. . .

در دست اقدام رمان جنازه‌ای که مرگ را گم کرده بود| دمیورژ

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
نویسنده: دمیورژ (آرمیتا حسینی)
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی
تاریخ شروع: 11/7/1403
خلاصه:
داستان روایتگر یک ماجرا در دو زمان است. تریستا دختری که برای آموزش نویسندگی جنایی پیش مشهورترین نویسنده می‌رود دریغ از آنکه بداند
چه چیزهایی پشت پرده شخصیت این نویسنده نهفته شده
و مردی که چشمانش را باز می‌کند و خود را با تنها یک دختر، در یک سلول پیدا می‌کند و نمی‌داند چطور از آن سلول سر در آورده و چطور می‌تواند خلاص شود و در این راستا باید معمای این زندان را کشف کند و راه خروج را پیدا کند
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,121
پسندها
7,853
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,798
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,425
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
پارت 1
پلکم انقدر سنگین شده که انگار سنگ ازش آویزون کردن. بدنم مثل تیکه گوشت خیسی، به زمین سرد و سفتی چسبیده بود. بوی نم و آهن تندی هم دماغم رو پر کرده بود. با درد شدید سرم، جوری که انگار کل مغزم داره ازش بیرون می‌ریزه، از روی زمین بلند کردم .

پرده سفیدی که انگار روی دیدم رو گرفته بود و همه تصویر رو توی تار تنیده بود، با چندبار پلک زدن، از بین رفت. اولین چیزی که می‌شد دید، یه سقف خیلی بلند و سیاه بود. انگار که قبلاً کل اتاق رو سوزونده باشن. ولی من اینجا چی کار داشتم؟

چشمم رو مثل گنجیشک زخمی‌ای، تو کل اتاق چرخوندم. یک اتاق سر تا پا سیاه و مستطیلی که یک طرفش پنجره کوچیکی با نرده‌های سیاه و کلفت قرار داشت و آسمون تاریک شب رو نشون می‌داد. یک طرفش هم نرده‌های کلفت سلول مشخص بود. اون طرف نرده‌ها، راهروی دراز و تاریکی وجود داشت که چراغ‌های زردی توش چشمک می‌زدن.

نکنه بازم داشتم خواب می‌دیدم؟ بهتر بود مدتی نوشتن رمان‌های جنایی رو کنار می‌ذاشتم. این شب‌ها، هربار که می‌خوابم تو یه محیط ترسناک جدیدی گیر افتادم. خودم رو روی زمین می‌کشم و به دیوار سفت و سرد تکیه میدم. عملاً همه عضله‌های تنم گرفته و تیشرت مشکیم، خیس از ع×ر×ق به تنم چسبیده. شلوارمم که سر زانوش ساییده شده. ساعت مچی نقره‌ایم، دو نصف شب رو نشون می‌داد. هرچند طبیعتاً توی خواب نباید ساعتی باشه. گردنم رو به چپ و راست می‌چرخونم تا خشکی‌ش درست شه و یه دختر می‌بینم. آروم و ساکت، زانوهاش رو بغل کرده و موهای بلند مشکی‌ش کل صورت و شونه‌هاش رو پوشونده و تا زمین رسیده. از لایه اون همه مو، یک صورت گرد سفید با چشمای بادومیِ رنگ شب، دیده میشه. واقعاً دارم خواب می‌بینم؟ خیلی واقعیه. سابقه نداشته انقدر توی خواب احساس کنم خودم و کل هیکل و عضله‌م، تبدیل به سنگ سفت و سنگین شده باشه.

-چه حسی داری؟ هنوز بدنت بی حسه؟

هنوز گیجم. انگار کل این سلول تاریک داره دور سرم می‌چرخه. حالت تهوع شدیدم باعث میشه نتونم جوابش رو بدم. اگر دهنم رو باز کنم چند درصد احتمال داره بالا بیارم؟ با کلافگی دستی به پشت گردن خشک شدم، می‌کشم.

. -آره. حس می‌کنم یک تیکه گوشتیم که رو زمین افتادم

. - اولش همین شکلیه. اونا کلاً بی حست کرده بودن. منم وقتی اولین بار توی سلول بیدار شدم، حتی نتونستم انگشتم رو تکون بدم.

- منظورت چیه اونا؟ چه سلولی؟

دخترک، موهاش رو پشت گوشش می‌ندازه و الان بهتر می‌تونم چهرش رو ببینم. گونه‌های تپل و سفیدی داره که چشمای بادومیش رو درشت نشون میده. لب‌های گوشتی و کوچیکش رو چند ثانیه یک بار لیس می‌زد و دوباره حرفش رو از سر می‌گرفت. پاهاش رو دراز کرد و دستش رو دور خودش جوری حلقه کرد که انگار از فکر چیزی که به ذهنش رسید، یک لحظه تنش لرزید

-دزدیده شدی. دقیقاً دو سال پیش، یهو بیدار شدم و دیدم توی این سلولم. نمی‌‌دونم چی شد و اصلاً چجوری از اینجا سر در آوردم.

چشاش رو تو سلول چرخوند و دوباره تنش لرزید و پوست دستش به حالت دونه دونه در اومد.

-هنوزم نمی‌دونم کی و چرا من رو دزدیده. اما دوساله اینجا تنها گیر افتادم. بهم لباس و غذا میدن اما هرگز ندیدمشون... .

– دارم خواب می‌بینم.

دختر با چنان صدای بلندی شروع کرد به خندیدن که تن و بدن میله‎های سلول لرزید. اون وسطا انگار خندش با گریه و بغض همراه شده بود. کمدی غمگین هم حتی باعث نشده یهو هم گریه کنم هم بخندم. صورتش سرخ شده بود و اشک از چشماش سرازیر بود اما همچنان می‌خندید. حس می‌کردم یقه خیس لباسم به گردنم چسبیده و راه نفس کشیدن رو ازم گرفته. سریع لباس رو با حرص از تنم در آوردم و گوشه‌ای انداختم. این نمی‌تونست واقعی باشه.

-تو بیداری. و قراره بفهمی ... وقتی مثل من چندسال تو سلول زندگی کنی، می‌فهمی.

حرفای این دختر اصلاً برام قابل هضم نبود. منکه نویسندم باور نمی‌کنم حالا چه برسه یه آدم عادی بیاد و چرت و پرت‌هاش رو بشنوه. یعنی چی که تو سلول بیدار شدم و قراره چندسال همینجوری اینجا نگه داشته بشم؟ با چه هدفی؟ اصلاً دیشب کجا بودم؟ چرا کسی باید من رو بدزده؟ از روی زمین بلند شدم و درحالی که تنم داغ شده بود، مدام موهام رو می‌کشیدم عقب و چند تار موی سفید لایه انگشت‌هام جمع می‌شد. با عصبانیت سمت دختره برگشتم.

-که چی؟ چرا یکی باید تو رو دوسال تو سلول بندازه؟ این وسطا کاریم باهات کردن؟

- نه. هیچ کار.

حالا دیگه صددرصد مطمئنم که خواب می‌بینم. کسی واقعاً بیکاره مارو بدزده و چندسال تو سلول نگه داره و خرج غذا و لباسمونم بده؟ این ایده حتی اگر رمان هم بود، یک نفر از کنار کتابش رد نمی‌شد چه برسه زحمت بکشه برداره و اون رو بخونه. فقط یه دلشوره مسخره‌ای داشتم که چرا هنوز بیدار نشدم.

–نمی‌تونی باور کنی نه؟ چقدر شبیه روزهای اولم هستی. البته من خیلی بیشتر از تو ترسیده بودم. داد می‌زدم و نرده‌هارو می‌کشیدم اما تو هنوز موقعیتی که توش هستی رو درک نمی‌کنی.

با دستم میله‌های سرد و خیس رو محکم می‌گیرم و پیشونی داغم رو روی میله‌ها می‌ذارم. نجوای آروم دختره توی سلول بارها منعکس میشه و بیشتر از قبل باعث دلهره و دلشورم میشه. انگار هیچ هوایی توی این سلول لعنتی نیست. شایدم دقیقاً این مکان زیرزمین باشه... جایی که هیچ کس قرار نیست صدامون رو بشنوه. نه اصلاً امکان نداره. اتفاقات جنایی همینجوری رخ نمیدن که از خواب بیدار بشی و ببینی تو یک سلولی. منی که بارها رمان جنایی نوشتم و مقاله‌هارو خوندم و تو دل این قضیه‌ها بودم، می‌دونم که همشون از قبل برنامه‌ریزی میشن.

-تو اسمت چیه؟

دختره هم دستاش رو از سلول بیرون می‌ندازه و درحالی که به راهروی تاریک و به نظر بی انتها خیره شده، میگه:

-تریستا. از این به بعد فقط قراره اسم منو بشنوی.

از شنیدن اسمش، لرزه عجیبی به جونم افتاد و حس کردم مغزم از ارتفاع بلندی توی تاریکی پرت شده.

چهارشنبه 11 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,798
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,425
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
پارت 2



یک نفر سریع غذاهارو از داخل میله هل داد و رفت. به صدا زدن‌های من هیچ اهمیتی نداد و تریستا بدون اینکه صدایی از دهنش بیرون بیاد، فقط به سیب زمینی چنگ زد و درحالی که به دیوار تکیه می‌داد، مشغول خوردن شد. عادت کرده بود، به تک تک این لحظات و به بی اعتنایی آدمایی که غذا رو می‌ذارن و میرن.

هوا توی سلول مثل بخار سرد بود، انگار دیوارهای سیاه نفس می‌کشیدن. نفس‌هام تند و بریده، توی سکوت می‌پیچید. پاهام رو روی زمین نمناک دراز کرده بودم و کمرم به دیوار یخ‌زده تکیه داشت .

تریستا واقعاً راست می‌گفت؟ ما آدم دیوونه کم نداریم که دلشون می‌خواد زندگی آدم‌هارو توی شیشه‌ای بندازن و از یه دوربین به زجر کشیدن اون‌ها نگاه کنن. حتی می‌تونست این ماجرا و زندونی شدن‌ها، یکی از آزمایش‌های مسخره دانشمندا باشه. شایدم بازی بزرگ‌تری بود ، مثل داستان‌های جنایی که خودم می‌نویسم و حالا توش گیر افتادم. اما من به عنوان یه نویسنده جنایی قهار، باید می‌فهمیدم چه بلایی سرم اومده، دیروز، دیشب، پری روز، اما انگار حافظه‌م رو با اسید پاک کرده بودن.

-همیشه انقدر ساکتی؟

سرم رو که اندازه هزار کیلو فکر و فرضیه سنگین شده بود، از روی دستم بلند کردم. نگاه مشکیش زیر نور زرد و کم سو، می‌درخشید و یه زهر پنهونی مثل سم تو شـ×ر×ا×ب، تو نگاهش جولان می‌داد. بی آبی، دهنم رو خشک کرده بود و لبم مثل شوره‌زار خشک و ترک خورده شده بود.

دوباره تلاش کردم اما چرا هیچی یادم نمیومد؟ قهوه تلخ؟ قلم و کاغذ؟ یا یه صورت؟ یه سایه تو ذهنم تکون می‌خورد اما باز هیچی نبود.

-فقط می‌خوام بفهمم چرا اینجام.

صدام خش دار بود، مثل زمزمه کسی که داره غرق میشه.

- منم هیچی یادم نمیاد، هرچقدر هم بیشتر زمان بگذره... بیشتر فراموش می‌کنی که اون بیرون کی بودی و زندگیت چطوری بود.

هرچی بیشتر حرف می‌زد، ناامیدتر می‌شدم. هیچ جوره نمی‌تونستم این اتفاقی که واسم افتاده رو هضم کنم. کی می‌تونه قبول کنه؟ مثل اینه شب روی تخت نرم خودت بخوابی و صبح بیدار بشی ببینی وسط یک جنگل دراز کشیدی. جنگلی که نه می‌دونی تو کدوم کشوره، نه آنتن داری و نه راه خروج. وقتی خواستم این ایده رو بنویسم و چندتا جنایتکار و قاتل هم بندازم تو جنگل، همه بهم گفتن اصلاً درست و منطقی نیست. خب الان کجای وضعیت من منطقیه؟ ازش پرسیدم:

-تو کی هستی؟

با یه حرکت کند موهاش رو جمع کرد و حالا صورتش بیشتر مشخص بود. گونه‌های برجسته سفید و چشمای درشتش و اون جای زخم که انگار با چنگی کنده شده، نمایان شد. با دستش جوری روی زانوش ریتم گرفته بود که انگار داشت چیزی رو می‌شمرد.

-من دانشجوی رشته نویسندگیم. تو فرانسه زندگی می‌کردم اما واسه درس اومده بودم ایتالیا.

چشماش مستقیم روی صورتم زوم بود. البته شک داشتم به چشم‌هام نگاه کنه، انگار داشت زاویه فکم رو دنبال می‌کرد . جوری سرد درباره زندگیش حرف زد که انگار داشت داستان تعریف می‌کرد و متعلق به زندگی خودش نبود. شاید به زندگی توی این قبر عادت کرده بود که انقدر ریلکس به تابوتش تکیه زده بود اما حتی تصور اینکه هر روز صبح فقط این دیوارهای خراشیده شده سیاه رو ببینم، جونم رو از تنم بیرون می‌کشید.

-خودت ایتالیایی هستی تریستا. درسته؟

- آره.

- چی می‌نویسی؟

-عاشقانه می‌نویسم. تو چی می‌نویسی؟

-یادم نمیاد بهت گفته باشم که نویسندم.

چونش رو محکم تو دستم گرفتم و فشار دادم. پوزخند ریزی زد که مثل هیزم تو آتیش بود. انگار از اینکه دستم زیر چونش بود، خیلی هم راضی به نظر می‌رسید. چونش رو بیشتر توی دستم فشار دادم که صدای آخش بلند شد و گفت:

-کتاب‌هات رو خوندم.

درسته. من نویسنده معروفی بودم. اینکه کتابم رو خونده باشه طبیعیه اما چرا از دیدن یه نویسنده معروف تو سلول تعجب نکرد؟ چرا هیچی براش عجیب و وحشتناک نیست؟ در عین حال که مثل سگ نگهبانی با وحشت به دور خونه نگاه می‌کنه تا متجاوز رو پیدا کنه، اما ساکن یک جا نشسته. من حتی به این دختر هم مشکوک بودم

-دنیای جنایی‌نویسی نمی‌ذاره حتی یک سایه ریز از چشمم دور بیفته. مراقب باش سعی نکنی بهم دروغ بگی.

لبخندش گم شد و چشماش به راهروی تاریکی دوخته شد که صدای زنجیر پا ازش بلند شده بود. وقتی متوجه دقتم روی صورت خودش شد، با یک لبخند همه چیز رو جمع کرد و روی زمین دراز کشید و درحالی که نگاهش خیره به سقف بود، گفت:

-بهتره بخوابی.

با باز کردن کش، موهاش مثل جوهری روی زمین پخش میشه و پشت به من، می‌خوابه. محال بود بتونم بخوابم. فکرهای وحشتناک، مثل مور و ملخ، از سر و کولم بالا می‌رفتن و تا میومدم سرم رو بذارم زمین و چشم‌هام رو ببندم، آینده تاریک و سه بعدی خودم رو بهتر از هر واقعیت دیگه‌ای می‌تونستم ببینم. این دختر یا زیادی قوی بود، یا داشت باهام بازی می‌کرد. این افکاری که مثل سوسک تو سرم می‌خزیدن، حتی بدتر از سلولی بودن که توش گیر افتاده بودم. اگر واقعاً نتونم خلاص شم چی؟

***

تریستا

نوشته‌هام رو بغلم گرفته بودم و کلاه آفتابی قهوه‌ایم رو تا ابروهام، پایین داده بودم. هوا از شدت گرما بخار کرده بود و نور کور کننده خورشید، روی آسفالت، منعکس شده بود. پاشنه بلند کفشم روی سنگ فرش جلوی ویلای آقای مارتینو، تق تق صدا می‌کرد و من با دامن بلند سفیدم و برگه‌های سفید توی دستم که خیس از ع×ر×ق شده بودن، قصد داشتم امروز بهترین خودم رو نشون بدم. رژ لبم رو از کیفم در آوردم و با زیر بغل گرفتن ورق‌ها، لبم رو بیشتر از قبل سرخ کردم. زنگ ویلا رو که زدم، صدای پرنده از زنگ بیرون پرید و توی کل خونه پخش شد. ویلای سفید آقای مارتینو، دو طبقه و سرتاسر با سنگ‌های براق سفید، پوشونده شده بود. در که باز شد، استخر بزرگی که ویلای سنگ مر مر رو مثل نقاشی تو آب منعکس کرده بود، جلوم ظاهر شد. آقای مارتینو ، با تیشرت جذب آبی و موهای سفید بسته شده، روی تراس وایساده بود و برای یک لحظه احساس کردم بیش از حد بهم زل زد و دوباره استرس کل وجودم رو گرفت

اگر نوشته‌هام امروز تایید بشه، زندگیم کاملاً عوض میشه.

وارد امارت شدم .

دوشنبه 16 مهر
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
126
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
51
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
278

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین