. . .

شعر لیلی و مجنون

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #31
چون دید پدر که دردمند است

در عالم عشق شهر بند است

برداشت ازو امید بهبود

کان رشته تب پر از گره بود

گفت ای جگر و جگرخور من

هم غل من و هم افسر من

نومیدی تو سماع کردم

خود را و ترا وداع کردم

افتاد پدر ز کار بگری

بگری به سزا و زار بگری

در گردنم آر دست و برخیز

آبی ز سرشک بر رخم ریز

تا غسل سفر کنم بدان آب

در مهد سفر خوشم برد خواب

این بازپسین دم رحیل است

در دیده به جای سرمه میل است

در بر گیرم نه جای ناز است

تا توشه کنم که ره دراز است

زین عالم رخت بر نهادم

در عالم دیگر اوفتادم

هم دور نیم ز عالم تو

می‌میرم و می‌خورم غم تو

با اینکه چو دیده نازنینی

بدرود که دیگرم نبینی

بدرود که رخت راه بستم

در کشتی رفتگان نشستم

بدرود که بار بر نهادم

در قبض قیامت اوفتادم

بدرود که خویشی از میان رفت

ما دیر شدیم و کاروان رفت

بدرود که عزم کوچ کردم

رفتم نه چنان که باز گردم

چون از سر این درود بگذشت

بدرودش کرد و باز پس گشت

آمد به سرای خویش رنجور

نزدیک بدانکه جان شود دور

روزی دو ز روی ناتوانی

می‌کرد به غصه زندگانی

ناگه اجل از کمین برون تاخت

ناساخته کار کار او ساخت

مرغ فلکی برون شد از دام

در مقعد صدق یافت آرام

عرشی به طناب عرش زد دست

خاکی به نشیب خاک پیوست

آسوده کسیست کو در این دیر

ناسوده بود چو ماه در سیر

در خانه غم بقا نگیرد

چون برق بزاید و بمیرد

در منزل عالم سپنجی

آسوده مباش تا نرنجی

آنکس که در این دهش مقامست

آسوده دلی بر او حرامست

آن مرد کزین حصار جان برد

آن مرد در این نه این در آن مرد

دیویست جهان فرشته صورت

در بند هلاک تو ضرورت

در کاسش نیست جز جگر چیز

وز پهلوی تست آن جگر نیز

سرو تو در این چمن دریغ است

کابش نمک و گیاش تیغ است

تا چند غم زمانه خوردن

تازیدن و تازیانه خوردن

عالم خوش خور که عالم اینست

تو در غم عالمی غم اینست

آن مار بود نه مرد چالاک

کو گنج رها کند خورد خاک

خوشخور که گل جهانفروزی

چون مار مباش خاک روزی

عمر است غرض به عمر در پیچ

چون عمر نماند گو ممان هیچ

سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است

لنگر شکن هزار کشتی است

چون چه مستان مدار در چنگ

بستان و بده چو آسیا سنگ

چون بستانی بیایدت داد

کز داد و ستد جهان شد آباد

چون بارت نیست باج نبود

بر ویرانی خراج نبود

زانان که جنیبه با تو راندند

بنگر به جریده تا که ماندند

رفتند کیان و دین پرستان

ماندند جهان به زیر دستان

این قوم کیان و آن کیانند

بر جای کیان نگر کیانند

هم پایه آن سران نگردی

الا به طریق نیک مردی

نیکی کن و از بدی بیندیش

نیک آید نیک را فرا پیش

بد با تو نکرد هر که بد کرد

کان بد به یقین به جای خود کرد

نیکی بکن و به چه در انداز

کز چه به تو روی برکند باز

هر نیک و بدی که در نوائیست

در گنبد عالمش صدائیست

با کوه کسی که راز گوید

کوه آنچه شنید باز گوید
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #32
روزی ز قضا به وقت شبگیر

می‌رفت شکاریی به نخجیر

بر نجد نشسته بود مجنون

چون بر سر تاج در مکنون

صیاد چو دید بر گذر شیر

بگشاد در او زبان چو شمشیر

پرسید ورا چو سوکواران

کای دور از اهل بیت و یاران

فارغ که ز پیش تو پسی هست

یا جز لیلی ترا کسی هست

نز مادر و نز پدر بیادت

بی‌شرم کسی که شرم بادت

چون تو خلفی به خاک بهتر

کز ناخلفی براوری سر

گیرم ز پدر به زندگانی

دوری طلبیدی از جوانی

چون مرد پدر ترا بقا باد

آخر کم ازآنکه آریش یاد

آیی به زیارتش زمانی

واری ز ترحمش نشانی

در پوزش تربتش پناهی

عذری ز روان او بخواهی

مجنون ز نوای آن کج آهنگ

نالید و خمید راست چون چنگ

خود را ز دریغ بر زمین زد

بسیار طپانچه بر جبین زد

ز آرام و قرا گشت خالی

تاگور پدر دوید حالی

چون شوشه تربت پدر دید

الماس شکسته در جگر دید

بر تربتش اوفتاد بی‌هوش

بگرفتش چون جگر در آغوش

از دوستی روان پاکش

تر کرد به آب دیده خاکش

گه خاک ورا گرفت در بر

گه کرد ز درد خاک بر سر

زندانی روز را شب آمد

بیمار شبانه را تب آمد

او خود همه ساله درستم بود

کز گام نخست اسیر غم بود

آنکس که اسیر بیم گردد

چون باشد چون یتیم گردد

نومید شده ز دستگیری

با ذل یتیمی و اسیری

غلطید بران زمین زمانی

می‌جست ز هم نشین نشانی

چون غم خور خویش را نمی‌یافت

از غم خوردن عنان نمی‌تافت

چندان ز مژه سرشک خون ریخت

کاندام زمین به خون برآمیخت

گفت ای پدر ای پدر کجائی

کافسر به پسر نمی‌نمائی

ای غم خور من کجات جویم

تیمار غم تو با که گویم

تو بی پسری صلاح دیدی

زان روی به خاک درکشیدی

من بی‌پدری ندیده بودم

تلخست کنون که آزمودم

سر کوفت دوریم مکن بیش

من خود خجلم ز کرده خویش

فریاد برآید از نهادم

کاید ز نصیحت تو یادم

تو رایض من بکش خرامی

من توسن تو به بد لگامی

تو گوش مرا چو حلقه زر

من دور ز تو چو حلقه بر در

من کرده درشتی و تو نرمی

از من همه سردی از تو گرمی

تو در غم جان من به صد درد

من گرد جهان گرفته ناورد

تو بستر من ز گرد رفته

من رفته به ترک خواب گفته

تو بزم نشاط من نهاده

من بر سر سنگی اوفتاده

تو گفته دعا و اثر نکرده

من کشته درخت و بر نخورده

جان دوستی ترا به مردم

یاد آرم و جان برآرم از غم

بر جامه ز دیده نیل پاشم

تا کور و کبود هر دو باشم

آه ای پدر آه از آنچه کردم

یک درد نه با هزار دردم

آزردمت ای پدر نه بر جای

وای ار به حلم نمی‌کنی وای

آزار تو راه ما مگیراد

ما را به گناه ما مگیراد

ای نور ده ستاره من

خوشنودی تست چاره من

ترسم کندم خدای مأخوذ

گر تو نشوی ز بنده خوشنود

گفتی جگر منی به تقدیر

وانگاه بدین جگر زنی تیر

گر من جگر توام منابم

چون بی نمکان مکن کبابم

زینسان جگرت به خون گشائی

تو در جگر زمین چرائی

خون جگرم خوری بدین روز

خوانی جگرم زهی جگر سوز

با من جگرت جگر خور افتاد

کاتش به چنین جگر در افتاد

گر در حق تو شدم گنه کار

گشتم به گناه خود گرفتار

گر پند به گوش در نکردم

از زخم تو گوشمال خوردم

زینگونه دریغ و آه می‌کرد

روزی به شبی سیاه می‌کرد

تا شب علم سیاه ننمود

ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود

چون هاتف صبح دم برآورد

وز کوه شفق علم برآورد

اکسیری صبح کیمیاگر

کرد از دم خویش خاک را زر

آن خاک روان ز روی آن خاک

بر پشته نجد رفت غمناک

می‌کرد همان سرشک باری

اما به طریق سوکواری

می‌زد نفسی به شور بختی

می‌زیست به صد هزار سختی

می‌برد ز بهر دلفروزی

روزی به شبی شبی به روزی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #33
صاحب خبر فسانه پرداز

زین قصه خبر چنین کند باز

کان دشت بساط کوه بالین

ریحان سراچه سفالین

از سوک پدر چو باز پرداخت

آواره به کوه و دشت می‌تاخت

روزی ز طریده گاه آن دشت

بر خاک دیار یار بگذشت

دید از قلم وفا سرشته

لیلی مجنون به هم نوشته

ناخن زد و آن ورق خراشید

خود ماند و رفیق را تراشید

گفتند نظارگاه چه رایست

کز هر دو رقم یکی بجایست

گفتا رقمی به ار پس افتد

کز ما دو رقم یکی بس افتد

چون عاشق را کسی بکارد

معشوقه از او برون تراود

گفتند چراست در میانه

او کم شده و تو بر نشانه

گفتا که به پیش من نه نیکوست

کاین دل شده مغز باشد او پوست

من به که نقاب دوست باشم

یا بر سر مغز پوست باشم

این گفت و گذشت از آن گذرگاه

چون رابعه رفت راه و بی‌راه

می‌خواند چو عاشقان نسیبی

می‌جست علاج را طبیبی

وحشی شده و رسن گسسته

وز طعنه و خوی خلق رسته

خو کرده چو وحشیان صحرا

با بیخ نباتهای خضرا

نه خوی دد و نه حیطه دام

با دام و ددش هماره آرام

آورده به حفظ دور باشی

از شیر و گوزن خواجه تاشی

هر وحش که بود در بیابان

در خدمت او شده شتابان

از شیر و گوزن و گرگ و روباه

لشگرگاهی کشیده بر راه

ایشان همه گشته بنده فرمان

او بر همه شاه چون سلیمان

از پر عقاب سایبانش

در سایه کرکس استخوانش

شاهیش به غایتی رسیده

کز خوی ددان ددی بریده

افتاده ز میش گرگ را زور

برداشته شیر پنجه از گور

سگ با خرگوش صلح کرده

آهو بره شیر شیر خورده

او می‌شد جان به کف گرفته

وایشان پس و پیش صف گرفته

از خوابگهش گهی که خفتی

روباه به دم زمین برفتی

آهو به مغمزی دویدی

پایش به کنار در کشیدی

بر گردن گور تکیه دادی

بر ران گوزن سر نهادی

زانو زده بر سرین او شیر

چون جانداران کشیده شمشیر

گرگ از جهت یتاق داری

رفته به یزک به جان سپاری

درنده پلنگ وحش زاده

از خوی پلنگی اوفتاده

زین یاو گیان دشت پیمای

گردش دو سه صف کشیده بر پای

او چون ملکان جناح بسته

در قلبگه ددان نشسته

از بیم درندگان خونخوار

با صحبت او نداشت کس کار

آنرا که رضای او ندیدند

حالیش درندگان دریدند

وآنرا که بخواندی او به دیدن

کس زهره نداشتی دریدن

او چه ز آشنا چه از خویش

بی‌دستوری کس نشد پیش

در موکب آن جریده رانان

می‌رفت چو با گله شبانان

با وحش چو وحش گشته هم دست

کز وحش به وحش می‌توان رست

مردم به تعجب از حسابش

وز رفتن وحش در رکابش

هرجا که هوس رسیده‌ای بود

تا دیده بر او نزد نیاسود

هر روز مسافری ز راهی

کردی بر او قرارگاهی

آوردی ازان خورش که شاید

تا روزه نذر از او گشاید

وان حرم نشین چرم شیران

بد دل کن جمله دلیران

یک ذره از آن نواله خوردی

باقی به دادن حواله کردی

از بس که ربیعی و تموزی

دادی به ددان برات روزی

هر دد که بدید سجده کردش

روزی ده خویشتن شمردش

پیرامن او دویدن دد

بود از پی کسب روزی خود

احسان همه خلق را نوازد

آزادان را به بنده سازد

با سگ چو سخا کند مجوسی

سگ گربه شود به چاپلوسی

در قصه شنیده‌ام که باری

بود است به مرو تاجداری

در سلسله داشتی سگی چند

دیوانه فش و چو دیو در بند

هر یک به صلابت گرازی

برده سر اشتری به گازی

شه چون شدی از کسی بر آزار

دادیش بدان سگان خونخوار

هرکس که ز شاه بی‌امان بود

آوردن و خوردنش همان بود

بود از ندمای شه جوانی

در هر هنری تمام دانی

ترسید که شاه آشنا سوز

بیگانه شود بدو یکی روز

آهوی ورا به سگ نماید

در نیش سگانش آزماید

از بیم سگان برفت پیشی

با سگبانان گرفت خویشی

هر روز شدی و گوسفندی

در مطرح آن سگان فکندی

چندان بنواختشان بدان سان

کان دشواری بدو شد آسان

از منت دست زیر پایش

گشتند سگان مطیع رایش

روزی به طریق خشمناکی

شه دید در آن جوان خاکی

فرمود به سگ دلان درگاه

تا پیش سگان برندش از راه

وان سگ‌منشان سگی نمودند

چون سگ به تبر کش ربودند

بستند و بدان سگانش دادند

خود دور شدند و ایستادند

وآن شیر سگان آهنین چنگ

کردند نخست بر وی آهنگ

چون منعم خود شناختندش

دم لابه کنان نواختندش

گردش همه دست بند بستند

سر بر سر دستها نشستند

بودند بر او چو دایه دلسوز

تا رفت بر این یکی شبانروز

چون روز سپید روی بنمود

سیفور سیاه شد زراندود

شد شاه ز کار خود پشیمان

غمگین شد و گفت با ندیمان

کان آهوی بی گناه را دوش

دادم به سگ اینت خواب خرگوش

بینید که آن سگان چه کردند

اندام ورا چگونه خوردند

سگبان چو از این سخن شد آگاه

آمد بر شاه و گفت کایشاه

این شخص نه آدمی فرشته است

کایزد ز کرامتش سرشته است

برخیز و بیا ببین در آن نور

تا صنع خدای بینی از دور

او در دهن سگان نشسته

دندان سگان به مهر بسته

زان گرگ سگان اژدها روی

نازرده بر او یکی سر موی

شه کرد شتاب تا شتابند

آن گم شده را مگر بیابند

بردند موکلان راهش

از سلک سگان به صدر شاهش

شه ماند شگفت کان جوانمرد

چون بود کزان سگان نیازرد

گریان گریان به پای برخاست

صد عذر به آب چشم ازو خواست

گفتا که سبب چه بود بنمای

کاین یک نفس تو ماند بر جای

گفتا سبب آنکه پیش ازین بند

دادم به سگان نواله‌ای چند

ایشان به نواله‌ای که خوردند

با من لب خود به مهر کردند

ده سال غلامی تو کردم

این بود بری که از تو خوردم

دادی به سگانم از یک آزار

و این بد که بند سگ آشنا خوار

سگ دوست شد و تو آشنانه

سگ را حق حرمت و ترا نه

سگ صلح کند به استخوانی

ناکس نکند وفا به جانی

چون دید شه آن شگفت کاری

کز مردمی است رستگاری

هشیار شد از خمار م×س×ت×ی

بگذاشت سگی و سگ‌پرستی

مقصودم از این حکایت آنست

کاحسان و دهش حصار جانست

مجنون که بدان ددان خورش داد

کرد از پی خود حصاری آباد

ایشان که سلاح کار بودند

پیرامن او حصار بودند

گر خاست و گر نشست حالی

آن موکب از او نبود خالی

تو نیز گر آن کنی که او کرد

خوناب جهان نبایدت خورد

همخوان تو گر خلیفه نامست

چون از تو خورد ترا غلامست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #34
رخشنده شبی چو روز روشن

رو تازه فلک چو سبز گلشن

از مرسله‌های زر حمایل

زرین شده چرخ را شمایل

سیاره به دست بند خوبی

بر نطع افق به پای کوبی

بر دیو شهاب حربه رانده

لاحول ولا ز دور خوانده

از نافه شب هوا معنبر

وز گوهر مه زمین منور

زان گوهر و نافه چرخ شش طاق

پر زیور و عطر کرده آفاق

انجم صفت دگر گرفته

زیبندگیی ز سر گرفته

صد گونه ستاره شب آهنگ

بنموده سپهر در یک اورنگ

کرده فلک از فلک سواری

رویین دز قطب را حصاری

فرقد به یزک جنیبه رانده

کشتی به جناح شط رسانده

پروین ز حریر زرد و ازرق

بر سنجق زر کشیده بیرق

مه گرد پرند زر کشیده

پیرایه‌ای از قصب تنیده

گفتی ز کمان گروهه شاه

یک مهره فتاد بر سر ماه

یا شکل عطارد از کمانش

تیریست که زد بر آسمانش

زهره که ستام زین او بود

خوش خو چو خوی جبین او بود

خورشید چو تیغ او جهانسوز

پوشیده به شب بـر×ه×ن×ه در روز

مریخ به کینه گرم تعجیل

تا چشم عدوش را کشد میل

برجیس به مهر او نگین داشت

کاقبال جهان در آستین داشت

کیوان مسنی علاقه آویز

تا آهن تیغ او کند تیز

شاهی که چنین بود جلالش

آفاق مباد بی‌جمالش

در خدمت این خدیو نامی

ما اعظم شانک ای نظامی

از شکل بروج و از منازل

افتاده سپهر در زلازل

عکس حمل از هلال خنده

بر جیب فلک زهی فکنده

گاو فلکی چو گاو دریا

گوهر به گلو در از ثریا

جوزا کمر درویه بسته

بر تخت دو پیکری نشسته

هقعه چو کواعب قصب پوش

باهنعه نشسته گوش در گوش

خرچنگ به چنگل ذراعی

انداخته ناخن سباعی

نثره به نثار گوهر افشان

طرفه طرفی دگر زرافشان

جبهه ز فروع جبهت خویش

افروخته صد چراغ در پیش

قلب‌الاسد از اسد فروزان

چون آتش عود عود سوزان

عذرا رخ سنبله در آن طرف

بی‌صرفه نکرد دانه صرف

انگیخته غفر چون کریمان

سه قرصه به کاسه یتیمان

میزان چو زبان مرد دانا

بگشاده زبانه با زبانا

عوا ز سماک هیچ شمشیر

تازی سگ خویش رانده بر شیر

اکلیل به قلب تاج داده

عقرب به کمان خراج داده

با صادر و وارد نعایم

بلده دو سه دست کرده قایم

جدی سر خود چو بز بریده

کافسانه سربزی شنیده

ذابح ز خطر دهان گرفته

سعد اخبیه را عنان گرفته

بلع ارنه دعای بلعمی بود

در صبح چرا دو دست بنمود

دلو از کله‌های آفتابی

خاموش لب از دهن پر آبی

بنوشته دو بیت زیرش از زر

کاین هست مقدم آن مؤخر

خاتون رشا ز ناقه‌داری

با بطن‌الحوت در عماری

بر شه ره منزل کواکب

اجرام بروج گشته راکب

بسته به سه پایه هوائی

بطن‌الحمل از چهار پائی

عیوق به دست زورمندی

برده زهم افسران بلندی

وان کوکب دیگپایه کردار

در دیگ فلک فشانده افزار

نسرین پرنده پر گشاده

طایر شده واقع ایستاده

شعری به سیاقت یمانی

بی‌شعر به آستین فشانی

مبسوطه به یک چراغ زنده

مقبوضه دو چشم زاغ کنده

سیاف مجره رنگ شمشیر

انداخته بر قلاده شیر

چون فرد روان ستاره فر

بر فرق جنوب جلوه می‌کرد

بنشسته سریر بر توابع

ثالث چه عجب به زیر رابع

توقیع سماکها مسلسل

گه رامح بوده گاه اعزل

می‌کرد سها زهم نشینان

نقادی چشم تیز بینان

تابان دم گرگ در سحرگاه

چون یوسف چاهی از بن چاه

پیرامن آن فلک نوردان

پرگار بنات نعش گردان

قاری بر نعش در سواری

کی دور بود ز نعش قاری

مجنون ز سر نظاره سازی

می‌کرد به چرخ حقه‌بازی

بر زهره نظر گماشت اول

گفت ای به تو بخت را معول

ای زهره روشن شب‌افروز

ای طالع دولت از تو پیروز

ای مشعله نشاط جویان

صاحب رصد سرود گویان

ای در کف تو کلید هر کام

در جرعه تو رحیق هر جام

ای مهر نگین تاجداری

خاتون سرای کامگاری

ای طیبتی لطیف رایان

خلق تو عبیر عطر سایان

لطفی کن ازان لطف که داری

بگشای در امیدواری

زان یار که او دوای جانست

بوئی برسان که وقت آنست

چون مشتری از افق برآمد

با او ز در دگر درآمد

کای مشتری ای ستاره سعد

ای در همه وعده صادق‌الوعد

ای در نظر تو جانفزائی

در سکه تو جهان گشائی

ای منشی نامه عنایت

بر فتح و ظفر ترا ولایت

ای راست به تو قرار عالم

قایم به صلاح کار عالم

ای بخت مرا بلندی از تو

دل را همه زورمندی از تو

در من به وفا نظاره‌ای کن

ور چارت هست چاره‌ای کن

چون دید که آن بخار خیزان

هستند ز اوج خود گریزان

دانست کزان خیال بازی

کارش نرسد به چاره سازی

نالید در آن که چاره ساز است

از جمله وجود بی‌نیاز است

گفت ای در تو پناهگاهم

در جز تو کسی چرا پناهم

ای زهره و مشتری غلامت

سر نامه نام جمله نامت

ای علم تو بیش از آنکه دانند

واحسان تو بیش از آنکه خوانند

ای بند گشای جمله مقصود

دارای وجود و داور جود

ای کار برآور بلندان

نیکو کن کار مستمندان

ای ما همه بندگان در بند

کس را نه به جز تو کس خداوند

ای هفت فلک فکنده تو

ای هر که به جز تو بنده تو

ای شش جهت از بلند و پستی

مملوک ترا به زیر دستی

ای گر بصری به تو رسیده

بی دیده شده چو در تو دیده

ای هر که سگ تو گوهرش پاک

وای هر که نه با تو برسرش خاک

ای خاک من از تو آب گشته

بنگر به من خراب گشته

مگذار که عاجزی غریبم

از رحمت خویش بی نصیبم

آن کن ز عنایت خدائی

کاید شب من به روشنائی

روزم به وفا خجسته گردد

به ختم ز بهانه رسته گردد

چون یک به یک این سخن فرو گفت

در گفتن این سخن فرو خفت

در خواب چنان نمود بختش

کز خاک بر اوج شد درختش

مرغی بپریدی از سر شاخ

رفتی بر او به طبع گستاخ

گوهر ز دهن فرو فشاندی

بر تارک تاج او نشاندی

بیننده ز خواب چون درآمد

صبح از افق فلک برآمد

چون صبح ز روی تازه‌روئی

می‌کرد نشاط مهرجوئی

زان خواب مزاج بر گرفته

زان مرغ چو مرغ پر گرفته

در عشق که وصل تنگ یابست

شادی به خیال یا به خوابست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #35
روزی و چه روز عالم افروز

روشن همه چشمی از چنان روز

صبحش ز بهشت بردمیده

بادش نفس مسیح دیده

آن بخت که کار ازو شود راست

آن روز به دست راست برخاست

دولت ز عتاب سیر گشته

بخت آمده گرچه دیر گشته

مجنون مشقت آزموده

دل کاشته و جگر دروده

آن روز نشسته بود بر کوه

گردش دد و دام گشته انبوه

از پره دشت سوی آن سنگ

گردی برخاست توتیا رنگ

وز برقع آن چنان غباری

رخساره نموده شهسواری

شخصی و چه شخص پاره نور

پیش آمد و شد پیاده از دور

مجنون چو شناخت کو حریفست

وز گوهر مردمی شریفست

بر موکب آن سباع زد دست

تا جمله شدند بر زمین پست

آمد بر آن سوار تازی

بگشاد زبان به دلنوازی

کی نجم یمانی این چه سیرست

من کی و تو کی بگو که خیرست

سیمای تو گرچه دلنواز است

اندیشه وحشیان دراز است

ترسم ز رسن که مار دیده‌ام

چه مار که اژدها گزیده‌ام

زاین پیشترم گزافکاری

در سینه چنان نشاند خاری

کز ناوک آهنین آن خار

روید ز دلم هنوز مسمار

گر تو هم از آن متاع داری

به گر نکنی سخن گزاری

مرد سفری ز لطف رایش

چون سایه فتاد زیر پایش

گفت ای شرف بلند نامان

بر پای ددان کشیده دامان

آهو به دل تو مهر داده

بر خط تو شیر سر نهاده

صاحب خبرم ز هر طریقی

یعنی به رفیقی از رفیقی

دارم سخنی نهفته با تو

زانگونه که کس نگفته با تو

گر رخصت گفتنست گویم

ورنی سوی راه خویش پویم

عاشق چو شنید امیدواری

گفتا که بیار تا چه داری

پیغام گزار داد پیغام

کای طالع توسنت شده رام

دی بر گذر فلان وطنگاه

دیدم صنمی نشسته چون ماه

ماهی و چه ماه کافتابی

بر ماه وی از قصب نقابی

سروی نه چو سرو باغ بی بر

باغی نه چو باغ خلد بی در

شیرین سخنی که چون سخن گفت

بر لفظ چو آبش آب می‌خفت

آهو چشمی که چشم آهوش

می‌داد به شیر خواب خرگوش

زلف سیهش به شکل جیمی

قدش چو الف دهن چو میمی

یعنی که چو با حروف جامم

شد جام جهان نمای نامم

چشمش چو دو نرگس پر از خواب

رسته به کنار چشمه آب

ابروی به طاق او بهم جفت

جفت آمده و به طاق می‌گفت

جادو منشی به دل ربودن

ریحان نفسی به عطر سودن

القصه چه گویم آن چنان چست

کز دیده برآمد از نفس رست

اما قدری ز مهربانی

پذرفته نشان ناتوانی

تیرش صفت کمان گرفته

جزعش ز گهر نشان گرفته

نی گشته قضیب خیزرانیش

خیری شده رنگ ارغوانیش

خیریش نه زرد بلکه زر بود

نی بود ولیک نیشکر بود

در دوست به جان امید بسته

با شوی ز بیم جان نشسته

بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت

مهتاب بر آفتاب می‌بیخت

از بس که نمود نوحه‌سازی

بخشود دلم بران نیازی

گفتم چه کسی و گریت از چیست

نالیدن زارت از پی کیست

بگشاد شکر به زهر خنده

کی بر جگرم نمک فکنده

لیلی بودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترم از هزار مجنون

زان شیفته سیه ستاره

من شیفته‌تر هزار باره

او گرچه نشانه گاه درد است

آخر به چو من زنست مرد است

در شیوه عشق هست چالاک

کز هیچ کسی نیایدش باک

چون من به شکنجه در نکاهد

آنجا قدمش رود که خواهد

مسکین من بیکسم که یک دم

با کس نزنم دمی در این غم

ترسم که ز بی خودی و خامی

بیگانه شوم ز نیکنامی

زهری به دهن گرفته نوشم

دوزخ به گیاه خشک پوشم

از یک طرفم غم غریبان

وز سوی دگر غم رقیبان

من زین دو علاقه قوی دست

در کش مکش اوفتاده پیوست

نه دل که به شوی بر ستیزم

نه زهره که از پدر گریزم

گه عشق دلم دهد که برخیز

زین زاغ و زغن چو کبک بگریز

گه گوید نام و ننگ بنشین

کز کبک قوی تراست شاهین

زن گرچه بود مبارز افکن

آخر چو زنست هم بود زن

زن گیر که خود به خون دلیر است

زن باشد زن اگرچه شیر است

زین غم چو نمی‌توان بریدن

تن در دادم به غم کشیدن

لیکن جگرم به زیر خونست

کان یار که بی من است چونست

بی من ورق که می‌شمارد

ایام چگونه می‌گذارد

صاحب سفر کدام راهست

سفره‌اش به کدام خانقاهست

هم صحبتی که می‌گزیند

یارش که وبا که می‌نشیند

گر هستی از آن مسافر آگاه

ما را خبری بده در این راه

چون من ز وی این سخن شنیدم

خاموش بدن روا ندیدم

آن نقش که بودم از تو معلوم

بر دل زدمش چو مهر بر موم

کان شیفته ز خود رمیده

هست از همه دوستان بریده

باد است ز عشق تو به دستش

گور است و گوزن هم نشستش

عشق تو شکسته بودش از درد

مرگ پدرش شکسته‌تر کرد

بیند همه روز خار بر خار

زینگونه فتاده کار در کار

گه قصه محنت تو خواند

وز دیده هزار سیل راند

گه مرثیت پدر کند ساز

وز سنگ سیه برآرد آواز

وانکه ز قصاید حلالت

کاموخته‌ام ز حسب حالت

خواندم دو سه بیت پیش آن ماه

زانسان که برآمد از دلش آه

لرزید به جای و سر فرو برد

دور از تو چنانکه گفتم او مرد

بعد از نفسی که سر برآورد

آهی دیگر از جگر برآورد

بگریست به های های و فریاد

کرد از پدرت به نوحه در یاد

وز بی کسی تو در چنین درد

می‌گفت و بران دریغ می‌خورد

چون کرد بسی خروش و زاری

بنمود به عهدم استواری

کای پاک دل حلال زاده

بردار که هستم اوفتاده

روزی که از این قرارگاهت

تدبیر بود به عزم راهت

بر خرگه من گذر کن از راه

وز دور به من نمود خرگاه

تا نامه‌ای از حساب کارم

ترتیب کنم به تو سپارم

یاریت رساد تا نهانی

این نامه به یار من رسانی

این گفت و ازان حظیره برخاست

من نیز شدم به راه خود راست

دیروز بدان نشان که فرمود

رفتم به در وثاق او زود

دیدمش کبود کرده جامه

پوشیده به من سپرد نامه

بر نامه نهاده مهر انده

یعنی کرم‌الکتاب ختمه

وان نامه چنان که بود بگشاد

بوسید و سبک به دست او داد

مجنون چو سخای نامه را دید

جز نامه هر آنچه بود بدرید

بر پای نهاد سر چو پرگار

برگشت به گرد خویش صدبار

افتاد چنانکه اوفتد م×س×ت

او رفته ز دست و نامه در دست

آمد چو به هوش خویشتن باز

داد از دل خود شکیب را ساز

چون باز گشاد نامه را بند

بود اول نامه کرده پیوند

این نامه به نام پادشاهی

جان زنده کنی خرد پناهی

داناتر جمله کاردانان

دانای زبان بی‌زبانان

قسام سپیدی و سیاهی

روزی ده جمله مرغ و ماهی

روشن کن آسمان به انجم

پیرایه ده زمین به مردم

فرد ازلی به ذوالجلالی

حی ابدی به لایزالی

جان داد و به جانور جهان داد

زین بیش خزینه چون توان داد

آراست به نور عقل جانرا

وافروخت به هر دو این جهان را

زین گونه بسی گهر فشانده

وانگاه حدیث عشق رانده

کاین نامه که هست چون پرندی

از غم زده‌ای به دردمندی

یعنی زمن حصار بسته

نزدیک تو ای قفس شکسته

ای یار قدیم عهد چونی

وای مهدی هفت مهد چونی

ای خازن گنج آشنائی

عشق از تو گرفته روشنائی

ای خون تو داده کوه را رنگ

ساکن شده چون عقیق در سنگ

ای چشمه خضر در سیاهی

پروانه شمع صبحگاهی

ای از تو فتاده در جهان شور

گوری دو سه کرده مونس گور

ای زخمگه ملامت من

هم قافله قیامت من

ای رحم نکرده بر تن خویش

وآتش زده بر به خرمن خویش

ای دل به وفای من نهاده

در معرض گفتگو فتاده

من دل به وفای تو سپرده

تو سر ز وفای من نبرده

چونی و چگونه‌ای چه سازی

من با تو تو با که عشق بازی

چون بخت تو در فراقم از تو

جفت توام ارچه طاقم از تو

وان جفته نهاده گرچه جفت است

سر با سر من شبی نخفته است

من سوده ولی درم نسود است

الماس کسش نیازمود است

گنج گهرم که در به مهر است

چون غنچه باغ سر به مهر است

شوی ارچه شکوه شوی دارد

بی روی توام چو روی دارد

در سیر نشان سوسنی هست

ریحان نشود ولیک در دست

چون زردخیار کنج گردد

هم کالبد ترنج گردد

ترشی کند از ترنج خوئی

اما نکند ترنج بوئی

می‌خواستمی کزین جهانم

باشد چو توئی هم آشیانم

چون با تو به هم نمی‌توان زیست

زینسان که منم گناه من چیست

آن دل که رضای تو نجوید

به گر به قضای بد بموید

موئی ز تو پیش من جهانیست

خاری زره تو گلستانیست

خضرا دمنی ز خضر دامن

در ساز چو آب خضر با من

من ماه و تو آفتابی از نور

چشمی به تو می‌گشایم از دور

عذر قدمم به باز ماندن

دانی که خطاست بر تو خواندن

مرگ پدر تو چون شنیدم

بر مرده تن کفن دریدم

کردم به تپانچه روی را خرد

پنداشتم آن پدر مرا مرد

در دیده چو گل کشیده‌ام میل

جامه زده چون بنفشه در نیل

با تو ز موافقی و یاری

کردم همه شرط سوکواری

جز آمدنی که نامد از دست

هر شرط که باید آن همه هست

گر زینکه تن از تو هست مهجور

جانم ز تو نیست یک زمان دور

از رنج دل تو هستم آگاه

هم چاره شکیب شد در این راه

روزی دو در این رحیل خانه

می‌باید ساخت با زمانه

عاقل به اگر نظر ببندد

زان گریه که دشمنی بخندد

دانا به اگر نیاورد یاد

زان غم که مخالفی شود شاد

دهقان منگر که دانه ریزد

آن بین که ز دانه دانه خیزد

آن نخل که دارد این زمان خار

فردا رطب ترآورد بار

وآن غنچه که در خسک نهفته است

پیغام ده گل شکفته است

دلتنگ مباش اگر کست نیست

من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟

فریاد ز بی کسی نه رایست

کاخر کس بی کسان خدایست

از بی‌پدری مسوز چون برق

چون ابر مشو به گریه در غرق

گر رفت پدر پسر بماناد

کان گو بشکن گهر بماناد

مجنون چو بخواند نامه دوست

افتاد برون چو غنچه از پوست

جز یاربش از دهن نیامد

یک لحظه به خویشتن نیامد

چون شد به قرار خود تنومند

بشمرد به گریه ساعتی چند

وان قاصد را بداشت بر جای

گه دستش ب×و×س×ه داد و گه پای

گفتا که نه کاغذ و نه خامه

چون راست کنم جواب نامه

قاصد ز میان گشاد درجی

چابک شده چون وکیل خرجی

واسباب دبیریی که باید

بسپرد بدو چنانکه شاید

مجنون قلم رونده برداشت

نقشی به هزار نکته بنگاشت

دیرینه غمی که در دلش بود

در مرسله سخن برآمود

چون نامه تمام کرد سربست

بفکند به پیش قاصد از دست

قاصد ستد و دوید چون باد

زان گونه که برد نامه را داد

لیلی چون به نامه در نظر کرد

اشگش بدوید و نامه تر کرد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #36
بود اول آن خجسته پرگار

نام ملکی که نیستش یار

دانای نهان و آشکارا

کو داد گهر به سنگ خارا

دارای سپهر و اخترانش

دارنده نعش و دخترانش

بینا کن دل به آشنائی

روز آور شب به روشنائی

سیراب کن بهار خندان

فریادرس نیازمندان

وانگه ز جگر کبابی خویش

گفته سخن خرابی خویش

کاین نامه زمن که بی‌قرارم

نزدیک تو ای قرار کارم

نی نی غلطم ز خون بجوشی

وانگه به کجا به خون فروشی

یعنی ز من کلید در سنگ

نزدیک تو ای خزینه در چنگ

من خاک توام بدین خرابی

تو آب کیی که روشن آیی

من در قدم تو می‌شوم پست

تو در کمر که می‌زنی دست

من درد ستان تو نهانی

تو درد دل که می‌ستانی

من غاشیه تو بسته بر دوش

تو حلقه کی نهاده در گوش

ای کعبه من جمال رویت

محراب من آستان کویت

ای مرهم صد هزار سینه

درد من و می در آبگینه

ای تاج ولی نه بر سر من

تاراج تو لیک در بر من

ای گنج ولی به دست اغیار

زان گنج به دست دوستان مار

ای باغ ارم به بی کلیدی

فردوس فلک به ناپدیدی

ای بند مرا مفتح از تو

سودای مرا مفرح از تو

این چوب که عود بیشه تست

مشکن که هلاک تیشه تست

بنواز مرا مزن که خاکم

افروخته کن که گردناکم

گر بنوازی بهارت آرم

ور زخم زنی غبارت آرم

لطفست به جای خاک در خورد

کز لطف گل آید از جفا گرد

در پای توام به سر فشانی

همسر مکنم به سر گرانی

چون برخیزد طریق آزرم

گردد همه شرمناک بی‌شرم

هستم به غلامی تو مشهور

خصمم کنی ار کنی ز خود دور

من در ره بندگی کشم بار

تو پایه خواجگی نگه‌دار

با تو سپرم میفکنم زیر

چون بفکنیم شوم به شمشیر

بر آلت خویشتن مزن سنگ

با لشگر خویشتن مکن جنگ

چون بر تن خویشتن زنی نیش

اندام درست را کنی ریش

آن کن که به رفق و دلنوازی

آزادان را به بنده سازی

آن به که درم خریده تو

سرمه نبرد ز دیده تو

هر خواجه که این کفایتش نیست

بر بنده خود ولایتش نیست

وان کس که بدین هنر تمامست

نخریده ورا بسی غلامست

هستم چو غلام حلقه در گوش

می‌دار به بندگیم و مفروش

ای در کنف دگر خزیده

جفتی به مراد خود گزیده

نگشاده فقاعی از سلامم

بر تخته یخ نوشته نامم

یک نعل بر ابریشم ندادی

صد نعل در آتشم نهادی

روزم چو شب سیاه کردی

هم زخم زدی هم آه کردی

در دل ستدن ندادیم داد

گر جان ببری کی آریم یاد

زخمی به زبان همی فروشی

من سوختم و تو بر نجوشی

نه هر که زبان دراز دارد

زخم از تن خویش باز دارد

سوسن از سر زبان درازی

شد در سر تیغ و تیغ بازی

یاری که بود مرا خریدار

هم بر رخ او بود پدیدار

آنچه از تو مرا در این مقامست

بنمای مرا که تا کدامست

این است که عهد من شکستی؟

در عهده دیگری نشستی

با من به زبان فریب سازی

با او به مراد عشق بازی

گر عاشقی آه صادقت کو

با من نفس موافقت کو

در عشق تو چون موافقی نیست

این سلطنتست عاشقی نیست

تو فارغ از آنکه بی دلی هست

و اندوه ترا معاملی هست

من دیده به روی تو گشاده

سر بر سر کوی تو نهاده

بر قرعه چار حد کویت

فالی زنم از برای رویت

آسوده کسی که در تو بیند

نه آنکه بروز من نشیند

خرم نه مرا توانگری را

کو دارد چون تو گوهری را

باغ ارچه ز بلبلان پرآبست

انجیر نواله غرابست

آب از دل باغبان خورد نار

باشد که خورد چو نقل بیمار

دیریست که تا جهان چنین است

محتاج تو گنج در زمین است

کی می‌بینم که لعل گلرنگ؟

بیرون جهد از شکنجه سنگ

وآنماه کز اوست دیده را نور

گردد ز دهان اژدها دور

زنبور پریده شهد مانده

خازن شده ماه و مهد مانده

بگشاده خزینه وز حصارش

افتاده به در خزینه دارش

ز آیینه غبار زنگ برده

گنجینه به جای و مار مرده

دز بانوی من ز دز گشاده

دزبان وی از دز اوفتاده

گر من شدم از چراغ تو دور

پروانه تو مباد بی‌نور

گر کشت مرام غم ملامت

باد ابن‌سلام را سلامت

ای نیک و بد مزاجم از تو

دردم ز تو و علاجم از تو

هرچند حصارت آهنین است

لؤلؤی ترت صدف نشین است

وز حلقه زلف پر شکنجت

در دامن اژدهاست گنجت

دانی که ز دوستاری خویش

باشد دل دوستان بداندیش

بر من ز تو صد هوس نشیند

گر بر تو یکی مگس نشیند

زان عاشق کورتر کسی نیست

کورا مگسی چو کرکسی نیست

چون مورچه بی‌قرار از آنم

تا آن مگس از شکر برانم

این آن مثل است کان جوانمرد

بی‌مایه حساب سود می‌کرد

اندوه گل نچیده می‌داشت

پاس در ناخریده می‌داشت

بگذشت ز عشقت ای سمنبر

کار از لب خشک و دیده تر

شوریده‌ترم از آنچه دیدی

مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی

با تو خودی من از میان رفت

و این راه به بی‌خودی توان رفت

عشقی که دل اینچنین نورزد

در مذهب عشق جو نیرزد

چون عشق تو روی می‌نماید

گر روی تو غایت است شاید

عشق تو رقیب راز من باد

زخم تو جگر نواز من باد

با زخم من ارچه مرهمی نیست

چون تو به سلامتی غمی نیست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #37
صراف سخن به لفظ چون زر

در رشته چنین کشید گوهر

گز نقد کنان حال مجنون

پیری سره بود خال مجنون

صاحب هنری حلال‌زاده

هم خاسته و هم اوفتاده

در نام سلیم عامری بود

در چاره‌گری چو سامری بود

آن بر همه ریش مرهم او

بودی همه ساله در غم او

هر ماه ز جامه و طعامش

بردی همه آلتی تمامش

یک روز نشست بر نجیبی

شد در طلب چنان غریبی

می‌تاخت نجیب دشت بر دشت

دیوانه چو دیو باد می‌گشت

تا یافت ورا به کنج کوهی

آزاد ز بند هر گروهی

بر وحشت خلق راه بسته

وحشی دو سه گرد او نشسته

دادش چو مسافران رنجور

از بیم دادن سلامی از دور

مجنون ز شنیدن سلامش

پرسید نشان و جست نامش

گفتا که منم سلیم عامر

سرکوب زمانه مقامر

خال تو ولی ز روی تو فرد

روی تو به خال نیست در خورد

تو خود همه چهره خال گشتی

یعنی حبشی مثال گشتی

مجنون چو شناخت پیش خواندش

هم زانوی خویشتن نشاندش

جستن خبری ز هر نشانی

وآسود به صحبتش زمانی

چون یافت سلیمش آنچنان عور

بی گور و کفن میان آن گور

آن جامه تن که داشت دربار

آورد و نمود عذر بسیار

کاین جامه حلالیست در پوش

با من به حلال زادگی کوش

گفتا تن من ز جامه دور است

کاین آتش تیزو آن بخور است

پندار در او نظاره کردم

پوشیدم و باز پاره کردم

از بس که سلیم باز کوشید

آن جامه چنانکه بود پوشید

آورد سبک طعام در پیش

حلوا و کلیچه از عدد بیش

چندانکه در او نمود ناله

زان سفره نخورد یک نواله

بود او ز نواله خوردن آزاد

زو میستد و به وحش می‌داد

پرسید سلیم کی جگر سوز

آخر تو چه می‌خوری شب و روز

از طعمه تواند آدمی زیست

گر آدمی طعام تو چیست

گفت ای چو دلم سلیم نامت

توقیع سلامتم سلامت

از بی‌خورشی تنم فسرده است

نیروی خورندگیش مرده است

خو باز بریدم از خورشها

فارغ شده‌ام ز پرورشها

در نای گلوم نان نگنجد

گر زانکه فرو برم برنجد

زینسان که منم بدین نزاری

مستغنیم از طعام خواری

اما نگذارم از خورش دست

گر من نخورم خورنده‌ای هست

خوردی که خورد گوزن یا شیر

ایشان خایند و من شوم سیر

چون دید سلیم کان هنرمند

از نان به گیاه گشته خرسند

بر رغبت آن درشت خواری

کردش به جواب نرم یاری

کز خوردن دانهای ایام

بس مرغ که اوفتاد در دام

آنرا که هوای دانه بیشست

رنج و خطر زمانه بیشست

هر کوچو تو قانع گیاهست

در عالم خویش پادشاهست

روزی ملکی ز نامداران

می‌رفت برسم شهریاران

بر خانه زاهدی گذر داشت

کان زاهد از آن جهان خبر داشت

آمد عجبش که آنچنان مرد

ماوا گه خود خراب چون کرد

پرسید ز خاصگان خود شاه

کاین شخص چه می‌کند در اینراه

خوردش چه و خوابگاه او چیست

اندازه‌اش تا کجا و او کیست

گفتند که زاهدیست مشهور

از خواب جدا و از خورش دور

از خلق جهان گرفته دوری

در ساخته با چنین صبوری

شه چون ورق صلاح او خواند

با حاجب خاص سوی او راند

حاجب سوی زاهد آمد از راه

تا آوردش به خدمت شاه

گفت ای از جهان بریده پیوند

گشته به چنین خراب خرسند

یاری نه چه می‌کنی در این کار

قوتی نه چه می‌خوری در این غار

زاهد قدری گیاه سوده

از مطرح آهوان دروده

برداشت بدو که خوردم اینست

ره توشه و ره نوردم اینست

حاجب ز غرور پادشائی

گفتش که در این بلا چرائی

گر خدمت شاه ما کنی ساز

از خوردن این گیا رهی باز

زاهد گفتا چه جای اینست

این نیست گیا گل انگبینست

گر تو سر این گیا بیابی

از خدمت شاه سر بتابی

شه چو نه سخنی شنید از این دست

شد گرم و زبارگی فروجست

در پای رضای زاهد افتاد

می‌کرد دعا و ب×و×س×ه می‌داد

خرسند همیشه نازنینست

خرسندی را ولایت اینست

مجنون ز نشاط این فسانه

برجست و نشست شادمانه

دل داد به دوستان زمانی

پرسید ز هر کسی نشانی

وانگاه گرفت گریه در پیش

پرسید ز حال مادر خویش

کان مرغ شکسته بال چونست

کارش چه رسید و حال چونست

با اینکه ازو سیاه رویم

هم هندوک سیاه اویم

رنجور تن است یا تنومند

هستم به جمالش آرزومند

چون دید سلیم کام جگر ریش

دارد سر مهر مادر خویش

بی کان نگذاشت گوهرش را

آورد ز خانه مادرش را
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #38
مادر چو ز دور در پسر دید

الماس شکسته در جگر دید

دید آن گل سرخ زرد گشته

وآن آینه زنگ خورد گشته

اندام تنش شکسته شد خرد

زاندیشه او به دست و پا مرد

گه شست به آب دیده رویش

گه کرد به شانه جعد مویش

سر تا قدمش به مهر مالید

بر هر ورمی به درد نالید

می‌برد به هر کناره‌ای دست

گه آبله سود و گه ورم بست

گه شست سر پر از غبارش

گه کند ز پای خسته خارش

چون کرد ز روی مهربانی

با او ز تلطف آنچه دانی

گفت ای پسر این چه ترک تازیست

بازیست چه جای عشق بازیست

تیغ اجل این چنین دو دستی

وانگه تو کنی هنوز م×س×ت×ی

بگذشت پدر شکایت‌آلود

من نیز گذشته گیر هم زود

برخیز و بیا به خانه خویش

برهم مزن آشیانه خویش

گر زانکه وحوش یا طیورند

تا شب همه زآشیانه دورند

چون شب به نشانه خود آید

هر مرغ به خانه خود آید

از خلق نهفته چند باشی

ناسوده نخفته چند باشی

روزی دو که عمر هست بر جای

بر بستر خود دراز کن پای

چندین چه نهی به گرد هر غار

پا بر سر مور یا دم مار

ماری زده گیر بی‌امانت

موری شده گیر میهمانت

جانست نه سنگریزه بنشین

با جان مکن این ستیزه بنشین

جان و دل خود به غم مرنجان

نه سنگ دلی نه آهنین جان

مجنون ز نفیرهای مادر

افروخت چه شعله‌های آذر

گفت ای قدم تو افسر من

رنج صدف تو گوهر من

گر زانکه مرا به عقل ره نیست

دانی که مرا در این گنه نیست

کار من اگر چنین بد افتاد

اینکار مرا نه از خود افتاد

کوشیدن ما کجا کند سود

کاین کار فتاده بودنی بود

عشقی به چنین بلا و زاری

دانی که نباشد اختیاری

تو در پی آنکه مرغ جانم

از قالب این قفس رهانم

در دام کشی مرا دگربار

تا در دو قفس شوم گرفتار

دعوت مکنم به خانه بردن

ترسم ز وبال خانه مردن

در خانه من ز ساز رفته

باز آمده گیر و باز رفته

گفتی که ز خانه ناگزیر است

این نرد نه نرد خانه گیر است

بگذار مرا تو در چنین درد

من درد زدم تو باز پس گرد

این گفت و چو سایه در سر افتاد

در ب×و×س×ه پای مادر افتاد

زانجا که نداشت پاس رایش

بوسید به عذر خاک پایش

کردش به وداع و شد در آن دشت

مادر بگرست و باز پس گشت

همچون پدرش جهان بسر برد

او نیز در آرزوی او مرد

این عهدشکن که روزگارست

چون برزگران تخم کارست

کارد دو سه تخم را باغاز

چون کشته رسید بدرود باز

افروزد هر شبی چراغی

بر جان نهدش ز دود داغی

چون صبح دمد بر او دمد باد

تا میرد ازو چنانکه زو زاد

گردون که طلسم داغ سازیست

با ما به همان چراغ بازیست

تا در گره فلک بود پای

هرجا که روی گره بود جای

آنگه شود این گره گشاده

گز چار فرس سوی پیاده

چون رشته جان شو از گره پاک

چون رشته تب مشو گره ناک

گر عود کند گره‌نمائی

تو نافه شو از گره‌گشائی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #39
چون شاهسوار چرخ گردان

میدان بستد ز هم نبردان

خورشید ز بیم اهل آفاق

قرابه می‌نهاد بر طاق

صبح از سر شورشی که انگیخت

قرابه شکست و می برون ریخت

مجنون به همان قصیده خوانی

می‌زد دهل جریده‌رانی

می‌راند جریده بر جریده

می‌خواند قصیده بر قصیده

از مادر خود خبر نبودش

کامد اجل از جهان ربودش

یکبار دگر سلیم دلدار

آمد بر آن غریب غمخوار

دادش خورش و لباس پوشید

ماتم زدگانه برخروشید

کان پیرزن بلا رسیده

دور از تو به هم نهاد دیده

رخت از بنگاه این سرا برد

در آرزوی تو چون پدر مرد

مجنون ز رحیل مادر خویش

زد دست دریغ بر سر خویش

نالید چنانکه در سحر چنگ

افتاد چنانکه شیشه در سنگ

می‌کرد ز مادر و پدر یاد

شد بر سر خاکشان به فریاد

بر تربت هر دو زار نالید

در مشهد هر دو روی مالید

گه روی در این و گه در آن سود

دارو پس مرگ کی کند سود

خویشان چو خروش او شنیدند

یک یک ز قبیله می‌دویدند

دیدند ورا بدان نزاری

افتاده به خاک بر به خواری

خونابه ز دیده‌گاه گشادند

در پای فتاده در فتادند

هر دیده ز روی سست خیزی

می‌کرد بر او گلاب ریزی

چون هوش رمیده گشت هشیار

دادند بر او درود بسیار

کردند به باز بردنش جهد

تا با وطنش کنند هم عهد

آهی زد و راه کوه برداشت

رخت خود ازان گروه برداشت

می‌گشت به گرد کوه و هامون

دل پرجگر و جگر پر از خون

مشتی ددکان فتاده از پس

نه یار کس و نه یار او کس

سجاده برون فکند از آن دیر

زیرا که ندید در شرش خیر

زین عمر چو برق پای در راه

می‌کرد چو ابر دست کوتاه

عمری که بناش بر زوالست

یک دم شمر ار هزار سالست

چون عمر نشان مرگ دارد

با عشوه او که برگ دارد

ای غافل از آنکه مردنی هست

واگه نه که جان سپردنی هست

تا کی به خودت غرور باشد

مرگ تو ز برگ دور باشد

خود را مگر از ضعیف رائی

سنجیده نه‌ای که تا کجائی

هر ذره که در مسام ارضی است

او را بر خویش طول و عرضی است

لیکن بر کوه قاف پیکر

همچون الف است هیچ در بر

بنگر تو چه برگ یا چه شاخی

در مزرعه‌ای بدین فراخی

سرتاسر خود ببین که چندی

بر سر فلکی بدین بلندی

بر عمر خود ار بسیچ یابی

خود را ز محیط هیچ یابی

پنداشته‌ای ترا قبولیست

یا در جهت تو عرض و طولیست

این پهن و درازیت بهم هست

در قالب این قواره پست

چون بر گذری ز حد پستی

در خود نه گمان بری که هستی

بر خاک نشین و باد مفروش

ننگی چو ترا به خاک می‌پوش

آن ذوق نشد هنوزت از یاد

کز حاجت خلق باشی آزاد

تا هست به چون خودی نیازت

با سوز بود همیشه سازت

آنگاه رسی به سر بلندی

کایمن شوی از نیازمندی

هان تا سگ نان کس نباشی

یا گریه خوان کس نباشی

چون مشعله دسترنج خود خور

چون شمع همیشه گنج خود خور

تا با تو به سنت نظامی

سلطان جهان کند غلامی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #40
لیلی نه که لعبت حصاری
دز بانوی قلعه عماری
گشت از دم یار چون دم مار
یعنی به هزار غم گرفتار
دلتنگ چه دستگاه یارش
در بسته‌تر از حساب کارش
در حلقه رشته گره‌مند
زندانی بند گشته بی‌بند
شویش همه روزه داشتی پاس
پیرامن در شکستی الماس
تا نگریزد شبی چو مستان
در رخنه دیر بت‌پرستان
با او ز خوشی و مهربانی
کردی همه روزه جانفشانی
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سرد مهری
روزی که نواله بی‌مگس بود
شب زنگی و حجره بی عسس بود
لیلی به در آمد از در کوی
مشغول به یار و فارغ از شوی
در رهگذری نشست دلتنگ
دور از ره دشمنان به فرسنگ
می‌جست کسی که آید از راه
باشد ز حدیث یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر
کز چاره‌گری نکرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان
هنجار نمای و راه‌جویان
پرسیدش لعبت حصاری
کز کار فلک خبر چه داری
آن وحش نشین وحشت‌آمیز
بر یاد که می‌کند زبان تیز
پیر از سر مهر گفت کای ماه
آن یوسف بی تو مانده در چاه
آن قلزم نا نشسته از موج
وان ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادی
می‌گردد در میان وادی
لیلی گویان به هر دو گامی
لیلی جویان به هر مقامی
از نیک و بد خودش خبر نیست
جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه دو نرگس جفت
بر سفت سمن عقیق می‌سفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز
کز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یک زمان فرد
فرقست میان ما در این درد
او بر سر کوه می‌کشد راه
من در بن چاه می‌زنم آه
از گوش گشاد گوهری چند
بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور
چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش
بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم
پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد
در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتهای خویشم
خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده
از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر کمر بست
زان در نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده
برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد
گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندران بوم
واحوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک
در دامن کوه یافت غمناک
پیرامون او درنده‌ای چند
خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر
چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز
چون وحش جدا شد از کنارش
پیر آمد و شد سپاس دارش
اول سر خویش بر زمین زد
وانگه در عذر و آفرین زد
گفت ای به تو ملک عشق بر پای
تا باشد عشق باش برجای
لیلی که جمیله جهانست
در دوستی تو تا به جانست
دیریست که روی تو ندیدست
نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست
کوشد که یکی دمت ببیند
با تو دو بدو بهم نشیند
تو نیز شوی به روی او شاد
از بند فراق گردی آزاد
خوانی غزلی دو رامش‌انگیز
بازار گذشته را کنی تیز
نخلستانیست خوب و خوش رنگ
درهم شده همچو بیشه تنگ
بر اوج سپهر سرکشیده
زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست
آنجاست کلید کارت آنجاست
آنگه سلبی که داشت در بند
پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون کمر موافقت بست
از کشمکش مخالفت رست
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت
تشنه ز فرات چون گریزد
با غالیه باد چون ستیزد
با او ددگان به عهد همراه
چون لشگر نیک عهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد
آمد به قرار گاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور
آماجگهی ددان از او دور
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد
با آن بت خرگهی خبر داد
خرگاه نشین بت پریروی
همچون پریان پرید از آن کوی
زانسوتر یار خود به ده گام
آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه که شمع می‌فروزم
گر پیشترک روم بسوزم
زین بیش قدم زمان هلاکست
در مذهب عشق عیب ناکست
زان حرف که عیب‌ناک باشد
آن به که جریده پاک باشد
تا چون که به داوری نشینم
از کرده خجالتی نبینم
او نیز که عاشق تمامست
زین بیش غرض بر او حرامست
در خواه کزان زبان چون قند
تشریف دهد به بی‌تکی چند
او خواند بیت و من کنم گوش
او آرد باده من کنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده
آرام رمیده هوش داده
بادی ز دریغ بر دلش راند
آبی ز سرشک بر وی افشاند
چون هوش به مغز او درآمد
با پیر نشست و خوش برآمد
کرد آنگهی از نشید آواز
این بی‌تک چند را سرآغاز
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
145

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین