. . .

تمام شده ملودی گربه سیاه | مهدیه باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ملودی گربه سیاه
نویسنده: مهدیه باقری
خلاصه:
مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربه‌ی مرموز رو‌به‌رو میشه؛ گربه‌ی سیاه با چشم‌های سبز زمردی.
یک روز که میرن به باغشون توی شمال، هر شب ملودی عجیبی می‌شنوه؛ آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟
دنیای دیگه‌ای پشت نگاه‌های سبز و مرموز این گربه خوابیده؛ اما مهسا و دختر عموش دنیا، اون رو اشتباهی جای جن تصور می‌کنن و... .

مقدمه:
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره!
اسرارها، فریاد زنان!
کابوس‌ها بی نام و نشان‌.
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز.
دوباره و دوباره...
باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را؛ اما ای گربه‌ی سیاه به من بگو، چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده‌ای؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
851
پسندها
7,285
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
ریحانه: مهسا، مهسا بلند شو دیگه، یالا یالا.
- ولم کن، می‌خوام بخوابم اَه!
- باشه پس به مامان میگم که تو نمیای عروسی، مامان!
وایستا ببینم عروسی؟ عروسی کی؟ عه من دارم عروس میشم؟ پس داماد ذلیل مرده کجاست؟ خاک توی گورش کنن، آی لباس که نخریدم.
یه دفعه همه چی توی ذهنم اومد؛ عروسیِ مریم، دختر آقای شاهرودیه.
به ساعت نگاه کردم، هفت شب بود. فقط نیم ساعت وقت دارم تا آماده بشم.
سریع اومدم بلند بشم که شپلق، ‌پایین تخت شوت شدم.
خب بنده مهسا نعیمی هستم پونزده سالمه، دختری بسی شیطون و فوضول هستم.
عاشق رنگ آبی آسمونی و سبزم، چاکر حلقه به گوش کباب کوبیده و مخلص قرمه سبزی هستم.
قیافم هم میشه گفت تقریباً خوشگلم، موهام قهوه‌ای و کوتاهه، چشم‌هام مشکیه، دماغم قلمی و لب‌هام متوسطه، قدم فعلاً صد و شصت و پنجه.
توی یه خانواده کوچیکِ چهار نفره‌ هستم، یه آبجی کوچیکم دارم که نه سالشه، بسی پررو و زبون دراز، البته کمی با ادبم هست. وضع مالیمون متوسط رو به بالاست. یه ماشین سمند نقره‌ای هم داریم. ای وای، دیرم شد!
سریع لباسم رو پوشیدم، یه لباس دامنی عروسکی که آبی رنگه و آستینش بلنده و تا یکم پایین زانومه، شال آبی هم پوشیدم، اگه اشتباه نکنم مهمونی مختلطه و بسی پسرِ ولگردم هست؛ پس لباس‌هام پوشیده و در عین حال خوشگله.
کیف هم رو برداشتم و مثل فرفره پایین رفتم.
ریحانه: اوهو عجب تیپی، واویلا!
- قمر پرید به لیلا!
- بی‌مزه!
مامان: بدویید دیر شد.
سریع سوار ماشین شدیم و پیش به سوی عروسی!
بابا: بچه‌ها اون‌جا مودب باشید، نخورده بازی هم در نیارید، مخصوصاً تو مهسا.
- اِ بابا آخه دلت میاد؟ من اصلاً شکمو نیستم، نگاه اصلاً شکم ندارم.
حالا خودم می‌دونم چه‌جور شکمویی هستم‌ها، فقط نمی‌دونم چرا چاق نمیشم؟
مامان: رسیدیم.
با تعجب به روبه‌روم نگاه کردم، ایول عجب جاییه!
عروسی رو توی یه باغ خیلی بزرگ گرفته بودن، اطرافم همش ماشین مدل بالا بود، از این‌هایی که حتی اسمشون رو هم نمی‌دونم. وارد که شدیم یک عالمه از این پولدارهای افاده‌ای ریخته بود، هیچ‌کس وسط نمی‌رقصید و بیش‌تری‌ها با هم حرف می‌ز‌دن یا چیزی می‌خوردن.
همه‌ی بچه‌های جوون هم ریخته بودن یه گوشه و دوره هم بودن.
دور تا دورِ باغ میزهای بزرگی بود که همه چی روشون بود. یک میز انواع نوشیدنی، دلستر، نوشابه، انواع آب میوه و دوغ؛ فکر کنم آب شنگولی هم داشتن.
یک میز انواع غذاها، مرغ درسته، کباب و... .
یکی دیگه هم پر دسر، ژله و... .
حالا جالب این‌جا بود، هیچ‌کس چیزی نمی‌خورد، اگه هم می‌خورد فقط یک ذره. نوچ نوچ این‌ها حتماً خل یا مونگولن، یا شیرینی زدشون.
بدون معطلی خواستم سمت غذاها حمله کنم که مامانم بازوم رو گرفت و چشم غره رفت.
با چشم به اون‌ور سالن اشاره کرد، آقای شاهرودی با لبخند و همراه دخترش مریم به استقبالمون می‌اومدن. من با مریم رفیقم، نوزده سالشه؛ اما با توجه به پولدار بودنشون هیچ‌وقت قیافه نمی‌گیره.
آقای شاهرودی: سلام، چه عجب آقای نعیمی؟ چرا این‌قدر دیر اومدین؟
بابا: سلام تقصیر مهسا خانم شد دیگه.
- عه بابا!
شاهرودی: سلام به مهسا خانم، لطفاً این‌قدر این رفیقِ ما رو اذیت نکن.
- سلام، چشم؛ ولی من دختره خوبی هستم‌‌ها.
آقای شاهرودی خندید و گفت:
- اون که بله.
بعد با بابا این‌ها رفتن، مریم رو بغل گرفتم.
- هی نامرد تو هم رفتی قاطیه اردک‌ها؟
مریم: فکر کنم میگن قاطیه مرغ‌ها نه اردک‌ها.
- حالا اون شاهزاده سوار بر اسب سفید کجاست؟
گوشه‌ی سالن رو نشون داد، یک پسره سبزه با موهای مشکی وایستاده بود. قیافش خوب بود و به مریم می‌اومد؛ مریم هم خوشگل بود‌.
- اَه، اَه، این که مارمولک سوار بر سوسکِ سیاهه، از کجا گیرش آوردی؟
- مگه چشه؟ به این خوبی!
- آره فقط شبیه بوزینه یا سوسمار فرانسویه!
دیدم مریم قرمز شده و هی چشم و ابرو میاد. این چش شده؟
- باشه حالا چته؟ بده واقعیت رو بهت گفتم؟ نوچ نوچ از بس ترشیده بودی، رفتی با یه کپک زده عروسی کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
یکی از پشت سرم گفت:
- اُهم، اُهم.
با تعجب پشت سرم رو نگاه کردم، عه این‌که داماده، کی اومد؟ نکنه شنیده باشه؟ فکر نکنم‌.
- سلام، کی اومدید؟ اتفاقاً داشتم خوبیتون رو می‌گفتم.
داماد: بله شنیدم؛ ولی باید بگم سوسمار فرانسوی رو از کجا پیدا کردید؟ اصلاً وجود داره؟
- آهان اون رو می‌گید؟ بله معلومه که هست، اصلاً شما می‌تونید همین‌جا، چند گونه از بوزینه‌های ایرانی رو مشاهده کنید!
با سر به چند تا دختر که خیلی زیاد آرایش کرده بودن و هی چشم‌هاشون رو چپ می‌کردن، اشاره کردم که مریم یه دفعه پقی زیر خنده زد.
مریم: بوزینه‌ی ایرانی!
همه برگشته بودن و نگاش می‌کردن، یکم اون‌ورتر رفتم، مثلاً من با این‌ها نیستم. والا!
بالاخره آهنگ گذاشتن و همه وسط ریختن، البته همه به جز مامان و بابام و آقای شاهرودی و صد البته خودم!
مریم: مهسا بیا بریم وسط.
- نوچ، این آهنگش خارجیه، من رقص خارجی بلد نیستم؛ ولی ترکی و لری یا رقص همین کوچه بازاری‌ها رو بلدم. بهشون بگو لری بذارن همه دستِ هم رو بگیریم و نی‌نای‌نای نی‌نای‌نای.
- لری؟ اَه کلاسمون پایین میاد، عمراً بذارم.
- خب پس خودت برو با شوهر جونت قر بده، والا.
مریم هم نامردی کرد و با شوهر جونش رفت، من موندم تنهای تنها؛ ولی شکم جان‌ اعلام حضور کرد و تازه چشمم به این همه غذای خوش‌مزه، دسر، فست‌فود و شیرینی افتاد.
همه سرگرم رقصیدن بودن، پس سریع سراغ میز شیرینی‌ها رفتم.
انواع شیرینی خامه‌ای و کلی چیزهای دیگه اون‌جا بود.
خیلی با وقار یک شیرینی برداشتم و حمله!
همین‌طور که تند تند می‌خوردم احساس کردم یه نفر کنارم وایستاده. با تعجب سمتش برگشتم، یه پسر که بهش می‌خورد هفده سالش باشه. یه لبخنده ضایع زد و گفت:
- افتخار می‌دین؟
عه این همه چیز این‌جا ریخته، حتماً باید از مال من بخوره؟ شیرینی‌های خوجمل من!
به زور شیرینی رو قورت دادم. داشتم خفه می‌شدم.
- این همه این‌جا ریخته، خب یکی بردار و برو.
- خب نمیشه! وقتی یه خوشگلش این‌جا هست، چرا برم یه جای دیگه؟ راستی چرا شال سرتون کردید؟ معذب هستید؟
تازه فهمیدم منظورش منم. خاک توی گورش کنن، فکر کردم شیرینی رو میگه.
- اولاً من به هیچ پسری، مخصوصاً گاگولی مثل شما افتخار همراهی نمیدم، دوماً این روسری رو هم برای این پوشیدم که چشم‌هات در بیاد اصلاً، سوماً خدافظ.
با تعجب نگام کرد، ازش فاصله گرفتم و اومدم این‌ور، نوچ نوچ پسرها هم لندهورهای قدیم.
خجالت که نمی‌کشه!
با چشم دنبال ریحانه گشتم، یک گروه دختر و پسر هم‌ سن خودش هشت و نه ساله تشکیل داده بودن و توی باغ بازی می‌کردن.
نگام به مریم افتاد که با فیلم بردار صحبت می‌کرد، سمت‌شون رفتم.
- چی شده؟
مریم: هیچی خانم سلطانی (فیلم بردار) میگن باید گل‌ برگ داشته باشیم که توی یکی از بخش‌ها بریزیم روی سر عروس و داماد، حالا گل از کجا بیاریم؟
یادمه وقتی داشتیم می‌اومدیم اون‌ور باغ مثل باغچه بود و کلی گل رز سفید بود.
- من اون‌ور باغ کلی گل رز دیدم‌ها، می‌تونم بچینم و بیارم.
خانم سلطانی با ذوق گفت:
- خیلی خوب میشه! اگه بخوایم از شهر بیاریم یکم طول می‌کشه، حالا میاری؟
مریم: نه نمی‌خواد، آخر باغ تاریکه، می‌ترسم مهسا گم بشی.
- نه بابا گوشی دارم، چراغ قوه رو می‌زنم دیگه.
یه پلاستیک بهم دادن، گوشیم رو برداشتم و به آخر باغ رفتم.
هر چی جلوتر می‌رفتم تاریک‌تر می‌شد، گوشیم رو روشن کردم. خدا وکیلی این باغ اندازه یه شهر، بزرگه.
اطراف پر از درخت‌های میوه بود، هر چی جلوتر می‌رفتم صدای آهنگ کم‌تر می‌شد، در آخر اصلاً صداش شنیده نمیشد.
وای! خاک توی گورم،کاشکی تنهایی نمی‌اومدم، دارم سکته رو می‌زنم.
اطرافم همش درخت‌های بزرگ بود، حداقل یه چراغی چیزی می‌ذاشتن. الان اگه یه جن بیاد، من چه‌طور بفهمم؟ وای جن! من اگه فقط قیافش رو ببینم سکته می‌کنم. چراغ موبایلم رو چرخوندم و بالاخره یافتم.
گل‌های زرد، سفید و سرخ رز تقریبا ًکنار آلاچیق بودن؛ سریع به سمت‌شون رفتم و از همه‌شون چیدم تا جایی که پلاستیک پر شد.
به ساعت گوشیم نگاه کردم. وای! من الان بیست دقیقه میشه که اومدم.
با سرعت دویدم تا زودتر برسم؛ ولی هر چه قدر می‌رفتم به جایی نمی‌رسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
دیگه خسته شده بودم، اطرافم فقط درخت‌های شبیه به هم بود. نکنه چیزی که ازش می‌ترسیدم اتفاق افتاده؟ من... گ... گم... شدم؟
با ناراحتی روی زمین نشستم. حتماً تا الان خیلی نگرانم شدن، من حتی صدای موسیقی‌شون رو هم نمی‌شنوم یعنی این‌قدر دور شدم؟
صدای باد و خش خش برگ‌ها و درخت‌ها بیش‌تر من رو می‌ترسوند؛ مخصوصاً این‌که من یه دختر خیلی خیالاتی هستم.
دیگه داشت اشکم در می‌اومد، شارژ موبایلم نود درصد بود؛ اما چه فایده من گم شدم، هر چی میرم انگار دورِ خودم می‌چرخم.
سرم رو روی پاهام گذاشتم و آروم گریه کردم. صدایی مثل یه آهنگ می‌اومد، انگار یکی داشت آهنگی رو زمزمه می‌کرد؛ عجیب‌ترین آهنگیه که تا به حال شنیدم. خیلی مرموز بود و خیلی زیبا!
مثل تعریف یه سرگذشت بود؛ اما چرا این‌قدر غمگین می‌خونه؟
کنجکاوی به ترسم غلبه کرد و آروم صدا رو دنبال کردم.
نزدیکِ صدا شده بودم. بلند داد زدم:
- کسی اون‌جا است؟ میشه کمکم کنید؟ من گم شدم!
اون ملودی زیبا و اسرارآمیز قطع شد.
با تعجب جلوتر رفتم، هیچ صدایی نمی‌اومد. فقط صدای باد این سکوت ابدی رو می‌شکست.
دیگه واقعاً ترسیده بودم، صدای خش خش شنیدم.
عه انگار طرف دلش سوخته و داره برای کمک میاد.
- ببخشید من صدای آهنگ‌تون رو شنیدم و اومدم این طرف، میشه کمکم کنید؟ آخه من گم شدم.
دو تا گوی براق سبز دیدم، این‌که آدم نیست.
نکنه... یک... ب... ببره؟
با ترس عقب رفتم، عه وایستا ببینم این‌جا جنگل نیست که ببر یا پلنگ داشته باشه، پس این چیه؟
نور موبایلم رو روی اون انداختم که یه گربه دیدم و نفسم رو فوت کردم.
آخیش نزدیک بود سکته کنم؛ ولی من خودم شنیدم انگار یکی داشت، آواز می‌خوند؛ اما مطمئنن نمی‌تونه کارِ یک گربه باشه.
گربه‌ی سیاه رنگی بود با چشم‌های سبزه براق! روبه‌روم نشست و سرش رو یکم خم کرد؛ با چشم‌هاش انگار من رو هیپنوتیزم می‌کرد. بعد از چند ثانیه جلوتر از من راه افتاد. وای حالا چی کار کنم؟
خواستم بر خلافِ جهتی که گربه رفته بود برم؛ اما یه دفعه جلوم سبز شد.
- ت... تو... ک... که اون‌ور... ب... بودی... پ... پس... چه‌طوری؟
دوباره همون مسیر رو رفت، یه حسی بهم می‌گفت باید دنبالش برم.
گربه خیلی تند می‌رفت. نگاه و عقلم رو دست یه گربه دادم؛ سریع می‌دویدم تا گمش نکنم، کم کم صدای آهنگ خارجی رو شنیدم.
از خوشحالی چشم‌هام برق زد، ایول تونستم برگردم‌.
از بین درخت‌ها مهمون‌ها رو دیدم که می‌رقصیدن، برگشتم تا به گربه نگاه کنم؛ اما نبود که نبود، انگار آب شده بود.
شونم رو با بی‌خیالی بالا انداختم و به سمت مریم رفتم. مریم با مهمون‌ها حرف میزد.
همون‌طور که نفس نفس می‌زدم، گفتم:
- مریم... گل‌ها رو... آوردم!
با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی واقعاً رفتی؟ فکر کردم پیش ریحانه رفتی. راستی چه‌جوری گم نشدی؟
- خب ما اینیم دیگه، خانم سلطانی کجاست؟
گوشه‌ی سالن رو نشون داد. سریع رفتم و گل‌ها رو دادم و خانم فیلم بردارم تشکر کرد.
یاد اون گربه افتادم. چه‌جوری من رو از باغ خارج کرد؟ خیلی عجیبه؛ ولی عجیب‌تر از اون، همون ملودیِ اسرار‌‌آمیزه! خیلی کنجکاوم که کی اون رو می‌خوند؟ اون هم توی تاریکی شب، تک و تنها؛ ولی چه قدر غمگین بود، اوم بهتره فکر نکنم الان خل ميشم.
سمت میز نوشیدنی‌ها رفتم، یه لیوان برداشتم و خوردم.
عه وایستا ببینم این چرا تلخه؟ نگاش کردم، این که رنگ زهرماریه، وایستا ببینم این خود زهرماریه!
می‌ترسم چشمم بزنن از بس باهوشم. سریع تفش کردم.
برم پیش آقای شاهرودی بگم؟ نوچ نوچ آخه این‌ها چیه؟
میگم پس چرا سرم گیج نمیره؟ پیش آقای شاهرودی که در حال صحبت با بابام بود رفتم.
- سلامی دوباره، میگم آقای شاهرودی این نوشیدنی چیه؟
- سلام دخترم، مگه چی شده؟
- شما همچین زهرماری‌هایی رو سرو کردید؟
با تعجب نگاهم کرد.
- نه نکردم، لیوان رو بده ببینم.
گرفتش و بوش کرد، یکم ازش خورد و بعد زیر خنده زد.
عه این چش شد؟ یعنی این‌قدر زود اثر کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
آقای شاهرودی در حالی که از خنده دلش رو گرفته بود، بریده بریده گفت:
- این‌که... دلستر... تلخه!
اَه لعنتی چرا همش ضایع میشم؟ آبروم رفت!
چند تا پسر که نزدیک بودن، حرف‌مون رو شنیدن و زیر خنده زدن. حالا مگه خندشون قطع می‌شد؟
آقای شاهرودی نگام می‌کرد بلکه از رو برم؛ ولی من و خجالت؟ آقای شاهرودی هنوز مهسا رو نشناختی. یه لبخند ملیح زدم که آقای شاهرودی سرش رو با تأسف تکون داد و رفت.
عروسی خیلی خوش گذشت، آخرش هم گل‌ها رو پر پر نکردن و زحمت‌های بنده به باد رفت.
برگشتیم خونه و من تا سه نشمرده خوابم برد.
دینگ دینگ! دام دوم، دینگ دینگ!
اَه این چه صدای مزخرفیه؟ با حرص گوشیم رو برداشتم و آلارم رو خاموش کردم.
دوباره توی جای گرم و نرمم فرو رفتم. خواب رو عشقه، والا.
تازه مغزم به کار افتاد. ای دادِ بی داد! من امروز کلاس زبان دارم.
به ساعت نگاه کردم؛ نه بود و من باید نه و سی دقیقه اون‌جا باشم.
سریع اومدم بلند بشم که شپلق، پایین شوت شدم.
با بدبختی زود آماده شدم، چادرم رو برداشتم و پیش به سوی آموزشگاه.
تند تند قدم برمی‌داشتم. خواستم مسیر رو کوتاه‌تر بکنم؛ یه پارک نزدیک خونمونه، اگه از وسطش برم زودتر می‌رسم.
به ساعت نگاه می‌کردم که خوردم به یک نفر و ‌روی زمين شوت شدم.
همین‌طور که سرم رو گرفته بودم با حرص گفتم:
- گندت بزنن، اصلاً بشی آبدارچی و ماه به ماه بهت حقوق ندن، بری زیره تریلی خودم حلوات رو پخش بکنم. نگاه کن داغونم کردی.
سرم رو بلند کردم و تعجب کردم.
پسرِ بی‌کار و علاف محله‌مون امین، جلوم وایستاده بود و با پوزخند نگام می‌کرد. یعنی به معنای واقعی ننگ جامعه به حساب میاد، هفده سالشه و بیست و چهار ساعته توی کوچه ولو میشه. حالا بدبخت قیافه هم نداره، چاقه با دماغ گنده‌ی اندازه‌ی کدو؛ چشم‌های ریز مثل چینی‌ها، پوست سبزه، تازه بروبچ میگن شپش داره. بدتر از همه بسی چشم چرونه!
من هر دفعه یه جوری میرم که باهاش برخورد نداشته باشم؛ والا شپشوی بو گندو!
بلند شدم و چادرم رو تکوندم، یه اخم توپ کردم و بی توجه بهش رد شدم.
ابروش رو بالا داد و جلوم وایستاد. وای خدایا اگه بخواد اذیتم کنه چی؟
نه بابا من رزمی کارم، حالش رو جا میارم. یاد کلاس‌ها افتادم اصلاً جدی نمی‌گرفتم و تمرین نمی‌کردم، بابام به اجبار من رو کلاس رزمی می‌فرستاد. همیشه میگه یه روزی به خاطر این‌کارم از من تشکر می‌کنی؛ ولی من که هیچی بلد نیستم!
توی کاراته فقط کاتا بهمون یاد دادن که به درد دفاع نمی‌خوره؛ اما یه لگد چرخشی یاد گرفته بودم، حتی از خود استاد هم بهتر می‌زنم، هم با قدرت و هم سریع. فعلاً خوبه دلم رو به همین خوش بکنم.
با عصبانیت گفتم:
- برو اون‌ور!
امین: اوه! خانم خوشگله کجا با این عجله؟ در خدمت باشیم حالا.
- لازم نکرده ببین گورت رو گم نکنی... .
- چی‌ کار می‌تونی بکنی؟ هان؟
- اون دماغه گندت رو مثل کدو می‌شکنم.
- وای، وای! ترسیدم، نه تو رو خدا، می‌دونستی زبونت خیلی درازه؟
- چه‌طوره در مورد خودت حرف بزنیم، می‌دونستی خیلی بی‌ریختی؟
- در عوضش تو خوشگلی گوگولی.
دست‌هاش رو آورد جلو که من رو بگیره، فرار رو به قرار ترجیح دادم. اومدم برم که نذاشت.
با حرص گفتم:
- تو این‌قدر بی‌شعور هستی که نمی‌فهمی چادر سرمه.
یکم جلوتر اومد، دیگه ضعیف بازی بسه!
با قدرت پام رو کوبیدم به جای حساسش و بعد یک لگدِ چرخشی زدم. این‌قدر قدرتش زیاد بود که روی زمین پرت شد. صورتش رو که بلند کرد، از خوشحالی نزدیک بود بی‌هوش بشم؛ پر از خون بود، فکر کنم دماغش شکسته. ایول به خودم، بروسلی بودم و خبر نداشتم.
جلوتر رفتم، از ترس عقب رفت.
- هه که از من می‌ترسی؟ اون لگد تازه یکم از هنرِ بنده بود، می‌خوای بقیش رو بهت نشون بدم؟
با چشم‌های گشاد شده خودش رو عقب کشید. این پسرِ ع×و×ض×ی تا حالا خیلی از دخترها رو اذیت کرده، چه‌طوره حالش رو بگیرم؟
- می‌دونی بقیه بهت چی میگن؟ یه آدم شپشوی بو گندو، ع×و×ض×ی و الاغ! باز هم بگم؟
امین با ترس فرار کرد که داد زدم:
- فقط یه دفعه دیگه ببینمت، خونت گردن خودته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
با صدای دست زدن، پشت سرم رو نگاه کردم. مردم جمع شده بودن و بعضی‌ها فیلم می‌گرفتن.
یکم خجالت کشیدم، وسایلم رو برداشتم و سریع از کنارشون رد شدم.
یکیشون گفت:
- دختره خیلی ظریفه، بهش نمی‌خورد این‌قدر زور داشته باشه. دیدی چه خوشگل بود؟
خندم گرفت، نمی‌دونن فقط بلدم یه لگد قوی بزنم و دیگه هیچی بلد نیستم.
ساعت ده شده بود. دیگه به کلاس نمی‌رسم، مسیر رفته رو برگشتم. توی کوچه‌مون که رسیدم، کنار درخت اقاقی‌ها یه گربه دیدم. بیش‌تر که دقت کردم، دیدم چه قدر شبیه اون گربه دیشبیه‌ست.
چشم‌های سبز و بدن مشکی. سرش رو خم کرده بود و نگام می‌کرد.
همین‌طوری محو گربه بودم که با آجری که توی سرش خورد به خودم اومدم.
گربه بی‌چاره روی زمین افتاد و از درد مثل مار به خودش می‌پیچید.
به باعث و بانی این خراب کاری نگاه کردم؛ باز هم امین ع×و×ض×ی بود.
امین درحالی که با ترس بهم خیره شده بود، گفت:
- این هم تلافی!
بعد خیلی سریع فرار کرد. با ناراحتی جلو رفتم؛ گربه از سرش خون می‌اومد و معلوم بود خیلی درد داره.
به آجر نگاه کردم، چه‌طوره راحتش کنم؟ آخه خیلی درد می‌کشه.
آجر رو برداشتم که گربه با چشم‌های سبزش بهم خیره شد. یه چیزی مثل ناباوری توی نگاش بود.
سرم رو با گیجی تکون دادم. مگه میشه؟ من حتی یه مورچه رو هم نکشتم، چه برسه به این گربه که... .
با دو به خونه رفتم و یه کارتن آوردم و کنار گربه گذاشتم.
- می‌دونم غیر ممکنه؛ ولی من احساس می‌کنم تو حرف‌هام رو می‌فهمی. راستی ممنون که دیشب کمکم کردی، این هم یه کمک از طرف من بود.
آروم برش داشتم و توی کارتن گذاشتمش.
در حیاط رو باز کردم و کارتن رو یواشکی کنار باغچه قایم کردم؛ چون اگه مامانم بفهمه باید فاتحم رو بخونم. از جک و جونور متنفره!
یعنی فقط می‌تونم بگم خیلی عصبانیم! آخه یکی نیست بگه چلغوز جان تو چی کار به گربه‌ی بی نوا داری؟
گربه از سرش یکم خون می‌اومد، چشم‌هاش رو با بی‌حالی باز و بسته کرد.
سریع رفتم داخل تا براش یه چیزی بیارم.
مامانم تا من رو دید گفت:
- مهسا چرا این‌قدر زود برگشتی؟
- هیچی خواب موندم، الان که خواستم برم دیدم سریعم برم، دیر می‌رسم پس نرفتم.
- والا من نفهمیدم چی گفتی؛ ولی خب!
بنده از قصد این‌طوری حرف زدم تا سوال پیچ نشم، خب البته من دروغ نگفتم، فقط یک کوچولو از حقیقت رو آشکار نکردم.
خونه‌ی ما دو طبقه داره. طبقه‌ی پایین پارکینگه، سه تا اتاق خواب، پذیرایی نود متره و حیاط صد و پنجاه متر. میشه گفت خونمون یه جورایی بزرگه بود.
وارد اتاقم شدم. دوازده متره و بیش‌تر داخلش از رنگ‌های سبز و زرد استفاده شده.
خب داشتم می‌گفتم، تختم طلاییه و رو تختی هم سبزِ کم‌ رنگه با گل‌های بابونه که اطرافش هستن. میز تحریرم زرده با پروانه‌های سفید، دیوارم رو رنگ نکردم؛ ولی با برگه فابریان‌تا و اشتنباخ پروانه‌های کوچیک و بزرگی رو در آوردم و به یه سمت چسبوندم. پرده‌ها ترکیبی از زرد، سبز و سفیده. کلاً هرکی توی اتاقم میاد روحیش عوض میشه؛ چون از رنگ‌های شاد استفاده کردم.
پنجره اتاقم رو به حیاط باز میشه و یه بالکن کوچولو هم داره.
اتاق ریحانه ترکیب رنگ صورتی و بنفش و اتاق مامان و بابام از رنگ کرم قهوه‌ای استفاده شده.
یادِ گربه افتادم. سریع چندتا پارچه‌ی به درد نخور و پوسیده از توی انباری در آوردم و به همراه یه ظرف آب و کمی بتادین به پایین رفتم.
آروم اطرافم رو نگاه کردم، آخیش مامانم نیست.
وسایل رو کنار جعبه گذاشتم و گربه رو نگاه کردم. از تعجب نزدیک بود، شاخ در بیارم. زخم سرش تقریباً خوب شده بود و خون‌ریزیش بند اومده بود. آخه مگه میشه؟ مگه داریم؟ چه‌جوری آخه؟
سرم رو با تعجب تکون دادم، گربه هنوز بی‌حال بود.
یک تیکه پارچه برداشتم و کمی خیسش کردم، آروم روی زخم‌هاش کشیدم و شروع به تمیز کردنش کردم.
- هی گربه کوچولو!
چشم‌هاش رو با شدت باز کرد و با خشم نگام کرد.
- عه یه دفعه چت شد؟ گربه کوچول... .
آروم غرشی کرد و با عصبانیت بلند شد.
این چرا همچین می‌کنه؟ نکنه به اسم کوچولو حساسه؟ بذار امتحان کنم‌.
-گربه سیاهه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
خیلی معمولی نگام کرد.
- پشمالو؟
باز هم عادی.
- گربه کوچولو؟
دوباره با خشم نگاهم کرد. عه مگه زبونم رو می‌فهمه؟ نمی‌دونستم گربه‌ها این‌قدر باهوشن؛ ولی نقطه ضعفش رو گیر آوردم، به اسم کوچولو حساسه!
تازه یادم افتاد هیچی بهش ندادم بخوره.
سریع به آشپزخونه و مستقیم سراغ گوشت‌ها رفتم. اومدم یه بسته گوشت بردارم که...‌ .
مامان: مهسا از توی فریزر چی می‌خوای؟ بگو خودم بهت میدم.
- هان؟ آها هیچی، چیزه یعنی منظورم... .
اووف مهسا الان لو میری یکم به اون نخود مغزت فشار بیار. ای خدا! چرا هیچی به ذهنم نمی‌رسه؟
- خب؟
- یعنی چیزه، اومدم به شما کمک بکنم. آره اومده بودم کمک‌تون کنم.
- آفتاب از کدوم طرف در اومده که مهسا خانم اومده کمک؟
- هی بشکنه این دست که نمک نداره، مامان خداوکیلی من کمکت نمی‌کنم؟
- نه، کی کمک کردی؟
- هی روزگار بی‌خیال، خب الان چی کار کنم؟
- می‌خوام قیمه درست کنم، تو سیب زمینی‌ها رو سرخ کن.
میگن آدم رو جو بگیره؛ ولی سگ نگیره، عه فکر کنم چپکی گفتم، سگ بگیره جو نگیره، نه جو بگیره، سگ نگیره؟ بی‌خیال؛ ولی کلاً نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. رفتم پنج تا سیب زمینی آوردم، پوست‌شون رو کندم و بعد خلال کردم، ریختم توی یه قابلمه‌ی پر آب تا آب پز بشه. وقتی پخت، بهش نمک زدم و جوری که بهم نچسبن‌‌ گذاشتمشون توی نایلون؛ یک ربع توی فریزر موند، بعد سرخش کردم.
این‌جوری سیب زمینی ترد، خوش‌مزه و پوک میشه مثل رستورانی‌ها. تا آشپزیِ دیگری از کدبانوی بزرگ بدرود. بالاخره سفره رو پهن کردم و همه نشستیم.
به به عجب بویی، چه رنگی، چه سفره‌ی قشنگی! حالا نی‌نای‌نای نی‌نای‌نای.
خورشت قیمه از بس بوی خوبی می‌داد، دیگه طاقت نداشتم. مامانم برای همه کشید، اومدم بسم الله گفتم و حمله کروم. یه دقیقه وایستید ببینم! اون دیگه چیه؟
پنجره‌ی آشپزخونه باز بود و یه جسم سیاه مستقیم سراغ قابلمه رفت، بیش‌تر که دقت کردم، چشم‌هام درشت شد. اِ این‌که گربه‌ی خودمونه.
غذا توی گلوم پرید، مامانم از یه طرف چنان می‌کوبید پشت کمرم که مثلاً خفه نشم. بابا هم لیوان رو گرفته بود جلوم و می‌گفت آب بخور؛ بدتر از همه ریحانه یواشکی داشت گوشت‌ها رو از توی بشقابم در می‌آورد، یعنی همون وسط بنده سکته زدم.
بدتر از ریحانه،گربه بود که جلوی من سرش رو تا آخر کرد توی قابلمه و چند ثانیه بعد در حالی که دهنش خورشتی بود، خیلی ریلکس دوباره از پنجره به حیاط برگشت.
مامان: عه بچه تو که ما رو ترسوندی، حالت خوبه؟
- بلی به لطف یزدان پاک و شلاق‌هایی که شما نثاره کمرم کردید، عالی‌ام!
مامان: اصلاً دفعه بعد می‌ذارم خفه بشی.
بابا: خانم خورشت تموم شد.
مامان: مهسا بلندشو برو توی ظرف خورشت بریز و بیا.
یادِ چند ثانیه قبل افتادم و صورتم از چندش جمع شد. اَه خورشت با تفه گربه، عق!
- میگم مامان حالا کی خورشت می‌خواد؟ میشه نیارم؟
- مهسا تنبلی نکن، بدو برو بیار.
ظرف رو برداشتم و خورشت ریختم، وقتی بقیه غذا می‌خوردن، حالم بهم خورد. بیچاره‌ها نمی‌دونن گربه... .
بالاخره غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردم.
رفتم توی حیاط تا به این گربه‌ی درد گرفته یه درس حسابی بدم.
گربه کنار دیوار وایستاده بود و پنجه‌هاش رو لیس میزد. روی دیوار سایه‌ی یه آدم افتاده بود. با تعجب پشت سرم رو نگاه کردم. عه این‌جا که کسی نیست، پس این سایه برای کیه؟
گربه حرکت کرد و به سمت من اومد. سایه‌ی آدم همراه با گربه حرکت می‌کرد. وایستا ببینم، این سایه‌ی گربه بود؟ آخه مگه میشه سایه یه گربه آدم باشه؟ یکم ترسیدم. تازه یادم افتاد گربه جان چه گندی به بار آورده.
- گربه‌ی بی‌تربیت خجالت بکش، بهت جا دادم، یه جعبه‌ی درب و داغونم دادم، دیگه چی می‌خواستی؟ درِ دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته؟ نوچ نوچ تو که عقلت نمی‌رسه. نگاه دارم با یک گربه حرف می‌زنم!
به سایه نگاه کردم انگار یه آدم دستش رو زیر چونش زده بود و نگام می‌کرد، دیگه راست راستی داشتم سکته می‌کردم.
گربه بی‌توجه بهم بلند شد، پشتش رو بهم کرد و داخل جعبه خوابید.
هنوز توی فکر سایه بودم، واقعاً مگه میشه سایه‌ی گربه یه سایه آدم باشه؟
سریع بلند شدم و رفتم توی خونه، بابام داشت با تلفن صحبت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
بابا: عه کی راه می‌افتید؟
- ... .
بابا: خب پس هماهنگ کنید.
- ... .
بابا: نه یک روز بمونیم، بعدش حرکت کنیم.
- ... .
بابا: خب باشه، قربانت خدافظ!
مامان: کی بود؟
بابا: داداشم بود، قراره فردا راه بیوفتن و بیان تا بعدش با هم به باغمون بریم.
از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. عمو داره میاد.
- بابا عمو داره میاد؟ کی؟
بابا: فردا می‌رسن، قراره بعدش با هم بریم باغمون.
- هورا ایول!
عمو محمدم یک سال از بابام بزرگ‌تره و سه تا دختر داره. محدثه هیجده سالشه، مهدیه هم سن خودمه، فاطمه ده‌ سالشه و یک سال از ریحانه بزرگ‌تره.
اون‌ها هر سال از شهرشون پا میشن میان این‌جا و بعدش همه با به باغمون که شماله می‌ریم.
مامان: هیچی توی خونه نداریم برای پذیرایی، بریم یکم میوه بخریم؟
بابا: باشه.
ریحانه بدو بدو از اتاقش بیرون اومد و گفت:
- مامان منم میام.
بلی همه رفتن و بنده رو چغندرم حساب نکردن، به همین راحتی!
بی‌خیال بابا اینترنت رو عشقه.
سریع پریدم توی اتاقم و مستقیم سراغ کامپیوتر رفتم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم، خورشید داشت غروب می‌کرد و هوا تقریباً تاریک بود.
یه فیلم طنز رو دانلود کردم، اَه لعنت به این نت، چه قدر سرعتش پایینه.
احساس کردم یکی توی حیاط پرید، با دو دلی بلند شدم و حیاط رو نگاه کردم. نه بابت فکر کنم خل شدم.
با صدای چرخوندن دست‌گیره از جا پریدم، مطمئناً این یکی دروغ نبود.
پاورچین پاورچین سمت آشپزخونه رفتم و دنبال چاقو گشتم. اَه این‌جا که همش چنگال و قاشقه.
- اَه لعنتی، پس مامان چاقوها رو کجا گذاشته؟
صدای قدم‌هایی رو از پشت سرم شنیدم و صدای آشنایی گفت:
- دنبال این می‌گردی؟
از ترس نمی‌تونستم حتی برگردم، حالا که مامانم نیست، چه خاکی توی سرم بریزم؟
پشت سرم رو نگاه کردم، این... که... امینه!
امین با یه پوزخنده چندش‌آور نگام می‌کرد. اَه فکر نمی‌کردم این‌قدر عقده‌ای باشه!
- چیه تعجب کردی؟ تو کاری کردی که آبروم جلوی همه بره. آره توی ع×و×ض×ی!
- تقصیر خودت بود!
- یادته گفتم زبونت رو کوتاه می‌کنم؟ فکر کنم الان وقتشه.
هم زمان با حرفش یه چاق رو از توی جیبش در آورد و به سمتم اومد.
- ج... جلو... ن... نیا، وگرنه... جی... جیغ... می‌ز... می‌زنم!
- بزن! خیلی خنگی مگه پنجره‌هاتون دو جداره نیست؟ فکر کردی صدات بیرون میره؟
دستم رو دراز کردم و یه چنگال برداشتم، حداقل بهتر از هیچیه.
سریع به سمت اتاقم فرار کردم که دستم رو اسیر کرد و چون تند می‌رفتم هر دوتامون روی زمین پرت شدیم.
امین سرش خورد به دیوار، ایول دلم خنک شد.
با ترس اومدم فرار کنم که پام رو کشید و سرم به زمین خورد. لحظه‌ی آخر گربه رو دیدم که وارد پذیرایی شده بود.
- دردت گرفت؟ آخی دلم کباب شد، حالا با این چه‌طوری؟
چاقو رو آورد و روی ساق پام کشید، درد خیلی زیادی داشت.
همون لحظه دادِ امین هوا رفت، با تعجب برگشتم؛ ولی چرا داد زد؟
خودم رو پشت مبل‌ها کشیدم، امین سر پا وایستاده بود و به هوا ضربه میزد؛ اما هیچ کی که جلوش نیست؟
یه دفعه چند تا زخم روی صورت امین ایجاد شد، متوجه‌ی یه هاله‌ی کمرنگ سیاه شدم که اطراف امین بود. امین داره با یه شخص نامرئی می‌جنگه؟
از ترس موهام سیخ شد، نکنه جن یا روحه؟
امین تقریباً بیش‌تر صورتش کبود بود و باز هم تقلا می‌کرد. صدای یه پسر توی گوشم گفت:
- مگه منتظر نبودی؟ پس چرا کاری باهاش نداری؟
با ترس پشت سرم رو نگاه کردم، هیچ‌کس نبود. وای یا خدا این دیگه چه مصیبتی بود؟
امین هنوز با اون شخص نامرئی درگیر بود. اشک‌هام راهِ خودشون رو باز کردن.
- مهسا غلط کردم بس کن، بسه!
با ترس درحالی که زمزمه می‌کردم گفتم:
- من نبودم، من می‌ترسم.
سریع به سمت تلفن رفتم و به پلیس زنگ زدم.
بعدش به مامان و بابا زنگ زدم.
از ترس دست‌هام می‌لرزید، امینم همش داد میزد " مهسا ولم کن". با صدای در زدن سریع در رو باز کردم، پلیس بود. اون شخص نامرئی امین رو رها کرد.
باز هم صدای همون پسر اومد:
- تو خیلی ترسویی، مطمئن باش تنهاتر از همیشه میشی.
پلیس‌ها داخل اومدن.
پلیس: خانم شما تماس گرفتید؟
- بله، یه پسر با زور وارد خونمون شد و می‌خواست بهم صدمه بزنه.
خواستم قضیه‌ی شخص نامرئی رو هم بگم؛ ولی اگه فکر کنن دیوونه شدم چی؟
امین رو از توی حال آوردن. وقتی من رو دید داد زد:
- ولم کن، کاریم نداشته باش غلط کردم.
پلیس با تعجب به صورت امین نگاه کرد و گفت:
- شما این پسر رو کتک زدید؟
با دو دلی گفتم:
- بله.
پلیس زیر خنده زد و گفت:
- عجب دخترِ با دل و جرئتی! واقعاً یه پسر هیکلی رو حریف شدی؟ آفرین!
همون موقع بابا این‌ها اومدن و با تعجب به پلیس نگاه کردن.
بابا: این‌جا چه خبره؟
پلیس رفت و فکر کنم برای بابا توضیح داد و من همین‌طور مسخ شده به لحظات پیش فکر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
منظوره اون جنه یا روحه چی بود؟ "تو خیلی ترسویی مطمئن باش تنهاتر از همیشه میشی".
کلماتش توی ذهنم می‌چرخید، یعنی چی؟
بابام درحالی که خندش رو کنترل می‌کرد سمتم اومد.
- مهسا آفرین بابا جان، دیدی بالاخره کلاس‌ها جواب داد؟
بعدش روبه‌روی امین رفت و یه سیلی توی گوشش خوابوند.
- فقط یه دفعه دیگه مزاحم دخترم بشی، می‌کشمت!
سربازها امین رو بردن و سوار ماشین پلیس کردن.
پلیس: فقط می‌تونم بگم باید به داشتن همچین دختری افتخار کنید.
پلیس‌ها رفتن و مامانم با نگرانی اومد.
مامان: مهسا حالت خوبه؟ جاییت که زخم نشده؟
متوجه‌ی زخم پام شد و سریع پانسمانش کرد؛ اما من همین‌طور به اون شخص نامرئی فکر می‌کردم.
توی خونه رفتیم.
ریحانه: مهسا واقعا زدیش؟ این امین الاغه یه دفعه لواشکِ من رو دزدید، خوب کردی.
تازه به خودم اومدم و با آب و تاب و کلی دروغ شروع کردم به تعریف کردن.
- آره اون که چیزی نبود، منِ بروسلی رو دستِ کم گرفتید؟ با یه پا زدم چاقوش رو انداختم، چهار تا لگد توی شکم، هفت تا توی صورت... .
بالاخره شام رو خوردیم و پیش به سوی رخت خواب؛ اما این‌قدر می‌ترسیدم خوابم نمی‌برد. توی اتاق ریحانه رفتم.
با کلی بدبختی راضیش کردم که پیشش بخوابم، یک وقت لولو من رو نخوره!
با صدای بابام بیدار شدم.
- مهسا بلند شو الان نمازت قضا میشه.
با بی‌حالی بلند شدم و وضو گرفتم. همیشه نماز صبحم رو می‌خونم و می‌خوابم.
این‌قدر خواب آلود بودم که نفهمیدم چی خوندم، توی اتاقم رفتم. پنجره باز بود، یه لحظه احساس کردم یهذپسر با موهای مشکی کنار پنجره وایستاده.
سرم رو با ترس تکون دادم؛ اما هیچی نبود. خب من خواب آلودم، حتماً اشتباه دیدم.
با خستگی روی تختم دراز کشیدم و سه ثانیه نکشیده خوابم برد.
صبح با تکون‌های چیزی توی بغلم بیدار شدم.
- ریحانه... خوابم میاد... این‌قدر... تکون نخور.
باز هم تکون خورد. چشم‌هام رو با بی‌حالی باز کردم، از چیزی که دیدم یه جیغ خفیف کشیدم.
گربه سیاهه توی بغلم بود و سعی داشت خودش رو بیرون بیاره.
با ترس اون‌ور پرتش کردم. بی‌توجه بهم از پنجره که باز بود بیرون رفت؛ ولی من یادمه دیشب پنجره رو بستم!
از پایین سر و صدا می‌اومد، انگار مهمون داریم.
عه من چه‌قدر خنگم عمو این‌ها اومدن، هورا!
سریع رفتم پایین، پریدم بغل عمو و سلام کردم، با زن عمو روبوسی کردم و دختر عموهام رو بغل گرفتم.
بالاخره عمو این‌ها توی هال رفتن. فاطمه رفت توی اتاق ریحانه و من محدثه و دنیا رو (دنیا توی شناسنامه اسمش مهدیه‌ست؛ ولی ما دنیا صداش می‌زنیم.) بع اتاقم بردم.
- بچه‌ها فقط بیاید براتون تعریف کنم، چی شده؟
محدثه: مهسا متأسفم؛ ولی من خیلی کار دارم، امسال کنکور دارم.
دنیا: یه ماهه داره مثل خر درس می‌خونه، خاک توی گورت کنن.
محدثه: خب خیر سرم هجده سالمه‌ها! من میرم توی اتاق عمو(یعنی بابام) درس بخونم.
دنیا: فقط مواظب باش کتاب‌ها رو نخوری.
دنیا هم سن منه و علاوه بر دختر عمو یکی از بهترین و شیطون‌ترین دوست‌هامه.
وسایلش رو پرت کرد گوشه‌ی اتاق و روی تختم پرید.
- سریع گزارش بده.
- قضیه خیلی طولانی داره، از باغ شروع شد که... .
دنیا: وایستا، وایستا! خودم می‌دونم می‌خوای چی بگی؛ توی باغ حتماً خون‌آشام دیدی بعد خواستی در بری، تهدیدت کرده گفته اگه ما رو لو بدی، می‌کشمت بعد اون‌ها می‌خوان ازت انتقام بگیرن؛ اما یکیش اشتباهی عاشقت شد و تو رو تبدیل به خون‌آشام کرد.
الان هم تو التماسشون کردی که نکشنت و در عوضش یه قربانی که بنده‌ی مظلوم باشم، بدی. الان هم می‌خوای نیش‌‌ دندون‌هات رو نشون بدی، بعدش بگی یوهاها!
سرم رو با تأسف تکون دادم:
- دنیا جونِ من کم فیلم تخیلی ببین.
- شوخی کردم. حالا بگو، زود، تند، سریع!
پرده‌ها رو کشیدم و پنجره رو بستم. والا ما که شانس نداریم یه دفعه دیدی هیولا اومد خوردمون.
- نکنه الان هم دارن جاسوسیمون رو می‌کنن که پرده‌ها رو کشیدی؟ یا جدالسادات!
- دنیا چند دقیقه مسخره بازی در نیار تا بگم.
- بگو دیگه، بدو.
- قضیه از یه آهنگ شروع شد؛ توی باغ بودیم رفته بودیم عروسیِ یکی از دوست‌های بابام که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
- دوست بابات خجالت نمی‌کشه با این سنش عروسی می‌کنه؟ نوچ! نوچ!
- اَه عروسیه دخترش بوده‌
- عه؟ خب ادامه.
- داشتم می‌گفتم، به یه دلیلی رفتم توی باغ که گل رز بچینم. بعدش گم شدم. هر چی گشتم نتونستم بیرون برم، یه دفعه یه صدای خیلی قشنگ اومد، نتونستم بفهمم چی میگه؛ ولی ریتم خیلی قشنگی داشت و غمگین بود بعد... .
- تو خجالت نمی‌کشی آوازِ عشقولانه‌ی یه بنده خدا رو گوش می‌کنی؟ نوچ! نوچ!
- اَه دنیا! اصلاً دیگه نمیگم.
- عه چرا؟ بگو دیگه کنجکاوی سوراخ سوراخم کرد.
- نوچ نمیگم.
- نگو به درک! منم کلی اتفاق جدید برام افتاده بهت نمیگم، تازه لولو وقتی بهت حمله کرد، می‌زارم بخورتت نجاتت نمیدم.
- از بس مهربونم میگم. بعدش صدا قطع شد و یه گربه سیاه ‌‌سط پرید، یه روز هم که توی خونه بودم، امین اومد و یه شخص نامرئی... .
کل ماجرا رو براش گفتم. چشم‌های دنیا مثل یه توپ پینگ پونگ شده بود. به همین برکت قسم!
- جان من راست میگی؟
- دروغم کجا بود آخه؟
- مامان بابات چی؟ می‌دونن؟
- نه نگفتم، چون باور نمی‌کنن.
- خوب شد نگفتی، الان مثل این فیلم‌ها یه دفعه اون‌‌ها هم درگیر ماجرا میشن. این هم از شانسِ ما؛ ولی ایول خیلی دلم می‌خواست یه دفعه مثل این فیلم‌ها باشم.
- به نظرت روحه؟
- خب تو گفتی اون هاله داشته امین رو می‌زده، باهات حرف زده. این‌ها یعنی یه جسم داره.
- خب یعنی چی؟
- یعنی روح نیست، فکر کنم جنه!
- اما من شنیدم یه فاصله‌ای بین ما و اون‌ها هست، یه مرز نامرئی!
- چند وقت پیش یه کتاب از توی کتابخونه در مورد همین قضیه خوندم.
- خب تعریف کن.
- جان من، مثل این فیلم‌ها اولش نوشته بود "خواننده گرامی لطفاً این کتاب رو نخوانید و اگر می‌خوانید آن را باور کنید، زیرا اسراری در این کتاب نهفته که باورهای شما را در مورد دنیای پیرامون اطراف، از بین خواهد برد، آشکار شدن اسرارهایی که سال‌ها زمان برای فهم آن به تلاش انجامید".
- خب آوردیش؟
- نه مگه بی‌کارم؟ فقط از صفحه‌هاتش عکس گرفتم.
تبلتش رو درآورد و بلند بلند شروع به خوندن کرد.
- فیلسوفان قدیم، این چنین فکر می‌کردند که هر چه جسم است، قابل احساس و دیدن است و هر چه قابل دیدن نیست، جسم نیست و به اصطلاح می‌گفتند مجرد از جسمانیت است.
- خب یعنی چی؟ یعنی جن جسم نداره؟
- اَه، خب بقیش رو گوش کن تا بفهمی.
ادامه داد:
- دانشمندان امروز، به این مسأله رسیده‌اند که ما یک نوع جسم نداریم.
دانشمندان قدیم می‌گفتند یک نوع جسم بیش‌تر وجود ندارد و آن جسم سه بعدی است. مثل این میز که سه بعد دارد که عبارت است از طول، عرض و عمق.
آیا ممکن است که یک موجود دو بعدی با جوهر وجود دو بعدی داشته باشیم؟
فرض نمی‌کردند جسم یک بعدی چه‌طور؟ چهار بعدی چه‌طور؟ تاکنون توانسته‌اند چهارده بُعد پیدا کنند.
می‌گویند که ممکن است اجسامی وجود داشته باشند که با وجود جسم بودن، سه بعدی نباشند.
حال اگر جسمی سه بعدی نباشد، دو بعدی یا چهار بعدی باشد، تمام احکامش فرق می‌کند. مثلاً الان یک دیوار در این‌جا هست، اگر در نیز بسته باشد، امکان ندارد که ما از این دیوار عبور کنیم؛ چون دیوار یک جسم سه بعدیه و ما هم یک جسم سه بعدی هستیم؛ اما دانشمندان معتقدند که اگر یک جسم دو بعدی باشد، می‌تواند از این دیوار عبور کند، بدون این‌که دیوار شکافته شود. ما جسم سه بعدی هستیم و فقط موجودات سه بعدی را می‌بینیم.
یعنی در همین فضایی که هستیم، در همین کوچه و خیابان ممکن است، انواع موجوداتی باشند که با ابعاد دیگری غیر از سه بُعد موجودند؛ ولی ما انسان‌ها چون سه بعدی هستیم و فقط سه بعدی‌ها را می‌بینیم، لذا نمی‌توانیم ببینیم؛ اما وجود آن‌ها واقعیت دارد. تنها موجودی را که ما توانستیم از بین این همه موجود اسرارآمیز کشف کنیم، جن است؛ اما اطلاعات ما هم در این زمینه بسیار کم است، هزاران هزار موجود اسرارآمیز که در دنیای ما و در واقع در بعدِ دیگری از جهان زندگی می‌کنند که ما از آنان بی‌خبریم.
- عه خب ادامه رو بخون دیگه!
- خب فقط از همین صفحه‌هات عکس گرفتم، تبلتم حافظه نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
89

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین