردند؛ اما بچه‌ها فارغ از همه چیز همگی خواب بودند.
صدای ناله‌ی روح‌ها بلند شد و التماس‌وار اسم بچه ها رو گفتند؛ اما هیچ‌کس به جز لوسیندا بیدار نشد و فقط لوسیندا شاهد این صحنه‌های وحشتناک بود.
بازم صحنه‌ها عوض شد. لوسیندا با ترس گفت:
- فهمیدم، فهمیدم! همه‌ی ما قربانی هستیم، ما و محافظ‌های بعد از ما؛ اما من نمی‌زارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
خاکستری رو صدا زد و گفت:
- به اندازه‌ی واقعیت در بیا.
اژدها فوری تغییر اندازه داد و بزرگ شد، خیلی بزرگ اندازه‌ی خونه!
صدای یکی از محافظ‌ها بلند شد:
- لوسیندا، کجا میری؟ یک ساعت دیگه مراسم اهدای نشانه!
- متأسفم؛ اما من نمیام. شما به حرفم گوش نکردید؛ اما من نمی‌زارم کسی نابود بشه.
و بعد با فریاد گفت:
- خاکستری، مثل طوفان برو!
تصاویر محو شد. به چشم‌های اژدها خیره شدم.
- تو اژدهای لوسیندا بودی درسته؟ چرا خاطراتت رو بهم نشون دادی؟
اژدها سرش رو کج کرد و ازم فاصله گرفت. به فکر فرو رفتم، پس لوسیندا هم مثل من اون روح رو دیده؛ حرف‌هاش در مورد معجون جاودانگی همون چیزهایی بود که لیا گفت. روزه اهدای نشان، روزی بود که لوسیندا رفت. منظورش چی بود که ما یه قربانی هستیم؟
ما و محافظای بعدی؟ اما بعد از رفتنش چه اتفاقی افتاد؟ لوسیندا تو می‌خوای چه چیزی رو به من بفهمونی؟!
تصمیم خودم رو گرفتم، من باید از حقیقت راز لوسیندا با خبر بشم، اونم همین امروز!
اژدهای نقره‌ای رو صدا زدم:
- خاکستری بیا، من امروز همه چیز رو مشخص می‌کنم!
پیش مارگاریتای عجوزه رفتم، بچه‌ها هنوزم در حال گرفتن اژدهایان بودن.
- من اژدهام رو انتخاب کردم.
- اوه چه زود! باید منتظر بمونی تا بقیه هم کارشون رو انجام بدن بعدش قراره به جنگل بریم.
وای نه! این‌طوری که نمی‌تونم قضیه رو بفهمم. فهمیدم! کاری که همیشه موقع مدارس انجام میدم!
دلم رو گرفتم و گفتم:
- آخ؛ ولی من خیلی دلم درد می‌کنه. آخ دلم، وای دلم.
- چرا این‌طوری شدی؟
- اگه می‌دونستم که الان این‌جا نبودم، آی، آخ دلم!
مارگاریتا فکر کنم دلش برام سوخت؛ یکم نگام کرد و گفت:
- امروز رو استراحت کن؛ ولی فردا باید سر کلاس حاضر باشی!
- حتماً!
- فکر کنم دلت خوب شد، نه؟
- نه خانم. آخ دلم، من برم استراحت کنم آی!
به ظاهر خودم رو خم کردم و به داخل رفتم. از پنجره بچه‌ها رو نگاه کردم، بالاخره اژدهاشون رو انتخاب کردن. اژدهایان بزرگ شدند و بچه‌ها سوارشون شدند و به همراه مارگاریتا رفتند. از خوشحالی یه بشکن زدم که بادِ خیلی زیادی توی اتاق پیچید.
سریع متوقفش کردم، نزدیک بود خرابی به بار بیارم؛ از این به بعد باید خودم رو کنترل بکنم.
خاکستری هم دنبالم اومده بود.
- من نمی‌دونم باید کجا برم، شاید بهتره که از کتابخونه شروع... .
خاکستری بدون توجه بهم راهش رو گرفت و رفت.
عه اینوکه رفت! سریع پا تند کردم و دنبالش رفتم، نباید هیچ فرصتی رو از دست بدم.
تند تند از پله‌ها بالا رفت. طبقه اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم
دیگه نایی نداشتم، آخه این‌جا چرا این‌قدر پله داره؟
روبه‌روی دری وایستاد، درِ خیلی بزرگی به رنگ قهوه‌ای بود.
دستگیره‌ی در رو کشیدم. و در به راحتی باز شد و داخل شدم.
اتاق خیلی بزرگ بود و پر از وسایل عجیب و غریب. یه میز مطالعه هم اون‌جا بود، روش پر از کاغذ و برگه بود. خاکستری به اون‌ها اشاره کرد و نشست.
روی صندلی نشستم و نوشته‌ی روی برگه‌ها رو خوندم. اولش معادلاتی شبیه معادله‌ی ریاضی بود، انگار شخصی سعی در پیدا کردن یه روز مشخص داشت. برگه‌ها خیلی قدیمی و پوسیده بودند، طرف انگار تاریخ مورد نظرش رو پیدا کرده بود، بیست و چهار آگوست!
بیست و چهار آگوست که روزِ اهدای نشانه!
برگه‌های دیگه رو آوردم؛ فرمولی برای درست کردن معجونی بود:
- گرده‌ی گیاهِ افشون، بذر گل مرگ، کمی از خون فرد انتقال دهنده، معجون جاودانگی دو جسم جوان!
زیرش نوشته بود:
- برای انتقال روح به جسم دیگر از این معجون خورده و در روز بیست چهار آگوست، روح باید به جسم دیگری برود؛ جسم‌هایی که درخت حکمت انتخاب می‌کند!
کم کم قضیه برام مفهوم پیدا کرد.
سریع سراغ برگه‌های زیری رفتم. مثل این‌که کسی خاطراتی رو نوشته بود:
- من الان نود و نه سال دارم. قراره روزه اهدای نشان به محافظ‌ها از این جسم به جسم جوان محافظ‌های جدید بروم و باز هم زندگی کنم؛ برام مهم نیست که اون‌ها می‌میرن. فقط این مهمه که من و دوستانم باز هم زندگی خواهیم کرد. بعد از این‌که چهارصد سال بگذره دیگه نیازی به رفتن از جسمی به جسم دیگه‌ای نیست، اون‌وقت فقط کافیه که چهارصد هزار نفر از این مردم ساده رو که ما رو به عنوان محافظ جان و مالشون انتخاب کردن، از بین ببریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
باورم نمیشه، من همه قضیه رو فهمیدم!
با صدای کف زدن به پشت سرم نگاه کردم. هیچ‌کس نبود؛ اما از سرتاسر اتاق صدای دست زدن افرادی می‌اومد. سرم رو گرفتم و روی زمین نشستم؛ حالا من همه چی رو می‌دونم، فهمیدم لوسیندا می‌خواست چی رو بهم بفهمونه!
شاگرد کیمیاگر یعنی تروی روحه خودش و نه نفر دیگه رو جاودانه کرد؛ اما فقط روحشون جاودانه شد نه جسمشون، یعنی جسمشون پیر میشد؛ اما روحشون نه!
اون‌ها باید برای زنده موندن و زندگیِ دوباره به جسم‌های جدیدی برن؛ اما جسم‌های خاصی، پس درخت حکمت رو کاشتن تا اون‌ها رو براشون انتخاب بکنه. چیزی به نام محافظ وجود نداشت. حالا حرف‌های لوسیندا رو می‌فهمیدم. همه‌ی محافظ‌ها در واقع قربانی‌هایی بودن که به اسم محافظ وارد می‌شدند و در روزه اهدای نشان، بیست و چهار آگوست، روح اون‌ها می‌مرد و فقط جسمشون باقی می‌موند که توسط اون روح‌های پلید اداره میشد؛ اما لوسیندا این رو فهمید و رفت، اون گفت می‌خواد بقیه رو نجات بده؛ اما مرد. شاید به‌خاطر همین از من کمک خواسته که منم خیلی شبیه اون هستم. حالا می‌فهمم چرا هر جا که می‌رفتم، حتی توی فضای بسته، کمی نسیم می‌اومد. لوسیندا
می‌خواست بهم کمک کنه و همه‌ی این‌ها رو بهم بفهمونه؛ اما لوسیندا که خیلی قوی بود. نیروی عنصر فراموش شده‌ی باد رو داشت، اون می‌گفت کسی میخواد بهش آسیب بزنه؛ اما اون کی بود؟
جسم لوسیندا الان کجاست؟ من چه‌طور بقیه رو باید نجات بدم؟
حضور چند نفر رو توی اتاق احساس می‌کردم. خاکستری خودش رو به در می‌کوبید و سعی داشت اون رو باز کنه؛ اما در به طرز عجیبی بسته شده بود و باز نمیشد.
احساس کردم کسی پشت سرمه، با ترس برگشتم. همون روح زنی که قبلاً دنبالم بود حالا با پوزخند نگام می‌کرد. جلوتر اومد، مثل مسخ شده‌ها فقط نگاش می‌کردم؛ خاطرات لوسیندا به یادم اومد، این زن هم جزو محافظ‌های جاودانست، اون هم دنبال لوسیندا بود؛ اما چرا؟
زن با صدای کرخت و ناله‌وار و مبهمی گفت:
- قدرتت رو می‌خوام، اون رو می‌خوام!
پس زن دنبال قدرت لوسیندا بوده؛ اما لوسیندا تونست فرار کنه؛ ولی من نه. من توی یه اتاق نفرین شدم که درش هم باز نمیشه، فکر کنم من زودتر از بقیه می‌میرم، زودتر از بیست و چهار آگوست و قبل اهدای نشان‌ها.
یه دفعه بادِ خیلی شدیدی پیچید، زن کمی عقب رفت و ناله‌ای کرد. باد خیلی شدیدتر شد و ناگهان در باز شد؛ دیگه از اون حالت منگی در اومده بودم. فکر کنم لوسیندا بود که باد رو تولید کرد!
سریع خاکستری رو برداشتم و به سمت راه پله دویدم، وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم پشت سرم رو نگاه کردم، زن با فاصله‌ی خیلی کمی از من جلو می‌اومد. تعادلم رو از دست دادم و از پله‌ها پایین افتادم، سرم تیر کشید و لحظه‌ی آخر زن رو دیدم که بالای سرم وایستاده بود و پوزخند میزد.
چشم‌هام رو باز کردم. توی اتاق لوسیندا بودم، دختری پشت به من روی تخت نشسته بود؛ موهای کوتاه مشکی تا کمی بالاتر از گوشش با نسیم آروم تکون می‌خورد.
یادِ اون زن افتادم، با ترس اطراف رو نگاه کردم؛ اما نبود. صدای لوسیندا رو شنیدم، یه لحظه واقعاً کپُ کردم، لوسیندا واقعاً شبیه من بود، فقط رنگ موها و چشم‌هاش که طوسی بود، متفاوت بود و خالی که کنارِ گونش داشت.
- سلام لاندیا، نترس این‌جا در امانی.
لبخندی زدم و گفتم:
- آره میدونم.
تازه یاد سوال‌هام افتادم.
- می‌دونم به چی فکر می‌کنی، این‌که وقتی قضیه رو فهمیدم و یه ساعت مونده به مراسم از اون‌جا رفتم؛ بعد از اون چه اتفاقی افتاد؟ من خیلی می‌ترسیدم، نیروی پلیدی رو راحت می‌تونستم حس کنم که قدرتمندتر میشه. بالاخره به اتاقی که متعلق به تروی، شاگرد کیمیاگر بود رفتم. اون موقع تازه متوجه‌ی همه چیز شدم؛ اما من نمی‌دونستم باید چه‌طوری مانع بشم، با این‌که قدرت باد رو داشتم؛ اما ناخودآگاه یه ساعت دیگه روح من نابود میشد و جسمم متعلق به اون نفرینی‌ها میشد، پس فرار کردم. می‌خواستم تا می‌تونم از اون‌جا دور بشم و به جای دیگه‌ای ‌برم؛ اما یه دفعه یادِ نوشته‌ای که توی کتابخونه خوندم، افتادم. دریاچه یا برکه‌ای که آب اون طلسم شده بود، یعنی اگه کسی توی اون بیفته روح رو گرفتار می‌کنه و از جسم دور می‌کنه و جسم و روح رو سالم و سالیان دراز می‌تونه نگه داره؛ اما زندانیش می‌کنه. با سرعت از
قلعه رفتم و تا از اون آب بیارم و روی اون روح‌های پلید بریزم؛ اما اون‌ها زودتر فهمیدن و من رو اون‌جا گیر انداختن و به درون برکه انداختن. من الان صد ساله که اون‌جا زندانی هستم؛ اما یه چیزی رو فهمیدم. وقتی من نتونستم توی مراسم حاضر بشم یکی از اون روح‌های پلید از بین رفت، چون بدنی رو نداشت که واردش بشه؛ اما... .
یه دفعه لوسیندا با هول گفت:
- لاندیا وقت نداریم، تو باید برگردی! من نتونستم اون‌ها رو نابود کنم؛ اما مطمئنم که تو می‌تونی. باید قدرت رو از سر چشمه نابود کنی، محل وابستگیِ اون روح‌ها!
سرم گیج رفت و کمی عقب رفتم، صداهایی مثل زمزمه توی سرم پیچید. تصویر لوسیندا داشت از بین می‌رفت؛ اما صداش رو می‌شنیدم:
- محل وابستگیِ روح‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
چشم‌هام رو با درد باز کردم، توی خوابگاه بودم و بچه‌ها بالای سرم بودن.
آرنولد: عه بچه‌ها زیبای خفته بالاخره رُخصت داد و بیدار شد!
آلیس با گریه بغلم کرد و گفت:
- فکر کردیم دیگه بیدار نمیشی، آخه خیلی وقته که بی‌هوشی!
چی خیلی وقته؟ مگه چه‌قدر گذشته؟ من فقط چند لحظه پیش لوسیندا بودم!
تند تند گفتم:
- بچه‌ها باید حرفم رو باور کنید، روز اهدای نشان یه روزه نحسه! دیشب یه روح دنبالم بود و می‌خواست من رو بکشه!
کرنل با مسخرگی گفت:
- چرا توی این داستان‌های تخیلی، روح‌ها همش شب‌ها بیرون میان؟
آرنولد: آخه ما جن‌ها و روح‌هامون شب کارن، برای همین طفلی‌ها صبح‌ها دیر از خواب بیدار میشن، خوابشون میاد و حال ندارن بیان؛ زندگی سخته دیگه باید درکشون کرد!
جسیکا: مسخره بازی در نیارید! خیر سرتون فردا روزِ اهدای نشانه، چه‌جوری می‌خواید از این سرزمین دفاع کنید؟
تازه فهمیدم چی گفت. فردا روزِ اهدای نشانه؟ پس امروزم بیست و سومه.
- مگه من چند وقت بی‌هوش بودم؟
جسیکا: از هفته‌ی قبل تا امروز!
سرم گیج رفت، وای نه! این‌جوری که من خیلی کم وقت دارم!
صدای لوسیندا هنوزم توی ذهنم بود:
- محل وابستگیِ روح‌ها!
- بچه‌ها من باید یه چیزی رو بهتون بگم!
تمام قضیه رو براشون تعریف کردم، از قدرت باد تا روزِ اهدای نشان!
آرنولد: بلی، نتیجه می‌گیریم شدت ضربه خیلی زیاد بوده و عقلت به رحمت ایزدی پیوسته.
- نه، باور کنید راست میگم!
آرنولد: بگو جان رئیس عجوزه مجوزه‌های عجوج مجوج!
- اَه چی میگی! فقط بدونید دارم راست میگم.
جسیکا: باشه ما باور می‌کنیم؛ ولی قدرت باد چی؟ اون اصلاً جزو افسانه‌هاست!
تخیلم رو به کار گرفتم و باد خیلی شدیدی درست کردم. چندتا از بچه‌ها از روی غریزه از خودشون دفاع کردن و آب یا آتیش رو به سمتم فرستادن؛ اما من خیلی راحت مانعشون شدم.
- حالا باور کردید؟
ماریا: این واقعاً عجیبه!
کرنل: پس اگه درست گفته باشی یعنی ما تا یه روز دیگه می‌میریم؟
آلیس: نه من نمی‌خوام به این زودی بمیرم!
دنی: گفتی لوسیندا بهت چی گفته؟
- گفت باید قدرت رو از سر چشمه نابود کنم، محل وابستگیِ اون روح‌ها!
ماریا: ولی کجاست؟
کرنل: شاید اتاق‌های شخصیشون باشه، شاید هم کل قلعه.
آرنولد: حالا می‌خواید این‌جا رو بترکونید بعدش بفهمید آیا این‌جا بوده یا نه؟
ماریا: نه اگه جسمشون باشه چی؟ اگه اون رو بسوزونیم شاید نابود بشن.
- نه جسمشون نیست، اون‌ها هر بار یه جسم رو صاحب شدن؛ پس یعنی وابستگیشون جسم نیست!
دنی: نکنه وابستگیشون ما باشیم؟ اگه ما قبل از روزِ اهدای نشان نابود بشیم.
جسیکا با داد گفت:
- دنیل، حتی فکرشم نکن؛ مطمئن باش چیزه دیگه‌ایه.
آرنولد متفکر گفت:
- کی جسم‌های مناسب رو براشون انتخاب می‌کرده؟
- درخت حکمت.
آرنولد: چی مثل اون‌ها جاودانست و اگه کسی نابودش نکنه بازم پا برجاست؟
ماریا: درخت حکمت!
آرنولد: چی باعث شده همه‌ی ما دوره هم جمع بشیم و اگه اون نبود اون روح‌های نفرینی می‌مردن؟
کرنل: درخت حکمت.
آرنولد: چی؟ درخت حکمت، کجا؟ درخت حکمت، شماره‌ی تماس (...).
داشت مدرسان شریف رو مسخره می‌کرد.
- مدرسان شریف دیگه خیلی قدیمی شده!
آرنولد: مهم اینه که فهمیدیم همه چی زیر سرِ اون درخته!
صدای شیپور بلند شد.
آلیس: اَه کلاس داریم، به نظرتون باید درباره‌ی این موضوع با مارگاریتا حرف بزنیم؟
آرنولد: نه بابا! ما خودمونم نمی‌دونیم مارگاریتا یارِ ماست یا اون‌ها! خداوکیلی از روی زیگیلش نفهمیدی چه قدر خبیثه؟
جسیکا: آخه چه ربطی داره؟
آرنولد: ربطش بی ربطیشه دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
من: بچه‌ها ما وقت نداریم که دعوا کنیم؛ الان نمی‌تونیم بریم کلاس، چه‌جوری بپیچونیمش؟
کرنل: اون با من!
من: خوبه، حالا ما باید تمرکز کنیم که چه‌طوری از قلعه بریم بیرون؛ اصلاً با چی بریم؟
آرنولد: خب من اژدهای وفا دارم رولند رو دارم، شما هم که کلاً چپل چلاغید و یادتون رفته که یه تیریاسی دارید!
دنی: راست میگی اصلاً حواسم نبود!
همگی بلند شدیم و به سمت حیاط قلعه رفتیم، خاکستری توی حیاط بود، دستور دادم تا بزرگ بشه. همه سوار اژدهاشون شدن و به سمت درخت حکمت پرواز کردیم.
بالاخره رسیدیم، درخت بزرگ و کهن سالی که شروع همه‌ی بدبختی‌ها از اون بود.
سیهوت جلو اومد و با غرور گفت:
- الان آتیشش می‌زنم، جوری که تبدیل به ذغال بشه.
آرنولد با افسوس آهی کشید.
من: چی شده؟
آرنولد: می‌دونی اگه الان توی دنیای خودمون بودیم می‌تونستیم یه قلیون خونه باز کنیم، این همه ذغال درجه یک؛ ولی حیف شد!
یکی کوبیدم پس کلش، نگاه توی این وضعیت به چی فکر می‌کنه!
سیهوت کاری کرد که درخت آتیش بگیره؛ اما در کمال تعجب درخت نمی‌سوخت!
سیهوت: این چرا نمی‌سوزه؟
لیا: چون این یه درخت نفرین شده است باهوش!
لیا خودش دست به کار شد و ضربه‌هایی مثل صاعقه زد؛ اما بازم هیچی!
با قدرت باد، گرد بادِ بزرگی درست کردم. درخت کم کم داشت از ریشه در می‌اومد؛ اما با فریاد بچه‌ها دست از کارم برداشتم.
طوفان هر کدوم رو به جایی پرت کرده بود و اون‌ها از شدت درد ناله می‌کردن.
دنی: وایستا فهمیدیم می‌تونی؛ ولی این راهش نیست!
آرنولد: برید کنار، کار خودمه!
تبری به دست گرفته بود و با قدرت به درخت ضربه میزد؛ یه دفعه اجسام سفید رنگی دور تا دور درخت پیدا شدن.
آلیس با صدای بلندی جیغ کشید و گفت:
- روح، روح!
اون‌ها به آرنولد حمله کردن، آرنولد سعی می‌کرد با ضربات تبر اون‌ها رو نابود کنه؛ اما اون‌ها چون جسم نداشتن ذره‌ای آسیب ندیدن!
آرنولد رو زمین نشست، سرش رو گرفت و فریاد کشید:
- آخ سرم، ولم کنید؛ سرم!
و بعد بی‌هوش روی زمین افتاد، بچه‌ها هر کدوم سعی داشتن با قدرتشون از خودشون دفاع کنن؛ اما نمیشد. سریع به سراغ درخت رفتم. من این کار رو تموم می‌کنم.
تبر رو برداشتم و با سرعت به درخت می‌زدم، درخت تقریباً نیمیش از تنه جدا شده بود که روح‌های نفرینی متوجه‌ی من شدن و به سرعت به سمتم حمله کردن. با باد تونستم کمی جلوشون رو بگیرم، آخرین ضربه رو زدم و درخت قطع شد و روی زمین افتاد.
از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم، برگشتم تا به بچه‌ها بگم که همون موقع روح‌ها ناله‌زنان به سمتم اومدن، تروی با خشم گفت:
- این پایانش نخواهد بود لاندیا!
سرم گیج رفت و به روی زمین پرت شدم، در آخر قیافه بچه‌ها رو دیدم که بالای سرم وایستاده بودن.
***
چشم‌هام رو باز کردم، توی یه غار بودم؛ چیزی مثل رود در اون‌جا جریان داشت. خواستم کمی از اون آب رو بنوشم؛ اما با فریادی دست برداشتم.
- نه... ا... اون رو... ن... نخور!
با تعجب جلو رفتم. توی برکه چیز سفید رنگی بود، دقت که کردم دو تیله‌ی طوسی رنگ بهم نگاه می‌کردن؛ این‌که روح لوسینداست! با ترس عقب رفتم، حرکت لب‌هاش رو توی آب حس کردم و بالاخره صدای ناله مانندش رو شنیدم:
- جسم من رو پیدا کن لاندیا!
با ترس از خواب پریدم، ماریا کنار تختم بود و خوابش برده بود.
کمی تکون خوردم که ماریا بیدار شد و با مهربونی گفت:
- لاندیا، بالاخره بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
- آره؛ ولی می‌خوام بدونم همه چی تموم شد؟
ماریا با ذوق گفت:
- لاندیا الان بیست و پنج آگوسته! یعنی یه روز از اهدای نشان‌ها می‌گذره؛ ما مراسم رو برگزار کردیم و حالا می‌بینی که همه سالم هستیم. اون روح‌ها نابود شدن؛ ولی یه اتفاق بد افتاده.
- چی شده؟
- آرنولد بعد از اون اتفاق هنوز به هوش نیومده.
واقعاً ناراحت شدم، به نظرم آرنولد خیلی کمکم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
- می‌خوای بریم پیشش؟
- آره.
همراه ماریا بیرون رفتم و وارد خوابگاه پسرها شدیم، آرنولد روی تختی دراز کشیده بود؛ اما قیافش برخلاف همیشه که شیطون میزد، امروز رنگ پریده‌تر و آروم‌تر از همیشه بود.
- نگران نباش، خانم مارگاریتا گفت امروز حتماً به هوش میاد.
- امیدوارم!
آروم از توی اتاق بیرون اومدم. یه دفعه یاد خوابم افتادم، روح لوسیندا توی همون برکه‌ای بود که در موردش باهام حرف زد، ازم کمک خواست و گفت جسمش رو پیدا کنم؛ اما من نمی‌دونم که اون برکه توی کدوم غاره!
توی همین فکرها بودم که به کسی برخورد کردم، سرم رو بالا گرفتم که لیا رو دیدم.
- لاندیا تو بالاخره به‌هوش اومدی؛ وای خیلی خوشحالم!
بعدش من رو توی آغوش گرفت.
- ممنون؛ ولی لیا می‌تونم یه سوال بپرسم؟ تو در مورد برکه‌ای که طلسم شده‌ست و هر کسی که توی اون بیفته رو می‌کشه می‌دونی؟
- اوه منظورت برکه‌ی لیبانه؟ اما اشتباه گفتی، اون هر کسی که توی اون بیفته رو نمی‌کشه، بلکه روحش رو زندانی می‌کنه. اون برکه جسم رو سالم نگه می‌داره و برای نجات اون فرد فقط کافیه که روح رو به داخل جسم برگردونی!
- چی؟ واقعاً؟ خب چه‌طوری باید جسم رو پیدا کنیم؟
- اون‌جا کوتوله‌هایی داره که جسم‌ها رو یه جایی توی غار پنهان می‌کنن، باید خودت پیداش کنی. اگه تونستی اون‌ها خودشون به درون برکه میرن و روح رو داخل جسم قرار میدن.
- پس اون‌جوری روحشون زندانی نمیشه؟
- نه، اون‌ها هیچیشون نمیشه؛ اما برای پیدا کردن جسمش فقط یه ساعت بهت وقت میدن، اگه نتونستی تو رو هم به داخل دریاچه پرت می‌کنن و تو میشی زندانیشون!
- اصلاً اون غار کجاست؟
- خیلی با این‌جا فاصله نداره، توی دل کوهِ بزرگه! حالا برای چی می‌خواستی بدونی؟
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- هیچی؛ ولی خیلی ممنون، کمک بزرگی بهم کردی!
سریع به داخل حیاط قلعه رفتم، صدای لیا رو شنیدم که داد زد:
- به همه این خبر خوب رو میدم که به هوش اومدی!
دستم رو تکون دادم و با خنده گفتم:
- باشه!
خاکستری اومد؛ بهش دستور دادم بزرگ بشه، به اندازه واقعیش دراومد و سوارش شدم و به سمت کوه بزرگ حرکت کردم.
بالاخره رسیدم، روبه‌روی کوه بزرگی بودم و دهانه‌ی غاری روبه‌روم بود.
خاکستری کوچیک شد و داخل شدیم.
غار خیلی ساکت بود و روزنه‌های نور از شکاف دیوار وارد غار می‌شدن.
با صدای بلندی گفتم:
- آهای، کسی این‌جا نیست؟ من می‌خوام یه معامله بکنم!
همون لحظه کوتوله‌ی سیبیلویی اومد و با اخم گفت:
- چی می‌خوای؟
- می‌خوام جسم یه نفر رو پس بگیرم.
- هه، خیلی‌ها خواستن این‌کار رو بکنن؛ اما شکست خوردن. می‌تونی در عرض یه ساعت پیداش بکنی؟ اگه نتونستی روح تو هم زندانی میشه!
- قبوله!
- زمانت از الان شروع شد؛ وقتی پیداش کردی به کنارِ برکه بیارش.
سریع جست‌وجو رو شروع کردم. پشت صخره‌ها، بالای سنگ‌ها و گوشه‌ی غار؛ اما غار خیلی خیلی بزرگ بود! من چه‌جوری می‌تونم پیداش کنم؟
کوتوله با ساعته شنی اومد و گفت:
- فقط نیم ساعت دیگه وقت داری!
با سرعت بیش‌تری شروع به گشتن کردم. توی اون شرایط خاکستری پوزش رو به پام میزد و من رو عصبی‌تر می‌کرد.
- خاکستری الان وقت ندارم، یه موقع دیگه باهات بازی می‌کنم!
خاکستری غرشی کرد و بزرگ شد، من رو به زور پشتش انداخت و زمین رو بو کشید.
شروع به دویدن کرد؛ چند لحظه بعد وایستاد و تخته سنگی رو کنار زد.
با عصبانیت پایین اومدم، دیگه وقتی برام باقی نمونده؛ این‌جوری خودم هم زندانی میشم!
خواستم سرش داد بزنم که با پوزش به پشت سنگ کرد اشاره کرد که با تعجب جلو رفتم.
جسم لوسیندا اون‌جا بود و انگاری خواب بود؛ جسم سالم بود و حتی یه ذره از گوشتش هم از بین نرفته بود.
خاکستری با پنجش اون رو بلند کرد و با سرعت به سمت برکه رفت.
سریع داد زدم:
- کوتوله من پیداش کردم، پیداش کردم. زود بیا!
کوتوله هن هن‌کنان جلو اومد و با تعجب گفت:
- اما من اون رو جای خوبی قایم کرده بودم، امکان نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
- حالا به قولت عمل کن!
کوتوله با بد اخلاقی بلند شد و جسم لوسیندا رو برداشت و به کنارِ برکه رفت و اون رو به داخل آب پرت کرد. دیدم که روح لوسیندا وارد جسم شد و لوسیندا سرش رو از آب بیرون آورد و روی آب معلق شد؛ کوتوله اون رو از توی آب درآورد و کنارمون گذاشت.
لوسیندا بعد از چند لحظه چشم‌هاش رو باز کرد و نشست.
یکم ترسیدم و عقب رفتم.
- چیه مگه روح دیدی؟
- نه زامبی دیدم!
- لاندیا خیلی ممنونم که نفرین رو برداشتی و همین‌طور ممنون که کمکم کردی!
- می‌خواستم شب‌ها توی خوابم نیای و زهر ترکم کنی!
- نوچ نوچ، من رو نگاه که با کلی بدبختی می‌اومدم تا کمکت کنم!
- فعلاً که من کمکت کردم!
- نوچ نوچ چه پررو. من ازت صد سال بزرگترم‌ها!
- فعلاً که هشتاد و پنچ سالش رو خواب بودی، پس همسنیم دیگه. راستی دلت نمی‌خواد بری پیش خونوادت؟
لوسیندا با ذوق گفت:
- آره یادم رفته بود، الان میرم!
با دو خودش رو به بیرون غار رسوند؛ اما یه دفعه سر جاش وایستاد.
- چی شد؟
- اما اون‌ها که... .
- اون‌ها چی؟
لوسیندا با بغض گفت:
- فکر نکنم بتونن صد و پنجاه سال عمر کنن.
یه دفعه فهمیدم چه گندی زدم. وای خاک توی گورِ آرنولد. من چه‌طور یادم نبود که خونوادش از بین رفتن؟
- من خیلی متأسفم لوسیندا؛ ولی بیا بریم آکادمی! اون‌جا کسایی هستن که منتظرتن.
- نه من می‌خوام به کلبه‌ی کوچولومون برم، جایی که با مامانم بودم؛ من باید برم!
چشمش به خاکستری افتاد.
- اوه خاکستری! تو که هنوز همین اندازه‌ای؛ ولی فعلاً وقت این چیزها نیست، تو باید من رو برگردونی!
لوسیندا نگام کرد و درحالی که اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود گفت:
- من باید برم تا خودم رو پیدا کنم، دنبالم نگرد. یه روز بازم به آکادمی برمی‌گردم!
- هی لوسیندا وایستا! تو نباید... .
اما اون به ادامه‌ی حرفم گوش نکرد و با خاکستری پرواز کرد و رفت.
به دور شدنشون خیره شدم. هنوزم درک این موضوعات برام سخته، کسی که تا چند وقت پیش بهش روح سرگردان می‌گفتم، الان روبه‌روم بود.
از غار بیرون اومدم که دیوی داشت با درشکه می‌رفت.
- درشکه چی وایستا می‌خوام سوار بشم.
وایستاد، سوار شدم. اینم از لوسیندای حواس پرت، آخه چه‌جوری این همه راه رو برگردم؟
خیلی مدت بود که توی راه بودم، تقریباً یه روز! صدای زمخت دیو رو شنیدم:
- به شهر رسیدیم، یالا پیاده شو!
- خب وایستا یه لحظه، الان... .
دیو با داد بلندی گفت:
- گفتم بلندشو، مگه نشنیدی؟!
از ترس نشستم و سریع پیاده شدم، یه سکه هم بهش دادم.
روبه‌روی قلعه رفتم؛ سربازها در رو باز کردن و وارد شدم.
مستقیم به سمت خوابگاه رفتم. توی راهرو از توی خوابگاه پسرها صدای زیادی می‌اومد. داخل شدم.
جسیکا: فکر کنم داره به‌هوش میاد!
- چی شده؟
جسیکا: سلام لاندیا، پس کجا بودی؟ آرنولد داره به هوش میاد!
کرنل: یه لحظه ساکت ببینم!
آلیس: چشم‌هاش رو باز کرد!
با این حرفش همه به سمت آرنولد حمله کردیم.
آرنولد ترسیده خودش رو عقب کشید و گفت:
- جلو نیاید وگرنه جیغ می‌زنم!
کرنل: خجالت بکش تو مثلاً پسری!
آرنولد: آخ سرم، اصلاً تو کی باشی؟
کرنل: مسخره بازی درنیار دیگه، کرنلم.
آرنولد: کرنل؟ خب به سلامتی، مگه باید بشناسم؟
آلیس به شوخی گفت:
- خب یه دفعه بگو نمی‌دونی کی هستی دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39
آرنولد: من کی هستم؟ هه، معلومه که می‌دونم، من... .
یه دفعه چشم‌هاش گشاد شد و گفت:
- من کی هستم؟ من واقعاً کی هستم؟
ماریا: مسخره بازی در نیار!
آرنولد: من... من هیچ‌کس رو نمی‌شناسم، بهم بگید من کی هستم؟!
من: اوه انگار وضعیت خرابه، من میرم به خانم مارگاریتا بگم بیاد.
با دو خودم رو به ته سالن رسوندم. یه دفعه مارگاریتا عجوزه مثل جن جلوم ظاهر شد.
هینی کشیدم.
- وای ترسیدم؛ راستی خانم یه اتفاقی برای آرنولد افتاده!
- چی شده؟
- آرنولد هیچ‌کس رو نمی‌شناسه، حتی خودش رو.
- پس تروی کار خودش رو کرد؛ روح پلید باستانی.
- مگه شما قضیه اون روح‌ها رو می‌دونید؟
- آره! مهم نیست حالا، بیا بریم پیش آرنولد.
سریع خودمون رو رسوندیم. توی اتاق همهمه‌ی زیادی بود.
مارگاریتا: ساکت، ساکت! برید کنار.
آرنولد: هیچ‌کس جلو نیاد، برید عقب!
مارگاریتا آروم گفت:
- ما نمی‌خوایم بهت آسیب برسونیم؛ می‌خوایم کمکت کنیم.
آرنولد عصبی شد و یه دفعه ساقه‌های سمی از کناره‌های دیوار رشد کردند. سریع به خودم اومدم و یه باد شدید درست کردم تا کمی از مسیر منحرف بشن.
مارگاریتا زیرِ ل**ب وردی رو گفت و آرنولد بی‌هوش شد و ساقه‌های سمی هم پژمرده و نابود شدن.
آلیس: چه بلایی سر آرنولد اومده؟
مارگاریتا: انگار اون روح می‌خواسته چیزی رو از آرنولد بدزده؛ چیزی از حافظش، فکر کنم موفق هم شده!
ماریا: چی رو بدزده؟
مارگاریتا: نمی‌دونم؛ ولی بدونید این باعث فراموشیش شده! چند وقت دیگه همه چی رو به یاد میاره. وقتی به هوش بیاد متوجه میشه که کیه! نوبتی ازش مواظبت کنید.
این رو گفت و رفت.
کرنل: خب کی می‌خواد مراقب آرنولد باشه؟
ماریا: عه من یادم افتاد که باید برم بازار کوتوله‌ها، پس خدافظ.
ماریا سریع جیم شد. به خودم اومدم و دیدم که هیچ‌کس نیست و همه در رفتن.
کرنل: لاندیا پس تو می‌خوای مواظب باشی؟ پس من رفتم.
- نه کی گفته، من... .
اما توجه نکرد و رفت. با حرص کنار صندلی تخت نشستم، بی‌خیال شونم رو بالا انداختم و سرم رو روی تخت گذاشتم؛ کم کم خوابم برد و با آرامش چشم‌هام رو بستم.
با شنیدن زمزمه‌هایی چشم‌هام رو باز کردم. هوا تاریک شده بود و آرنولد بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود. سرش رو پایین گرفته بود و آروم حرف میزد.
سریع نشستم و گفتم:
- آرنولد حالت خوبه؟
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد؛ چشم‌های سبزش تو تاریکی شب می‌درخشیدن.
سرش رو کج کرد و بازم زیر ل**ب زمزمه‌هایی کرد.
- حالت خوبه؟ آرنولد بسه؛ داری من رو می‌ترسونی .
زمزمه‌هاش رو با سرعت بیشتر و ملتمسانه گفت، به طوری که فهمیدم چی میگه:
- کلید دروازه‌ی من، دنیای دیگه، دریچه‌ها، نگهبان دروازه، ملودیِ گربه تنها!
به چشم‌هاش دقت کردم؛ مثل چشم گربه وسطش یه خط افتاده بود. آرنولد سرش رو خم کرد و چهار دست و پا جلو اومد و من از ترس کمی عقب رفتم.
آرنولد یه دفعه بی‌حال شد و روی زمین افتاد که با هول کنارش رفتم.
- آرنولد حالت خوبه؟ چت شد؟ بلندشو!
لیوان آب کنار تخت رو برداشتم و روش خالی کردم که چشم‌هاش رو با وحشت باز کرد و نشست.
- حالت خوبه؟
- من می‌دونم کی هستم، نگهبان دروازه!
-داری هذیون میگی حالت بده، اسم تو آرنولده!
- بهتره خودت ببینی!
دستم رو گرفت و به چشم‌هام خیره شد. سرم گیج رفت؛ اما خودم رو نگه داشتم. یه دفعه تصاویری جلوی چشم‌هام تشکیل شد، درست مثل اونی که خاکستری بهم نشون داد.
فیلم سریع می‌گذشت و ناگهان وایستاد. توی کلبه‌ای چوبی بودم، البته فکر کنم دارم از چشم آرنولد می‌بینم!
پیرمردی روی تخت دراز کشیده بود و سرفه‌های وحشتناکی می‌کرد.
صدای آرنولد اومد که با نگرانی گفت:
- استاد، حال شما خیلی بده! بهتره استراحت کنید.
پیرمرد پاسخ داد:
- نه آرنولد، من باید به تو بگم. از این به بعد تو باید کار من رو ادامه بدی.
محافظت از دروازه‌ها، نزار روح‌خوارها از دریچه دوم رد بشن؛ به هیچ‌کس در مورد دروازه‌ها نگو. وقت کمه، تو باید بری!
- نه استاد، من شما رو تنها نمی‌زارم!
- روح‌خوار‌ها وارد دریچه‌ی بعدها شدن، دورشون کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #40
- اما من نمی‌تونم!
- تو یه شاگرد با استعدادی، شاگرد یه گرگ‌نمای پیر!
- نه استاد شما اشتباه می‌کنید، من با استعداد نیستم.
- آرنولد تو یه گربه‌نمایی، نباید توانایی‌هات رو دست کم بگیری. تو نگهبان دروازه هستی و باید الان بری.
- ولی استاد من دلم نمی‌خواد محافظ باشم.
- الان برو! تو می‌تونی بعداً حتی یه ماه دیگه یه نفر رو جای خودت بزاری؛ اما الان دریچه‌ها و بُعدها در خطرن!
- باشه، من رفتم؛ فقط باید امیدوار باشم.
صحنه‌ها عوض شد. پیتا و نیتا در کنار آرنولد حرکت می‌کردن.
پیتا: ارباب دریچه‌های بُعد دوم و سوم باز شده، باید چی‌کار کنیم؟
نیتا: پیتا این‌قدر چرت نگو، بدتر از همه روح‌خوارها هستن که دارن دروازه رو باز می‌کنن؛ اون‌ها خیلی قوی هستن.
- من باید وارد بُعد دوم بشم تا دریچه جدیدی رو درست کنم، اون‌وقت همه چی حله.
آرنولد دستش رو چرخوند و چیزی رو زیر ل**ب زمزمه کرد. همون موقع صفحه نورانی مثل یه پنجره جلوش ساخته شد و آرنولد به داخل رفت و از دریچه عبور کرد.
وارد یه باغ شده بود؛ اما این‌که باغ آقای شاهرودیه!
آرنولد با عجله گفت:
- این‌جا از مرکز بُعدها خیلی فاصله داره، لعنتی!
بازم چیزهایی رو زمزمه کرد که صدایی اومد:
- ببخشید، کسی این‌جاست؟ من گم شدم!
این‌که صدای منه، پس این همون روز عروسیه که توی باغ گم شدم!
آرنولد تبدیل به گربه شد و جلوتر اومد. من در حالی‌که ترسیده بودم به اطراف نگاه می‌کردم.
صدای ذهن آرنولد رو شنیدم:
- خیلی عجیبه، این انسان بوی گرده‌ی دریچه رو میده!
جلوتر راه افتاد و من پشت سرش رفتم، تونسته بودم راهم رو پیدا کنم. آرنولد در حالی که تبدیل به گربه شده بود؛ لحظه به لحظه من رو دنبال می‌کرد، تا خونه و اون‌جایی که امین بود، حتی داخل خونه.
تازه داشتم تموم قضیه رو می‌فهمیدم؛ اون گربه‌ی سیاه که مواظبش بودم آرنولد بود!
صحنه‌ها عوض شد. وقتی به شمال رسیده بودیم و من توی باغ آزادش کردم، دوباره تبدیل به آدم شد و وسط باغ رفت.
- همینه! بوی گرده‌های سازنده از این‌جا میاد، حالا می‌تونم دریچه رو بسازم!
تند تند چیزهایی رو می‌گفت. گرده‌های ریزی توی هوا بودن که کم کم به هم متصل شدن و تودهای غبار مانند رو ساختن. یه دفعه باد شدیدی اومد و اون غبارها به سمت درختی رفتن و شکل گرفتن؛ شکل یک گودال پایین درخت.
همون موجودات لاغر با پاهای استخونی بیرون اومدن.
- نه لعنتی، نباید این‌طور میشد. انگار دریچه رو اشتباهی باز کردم!
با صدای بلند گفت:
- روح‌خوارها به دنیای خودتون برگردید وگرنه جزغاله شدنتون بهم مربوط نمیشه!
روح‌خوارها خرناسی کشیدن و هر کدوم به سمتی رفتن. آرنولد دنبال بزرگ‌ترینشون رفت؛ اما با صدای جیغی که از اوایل باغ شنید دست برداشت. یه جمله تو ذهنش فریاد میزد:
- مهسا در خطره!
سریع خودش رو به اون‌جا رسوند. روح‌خوار داشت روح مهسا رو می‌مکید و از اون تغذیه می‌کرد. دنیا هم اسیر روح‌خوار دیگه‌ای بود.
سریع ورد باستانی رو خوند که روح‌خوارها از درد به خودشون پیچیدن، مهسا به خودش اومد و با دنیا فرار کردن.
- نه، نه! اون‌ها نباید در مورد دریچه چیزی بفهمن!
سریع به سمت دریچه رفت؛ اما دیر شده بود، بچه‌ها به درون گودال پریده بودن.
آرنولد از آخرین اشک اژدهای تیفانی که باعث نگه داشتن زمان میشد استفاده کرد و زمان رو نگه داشت تا زمانی که اون‌ها رو دوباره برگردونه هیچ چیز تغییر نکنه.
آرنولد وارد دریچه شد؛ اما متوجه شد که دنیا و مهسا تبدیل به محافظ شدن، پس پیتا و نیتا رو برای کمک بهشون فرستاد؛ ولی خودش هم به عنوان محافظ انتخاب شد. می‌خواست هر چه زودتر مهسا رو برگردونه؛ اما چیزی باعث شده بود که قدرتش از کار بیفته و نتونست دریچه رو باز کنه. دوستی‌ها صورت گرفت؛ ولی در آخر روز بیست و سه آگوست سرنوشت رو رقم زد. اون‌ها تونستن روح‌های باستانی رو شکست بدن؛ ولی تروی چیزه خیلی با ارزشی رو از آرنولد دزدید، چیزی که برای ساخت دریچه حرف اول رو می‌زنه!
یه دفعه تمام تصاویر از بین رفت، آرنولد چشم‌هاش به حالت اول برگشت.
- چیزی که اون‌ها ازم دزدیدن کلید دریچه بود، کلید یه رمزه، یه ورد؛ اما بدون اون نمی‌تونی برگردی، متأسفم!
چشم‌هام با ناباوری درشت شد. نه امکان نداره، من باید برگردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
93

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین