. . .

شعر لیلی و مجنون

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #21
لیلی پس پرده عماری

در پرده‌دری ز پرده داری

از پرده نام و ننگ رفته

در پرده نای و چنگ رفته

نقل دهن غزل سرایان

ریحانی مغز عطر سایان

در پرده عاشقان خنیده

زخم دف مطربان چشیده

افتاده چو زلف خویش درتاب

بی‌مونس و بیقرار و بیخواب

مجنون رمیده نیز در دشت

سرگشته چو بخت خویش می‌گشت

بی‌عذر همی دوید عذرا

در موکب وحشیان صحرا

بوری به هزار زور می‌راند

بیتی به هزار درد می‌خواند

بر نجد شدی ز تیر وجدی

شیخانه ولی نه شیخ نجدی

بر زخمه عشق کوفتی پای

وز صدمه آه روفتی جای

هر عاشق کاه وی شنیدی

هر جامه که داشتی دریدی

از نرم‌دلان ملک آن بوم

بود آهنی آب داده چون موم

نوفل نامی که از شجاعت

بود آنطرفش به زیر طاعت

لشگر شکنی به زخم شمشیر

در مهر غزال و در غضب شیر

هم حشمت گیر و هم حشم‌دار

هم دولتمند و هم درم‌دار

روزی ز سر قوی سلاحی

آمد به شکار آن نواحی

در رخنه غارهای دلگیر

می‌گشت به جستجوی نخجیر

دید آبله پای دردمندی

بر هر موئی ز مویه‌بندی

محنت زده غریب و رنجور

دشمن کامی ز دوستان دور

وحشی شده از میان مردم

وحشی دو سه اوفتاده دردم

پرسید ز خوی و از خصالش

گفتند چنانکه بود حالش

کز مهر زنی بدین حزینی

دیوانه شد این چنین که بینی

گردد شب و روز بیت گویان

آن غالیه را زیاد جویان

هر باد که بوی او رساند

صد بیت و غزل بدو بخواند

هر ابر کزان دیار پوید

شعری چو شکر بدو بگوید

آیند مسافران زهر بوم

بینند در این غریب مظلوم

آرند شـ×ر×ا×ب یا طعامی

باشد که بدو دهند جامی

گیرد به هزار جهد یک جام

وان نیز به یاد آن دلارام

در کار همه شمارش اینست

اینست شمار کارش اینست

نوفل چو شنید حال مجنون

گفتا که ز مردمی است اکنون

کاین دل شده را چنانکه دانم

کوشم که به کام دل رسانم

از پشت سمند خیزران دست

ران بازگشاد و بر زمین جست

آنگاه ورا به پیش خود خواند

با خویشتنش به سفره بنشاند

می‌گفت فسانهای گرمش

چندانکه چو موم کرد نرمش

گوینده چو دیدگان جوانمرد

بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد

هرچه آن نه حدیث دوست بودی

گر خود همه مغز پوست بودی

از هر نمطی که قصه می‌خواند

جز در لیلی سخن نمی‌راند

وان شیفته زره رمیده

زآنها که شنیده آرمیده

خوشدل شد و آرمیده با او

هم خورد و هم آشمید با او

با او به بدیهه خوش درآمد

چون دید حریف خوش برآمد

می‌زد جگرش چو مغز برجوش

می‌خواند قصیدهای چون نوش

بر هر سخنی به خنده خوش

می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش

وان چرب‌سخن به خوش جوابی

می‌کرد عمارت خرابی

کز دوری آن چراغ پرنور

هان تا نشوی چو شمع رنجور

کورا به زر و به زور بازو

گردانم با تو هم ترازو

گر مرغ شود هوا بگیرد

هم چنگ منش قفا بگیرد

گر باشد چو شراره در سنگ

از آهنش آورم فرا چنگ

تا همسر تو نگردد آن ماه

از وی نکنم کمند کوتاه

مجنون ز سر امیدواری

می‌کرد به سجده حق گزاری

کاین قصه که عطر سای مغزست

گر رنگ و فریب نیست نغزست

او را به چو من رمیده خوئی

مادر ندهد به هیچ روئی

گل را نتوان به باد دادن

مه زاده به دیو زاد دادن

او را سوی ما کجا طوافست

دیوانه و ماه نو گزافست

شستند بسی به چاره‌سازی

پیراهن ما نشد نمازی

کردند بسی سپید سیمی

از ما نشد این سیه گلیمی

گر دست ترا کرامتی هست

آن دسترسی بود نه زین دست

اندیشه کنم که وقت یاری

در نیمه رهم فروگذاری

ناآمده این شکار در شست

داری زمن وز کار من دست

آن باد که این دهل زبانی

باشد تهی از تهی میانی

گر عهد کنی بدانچه گفتی

مزدت باشد که راه رفتی

ور چشمه این سخن سرابست

بگذار مرا ترا ثوابست

تا پیشه خویش پیش گیرم

خیزم پی کار خویش گیرم

نوفل ز نفیر زاری او

شد تیز عنان به یاری او

بخشود بر آن غریب همسال

هم سال تهی نه بلکه هم حال

میثاق نمود و خورد سوگند

اول به خدائی خداوند

وانگه به رسالت رسولش

کایمان ده عقل شد قبولش

کز راه وفا به گنج و شمشیر

کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر

نه صبر بود نه خورد و خوابم

تا آنچه طلب کنم بیابم

لیکن به توام توقعی هست

کز شیفتگی رها کنی دست

بنشینی و ساکنی پذیری

روزی دو سه دل به دست‌گیری

از تو دل آتشین نهادن

وز من در آهنین گشادن

چون شیفته شربتی چنان دید

در خوردن آن نجات جان دید

آسود و رمیدگی رها کرد

با وعده آن سخن وفا کرد

می‌بود به صبر پای بسته

آبی زده آتشی نشسته

با او به قرار گاه او تاخت

در سایه او قرارگه ساخت

گرمابه زد و لباس پوشید

آرام گرفت و باده نوشید

بر رسم عرب عمامه در بست

با او به شـ×ر×ا×ب و رود بنشست

چندین غزل لطیف پیوند

گفت از جهت جمال دلبند

نوفل به سرش ز مهربانی

می‌کرد چو ابر درفشانی

چون راحت پوشش و خورش یافت

آراسته شد که پرورش یافت

شد چهره زردش ارغوانی

بالای خمیده خیزرانی

وآن غالیه گون خط سیاهش

پرگار کشید کرد ماهش

زان گل که لطافت نفس داد

باد آنچه ربود باز پس داد

شد صبح منیر باز خندان

خورشید نمود باز دندان

زنجیری دشت شد خردمند

از بندی خانه دور شد بند

در باغ گرفت سبزه آرام

دادند بدست سرخ گل جام

مجنون به سکونت و گرانی

شد عاقل مجلس معانی

وان مهتر میهمان نوازش

می‌داشت به صد هزار نازش

بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد

می جز به جمال او نمی‌خورد

ماهی دو سه در نشاط کاری

کردند به هم شـ×ر×ا×ب‌خواری

روزی دو بدو نشسته بودند

شادی و نشاط می‌فزودند

مجنون ز شکایت زمانه

بیتی دو سه گفت عاشقانه

کای فارغ از آه دودناکم

بر باد فریب داده خاکم

صد وعده مهر داده بیشی

با نیم وفا نکرده خویشی

پذرفته که پیشت آورم نوش

پذرفته خویش کرده فرموش

آورده مرا به دلفریبی

وا داده بدست ناشکیبی

دادیم زبان به مهر و پیوند

و امروز همی کنی زبان بند

صد زخم زبان شنیدم از تو

یک مرهم دل ندیدم از تو

صبرم شد و عقل رخت بربست

دریاب و گرنه رفتم از دست

دلداری بی‌دلی نمودن

وانگه به خلاف قول بودن

دور اوفتد از بزرگواری

یاران به از این کنند یاری

قولی که در او وفا نه‌بینم

از چون تو کسی روا نه‌بینم

بی‌یار منم ضعیف و رنجور

چون تشنه ز آب زندگی دور

شرطست به تشنه آب دادن

گنجی به ده خراب دادن

گر سلسله مرا کنی ساز

ورنه شده گیر شیفته‌ای باز

گر لیلی را به من رسانی

ورنه نه من و نه زندگانی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #22
نوفل ز چنین عتاب دلکش

شد نرم چنانکه موم از آتش

برجست و به عزم راه کوشید

شمشیر کشید و درع پوشید

صد مرد گزین کارزاری

پرنده چو مرغ در سواری

آراسته کرد و رفت پویان

چون شیر سیاه جنگ پویان

چون بر در آن قبیله زد گام

قاصد طلبید و داد پیغام

کاینک من و لشگری چو آتش

حاضر شده‌ایم تند و سرکش

لیلی به من آورید حالی

ورنه من و تیغ لاابالی

تا من بنوازشی که دانم

او را به سزای او رسانم

هم کشته تشنه آب یابد

هم آب رسان ثواب یابد

چون قاصد شد پیام او برد

شد شیشه مهر در میان خرد

دادند جواب کین نه راهست

لیلی نه گلیچه قرص ماهست

کس را سوی ماه دسترس نیست

نه کار تو کار هیچکس نیست

او را چه بری که آفتابست

تو دیو رجیم و او شهابست

شمشیر کشی کشیم در جنگ

قاروره زنی زنیم بر سنگ

قاصد چو شنید کام و ناکام

باز آمد و باز داد پیغام

بار دگرش به خشمناکی

فرمود که پای‌دار خاکی

کای بیخبران ز تیغ تیزم

فارغ ز هیون گرم خیزم

از راه کسی که موج دریاست

خیزید و گرنه فتنه برخاست

پیغام رسان او دگر بار

آورد پیام ناسزاوار

آن خشم چنان در او اثر کرد

کاتش ز دلش زبان بدر کرد

با لشکر خود کشیده شمشیر

افتاد در آن قبیله چون شیر

وایشان بهم آمدند چون کوه

برداشته نعره‌ای به انبوه

بر نوفلیان عنان گشادند

شمشیر به شیر در نهادند

دریای مصاف گشت جوشان

گشتند مبارزان خروشان

شمشیر ز خون جام بر دست

می‌کرد به جرعه خاک را م×س×ت

سر پنجه نیزه دلیران

پنجه شکن شتاب شیران

مرغان خدنگ تیز رفتار

برخوردن خون گشاده منقار

پولاده تیغ مغز پالای

سرهان سران فکنده بر پای

غریدن تازیان پرجوش

کر کرده سپهر و ماه را گوش

از صاعقه اجل که می‌جست

پولاد به سنگ در نمی‌رست

زوبین بلا سیاست‌انگیز

سر چون سر موی دیلمان تیز

خورشید درفش ده زبانه

چون صبح دریده ده نشانه

شیران سیاه در دریدن

دیوان سپید در دویدن

هرکس به مصاف در سواری

مجنون به حساب جان سپاری

هرکس فرسی به جنگ میراند

او جمله دعای صلح می‌خواند

هرکس طللی به تیغ می‌کشت

او خویشتن از دریغ می‌کشت

می‌کرد چو حاجیان طوافی

انگیخته صلحی از مصافی

گر شرم نیامدیش چون میغ

بر لشگر خویشتن زدی تیغ

گر طعنه زنش معاف کردی

با موکب خود مصاف کردی

گر خنده دشمنان ندیدی

اول سر دوستان بریدی

گر دست رسش بدی به تقدیر

برهم سپران خود زدی تیر

گر دل نزدیش پای پشتی

پشتی گر خویش را به کشتی

می‌بود در این سپاه جوشان

بر نصرت آن سپاه کوشان

اینجا به طلایه رخش رانده

وآنجا به یزک دعا نشانده

از قوم وی ار سری فتادی

بر دست برنده ب×و×س دادی

وآن کشته که بد ز خیل یارش

می‌شست به چشم سیل بارش

کرده سر نیزه زین طرف راست

سر نیزه فتح از آنطرف خواست

گر لشگر او شدی قوی‌دست

هم تیر بریختی و هم شست

ور جانب یار او شدی چیر

غریدی از آن نشاط چون شیر

پرسید یکی که‌ای جوانمرد

کز دو زنی چو چرخ ناورد

ما از پی تو به جان سپاری

با خصم ترا چراست یاری

گفتا که چو خصم یار باشد

با تیغ مرا چکار باشد

با خصم نبرد خون توان کرد

با یار نبرد چون توان کرد

از معرکه‌ها جراحت آید

اینجا همه بوی راحت آید

آن جانب دست یار دارد

کس جانب یار خوار دارد؟

میل دل مهربانم آنجاست

آنجا که دلست جانم آنجاست

شرطت به پیش یار مردن

زو جان ستدن ز من سپردن

چون جان خود این چنین سپارم

بر جان شما چه رحمت آرم

نوفل به مصاف تیغ در دست

می‌کشت بسان پیل سرمست

می‌برد به هر طریده جانی

افکند به حمله جهانی

هرسو که طواف زد سر افشاند

هرجا که رسید جوی خون راند

وان تیغ زنان که لاف جستند

تا اول شب مصاف جستند

چون طره این کبود چنبر

بر جبهت روز ریخت عنبر

زاین گرجی طره برکشیده

شد روز چو طره سربریده

آن هردو سپه زهم بریدند

بر معرکه خوابگه گزیدند

چون مار سیاه مهره برچید

ضحاک سپیده‌دم بخندید

در دست مبارزان چالاک

شد نیزه بسان مار ضحاک

در گرد قبیله گاه لیلی

چون کوه رسیده بود خیلی

از پیش و پس قبیله یاران

کردند بسیج تیر باران

نوفل که سپاهی آنچنان دید

جز صلح دری زدن زیان دید

انگیخت میانجیی ز خویشان

تا صلح دهد میان ایشان

کاینجا نه حدیث تیغ بازیست

دلالگیی به دل نوازیست

از بهر پری زده جوانی

خواهم ز شما پری نشانی

وز خاصه خویشتن در اینکار

گنجینه فدا کنم به خروار

گر کردن این عمل صوابست

شیرین‌تر از این سخن جوابست

ور زانکه شکر نمی‌فروشید

در دادن سرکه هم مکوشید

چون راست نمی‌کنید کاری

شمشیر زدن چراست باری

چون کرد میانجی این سرآغاز

گشت آن دو سپه زیکدیگر باز

چون خواهش یکدگر شنیدند

از کینه کشی عنان کشیدند

صلح آمد دور باش در چنگ

تا از دو گروه دور شد جنگ
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #23
مجنون چو شنید بوی آزرم

کرد از سر کین کمیت را گرم

بانوفل تیغ‌زن برآشفت

کی از تو رسیده جفت با جفت!

احسنت زهی امیدواری

به زین نبود تمام کاری

این بود بلندی کلاهت؟

شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟

وین بود فسون دیو بندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟

انداختن کمندت این بود؟

رایت که خلاف رای من کرد

نیکو هنری به جای من کرد

آن دوست که بد سلام دشمن

کردیش کنون تمام دشمن

وان در که بد از وفا پرستی

بر من به هزار قفل بستی

از یاری تو بریدم ای یار

بردی زه کار من زهی کار

بس رشته که بگسلد زیاری

بس قایم کافتد از سواری

بس تیر شبان که در تک افتاد

بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

گرچه کرمت بلند نامست

در عهده عهد ناتمامست

نوفل سپر افکنان ز حربش

بنواخت به رفقهای چربش

کز بی‌مددی و بی‌سپاهی

کردم به فریب صلح خواهی

اکنون که به جای خود رسیدم

نز تیغ برنده خو بریدم

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم

پولاد به سنگ درنشانم

ننشینم تا به زخم شمشیر

این یاوه ز بام ناورم زیر

وآنگه ز مدینه تا به بغداد

در جمع سپاه کس فرستاد

در جستن کین ز هر دیاری

لشگر طلبید روزگاری

آورد به هم سپاهی انبوه

پس پره کشید کوه تا کوه
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #24
گنجینه گشای این خزینه

سرباز کند ز گنج سینه

کانروز که نوفل آن سپه راند

بیننده بدو شگفت درماند

از زلزله مصاف خیزان

شد قله بوقبیس ریزان

خصمان چو خروش او شنیدند

در حرب شدند وصف کشیدند

سالار قبیله با سپاهی

بر شد به سر نظاره گاهی

صحرا همه نیزه دید و خنجر

وافاق گرفته موج لشگر

از نعره کوس و ناله نای

دل در تن مرده می‌شد از جای

رایی نه که جنگ را بسیچد

رویی نه که روی از آن بپیچد

زانگونه که بود پای بفشرد

سیل آمد و رخت بخت را برد

قلب دو سپه بهم بر افتاد

هر تیغ که رفت بر سر افتاد

از خون روان که ریگ می‌شست

از ریگ روان عقیق می‌رست

دل مانده شد از جگر دریدن

شمشیر خجل ز سر بریدن

شمشیر کشید نوفل گرد

می‌کرد به حمله کوه را خرد

می‌ساخت چو اژدها نبردی

زخمی و دمی دمی و مردی

برهر که زدی کدینه گرز

بشکستی اگرچه بودی البرز

بر هر ورقی که تیغ راندی

در دفتر او ورق نماندی

کردند نبردی آنچنان سخت

کز اره تیغ تخته شد تخت

یاران چو کنند همعنانی

از سنگ برآورند خانی

پر کندگی از نفاق خیزد

پیروزی از اتفاق خیزد

بر نوفلیان خجسته شد روز

گشتند به فال سعد فیروز

بر خصم زدند و برشکستند

کشتند و بریختند و خستند

جز خسته نبود هر که جان برد

وان نیز که خسته بود می‌مرد

پیران قبیله خاک بر سر

رفتند به خاکبوس آن در

کردند بی خروش و فریاد

کی داور داد ده بده داد

ای پیش تو دشمن تو مرده

ما را همه کشته گیر و برده

با ما دو سه خسته نیزه و تیر

بر دست مگیر و دست ما گیر

یک ره بنه این قیامت از دست

کاخر به جز این قیامتی هست

تا دشمن تو سلیح پوشد

شمشیر تو به که باز کوشد

ما کز پی تو سپر فکندیم

گر عفو کنی نیازمندیم

پیغام به تیر و نیزه تا چند

با بی‌سپران ستیزه تا چند

یابنده فتح کان جزع دید

بخشود و گناه رفته بخشید

گفتا که عروس بایدم زود

تا گردم از این قبیله خوشنود

آمد پدر عروس غمناک

چون خاک نهاده روی بر خاک

کای در عرب از بزرگواری

در خورد سری و تاجداری

مجروحم و پیر و دل شکسته

دور از تو به روز بد نشسته

در سرزنش عرب فتاده

خود را عجمی لقب نهاده

این خون که ز شرح بیش بینم

در کردن بخت خویش بینم

خواهم که در این گناهکاری

سیماب شوم ز شرمساری

گر دخت مرا بیاوری پیش

بخشی به کمینه بنده خویش

راضی شوم و سپاس دارم

وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز بر فروزی

و او را به مثل چو عود سوزی

ور زآنکه درافکنی به چاهش

یا تیغ کشی کنی تباهش

از بندگی تو سر نتابم

روی از سخن تو بر نتابم

اما ندهم به دیو فرزند

دیوانه به بند به که در بند

سرسامی و نور چون بود خوش!

خاشاک و نعوذ بالله آتش!

این شیفته رای ناجوانمرد

بی‌عاقبت است و رایگان گرد

خو کرده به کوه و دشت گشتن

جولان زدن و جهان نبشتن

با نام شکستگان نشستن

نام من و نام خود شکستن

در اهل هنر شکسته کامی

به زانکه بود شکسته نامی

در خاک عرب نماند بادی

کز دختر من نکرد یادی

نایافته در زبانش افکند

در سرزنش جهانش افکند

گر در کف او نهی زمامم

با ننگ بود همیشه نامم

آنکس که دم نهنگ دارد

به زانکه بماند و ننگ دارد

گر هیچ رسی مرا به فریاد

آزاد کنی که بادی آزاد

ورنه به خدا که باز گردم

وز ناز تو بی‌نیاز گردم

برم سر آن عروس چون ماه

در پیش سگ افکنم در این راه

تا باز رهم زنام و ننگش

آزاد شوم ز صلح و جنگش

فرزند مرا در این تحکم

سگ به که خورد که دیو مردم

آنرا که گزد سگ خطرناک

چون مرهم هست نیستش باک

وآنرا که دهان آدمی خست

نتوان به هزار مرهمش بست

چون او ورقی چنین فروخواند

نوفل به جواب او فرو ماند

زان چیره زبان رحمت‌انگیز

بخشایش کرد و گفت برخیز

من گرچه سرآمد سپاهم

دختر به دل خوش از تو خواهم

چون می ندهی دل تو داند

از تو بستم که می‌ستاند

هر زن که به دست زور خواهند

نان خشک و عصیده شور خواهند

من کامدم از پی دعاها

مستغنیم از چنین جفاها

آنان که ندیم خاص بودند

با پیر در آن خلاص بودند

کان شیفته خاطر هوسناک

دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده دلی چنین هوائی

تن در ندهدت به کدخدائی

بر هر چه دهیش اگر نجاتست

ثابت نبود که بی‌ثباتست

ما دی ز برای او بناورد

او روی به فتح دشمن آورد

ما از پی او نشانه تیر

او در رخ ما کشیده تکبیر

این نیست نشان هوشمندان

او خواه به گریه خواه خندان

این وصلت اگر فراهم افتد

هم قرعه فال برغم افتد

نیکو نبود ز روی حالت

او با خلل و تو با خجالت

آن به که چو نام و ننگ داریم

زین کار نمونه چنگ داریم

خواهشگر از این حدیث بگذشت

با لشگر خویش باز پس گشت

مجنون شکسته دل در آن کار

دلخسته شد از گزند آن خار

آمد بر نوفل آب در چشم

جوشنده چو کوه آتش از خشم

کی پای به دوستی فشرده

پذرفته خود به سر نبرده

در صبحدمی بدان سپیدی

دادیم به روز نا امیدی

از دست تو صید من چرا رفت

وان دست گرفتنت کجا رفت

تشنه‌ام به لب فرات بردی

ناخورده به دوزخم سپردی

شکر ز قمطر برگشادی

شربت کردی ولی ندادی

برخوان طبرزدم نشاندی

بازم چو مگس ز پیش راندی

چون آخر رشته این گره بود

این رشته نرشته پنبه به بود

این گفت و عنان از او بگرداند

یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند

گم کرد پی از میان ایشان

می‌رفت چو ابر دل پریشان

می‌ریخت زدیده آب بر خاک

بر زهر کشنده ریخت تریاک

نوفل چو به ملک خویش پیوست

با هم نفسان خویش بنشست

مجنون ستم رسیده را خواند

تا دل دهدش کز او دلش ماند

جستند بسی در آن مقامش

افتاده بد از جریده نامش

گم گشتن او که ناروا بود

آگاه شدند کز کجا بود
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #25
سازنده ارغنون این ساز

از پرده چنین برآرد آواز

کان مرغ به کام نارسیده

از نوفلیان چو شد بریده

طیاره تند را شتابان

می‌راند چو باد در بیابان

می‌خواند سرود بی‌وفائی

بر نوفل و آن خلاف رائی

با هر دمنی از آن ولایت

می‌کرد ز بخت بد شکایت

می‌رفت سرشک ریز و رنجور

انداخته دید دامی از دور

در دام فتاده آهوئی چند

محکم شده دست و پای در بند

صیاد بدین طمع که خیزد

خون از تن آهوان بریزد

مجنون به شفاعت اسب را راند

صیاد سوار دید و درماند

گفتا که به رسم دامیاری

مهمان توام بدانچه داری

دام از سر آهوان جدا کن

این یک دو رمیده را رها کن

بیجان چه کنی رمیده‌ای را

جانیست هر آفریده‌ای را

چشمی و سرینی اینچنین خوب

بر هر دو نبشته غیر مغضوب

دل چون دهدت که بر ستیزی

خون دو سه بیگنه بریزی

آن کس که نه آدمیست گرگست

آهو کشی آهوئی بزرگست

چشمش نه به چشم یار ماند؟

رویش نه به نوبهار ماند؟

بگذار به حق چشم یارش

بنواز به باد نوبهارش

گردن مزنش که بی‌وفا نیست

در گردن او رسن روا نیست

آن گردن طوق بند آزاد

افسوس بود به تیغ پولاد

وان چشم سیاه سرمه سوده

در خاک خطا بود غنوده

وان سینه که رشک سیم نابست

نه در خور آتش و کبابست

وان ساده سرین نازپرورد

دانی که به زخم نیست در خورد

وان نافه که مشک ناب دارد

خون ریختنش چه آب دارد

وان پای لطیف خیزرانی

درخورد شکنجه نیست دانی

وان پشت که بار کس نسنجد

بر پشت زمین زنی برنجد

صیاد بدان نشید کو خواند

انگشت گرفته در دهن ماند

گفتا سخن تو کردمی گوش

گر فقر نبودمی هم آغوش

نخجیر دو ماهه قیدم اینست

یک خانه عیال و صیدم اینست

صیاد بدین نیازمندی

آزادی صید چون پسندی

گر بر سر صید سایه داری

جان بازخرش که مایه داری

مجنون به جواب آن تهی دست

از مرکب خود سبک فروجست

آهو تک خویش را بدو داد

تا گردن آهوان شد آزاد

او ماند و یکی دو آهوی خرد

صیاد برفت و بارگی برد

می‌داد ز دوستی نه زافسوس

بر چشم سیاه آهوان ب×و×س

کاین چشم اگرنه چشم یار است

زان چشم سیاه یادگار است

بسیار بر آهوان دعا کد

وانگاه ز دامشان رها کرد

رفت از پس آهوان شتابان

فریاد کنان در آن بیابان

بی کینه‌وری سلاح بسته

چون گل به سلاح خویش خسته

در مرحله‌های ریگ جوشان

گشته ز تبش چو دیگ جوشان

از دل به هوا بخار داده

خارا و قصب به خار داده

شب چون قصب سیاه پوشید

خورشید قصب ز ماه پوشید

آن شیفته مه حصاری

چون تار قصب شد از نزاری

زانسان که به هیچ جستجوئی

فرقش نکند کسی ز موئی

شب چون سر زلف یار تاریک

ره چون تن دوستار باریک

شد نوحه کنان درون غاری

چون مار گزیده سوسماری

از بحر دو دیده گوهر افشاند

بنشست ز پای و موج بنشاند

پیچید چنانکه بر زمین مار

یا بر سر آتش افکنی خار

تا روز نخفت از آه کردن

وز نامه چو شب سیاه کردن

چون صبح به فال نیکروزی

برزد علم جهان فروزی

ابروی حبش به چین درآمد

کایینه چین ز چین برآمد

آن آینه خیال در چنگ

چون آینه بود لیک در زنگ

برخاست چنانکه دود از آتش

چون دود عبیر بوی او خوش

ره پیش گرفت بیت خوانان

برداشته بانک مهربانان

ناگاه رسید در مقامی

انداخته دید باز دامی

در دام گوزنی اوفتاده

گردن ز رسن به تیغ داده

صیاد بران گوزن گلرنگ

آورده چو شیر شرزه آهنگ

تا بی گهنیش خون بریزد

خونی که چنین از او چه خیزد

مجنون چو رسید پیش صیاد

بگشاد زبان چو نیش فصاد

کای چون سگ ظالمان زبون گیر

دام از سر عاجزان برون گیر

بگذار که این اسیر بندی

روزی دو کند نشاط‌مندی

زین جفته خون کرانه گیرد

با جفت خود آشیانه گیرد

آن جفت که امشبش نجوید

از گم شدنش ترا چه گوید؟

کای آنکه ترا ز من جدا کرد

مأخوذ مباد جز بدین درد

صیاد تو روز خوش مبیناد

یعنی که به روز من نشیناد

گر ترسی از آه دردمندان

برکن ز چنین شکار دندان

رای تو چه کردی ار به تقدیر

نخجیر گر او شدی تو نخجیر

شکرانه این چه می‌پذیری

کو صید شد و تو صیدگیری

صیاد بدین سخن گزاری

شد دور ز خون آن شکاری

گفتا نکنم هلاک جانش

اما ندهم به رایگانش

وجه خورش من این شکار است

گر بازخریش وقت کار است

مجنون همه ساز و آلت خویش

برکند و سبک نهاد در پیش

صیاد سلیح و ساز برداشت

صیدی سره دید و صید بگذاشت

مجنون سوی آن شکار دلبند

آمد چو پدر به سوی فرزند

مالید بر او چو دوستان دست

هرجا که شکسته دیدمی بست

سر تا پایش به کف بخارید

زو گرد وز دیده اشک بارید

گفت ای ز رفیق خویشتن دور

تو نیز چو من ز دوست مهجور

ای پیشرو سپاه صحرا

خرگاه نشین کوه خضرا

بوی تو ز دوست یادگارم

چشم تو نظیر چشم یارم

در سایه جفت باد جایت

وز دام گشاده باد پایت

دندان تو از دهانه زر

هم در صدف لب تو بهتر

چرم تو که سازمند زه شد

هم بر زه جامه تو به شد

اشک تو اگر چه هست تریاک

ناریخته به چو زهر برخاک

ای سینه گشای گردن افراز

در سوخته سینه‌ای بپرداز

دانم که در این حصار سربست

زان ماه حصاریت خبر هست

وقتی که چرا کنی در آن بوم

حال دل من کنیش معلوم

کی مانده به کام دشمنانم

چونان که بخواهی آنچنانم

تو دور و من از تو نیز هم دور

رنجور من و تو نیز رنجور

پیری نه که در میانه افتد

تیری نه که بر نشانه افتد

بادی که ندارد از تو بوئی

نامش نبرم به هیچ روئی

یادی که ز تو اثر ندارد

بر خاطر من گذر ندارد

زینگونه یکی نه بلکه صد بیش

می‌گفت به حسب حالت خویش

از پای گوزن بند بگشاد

چشمش بوسید و کردش آزاد

چون رفت گوزن دام دیده

زان بقعه روان شد آرمیده

سیاره شب چو بر سر چاه

یوسف روئی خرید چون ماه

از انجمن رصد فروشان

شد مصر فلک چو نیک جوشان

آن میل کشیده میل بر میل

می‌رفت چو نیل جامه در نیل

چندان که زبان به در کند مار

یا مرغ زند به آب منقار

ناسوده چو مار بر دریده

نغنوده چو مرغ پر بریده

مغزش ز حرارت دماغش

سوزنده چو روغن چراغش

گر خود به مثل چو شمع مردی

پهلو به سوی زمین نبردی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #26
شبگیر که چرخ لاجوردی

آراست کبودیی به زردی

خندیدن قرص آن گل زرد

آفاق به رنگ سرخ گل کرد

مجنون چو گل خزان رسیده

می‌گشت میان آب دیده

زان آب که بر وی آتش افشاند

کشتی چو صبا به خشک می‌راند

از گرمی آفتاب سوزان

تفسید به وقت نیم روزان

چون سایه نداشت هیچ رختی

بنشست به سایه درختی

در سایه آن درخت عالی

گرد آمده آبی از حوالی

حوضی شده چون فلک مدور

پاکیزه و خوش چو حوض کوثر

پیرامن آب سبزه رسته

هم سبزه هم آب روی شسته

آن تشنه ز گرمی جگر تاب

زان آب چو سبزه گشت سیراب

آسود زمانی از دویدن

وز گفتن و هیچ ناشنیدن

زان مفرش همچو سبز دیبا

می‌دید در آن درخت زیبا

بر شاخ نشسته دید زاغی

چشمی و چه چشم چون چراغی

چون زلف بتان سیاه و دلبند

با دل چو جگر گرفته پیوند

صالح مرغی چو ناقه خاموش

چون صالحیان شده سیه‌پوش

بر شاخ نشسته چست و بینا

همچون شبه در میان مینا

مجنون چو مسافری چنان دید

با او دل خویش هم عنان دید

گفت ای سیه سپید نامه

از دست که‌ای سیاه جامه

شبرنگ چرائی ای شب افروز

روزت ز چه شد سیه بدین روز

بر آتش غم منم تو جوشی؟

من سوگ زده سیه تو پوشی؟

گر سوخته دل نه خام رائی

چون سوختگان سیه چراغی

ور سوخته‌وار گرم خیزی

از سوختگان چرا گریزی

شاید که خطیب خطبه خوانی

پوشیده سیه لباس از آنی

زنگی بچه کدام سازی

هندوی کدام ترک تازی

من شاه مگر تو چتر شاهی؟

گر چتر نه‌ای چرا سیاهی

روزی که رسی به نزد یارم

گو بی تو ز دست رفت کارم

دریاب که گر تو در نیابی

ناچیز شوم در این خرابی

گفتی که مترس دستگیرم

ترسم که در این هوس بمیرم

روزی آیی که مرده باشم

مهر تو به خاک برده باشم

بینائی دیده چون بریزد

از دادن توتیا چه خیزد

چون گرگ بره ز میش بربود

فریاد شبان کجا کند سود

چون سیل خراب کرد بنیاد

دیوار چه کاهگل چه پولاد

چون کشته خشک ماند بی‌بر

خواه ابر به بار و خواه بگذر

این تیر زبان گشاده گستاخ

وان زاغ پریده شاخ بر شاخ

او پر سخن دراز کرده

پرنده رحیل ساز کرده

چون گفت بسی فسانه با زاغ

شد زاغ و نهاد بر دلش داغ

شب چون پر زاغ بر سرآورد

شبپره ز خواب سر برآورد

گفتی که ستارگان چراغند

یا در پر زاغ چشم زاغند

مجنون چو شب چراغ مرده

افتاده و دیده زاغ برده

می‌ریخت سرشک دیده تا روز

ماننده شمع خویشتن سوز
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #27
چون نور چراغ آسمان گرد

از پرده صبح سر به در کرد

در هر نظری شگفت باغی

شد هر بصری چو شب چراغی

مجنون چو پرنده زاغ پویان

پروانه صفت چراغ جویان

از راه رحیل خار برداشت

هنجار دیار یار برداشت

چون بوی دمن شنید بنشست

یک لحظه نهاد بر جگر دست

باز از نفسش برآمد آواز

چون مرده که جان به دو رسد باز

شد پیر زنی ز دور پیدا

با او شخصی به شکل شیدا

سر تا قدمش کشیده در بند

وان شخص به بند گشته خرسند

زن می‌شد در شتاب کردن

می‌برد ورا رسن به گردن

مجنون چو اسیر دید در بند

زن را به خدای داد سوگند

کین مرد به بند کیست با تو

در بند ز بهر چیست با تو

زن گفت سخن چو راست خواهی

مردیست نه بندی و نه چاهی

من بیوه‌ام این رفیق درویش

در هر دو ضرورتی ز حد بیش

از درویشی بدان رسیدم

کین بند و رسن در او کشیدم

تا گردانم اسیروارش

توزیع کنم به هر دیارش

گرد آورم از چنین بهانه

مشتی علف از برای خانه

بینیم کزان میان چه برخاست

دو نیمه کنیم راستا راست

نیمی من و نیمی او ستاند

گردی به میانه در نماند

مجنون ز سر شکسته بالی

در پای زن اوفتاد حالی

کاین سلسله و طناب و زنجیر

بر من نه از این رفیق برگیر

کاشفته و مستمند مائیم

او نیست سزای بند مائیم

می‌گردانم به روسیاهی

اینجا و به هر کجا که خواهی

هر چه آن بهم آید از چنین کار

بی شرکت من تراست بردار

چون دید زن اینچنین شکاری

شد شاد به این چنین شماری

زان یار بداشت در زمان دست

آن بند و رسن همه در این بست

بنواخت به بند کردن او را

می‌برد رسن به گردن او را

او داده رضا به زخم خوردن

زنجیر به پای و غل به گردن

چون بر در خیمه‌ای رسیدی

مستانه سرود برکشیدی

لیلی گفتی و سنگ خوردی

در خوردن سنگ رقص کردی

چون چند جفاش برسرآورد

گرد در لیلیش برآورد

چون بادی از آن چمن بر او جست

بر خاک چمن چو سبزه بنشست

بگریست بر آن چمن به زاری

چون دیده ابر نوبهاری

سر می‌زد بر زمین و می‌گفت

کی من ز تو طاق و با غمت جفت

مجرم‌تر از آن شدم درین راه

کازاد شوم ز بند و از چاه

اینک سروپای هر دو در بند

گشتم به عقوبت تو خرسند

گر زانکه نموده‌ام گناهی

معذور نیم به هیچ راهی

من حکم کش وتر حکم رانی

تأدیب کنم چنان که دانی

منگر به مصاف تیغ و تیرم

در پیش تو بین که چون اسیرم

گر تاختنی به لطمه کردم

از لطمه خویش زخم خوردم

گر دی گنهی نمود پایم

امروز رسن به گردن آیم

گر دست شکسته شد کمانگیر

اینک به شکنجه زیر زنجیر

زان جرم که پیش ازین نمودم

بسیار جنایت آزمودم

مپسند مرا چنین به خواری

گر می‌کشیم بکش چه داری

گر جز به تو محکم است بیخم

برکش چو صلیب چارمیخم

ای کز تو وفاست بی‌وفائی

پیش تو خطاست بی‌خطائی

من با تو چو نیستم خطاکار

خود را به خطا کنم گرفتار

باشد که وفائی آید از تو

یا تیر خطائی آید از تو

در زندگیم درود تاری

دستی به سرم فرود ناری

در کشتگیم امید آن هست

کاری به بهانه بر سرم دست

گر تیغ روان کنی بدین سر

قربان خودم کنی بدین در

اسماعیلی ز خود بسنجم

اسماعیلیم اگر برنجم

چون شمع دلم فرو غناکست

گر باز بری سرم چه باکست

شمع از سر درد سرکشیدن

به گردد وقت سر بریدن

در پای تو به که مرده باشم

تا زنده و بی‌تو جان خراشم

چون نیست مرا بر تو راهی

زین پس من و گوشه‌ای و آهی

سر داده و آه بر نیارم

تا پیش تو درد سر نیارم

گوئی ز تو دردسر جدا باد

درد آن منست سر تو را باد

این گفت وز جای جست چون تیر

دیوانه شد و برید زنجیر

از کوهه غم شکوه بگرفت

چون کوهه گرفته کوه بگرفت

بر نجد شد و نفیر می‌زد

بر خود ز طپانچه تیر می‌زد

خویشان چو ازو خبر شنیدند

رفتند و ندیدنی بدیدند

هم مادر و هم پدر در آن کار

نومید شدند ازو به یکبار

با کس چو نمی‌شد آرمیده

گفتند به ترک آن رمیده

و او را شده در خراب و آباد

جز نام و نشان لیلی از یاد

هر کس که بدو جز این سخن گفت

یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #28
غواص جواهر معانی

کرد از لب خود شکر فشانی

کانروز که نوفل آن ظفر یافت

لیلی به وقایه در خبر یافت

آمد پدرش زبان گشاده

بر فرق عمامه کج نهاده

بر گفت ز راه تیزهوشی

افسانه آن زبان فروشی

کامروز چه حیله نقش بستم

تازافت آن رمیده رستم

بستم سخنش به آب دادم

یگبارگیش جواب دادم

نوفل که خدا جزا دهادش

کرد از در ما خدا دهادش

و او نیز به هجر گشت خرسند

دندان طمع ز وصل بر کند

لیلی ز پدر بدین حکایت

رنجید چنانکه بی‌نهایت

در پرده نهفته آه می‌داشت

پرده ز پدر نگاه می‌داشت

چون رفت پدر ز پرده بیرون

شد نرگس او ز گریه گلگون

چندان زره دو دیده خون راند

کز راه خود آن غبار بنشاند

داد آب ز نرگس ارغوان را

در حوضه کشید خیزران را

اهلی نه که قصه باز گوید

یاری نه که چاره باز جوید

در سله بام و در گرفته

می‌زیست چو مار سرگرفته

وز هر طرفی نسیم کویش

می‌داد خبر ز لطف بویش

بر صحبت او ز نامداران

دلگرم شدند خواستاران

هرکس به ولایتی و مالی

می‌جست ز حسن او وصالی

از در طلبان آن خزانه

دلاله هزار در میانه

این دست کشیده تا برد مهد

آن سینه گشاده تا خورد شهد

او را پدر از بزرگواری

می‌داشت چو در در استواری

وان سیم تن از کمال فرهنگ

آن شیشه نگاهداشت از سنگ

می‌خورد ولی به صد مدارا

پنهان جگر و می آشکارا

چون شمع به خنده رخ برافروخت

خندید و به زیر خنده می‌سوخت

چون گل کمر دو رویه می‌بست

زوبین در پای و شمع بر دست

می‌برد ز روی سازگاری

آن لنگی را به راهواری

از مشتریان برج آن ماه

صد زهره نشست گرد خرگاه

چون ابن‌سلام آن خبر یافت

بر وعده شرط کرده بشتافت

آمد ز پی عروس خواهی

با طاق و طرنب پادشاهی

آورد خزینه‌های بسیار

عنبر به من و شکر به خروار

وز نافه مشک و لعل کانی

آراسته برگ ارمغانی

از بهر فریشهای زیبا

چندین شترش به زیر دیبا

وز بختی و تازی تکاور

چندانکه نداشت عقل باور

زان زر که به یک جوش ستیزند

می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند

آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت

بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت

کرده به چنان مروتی چست

آن خانه ریگ بوم را سست

روزی دو ز رنج ره برآسود

قاصد طلبید و شغل فرمود

جادو سخنی که کردی از شرم

هنگام فریب سنگ را نرم

جان زنده کنی که از فصیحی

شد مرده او دم مسیحی

با پیش کشی ز هر طوایف

آورده ز روم و چین و طایف

قاصد بشد و خزینه را برد

یک یک به خزینه‌دار بسپرد

وانگه به کلید خوش زبانی

بگشاد خزینه نهانی

کین شاهسوار شیر پیکر

روی عربست و پشت لشگر

صاحب تبع و بلندنام است

اسباب بزرگیش تمام است

گر خون‌طلبی چو آب ریزد

ور زر گوئی چو خاک بیزد

هم زو برسی به یاوری‌ها

هم باز رهی ز داوریها

قاصد چو بسی سخن درین راند

مسکین پدر عروس در ماند

چندانکه به گرد کار برگشت

اقرارش ازین قرار نگذشت

بر کردن آن عمل رضا داد

مه را به دهان اژدها داد

چون روز دیگر عروس خورشید

بگرفت به دست جام جمشید

بر سفت عرب غلام روسی

افکند مصلی عروسی

آمد پدر عروس در کار

آراست به گنج کوی و بازار

داماد و دیگر گروه را خواند

بر پیش گه نشاط بنشاند

آئین سرور و شاد کامی

بر ساخت به غایت تمامی

بر رسم عرب به هم نشستند

عقدی که شکسته بازبستند

طوفان درم بر آسمان رفت

در شیر بها سخن به جان رفت

بر حجله آن بت دلاویز

کردند به تنگها شکرریز

وآن تنگ دهان تنگ روزی

چون عود و شکر به عطر سوزی

عطری ز بخار دل برانگیخت

واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت

لعل آتش و جزعش آب می‌داد

این غالیه وان گلاب می‌داد

چون ساخته شد بسیچ یارش

ناساخته بود هیچ کارش

نزدیک دهن شکسته شد جام

پالوده که پخته بود شد خام

بر خار قدم نهی بدوزد

وآتش به دهن بری بسوزد

عضوی که مخالفت پذیرد

فرمان ترا به خود نگیرد

هر چه آن ز قبیله گشت عاصی

بیرون فتد از قبیله خاصی

چون مار گزیده گردد انگشت

واجب شودش بریدن از مشت

جان داروی طبع سازگاریست

مردن سبب خلاف کاریست

لیلی که مفرح روان بود

در مختلفی هلاک جان بود

چون صبحدم آفتاب روشن

زد خیمه بر این کبود گلشن

سیاره شب پر از عوان شد

بر دجله نیلگون روان شد

داماد نشاط مند برخاست

از بهر عروس محمل آراست

چون رفت عروس در عماری

بردش به بسی بزرگواری

اورنگ و سریر خود بدو داد

حکم همه نیک و بد بدو داد

روزی دو سه بر طریق آزرم

می‌کرد به رفق موم را نرم

با نخل رطب چو گشت گستاخ

دستی به رطب کشید بر شاخ

زان نخل رونده خورد خاری

کز درد نخفت روزگاری

لیلیش طپانچه‌ای چنان زد

کافتاد چو مرده مرد بی خود

گفت ار دگر این عمل نمائی

از خویشتن و زمن برائی

سوگند به آفریدگارم

کار است به صنع خود نگارم

کز من غرض تو بر نخیزد

ور تیغ تو خون من بریزد

چون ابن‌سلام دید سوگند

زان بت به سلام گشت خرسند

دانست کزو فراغ دارد

جز وی دیگری چراغ دارد

لیکن به طریق سر کشیدن

می نتوانست از او بریدن

کز دیدن آن مه دو هفته

دل داده بدو ز دست رفته

گفتا چو ز مهر او چنینم

آن به که درو ز دور بینم

خرسند شدن به یک نظاره

زان به که کند ز من کناره

وانگه ز سر گناهکاری

پوزش بنمود و کرد زاری

کز تو به نظاره دل نهادم

گر زین گذرم حرامزادم

زان پس که جهان گذاشت با او

بیش از نظری نداشت با او

وان زینت باغ و زیب گلشن

بر راه نهاده چشم روشن

تا باد کی آورد غباری

از دامن غار یار غاری

هر لحظه به نوحه بر گذرگاه

بی خود به در آمدی ز خرگاه

گامی دو سه تاختی چو مستان

نالنده‌ترت از هزار دستان

جستی خبری زیار مهجور

دادی اثری به جان رنجور

چندان به طریق ناصبوری

نالید ز درد و داغ دوری

کان عشق نهفته شد هویدا

وان راز چو روز گشت پیدا

برداشته رنج ناشکیبش

از شوهر و از پدر نهیبش

چون عشق سرشته شد به گوهر

چه باک پدر چه بیم شوهر
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #29
فرزانه سخن سرای بغداد

از سر سخن چنین خبر داد

کان شیفته رسن بریده

دیوانه ماه نو ندیده

مجنون جگر کباب گشته

دهقان ده خراب گشته

می‌گشت به هر بسیچ گاهی

مونس نه به جز دریغ و آهی

بوئی که ز سوی یارش آمد

خوشبوی‌تر از بهارش آمد

زان بوی خوش دماغ پرور

اعضاش گرفته رنگ عنبر

آن عنبرتر ز بهر سودا

می‌کرد مفرحی مهیا

بر خاک فتاده چون ذلیلان

در زیر درختی از مغیلان

زانروی که روی کار نشناخت

خار از گل و گل ز خار نشناخت

ناگه سیهی شتر سواری

بگذشت بر او چو گرزه ماری

چون دید در آن اسیر بی‌رخت

بگرفت زمام ناقه را سخت

غرید به شکل نره دیوی

برداشت چو غافلان غریوی

کی بی‌خبر از حساب هستی

مشغول به کار بت‌پرستی

به گرز بتان عنان بتابی

کز هیچ بتی وفا نیابی

این کار که هست نیست با نور

وان یار که نیست هست ازین دور

بیکار کسی تو با چنین کار

بی‌یار بهی تو از چنین یار

آن دوست که دل بدو سپردی

بر دشمنیش گمان نبردی

شد دشمن تو ز بی‌وفائی

خود باز برید از آشنائی

چون خرمن خود به باد دادت

بد عهد شد و نکرد یادت

دادند به شوهری جوانش

کردند عروس در زمانش

و او خدمت شوی را بسیچید

پیچید در اوی و سر نه‌پیچید

باشد همه روزه گوش در گوش

با شوهر خویشتن هم آغوش

کارش همه ب×و×س×ه و کنار است

تو در غم کارش این چه کار است

چون او ز تو دور شد به فرسنگ

تو نیز بزن قرابه بر سنگ

چون ناوردت به سالها یاد

زو یاد مکن چه کارت افتاد

زن گر نه یکی هزار باشد

در عهد کم استوار باشد

چون نقش وفا و عهد بستند

بر نام زنان قلم شکستند

زن دوست بود ولی زمانی

تا جز تو نیافت مهربانی

چون در بر دیگری نشیند

خواهد که دگر ترا نه‌بیند

زن میل ز مرد بیش دارد

لیکن سوی کام خویش دارد

زن راست نبازد آنچه بازد

جز زرق نسازد آنچه سازد

بسیار جفای زن کشیدند

وز هیچ زنی وفا ندیدند

مردی که کند زن آزمائی

زن بهتر از او به بی‌وفائی

زن چیست نشانه گاه نیرنگ

در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی آفت جهانست

چون دوست شود هلاک جانست

گوئی که بکن نمی‌نیوشد

گوئی که مکن دو مرده کوشد

چون غم خوری او نشاط گیرد

چون شاد شوی ز غم بمیرد

این کار زنان راست باز است

افسون زنان بد دراز است

مجنون ز گزاف آن سیه کوش

برزد ز دل آتشی جگر جوش

از درد دلش که در برافتاد

از پای چو مرغ در سر افتاد

چندان سر خود بکوفت بر سنگ

کز خون همه کوه گشت گلرنگ

افتاد میان سنگ خاره

جان پاره و جامه‌پاره پاره

آن دیو که آن فسون بر او خواند

از گفته خویشتن خجل ماند

چندان نگذشت از آن بلندی

کان دل شده یافت هوشمندی

آمد به هزار عذر در پیش

کای من خجل از حکایت خویش

گفتم سخنی دروغ و بد رفت

عفوم کن کانچه رفت خود رفت

گر با تو یکی مزاح کردم

بر عذر تو جان مباح کردم

آن پرده‌نشین روی بسته

هست از قبل تو دلشکسته

شویش که ورا حریف و جفتست

سر با سر او شبی نخفت‌ست

گرچه دگری نکاح بستش

ار عهد تو دور نیست دستش

جز نام تو بر زبان نیارد

غیر تو کس از جهان ندارد

یکدم نبود که آن پریزاد

صد بار نیاورد ترا یاد

سالیست که شد عروس و بیشست

با مهر تو و به مهر خویشست

گر بی تو هزار سال باشد

بر خوردن از او محال باشد

مجنون که در آن دروغگوئی

دید آینه‌ای بدان دوروئی

اندک‌تر از آنچه بود غم خورد

کم مایه از آنچه کرد کم کرد

می‌بود چو مراغ پر شکسته

زان ضربه که خورد سرشکسته

از جزع پر آب لعل می‌سفت

بر عهد شکسته بیت می‌گفت

سامان و سری نداشت کارش

کز وی خبری نداشت یارش

مشاطه این عروس نو عهد

در جلوه چنان کشیدش از مهد

کان مهدنشین عروس جماش

رشگ قلم هزار نقاش

چون گشت به شوی پای بسته

بود از پی دوست دل شکسته

غمخواره او غمی دگر یافت

کز کردن شوی او خبر یافت

گشته خرد فرشته فامش

مجنون‌تر از آنکه بود نامش

افتاده چو مرغ پر فشانده

بیش از نفسی در او نمانده

در جستن آب زندگانی

برجست به حالتی که دانی

شد سوی دیار آن پریروی

باریک شده ز مویه چون موی

با او به زبان باد می‌گفت

کی جفت نشاط گشته با جفت

کو آن دو به دو بهم نشستن

عهدی به هزار عهده بستن

کو آن به وصال امید دادن

سر بر خط خاضعی نهادن

دعوی کردن به دوستاری

دادن به وفا امیدواری

و امروز به ترک عهد گفتن

رخ بی گنهی ز من نهفتن

گیرم دلت از سر وفا شد

آن دعوی دوستی کجا شد

من با تو به کار جان فروشی

کار تو همه زبان فروشی

من مهر ترا به جان خریده

تو مهر کسی دگر گزیده

کس عهد کسی چنین گذارد؟

کو را نفسی به یاد نارد؟

با یار نو آنچنان شدی شاد

کز یار قدیم ناوری یاد

گر با دگری شدی هم‌آغوش

ما را به زبان مکن فراموش

شد در سر باغ تو جوانیم

آوخ همه رنج باغبانیم

این فاخته رنج برد در باغ

چون میوه رسید می‌خورد زاغ

خرمای تو گرچه سازگار است

با هر که به جز منست خار است

با آه چو من سموم داغی

کس بر نخورد ز چون تو باغی

چون سرو روانی ای سمنبر

از سرو نخورده هیچکس بر

برداشتی اولم به یاری

بگذاشتی آخرم به خواری

آن روز که دل به تو سپردم

هرگز به تو این گمان نبردم

بفریفتیم به عهد و سوگند

کان تو شوم به مهر و پیوند

سوگند نگر چه راست خوردی!

پیوند نگر چه راست کردی!

کردی دل خود به دیگری گرم

وز دیده من نیامدت شرم

تنها نه من و توئیم در دور

کازرم یکی کنیم با جور

دیگر متعرفان بکارند

کایشان بد و نیکها شمارند

بینند که تا غم تو خوردم

با من تو و با تو من چه کردم

گیرم که مرا دو دیده بستند

آخر دگران نظاره هستند

چون عهده عهد باز جویند

جز عهد شکن ترا چه گویند

فرخ نبود شکستن عهد

اندیشه کن از شکستن مهد

گل تا نشکست عهد گلزار

نشکست زمانه در دلش خار

می تا نشکست روی اوباش

در نام شکستگی نشد فاش

شب تا نشکست ماه را جام

با روی سیه نشد سرانجام

در تو به چه دل امید بندم

وز تو به چه روی باز خندم

کان وعده که پی در او فشردی

عمرم شد و هم به سر نبردی

تو آن نکنی که من شوم شاد

وانکس نه منم که نارمت یاد

با اینهمه رنج کز تو سنجم

رنجیده شوم گر از تو رنجم

غم در دل من چنان نشاندی

کازرم در آن میان نماندی

آن روی نه کاشنات خوانم

وان دل نه که بی‌وفات دانم

عاجز شده‌ام ز خوی خامت

تا خود چه توان نهاد نامت

با اینهمه جورها که رانی

هم قوت جسم و قوت جانی

بیداد تو گر چه عمر کاهست

زیبائی چهره عذر خواهست

آنرا که چنان جمال باشد

خون همه کس حلال باشد

روزی تو و من چراغ دل ریش

به زان نبود که می‌رمت پیش

مه گر شکرین بود تو ماهی

شه گر به دو رخ بود تو شاهی

گل در قصبی و لاله در خز

شیرین ورزین چو شیره رز

گر آتش بیندت بدان نور

آبش به دهان درآید از دور

باغ ارچه گل و گلاله دارست

از عکس رخت نواله خوارست

اطلس که قبای لعل شاهیست

با قرمزی رخ تو کاهیست

ز ابروی تو هر خمی خیالیست

هر یک شب عید را هلالیست

گر عود نه صندل سپید است

با سرخ گل تو سرخ بید است

سلطان رخت به چتر مشگین

هم ملک حبش گرفت و هم چین

از خوبی چهره چنین یار

دشوار توان برید دشوار

تدبیر دگر جز این ندانم

کین جان به سر تو برفشانم

آزرم وفای تو گزینم

در جور و جفای تو نبینم

هم با تو شکیب را دهم ساز

تا عمر کجا عنان کشد باز
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #30
دهقان فصیح پارسی زاد

از حال عرب چنین کند یاد

کان پیر پسر به باد داده

یعقوب ز یوسف اوفتاده

چون مجنون را رمیده دل دید

ز آرامش او امید ببرید

آهی به شکنجه درج می‌کرد

عمری به امید خرج می‌کرد

ناسود ز چاره باز جستن

زنگی ختنی نشد بشستن

بسیار دوید و مال پرداخت

اقبال بر او نظر نینداخت

زان درد رسیده گشت نومید

کامید بهی نداشت جاوید

در گوشه نشست و ساخت توشه

تا کی رسدش چهار گوشه

پیری و ضعیفی و زبونی

کردش به رحیل رهنمونی

تنگ آمد از این سراچه تنگ

شد نای گلوش چون دم چنگ

ترسید کاجل به سر درآید

بیگانه کسی ز در درآید

بگرفت عصا چو ناتوانان

برداشت تنی دو از جوانان

شد باز به جستجوی فرزند

بر هر چه کند خدای خرسند

برگشت به گرد کوه و صحرا

در ریگ سیاه و دشت خضرا

می‌زد به امید دست و پائی

از وی اثری ندید جائی

تا عاقبتش یکی نشان داد

کانک به فلان عقوبت آباد

جائی و چه جای از این مغاکی

ماننده گور هولناکی

چون ابر سیاه زشت و ناخوش

چون نفت سپید کان آتش

ره پیش گرفت پیر مظلوم

یک روزه دوید تا بدان بوم

دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست

کان دید دلش ز جای برخاست

بی شخص رونده دید جانی

در پوست کشیده استخوانی

آواره‌ای از جهان هستی

متواری راه بت‌پرستی

جونی به خیال باز بسته

موئی ز دهان مرگ رسته

بر روی زمین ز سگ دوان‌تر

وز زیر زمینیان نهان‌تر

دیگ جسدش زجوش رفته

افتاده ز پای و هوش رفته

ماننده مارپیچ بر پیچ

پیچیده سر از کلاه و سر پیچ

از چرم ددان به دست واری

بر ناف کشیده چون ازاری

آهسته فراز رفت و بنشست

مالید به رفق بر سرش دست

خون جگر از جگر برانگیخت

هم بر جگر از جگر همی ریخت

مجنون چو گشاد دیده را باز

شخصی بر خویش دید دمساز

در روی پدر نظاره می‌کرد

نشناخت و ز او کناره می‌کرد

آن کو خود راکند فراموش

یاد دگران کجا کند گوش

گفتا چه کسی ز من چه خواهی

ای من رهی تو از چه راهی

گفتا پدر توام بدین روز

جویان تو با دل جگرسوز

مجنون چو شناختش که او کیست

در وی اوفتاد و بگریست

از هر دو سرشک دیده بگشاد

این ب×و×س×ه بدان و آن بدین داد

کردند ز روی بی‌قراری

بر خود به هزار نوحه زاری

چون چشم پدر ز گریه پرداخت

سر تا قدمش نظر برانداخت

دیدش چو برهنگان محشر

هم پای بـر×ه×ن×ه مانده هم سر

از عیبه گشاد کوتی نغز

پوشید در او ز پای تا مغز

در هیکل او کشید جامه

از غایت کفش تا عمامه

از هر مثلی که یاد بودش

پندی پدرانه می‌نمودش

کای جان پدر نه جای خوابست

کایام دو اسبه در شتابست

زین ره که گیاش تیغ تیز است

بگریز که مصلحت گریز است

در زخم چنین نشانه گاهی

سالیت نشسته گیر و ماهی

تیری زده چرخ بی‌مدارا

خون ریخته از تو آشکارا

روزی دو سه پی فشرده گیرت

افتاده ز پای و مرده گیرت

در مرداری ز گرگ تا شیر

کرده دد و دام را شکم سیر

بهتر سگ شهر خویش بودن

تا ذل غریبی آزمودن

چندانکه دوید پی دویدی

جائی نرسیدی و رسیدی

رنجیده شدن نه رای دارد

با رنج کشی که پای دارد؟

آن رودکده که جای آبست

از سیل نگر که چون خرابست

وان کوه که سیل ازان گریزد

در زلزله بین که چون بریزد

زینسان که تو زخم رنج بینی

فرسوده شوی گر آهنینی

از توسنی تو پر شد ایام

روزی دو سه رام شو بیارام

سر رفت و هنوز بد لکامی

دل سوخته شد هنوز خامی

ساکن شو از این جمازه راندن

با یاوگیان فرس دواندن

گه مشرف دیو خانه بودن

گه دیوچه زمانه بودن

صابر شو و پایدار و بشکیب

خود را به دمی دروغ بفریب

خوش باش به عشوه گرچه بادست

بس عاقل کو به عشوه شادست

گر عشوه بود دروغ و گر راست

آخر نفسی تواند آراست

به گر نفسیت خوش برآید

تا خود نفس دگر چه زاید

هر خوشدلیی که آن نه حالیست

از تکیه اعتماد خالیست

بس گندم کان ذخیره کردند

زان جو که زدند جو نخوردند

امروز که روز عمر برجاست

می‌باید کرد کار خود راست

فردا که اجل عنان بگیرد

عذر تو جهان کجا پذیرد

شربت نه ز خاص خویشت آرند

هم پرده توبه پیشت آرند

آن پوشد زن که رشته باشد

مرد آن درود که کشته باشد

امروز بخور جهد می‌سوز

تا بوی خوشیت باشد آنروز

پیشینه عیار مرگ می سنج

تا مرگ رسد نباشدت رنج

از پنجه مرگ جان کسی برد

کو پیش ز مرگ خویشتن مرد

هر سر که به وقت خویش پیشست

سیلی زده قفای خویشست

وآن لب که در آن سفر بخندد

از پخته خویش توشه بندد

میدان تو بی کسست بنشین

شوریده سری بس است بنشین

آرام دلی است هردمی را

پایانی هست هر غمی را

سگ را وطن و تو را وطن نیست

تو آدمیی در این سخن نیست

گر آدمیی چو آدمی باش

ور دیو چو دیو در زمی باش

غولی که بسیچ در زمی کرد

خود را به تکلیف آدمی کرد

تو آدمیی بدین شریفی

با غول چرا کنی حریفی

روزی دو که با تو همعنانم

خالی مشو از رکاب جانم

جنس تو منم حریف من باش

تسکین دل ضعیف من باش

امشب چو عنان ز من بتابی

فردا که طلب کنی نیابی

گر بر تو از این سخن گرانیست

این هم ز قضای آسمانیست

نزدیک رسید کار می‌ساز

با گردش روزگار می‌ساز

خوش زی تو که من ورق نوشتم

می‌خور تو که من خراب گشتم

من می‌گذرم تو در امان باش

غم کشت مرا تو شادمان باش

افتاد بر آفتاب گردم

نزدیک شد آفتاب زردم

روزم به شب آمد ای سحرهان

جانم به لب آمد ای پسرهان

ای جان پدر بیا و بشتاب

تا جان پدر نرفته دریاب

زان پیش که من درآیم از پای

در خانه خویش گرم کن جای

آواز رحیل دادم اینک

در کوچگه اوفتادم اینک

ترسم که به کوچ رانده باشم

آیی تو و من نمانده باشم

سر بر سر خاک من به مالی

نالی ز فراق و سخت نالی

گر خود نفست چو دود باشد

زان دود مرا چه سود باشد

ور تاب غمت جهان بسوزد

کی چهره بخت من فروزد

چون پند پدر شنود فرزند

می‌خواست که دل نهد بر آن پند

روزی دو به چابکی شکیبد

پا در کشد و پدر فریبد

چون توبه عشق مس سگالید

عشق آمد و گوش توبه مالید

گفت ای نفس تو جان فزایم

اندیشه تو گره گشایم

مولای نصیحت تو هوشم

در حلقه بندگیت گوشم

پند تو چراغ جان فروزیست

نشنیدن من ز تنگ روزیست

فرمان تو کردنی است دانم

کوشم که کنم نمی‌توانم

بر من ز خرد چه سکه بندی

بر سکه کار من چه خندی

در خاطر من که عشق ورزد

عالم همه حبه‌ای نیرزد

بختم نه چنان به باد داد است

کز هیچ شنیده‌ایم یاد است

هر یاد که بود رفت بر باد

جز فرمشیم نماند بر یاد

امروز مگو چه خورده‌ای دوش

کان خود سخنی بود فراموش

گر زآنچه رود در این زمانم

پرسی که چه می‌کنی ندانم

دانم پدری تو من غلامت

واگاه نیم که چیست نامت

تنها نه پدر ز یاد من رفت

خود یاد من از نهاد من رفت

در خودم غلطم که من چه نامم

معشوقم و عاشقم کدامم

چون برق دلم ز گرمی افروخت

دلگرمی من وجود من سوخت

چون من به کریچه و گیائی

قانع شده‌ام ز هر ابائی

پندارم کاسیای دوران

پرداخته گشت از آب و از نان

در وحشت خویش گشته‌ام گم

وحشی نزید میان مردم

با وحش کسی که انس گیرد

هم عادت وحشیان پذیرد

چون خربزه مگس گزیده

به گر شوم از شکم بریده

ترسم که ز من برآید این گرد

در جمله بوستان رسد درد

به کابله را ز طفل پوشند

تا خون بجوش را نخوشند

مایل به خرابی است رایم

آن به که خراب گشت جایم

کم گیر ز مزرعت گیاهی

گو در عدم افت خاک راهی

یک حرف مگیر از آنچه خواندی

پندار که نطفه‌ای نراندی

گوری بکن و بر او بنه دست

پندار که مرد عاشقی م×س×ت

زانکس نتوان صلاح درخواست

کز وی قلم صلاح برخاست

گفتی که ره رحیل پیشست

وین گم شده در رحیل خویشست

تا رحلت تو خزان من بود

آن تو ندانم آن من بود

بر مرگ تو زنده اشک ریزد

من مرده ز مرده‌ای چه خیزد
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
145

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین