. . .

تمام شده مرگ ماه شروع دختری بی گناه

تالار اشعار کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام خداوندِ قلم
دفترچه شعر مرگ ماه شروع دختری بی گناه
ژانر : اجتماعی ، تراژدی ,عاشقانه
نام نویسنده: ماهک ماهی
خلاصه: ماه زندانی و اسیر شب شده بود، تاریکی در عمق وجود ماه و ستاره ها ریشه کرد ، تا آنجایی که ستاره ها ماه را به اسارت خود در آوردند و اورا در سیاه چاله ی آسمانی زندانی کردند.
دختری پاک و بی گناه دریکی از آن شب ها چشم بر جهان گشود، اما بی خبر از اینکه نفرین ماه دامن گیر او شده ، دختر نمی دانست که دیگر زندگی معمولی نخواهد ، داشت .
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,121
پسندها
7,853
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
20230912-220639-fy0b.jpg

سلام خدمت شاعر گرامی، بابت انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار قافیه و ردیف‌های شعرتان سپاس گزاریم

لطفا قبل از تایپ اشعارتان قوانین زیر را با دقت مطالعه بفرمایید.

قوانین ایجاد تاپیک

پس ارسال ده پارت، می‌توانید از طریق لینک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
درخواست جلد

پس از ارسال حداقل دوازده پارت، برای نقد و تعیین سطح شعرتان، از طریق لینم زیر اقدام نمایید.
درخواست نقد و بررسی

پس از اتمام مجموعه شعرتان، پایان اثر را در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان تایپ

شما می‌بایست بعد از تموم شدن اثرتان برای بررسی ممنوعات، درخواست رصد دهید.
درخواست رصد

در صورت علاقمندی، برای صوتی شدن اثرتان در لینک زیر درخواست صوتی شدن بدهید.
درخواست صوتی شدن

برای انتقال و یا خروج اثرتان، به لینک زیر مراجعه کرده و درخواست خودتان را ذکر نمایید.
درخواست خروج و یا انتقال به متروکه

|متشکریم بابت همکاری با انجمن رمانیک|
با آرزوی موفقیت‌های روز افزون

|کادر مدیریت ارشد رمانیک|
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #3
شعر ۱: تولد در تاریکی
ماه، چونان شاهزادهای خسته، در پسِ پردهی نیلیِ شب، اسیر شد. نه باد، نه نور، نه راه فراری؛
در عمقِ سیاهِ کهکشان، مسیرش مسدود شد. تاریکی چونان ریشهای سرد و کُشنده، در اعماق
وجودِ او النه کرد، و هر نوری که از قلبِ ماه میتراوید، در غبارِ غمم، ناگهان نابود شد. ستارگان،
که روزی همسایگانِ آرامش بودند، اکنون نگهبانانِ بیداد شدند، هر شعلهشان، تازیانهای بر
قامتِ یأسِ ماه، در آن دخمهی بیفروغ و کبود شدند.
شعر ۲: زندانِ سیاهچاله
سیاهچالهای گشته آسمان، بلعنده مطلق، ساکت و بیصدا، ماه در میانِ این خالءِ الیتناهی،
زنجیری از جنسِ سکوت بر پا. دیگر نه هاللِ امید، نه بدرِ تمام؛ تنها تکهای گچی در چنگالِ شب،
که هر لحظه، جرمِ سکوتش را میشمارد، در آن وادیِ سرد و محتجب. ستارگان در کمین، در
انتظارِ آخرین نفس، با چشمانی پر از تشنج و آه، ماه میدانست که این اسارت، پایانِ رقصِ نور
است، و آغازِ یک عزای سیاه.
شعر ۳: نفرینِ جاری
حقیقی را نمیشناخت، هر لبخندش سایهای از زوال داشت، و هر نفسش نالهای از یک جهانِچون شبنم، اما نفرینِ ماه بر زایشِ او گماشت. چشم گشود به جهانی که دیگر برایش، نورِو در همان شبِ محبوس شدنِ ماه، در زمینی که بویی از آسمان داشت، دختری برخاست، پاک
ناشناخت. او وارثِ آن تاریکیِ حبس شده در ماه بود، بارِ سنگینِ اندوهِ بیزمان، بیخبر از آنکه
سرنوشتش پیوندی ناگسستنی دارد با آن زندانیِ بی نشان.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #4
شعر ۴: زندگیِ بیمعمولی
زندگیاش نقشی بود از خاکستر و مه، نه از رنگ و شبنم و نسیمِ صبحگاهی، بازیِ او سایهها
بودند در دیوار، و نجواهایش زمزمهای از تباهی. هیچ نوری به دلِ خانهاش پا نگذاشت، حتی
خورشید هم از دوریِ او میگریخت، چونان ماهِ زندانی، او نیز در حجابِ تنهایی، روحِ لطیف خود
را میکُشت. او میدوید به سوی نور، اما نور از او میگریخت، چونان موجی که از ساحل رانده
شود، و این رنجِ بیعلت، درونِ سینهاش، همچون سنگی سرد، هرگز از میان نرفته بود.
شعر ۵: پژواکِ رنجِ ماه
ماه در سینه خود، در آن دخمهی دور، دردِ دختر را حس میکرد، هر تبسمِ تلخِ او، تیغی بود که
بر جانِ اسیرِ خود، ناشیانه میخورد. میدانست که این بارِ نفرین، سنگینتر از هر اسارتِ کیهانی
تنها بر او میبارید، کاش این رنج را او به تنهایی میکشید، اما بارِ گناهِ آسمان، بر دوشِ این طفلِاست، که یک روحِ معصوم را به زندانِ سرنوشتِ او، بیرحمانه فرستادنی است. آه، کاش تاریکی
معصوم، هرگز رها نمیشد و میکشید.
شعر ۶: عمقِ تاریکی
زمان در سیاهچاله، معنایی نداشت؛ تنها تکرارِ یأس و سکون بود، ماه به هر سو نظر میکرد، جز
سیاهی، دیگر هیچ چیز در بُعدِ وجودش نبود. تاریکی نه یک فقدانِ نور، که یک حضورِ غلیظ بود،
مادهای زنده و خفقانآور، میپیچید به دورِ قلبِ ماه، میفشردش، میخواست او را به نیستی
بسپارد، یاور. و ماه میفهمید که این پایانِ داستان نیست، این تنها مقدمهای بر یک جنونِ مطلق
است، جایی که دیگر امید، معنا ندارد و فقط صدای پوچی، در آن سینه طبل میکوبد و پر است.
شعر ۷: نالههای خاموش
اگر ماه میتوانست فریاد بزند، آسمان از هم میگسست و میریخت، اما خفه شده بود در
گلوگاهِ شب، صدایش در خأل ابدیت میگریخت. فقط لرزشِ خفیفی از نورِ رو به زوالش، چونان
یک چشمکِ نهایی، دیده میشد، پیامی رمزآلود به زمینیان که شاهدی بر این ظلمِ کیهانی، هرگز
شنیده نمیشد. دختر در خواب، دستانش را میفشرد، انگار که آن لرزشِ ضعیف، به او هم
میرسید، و در رویاهایش، دیوارهای زندانِ ماه، سایه بر سرِ او نیز میکشید.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #5
شعر ۸: خاطراتِ نور
ماه یادِ روزهایی میافتاد که دامنگستر میشد بر دریاها، که نوازشگرِ موهای دختران بود در
نیمهشب، و گرمابخشِ قلبِ تنهاها. یادِ نورِ مالیمش که بر سنگِ مرمر مینشست و او را مقدس
میکرد، اکنون آن خاطرات چون خنجرهایی از آتش، بر جانِ زندانیِ خود میخورد. این زندان،
حافظهاش را نمیتوانست بگیرد، و این خود بزرگترین شکنجه بود، که ببینی چه بودی و چه
شدی، و بدانی که این پایانِ کار، جز اجبارِ تقدیر نبود.
شعر ۹: خشمِ پنهان
در پسِ آن سکوتِ مطلق، خشمِ عظیمی در ماه جوانه زد، خشمِ از ظلمِ تقدیر، خشم بر ستارگانی
که در کمالِ نادانی، خود را در مقامِ قاضی و جالد دیدند، پیر. دیگر نه توبه میخواست، نه
بخشش؛ تنها پایانِ این بازیِ بیرحمانه را طلب میکرد، این زندانِ ابدی، روحِ او را زهرآلود کرده
بود، دیگر نه میخواست بتابد و نه بپاید. او میخواست که این زنجیرِ نور و ماده، یکباره شکسته
شود از درون، تا شاید با سقوطش، این نحسیِ کیهانی، از عالمِ هستی رخت بربندد و شود
مدفون.
شعر ۱۰: جستجوی ابزار
اگرچه در خالء، ابزاری برای رهایی نبود، اما ارادهی ماه، خود به یک ابزار بدل شد، او با آخرین
ذرهی انرژیِ باقیماندهاش، در طلبِ خنجری از جنسِ آرزو بدل شد. نه خنجری از آهن و فوالد،
که تیغی از جنسِ انکارِ وجودِ خویش در آن سیاهی، تیغی که میتوانست مرزِ بینِ بودن و نبودن
را بردارد، و پایان دهد به این تباهی. او خود را فشرد، نورِ باقیماندهاش را متمرکز کرد، در یک
نقطهی کوچک و تیز، آمادهی جهیدن به قلبِ مرکزِ تاریکیِ خود، با عزمی سرسخت و انگیز.
شعر ۱۱: لحظهی موعود
شب، سنگینتر از همیشه بود، ستارگان انگار از دور میلرزیدند، چونان که خود نیز از این
واقعهی شوم، در اعماقِ هستیشان میترسیدند. ماه، آن تودهی نورِ محبوس، خود را چونان یک
شهابِ در حالِ احتراق کرد، تمامِ مفهومِ جاذبه و مدار را نادیده گرفت، و با نیّتِ مرگ، بر خود
حمله کرد. نه برای نابودیِ کامل، بلکه برای شکافتنِ این زنجیرِ پلید، در لحظهای که هیچکس
نبود، تا با یک خودکشیِ آسمانی، شاید نفرین را با خونِ نوریاش، بشوید و ببرد.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #6
شعر ۱۲: خنجرِ نور
خنجر از هستیِ ماه تراشید، تیغی از یأسِ متبلور شده در گریز، بر پهلویِ ظلمتِ زندان فرود آمد،
و شکافی پدید آورد در عمقِ هر چیز. صدایی نبود، تنها یک لرزشِ عظیم در بافتِ فضا، یک
سکوتِ صاعقهخیز، ماه، خود را قربانی کرد تا شاید این بند را بگسلد، با یک شمشیرِ تیز. او رها
نشد، اما زخم برداشت، زخمی که نور از آن جاری بود، نه تاریکی، زخمی که نشان میداد حتی
زندانیترین روح هم، قدرتِ انتخابِ مرگی دارد، باریکی.
شعر ۱۳: سقوطِ اول
و در آن لحظه، یک قطره از نورِ ماه، که بیش از حد با درد آمیخته بود، جدا شد، نه ستاره، نه
شهاب؛ قطرهای از نَفَسِ بریدهی او، به سمت زمین رها شد. دختر، در همان لحظه که در خواب
بود، ناگهان از خوابی عمیق بیدار گشت، حس کرد که باری از دوشش برداشته شد، اما همزمان،
نحسیِ دیگری در او کاشت. این قطره، پیامِ مرگ و پایانِ یک دوران بود، اما خود حاملِ آغازِ یک
شر بود، چونان بذری که در زمینِ غم، میافتد و از آن، تنها ویرانی برداشت و خورد.
شعر ۱۴: پایانِ زندانی
ماه، دیگر آن ماهِ قدیم نبود؛ تنها پارهای آسیبدیده در چاهِ شب، تاریکی شکست نخورد، اما
قدرتِ کاملش را از دست داد، در آن لحظهی پرتب. او زنده ماند، اما مرده؛ اسیر ماند، اما با
زخمی که فریادِ آزادی بود، تصمیمِ خودکشیاش، مرگی برای نور نبود، بلکه تولدِ یک بدبینیِ نوین
بود. دیگر نه امیدی به رهایی بود، نه عشقی برای ماندن در آن بسترِ سرد، تنها بقایی از یک
شکستِ باشکوه، در پسِ پردهی ستارگانِ زرد.
بخش دوم: عواقب و نحسی )
شعر ۱۵: شبهای خالی
رودخانهها سکوت کردند، هرچه بود، جز فقدان و غرض بود. مردم در خواب، جای خالیِ نورِشبها طوالنیتر شدند، اما خالی از حضورِ ماه، تنها سیاهیِ محض بود، برکهها خشکیدند،
آرامبخش را حس میکردند، دردی مبهم، گویی قلبِ شب، با یک ضربهی ناگهانی، از تپش افتاده
بود و میشد زهم. ستارگان، با همان غرورِ گذشتهشان میدرخشیدند، اما دیگر رازی در تاریکی
نبود، تنها سکوتی سنگین، که گویی آسمان از گریه کردن، برای ماه، فرسوده بود.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #7
شعر ۱۶: برکه و خون
در شبی مهیب، دخترِ نفرینشده، به سوی برکهای متروک قدم برداشت، برکهای که همیشه از
آب زالل بود، اما آن شب، رنگِ سرخِ غریبی داشت. او خم شد تا نگاه کند، و دید در اعماقِ آن
آبِ تیره و لخته، ماهی بود، اما نه ماهِ آسمان؛ ماهی سیاه و زهرآگین، در میانِ لخته. و در
انعکاسِ آن آبِ خونین، قامتِ خود را دید، زشت و آلوده به هر بدی، ماهی در برکه، ماهِ مرده در
خون بود، و نفرین، از آسمان به زمین رسیدی.
از آن لحظه به بعد، دختر نوری نداشت، او سایهای بود که بر زمین راه میرفت، نحسیِ ماهِشعر ۱۷: تولدِ دوم
زندانی، با دیدنِ آن تصویرِ خونین، در جانِ او ریشه گرفت و شگفت. او دیگر پاک نبود؛ او آیینهی
آن شکستِ کیهانی گشت، مادرِ ناخواستهی هر شوم، تولدِ او، آغازِ یک دوره بود؛ دورهی که در
آن، خوشبختی شد ممنوع و محکوم. و در هر شب، زمانی که ستارگان میدرخشیدند، او
میدانست که ماه هنوز زندانی است، و این اسارت، برای او، هرگز پایان نخواهد یافت، و
هستیاش، در این غم، جوانی است
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #8
بخش سوم تولد نحس

قصیده اول: تولد و ندای اندوه پدر
به شب تیره، نوری ز غربال خاست،

که فرزندی از مادر آمد به خواست.

نه تیغ و نه گرز و نه چهرۀ زور،

که دختری آمد، غم‌افزایِ دور.

پدر گفت: «ای کاش این تشنه کام،

به جای پسر بود، بر این مرز و بوم.»

ز یک سو فرشته، ز دیگر حصار،

بشد روزگارش ز آغاز تار.

نمی‌کرد شادی، خمید از سخن،

که این گل چه بیند ز ایامِ مِهَن؟

چنین شد که در خانۀ عیب و راز،

نهادند نامش، ز سر تا پیاز.

قصیده دوم: حصار دیوار و خندۀ ممنوع
به فرمانِ آن خانۀ بسته راه،

نهان بود از هر کس و از هر نگاه.

«به دیوار بین، لیک سوی چمن،

مجوی از جهان، جز غم و آه و مَن.»

اگر شادی آمد به لب، همچو نور،

فریاد آمد: «خاموش! این نیست شور!»

سخن با تو باید که آهسته گشت،

که هر قهقهه، بارِ ننگ است و زشت.

چو بلبل به بستان نخواهد نشست،

بمان در قفس، تا جهان شد نخست.

همان قید و بند است، میراثِ ما،

که در سینه‌ها سوخت، از خون چرا؟

قصیده سوم: رنگ‌های سیاه و ممنوعیت رهایی
نهان باید این جسم و پوشیده روی،

چو دزدانِ شب، در رهی دلجوی.

«سفیدی مجوی و مَیال به سرخ،

که هر رنگ روشن، فزاید شرخ.

به تیره بپوشان که تیره بود،

فریب جهان را، نه هر کس بدود.»

چو طاووس خواهد که پر باز ساز،

ببندند بالَش ز هر گام و راز.

برون رفتن و دیدن دشت و کوه،

همانا که در وهم است و خواب و کوه.

به مکر زمانه، چو شد بسته راه،

به خاک اندر آمد، ز هر سو، پناه.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #9
قصیده چهارم: عشق ممنوع و دفتر پاره‌شده
ز دفتری پُر ز شعر و ز راز،

که جز عشق نبود در آن یک نماز.

بخواند و نوشت از دلی پر ز شور،

ز عشقی که بر باد داده حضور.

چو چشم پدر بر ورق‌ها فتاد،

ز خشمش زمین و زمان شد به داد.

بگفتا: «فریب است و زهر است و باد،

که این قصه گوید، دلت را فتاد!

بسوزان و پاره کن این هر ورق،

که مهر زن از ننگ، آرد ع×ر×ق.»

ز سوز و ز پاره، بماند غبار،

که عشق است و پنهان، نخواهد قرار.

قصیده پنجم: زمزمهٔ ننگ و برتری پسر
همی گفت مادر، همی گفت باب،

که «دختر چه سودی، چه دارد شتاب؟

پسر شیرِ نر، مایۀ فخر و نام،

تو جز باری نیستی، ای ناتمام!»

چو چشمی ندید او به دیدۀ مهر،

همی سوخت جانش ز اندوه و زهر.

به گوشش چو هر دم نوایی رسید،

که «ای بی‌فروغ، جهان با تو دید…»

که این خانه بر پا نگشت از وجود،

جز از نامِ مردی، که بر او گشود.

چنین شد که پژواکِ ننگ و ستم،

گرفت آن دل پاک را در عدم.

قصیده ششم: دست تقدیر و ازدواج اجباری
چو بخت آمد و شد ز راه دور،

به زوری نگینی نهادند بر زور.

که این شوهر است، این سرنوشت تو،

نخواهد دگر، هیچ گفت و شنوت تو.

ز مردی که او را ندیده به خواب،

بباید شدن، بی‌صدا و حجاب.

همانند بندی که بر پای بست،

رهایی ز او نیست، زین دست و دست.

چو بر دوش شاهین، پر بسته شد،

ز پروازِ خود، دست‌ها شسته شد.

نخندد به رویش کسی دیگران،

که در خانه ماند، چو مومی میان.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
مشاهده نمایه کاربر ماهک (ماهی )
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
3
امتیازها
23

  • #10
قصیده هفتم: تنهایی در میان جمعیت
به کاخی که پر بود از رفت و خواست،

همی بود تنها، ز یاران و ماست.

زبان بسته و چشم او بر در است،

که شاید رهایی ز این بستر است.

چو گل در بیابان، که آبش نریخت،

ز اندوهِ دنیا، پر از نیش و تیغ.

نه همدم، نه راز و نه یاری غریب،

فقط سایه‌ای بود، از مرگ قریب.

همی رفت بر خویش، با ناله و آه،

که کی می‌رسد آن زمانِ پناه؟

چو رودی که بر بسته‌اند آبِ او،

همی خشک گردد، نداند چه گو.

قصیده هشتم: جستجوی گمشده در خیال
به خواب آمد و دید صحرای باز،

که گویی در آن نیست هیچ راز.

به دنبال آن یارِ دیرینه بود،

که در شعر خاموشِ او سود بود.

به هر سو بدید، او نبود آنکه خواست،

فقط باد پیچید و برخاست خاست.

ندای جهان گفت: «این نیست راه،

که گمشده داری، ز دنیا و شاه.»

همان آرزویی که بر باد رفت،

چو شمعی که در بادِ تند افتد و خفت.

قصیده نهم: سختیِ سال‌ها در قفس
گذشتند سال و دگر شد سپید،

همان درد پنهان، بر او شد یزید.

چو دیواری که رنگش ز دست رفت،

از آن ظلمت و رازِ دل، م×س×ت رفت.

نه خنده به لب، نه امیدی به کار،

فقط رنجِ پنهان، شده آشکار.

بنای جهان بر سرش کج نشست،

که بی نام و بی عشق، چه کس هست زیست؟

به هر جا که زد دست و بردی نظر،

فقط رنج دید از ستم و از ضرر.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
708
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
739

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین