. . .

در دست اقدام رمان ظهور مرگ| تاوان

تالار تایپ رمان
نام رمان :ظهور مرگ
نام نویسنده: تاوان
ژانر رمان: فانتزی، ترسناک، درام، عاشقانه
ناظر: @BAD_GRIL

خلاصه: دنیا آن طور نیست که دیده می‌شود؛ بلکه، آن طور که باور می‌شود، دیده می‌شود. کسی چه می‌داند هم اکنون در پس پرده چه اتفاقاتی رخ می‌دهد.
خواب، به پایان رسیده و شعله‌های انتقام همه جا را فرا گرفته؛ انتقامی به رنگ سرخ و به طعم خون؛ اما مسبب شروع این انتقام کیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #11
زمزمه کردم.
- من چی کار کردم.
دور و اطرافم پر بود از مرده‌هایی که حالا محاصره‌م کرده بودند و نقش زامبی از گور برخاسته رو بازی می‌کردن. تعدادشون اون قدری زیاد بود که قابل شمارش نبود و نیمی از آن ها به سمت شهر راهی شده بودند؛ زامبی‌هایی که گوشتی به تنشون نداشتند و بوی تعفنشون همه جا رو پر کرده بود. پدرم می‌گفت این قدرت، یک نوع میراث ارزشمنده که از صاحبش به فرزند بزرگش انتقال پیدا می‌کنه و به خاطر همینه که خواهر و برادرام از این قدرت، بهره‌ای نبردن. یادمه زمانی که ازش درباره‌ی چگونگی پیدایش و کسب این قدرت سوال کرده بودم، جواب داد؛ معامله. قدرتی که از معامله با دنیای زیرین به دست اومده بود و به نظرم جز خرابکاری، تا به حال فایده‌ای واسم نداشته. آفتاب سوزانی بود و آسمون هیچ ابری داخلش پیدا
نمی‌شد. با حرکت سایه‌هایی که به طرفم می‌اومدن، خیره به مرده‌های متحرکی شدم که قصد حمله و تکه تکه کردنم رو داشتند. دوباره به یاد حرف‌های پدرم افتادم.
- با این قدرت، توانایی تسخیر و یا کنترل و هر روحی رو چه زنده و چه مرده داری؛ می‌تونی هر کسی رو که خواستی به زندگی برگردونی از جمله خودت.
با توجه به حرف‌های پدرم، این تنها گوشه‌ای توانایی‌هام توی این قدرت بود. با نزدیک‌تر شدنشون، تنها با یک بشکن، از هفت نفری توی یک قدمی من ایستاده بودن، جز لاشه‌های گندیده و تکه تکه که روی زمین پخش شده بودند، چیزی باقی نمونده بود. دستی به موهای بلند قهوه‌ای تیره‌م کشیدم و گرد و خاکی که روی لباسم نشسته بود رو با پشت دستم، تکون دادم. به کل، اون زامبی‌هایی که وارد شهر شده بودند رو فراموش کرده بودم؛ انگار دایره افکارم فقط به همین قبرستون خلاصه میشد؛ قبرستونی سال‌های سال در منطقه‌ای دور افتاده که هیچ کس اطافش ساکن نبود و تنها همدمش، همین مرده‌ها و چند درختی بود که کنارش رشد کرده بودند. در یک لحظه به این فکر کردم چی میشه اگه این مرده‌هایی که الآن هیچ چیزی به جز گوشت گندیده و بوی گند تعفن نیستند، به زندگی برگردند. این فکر هنوز لحظه‌ای از ذهنم نگذشته بود که با اتفاقی به طرز باور نکردنی رخ داد؛ قدرت ایستادگی و باور رو از من گرفت. مرده‌هایی که تا لحظاتی پیش، هیچ شباهتی با یک انسان نداشتند؛ حالا داشتند جون می‌گرفتند و ذره ذره گوشت به تنشان برمیگشت و روشون پوست می‌گرفت.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #12
***
(زمان حال)
به سو که حالا داشت مثل خودم، مزه‌ی خیانت رو می‌چشید و به هم نوعایی بهش خیانت کرده بودن نگاه می‌کرد؛ چشم دوختم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و به سمتم برگشت و بهم خیره شد. دستی لای موهای ل*خت مشکی رنگش فرو برد و پس از نیم نگاهی به افراد اطرافمون، دوباره به من خیره شد. این نگاه رو خوب می‌شناختم؛ آرامش قبل از طوفان بود و این حدسم با حرکتی که سو انجام داد بهم ثابت شد. در حالی کمی چونه‌ش رو تکون می‌داد؛ با تمام سرعت به طرف افراد هجوم برد و قلب سه نفرشون رو در کمتر از یک ثانیه از سینه‌شون در آورد. با صدای فریاد سو به کسی که دست‌هاش رو در هوا معلق نگه داشته بود و چیزی زیر ل*ب زمزمه می‌کرد خیره شدم. آروم آروم قدمی به جلو گذاشتم و ل*ب زدم.

- بهتون یه فرصت مجدد میدم؛ این لطف فقط همین یه باره پس خوب فکر کنین؛ به نفعتونه که دست از این کارتون بر دارید.
-وگرنه؟
به سمت کسی که این حرف رو زده بود هجوم بردم و دندون‌های نیشم رو توی گردنش فرو بردم و خونش رو مکیدم.
- وگرنه، وگرنه‌ای نمی‌مونه.
سو بلند شد و به سمت مردی که به ظاهر فرمانده‌ی این گروه بود حمله ور شد که مرد فرمان حمله داد و هم زمان با دستش شروع کرد به کنترل جسم سو. دست راستم رو جلو آوردم و کف دستم رو به طرف همون مرد نگه داشتم و با چرخوندن انگشت‌هام و سپس مشت کردنشون؛ باعث شد مرد روی زمین بیفته و شروع به خون بالا آوردن کنه؛ دختری که کنارش ایستاده بود فریاد زد.
- مارسل!
که این طور؛ پس اسمش ادموند بود. همه با هم زمان به سمت من و سو هجوم آوردند. شاید از نظر قدرت با ما برابری نمی‌کردند؛ اما تعدادشون خیلی زیاد بود. دورم با گرگینه‌ها پر شده بود که باعث شد از مارسل غافل بشم که حرکت دستی سریع من رو به سمت دیوار پرتاب کرد و سپس از روی زمین کشید و دوباره همین کار رو تکرار کرد. به راستی که نامش برازنده‌ش بود و شایسته‌ش؛ مارسل، جنگجوی کوچک. همین عمل رو روی سو هم انجام داد ک باعث شد خشمم فوران کنه؛ البته فورانی ناگهانی این خشم علت‌های زیادی داشت که سو یکی از اون ها بود؛ و شاید علت بعدیش، این بود که احساس کردم در مقابل این افراد پست و بی‌قدرت کم آوردم. سعی کردم خودم رو نجات بدم که با میخکوب شدن به دیوار به خودم اومدم و طولی نکشید مارسل رو در حالی چوب بلوط سفید رو به دست داشت، رو به روی خودم دیدم.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #13
سو هم از این قاعده مستثنی نبود و به سرنوشت من دچار شد؛ کنار من، میخکوب به دیوار. سعی بر تکون دادن دستم کردم تا شاید بتونم از شر این وضعیت رهایی پیدا کنم؛ اما فایده‌ای برایم نداشت. مارسل از این وضع استفاده کرد و به تمسخر کردنم ادامه داد.
- تا چند دقیقه‌ی پیش چی می‌گفتی سم؟ ببخشید صدات رو نمی‌شنوم؛ اوم باشه؛ واست دعا می‌کنم.
خیره به بلوط سفیدی بودم که مارسل به به طرف قلبم آورد؛ تو یک لحظه به اندازه‌ی یک عمر با خودم کلنجار رفتم. مطلقا این نمی‌تونست پایان و عاقبت من باشه؛ این چیزی نیست که من می‌خواستم. عزمم رو جمع کردم و با نیروی تمرکزم، چوب رو تو فاصله‌ی چند سانتی متری خودم نگه داشتم که این کارم موجب شوکه شدن بقیه از جمله مارسل شد. چشم از من و اون چوب بر نمی‌داشت و چشم‌های آبی تیره‌ش، مدام بین ما در چرخش بود. پوزخندی زدم و ذهنم رو روی شکستن نیروی مارسل متمرکز کردم و در اندک زمانی، به چیزی که می‌خواستم دست پیدا کردم؛ که البته من به هر چیزی که
می‌خواستم می‌رسیدم. به محض آزاد شدنم، چوب رو از دست مارسل گرفتم در خیلی سریع، داخل سینه‌ی خودش فرو کردم و با لذت به جون دادنش خیره شدم که این لذت مدت زیادی طول نکشید چون خیلی زود غزل خداحافظیش رو خوند. دستم به سمت سو که داشت خودش رو از معرکه‌ای که توش گرفتار بود نجات می‌داد، گرفتم و با تکون دادنش، گرگینه‌هایی که دورش رو فرا گرفته بودند نقش زمین شدند. سو خلاص شد؛ اما خودم توسط یکی از همین گرگینه‌ها گاز گرفته شدم. نگاه پر حرصم رو به گرگینه‌ای بازوی چپم رو گاز گرفته بود و حالا جلوم ایستاده بود دوختم و در یک حرکت آنی، سرش رو از گردنش جدا کردم. به سمت بقیه هجوم بردم. این جنگ دیگه داشت زیاد طول می‌کشید که حالا انگار به مختومه شدنش نزدیک میشد؛ چون حدود نیمی از افراد عقب نشینی و فرار کرده بودند و خیلی‌هاشون کشته و باقی مونده‌ها تعداد انگشت شماری بودند که ترتیبشون توسط سو داده شد. به طرفم اومد و ل*ب زد.
- گازت گرفتن!
مچ دستش رو گاز گرفت و به سمت دهانم آورد.
- بخور.
به حرفش عمل کردم. پرسید.
- حالا چی میشه؟
با فکری که به سرم زد، همون طور که به سمت خونه برمی‌گشتم، گفتم:
- مشخصه؛ باید از شر تمام کسایی که دارن علیه ما توطئه می‌کنن خلاص شیم.
دنبالم راه افتاد.
- یعنی می‌خوای کل شهر رو قتل عام کنی؟
به سمت کتاب خونه قدم برداشتم.
- حماقت مسریه؛ اگه کسی جلوی این احمق‌ها رو نگیره؛ افراد بی‌گناه بیشتری به حماقت آلوده میشن.
لبخندی زد و جواب داد.
- فکر نکنم هیچ کاری بیشتر از این، من رو سر کیفم بیاره.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #14
به یاد جیکوب افتادم و فی‌البداهه به سمتی که بیهوش افتاده بود برگشتم؛ اما اثری ازش نبود. سو هم که متوجه قصد من از ایستادنم شده بود، پرسید.
- کجا رفت؟
فعلا نه وقتی و نه حوصله‌ای برای هیچ گونه درگیری ذهنی و فیزیکی با جیکوب نداشتم؛ پس به سراغ کار خودم برگشتم و شروع کردم بین کتاب‌ها رو گشتن. نقشه‌ای که دنبالش بودم رو پیدا کردم و بعد از خلوت کردن میز، روش گذاشتم. می‌دونستم که الآن کلی سوال توی یرش رژه میره؛ به همین خاطر ترجیح دادم باهاش چشم تو چشم نشم؛ بلکه کمی از ارتشعات فکری اون سالم بمونم. طبق حدسی که می‌زدم، دست‌هاش رو بالا آورد و پرسید.
- چی کار می‌خوای بکنی؟
نقشه رو باز کردم. کمی قدیمی بود؛ اما به کار می‌اومد. جواب دادم.
- طلسم مکان‌یابی.
دست‌هاش رو پایین انداخت.
- می‌خوای برای تک تک جادوگرها و گرگینه‌هایی که امشب این جا بودند، از اون طلسم‌های مکان‌یابی مزخرف انحام بدی؟
سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌های سبزش خیره شدم که ل*ب زد.
- به درک؛ هر غلطی که می‌خوای بکن.
سپس عقب گرد و روی مبل زوار در رفته پرت کرد.
ل*ب زدم.
- اون‌ها مطمئنا بی‌خیال نمی‌شند و این کارشون رو تکرار می‌کنند.
سری تکون داد. بی‌خیال سو و همچنین مکان‌هایی که از قبل روی نقشه علامت گذاری شده بود شدم و شروع کردم به زیر ل*ب زمزمه کردن.
- ایندیش تی‌پیا سوموت کال ور آلان زیما... .
با تموم شدن حرفم؛ نقشه شروع کرد به آتش گرفتن و هر لحظه به جای دیگه‌ی کاغد سرایت می‌کرد. بعد از این که کل نقشه، داخل آتش سوخت؛ ل*ب زدم.
- خاموش!
آتش خاموش شد و بنا بر انتظارم فقط تکه‌ای کوچک از نقشه باقی مونده بود. مکان کوچکی از جنوبی‌‌ترین منطقه‌ی شهر بادن. پوزخندی زدم.
- عجب جایی!
اون مکان رو خوب یادم بود؛ هیچ وقت فراموشش نکردم و نخواهم کرد؛ کلیسایی نسبتا بزرگ در جنوب شهر که سال‌های پیش، قتلگاه و تئاتر اجرای طلسم شده بود. قتل من و اجرای طلسم آخرین بازمانده. تکه‌ی باقی مونده از نقشه رو روی میز رها کردم.
- وقت رفتنه.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #15
به قصد رفتن به کلیسا به راه افتادم. تازه چند قدم برداشته بودم که برگشتم و به سو که موهای لختش رو دور انگشت‌هاش پیچیده بود و قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود، گفتم:
- می‌خوای همون جا بشینی یا افتخار میدی و همراهم میای خواهر کوچیکه؟
بعد از نیم نگاه چپی که به من انداخت، چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و سرش رو به جهت مخالف برگردوند. ابروهام رو بالا انداختم و سرم رو طبق عادت به سمت راست خم کردم. با حالتی که تعجب از چهره‌م بیداد می‌کرد، ل*ب زدم.
- هر طور میلته.
جوابی ازش نشنیدم و قدمی برداشتم تا به راهم ادامه بدم که در کمتر از ثانیه‌ای، با دیوار یکی شدم.
- بار آخرت باشه این جوری با من حرف می‌زنی!
دست‌هام رو به نشانه‌ی تسلیم بالا آوردم.
- باشه خواهر کوچیکه!
لحظه‌ای دقیق توی چشم‌هام خیره شد و سپس با حرکتی که کرد، درد رو توی گردنم حس کردم و بعد تاریکی مطلق.
***
چشم‌هام رو باز کردم که خودم رو نزدیک به در، همون جایی که بی‌هوش شده بودم پیدا کردم؛ در حالی که سو در فاصله‌ی چند قدمی من نوشیدنی می‌خورد. انتظار دیگه‌ای هم ازش نداشتم. بلند شدم و دستی به کت و شلوارم کشیدم. نگاهی بهش انداختم که طلبکارانه بهم خیره شده بود. ترجیح دادم کاری به کارش نداشته باشم و به کاری که از پیش قصدش رو داشتم برسم. با نهایت سرعت به طرف کلیسا حرکت کردم و طولی نکشید که به اون جا رسیدم. هنوز لحظه‌ای از اومدنم نگذشته بود که متوجه‌ی سایه‌ای شدم و زمانی که دقت کردم، سو رو دیدم. بدون توجه به سو به طرف کلیسا گام برداشتم هنگام ورود، تقه‌ای به در زدم و رو به اشخاصی که داخلش بودند، ل*ب زدم.
- ببخشید که سر زده اومدم؛ ولی خب حفظ و رعایت ادب بهترین چیزه.
به داخل رفتم و به قیافه‌ی مبهوتشون که بعضی‌ها نشان از ترس و بغضی‌هاشون هم نشان از تعجبشون می‌داد، خیره شدم. با دیدن چهره‌ی آشنایی، ایستادم و به نیمکت سنگی تکیه دادم.
لحظه‌ای تمیزی کامل کلیسا موجب تعجبم شد؛ اما اهمیتی ندادم. به طرف اون چهره‌ی آشنا برگشتم. لبخندی زدم. همون دختری بود که اسم مارسل رو به زبان آورده بود. روی نیمکت نشستم و در حالی که به ستون‌های یکدست سفید کلیسا خیره بودم، گفتم:
- پیدا کردنتون اون قدرها هم سخت نبود.
متقابلا لبخندی زد.
- شاید اصلا مخفی نشده بودیم که سخت باشه.
سری تکون دادم.
- این هم حرفیه.
قدمی جلو گذاشت و ل*ب زد.
- خب چی تو رو به این جا کشونده ساموئل اریک‌سون... .
چشم گردوند و به سو که قدم به قدم به من نزدیک‌تر میشد، ادامه داد.
- و سو اریک‌سون.
دوباره توی چشم‌های من دقیق شد.
- نکنه به خاطر یه ساعت پیش، هوا برت داشته سم؟
تک‌خندی زدم. سم!
این بار من توی چشم‌هاش دقیق شدم.
- خب تو اسمم رو می‌دونی؛ اما من نه.
با صدای دست زدن سو به خودمون اومدیم.
- واقعا؟ این همه راه رو کوبیدی اومدی و من رو هم دنبال خودت کشوندی، تا فقط بیای و با این دختر لاس بزنی؟
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #16
خب کم کم داشتم از ضد حال بودنش ناامید می‌شدم. لبخند از رو لبم پر کشید و جاش رو به جدیت داد.
- اسمت چیه؟
چشم‌های عسلی و موهای خرمایی با صورتی معصوم؛ اما جذاب داشت و من لحظه‌ای به این فکر کردم چه قدر این ترکیب می‌تونه یک نفر رو این قدر زیبا کنه. از فکر خودم خنده‌م گرفت.
- توی صورتم چیزی واسه خندیدن وجود داره؟
خودم دستی دستی ابهتم رو زیر سوال برده بودم. دستی به چونه‌م کشیدم و نگاه‌م رو به افرادی که محو صحبت من و اون دختر شده دوختم.
- چیز جالبی کشف کردین که... .
تا خواستم ادامه‌ی حرفم رو تکمیل کنم؛ با دو جسدی جلوی چشم‌هام نقش بر زمین شدند، سکوت کردم. سرم رو بالا آوردم که با قیافه‌ی برزخی سو که نشان از عصبانیت و کفری شدنش می‌داد مواجه شدم.
- من وقتی واسه این مسخره‌بازی‌ها ندارم.
با این حرف سو، خیلی سریع از جایی که نشسته بودم بلند شدم و به نزدیک‌ترین کسی بعد از اون دختر نسبت به من بود، هجوم آوردم و دندون‌های نیشم رو توی گردنش فرو کردم؛ اما به جای خوردن خونش، به پاره کردن گردنش رضایت دادم و اون رو پس از اتمام کارم، روی زمین ولش کردم. رو به سو ل*ب زدم.
- این طو... .
با احساس تیر کشیدن سرم، به حرفم ادامه ندادم. دوباره نه.
با احساس نزدیکی کسی، سرم رو بالا آوردم و به اون شخص چشم دوختم؛ اما چهره‌ای رو جلوی خودم دیدم که انتظارش رو نداشتم. با خنده ل*ب زد.
- سلام ساموئل!
شوکه از اتفاق رو به روم بودم.
- مارسل؟
خندید و جواب داد.
- این قیافه‌ی مبهوتتون کاملا نشون میده که ما جادوگرها کارمون رو درست و به نحو احسنت انجام دادیم.
احمقی نثار این بی‌فکری خودم کردم. باید فکر این جاش رو می‌کردم؛ اما این قدر به خودم مطمئن بودم که فکرش رو نکردم. طلسم حفاظت.
با برطرف شدن سردردم، روبه‌روی مارسل ایستادم و ل*ب زدم.
- طلسم حفاظت!
لبخندی زد و دستی به موهای کوتاه مشکیش کشید.
- چی فکر کردی سم؟ نکنه فکر کردی کشتن من یا تک تک کسایی که این جا هستند، به همین راحتیه؟
پوزخندی زدم.
- گمونم این طلسم یک بار مصرف باشه؛ این طور نیست؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
126
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
51
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
278

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین