. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #191
گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان

پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان

به چرخ‌، برجیس از ماه روی او خیره
به‌باغ‌، نرگس در چشم‌م×س×ت اوحیران

به‌زیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان

به زلف خم شده‌، دامی ولیک دام بلا
به‌ قد برشده‌، سروی ولیک سروروان

کسان به‌ترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشم‌قبله سوی ترکستان

سخنش‌چیست‌عیان‌ودهانش‌چیست‌خبر
کمرش چیست‌یقین ومیانش‌چیست گمان

اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان

دو چشم سحرنمایش به‌ غمزه‌ غارت‌ دل
دولعل روح‌فزایش به‌خنده راحت جان

ز آب وتابش بی‌آب‌، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بی‌تاب‌، سنبل وریحان

زتیره زلفش‌، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #192
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان

ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان

خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان

غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران

آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان

درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان

تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان

ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران

گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان

شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان

ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران

سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان

تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان

نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران

دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان

تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌

مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان

هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان

کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان

آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان

داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان

آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان

مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان

مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان

گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان

کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان

مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان

خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان

کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان

ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران

بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان

شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان

بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان

ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان

بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان

پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان

کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران

آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان

کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان

برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان

حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران

هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان

کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان

*‌
*‌

در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان

وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان

لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن

بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان

آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان

%%%% و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان

یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان

نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان

نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان

گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن

معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان

چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان

ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان

از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان

آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان

هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان

آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان

آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران

نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان

بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان

انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران

راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان

تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان

بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان

تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان

سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران

گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان

آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان

گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران

عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان

سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان

ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان

گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان

با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان

ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان

لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان

هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان

چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان

*
*‌

ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان

زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان

طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان

فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان

هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #193
مژده‌ که بگرفت جای از بر تخت کیان

شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان

نابغهٔ راستین‌، قائد ایران زمین

پادشه بی‌قرین‌، خسرو صاحبقران

شیردل و پیل‌تن‌، یکه‌سوار وطن

فارس لشکرشکن، قائد کشورستان

مهر ز برجیس‌خواست کاصل سعادت کجاست

روی به شه کرد راست گفت که آنست آن

تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه

گشت سمرها درست گشت خبرها عیان

فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد

عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان

خسروی کیقباد، سلطنت داربوش

واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان

باش که از فر بخت‌، باز مکرر کند

عهد همایون تو، شوکت عهدکیان

سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب

با سخن پارسی امر تو گردد روان

از در اشروسنه تا لب اروند رود

وز لب درباب روم‌، تا در هندوستان

پرتو انصاف و عدل‌، کرده منور زمین

غرش سعی و عمل‌، خاسته تا آسمان

بر سخنان بهار، پادشها گوش دار

وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان

کوش به سرّ و علن‌، در بد و خوب وطن

تا نشود راهزن‌، بدرقهٔ کاروان

شاه بود ناگزیر، در همه حال‌، از وزبر

تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان

پاک وزیری صمیم، قاعده‌دان و کریم

در همه جا مستقیم‌، بر همه کس مهربان

نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز

خوش‌صفت و باتمیز، باخرد وکاردان

چشم طمع دوخته‌، %%%% خود سوخته

تجربه آموخته‌، از فترات جهان

بی‌طمعی پیشه‌اش‌، مهر شد اندیشه‌اش

تا نزند تیشه‌اش‌، ربشهٔ امن و امان

مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ

بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان

لیک همه‌حق‌پرست‌، جمله به شه داده دست

در ره اصلاح م×س×ت بهر وطن کنده جان

نه همه شورش‌طلب‌، نه همگی بسته لب

نه همه والانسب‌، نه همه بی‌خانمان

خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند

چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان

شد چو یکی‌ زبن ‌دو سست نیست‌ تعادل درست

کار ترازو نخست‌، شد به دوکفه روان

مسئلهٔ انتخاب‌، اصل بود در حساب

تاکه شوی کامیاب‌، سعی بفرما در آن

ملت و دلشادیش‌، هست در آزادیش

ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان

عامه چو شد دین‌تباه‌، سهل شماردگناه

منکر دین را مخواه‌، دشمن دین را بران

دولت و دین هم نواست‌، ملت بی‌دین خطاست

زانکه در اصل بقاست‌، دولت و دین توأمان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #194
خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان

کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان

چون شب تمام گردد روزی شود پدید

چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان

تاربخ روزگار سراسر بخوانده‌ام

زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان

قرنی‌دو چون گذشت به بدبخت کشوری

پیدا شود ز غیب یکی صاحب‌قران

گوبند هر به الف برآید الف قدی

خود راستست و نیست خم‌ و پیچی اندر آن

چون نقش‌های گنجفه در طالع ملل

پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان

در هر قمار سود و زیان با تناسب است

وندر حیات جامعه پیداست این نشان

درباست زندگانی اقوام و اندرو

پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان

باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش

آری شگفتی آرد هر صفحه‌ای از آن

بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم

تاربخ ملک ایران از عهد باستان

یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر

ایران و «‌بیورسب‌» در آن شد خدایگان

ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه

بگرفت ز اشک خونین‌، رخسار ارغوان

صاحب‌قران ملی ناگه برون شتافت

چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان

بربست کاوه یکسره بازارهای شهر

برکف گرفت رایت منصورکاویان

لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت

فرزند آبتین را با طالع جوان

روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک

ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان

ناگه رشادت پسر زال زر بداد

از ترکتاز دشمن‌، این ملک را امان

آمد زکوهسار دماوند، کیقباد

شدکشور از قدومش چون روضه جنان

روزی دگر تسلط شورشگران گرفت

از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران

بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی

بهر خراب ایران گشتند توأمان

هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند

دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان

ناگاه گشت « کورش‌» والاگهر پدید

در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان

گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند

سر بر سپهر سود مهین رایت کیان

جانش اگرچه در ره این مملکت برفت

از او رسید دشمن این مملکت به جان

روز دگر به دعوی شهزادگی‌، نهاد

هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان

نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت

کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان

کامد یکی فریشته در پیش «‌داریوش‌»

گفتش برون خرام که هنگام تست هان

سردار نامدار برآمد بر اسب و راند

توسن گه سپیده به میدان امتحان

پیش سپاه‌، شیهه کشید اسب دولتش

یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان

تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت

ایران چو عهد « کورش‌» دارای عز و شان

شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت

از قیروان مسخر او تا به قیروان

شد داستانش نقش به کهسار بیستون

تا بیستون بجاست بجایست داستان

روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد

دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان

اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند

از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان

یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید

اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان

از شهر «‌اشک‌آباد» آمد برون و راند

بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان

یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر

یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران‌

زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت

آن سوز و سوگواری از یاد مردمان

چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید

در پهنهٔ مصاف‌، جگرگاه اردوان

بر سیرت هخامنشی دولت بخاست

گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان

ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ

نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان

روز دگر ز نیزه گذاران بادیه

جست آتشی به مکمن شیران نیستان

سالی دویست بر سر این آسیای دهر

از خون بیگناهان شد جوی‌ها روان

ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید

یعقوب لیث‌، شیر بیابان سیستان

آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد

سهم عرب برون ز دل قوم آریان

پور وصیف سگزی و بسام خارجی

گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان

تا چار قرن‌، خلق خراسان و نیمروز

کردند سعی و تازه شد آثار باستان

افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن

آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان

فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت

بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان

آنک به خاندان عجم کرد خدمتی

کان هیچگه نمی‌رود از یاد خاندان

ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست

دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان

وانگه ز تیره‌بختی خوارزمشه‌، نهاد

چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان

بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند

خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان

جست از میان تودهٔ خاکستر وطن

ناگاه برق و گشت منور از او زمان

اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت

ایران جلال و شوکت رفته به رایگان

وانگه که شد ز سستی آل‌صفی‌، بلند

در زیر تیغ افغان‌، افغان از اصفهان

روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل

ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان

محمود سیستانی از سیستان گرفت

تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان

آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری

وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان

و امروز باز نو شده این دولت کهن

بعد از قیام نادر و جهد کریم‌خان

یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی

کس را نبود تخت جم و کاخ کی‌، مکان

ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی

وز بی‌خیالی شه و دربار ناتوان

قانون خراب و ابتر و قانون‌گذار کور

بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان

القصه نیست مردم این ملک را سپس

بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان

فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی

شاهی که هست بر همه فرمان او روان

شاها خدای بر گلهٔ خلق‌، مر تو را

چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان

آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه

کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان

تفریح خلق در گرو زحمت شه است

دژ بغنود چو باشد بیدار دیده‌بان

اقرار می‌کنم که در این عهد و روزگار

هرگز شهی به از تو نداده است امتحان

چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک

اندر ولایت طبرستان و دیلمان

تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو

چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران

تو با قلیل مایه سپه‌، تاختی به رشت

کرده سپر به پیش اجانب تن و روان

زان بیشه‌های صعب گذشتی به رزمگاه

کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان

مرداب‌های موحش و آن سنگلاخ‌ها

بگذاشتی‌، چو تیر که پرگیرد ازکمان

اندر میان دشمن رفتی و آمدند

از هر طرف سپاهی بسته به کین میان

جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز

بر دشمنان خانگی و خصم بی‌امان

کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت

گردنکشان و دزدان گشتند بی‌نشان

جاماسب گفته است به جاماسبنامه در

یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان

هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند

همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان

از بهر دفع آنان بیرون شود یکی

مانند تو از ایران در آخرالزمان

آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه

وایران دوباره گردد چون‌ عهد باستان

مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو

خوی نژاد ایران با صدق هم‌عنان

جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه

از من به یاد دار و بر این فال خوش بران
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #195
چون اوج گرفت مهر از سرطان
بگشاد تموز چون شیر دهان

شد خشک به‌ دشت‌ آن‌ سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان

شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان

شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان

امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان

با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادره‌سنج هم قاعده‌دان

طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان

جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان

زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان

گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان

من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان

از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان

سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان

هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان

آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان

وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیه‌ها در غالیه‌دان

انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزه‌وران هنگام طعان

باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان

دیدم شب دوش کافروخته شمع
می‌سوخت ولی خشکش مژگان

گفتم ز چه رو حیران شده‌ای
رقصی بنمای اشکی بفشان

گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بی‌خبر است قالب ز روان

زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب ‌است ‌مسیر،‌ هول‌است مکان

از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان

جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران

آن‌هفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان

کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان

چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران

بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان

زبن تنگ‌دره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان

با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بی‌حد کران

خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان

این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان

*
*‌

آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان

گوبی که مگر هم‌نعره شدند
در بیشه‌‌‌‌‌ٔ ‌تنگ شیران ژیان

یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران

در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان

زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران

پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان

البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان

آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان

*
*

برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران

ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن

چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان

بی‌رود و سرود بی‌جام شـ×ر×ا×ب
منزلگه ماست چون کورستان

یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان

زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشه‌ٔ حال زان ریشهٔ جان

ای چرخ مرا بی‌باده مخواه
وای دوست مرا بی‌ب×و×س×ه ممان

نی‌نی نه رواست‌می بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان

می خانه کن‌است‌دانش‌فکن‌است
آسیب تن است وآزار روان

خنیاگر ماست این بلبل م×س×ت
نوشین می ماست این آب روان

از جلوهٔ کوه شو م×س×ت که هست
هر منظره‌اش فردوس‌نشان

بنگرکه چسان شد م×س×ت هزار
بی‌نشاهٔ می بی کیف دخان

گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان

این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان

گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان

غم چیره به‌خلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان

اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلی‌ست درست درسی‌ست روان‌

بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان

وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن

پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان

کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان

دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان

ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان

شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان

جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان

نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان

آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران

ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #196
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان

دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان

جرثومه گه‌خایش‌، در لقمه درآید
واندر عمل هضم‌، پدید آرد نقصان

وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن

درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان

هرشب تبی آید چوتب ربع‌ا وتب غب‌
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان

هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران

دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان

*
*

اندر دهن نفس‌، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان

ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی‌، جا گیرد آسان

آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع‌، بیشتر از ریگ بیابان

چون لقمهٔ پندار بخاییم‌، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان

در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان

وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان

بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان

چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان

گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان

چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان

از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان

یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان

دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان

اندر دهن نفسش‌، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان

بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان

دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان

دندان خرد را چو خوردکرم طمع‌، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان

چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران

هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #197
روزی رسد که آید پیکی ز هندوان

گوید دهید مژده که آمد خدایگان

با فر اورمزد، چو خورشید بردمید

بهرامشاه کی‌زاد، ارمزد هندوان

پویان به پیش لشکر او پیل‌ها هزار

بر پیل‌سر، یکایک بنشسته پیل‌بان

اسپهبدان برند همی پیش لشکرش

آراسته درفش به آیین خسروان

زیدر به ملک هند به‌ هنجار زیرکی

باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان

بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم

کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان

از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد

جنبش به‌سوی بنگه ایران باستان

شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند

این دیوروی مردم بدخوی بدنشان

نز مردی‌ و هنر، که‌ بریخواری‌ و فسون

این‌ خسروی‌ به‌ دست گرفتند یک زمان

بردند خواسته به ستم ازکسان و زن

وندر گزیده باغ نشستند و بوستان

بخشند باغ‌ها به سران سپاه خویش

وز باغ و کشت‌،‌ ساو بخواهند بس گران

و آنگه‌ فرشته گوید، بنگر که این دروغ

اندر فکند چند بدی‌ها درین جهان

نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما

پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان

آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد

بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان

بازآوریم کین خود از تازیان چنانک

آورد باز رستم‌، صد کین دیرمان

بتخانه‌های ایشان از بیخ برکنیم

سازبم‌ پاک‌ از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغ‌زن‌ها از بن براوفتند

گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #198
دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان
ناکرده جرم‌، از زن و فرزند و خانمان

قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بی‌شک شود رمان

بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان

گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم‌، جان

دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه‌ای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان

چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان

چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان

پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان

کوشم که در نهفت بمانم‌، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان

از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بی‌بهاترم از خشک استخوان

هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان

بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان

بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان

بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان

آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان

بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان

چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان

هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان

ترسنده بود باید از‌ین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بی‌امان

بختم چو کشتی‌ای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان

طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان

برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان

گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانه‌زن شد و بلبل سرودخوان

هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور مانده‌ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان

مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ‌، باغبان

خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان

آن شکوه‌ها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان

دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوش‌چون شنیدو چسان گفت بی‌زبان

هر لحظه‌ای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان

کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان

نشگفت‌،‌ازین‌دو آتش‌سوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان

شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران

چون بربط شکسته به کنجی فتاده‌ام
رگ‌های زرد تار کشیده بر استخوان

هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان

ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان

تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان

اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم به‌سر، زمان

سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان

ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان

ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته‌اند
قحط وفا است «‌در ...» آخرالزمان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #199
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان

دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران

همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان

همه بیمعنی‌اند و ظاهرساز
همه دلمرده‌اند و چرب‌زبان

همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی‌مهر و بی‌وفا و جبان

همه بیعار و یاوه‌گوی و چکه
همه بی‌بند و بار وکج‌پالان

همه صوفی مذاق و ابن‌الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان

همه مظلوم‌روی و ظالم‌خوی
همه مردم‌نما و دیونشان

همگی مستعد خوش‌رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان

جملگی بی‌بهانه دوست‌فروش
همگی بی‌جهت ضعیف چزان

چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان

چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان

دم از ایمان نمی‌زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان

اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان

اتقوا خوانده‌اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان

ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان

در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن‌سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان

همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت‌خوان و تغزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق
لیک‌در خلق و خوی چون صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان

کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان

گرکسی فسوه‌ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده‌دمان

وگر آن فسوه ضرطه‌ای گردید
انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم‌ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان

همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان

معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان

همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی‌بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه‌داربش سپارد جان

گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان

نه در آن لطف‌های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان

گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن‌سوی بان

هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان

جاهلست و از اوست جاهل‌تر
آنکه خواهد وفا از این یاران

با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران

درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان

یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت‌، حضرت لقمان

ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان

یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان

زیر کُرسی لَمیده‌ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان‌؟

بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن

چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان

چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت‌ها گرفت آن شیطان

بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان

تو هم ای حقه‌باز می‌خواهی
من شوم کشته در ته زندان

بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان

غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان

نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان

اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان

مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران

بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می‌کنید از عیال خود پنهان

که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان

رفت اسباب خانه‌ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان

خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی‌پول نیستی آخر
از چه باغم نمی‌خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه‌ات را کند عدو تالان

شعرهایی نوشته‌ام تازه
به سوی میر لشگر ایران

برده‌ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان

خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان

پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی‌پایان

گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان

گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان

ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران

گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق‌، وکیل پارلمان

دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان

با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان

جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان

*
*

اینهمه طیبت است‌، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان

تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان

تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان

تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #200
ای کسروی ای سفیه نادان
سرکشته تیه بغی و خذلان

بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران

منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان

از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان

آیینت سفاهتی هویدا
«‌پیمانت‌» حماقتی نمایان

تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان

ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان

ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکم‌آباد تا شتربان

با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان

بوزینهٔ سل گرفته‌ای تو
پوشیده به تن لباس انسان

درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق‌، خندان

بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان

خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان

هستی به قیاس مصلحان‌، تو
چون زآب فرات‌، آب قلیان

هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان

شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان

خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی به‌دست طفلان

چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران

الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان

ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین