. . .

تمام شده ملودی گربه سیاه | مهدیه باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ملودی گربه سیاه
نویسنده: مهدیه باقری
خلاصه:
مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربه‌ی مرموز رو‌به‌رو میشه؛ گربه‌ی سیاه با چشم‌های سبز زمردی.
یک روز که میرن به باغشون توی شمال، هر شب ملودی عجیبی می‌شنوه؛ آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟
دنیای دیگه‌ای پشت نگاه‌های سبز و مرموز این گربه خوابیده؛ اما مهسا و دختر عموش دنیا، اون رو اشتباهی جای جن تصور می‌کنن و... .

مقدمه:
در راستای آسمان پر ستاره،
قلبی پر خروش از تکرارهای دوباره!
اسرارها، فریاد زنان!
کابوس‌ها بی نام و نشان‌.
آوازی در دل شب،
آرام و مرموز.
دوباره و دوباره...
باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را؛ اما ای گربه‌ی سیاه به من بگو، چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده‌ای؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
- حالا معنیش چیه؟
- فکرش رو بکن، یه عالمه موجود نامرئی و اسرارآمیز توی همین دنیان؛ ولی ما نمی‌تونیم ببینمیشون و شاید اون‌ها هم همین‌طور!
- خب منظور از دنیای متفاوت یه سیاره دیگه منظورشونه؟
- نه بابا! من چیزهایی در مورد دریچه هم خوندم، این دنیاها از توی یه دریچه‌های نامرئی با هم در ارتباط هستن؛ اما نمی‌دونم کجان؟ یعنی تقریباً هیچ‌کس نمی‌دونه. شاید اون موجوده هم جن نباشه، یکی از موجودات چهار بعدی یا شش، یا هفت، یا حتی یازده بعدی باشه؛ اما حدس می‌زنم جنه!
- میگم‌ها به نظرت این موجودها با بعدای مختلف چجوری‌ هستن؟ دنیاشون مثل ماست؟
- فکر نکنم، گفتم که از یه دریچه‌های مخفی جهان‌ها با هم ارتباط دارن؛ ولی ما باید الان یه فکری به حال جنه بکنیم که یه وقت نخورتت.
- کوفت رو آب بخندی.
- حالا نقطه ضعفش چیه؟
- از من می‌پرسی؟
- می‌تونیم از توی فیلم ترسناک‌ یه چیزهایی بفهمیم، بذار در بیارم.
فلشش رو در آورد و با کابل او تی جی به تبلتش وصل کرد.
- من کلی فیلم ترسناک دارم، فقط ببین!
صدای مامانم اومد که ما رو صدا می‌کرد.
- بچه‌ها بیاید پایین ناهار آمادست.
- این هم از شانس ما.
پایین توی پذیرایی رفتیم‌. ناهار قرمه سبزی بود، وای که دهنم آب افتاد.
بابام برامون غذا کشید و مثل نخورده‌ها شروع به خوردن کردم.
بعد از خوردن غذا سفره رو جمع کردیم، مستقیم رفتم سراغ قابلمه و توی یه ظرف کوچیک گوشت‌های قرمه رو خالی کردم تا برای گربه ببرم.
- دنیا بیا.
با هم توی حیاط پیش گربه رفتیم.
- آخی این چه نازه، پس این همون نجات دهنده‌ی توئه که از توی باغ درت آورد؟
- به نظرت این جن نیست؟
- نه بابا؛ ولی امکان داره که جنه جسم گربه رو تسخیر کنه، می‌خوایم بریم شمال این رو هم ببریم؟
- خودم هم توی همین فکر بودم.
به هال رفتیم.
عمو: بهتره غروب که هوا خنکه راه بیفتیم.
بابا: آره این‌جوری تا پس فردا شمالیم.
یاد وسایل‌هام افتادم، سریع پریدم توی اتاق و با کمک دنیا هر چی لباس بود رو توی س×ا×ک چپوندم.
یه س×ا×ک خالی هم برداشتم تا بعداً گربه رو توی اون بزارم.
خیلی زود غروب شد و ما قرار بود کم کم راه بیفتیم.
قراره بیست دقیقه دیگه حرکت کنیم، من و دنیا هم بی کار وایستادیم و پشه می‌پرونیم.
- مهسا چه قدر پول برای خرج کردن داری؟
- می‌خوای چی کار؟
- خب برای مقابله باهاش باید کلی وسیله بخریم دیگه. یه جوری برو از مامانت بگیر، من هم سراغ ننه جونم میرم.
سریع به سمت مادر گرام تازیدم.
- مامی جونمی؟
- چیه؟
- می‌دونستی خیلی دوست دارم؟
- مهسا عین آدم بگو چی می‌خوای؟
- عه مامان من هیچی نمی‌خوام. راستی مامان چه قدر چشم‌هات درشت و قشنگن‌‌ها، تا حالا دقت نکرده بودم، به کی دادید موهاتون رو رنگ کنه؟ جان من شبیه سیندرلا شد.
- واقعاً؟
اصلاً دیدم مامانم قرمز شده از خجالت، حالا وقتشه پول تیغ بزنم، آری!
- ولی حیف من رو نگاه به خانواده بابام رفتم. اگه یه درصد به شما می‌رفتم الان باید خواستگارها رو جمع می‌کردید، حیف روزگار.
- مهسا این‌طوری نگو تو هم خوشگلی دخترم.
- نه مامان من افسرده شدم، حداقل یکم پول ندارم رفتیم شمال یه چیزی بخرم قلب افسردم یکم شاد بشه، الان دنیا صد و چهل تومن همین‌جوری توی کیفش داره، حالا من دریغ از یه سکه‌ی درب و داغون.
بعد یک آه جگر سوز کشیدم که خودمم دلم کباب شد، چه برسه به مامان.
- گفتی سارا (زن عمو و به عبارتی جاریِ مامی) چه قدر به دنیا داد؟
- صد و چهل تومن!
مامان رفت کیفش رو آورد و صد و هفتاد تومن کفِ دستم گذاشت. این‌گونه باید از حسادت مادران گرامی استفاده کرد. آری ز من بیاموزید بی خردان!
- این پنجاه تومنم بده به ریحانه.
عمراً اگه بذارم این پول به دست ریحانه برسه، خودم خرجش خواهم کرد. یوها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
- مامان، زن عمو به فاطمه (دختر کوچیکه عموم که یک سال از ریحانه بزرگ‌تره.) فقط ده تومن داده، چون میگه نباید به کمتر از پونزده ساله‌ها پول داد تا ول خرج نشن!
- خب من هم نمی‌خواستم بدم، پس بهش سی تومنش رو بده، بیست تومنم برگردون به... .
- مال خودم!
سریع ماچش کردم و دویدم توی اتاق، ریحانه داشت با فاطمه بازی می‌کرد.
- ریحانه برات جایزه آوردم.
- چی؟
سی تومن رو گذاشتم کفِ دستش و یه لبخنده ملیح تحویلش دادم. اگه بدونی پول‌هات رو قورت دادم، جوجو!
- عه دستت درد نکنه، عجیبه چه قدر مهربون شدی؟
- مهربون بودم!
دنیا اومد و بهم اشاره کرد که بیام.
- چه قدر کاسب شدی؟
- صد و هفتاد تومن!
- نه! صد و هفتاد تومن؟
- آره.
- باورم نمیشه.
- باور کن، اگه نکنی همش رو هاپولی می‌کنم.
- چیز می‌خوری. اگه به من ندی، میدم لولو تو رو یام یام میل کنه اصلاً.
- باشد، پس هیچی به تو نخواهم داد.
- قبول نیست این بسی ناعادلانه می‌‌باشد.
- در ضمن وقتی بلد نیستی انگلیسی حرف بزنی چرا زبان زیبای فارسی رو خراب می‌کنی؟
- عه خودت اول گفتی.
- نه تو گفتی.
- نوچ تو!
- نه خودت!
- اصلاً هر کی خبر داد!
- عه مگه کسی بادی به در داد؟
یه دفعه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم. بلند زیره خنده زدیم.
- بسه دیگه، حالا تو چه قدر کاسب شدی؟
- چهل تومن.
- خب از هیچی که بهتره.
مامان: بچه‌ها همه بیاید پایین، می‌خوایم حرکت کنیم.
- مامی جون صداتون قطع و وصل میشه، میشه یه دفعه دیگه بگید؟
- گفتم الان میام بالا، حسابت رو می‌رسم ور پریده.
- عه نمی‌خواد، آها آنتن اومد، باشه مامی!
سریع وسایل‌ها رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم، یواشکی س×ا×ک خالی رو آوردم و گربه رو توی اون گذاشتم؛ اما تا می‌خواستم زیپ رو ببندم، بیرون پرید.
-گربه جونمی، لج نکن عین یه گربه‌ی با شخصیت برو داخل دیگه. رفت یکم اون‌ورتر نشست که حرصم رو درآورد.
- باشه، همسایمون یه خانم گربه داره این‌قدر با فرهنگ، چشم عسلی و خوشگل خانم، نمیرم برات بگیرمش، تو هم می‌ترشی تبدیل میشی به سرکه‌ی کپک زده.
باز هم نیومد. خاک توی گورم حواسم نیست یه گربه است و نمی‌فهمه.
- اصلاً همین‌جا بمون تا بپوسی، ما یه ماه میریم شمال! تنها بمون تا اجنه تسخیرت کنه.
مامان: مهسا بدو دیگه، ما رفتیم‌ها.
با ناامیدی س×ا×ک رو برداشتم که برم؛ اما گربه سریع توی س×ا×ک پرید.
آروم زیپ رو بستم. س×ا×ک اون‌قدری بزرگ و پارچه‌ای بود که خفه نشه.
فاطمه: زن عمو بذارید ریحانه توی ماشین ما بشینه، آخه حوصلم سر میره.
ریحانه: آره مامان، خواهش.
مامان: نه نمیشه، محدثه و دنیا این‌طوری جا نمیشن.
فاطمه: چرا محدثه جا میشه فقط دنیا... .
ریحانه: دنیا میاد پیش مهسا دیگه.
مامان: از دست شماها، باشه برو.
دنیا: ایول مهسا به نفع ما دو تا هم شد، می‌شینیم توی ماشینِ شما پیش هم‌دیگه، فقط وایستا برم محدثه رو هم بیارم.
سمت ماشین عمو رفتیم. محدثه توی گوشیش فیلم آموزش درسی می‌دید. یعنی من رو می‌گید این‌قدر حرص خوردم. خب آدم باید توی مسافرت شاد باشه، نه این‌که همش درس بخونه.
دنیا: محدثه بلندشو بیا توی ماشین بغلی، پیش هم باشیم بهتره‌ها.
محدثه: بچه‌ها اذیت نکنید دیگه، من امسال کنکور دارم باید درس بخونم.
من: حالا یه امروز رو بی‌خیال شو، تو اصلاً ذاتی ترشی نخوری یه چیزی میشی نترس.
محدثه: اصلاً می‌دونی معنیِ اگه ترشی نخوری یه چیزی میشی چیه؟
- یعنی یه کاره‌ای میشی بعد پولدار، بعدشم نی‌نای‌نای نی‌نای‌نای.
محدثه: نه، مثلاً یه آدم باهوشه، بعدش میگن تو مطمئن باش یه کاره‌ای مثلاً پزشک میشی. البته اگه ترشی نخوری، چون ترشی خوردن باعث کم شدن هوش و حافظه میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
دنیا: ممنون از سخن گران‌بهایتان، حالا پاشو دیگه.
محدثه: گفتم کار دارم، بعد کنکور.
بعدش دوباره مشغول شد.
دنیا: بیخی خودمان را عشقه!
یه لبخنده مرموز زدم و گفتم:
- و صد البته فیلم ترسناک‌ها رو هم عشقه.
بالاخره همه سوار شدیم. با دو تا ماشین می‌رفتیم، ماشین عمو و بابام.
بابا: مهسا و دنیا، کمربندهاتون رو ببندید.
سریع بستیمشون و راه افتادیم.
آروم در س×ا×ک رو باز کردم، گربه سرش رو بیرون آورد. سریع کردمش داخل و زمزمه‌وار گفتم:
- جون خالت نه صدات در بیاد نه تکون بخور، چون مامان بفهمه بیرون پرتت می‌کنه.
برام خیلی عجیب بود گربه که انگار منظورم رو فهمیده بود، سرش رو کرد داخل و اصلاً سر و صدا ایجاد نکرد‌.
به دنیا اشاره کردم تبلتش رو در بیاره تا فیلم ترسناک‌هاش رو ببینیم.
- انتخاب کن کدومشون؟
آروم گفتم:
- هیس! مامانم بفهمه فیلم ترسناک می‌بینیم از وسط نصفمون می‌کنه و میده روح بخورنمون.
- تو مگه به روح اعتقاد داری؟
- من غلط بکنم اعتقاد نداشته باشم، اصلاً خرم کیه که به این‌ها کار داشته باشم، این‌جوری نگو میان می‌خورنت‌ها.
- وای، وای! ترسیدم؛ بی مزه.
بالاخره نشستیم و دو تا فیلم رو کامل دیدیم. الان دو ساعته که توی راه هستیم.
- مهسا دیدی تو فیلم چه‌جوری جنه رو از بین برد؟
- آره روش آب جوش ریخت.
- پس شاید آب جوش جواب بده.
- شاید!
- توی اون فیلم دیگری هم بهشون نمک و رب گوجه پاشید.
- اسم فیلم (...) بودش، به نظرم رب گوجه جواب نمیده؛ ولی فیلمش خیلی باحال بود مگه نه؟
- آری؛ ولی اصلاً ترسناک نبود تازه اون چندش‌های داخلش دیو بودن نه جن.
بابا: بیاید یه جا نگه داریم تا یکم استراحت کنیم.
به عمو زنگ زد و باهاش هماهنگ کرد. رفتیم توی یک سفره خونه بین راهی و به عنوان شام کباب خوردیم. یکمی ازش رو هم برداشتم و یواشکی وقتی بابا این‌ها حواسشون نبود به سمت ماشین رفتم تا به گربه غذا بدم. درِ س×ا×ک رو باز کردم؛ اما س×ا×ک خالی بود و اثری از گربه نبود، پیش دنیا رفتم.
- دنیا گربه نیستش.
غذا توی گلوش پرید و گفت:
- چی؟ پس کجاست؟
- نمی‌دونم والا.
- بیخی، فعلاً بشین غذامون رو بخوریم.
سفره خونه توی فضای باز بود و تخت‌های چوبی هم که روشون قالی بود داشت، برای این‌که خانواده‌ها روی اون‌ها غذا بخورن. همه‌ی ما بچه‌ها روی یک تخت بودیم و بزرگ‌تر‌ها هم روی یک تخت دیگه.
دنیا به پهلوم زد.
- آخ چته؟ سوراخم کردی‌!
دنیا با چشم‌هاش به تخت بغلی اشاره کرد.
یه پسر با موهای مشکی، پوست سفید و چشم‌های سبز روشن روی تخت کناری نشسته بود و همین‌طور که غذا می‌خورد زیر، زیرکی یه نگاه می‌نداخت.
دنیا با دهن پر گفت:
- وای لامصب عجب تیکه‌ایه، چه سری، چه پایی، عجب چشم‌هایی!
- اولاً لامصب نیست، درستش لامذهبه، دوماً مگه کلاغه؟ سوماً چشم‌هات رو درویش کن.
- عه نگاه خود پسره زل زده بهمون، من که کاریش ندارم. اصلاً شیطونه میگه چادرم رو بکنم توی حلقش تا بفهمه نباید بهمون زل بزنه.
- میگم دنیا به نظرت پسره خیلی آشنا نیست؟
- والا من که با پسرها در ارتباط نیستم؛ ولی راست میگی‌ها خیلی آشناست، مخصوصاً چشم‌هاش!
- بیخی ولش کن، راستی نگاه بابا این‌ها دارن بلند میشن، بیا بریم.
برگشتم تا دوباره یه نگاهی بندازم؛ اما پسره نبودش.
چه عجیب، چه‌طوری این‌قدر زود رفت؟
بالاخره سوار ماشین شدیم تا راه بیفتیم، دنیا با تعجب به س×ا×ک اشاره کرد و گفت:
- مهسا مطمئی دیدی گربه توی س×ا×ک نیست؟ پس این چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
راست می‌گفت گربه توی س×ا×ک بود و نگاهمون می‌کرد، یه لحظه با خودم گفتم چشم‌هاش چه قدر شبیه اون پسره بود که دیدیم.
ما دو روز توی راه بودیم و بالاخره رسیدیم.
بابا به آقای جعفری (نگهبان باغ) زنگ زد تا در رو باز کنه.
باغمون بزرگه و پر از درخت‌های پرتقال، انار، سیب، آلبالو و هر چی که فکرش رو بکنید. دور باغم دیوار کشیده شده.
یه خونه هم توی باغ ساخته بودیم که تقریباً میشه گفت متوسطه.
از توی ماشین پیاده شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- هورا رسیدیم.
عمو: وسایل‌تون رو بردارید و داخل برید.
همه وسایل‌مون رو برداشتیم و داخل خونه رفتیم.
وقتی دیدم هیچ‌کس حواسش نیست، س×ا×ک رو باز کردم و گربه رو آزاد کردم.
به سرعت به داخل باغ رفت و ناپدید شد.
داخل خونه رفتم. پذیرایی چهار تا دوازده متری می‌خورد و آشپزخونه هم دوازده متر بود. بالا پله می‌خورد و وارد یه راهرو میشی که چهار تا اتاق شش متری داره.
رفتم بالا، معمولاً اتاق آخری برای من، محدثه و دنیا است. اتاق کناری برای فاطمه و ریحانه، بغلیش برای مامان و زن عمو و آخری برای بابا و عموئه.
ولی چیزی که من ازش متنفرم اینه که چرا دستشویی رو بیرون خونه ساختن؟ شب‌ها که می‌خوام برم دستشویی، سکته می‌کنم.
رفتم توی اتاقمون، محدثه وسایلش رو چیده بود و گوشه‌ی اتاق مشغول درس خوندن بود؛ دنیا هم مشغول چیدن وسایل‌هاش بود.
منم رفتم و وسایلم رو توی کمد چیدم.
دنیا: محدثه شنا کردن بلدی؟
محدثه: برای چی؟
دنیا: آخه می‌ترسم یه وقت توی درس خوندن غرق بشی، هه.
من: دنیا ولش کن، خب راست میگه کنکور داره.
رفتیم پایین پیش بقیه.
بابا: بچه‌ها من و عموتون بریم کود بخریم برای درخت‌ها.
مامان: وایستید من و سارا(زن عمو) هم بیایم، باید وسیله و گوشت بگیریم.
بابا: پس بچه‌ها چی؟
عمو: آقای جعفری هستش دیگه، تازه زود میایم. بچه‌ها شما هم بیرون نرید، خطرناکه این‌جا مار داره.
- خیال‌تون راحت. ما کلاً موروثی اهل سوء استفاده کردن از موقعیت‌های این‌جوری هستیم. نه یعنی چیزه، نیستیم.
خانواده گرام بعد کلی سفارش که این‌کار رو بکنید و اون کار رو نکنید، رفتن.
به ریحانه این‌ها سر زدیم، هدفون توی گوششون بود و بازی کامپیتری می‌کردن.
- مهسا الان شبه، شب‌ها لولو خور خوره‌ها بیرون می‌ریزن، بیا فاتحمون رو بخونیم.
- اَه دنیا اِن‌قدر مسخره بازی در نیار، بیا بریم روی پله‌ها بشینیم.
توی باغ فقط جلوی خونه چراغ داشت و باغ تاریک بود.
- آخیش، کلی دلم برای این‌جا تنگ شده بود.
- اوهوم، منم همین‌طور.
توی سکوت به آسمون نگاه می‌کردیم که یه صدایی اومد مثل همون ملودی که توی باغ آقای شاهرودی شنیدم.
- مهسا تو هم شنیدی؟
- آ...آره.
- می‌دونستم، تو وقتی صدای اون عاشقه رو توی باغ شنیدی ناراحت شده، الان هم اومده تا انتقام بگیره. حتماً ماشین زیرش گرفته و الان ی... یه... روح... شده!
- دنیا چرت و پرت نگو، روح کجا بود؟ فوقش شاید جن باشه!
از حرفی که زدم موهای تنم سیخ شد.
نه بابا حتماً یه دزدی چیزیه
- مهسا اون‌جا رو نگاه کن، درخت‌های وسط باغ دارن تکون می‌خورن.
زمزمه‌وار گفتم:
- حتماً بیش‌تر از یه نفرن! این‌جوری... .
- باید به آقای جعفری(نگهبان باغ) بگیم، اگه واقعاً دزد باشه چی؟
- آره بدو بریم.
سریع خودمون رو به اتاقک گوشه‌ی باغ که محل نگهبانیِ آقا‌ی جعفری بود رسوندیم.
در رو باز کردم و همون‌طور که نفس نفس می‌زدم. گفتم:
- آقای... جعفری... چند نفر... توی... باغن!
آقا جعفری: بدو ایول! گلُ گل! اَه لعنتی پس برای چی بهت حقوق میدن؟
آقای جعفری همون‌طور که به تلوزیون خیره شده بود گفت:
- چی؟
- چند نفرن توی باغن.
- من خودم بهتر می‌دونم، نگاه با این فوتبال بازی کردنشون.
- اما... .
- اما نداریم، برو دیگه.
با دادی که زد به خودم اومدم و با حرص بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
- چی شد؟
- هیچی، بذار به فوتبالشون برسن.
- منظورت چیه؟
- یعنی خودمون باید دست به کار بشیم.
به سمت باغ رفتم و بیل رو برداشتم.
- نکنه منظورت اینه که... .
- آره باید بریم ته باغ، به نظرم یه نفره؛ حداقل ببینیم کیه!
دنیا گوشیش رو در آورد و چراغ قوه رو زد.
دستِ هم رو گرفتیم و آروم جلو رفتیم.
باغ تاریک بود، فقط صدای باد که لابه‌لای درخت‌ها می‌وزید سکوت رو می‌شکست، حتی خبری از اون ملودی نبود.
درخت‌‌های بلند و وسیع باعث می‌شدن که آسمون دیده نشه.
یه دفعه دنیا شروع به نفس نفس زدن کرد و لرزید.
- د... دنیا... ح... حالت... خ... خوبه؟
دنیا سر جاش وایستاد، با تعجب برگشتم و نگاش کردم که سرش پایین بود و چیزی رو زمزمه می‌کرد.
- چرا؟
دنیا سریع سرش رو بالا آورد، چشم‌هاش درشت و وحشتناک شده بودن و خنده‌ی ترسناکی کرد.
دنیا با صدای خفه‌ای گفت:
- تو خودت باعث شدی، دیگه نمی‌تونی برگردی؛ هیچ راه برگشتی نیست.
بعد خنده‌ای ترسناک کرد.
با ترس عقب رفتم، دنیا چش شده؟ ن... نکنه... ت... تسخیر... شده؟
دنیا سرش رو کج کرد و در حالی که دست‌هاش دو طرف بدنش آویزون بود، آهسته جلو اومد.
- ش‌... شوخی... ب... بسه... دیگه... دا... داری... م... می‌ترسونیم!
- یوها اومدم بخورمت.
بعد از این حرفش دلش رو گرفت و بلند زیرِ خنده زد.
- چی؟ من رو سر کار گذاشتی؟
- قیافت رو ندیدی، عین این جن دیده‌ها؛ وای ترکیدم!
دوباره از خنده ولو شد.
- باشه برات دارم.
دنیا سرش رو بلند کرد، هنوزم آثار خنده توی قیافه‌اش بود. نگام که کرد کم کم لبخندش محو شد، با ترس به پشت سرم خیره شد.
- دیگه دستت پیشم رو شده، ا‌ین‌قدر مسخره بازی در نیار.
دنیا در حالی که رنگ و روش زرد شده بود، با ترس به پشت سرم نگاه کرد و گفت:
- م... مهسا... پ... پشت... سرت!
- وای چه قدر تو بامزه‌ی!
با حرص پشت سرم رو نگاه کردم، از چیزی که دیدم چشم‌هام درشت شد.
یه موجودِ عجیب با پاهای دراز، صورت خیلی لاغر و استخونی، چشم‌های درشت و از حدقه بیرون زده و بدن پر مو جلوم وایستاده بود.
خیره نگام می‌کرد، احساس کردم دارم بی جون میشم؛ حتی نمی‌تونستم دستم رو تکون بدم. اون موجودِ زشت جلوتر اومد و گلوم رو گرفت. انگار با چشم‌هاش روحم رو می‌مکید و از تنم خارج می‌کرد. با جیغ دنیا به خودم اومدم و پشت سرم رو نگاه کردم.
یه موجودِ زشت مثل همین، پای دنیا رو گرفته بود و می‌کشید.
دنیا با چشم‌های اشکی بهم خیره شد و گفت:
- م... مهسا... نجاتم... ب... بده!
همون موقع موجودِ کریحِ روبه‌روم گلوم رو گرفت و فشار داد، نمی‌تونستم نفس بکشم و دست و پا می‌زدم؛ یه دفعه فشار دستش کمتر شد.
صورتش از درد جمع شد و افتاد روی زمین و مثل مار به خودش می‌پیچید.
از فرصت استفاده کردم و به سمت دنیا دویدم.
دنیا هنوز گیج بود.
- بدو بریم، پاشو وقت نداریم.
دستش رو گرفتم و بلندش کردم. صدای یه پسر اومد که فریاد زد:
- ع×و×ض×ی‌ها، چه‌طوری از دنیاتون خارج شدید؟
انگار با اون موجودات حرف میزد، اون بود که کمکمون کرد؟
- کجا می‌ریم؟ تو که داری میری ته باغ.
- نمی‌دونم؛ ولی باید جایی بریم که اون دو تا هیولا نباشن.
سرعتمون رو بیش‌تر کردیم، باغ تاریک بود و گوشی هم نداشتیم. زمین خوردم، با درد بلند شدم، ترس یه لحظه هم ولم نمی‌کرد. قیافه اون موجود‌ات کریح هنوزم جلوی چشم‌هام بود.
- م... مهسا... اون... درخت رو... ب... ببین!
یک درخت خشک بزرگ روبه‌رومون بود؛ اما از یه طرفش نور می‌اومد، با تعجب نگاش کردم؛ اما من مطمئنم توی باغ همچین درختِ عجیبی نیست!
نا‌خودآگاه سمت درخت رفتیم، یه دریچه کنارش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
دنیا زمزمه‌وار گفت:
- دریچه‌های متصل کننده، راه‌های ارتباط بعُدها!
از پشت سرمون صدای دویدن و بعدش صدای فریاد همون پسر اومد.
- نه نرید داخل، شما نباید برید اون تو.
من و دنیا با ترس بهم نگاه کردیم.
- مهسا بدو برو داخل.
- چی؟
- اگه اشتباه نکنم این همون دریچه است، فقط می‌تونم بگم اگه می‌خوای زنده بمونی برو داخل.
با گیجی نگاش کردم. پسره تقریباً بهمون رسیده بود، دنیا دستم رو گرفت و هر دو توی شکاف عمیق و نورانی درخت پرت شدیم.
چشم‌هام رو با درد باز کردم، انگار از یه بلندی سقوط کرده بودم.
همه‌ی اتفاقات به یادم اومد، اون موجودات کریح، پسره و درختِ بزرگ!
با تعجب به صحنه عجیب روبه‌روم نگاه کردم. توی تاریکی معلق بودم و فقط همون درخت بزرگ روبه‌روم بود.
تازه یادِ دنیا افتادم، با ترس دنبالش گشتم.
یکم اون‌ورتر از من توی تاریکی معلق بود.
با هول سمتش رفتم و تکونش دادم.
- دنیا... بیدار شو... خواهش... می‌کنم... نکنه... .
دیگه گریم گرفت، اگه دنیا چیزیش شده باشه چی؟
دنیا چشم‌هاش رو با بی‌حالی باز کرد که نزدیک بود، از خوشحالی بال در بیارم.
- هی بلند شو!
- مامان فقط بذار پنح دقیقه دیگه بخوابم.
- بلند شو منم.
- منم دیگه کیه؟
- مهسا دیگه، بلندشو.
چشم‌هاش رو کامل باز کرد؛ انگار چیزی رو که دید باور نکرد. چشم‌هاش رو با تعجب باز و بسته کرد و با ناباوری گفت:
- این یه خوابه!
- به نظرت ما کجاییم؟
دنیا با دستش به اون درخت اشاره کرد و گفت:
- این راه ارتباط با یه بعُده دیگه‌ است، به عبارتی... .
- دریچه؟
- آفرین زدی به هدف!
همون‌طور که معلق بودم، به سمت درخت رفتم. دو گوی رنگی که مثل میوه از درخت آویزون بود، توجهم رو جلب کرد، یکیش یه گوی درخشان سبز و اون یکی یه گوی قهوه‌ای.
- اون‌ها چی‌ هستن؟
- الان می‌فهمم!
با کنجکاوی جلو رفت و اون گوی درخشان سبز رو از درخت چید.
- مهسا این یک گویِ شیشه‌ایه، فقط همین. بیا این یکی هم برای تو!
گوی درخشان قهوه‌ای رو هم چید و مثل یه توپ به سمتم پرتاب کرد که توی هوا گرفتمش.
دنیا راست می‌گفت، یه گوی شیشه‌ای بود که داخلش دودی قهوه‌ای رنگ در جریان بود.
از درخت صدای عجیبی بلند شد و یه دفعه اون گوی‌ها توی دستمون ترکیدن.
احساس سوزش شدیدی توی چشم‌‌ها و سرم می‌کردم، یعه دفعه چی شد؟
صدای دنیا اومد که با بهت گفت:
- مهسا... چرا..‌ این... شکلی... شدی؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم، چیزی رو که دیدم باور نکردم.
دنیا روبه‌روم وایستاده بود و با تعجب نگام می‌کرد.
قیافه‌ی دنیا عوض شده بود، چشم‌های قهوه‌ایش حالا سبز شده بودن، موهای بلند مشکیش به رنگ طلایی در اومده بود و پوست گندمیش سفیدتر شده بود، یه لباس عجیبم تنش بود؛ یه پیرهن سفید با دامن کوتاه تا زیر زانو به رنگ سبز. پوتین‌های بلند قهوه‌ای، یه سر بندم بود که به رنگ سفید بود و یه جواهر سبز هم روی اون بود.
- چیه چرا این‌طور نگام می‌کنی؟
- آخه خودت رو ندیدی.
نزدیک بود از خوشحالی غش کنم، نکنه من هم مثل دنیا قیافم عوض شده و خوشگل شدم؟
همون لحظه سیاهی و تاریکی از بین رفت، درخت نور زیادی از خودش تولید کرد و اطراف دیوارهایی مثل آینه به وجود اومد.
دیگه توی هوا معلق نبودیم، زمینم مثل دیوارها از جنس آینه بود و می‌شد خودت رو توی اون ببینی.
با تعجب خودم رو توی آینه‌ی روبه‌روم نگاه کردم.
قیافم عوض شده بود؛ اما اصلاً شبیه دنیا نبودم.
موهام به همون کوتاهی تا یکم پایین‌تر از گوشم بود، فقط رنگش از قهوه‌ای تیره تبدیل به خرمایی شده بود، چشم‌هام هنوزم قهوه‌ای بود، پوستم یکم روشن‌تر شده بود. در کل قیافه‌ی خودم بود و فقط یکم رنگ موهام تغییر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
لباسم هم خیلی قشنگ و عجیب بود. یه پیرهن آستین بلند کرمی با دامن کوتاه قهوه‌ای که تا بالای زانوم به همراه یه شنل کوتاه کلاه دار تنم بود که نقش‌هایی مثل پیچک روی اون دوخته شده بودند.
به دنیا نگاه کردم، با ذوق خودش رو توی آینه نگاه می‌کرد.
- وای چه قدر من خوشگلم، ننه کجایی که برای دخترت اسفند دود کنی چشم نخوره!
- داریم خواب می‌بینیم، این‌قدر دلت رو خوش نکن.
- عه توی ذوقم نزن، قربون خودم برم که ا‌ین‌قدر جیگر شدم.
راست می‌گفت واقعاً خوشگل شده بود. قیافش شبیه این دخترهای بور و مهربون شده بود و برعکس من که قیافم شبیه به یه دختره شیطون و شرور شده بود.
با صدای ترق تروق به اطرفم نگاه کردم، آینه‌های زیر پامون در حال خورد شدن بودن.
دنیا هم متوجه شده بود، با ترس دستِ هم رو گرفتیم و یه جیغ بلند کشیدیم.
آینه‌ها بالاخره شکستند و ما به پایین سقوط کردیم.
با درد از جام بلند شدم. هنوز هم اون درخت روبه‌رومون بود؛ ولی با تفاوت این‌که ما توی یه جنگل بزرگ بودیم. به آسمون نگاه کردم، آفتاب در حال طلوع کردن بود و این یعنی اوایل صبحه!
دنیا کنارم دراز کشیده بود و بلند خروپف می‌کرد.
چیزی کنار بوته‌ها تکون خورد، با ترس دنیا رو بیدار کردم.
- دنیا... بلند شو... یه... چیزی... توی... بوته... بود!
دنیا آروم چشم‌هاش رو باز کرد و بعد با ترس سر جاش نشست.
- فکر کردم دارم خواب می‌بینم. یعنی همش... .
بوته باز هم تکون خورد که به هم چسبیدیم.
از بوته دو تا موجوده عجیب بیرون اومد. یکی گندمی رنگ بود و اون یکی سفید، شبیه هم بودن فقط رنگ‌هاشون متفاوت بود.
خیلی کوچیک بودن، اندازه‌ی کفِ دست. موهای سرشون بلند بود، جوری که مثل یه ریسمان پشت سرشون بود. چشم‌های بزرگ و کشیده که تمامش مشکی بود داشتن، گوش‌های کوچیک و پشمالو با دمی شبیه خرگوش.
در کل میشه گفت خیلی بامزه بودن و صد البته برای ما ترسناک!
جست و خیز کنان جلو اومدن، من و دنیا دهنمون رو مثل غار باز کردیم که یه جیغ بنفش بکشیم؛ اما اون‌ها متوجه شدن و با دست‌های کوچولوشون که فقط دو انگشت داشت جلوی دهنمون رو گرفتن.
یکیشون که رنگ سفید داشت با صدای خیلی بامزه‌ای گفت:
- خواهش می‌کنم جیغ نزنید آخه این‌جا پر از موجوداتیه که مطمئن باشید حتی دلتون نمی‌خواد که ببینیدشون.
از ترس چشم‌هام درشت‌تر شد، اون‌ها خیلی واقعی بودن و اصلاً شبیه خواب نبودن، بیش‌تر شبیه کابوسن!
دوباره به حرف اومد.
- قول بدید اگه دستمون رو برداشتیم جیغ نمی‌زنید.
سرمون رو تند تند تکون دادیم، آره حتماً من که جیغ نمی‌زنم.
فقط شاید فریاد بزنم، نکنه انتظار داره فقط نگاش کنم که قورتم بده؟
با تردید دستش رو برداشت. باز هم دهنم رو باز کردم که فهمید و دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت.
موجود سفید رنگ: اول بذارید خودمون رو معرفی کنیم، من پیتا‌م.
به همون موجودِ کرمی رنگ که شبیه خودش بود اشاره کرد و گفت:
- این هم دوستم نیتا!
دیگه تصمیم گرفتم جیغ نزنم، انگار خودشون فهمیدن و دستشون رو از جلوی دهنمون برداشتن. دیگه ازشون نمی‌ترسیدم.
نیتا: ما می‌دونیم که شما از کجا اومدید، این اتفاق فقط یه بار افتاده که یک نفر از یه بعُد به بعُده دیگه سفر کنه. می‌دونم که شاید باورش براتون سخت باشه؛ اما شما به دنیای ما سفر کردید!
- چ... چطوری؟
نیتا: بعُدها از طریق دریچه‌هایی با هم ارتباط دارن و همه‌ی این دریچه‌ها یه نگهبان داره که باعث میشه کسی نتونه از اون‌ها عبور کنه و عبارتی نگهبان دروازه کارش رو خوب انجام نداده که شما متوجه دروازه شدید و... .
- نگهبان دروازه دیگه کیه؟
پیتا: خب قبلش یه گرگ نما بود که... .
دنیا: گرگ نما؟
پیتا: آره یعنی هم به گرگ تبدیل میشه هم به آدم، اون خیلی مسئولیت پذیر بود؛ اما دیگه خیلی پیر شده بود، هزار سالش بود، برای همین یه جانشین که یه پسر گربه نماست رو انتخاب کرد.
- گربه نما؟
نیتا: آره یعنی هم به انسان تبدیل میشه هم به گربه و البته با دیدن شما میشه فهمید، کارش رو خوب انجام نداده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
پیتا: ولی فعلاً که توی این دنیایید باید چند تا چیز رو بدونید، این‌جا کسی نمی‌دونه که بعُده دیگه‌ای وجود داره به جز ما دوتا و نگهبانان دروازه‌ها، اون‌هام اجازه گفتنش رو ندارن، شما نباید با کسی در این مورد صحبت کنید، هیچ‌کس!
- برای چی؟
نیتا: چون این‌طوری تعادل بهم می‌خوره، فرض کنید یه عالمه موجوده عجیب برای به دست آوردن قدرت وارد دنیاهای دیگه بشن، اون‌وقت چه بلایی سر مردم اون بعُدها میاد؟
دنیا: ما به کسی نمی‌گیم، فقط ما رو برگردونید به دنیای خودمون‌؛ خواهش می‌کنم!
پیتا: متأسفم؛ ولی ما نمی‌تونیم، خود نگهبان می‌تونه شما رو ببره که اون هم توی دنیای شما گیر افتاده؛ ولی یه خبر خوب دارم!
من: چی؟
پیتا: این درخت بزرگ توی سرزمین ما محافظ‌های سرزمین رو انتخاب می‌کنه که... .
نیتا: آخه این‌ها که نمی‌دونن محافظ چیه؟ بذار خودم بگم!
با چشم‌های درشت شده به دعوای بامزشون نگاه می‌کردم.
نیتا: توی این سرزمین دو تا قلمروی بزرگ وجود داره، مردم که این‌طور صداشون می‌کنن، سرخ پوش‌ها و خاک تَن‌ها!
دنیا: یعنی چی؟
نیتا: هیچی، منظورشون رنگ لباس مردم‌هاست، این دو تا قلمرو هیچ‌وقت با هم سازگاری نداشتن و با هم در حال نبرد و ستیز بودن، یه روز یه دورگه که طرفدار صلح بوده و بسیار قوی، دونه‌ای رو می کاره که همین درخت حکمت روبه‌روتون در میاد.
اون درخت محافظ‌های هر سرزمین رو انتخاب می‌کنه، ده نفر برای هر قلمرو، این کار هر صد سال یک بار انجام میشه و افرادی که انتخاب میشن بین سن پونزده تا شونزده ساله‌ هستن، یعنی به عبارتی... .
- چی؟
نیتا: شما هم جزو محافظ‌هایید، چون لباس‌هاتون لباس محافظ‌هاست و روی دستتون هم علامت محافظ‌هاست!
با تعجب به دستم نگاه کردم، یه خالکوبی عجیب روی دستم بود.
نیتا: همه افراد آرزوشونه که جزو محافظ‌ها باشن، برای همین اون‌هایی که سن پونزده و شونزده دارن هر روز میان تا ببینن انتخاب میشن یا نه؟ حالا شما دو تا هم جزوشون هستید.
- اما ما می‌خوایم برگردیم.
نیتا: تا موقعی که نگهبان برگرده نمی‌تونید، پس چرا نمی‌رید تا آموزش ببینید؟
دنیا: تازه ما سر پناهی هم نداریم، پس چه‌طوره تا نگهبان بیاد بریم؟
حرف‌شون راست بود، فعلاًکه نمی‌تونیم کاری کنیم پس چرا که نه!
من: باشه!
دنیا: خب ما رو ببرید اون‌جا دیگه.
پیتا: ولی...
من: ولی چی؟
پیتا: شما هر کدوم محافظ یک قلمرو انتخاب شدید. راستی اسمتون چیه؟
- من مهسام و ایشون هم دنیا.
پیتا: دنیا محافظ سرزمین سرخ‌پوش‌هاست و تو خاک تنَ‌ها.
هر دو تامون بلند گفتیم:
- چی؟
پیتا: متأسفم؛ ولی نمی‌تونیم کاری کنیم.
من و دنیا با ناراحتی هم رو بغل کردیم، این تنها راهه! نزدیک بود اشکم در بیاد.
- خب انگار قراره از هم جدا بشیم، جهان جونمی.
دنیا از این‌که بهش بگم جهان خیلی بدش می‌اومد‌.
- صد دفعه بهت گفتم من دنیام نه جهان.
- خب چه فرقی داره؟ دنیا و جهان هر دو یه معنی میدن!
- هیچم نمیده‌.
صدایی مثل ناقوس اومد، نیتا و پیتا با عجله گفتن:
- صدای زنگه، اگه تا چند دقیقه دیگه اون‌جا نباشید خودشون جای شما نفرات دیگه‌ای رو انتخاب می‌کنن.
پیتا یه سوت عجیب زد و لحظاتی بعد دو پرنده‌ی خیلی بزرگ عجیب روی زمین نشستند.
نیتا: مهسا تو با من بیا و دنیا تو با پیتا برو.
هول هولکی هم دیگه رو بغل کردیم و خدافظی کردیم.
پیتا، دنیا رو سوار اون پرنده‌ی بزرگ کرد و توی چشم بهم زدن دور شدن.
نیتا: بدو دیگه!
- عمراً سوار این هیولا بشم.
- کجاش هیولاست؟ بدو دیگه!
به ناچار سوار شدم که اون پرنده با سرعت خیلی زیادی شروع به پرواز کرد. از ترس حتی تکونم نخوردم تا این که احساس کردم دیگه روی هوا نیستیم و فرود اومدیم و با تردید چشم‌هام رو باز کردم.
از صحنه‌ای که دیدم دهنم اندازه‌ی غار باز موند؛ تقریباً جایی مثل بازار قدیم بودیم.
اطراف پر از موجودات عجیب که فقط توی داستان‌ها خونده بودم، بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
کوتوله‌های کوچیک و سیبیلویی که بوته‌های سیر رو حمل می‌کردن، دیوهایی که باربری می‌کردن، عجوزه‌هایی که معجون می‌فروختن و افرادی شبیه آدم که لباس خاکی رنگ به تن داشتن.
نیتا من رو متوجه خودم کرد و با سرعت به سمت قلعه‌ی بزرگی که در مرکز شهر بود راه افتادیم.
قلعه‌ی خیلی بزرگی بود که به سبک خانه ارواح ساخته شده بود، یعنی سقف و گنبدهاشون به صورت نوک تیز بود. اون‌قدر پنجره داشت که حدس می‌زنم حدود چهارصدتا اتاق داشته باشه. دور و اطراف قلعه رو درخت‌های بزرگی گرفته بودن و دورتا دور قلعه دیوارهای بلند و برج نگهبانی وجود داشت.
نیتا به سمت درِ بزرگ قلعه رفت و من رو معرفی کرد. سرباز هم که لباسش تقریباً شبیه مردم بود در رو باز کرد، با عجله به داخل رفت و کمی بعد صدای شیپورها بلند شد.
نیتا: از این‌جا به بعدش با خودت، باز هم بهت سر می‌زنم.
خیلی سریع دور شد.
داخل رفتم. با تعجب به بزرگی اون‌جا نگاه کردم، حوض خیلی بزرگی اون‌جا بود که مجسمه‌ی بزرگی از اژدها وسطش بود. مجسمه خودش اندازه واقعیِ یه اژدها بود، اون‌قدر که بزرگ بود.
همین‌طور که حواسم به اطراف بود، به کسی خوردم و روی زمين شوت شدم.
با حرص بلند شدم و دامنه کوتاهم رو تکوندم.
- هی مگه تو حواست نیست؟ سرت رو عین بز انداختی پایین، اصلاً... .
با تعجب به روبه‌روم نگاه کردم، یه پسر که حدوداً بهش می‌خورد شونزده باشه با لبخند مسخره‌ای نگام می‌کرد، از رو لباس‌هاش فهمیدم اون هم محافظه. دستش رو دراز کرد و گفت:
- سلام، ببخشید که کور بودی و جلوت رو ندیدی؛ ولی اشکال نداره من خیلی رئوفم پس می‌بخشمت!
چشم‌هام از این همه پررویی درشت شد.
- چی؟ من کور بودم؟ تو بودی که حواست نبود.
بی توجه به حرفم گفت:
- اسم من سیهوته، از آشناییت بدبختم.
- خب به من چه؟ در ضمن من هم از آشنایی باهات نه تنها خوشبخت نیستم، بلکه... .
صدایی از پشت سرم گفت: اگه با هم آشنا شدید، بهتره بریم.
با تعجب پشت سرم رو نگاه کردم، یه خانم اخمو با موهای سیاه که به صورت گوجه‌ای بسته بودش، ل**ب‌های باریک و چشم‌هایی که به خاطر دقت ریزشون کرده بود و همین طور عینک ظریفی که نشونه از با دقت بودنش می‌کرد و صد البته قدش هم بلند بود.
- من مدیر این‌جا هستم، آکادمی ساحره‌های جوان آمادست تا محافظ‌های خوبی رو تربیت کنه، دنبالم بیاید.
نگام به سیهوت افتاد که نیشش باز بود، چشم غره‌ای رفتم و پشت سر مدیر به راه افتادیم.
وارد قلعه شدیم.
- این‌جا بخش‌های مختلفی برای آموزش داره، طبقه‌ی اول مخصوص وردهای باستان، طبقه‌ی دوم جادو، طبقه سوم... .
هر طبقه حداقل بیست تا اتاق داشت.
بعد از توضیحات و این‌که چه ساعتی هر کلاسی رو داریم برگه‌ای رو بهمون داد که ساعت تمام دروس رو اطلاع داده بود و به آخر سالن راهنماییمون کرد، اون‌جا دو تا اتاق خیلی بزرگ بود که هر کدوم شامل پنج تا تخت می‌شد.
- این‌جا خوابگاه پسرانه و دخترانه داره که از هم جدان. امروز رو استراحت کنید از فردا آموزش‌ها شروع میشه.
سیهوت به اتاق کناری که درش قهوه‌ای بود رفت و من به اتاق سفید. مدیر رفت، در رو که باز کردم. یه اتاق خیلی بزرگ با پنجره‌های نیم دایره بود، پنج‌تا تخت داشت و کنار هر تخت یه میز و کشوی جمع و جور بود، با تعجب به چهار تا دختر که روبه‌روم وایستاده بودن نگاه کردم.
یکیشون گفت: سلام، تو تازه واردی؟
یکی دیگشون با حرص گفت:
- یه جوری میگی انگار خودت چند وقته که اومدی، تو خودتم دیروز اومدی.
همین‌جور هاج و واج نگاشون می‌کردم.
سریع به خودشون اومدن و یک لبخند مسخره زدن.
اولی که موهای بلند طلایی و چشم‌های عسلی داشت، دستش رو جلو آورد و گفت:
- اسم من آلیسه، از آشناییت خوشحالم.
سریع خودم رو جمع و جور کردم، من هم باید خودم رو معرفی کنم؛ اما دلم می‌خواد یه اسم جدید داشته باشم، مثلاً، اَه اصلاً از خودم در میارم. وینتا؟ شیانا؟ میلاما؟ میلانا؟ لاندیا؟
ایول همینه، لاندیا عالیه!
یک لبخند ژکوند زدم و گفتم:
- من هم لاندیام، از آشناییت خوشبختم.
نفر دوم که موهای قرمزه کوتاه و چشم‌های سبز شیطون داشت، آلیس رو کنار زد و خودش رو معرفی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
- من هم جسیکام و اون برج زهر مار هم ماریاست.
به دختری اشاره کرد که موهای بلند قهوه‌ای با چشم‌های آبی داشت. ماریا یه پوزخند زد و سرش رو تکون داد.
اَه اًه دختره لوسِ افاده‌ای، یه جوری رفتار کرد، انگار پرنسسی چیزیه، ما هم نوکرش‌.
ماریا، عجب اسمی هم داره!
اما از آلیس و جسیکا خوشم اومد، آلیس بهش می‌خورد یه دختر مهربون باشه و جسیکا یه دختر خیلی شیطون!
یه دفعه یکی از کنار گوشم جیغ کشید که یه متر هوا پریدم.
کنارم یه دختر با موهای بافته شده خرمایی و چشم‌های مشکی وایستاده بود و با تعجب نگام می‌کرد.
جسیکا: لیا چته؟ تازه واردمون سکته کرد.
پس اسمش لیاست!
لیا: تازه وارد تو طلسم شدی!
- با منی؟
لیا: مگه تازه وارده دیگه‌ای هم هست؟
- اصلاً از کجا می دونی؟ من که هیچیم نیست!
جسیکا: چی چی میگی؟ الان به نظرت طبیعیه که این‌قدر ریلکسی؟ در ضمن لیا رو دست کم نگیر یه خرخونیه که لنگه نداره!
لیا: متشکرم جسی، حالا تو تازه وارد... .
- بنده لاندیا هستم.
- خب لاندیا تکون نخور تا طلسم رو باطل کنم.
روبه‌روم وایستاد و چیزی رو زمزمه‌وار خوند.
- تموم شد.
-گفتم که الان هیچیم نیست... .
یه دفعه تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده. اتفاقات مثل یه فیلم از جلوم رد شد.
موجودات وحشتناک، درخت عجیب، سفرمون به این جهان، گوی درخشان، پیتا و نیتا، جدا شدن من و دنیا از هم دیگه، آکادمی ساحره‌ها و... .
دهنم رو مثل غار باز کردم و زیر گریه زدم، الان چه‌طور برگردم؟ مامان و بابام نگرانم شدن؟
اون موجودات بهشون آسیب نزنن!
دنیا، وای نه دنیا! پس من طلسم شده بودم که این‌قدر آروم بودم، الان کجاست؟ نکنه اتفاقی براش بیفته؟
احساس ضعف و ناتوانی شدیدی دارم، انگار هیچ‌کاری از دستم بر نمیاد.
یاد حرف نیتا افتادم،گفت که تا وقتی نگهبان دروازه بیاد باید بمونم. پس بعدش می‌تونم برگردم؟ اونم با دنیا؟
جسیکا: لیا خب برای این‌که کولی بازی در نیاره طلسم خوندن، بی‌کاری برش داشتی؟
لیا: من چه می‌دونستم.
آلیس کنارم نشست و دستم رو گرفت.
آلیس: لاندیا همه‌ی ما ناراحتیم که از خانوادمون جدا شدیم؛ ولی ما همگی انتخاب شدیم تا از سرزمینمون دفاع کنیم. ما محافظ‌های اعظمیم، البته هنوز خیلی مونده.
لیا جلوم نشست و باز چیزی رو زمزمه کرد.
- فرمایید این هم یکم بی‌خیالی با چاشنی شیطنت!
یک دفعه احساس کردم دیگه ناراحت نیستم، من می‌تونم برگردم، آره! چرا که نه؟ فقط تا موقعی که نگهبان برگرده. وقتی برگشت قسم می‌خورم دونه دونه موهاش رو بکنم.
فعلاً بهتره از این‌جا بهترین استفاده رو ببرم، چه اسمی هم داره، آکادمی ساحره‌های جوان!
خندم گرفت توی چند ثانیه، چه قدر تغییر کردم؟ مطمئنم کار لیاست.
جسیکا: باریکلا این شد روحیه، دیگه غمبرک زدن کافیست، جای ماریا خالیست.
ماریا: جسیکا سعی بکن با یه اشراف زاده درست حرف بزنی.
- اشراف زاده؟
ماریا یه پوزخند زد و گفت:
- بله، من از خاندان اشرافی هستم، به عبارتی... .
جسیکا: فعلاً نه این‌جا قصره نه تو پرنسس! والا، هی من پولدارم، من با کمالاتم، من فلانم.
ماریا ایشی گفت و بیرون رفت.
جسیکا بلند‌تر گفت:
- الان هم برو پیش پرنس جونِ دماغوت.
با حرف آخرش همه خندمون گرفت.
جسیکا: والا انگار از دماغ فیل افتاده پایین، روزِ اول که اومدم نمی‌دونستم که اینم مثل ماست، فکر کردم شاید ساحره یا جادوگره اعظمی چیزی باشه، بس بهم دستور داد؛ مثلاً طی بکش، جارو کن و خلاصه کلی کلفتی کردم.
لیا: منظورت چی بود که گفتی برو پیش پرنس جونت؟
جسیکا: بماند دیگه.
آلیس: لاندیا بیا تا این‌جا رو بهت نشون بدم.
آلیس راه افتاد و ما هم پشت سرش رفتیم. به سمت پله‌های مارپیچی که به طبقه‌ی دوم راه داشت رفت. یه تالار خیلی بزرگ اون‌جا بود و پر از قاب‌های بزرگی که روی دیوار نصب شده بودند، چهار‌تا قاب بزرگ‌تر از بقیه بودن، یکیشون که از همه بهم نزدیک‌تر بود توجهم رو جلب کرد. عکس پنج تا دختر و پنج تا پسر که لبخند می‌زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
96

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین