. . .

شعر لیلی و مجنون

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #11
گوینده داستان چنین گفت

آن لحظه که در این سخن سفت

کز ملک عرب بزرگواری

بود است به خوب‌تر دیاری

بر عامریان کفایت او را

معمورترین ولایت او را

خاک عرب از نسیم نامش

خوش بودی تر از رحیق جامش

صاحب هنری به مردمی طاق

شایسته‌ترین جمله آفاق

سلطان عرب به کامگاری

قارون عجم به مال داری

درویش نواز و میهمان دوست

اقبال درو چو مغز در پوست

می‌بود خلیفه‌وار مشهور

وز پی خلفی چو شمع بی‌نور

محتاج‌تر از صدف به فرزند

چون خوشه بدانه آرزومند

در حسرت آنکه دست بختش

شاخی بدر آرد از درختش

یعنی که چو سرو بن بریزد

سوری دگرش ز بن بخیزد

تا چون به چمن رسد تذروی

سروی بیند به جای سروی

گر سرو بن کهن نبیند

در سایه سرو نو نشیند

زنده است کسی که در دیارش

ماند خلفی به یادگارش

می‌کرد بدین طمع کرمها

می‌داد به سائلان درمها

بدی به هزار بدره می‌جست

می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست

در می‌طلبید و در نمی‌یافت

وز درطلبی عنان نمی‌تافت

و آگه نه که در جهان درنگی

پوشیده بود صلاح رنگی

هرچ آن‌طلبی اگر نباشد

از مصلحتی به در نباشد

هر نیک و بدی که در شمارست

چون در نگری صلاح کارست

بس یافته کان به ساز بینی

نایافته به چو باز بینی

بسیار غرض که در نورداست

پوشیدن او صلاح مرد است

هرکس به تکیست بیست در بیست

واگه نه کسی که مصلحت چیست

سررشته غیب ناپدیدست

پس قفل که بنگری کلیدست

چون در طلب از برای فرزند

می‌بود چو کان به لعل دربند

ایزد به تضرعی که شاید

دادش پسری چنانکه باید

نو رسته گلی چو نار خندان

چه نار و چه گل هزار چندان

روشن گهری ز تابناکی

شب روز کن سرای خاکی

چون دید پدر جمال فرزند

بگشاد در خزینه را بند

از شادی آن خزینه خیزی

می‌کرد چو گل خزینه ریزی

فرمود ورا به دایه دادن

تا رسته شود ز مایه دادن

دورانش به حکم دایگانی

پرورد به شیر مهربانی

هر شیر که در دلش سرشتند

حرفی ز وفا بر او نوشتند

هر مایه که از غذاش دادند

دل دوستیی در او نهادند

هر نیل که بر رخش کشیدند

افسون دلی بر او دمیدند

چون لاله دهن به شیر میشست

چون برگ سمن به شیر می‌رست

گفتی که به شیر بود شهدی

یا بود مهی میان مهدی

از مه چو دو هفته بود رفته

شد ماه دو هفته بر دو هفته

شرط هنرش تمام کردند

قیس هنریش نام کردند

چون بر سر این گذشت سالی

بفزود جمال را کمالی

عشقش به دو دستی آب می‌داد

زو گوهر عشق تاب می‌داد

سالی دو سه در نشاط و بازی

می‌رست به باغ دل‌نوازی

چون شد به قیاس هفت ساله

آمود بنفشه کرد لاله

کز هفت به ده رسید سالش

افسانه خلق شد جمالش

هرکس که رخش ز دور دیدی

بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد

از خانه به مکتبش فرستاد

دادش به دبیر دانش‌آموز

تا رنج بر او برد شب و روز

جمع آمده از سر شکوهی

با او به موافقت گروهی

هر کودکی از امید و از بیم

مشغول شده به درس و تعلیم

با آن پسران خرد پیوند

هم لوح نشسته دختری چند

هر یک ز قبیله‌ای و جائی

جمع آمده در ادب سرائی

قیس هنری به علم خواندن

یاقوت لبش به در فشاندن

بود از صدف دگر قبیله

ناسفته دریش هم طویله

آفت نرسیده دختری خوب

چون عقل به نام نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سرو سهی نظاره گاهی

شوخی که به غمزه‌ای کمینه

سفتی نه یکی هزار سینه

آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی

ماه عربی به رخ نمودن

ترک عجمی به دل ربودن

زلفش چو شبی رخش چراغی

یا مشعله‌ای به چنگ زاغی

کوچک دهنی بزرگ سایه

چون تنگ شکر فراخ مایه

شکر شکنی به هر چه خواهی

لشگرشکن از شکر چه خواهی

تعویذ میان هم‌نشینان

در خورد کنار نازنینان

محجوبه بیت زندگانی

شه بیت قصیده جوانی

عقد زنخ از خوی جبینش

وز حلقه زلف عنبرینش

گلگونه ز خون شیر پرورد

سرمه ز سواد مادر آورد

بر رشته زلف و عقد خالش

افزوده جواهر جمالش

در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداری که قیس دیدش

دلداد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می‌جست

در سینه هردو مهر می‌رست

عشق آمد و جام خام در داد

جامی به دو خوی رام در داد

م×س×ت×ی به نخست باده سختست

افتادن نافتاده سختست

چون از گل مهر بو گرفتند

با خود همه روزه خو گرفتند

این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده

وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده

یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی

یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند

یاران ورقی ز علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند

یاران صفت فعال گفتند

ایشان همه حسب حال گفتند

یاران به شمار پیش بودند

و ایشان به شمار خویش بودند
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #12
هر روز که صبح بردمیدی

یوسف رخ مشرقی رسیدی

کردی فلک ترنج پیکر

ریحانی او ترنجی از زر

لیلی ز سر ترنج بازی

کردی ز زنخ ترنج سازی

زان تازه ترنج نو رسیده

نظاره ترنج کف بریده

چون بر کف او ترنج دیدند

از عشق چو نار می‌کفیدند

شد قیس به جلوه‌گاه غنجش

نارنج رخ از غم ترنجش

برده ز دماغ دوستان رنج

خوشبوئی آن ترنج و نارنج

چون یک چندی براین برآمد

افغان ز دو نازنین برآمد

عشق آمد و کرد خانه خالی

برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد

وز دل شدگی قرارشان برد

زان دل که به یکدیگر نهادند

در معرض گفتگو فتادند

این پرده دریده شد ز هر سوی

وان راز شنیده شد به هر کوی

زین قصه که محکم آیتی بود

در هر دهنی حکایتی بود

کردند بسی به هم مدارا

تا راز نگردد آشکارا

بند سر نافه گرچه خشک است

بوی خوش او گوای مشک است

یاری که ز عاشقی خبر داشت

برقع ز جمال خویش برداشت

کردند شکیب تا بکوشند

وان عشق بـر×ه×ن×ه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود

خورشید به گل نشاید اندود

چشمی به هزار غمزه غماز

در پرده نهفته چون بود راز

زلفی به هزار حلقه زنجیر

جز شیفته دل شدن چه تدبیر

زان پس چو به عقل پیش دیدند

دزدیده به روی خویش دیدند

چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار

از عشق جمال آن دلارام

نگرفت هیچ منزل آرام

در صحبت آن نگار زیبا

می‌بود ولیک ناشکیبا

یکباره دلش ز پا درافتاد

هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند

مجنون لقبش نهاده بودند

او نیز به وجه بینوائی

می‌داد بر این سخن گوائی

از بس که سخن به طعنه گفتند

از شیفته ماه نو نهفتند

از بس که چو سگ زبان کشیدند

ز آهو بره سبزه را بریدند

لیلی چون بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده در مکنون

مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی

می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار

می‌گفت سرودهای کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری

او می‌شد و می‌زدند هرکس

مجنون مجنون ز پیش و از پس

او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد

می‌راند خری به گردن خرد

خر رفت و به عاقبت رسن برد

دل را به دو نیم کرد چون ناز

تا دل به دو نیم خواندش یار

کوشید که راز دل بپوشد

با آتش دل که باز کوشد

خون جگرش به رخ برآمد

از دل بگذشت و بر سر آمد

او در غم یار و یار ازو دور

دل پرغم و غمگسار از او دور

چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته

می‌کشت ز درد خویشتن را

می‌جست دوای جان و تن را

می‌کند بدان امید جانی

می‌کوفت سری بر آستانی

هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای بـر×ه×ن×ه در بیابان

او بنده یار و یار در بند

از یکدیگر به بوی خرسند

هر شب ز فراق بیت خوانان

پنهان رفتی به کوی جانان

در ب×و×س×ه زدی و بازگشتی

بازآمدنش دراز گشتی

رفتنش به از شمال بودی

باز آمدنش به سال بودی

در وقت شدن هزار برداشت

چون آمد خار در گذر داشت

می‌رفت چنانکه آب در چاه

می‌آمد صد گریوه بر راه

پای آبله چون به یار می‌رفت

بر مرکب راهوار می‌رفت

باد از پس داشت چاه در پیش

کامد به وبال خانه خویش

گر بخت به کام او زدی ساز

هرگز به وطن نیامدی باز
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #13
سلطان سریر صبح خیزان

سر خیل سپاه اشک ریزان

متواری راه دلنوازی

زنجیری کوی عشقبازی

قانون مغنینان بغداد

بیاع معاملان فریاد

طبال نفیر آهنین کوس

رهیان کلیسیای افسوس

جادوی نهفته دیو پیدا

هاروت مشوشان شیدا

کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت

دل خوش کن صدهزار بی رخت

اقطاع ده سپاه موران

اورنگ نشین پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس

دارنده پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل شکسته

دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل رمیده

چون او همه واقعه رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه

رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی

با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی

نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش

لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه

ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و میزدی دست

افتان خیزان چو مردم م×س×ت

آواز نشید برکشیدی

بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی

با باد صبا خطاب کردی

کی باد صبا به صبح برخیز

در دامن زلف لیلی آویز

گو آنکه به باد داده تست

بر خاک ره اوفتاده تست

از باد صبا دم تو جوید

با خاک زمین غم تو گوید

بادی بفرستش از دیارت

خاکیش بده به یادگارت

هر کو نه چو باد بر تو لرزد

نه باد که خاک هم نیرزد

وانکس که نه جان به تو سپارد

آن به که ز غصه جان برآرد

گر آتش عشق تو نبودی

سیلاب غمت مرا ربودی

ور آب دو دیده نیستی یار

دل سوختی آتش غمت زار

خورشید که او جهان فروزست

از آه پرآتشم بسوزست

ای شمع نهان خانه جان

پروانه خویش را مرنجان

جادو چشم تو بست خوابم

تا گشت چنین جگر کبابم

ای درد و غم تو راحت دل

هم مرهم و هم جراحت دل

قند است لب تو گر توانی

از وی قدری به من رسانی

کاشفته گی مرا درین بند

معجون مفرح آمد آن قند

هم چشم بدی رسید ناگاه

کز چشم تو اوفتادم ای ماه

بس میوه آبدار چالاک

کز چشم بد اوفتاد بر خاک

انگشت کش زمانه‌اش کشت

زخمیست کشنده زخم انگشت

از چشم رسیدگی که هستم

شد چون تو رسیده‌ای ز دستم

نیلی که کشند گرد رخسار

هست از پی زخم چشم اغیار

خورشید که نیلگون حروفست

هم چشم رسیده کسوفست

هر گنج که برقعی نپوشد

در بردن آن جهان بکوشد

روزی که هوای پرنیان پوش

خلخال فلک نهاد بر گوش

سیماب ستارها در آن صرف

شد ز آتش آفتاب شنگرف

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار ناز برتاب

آمد به دیار یار پویان

لبیک زنان و بیت گویان

می‌شد سوی یار دل رمیده

پیراهن صابری دریده

می‌گشت به گرد خرمن دل

می‌دوخت دریده دامن دل

می‌رفت نوان چو مردم م×س×ت

می‌زد به سر و به روی بر دست

چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار م×س×ت بگذشت

بر رسم عرب نشسته آنماه

بر بسته ز در شکنج خرگاه

آن دید درین و حسرتی خورد

وین دید در آن و نوحه‌ای کرد

لیلی چو ستاره در عماری

مجنون چو فلک به پرده‌داری

لیلی کله بند باز کرده

مجنون گله‌ها دراز کرده

لیلی ز خروش چنگ در بر

مجنون چو رباب دست بر سر

لیلی نه که صبح گیتی افروز

مجنون نه که شمع خویشتن سوز

لیلی بگذار باغ در باغ

مجنون غلطم که داغ بر داغ

لیلی چو قمر به روشنی چست

مجنون چو قصب برابرش سست

لیلی به درخت گل نشاندن

مجنون به نثار در فشاندن

لیلی چه سخن؟ پری فشی بود

مجنون چه حکایت؟ آتشی بود

لیلی سمن خزان ندیده

مجنون چمن خزان رسیده

لیلی دم صبح پیش می‌برد

مجنون چو چراغ پیش می‌مرد

لیلی به کرشمه زلف بر دوش

مجنون به وفاش حلقه در گوش

لیلی به صبوح جان نوازی

مجنون به سماع خرقه بازی

لیلی ز درون پرند می‌دوخت

مجنون ز برون سپند می‌سوخت

لیلی چو گل شکفته می‌رست

مجنون به گلاب دیده می‌شست

لیلی سر زلف شانه می‌کرد

مجنون در اشک دانه می‌کرد

لیلی می مشگبوی در دست

مجنون نه ز می ز بوی می م×س×ت

قانع شده این از آن به بوئی

وآن راضی از این به جستجوئی

از بیم تجسس رقیبان

سازنده ز دور چون غریبان

تا چرخ بدین بهانه برخاست

کان یک نظر از میانه برخاست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #14
چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند

مجنون ز مشقت جدائی

کردی همه شب غزل‌سرائی

هردم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان

یاری دو سه از پس اوفتاده

چون او همه عور و سرگشاده

سودا زده زمانه گشته

در رسوائی فسانه گشته

خویشان همه در شکایت او

غمگین پدر از حکایت او

پندش دادند و پند نشیند

گفتند فسانه چند نشیند

پند ار چه هزار سودمند است

چون عشق آمد چه جای پند است

مسکین پدرش بمانده در بند

رنجور دل از برای فرزند

در پرده آن خیال بازی

بیچاره شده ز چاره‌سازی

پرسید ز محرمان خانه

گفتند یکایک این فسانه

کو دل به فلان عروس دادست

کز پرده چنین به در فتادست

چون قصه شنید قصد آن کرد

کز چهره گل فشاند آن گرد

آن در که جهان بدو فروزد

بر تاج مراد خود بدوزد

وآن زینت قوم را به صد زین

خواهد ز برای قره‌العین

پیران قبیله نیز یک سر

بستند برآن مراد محضر

کان در نسفته را درآن سفت

با گوهر طاق خود کند جفت

یکرویه شد آن گروه را رای

کاهنگ سفر کنند از آنجای

از راه نکاح اگر توانند

آن شیفته را به مه رسانند

چون سید عامری چنان دید

از گریه گذشت و باز خندید

با انجمنی بزرگ برخاست

کرد از همه روی برگ ره راست

آراسته با چنان گروهی

می‌رفت به بهترین شکوهی

چون اهل قبیله دل آرام

آگاه شدند خاص تا عام

رفتند برون به میزبانی

ار راه وفا و مهربانی

در منزل مهر پی فشردند

وآن نزل که بود پیش بردند

با سید عامری به یک بار

گفتند چه حاجت است پیش‌آر

مقصود بگو که پاس داریم

در دادن آن سپاس داریم

گفتا که مرادم آشنائیست

آنهم ز پی دو روشنائیست

وانگه پدر عروس را گفت

کاراسته باد جفت با جفت

خواهم به طریق مهر و پیوند

فرزند ترا ز بهر فرزند

کاین تشنه جگر که ریگ زاده است

بر چشمه تو نظر نهاده است

هر چشمه که آب لطف دارد

چون تشنه خورد به جان گوارد

زینسان که من این مراد جویم

خجلت نبرم برآنچه گویم

معروف‌ترین این زمانه

دانی که منم درین میانه

هم حشمت و هم خزینه دارم

هم آلت مهر و کینه دارم

من در خرم و تو در فروشی

بفروش متاع اگر به هوشی

چندان که بها کنی پدیدار

هستم به زیادتی خریدار

هر نقد که آن بود بهائی

بفروش چو آمدش روائی

چون گفته شد این حدیث فرخ

دادش پدر عروس پاسخ

کاین گفته نه برقرار خویش است

میگو تو فلک به کار خویش است

گرچه سخن آبدار بینم

با آتش تیزکی نشینم

گردوستپی درین شمار است

دشمن کامیش صدهزار است

فرزند تو گر چه هست بدرام

فرخ نبود چو هست خودکام

دیوانگیی همی نماید

دیوانه حریف ما نشاید

اول به دعا عنایتی کن

وانگه ز وفا حکایتی کن

تا او نشود درست گوهر

این قصه نگفتنی است دیگر

گوهر به خلل خرید نتوان

در رشته خلل کشید نتوان

دانی که عرب چه عیب جویند

این کار کنم مرا چه گویند

با من بکن این سخن فراموش

ختم است برین و گشت خاموش

چون عامریان سخن شنیدند

جز باز شدن دری ندیدند

نومید شده ز پیش رفتند

آزرده به جای خویش رفتند

هر یک چو غریب غم رسیده

از راه زبان ستم رسیده

مشغول بدانکه گنج بازند

وان شیفته را علاج سازند

وانگه به نصیحتش نشاندند

بر آتش خار می‌فشاندند

کاینجا به از آن عروس دلبر

هستند بتان روح پرور

یاقوت لبان در بناگوش

هم غالیه پاش و هم قصب پوش

هر یک به قیاس چون نگاری

آراسته‌تر ز نو بهاری

در پیش صد آشنا که هستی

بیگانه چرا همی پرستی

بگذار کزین خجسته نامان

خواهیم ترا بتی خرامان

یاری که دل ترا نوازد

چون شکر و شیر با تو سازد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #15
مجنون چو شنید پند خویشان

از تلخی پند شد پریشان

زد دست و درید پیرهن را

کاین مرده چه می‌کند کفن را

آن کز دو جهان برون زند تخت

در پیرهنی کجا کشد رخت

چون وامق از آرزوی عذرا

گه کوه گرفت و گاه صحرا

ترکانه ز خانه رخت بربست

در کوچگه رحیل بنشست

دراعه درید و درع می‌دوخت

زنجیر برید و بند می‌سوخت

می‌گشت ز دور چون غریبان

دامن بدریده تا گریبان

بر کشتن خویش گشته والی

لاحول ازو به هر حوالی

دیوانه صفت شده به هر کوی

لیلی لیلی زنان به هر سوی

احرام دریده سر گشاده

در کوی ملامت او فتاده

با نیک و بدی که بود در ساخت

نیک از بد و بد ز نیک نشناخت

می‌خواند نشید مهربانی

بر شوق ستاره یمانی

هر بیت که آمد از زبانش

بر یاد گرفت این و آتش

حیران شده هر کسی در آن پی

می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست

یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده

می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل

سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته

در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده

یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی

بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه

سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست

کاوخ چکنم دوای من چیست

آواره ز خان و مان چنانم

کز کوی به خانه ره ندانم

نه بر در دیر خود پناهی

نه بر سر کوی دوست راهی

قرابه نام و شیشه ننگ

افتاد و شکست بر سر سنگ

شد طبل بشارتم دریده

من طبل رحیل برکشیده

ترکی که شکار لنگ اویم

آماجگه خدنگ اویم

یاری که ز جان مطیعم او را

در دادن جان شفیعم او را

گر مستم خواند یار مستم

ور شیفته گفت نیز هستم

چون شیفتگی و مستیم هست

در شیفته دل مجوی و در م×س×ت

آشفته چنان نیم به تقدیر

کاسوده شوم به هیچ زنجیر

ویران نه چنان شد است کارم

کابادی خویش چشم دارم

ای کاش که بر من اوفتادی

خاکی که مرا به باد دادی

یا صاعقه‌ای درآمدی سخت

هم خانه بسوختی و هم رخت

کس نیست که آتشی در آرد

دود از من و جان من برآرد

اندازد در دم نهنگم

تا باز رهد جهان ز ننگم

از ناخلفی که در زمانم

دیوانه خلق و دیو خانم

خویشان مرا ز خوی من خار

یاران مرا ز نام من عار

خونریز من خراب خسته

هست از دیت و قصاص رسته

ای هم نفسان مجلس ورود

بدرود شوید جمله بدرود

کان شیشه می که بود در دست

افتاده شد آبگینه بشکست

گر در رهم آبگینه شد خورد

سیل آمد و آبگینه را برد

تا هر که به من رسید رایش

نازارد از آبگینه پایش

ای بی‌خبران ز درد و آهم

خیزید و رها کنید راهم

من گم شده‌ام مرا مجوئید

با گم شدگان سخن مگوئید

تا کی ستم و جفا کنیدم

با محنت خود رها کنیدم

بیرون مکنید از این دیارم

من خود به گریختن سوارم

از پای فتاده‌ام چه تدبیر

ای دوست بیا و دست من گیر

این خسته که دل سپرده تست

زنده به توبه که مرده تست

بنواز به لطف یک سلامم

جان تازه نما به یک پیامم

دیوانه منم به رای و تدبیر

در گردن تو چراست زنجیر

در گردن خود رسن میفکن

من به باشم رسن به گردن

زلف تو درید هر چه دل دوخت

این پرده‌دری ورا که آموخت

دل بردن زلف تو نه زور است

او هندو و روزگار کور است

کاری بکن ای نشان کارم

زین چه که فرو شدم برآرم

یا دست بگیر از این فسوسم

یا پای بدار تا ببوسم

بی کار نمی‌توان نشستن

در کنج خطاست دست بستن

بی‌رحمتم این چنین چه ماندی

(ارحم ترحم) مگر نخواندی

آسوده که رنج بر ندارد

از رنجوران خبر ندارد

سیری که به گرسنه نهد خوان

خردک شکند به کاسه در نان

آن راست خبر از آتش گرم

کو دست درو زند بی‌آزرم

ای هم من و هم تو آدمیزاد

من خار خسک تو شاخ شمشاد

زرنیخ چو زر کجا عزیز است

زان یک من ازین به یک پشیز است

ای راحت جان من کجائی

در بردن جان من چرائی

جرم دل عذر خواه من چیست

جز دوستیت گناه من چیست

یکشب ز هزار شب مرا باش

یک رای صواب گو خطا باش

گردن مکش از رضای اینکار

در گردن من خطای اینکار

این کم زده را که نام کم نیست

آزرم تو هست هیچ غم نیست

صفرای تو گر مشام سوز است

لطفت ز پی کدام روز است

گر خشم تو آتشی زند تیز

آبی ز سرشک من بر او ریز

ای ماه نوم ستاره تو

من شیفته نظاره تو

به گر به توام نمی‌نوازند

کاشفته و ماه نو نسازند

از سایه نشان تو نه پرسم

کز سایه خویشتن می‌بترسم

من کار ترا به سایه دیده

تو سایه ز کار من بریده

بردی دل و جانم این چه شور است

این بازی نیست دست زور است

از حاصل تو که نام دارم

بی‌حاصلی تمام دارم

بر وصل تو گرچه نیست دستم

غم نیست چو بر امید هستم

گر بیند طفل تشنه در خواب

کورا به سبوی زر دهند آب

لیکن چو ز خواب خوش براید

انگشت ز تشنگی بخاید

پایم چو دولام خم‌پذیر است

دستم چو دو یا شکنج گیر است

نام تو مرا چو نام دارد

کو نیز دویا دولام دارد

عشق تو ز دل نهادنی نیست

وین راز به کس گشادنی نیست

با شیر به تن فرو شد این راز

با جان به در آید از تنم باز

این گفت و فتاد بر سر خاک

نظارگیان شدند غمناک

گشتند به لطف چاره سازش

بردند به سوی خانه بازش

عشقی که نه عشق جاودانیست

بازیچه %%%% جوانیست

عشق آن باشد که کم نگردد

تا باشد از این قدم نگردد

آن عشق نه سرسری خیالست

کورا ابد الابد زوالست

مجنون که بلند نام عشقست

از معرفت تمام عشقست

تا زنده به عشق بارکش بود

چون گل به نسیم عشق خوش بود

واکنون که گلش رحیل یابست

این قطره که ماند ازو گلابست

من نیز بدان گلاب خوشبوی

خوش می‌کنم آب خود درین جوی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #16
چون رایت عشق آن جهانگیر

شد چون مه لیلی آسمان گیر

هرروز خمیده نام تر گشت

در شیفتگی تمامتر گشت

هر شیفتگی کز آن نورداست

زنجیر بر صداع مرد است

برداشته دل ز کار او بخت

درمانده پدر به کار او سخت

می‌کرد نیایش از سر سوز

تازان شب تیره بردمد روز

حاجت گاهی نرفته نگذاشت

الا که برفت و دست برداشت

خویشان همه در نیاز با او

هر یک شده چاره‌ساز با او

بیچارگی ورا چو دیدند

در چاره‌گری زبان کشیدند

گفتند به اتفاق یک سر

کز کعبه گشاده گردد این در

حاجت گه جمله جهان اوست

محراب زمین و آسمان اوست

پذرفت که موسم حج آید

ترتیب کند چنانکه باید

چون موسم حج رسید برخاست

اشتر طلبید و محمل آراست

فرزند عزیز را به صد جهد

بنشاند چو ماه در یکی مهد

آمد سوی کعبه سینه پرجوش

چون کعبه نهاد حلقه بر گوش

گوهر به میان زر برآمیخت

چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت

شد در رهش از بسی خزانه

آن خانه گنج گنج خانه

آندم که جمال کعبه دریافت

دریافتن مراد بشتافت

بگرفت به رفق دست فرزند

در سایه کعبه داشت یکچند

گفت ای پسر این نه جای بازیست

بشتاب که جای چاره سازیست

در حلقه کعبه کن دست

کز حلقه غم بدو توان رست

گو یارب از این گزاف کاری

توفیق دهم به رستگاری

رحمت کن و در پناهم آور

زین شیفتگی به راهم آور

دریاب که مبتلای عشقم

و آزاد کن از بلای عشقم

مجنون چو حدیث عشق بشنید

اول بگریست پس بخندید

از جای چو مار حلقه برجست

در حلقه زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر

کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم

بی‌حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی

کاینست طریق آشنائی

من قوت ز عشق می‌پذیرم

گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی

سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدائی خدائیت

وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور

واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شـ×ر×ا×ب عشق مستم

عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن

لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو مویش از غم

یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی

گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده او مباد جامم

بی‌سکه او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش

گر خون خوردم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم

هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد

چندانکه بود یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش

کاین قصه شنید گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد

دردی نه دوا پذیر دارد

چون رفت به خانه سوی خویشان

گفت آنچه شنید پیش ایشان

کاین سلسله‌ای که بند بشکست

چون حلقه کعبه دید در دست

زو زمزمه‌ای شنید گوشم

کاورد چو زمزمی به جوشم

گفتم مگر آن صحیفه خواند

کز محنت لیلیش رهاند

او خود همه کام ورای او گفت

نفرین خود و دعای او گفت

چون گشت به عالم این سخن فاش

افتاد ورق به دست اوباش

کز غایت عشق دلستانی

شد شیفته نازنین جوانی

هر نیک و بدی کزو شنیدند

در نیک و بدی زبان کشیدند

لیلی ز گزاف یاوه‌گویان

در خانه غم نشست مویان

شخصی دو زخیل آن جمیله

گفتند به شاه آن قبیله

کاشفته جوانی از فلان دشت

بدنام کن دیار ما گشت

آید همه روز سرگشاده

جوقی چو سگ از پی اوفتاده

در حله ما ز راه افسوس

گه رقص کند گهی زمین ب×و×س

هردم غزلی دگر کند ساز

هم خوش غزلست و هم خوش آواز

او گوید و خلق یاد گیرند

ما را و ترا به باد گیرند

در هر غزلی که می‌سراید

صد پرده‌دری همی‌نماید

لیلی ز نفیر او به داغست

کاین باد هلاک آن چراغست

بنمای به قهر گوشمالش

تا باز رهد مه از وبالش

چون آگه گشت شحنه زین حال

دزد آبله پای ز شحنه قتال

شمشیر کشید و داد تابش

گفتا که بدین دهم جوابش

از عامریان یکی خبر داشت

این قصه بحی خویش برداشت

با سید عامری در آن باب

گفت آفت نارسیده دریاب

کان شحنه جانستان خونریز

آبی تند است و آتشی تیز

ترسم مجنون خبر ندارد

آنگه دارد که سر ندارد

زآن چاه گشاده سر که پیش است

دریافتنش به جای خویش است

سرگشته پدر ز مهربانی

برجست بشفقتی که دانی

فرمود به دوستان همزاد

تا بر پی او روند چون باد

آن سوخته را به دلنوازی

آرند ز راه چاره‌سازی

هرسو بطلب شتافتندش

جستند ولی نیافتندش

گفتند مگر کاجل رسیدش

یا چنگ درنده‌ای دریدش

هر دوستی از قبیله گاهی

می‌خورد دریغ و می‌زد آهی

گریان همه اهل خانه او

از گم شدن نشانه او

وآن گوشه‌نشین گوش سفته

چون گنج به گوشه‌ای نهفته

از مشغله‌های جوش بر جوش

هم گوشه گرفته بود و هم گوش

در طرف چنان شکارگاهی

خرسند شده به گرد راهی

گرگی که به زور شیر باشد

روبه به ازو چو سیر باشد

بازی که نشد به خورد محتاج

رغبت نکند به هیچ دراج

خشگار گرسنه را کلیچ است

باسیری نان میده هیچ است

چون طبع به اشتها شود گرم

گاورس درشت را کند نرم

حلوا که طعام نوش بهر است

در هیضه‌خوری به جای زهر است

مجنون که ز نوش بود بی‌بهر

می‌خورد نوالهای چون زهر

می‌داد ز راه بینوائی

کالای کساد را روائی

نه نه غم او نه آنچنان بود

کز غایت او غمی توان بود

کان غم که بدو برات می‌داد

از بند خودش نجات می‌داد

در جستن گنج رنج می‌برد

بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد

شخصی ز قبیله بنی‌سعد

بگذشت بر او چو طالع سعد

دیدش به کناره سرابی

افتاده خراب در خرابی

چون لنگر بیت خویشتن لنگ

معنیش فراخ و قافیت تنگ

یعنی که کسی ندارم از پس

بی‌فافیت است مرد بی کس

چون طالع خویشتن کمان گیر

در سجده کمان و در وفا تیر

یعنی که وبالش آن نشانداشت

کامیزش تیر در کمان داشت

جز ناله کسی نداشت همدم

جز سایه کسی نیافت محرم

مرد گذرنده چون در او دید

شکلی و شمایلی نکو دید

پرسید سخن زهر شماری

جز خامشیش ندید کاری

چون از سخنش امید برداشت

بگذشت و ورا به جای بگذاشت

زآنجا به دیار او گذر کرد

زو اهل قبیله را خبر کرد

کاینک به فلان خرابی تنگ

می‌پیچد همچو مار بر سنگ

دیوانه و دردمند و رنجور

چون دیو ز چشم آدمی دور

از خوردن زخم سفته جانش

پیدا شده مغزن استخوانش

بیچاره پدر چو زو خبر یافت

روی از وطن و قبیله برتافت

می‌گشت چو دیو گرد هر غار

دیوانه خویش در طلب کار

دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ

افتاده و سر نهاده بر سنگ

با خود غزلی همی سگالید

گه نوجه نمود و گاه نالید

خوناب جگر ز دیده ریزان

چون بخت خود اوفتان و خیزان

از باده بیخودی چنان م×س×ت

کاگه نه که در جهان کسی هست

چون دید پدر سلام دادش

پس دلخوشیی تمام دادش

مجنون چو صلابت پدر دید

در پای پدر چو سایه غلتید

کی تاج سرو سریر جانم

عذرم بپذیر ناتوانم

می‌بین و مپرس حالتم را

میکن به قضا حوالتم را

چون خواهم چون که در چنین روز

چشم تو ببیندم بدین روز

از آمدن تو روسیاهم

عذرت به کدام روی خواهم

دانی که حساب کار چونست

سررشته ز دست ما برونست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #17
چون دید پدر به حال فرزند

آهی بزد و عمامه بفکند

نالید چو مرغ صبحگاهی

روزش چو شبی شد از سیاهی

گفت ای ورق شکنج دیده

چون دفتر گل ورق دریده

ای شیفته چند بیقراری

وی سوخته چند خامکاری

چشم که رسید در جمالت

نفرین که داد گوشمالت

خون که گرفت گردنت را

خار که خلید دامنت را

از کار شدی چه کارت افتاد

در دیده کدام خارت افتاد

شوریده بود نه چون تو بدبخت

سختیش رسد نه این چنین سخت

مانده نشدی ز غم کشیدن؟

وز طعنه دشمنان شنیدن

دل سیر نگستی از ملامت؟

زنده نشدی بدین قیامت؟

بس کن هوسی که پیش بردی

کاب من و سنگ خویش بردی

در خرگه کار خرده کاری

عیبی است بزرگ بی‌قراری

عیب ارچه درون پوست بهتر

آیینه دوست دوست بهتر

آیینه ز روی راستگوئی

بنماید عیب تا بشوئی

آیینه ز خوب و زشت پاکست

این تعبیه خانه زای خاکست

بنشین وز دل رها کن این درد

آن به که نکوبی آهن سرد

گیرم که نداری آن صبوری

کز دوست کنی به صبر دوری

آخر کم از آنکه گاهگاهی

آیی و به ما کنی نگاهی

هرکس به هوای دل تکی راند

وز بهر گریختن تکی ماند

بی‌باده کفایتست م×س×ت×ی

بی آرزو آرزو پرستی

تو رفته به باد داده خرمن

من مانده چنین به کام دشمن

تا در من و در تو سکه‌ای هست

این سکه بد رها کن از دست

تو رود زنی و من زنم ران

تو جامه دری و من درم جان

عشق ارز تو آتشی برافروخت

دل سوخت ترا مرا جگر سوخت

نومید مشو ز چاره جستن

کز دانه شگفت نیست رستن

کاری که نه زو امیدداری

باشد سبب امیدواری

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

با دولتیان نشین و برخیز

زین بخت گریز پای بگریز

آواره مباد دولت از دست

چون دولت هست کام دل هست

دولت سبب گره گشائیست

پیروزه خاتم خدائیست

فتحی که بدو جهان گشادند

در دامن دولتش نهادند

گر صبر کنی به صبر بی‌شک

دولت به تو آید اندک اندک

دریا که چنین فراخ رویست

پالایش قطرهای جویست

وان کوه بلند کابرناکست

جمع آمده ریزه‌های خاکست

هان تانشوی به صابری سست

گوهر به درنگ می‌توان جست

بیرای مشوی که مرد بی‌رای

بی‌پای بود چو کرم بی‌پای

روباه ز گرگ بهره زان برد

کین رای بزرگ دارد آن خرد

دل را به کسی چه بایدت داد

کو ناوردت به سالها یاد

او بی‌تو چو گل تو پای در گل

او سنگ دل و تو سنگ بر دل

گر با تو حدیث او بگویند

رسوائی کار تو بجویند

زهریست به قهر نفس دادن

کژدم زده را کرفس دادن

مشغول شو ای پسر به کاری

تا بگذری از چنین شماری

هندو ز چه مغز پیل خارد؟

تا هندوستان به یاد نارد

جانی و عزیزتر ز جانی

در خانه بمان که خان و مانی

از کوه گرفتنت چه خیزد

جز آب که آن ز روی ریزد

هم سنگ درین رهست و هم چاه

می‌دار ز هر دو چشم بر راه

مستیز که شحنه در کمین است

زنجیر مبر که آهنین است

تو طفل رهی و فتنه رهدار

شمشیر ببین و سر نگه‌دار

پیش‌آر ز دوستان تنی چند

خوش باش به رغم دشمنی چند

مجنون به جواب آن شکرریز

بگشاد لب طبرزد انگیز

گفت ای فلک شکوه‌مندی

بالاترت از فلک بلندی

شاه دمن و رئیس اطلال

روی عرب از تو عنبربن خال

درگاه تو قبله سجودم

زنده به وجود تو وجودم

خواهم که همیشه زنده مانی

خود بی‌تو مباد زندگانی

زین پند خزینه‌ای که دادی

بر سوخته مرهمی نهادی

لیکن چه کنم من سیه روی

کافتاده بخودنیم در این کوی

زین ره که نه برقرار خویشم

دانی نه باختیار خویشم

من بسته و بندم آهنین است

تدبیر چه سود قسمت اینست

این بند به خود گشاد نتوان

واین بار زخود نهاد نتوان

تنها نه منم ستم رسیده

کودیده که صد چو من ندیده

سایه نه به خود فتاد در چاه

بر اوج به خویشتن نشد ماه

از پیکر پیل تا پرمور

کس نیست که نیست بر وی این زور

سنگ از دل تنگ من بکاهد

دلتنگی خویشتن که خواهد

بخت بد من مرا بجوید

بدبختی را زخود که شوید

گر دست رسی بدی در این راه

من بودمی آفتاب یا ماه

چون کار به اختیار ما نیست

به کردن کار کار ما نیست

خوشدل نزیم من بلاکش

وان کیست که دارد او دل خوش

چون برق ز خنده لب ببندم

ترسم که بسوزم ار بخندم

گویند مرا چرا نخندی

گریه است نشان دردمندی

ترسم چو نشاط خنده خیزد

سوز از دهنم برون گریزد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #18
کبکی به دهن گرفت موری

می‌کرد بر آن ضعیف زوری

زد قهقهه مور بیکرانی

کی کبک تو این چنین ندانی

شد کبک دری ز قهقهه سست

کاین پیشه من نه پیشه تست

چون قهقهه کرد کبک حالی

منقار زمور کرد خالی

هر قهقهه کاین چنین زند مرد

شک نه که شکوه ازو شود فرد

خنده که نه در مقام خویش است

در خورد هزار گریه بیش است

چون من ز پی عذاب و رنجم

راحت به کدام عشوه سنجم

آن پیر خری که می‌کشد بار

تا جانش هست می‌کند کار

آسودگی آنگهی پذیرد

کز زیستن چنین بمیرد

در عشق چه جای بیم تیغ است

تیغ از سر عاشقان دریغ است

عاشق ز نهیب جان نترسد

جانان طلب از جهان نترسد

چون ماه من اوفتاد در میغ

دارم سر تیغ کو سر تیغ

سر کو ز فدا دریغ باشد

شایسته تشت و تیغ باشد

زین جان که بر آتش اوفتاد است

با ناخوشیم خوش اوفتاد است

جانیست مرا بدین تباهی

بگذار ز جان من چه خواهی

مجنون چو حدیث خود فرو گفت

بگریست پدر بدانچه او گفت

زین گوشه پدر نشسته گریان

زانسو پسر اوفتاده عریان

پس بار دگر به خانه بردش

بنواخت به دوستان سپردش

وان شیفته دل به شور بختی

می‌کرد صبوریی به سختی

روزی دو سه در شکنجه می‌زیست

زانگونه که هر که دید بگریست

پس پرده درید و آه برداشت

سوی در و دشت راه برداشت

می‌زیست به رنج و ناتوانی

می‌مرد کدام زندگانی

چون گرم شدی به عشق وجدش

بردی به نشاط گاه نجدش

برنجد شدی چو شیر سرمست

آهن بر پای و سنگ بر دست

چون برزدی از نفیر جوشی

گفتی غزلی به هر خروشی

از هر طرفی خلایق انبوه

نظاره شدی به گرد آن کوه

هر نادره‌ای کز او شنیدند

در خاطر و در قلم کشیدند

بردند به تحفه‌ها در آفاق

زان غنیه غنی شدند عشاق
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #19
سر دفتر آیت نکوئی

شاهنشه ملک خوبروئی

فهرست جمال هفت پرگار

از هفت خلیفه جامگی خوار

رشک رخ ماه آسمانی

رنج دل سرو بوستانی

منصوبه گشای بیم و امید

میراث ستان ماه و خورشید

محراب نماز بت‌پرستان

قندیل سرای و سرو بستان

هم خوابه عشق و هم سرناز

هم خازن و هم خزینه پرداز

پیرایه گر پرند پوشان

سرمایه ده شکر فروشان

دل‌بند هزار در مکنون

زنجیر بر هزار مجنون

لیلی که بخوبی آیتی بود

وانگشت کش ولایتی بود

سیراب گلشن پیاله در دست

از غنچه نوبری برون جست

سرو سهیش کشیده‌تر شد

میگون رطبش رسیده‌تر شد

می‌رست به باغ دل فروزی

می‌کرد به غمزه خلق سوزی

از جادوئی که در نظر داشت

صد ملک بنیم غمزه برداشت

می‌کرد بوقت غمزه سازی

برتازی و ترک ترکتازی

صیدی ز کمند او نمی‌رست

غمزش بگرفت و زلف می‌بست

از آهوی چشم نافه‌وارش

هم نافه هم آهوان شکارش

وز حلقه زلف وقت نخجیر

بر گردن شیر بست زنجیر

از چهره گل از لب انگبین کرد

کان دید طبرزد آفرین کرد

دلداده هزار نازنینش

در آرزوی گل انگبینش

زلفش ره ب×و×س×ه خواه می‌رفت

مژگانش خدادهاد می‌گفت

زلفش به کمند پیش می‌خواند

مژگانش به دور باش می‌راند

برده بدو رخ ز ماه بیشی

گل را دو پیاده داده پیشی

قدش چو کشیده زاد سروی

رویش چو به سرو بر تذروی

لبهاش که خنده بر شکرزد

انگشت کشیده بر طبرزد

لعلش که حدیث ب×و×س می‌کرد

بر تنگ شکر فسوس می‌کرد

چاه زنخش که سر گشاده

صد دل به غلط در او فتاده

زلفش رسنی فکنده در راه

تا هر که فتد برآرد از چاه

با اینهمه ناز و دلستانی

خون شد جگرش ز مهربانی

در پرده که راه بود بسته

می‌بود چو پرده بر شکسته

می‌رفت نهفته بر سر بام

نظاره‌کنان ز صبح تا شام

تا مجنون را چگونه بیند

با او نفسی کجا نشیند

او را به کدام دیده جوید

با او غم دل چگونه گوید

از بیم رقیب و ترس بدخواه

پوشیده بنیم شب زدی آه

چون شمع به زهر خنده می‌زیست

شیرین خندید و تلخ بگریست

گل را به سرشک می‌خراشید

وز چوب رفیق می‌تراشید

می‌سوخت به آتش جدائی

نه دود در او نه روشنائی

آیینه درد پیش می‌داشت

مونس ز خیال خویش می‌داشت

پیدا شغبی چو باد می‌کرد

پنهان جگری چو خاک می‌خورد

جز سایه نبود پرده‌دارش

جز پرده کسی نه غمگسارش

از بس که به سایه راز می‌گفت

همسایه او به شب نمی‌خفت

می‌ساخت میان آب و آتش

گفتی که پریست آن پریوش

خنیاگر زن صریر دوک است

تیر آلت جعبه ملوکست

او دوک دو سرفکنده از چنگ

برداشته تیر یکسر آهنگ

از یک سر تیر کارگر شد

سرگردان دوک از آن دو سر شد

دریا دریا گهر بر آهیخت

کشتی کشتی زدیده می‌ریخت

می‌خورد غمی به زیر پرده

غم خورده ورا و غم نخورده

در گوش نهاده به زیر پرده

چون حلقه نهاده گوش بر در

با حلقه گوش خویش می‌ساخت

وان حلقه به گوش کس نینداخت

در جستن نور چشمه ماه

چون چشمه بمانده چشم بر راه

تا خود که بدو پیامی آرد

زآرام دلش سلامی آرد

بادی که ز نجد بردمیدی

جز بوی وفا در او ندیدی

وابری که از آن طرف گشادی

جز آب لطف بدو ندادی

هرجا که ز کنج خانه می‌دید

بر خود غزلی روانه می‌دید

هر طفل که آمدی ز بازار

بیتی گفتی نشانده‌بر کار

هرکس که گذشت زیر بامش

می‌داد به بیتکی پیامش

لیلی که چنان ملاحتی داشت

در نظم سخن فصاحتی داشت

ناسفته دری و در همی سفت

چون خود همه بیت بکر می‌گفت

بیتی که ز حسب حال مجنون

خواندی به مثل چو در مکنون

آنرا دگری جواب گفتی

آتش بشنیدی آب گفتی

پنهان ورقی به خون سرشتی

وان بیتک را بر او نوشتی

بر راهگذر فکندی از بام

دادی ز سمن به سرو پیغام

آن رقعه کسی که بر گرفتی

برخواندی و رقص در گرفتی

بردی و بدان غریب دادی

کز وی سخن غریب زادی

او نیز بدیهه‌ای روانه

گفتی به نشان آن نشانه

زین گونه میان آن دو دلبند

می‌رفت پیام گونه‌ای چند

زاوازه آن دو بلبل م×س×ت

هر بلبله‌ای که بود بشکست

زان هردو بریشم خوش آواز

بر ساز بسی بریشم ساز

بر رورد رباب و ناله چنگ

یک رنگ نوای آن دو آهنگ

زایشان سخنی به نکته راندن

وز چنگ زدن ز نای خواندن

از نغمه آن دو هم ترانه

مطرب شده کودکان خانه

خصمان در طعنه باز کردند

در هر دو زبان دراز کردند

وایشان ز بد گزاف گویان

خود را به سرشک دیده شویان

بودند بر این طریق سالی

قانع به خیال و چون خیالی

چون پرده کشید گل به صحرا

شد خاک به روی گل مطرا

خندید شکوفه بر درختان

چون سکه روی نیکبختان

از لاله سرخ و از گل زرد

گیتی علم دو رنگ بر کرد

از برگ و نوا به باغ و بستان

با برگ و نوا هزار دستان

سیرابی سبزه‌های نوخیز

از لولو تر زمرد انگیز

لاله ز ورق فشانده شنگرف

کافتاده سیاهیش بر آن حرف

زلفین بنفشه از درازی

در پای فتاده وقت بازی

غنچه کمر استوار می‌کرد

پیکان کشیی ز خار می‌کرد

گل یافت ستبرق حریری

شد باد به گوشواره‌گیری

نیلوفر از آفتاب گلرنگ

بر آب سپر فکند بی جنگ

سنبل سر نافه باز کرده

گل دست بدو دراز کرده

شمشاد به جعد شانه کردن

گلنار به نار دانه کردن

نرگس ز دماغ آتشین تاب

چون تب زدگان بجسته از خواب

خورشید ز قطره‌های باده

خون از رگ ارغوان گشاده

زان چشمه سیم کز سمن رست

نسرین ورقی که داشت می‌شست

گل دیده ببوس باز می‌کرد

چون مثل ندید ناز می‌کرد

سوسن نه زبان که تیغ در بر

نی نی غلطم که تیغ بر سر

مرغان زبان گرفته چون زاغ

بگشاده زبان مرغ در باغ

دراج زدل کبابی انگیخت

قمری نمکی ز سینه می‌ریخت

هر فاخته بر سر چناری

در زمزمه حدیث یاری

بلبل ز درخت سرکشیده

مجنون صفت آه برکشیدی

گل چون رخ لیلی از عماری

بیرون زده سر به تاجداری

در فصل گلی چنین همایون

لیلی ز وثاق رفت بیرون

بند سر زلف تاب داده

گلراز بنفشه آب داده

از نوش لبان آن قبیله

گردش چو گهر یکی طویله

ترکان عرب نشینشان نام

خوش باشد ترک‌تازی اندام

در حلقه آن بتان چون حور

می‌رفت چنانکه چشم به دور

تا سبزه باغ را به بیند

در سایه سرخ گل نشیند

با نرگس تازه جام گیرد

با لاله نبید خام گیرد

از زلف دهد بنفشه را تاب

وز چهره گل شکفته را آب

آموزد سرو را سواری

شوید ز سمن سپید کاری

از نافه غنچه باج خواهد

وز ملک چمن خراج خواهد

بر سبزه ز سایه نخل بندد

بر صورت سرو و گل بخندد

نه‌نه غرضش نه این سخن بود

نه سرو و گل و نه نسترن بود

بودس غرض آنکه در پناهی

چون سوختگان برآرد آهی

با بلبل م×س×ت راز گوید

غمهای گذشته باز گوید

یابد ز نسیم گلستانی

از یار غریب خود نشانی

باشد که دلش گشاده گردد

باری ز دلش فتاده گردد

نخلستانی بدان زمین بود

کارایش نقشبند چین بود

از حله به حله نخل گاهش

در باغ ارم گشاده راهش

نزهت گاهی چنان گزیده

در بادیه چشم کس ندیده

لیلی و دگر عروس نامان

رفتند بدان چمن خرامان

چون گل به میان سبزه بنشست

بر سبزه ز سایه گل همی‌بست

هرجا که نسیم او درآمد

سوسن بشکفت و گل برآمد

بر هر چمنی که دست می‌شست

شمشاد دمید و سرو می‌رست

با سرو بنان لاله رخسار

آمد به نشاط و خنده در کار

تا یک چندی نشاط می‌ساخت

آخر ز نشاطگه برون تاخت

تنها بنشست زیر سروی

چون بر پر طوطیی تذروی

بر سبزه نشسته خرمن گل

نالید چو در بهار بلبل

نالید و بناله در نهانی

می‌گفت ز روی مهربانی

کای یار موافق وفادار

وی چون من وهم به من سزاوار

ای سرو جوانه جوانمرد

وی با دل گرم و با دم سرد

آی از در آنکه در چنین باغ

آیی و زدائی از دلم داغ

با من به مراد دل نشینی

من نارون و تو سرو بینی

گیرم ز منت فراغ من نیست

پروای سرای و باغ من نیست

آخر به زبان نیکنامی

کم زآنکه فرستیم پیامی؟

ناکرده سخن هنوز پرواز

کز رهگذری برآمد آواز

شخصی غزلی چو در مکنون

می‌خواند ز گفتهای مجنون

کی پرده در صلاح کارم

امید تو باد پرده دارم

مجنون به میان موج خونست

لیلی به حساب کار چونست

مجنون جگری همی‌خراشد

ثلیلی نمک از که می‌تراشد

مجنون به خدنگ خار سفته است

لیلی به کدام ناز خفته است

مجنون به هزار نوحه نالد

لیلی چه نشاط می‌سکالد

مجنون همه درد و داغ دارد

لیلی چه بهار و باغ دارد

مجنون کمر نیاز بندد

لیلی به رخ که باز خندد

مجنون ز فراق دل رمیداست

لیلی به چه راحت آرمید است

لیلی چو سماع این غزل کرد

بگریست وز گریه سنگ حل کرد

زانسرو بنان بوستانی

می‌دید در او یکی نهانی

کز دوری دوست بر چه سانست

بر دوست چگونه مهربانست

چون باز شدند سوی خانه

شد در صدف آن در یگانه

داننده راز راز ننهفت

با مادرش آنچه دید بر گفت

تا مادر مشفقش نوازد

در چاره گریش چاره سازد

مادر ز پی عروس ناکام

سرگشته شده چو مرغ در دام

می‌گفت گرش گذارم از دست

آن شیفته گشت و این شود م×س×ت

ور صابریی بدو نمایم

بر ناید ازو وزو برآیم

بر حسرت او دریغ می‌خورد

می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد

لیلی که چو گنج شد حصاری

می‌بود چو ماه در عماری

می‌زد نفسی گرفته چون میغ

می‌خورد غمی نهفته چون تیغ

دلتنگ چنانکه بود می‌زیست

بی‌تنگ دلی به عشق در کیست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #20
فهرست کش نشاط این باغ

بر ران سخن چنین کشد داغ

کانروز که مه به باغ می‌رفت

چون ماه دو هفته کرده هر هفت

گل بر سر سرو دسته بسته

بازار گلاب و گل شکسته

زلفین مسلسلش گره‌گیر

پیچیده چو حلقه‌های زنجیر

در ره ز بنی‌اسد جوانی

دیدش چو شکفته گلستانی

شخصی هنری به سنگ و سایه

در چشم عرب بلند پایه

بسیار قبیله و قرابات

کارش همه خدمت و مراعات

گوش همه خلق بر سلامش

بخت ابن‌سلام کرده نامش

هم سیم خدا و هم قوی پشت

خلقی سوی او کشیده انگشت

از دیدن آن چراغ تابان

در چاره چو باد شد شتابان

آگه نه که گرچه گنج بازد

با باد چراغ در نسازد

چون سوی و طنگه آمد از راه

بودش طمع وصال آن ماه

مه را نگرفت کس در آغوش

این نکته مگر شدش فراموش

چاره طلبید و کس فرستاد

در جستن عقد آن پریزاد

تا لیلی را به خواستاری

در موکب خود کشد عماری

نیرنگ نمود و خواهش انگیخت

خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت

پذرفت هزار گنج شاهی

وز رم گله بیش از آنکه خواهی

چون رفت میانجی سخنگوی

در جستن آن نگار دلجوی

خواهش کریی بدست بوسی

می‌کرد ز بهر آن عروسی

هم مادر و هم پدر نشستند

وامید در آن حدیث بستند

گفتند سخن به جای خویش است

لیکن قدری درنگ پیش است

کاین تازه بهار بوستانی

دارد عرضی ز ناتوانی

چون ماه ز بهیش باز خندیم

شکرانه دهیم و عقد بندیم

این عقد نشان سود باشد

انشاء الله که زود باشد

اما نه هنوز روزکی چند

می‌باید شد به وعده خرسند

تا غنچه گل شکفته گردد

خار از در باغ رفته گردد

گردنش به طوق زر درآریم

با طوق زرش به تو سپاریم

چون ابن‌سلام ازان نیازی

شد نامزد شکیب سازی

مرکب به دیار خویشتن راند

بنشست و غبار خویش بنشاند
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین