. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #181
ای حلقهٔ زلف تو پر شکن
وی نرگس م×س×ت توصف شکن

از یک شکن طرهٔ دوتات
بر جان و دل من دو صد شکن

ای زلف تو سررشتهٔ بلا
وی چشم تو سر منشاء فتن

ای نور تو را شمس مکتسب
وی لعل‌ تو را شهد مرتهن

ای چشم تو چون آهوی ختا
وی خال تو چون نافهٔ ختن

ای جعد تو یک باغ ضیمران
وی چهر تو یک راغ نسترن

ماه از رخ تو یافته بها
مشک از خط تو یافته ثمن

چشمان تو اندر پناه زلف
چون در دل شب دزد راهزن

هر غمزهٔ تو ناوکی به دل
هر مژهٔ تو خنجری به تن

صد یوسف دل کرده‌ای اسیر
وافکنده‌ای اندر چه ذقن

زان ناوک مژگان دل گداز
گردیده مرا دل چو پروزن

بگشای به جای من ای نگار
از پای دل آن زلف چون رسن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #182
الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن
ز جرم تیره‌ات پیکر، ز نور پاک پیراهن

جدال و جنگ در باطن‌، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان‌، سکون و صلح تو معلن

ملهب‌، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن

یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ‌، که آن دوزخ بود زیر فلک آون

به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون

بسان چاه ویلت‌، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موج‌ها زاتش به پیرامن

به پیرامون ز منفذها، کلف‌های سیه ظاهر
به پیرامن ز آتش‌ها، شررهای قوی روشن

تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن

میان صبح نیلی‌فام چون پیدا شوی‌، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن

به‌ هنگام‌ غروب اندر شفق چون در شوی‌، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن

تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی ‌آن جرم مستغنی فری‌ آن چهر مستحسن

به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن

همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن

گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن

به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن

ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن

همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن

ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن

تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن ‌زن

به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن

یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن

چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین‌تن

بزادی کودکان یک‌یک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن

اصول مادری زین‌جا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن

تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی‌مهر و کم‌ تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین

به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن

به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن

به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن‌

از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان‌ خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن

الا ای مهربان مادر، فره‌ور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن

از آن اسپهبدی فره‌ اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن

نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن

شعاع جاودانی را که داری در درون‌، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن

به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش‌، بن اهریمنان برکن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #183
چون بدرید صبح پیراهن

جلوه گر گشت فوجی از آهن

سپهی کز نهیب نیزهٔ او

بردرد چرخ پیر پیراهن

لشگری کانعطاف خنجر وی

بگسلاند ز کهکشان جوشن

چون‌ برآید غریو، ‌روز نبرد

فوج‌ آهن ‌به جنبش آرد تن

آهنین قلعه‌ای بود جنبان

نه بر او در پدید و نی روزن

تیر بارد چنان که بر پرد

آهن ذوب گشته از معدن

بمب کوبد، چنان که درغلطد

سنگ خارا ز قله در دامن

میغی از تیغ برکشد که از آن

مرگ بارد به تارک دشمن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #184
تو هم امروز بده ب×و×س×ه به من
کار امروز به فردا مفکن

بیش از این از بر من تند مرو
بیش ازین بر دل من نیش مزن

عهد بستی که دل من شکنی
بشکن عهد و دل من مشکن

شد کهن رسم رفیق‌آزاری
نوجوانا بنه آیین کهن

جای خون عشق تو دارم در دل
جای جان مهر تو دارم در تن

ای لبت سرخ‌تر از برگ شقیق
وی رخت خوبتر از برگ سمن

وعده کردی که به من ب×و×س×ه دهی
سر وعده است بده ب×و×س×هٔ من

دل من تنگ شد و حوصله تنگ
تنگ بنشین برم ای تنگ‌دهن

دام تقوی به ره دل مگذار
تار عصمت به ‌تن خویش متن

زلف و لب از من و باقی از تو
کفل و سینه و ساق و گردن

نزنم دست بر اندام تو هیچ
گر زدم دست سرم را بشکن

یاوه‌ای گفت اگر گفت کسی
«‌ب×و×س×ه باشد به کنار آبستن‌»

ب×و×س×ه پیغمبر مهر است و وداد
ب×و×س×ه آسایش روحست و بدن

مهر را ب×و×س×ه نماید محکم
عشق را ب×و×س×ه نماید متقن

عشق بی‌ب×و×س×ه چراغیست خموش
عشق با ب×و×س×ه چراغی روشن

دوستی هست سپهری و در او
ب×و×س×ه چون زهره و ناهید و پرن

عاشقی رشتهٔ جنگیست کزان
جز به زخمه نجهد صوت حسن

زخمهٔ چنگ محبت ب×و×س×ه است
چنگ بی‌زخمه ندارد شیون

زان شدست از همه مرغان بلبل
شهره در صوت خوش و مستحسن

کز مقاطیع حدیثش خیزد
ب×و×س×ه‌های متوالی به چمن

گاه و بیگه کند از ب×و×س×ه حدیث
روز تا شب کند از ب×و×س×ه سخن

مگس نحل از آن شهد دهد
که به گل ب×و×س×ه زند در گلشن

مردم از هر خوشیئی سیر شود
نشود سیر کس از بوسیدن

ب×و×س×ه بر عمر من افزاید لیک
نکند کم ز لبت یک ارزن

«‌رادیوم‌» نیز بدین قوت نیست
که دهد قوت و باقیست به تن

ب×و×س×ه‌ خوبست‌ و شگرفست و روا
خاصه برکنج لب و زیر ذقن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #185
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین

فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین

جرعه‌ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین

قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین

هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین

تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین

زنده بدو نام‌های فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین

نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوان‌های خاک خوردهٔ پیشین

شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین

گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین

ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ‌، لاله و نسرین

ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین

خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین

شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بی‌خورش گذارد شاهین

جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین

چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک‌، بستهٔ قفس کین

آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین

هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین

چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین

تق تق نجار و دمدم حلبی‌ساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین

زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین

کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین

وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین

این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین

سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین

پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین

این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن

آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیده‌ام‌خوش وشیرین

لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن

برلب استخر دیده‌ای که ز غوکان
شب چه بساطی است‌، آن به‌عین بود این

تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین

انجیری تا دو دانه‌ای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین

راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر به‌حل و فصل قوانین

بدترازین هرسه،روزنامه‌فروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین

آن یک گوید که‌های گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین

این یک گویدکه‌ های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین

عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین

ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین

درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین

از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاین‌یک والنجم خواند آن‌یک یاسین

گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین

وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین

نره‌خری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین

پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین

یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین

آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین

وز طرفی‌ها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین

بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین

ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین

تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین

هست خیابان ز هول‌، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین

وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین

خوابگه‌ تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین

گرمی مرداد مرده‌ام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین

سجین گردد چو در به‌بندم و چون باز
در بگشایم‌، چو محشری ز مجانین

گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین

خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین

بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین

شاها چون من سخن‌سرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین

گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم‌ از خدای به‌ هر حین

زانکه وطن‌خواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین

عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین

وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین

فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین

چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین

بود وطن همچو باغ بی‌در و دیوار
تاخته دزدان به میوه‌ها و ریاحین

عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین

بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین

ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین

بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین

کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی‌ تدوبن

گرچه خود اکنون پیاده‌ایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرز‌بن

تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین

رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین

تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #186
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن

رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به‌ تن

رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن

جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن

نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن

بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن

بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن

نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ‌، سرو و سمن

از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن

به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن

چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من

به تن‌، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن

کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن

فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن

به باغ و به راغ آستین‌های گل
به دشت و دمن عقدهای پرن

به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن

بـر×ه×ن×ه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن

خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی‌، ستاک گل نسترن

چو دوشیزه‌ای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن

بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن

میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن

بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن

بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن

بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگ‌زن

تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن

جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن

به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن

نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن

چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن

زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔ‌پنج من

ز شاهان جز او کیست کز موزه‌اش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن

به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن

چو دریا، دلی در برش مختفی
جهان‌جوی عزمی درو مختزن

در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن

ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «‌اورس‌» چون یکی راهزن

خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن

ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن

شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن

در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن

فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن

پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن

فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن

برو کت نه‌بینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن

به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن

به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن

ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن

نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن

بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن

به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن

شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن

از این‌رو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن

به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن

که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن

همه خونی و دزد و بی‌دولتند
ندارند چندان بها و ثمن

که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من

بدان نامه‌ها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن

به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن

ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن

توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن

ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن

شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن

دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن

رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن

به تنگ اندرون صوبه‌داران هند
کمین کرده با لشکری تیغ‌زن

ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه‌، چون کارتن

همه نیزه‌دار و گروهه گذار
همه ناوک‌انداز و زوبین‌فکن

شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران‌، تهمتن

فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن

چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن

به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن

سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیت‌الحزن

به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن

دمان بر لب آب «‌زاوی‌» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن

ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوه‌زن

ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن

به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن

ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال‌» چون اشتر اندر عطن

بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن

بگرد سپه توپ‌های بزرگ
رده بسته چون باره‌ای از چدن

ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن

سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن

ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن

زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن

ز یک‌سو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن

نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن

بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن

ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن

به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن

پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن

شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن

پس از جنگ «کرنال‌» شد با سپاه
به دهلی‌، شهنشاه والا سنن

به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن

بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن

دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن

نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن

بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بی‌لا ولن

فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن

شها چون تو شاهی جوان‌بخت و راد
ندید و نه‌بیند جهان کهن

گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن

ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن

همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل‌ و به من

به ایران‌ زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن

همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن

کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن

ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس‌ بس قرن

ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن

نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن

الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون

قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن

بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #187
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن

همه گل‌ها بشکفتند به غیر ازگل من

تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری

خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن

صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار

تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن

شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه

زان که چون گریه کند دوست‌، بخندد دشمن

دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم

کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن

حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین

این من امروز شنیدم ز زبان سوسن

هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید

شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون

هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب

سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من

باشد این هفت به همراه تو و در بر تو

از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن

هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه

هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن

صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی

کآخر این شام سیه‌، خانه نماید روشن

رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه

کآورد حالت ما باز به حالی احسن

وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین

اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن

ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم

اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن

پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال

شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن

ماربینش که بود نسخه‌ای از جنت عدن

ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن

زنده‌رود از اثر م×س×ت×ی باران گذرد

سرخوش و عربده‌جو رقص کن و دستک‌زن

بیشه‌ها بر دو لب رود، چو خط لب یار

ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن

چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است

می‌دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن

دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو

چون دلیران یل پیل‌تن شیر اوژن

وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون

طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن

آن‌یکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون

وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن

سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود

وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن

گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی

کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن

نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار

طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن

از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر

بنگه محتشمان است وکریمان زمن

اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند

همگی صاحب رای و همگی صاحب فن

نوز دجال از این شهر نکرده است خروج

کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن

تو به دجال و فتن‌های نهانش منگر

کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن

ور دلت بستهٔ یاران دیارست‌، بخواه

آمد کار خود از بارخدای ذوالمن

آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز

ساخت دربیت حزن‌، چشم پدر را روشن

چشم روشن کندت از رخ یاران دیار

راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن

آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد

قادر است او که ترا باز برد سوی وطن

پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو

خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #188
ای پزشکی خطت رسید به من
چون به یعقوب پیر، پیراهن

خطی آنجا نبشته دیدم نغز
که شد از آن دو چشم من روشن

شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش
هر دوان درتنیده در یک فن

چون دو رنگ بدیع در یک گل
چون دو جان عزیز در یک تن

به لطیفی یکی لطیف غزال
به بدیعی یکی بدیع وثن

گفته در هر نکت هزار مثل
خفته در هر مثل هزار سخن

از جزالت تنیده یک به دگر
سخنان همچو حلقهٔ جوشن

نثر با نثر پنجه در پنجه
نظم با نظم دست درکردن

شیر فکر مرا به دام آورد
نیروی آن غزال شیر اوژن

گویی آمد یکی پزشک از پارس
از برای عیادت دل من

مانده در شهر اصفهان محبوس
اصفهان گشته چاه و من بیژن

نه منیژه که باشدم غمخوار
نه تهمتن که داردم ایمن

هست بند من از غم و احزان
بود اگر بند بیژن از آهن

بند آهن شکسته گردد لیک
نشکند بندگرم وقفل حزن

من و جفت و سه دختر و دو پسر
هفت دلخسته همچو عقد برن!

من به زعم کسان گنهکارم
چیست آیا گناه کودک و زن‌!

نه یکی آیدم به پیرامون
نه کسی گرددم به پیرامن‌!

چون گروه جذامیان شده‌ایم
مانده از دوست رانده از دشمن‌!

خانه‌ام شد به شهر ری ویران
زیر برف ویخ دی و بهمن

که خدا خانه‌اش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهٔ من

بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر برآورده‌اند از مکمن

هرکه را پادشه ز چشم افکند
گو به کس چشم دوستی مفکن

خورده‌ام من به عهد شه سوگند
پیش فرمان قادر ذوالمن

کرده‌ با دست خود سجل که مدام
پای ننهم برون ز عهد کهن

نشکنم عهد شاه را که نهند
لقب من بهار عهدشکن‌!

پاس مشروطه و تعهد شاه
حفظ قانون و راه و رسم سنن

نگسلم مهر، گو رگم بگسل
نشکنم عهد، گو سرم بشکن

شاه مشروطه مرد در غربت
گشت جانش رها ز رنج و محن

پهلوی پادشه شده است و بدو
جز به نیکی نبرد باید ظن

قدرت اوست برتر از قانون
هرچه خواهد دلش توان کردن

گر کشد ور رها کند، شاید
کش به‌ پیش‌ است تاج و تیغ و کفن

دشمنانش قرین باد افراه
دوستانش قرین پاداشن

«‌نه مرا باتکاب او پایاب‌»
«‌نه مرا با گشاد او جوشن‌»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #189
زد پنجه وپنج پنجه‌ام برتن

زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من

یاربم نکرد زور سرپنجه

با پنجه روزگار مردافکن

شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده

وبن کرهٔ بخت همچنان توسن

خندان خندان جوانیم دزدید

خردک خردک‌، زمانهٔ رهزن

گریان گشتم ز پیری و خندید

بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن

برخاست جوانی از برم گریان

پیری ببرم طپید چشمک‌زن

آن یک به هزار نعمت آماده

این یک به‌هزار نکبت آبستن

آن رفت و نهاد بیم باد افراه

این آمد و برد امید پاداشن

از پای فتادم و نیاسودند

یک ‌لحظه ز تاختن‌، دی و بهمن

ایام نهفت آب و رنگم را

در نقش و نگار سایه و روشن

مویم به مثال صبح روشن شد

روزم به مثابه شب ادکن

هیهات‌، جوانیا کجا رفتی

بازآکه شویم دست در گردن

داد تو ندادم آن همایون روز

کز فیض تو بود ساحتم گلشن

بودم سرمست قوت بازو

چو بر لب هیرمند، روبین‌تن

نه لابهٔ رستمم در آن م×س×ت×ی

بنمودی ره نه پند پشیوتن

ناگاه زکید زال گردون‌، زد

پیری تیری به چشمم از آهن

اینک منم اوفتاده در دامی

کز وی نرهد به مکر و فن ذی‌فن

هر روز کسالتی شود پیدا

هر لحظه نقاهتی شود ملعن

یکسو رده بسته شش نر و ماده

چون کره‌ خران‌ چمون‌ و خرگردن

یوحا صفتان که لقمه‌ای سازند

بر سفره اگر نهی کُه قارن

وز سوی دگر به غر و غر بانو

در کار برنج و گندم و روغن

درمانده‌ شوم‌ به ‌بلده‌ای کانجاست

الکاسب او خدای را دشمن ‌

ور نام پسر نهی حبیب‌الله

تصحیف شود خبیث و اهر‌بمن

افتاده به جلد ملک دزدی چند

همچون شیشه به جلد جوزاکن‌

در عرضهٔ ‌خرد به نرخ ارزن‌، سیم

در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن

جوسنگ ترازوبش کم از خردل

خروار قپانش کم ز پنجه من

ناخوانده کتب ز هیچ باب الا

در ییش پدر فصول مکر و فن

نه از در بزم و بذله و جوشش

نه از در رزم و نیزه و جوشن

نه جان کس از زبانشان مأمون

نه عرض کس از فسادشان ایمن

افشانده نمک به خشک ریش ما

یک طایفه خشک‌مغزتر دامن

نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت

ننهاده به هیچ سنتی گردن

خیزند به دعوی و کنند اصرار

برگفته ناصواب و نامتقن

از دفتر حکمت ‌و ادب رفته است

وافتاده به دست مردم برزن

مقیاس تمیز خائن از خادم

میزان عیار عاقل ازکودن

طاعت نبرد ز اوستا شاگرد

حرمت ‌ننهد به ‌روستم ‌بیژن

روزی که جوان و نامجو بودم

پیران بودند قبله میهن

و امروز که پیر گشته‌ام گویند

پیری به زمانه نیست مستحسن

ای پیر مرنج کاین جوانان نیز

تازند دواسبه سوی این معدن

بی‌پیر مباد کشور دارا

بی‌پیر مباد ملکت بهمن

خوبست که ‌خردسالگان زین پس

ندهند دگر به سالخوردی تن
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #190
خرم و آباد باد مرز خبوشان

هیچ دلی از ستم مباد خروشان

گرچه خبوشانیان خروشان بودند

بینی زین پس خموش اهل خبوشان

مردی باید ستوده‌خوی کزین پس

برنخروشند این گروه خموشان

تا نخروشند این گروه بباید

آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان

جمع کندشان ز مردمی به‌بر خوبش

کاینان را حال بوده سخت پریشان

اهل خراسان و جز خراسان دانند

جمله که چونست حال مردم قوچان

ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها

او کند آن ظلم را ازین پس جبران

ملک بیاراید و به عدل گراید

تا شود آباد آنچه زو شده ویران

بندد پای از عدوی خانگی آنگاه

گیرد دست از یتیم بی‌سر و سامان

کاری کاسان بود نگیرد دشوار

تا بس دشوار کار، گردد آسان

زینسان باید ستوده مرد هنرمند

آری مرد است آنکه باشد زینسان
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین