. . .

در دست اقدام رمان شاید مرگ | ساناز

تالار تایپ رمان
رمان شاید مرگ

نویسنده: ساناز

ژانر : اجتماعی

ناظر: @ansel
شخصیت های رمان : مهتاب ( رمان از زبان ایشون نوشته شده) ، امیر ، آناهیتا و.....

خلاصه:
مهتاب یه دختر مستقل که دنبال کار میگرده که توی همین پیدایش کار پیداش کردنش با اتفاقات و درگیری و مشکلاتی برخوردار میشه ولی خب اون تنها نیست و دوست بچگی اش آناهیتا باهاش هستش تا بهش کمک کنه که....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sanaz_js86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
هایلی
شناسه کاربر
8474
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
40
امتیازها
33

  • #11
پارت نهم

مرسی از تمام انرژی هاتون این لایک ها برام کلی انگیزه داره بریم سراغ پارت جدید.

امیر وقتی که داشتم شیشه هارو تمیز میکردم اومد و گفت:
+اوم کارت بد نیست،داری به چی فکر میکنی؟
خیلی مسخره و تمسخرآمیز نگاهش کردم.
_ببینم تو از من چی میخوای؟تو چیکار داری که به چی فکر میکنم.فکر نمیکنی به تو هیچ ربطی نداره؟ یا باید بهت بگم.
+چه خوش زبونم هستی،به من مربوط نیست ولی خب آدم....ولش کن کارتو بکن شاید خواستم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم ،ولی تو خانم کوچولو حواست به حرف زدنت باشه.
_اول اینکه کوچولو نیستم دوم اینکه به سن نیست آقا پسر به شعور ،رفتار و اخلاقه ،من خودم خوب میدونم چجوری با هرکسی حرف بزنم ،تو یاد بگیر آداب و معاشرت بد خانوم هارو یاد بگیری.
میخواستم دستمال پرت کنم رو زمین و برم ولی ،خب این تنها کاری هست که پیدا کردم و کار دیگه ای سراغ ندارم.واقعا این چه وضع رفتار کردن با کارمندشه؟ بعد از شنیدن حرفام هیچی نگفت و اخم کرد و رفت سمت اتاقش. بعد از چندساعت وقتی که میخواستم از کافه برم سمت خونه گفت:
من میرسونمت.
یه گل دستش بود و داد بهم.
_گفتم نیازی نیست ،این گل چیه؟
+نه دیگه چرت نگو،شبه و خط..خطرناکه،این گل هم برای عذرخواهی رفتار صبح.
با تکون دادن سرم بهش نشون دادم که باشه میا‌م،گل رز اش واقعا بوی خوبی میداد.توی مسیر هیچکس هیچ حرفی نزد وقتی رسیدم گفتم:
ام..‌فکر کنم باید تشکر کنم.
شونه بالا انداختم.
+نه نیازی نیست برو به سلامت فردا هم تعطیله به یه دلیلی میخوام کافه رو فردا باز نکنم و....نمیخواد بیای.
_ام باشه چه خوب چون میخوام یکم استراحت کنم،شب خوش.
رفت،خب یکم عجیب به خونم نگاه میکرد،هوای خنک و نسیم ملایمی به صورت و گونه‌ام می‌خورد حس خوبی داشت .گل رو توی دوتا دستم گرفته بودم و چشمام رو بستم و فقط به صدای باد و برخورد نسیم با گونه هام توجه میکردم،انگاری داشتم روی یه چیز خیلی مهم تمرکز میکردم،این حس رو خیلی دوست داشتم.چند دقیقه توی همون حالت بودم که.....
 

sanaz_js86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
هایلی
شناسه کاربر
8474
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
40
امتیازها
33

  • #12
پارت دهم

آناهیتا اومد جلوی در و گفت:
+به به میبینم داری ریلکس میکنی،بلاخره باید یه سر وسامونی به خودت بدی نظرت،چیه فردا بریم آرایشگاه تو که خیلی خوشگلی ولی به نظر من،یه کاشت ناخن میخوای دختر.
_وای خدا خفت نکنه،سکته کردم حاجی.ام نه خودمون تو خونه ژلیش میکنیم.خوبه؟
+فکر....بدی هم نیست.شنیدم فردا تعطیلی ،پس میای بریم و کلی خرید کنیم و بزنیم از خونه بیرون؟بلاخره باید یه حال و هوایی عوض بکنیم دیکه!
_ام...من....نمیدونم.
+دِ پایه باش دیگه دختر. راستی این گل چیه دستت؟
_ام باشه...این...امیر داد داستانش طولانیه ولی اونجوری که فکر میکنی نیست‌.
اتفاقا بد ام نمیاد با آناهیتا برم بیرون چون هروقت رفتم کلی خوش گذشته یادمه باهم رفته بودیم کیش،وای که چقدر حال داد اصلا یادم نمیره که سعی داشت روی یه پسر بچه ۲ یا ۳ ساله بستنی بریزه .
+مهتابببب کجایی؟با توام.باشه میدونم بهت قول دادم که دیگه درباره اون جور داستانا حرف نزنیم...ام تو خیلی میری تو خودت،منظورم از نظر فکر و خیال هستش.میدونی حس جالب و باحالی داره ولی خب بعضی اوقات اگه مردم باهات حرف بزنن و ....تو بری توی فکر میگن این کم داره.میدونی که چی میگم!
_اره درک میکنم،من خودمم اینجوری ام حس خوبی داره ولی خب..‌‌برای خودم این اتفاق چندین بار افتاده ولی....کاریش نمیشه کرد.به نظر من که حرف مردم اصلا مهم نیست و نباید مهم باشه.
+حرف دلمو زدی.
اون شب جلوی در کلی نشستیم و حرف زدیم که حتی زمان هم از دستم در رفته بود،و بوم ساعت ۲ نصف شب شده بود ،کوچه خیلی خلوت و ساکت بود ، رفتیم تو و آماده شدیم برای خواب.شب خوبی بود،باید اعتراف کنم زندگی با آناهیتا رو خیلی دوست دارم،چند شبه که خواب خیلی خوب و راحتی دارم،واقعا چقدر خوبه که آدم چندتا از این دوستای خوب داشته باشه.همینجوری که به ستاره های روی سقف اتاقم خیره شده بودم.....
 

sanaz_js86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
هایلی
شناسه کاربر
8474
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
40
امتیازها
33

  • #13
پارت یازدم

بکوب لایک قشنگه رو باشه؟ ممکنه امروز پارت یکم کوتاه باشه چون یکم حالم خوب نیست بازم شرمنده.


خوابم برد....فردا صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم.دیدم آناهیتا بالای سر من ایستاده و بهم زل زده.با یه وحشتی بلند شدم.چشمام گرد شده بود و با صدای جیغ جيغ کنانی گفتم:
_واییی بشر خدا لعنت.ت نکنه زهرترک شدم،اخه این چه کاریه؟
فقط قه قه خندید بهم و نگاهم کرد هیچی نگفت.
_اینجوری نگاهم نکن!باید توضیح منطقی داشته باشی.
بازم خندید و هیچی نگفت!قصد عصبانی شدن منو داشت ولی من با آرامش هرچی تموم پاشدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.باورم نمیشه اخه این چه کارایی که این میکنه،این چه معنی میده اخه‌.وقتی رفتم بیرون گفت:
خب ...خب ببخشید دیگه بیا صبحونه بخور امروز کلی کار داریم برای انجام دادن‌.
طوری لبخند زد که گوشه های لبش نزدیک بود بخوره به گوشش ،انکاری یه خبر خیلی خیلی خوشحال کننده ای بهش دادن و اینم داره ذوق مرگ میشه‌.امروز یکم عجیب شده.
_ام...ببین نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی....امروز یکم عجیب شدی،رفتارت رو میگم.
لبخندش محو شد.مکثی کرد و بعد نگاهم کرد.اهی کشید‌
+اه.
بعد رفت سمت آشپزخانه و یه لیوان آب خورد‌.اوم واقعا عجیب شده ،دارم نگران میشم دیگه.
+ببین ....تصمیم گرفتم مهاجرت کنم.
چشمام از حدقه زد بیرون،ع×ر×ق کرده بودم،تموم بدنم پر از ع×ر×ق شده بود ، دستام یخ زده بود. با وحشت نگاهش میکردم نمیدونم چی شد ولی،یهو چشمام بسته شد و افتادم.دیگه هیچی یادم نمیومد ، وقتی چشمام رو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم.دیدم آناهیتا بالای سرم ایستاده و یه آبمیوه طبیعی دستش هست.اون رو گذاشت روی میز بقل تخت، یه صندلی بقل میز بود اون رو برداشت روش نشست . گفت....
 

sanaz_js86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
هایلی
شناسه کاربر
8474
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
40
امتیازها
33

  • #14
پارت دوازده

این پارت به عشق شماها گذاشتم اگه این پارت و پارت قبلی حمایت نشه ، تا چندروز پارت نمیزارم پس لایک بکنید.

+ببین ....خودتو به چه وضعی انداختی،تو منظورم....
_ببند،دهنتو. یا صرف نظر میکنی یا...یا ....بخدا خودم و خودت به ...کش.تن میدم.
با بغض حرف میزدم ، بدنم میلرزید،این حس تاحالا نداشتم،حس خوبی نبود.
+گوش کن به من،تو منظور من نفهمیدی ببین...آخه من تورو تنها نمیزارم که،یا با تو میرم یا نمیرم،میخواستم ازت بپرسم اگه توهم میای باهم بریم و اگه نه که منم نمیرم تو....هنوز منو نشناختی.
بغضم ترکید و گریه ام گرفت،برام دستمال آورد و بعدش هم بقلم کرد.این چه وضعیتی بود ،ساعت ۳ عصر بود قرار ، بود باهم بریم بیرون و الان سر از کجا درآوردیم.داشتم همینجوری گریه میکردم که یکی از پرستار ها وقتی مارو دید پرده اتاق کشید تا راحت باشیم.چند ثانیه بعد وقتی از هم جدا شدیم.گفتم:
_چرا اتفاقا خیلی خوب میشناسمت میدونم ، تنهام نمیزاری،ولی مهاجرت شوخی نیست،ببین من واقعا نمیدونم بیام یا نه،پولم آنچنان زیاد نیست،خودت خوب میدونی بعد از فو.ت پدرم تمام ارث و حقوق هاش و بیمه هاش به من رسید،خوب میدونی پول دارم ولی،ببین خیلی ریسک بزرگی هستش،من ۲ تا از زمین هام رو بزارم اجاره و بگم مامانم حواسش به همه چی باشه،خب....
مکثی کردم،واقعا نمیدونستم،انتخاب مرگ و زندگی بود،یکم سخت بود،اینکار نیاز به آدم ریسک پذیری داره ولی‌من اصلا آدم ریسک پذیری نیستم.
+میدونم،درکت میکنم،ما ۲ هفته وقت برای فکر کردن داریم تا شنبه دوهفته دیگه فکر هاتو بکن،پرستار هم وقتی بیه.وش بودی گفت فردا میتونی مرخص بشی ،روی این قضیه هم خیلی خوب فکر کن،نگران زمان هم نباش‌.
لبخندی که زد بهم حس خوبی داد.حالا باید تمام فکر ام رو بکنم واقعا سخت بود.بادید از مامانم مشورت بگیرم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 15)

بالا پایین