اینسوک به سختی چشمانش را باز کرد. نمیدانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است. نور آفتاب که از میان برگهای درختان به چشمانش میخورد او را مجبور به بستن چشمانش کرد. بار دیگر به آرامی چندین بار پلک زد تا چشمانش به روشنایی اطراف عادت کند. کمی سرش را به اطراف چرخاند.
-من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بنشیند. سرش بدجوری درد میکرد. دست چپش را به پیشانیاش زد و پیشانیاش را چند بار مالش داد. دوباره به اطراف نگاهی انداخت. درختان تنومندی که او را احاطه کرده بودند به او فهماندند که در جایی شبیه به یک جنگل قرار دارد.
-من کجام؟ تو جنگل؟
ناگهان چیزی یادش آمد و با تعجب با خودش گفت:
-من الان تو کنسرت بودم، اینجا چی کار می کنم؟ چه طوری اومدم اینجا؟ دارم خواب میبینم؟
این سوالاتی بود که مدام از خودش میپرسید. بلند شد و کمرش را به آرامی صاف کرد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شد.
-یعنی همه اینها کار این مهرست؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد.
-انگار جدی جدی تو جنگلم!
اینسوک با این حرف شروع به حرکت کرد و رد مسیری را روی زمین که نشان از عبور و مرورهای متعدد میداد دنبال کرد.
-باید بفهمم اینجا چه خبره.
اینسوک بعد از دنبال کردن مسیر از جنگل خارج شد و خودش را روبرو شهری پیدا کرد و وارد شهر شد.
اینسوک از همان بدو ورود متعجب به خانهها، مغازهها و مردم آن شهر چشم دوخت. خانهها و مغازههای شهر همه از چوب و گل و سنگهایی بودند که در عصر قدیم (زمان گذشته) کره استفاده میشد و لباس های مردمان شهر تمام لباسهای قدیمی کرهایها بود که اینسوک فقط آنها را در فیلمها و سریالها دیده بود.
اینسوک متعجب با خودش زمزمه کرد:
-اینجا چه خبره؟ چرا اینطوریه؟ دارند فیلم میسازند؟
همین سوال را از زنی که داشت از کنارش رد می شد پرسید:
-ببخشید خانم اینجا کجاست؟ دارید فیلمی چیزی میسازید؟
زن که اصلا حوصله جواب دادن نداشت با بدخلقی گفت:
- فیلم؟ فیلم دیگه چیه؟ مسخره کردی من رو، خودت نمیدونی کجایی؟ اینجا هانسانگه دیگه
(هانسانگ اسم شهر سئول(پایتخت کره) در زمان قدیم است.)
اینسوک با تعجب ناخودآگاه داد زد:
- هانسانگ؟!
زن- چرا داد میزنی گوشم رفت!
اینسوک مردد پرسید:
-شوخی میکنید دیگه نه؟
زن متعجب جواب داد:
-وا خلی چیزی هستی؟ من با تو شوخی دارم مگه؟!
زن این را گفت و از کنار اینسوک رد شد. اینسوک ولی هاج و واج در حال تحلیل حرف زن بود.
-منظورش چی بود؟
همان لحظه اینسوک صدایی از پشت سرش شنید
-برید کنار برید کنار...
اینسوک به پشت سرش نگاهی انداخت. مردی در حال دویدن و داد زدن و افرادی هم لباس نظامی به تن سوار بر اسب دنبال آن مرد بودند. آن مرد درحال نزدیک شدن به اینسوک بود. تا به او رسید گفت:
-چرا مثل علف هرز ایستادی بروبر من رو نگاه میکنی بدو دیگه!
اینسوک متعجب آن مرد را که در حال عبور از کنارش بود نگاه کرد و پرسید:
-چرا؟
مرد بدون اینکه فرصت کند جوابی دهد از او دور شد، اینسوک نامطمئن بار دیگر به پشت سرش نگاهی کرد. حرف مرد او را ترغیب به دویدن کرده بود. خودش هم نمیدانست چرا ولی شروع کرد به دویدن. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که پایش به سنگی روی زمین گیر کرد و روی زمین افتاد. در اثر برخورد ناگهانی او با زمین، مهره از دستش رها شد.
- اه... نه، مهره... .
سربازان که حالا به او رسیده بودند. متوقف شدند. مهره همین طور غل خورد و زیر پای یکی از اسبها متوقف شد. فرمانده سربازان متوجه مهره شد و به شخصی که مهره زیر پای اسبش افتاده بود دستور داد
- اون دیگه چیه؟ برام بیارش.
سرباز سرش را به شکل اطاعت خم کرد و گفت:
-چشم قربان.
با این حرف او از اسب پایین آمد و خم شد و مهره را از زمین برداشت.
فرمانده در همین حین رو کرد به اینسوک و گفت:
-تو دیگه کی هستی؟ این لباسا چی هستند؟
قبل از این که اینسوک جوابی دهد، همان سربازی که مهره را از رو زمین برداشته بود گفت:
-قربان فکر میکنم پیداش کردیم!
فرمانده به طرف آن سرباز که حالا مهره را به طرف بالا در مقابل او نگه داشته بود نگاه کرد و مهره را از او گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت و با پوزخندی رو به اینسوک گفت:
-پس بیخودی نبود داشتی فرار میکردی.
اینسوک که روی زمین نشسته بود پرسشگرانه فرمانده را نگاه میکرد.
فرمانده ناگهان داد زد طوری که همه افراد حاضر بشنوند:
-دزد مهره پادشاه رو پیدا کردیم!
اینسوک با شنیدن این حرف جیغ زد:
-چی؟!
و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید فرمانده به سربازانش دستور داد او را بگیرند. دو نفر از سربازان او را گرفتند و بلندش کردند.
فرمانده مهره را با خوشحالی در دستش فشرد و گفت:
- راه میافتیم.
سربازان اینسوک را مجبور به حرکت کردند. اینسوک متعجب گفت:
-کجا میریم؟ صبر کنید!
یکی از سربازان به حالت خشنی گفت:
- ساکت، فقط راه بیفت.
*
اینسوک را بالاجبار درون قصر بردند. اینسوک که نمیدانست چه اتفاقی داشت برایش میافتاد، تمام طول مسیر را به خودش فحش میداد که چرا طعمه آن مرد شده است، با این که خودش نمیدانست جریان مهره چیست اما از دست خودش بیشتر از هر کس دیگری عصبانی بود که چرا بیخودی نگران شده بود و شروع کرده بود به دویدن. اینسوک دوباره لبش را باز کرد و اعتراض کرد:
-بابا میگم من رو اشتباه گرفتید، چرا حرف تو گوشتون نمیره!
یکی از سربازانی که او را گرفته بود با کلافگی گفت:
-جون مادرت بیخیال شو تا حالا از بازار تا اینجا هزار بار گفتی این حرف رو، فرمانده تا ته توی ماجرا رو در نیاره ولت نمیکنه بس کن فهمیدیم دزد نیستی بابا!
اینسوک متعجب گفت:
-خب اگه میفهمیدید تا الان ولم کرده بودید من هم نیاز نبود هی بگم!
همان سرباز سرش را به نشانه تاسف تکان داد. یکی دیگر از سربازان گفت:
- ساکت شید پیش فرمانده کل رسیدیم.
اینسوک اطرافش را نگاهی کرد. از حیاط به طبقه دوم قصر رسیده بودند و در تراسی که نمایی رو به حیاط قصر داشت ایستاده بودند. اینسوک شخصی را دید که پشت به آنها در حالیکه دستانش را از پشت به هم گره کرده بود درحال نظاره کردن حیاط قصر بود.
فرمانده با احتیاط به او نزدیک شد و بقیه کمی آنطرفتر در ورودی تراس قصر ایستاده بودند.
فرمانده او را مخاطب قرار داد:
-قربان، مهره رو پیدا کردیم.
فرمانده کل (ارتش) به سمت او برگشت. اینسوک از آن فاصله و چون پشت عدهای از سربازان قرار داشت نمیتوانست فرمانده کل را دقیق ببیند.
فرمانده کل مهره را از دست او گرفت و با تامل گفت:
-پس پیداش کردی، چه زود!
-بله قربان.
و با گفتن این حرف دستش را به طرف اینسوک دراز کرد و گفت:
-و همینطور دزد رو...
اینسوک عصبی غرید:
-چندبار گفتم من ...(با تاکید)دزد نیستم!
فرمانده اما بیتوجه به حرف اینسوک ادامه داد:
- در اصل اصلاً فکرش رو هم نمیکردیم که مهره توسط یک زن دزدیده شده باشد، حتما باید مهارت بالایی تو این کار داشته باشه!
اینسوک دوباره غرید:
-کدوم مهارت چی میگی...
و ادامه حرفش را پیش خودش زمزمه کرد:
-اصلاً اگه من مهارتی چیزی داشتم که به دست تو چلغوز گیر نمیافتادم.
فرمانده که متوجه زیر لب صحبت کردنهای اینسوک شده بود گفت:
_چی میگی زیر لب وز وز میکنی؟
اینسوک کمی جابجا شد تا بتواند فرمانده کل را بهتر ببیند و درحالیکه چند قدمی جابجا شد ادامه داد:
_قربان بنده...
نتوانست جمله اش را کامل کند و با دیدن فرمانده کل که حالا او هم به اینسوک چشم دوخته بود، دهانش از تعجب و تردید باز ماند، اینسوک با تردید چندین بار پشت سر هم و سربع پلک زد تا مطمئن شود خواب نمیبیند. وقتی که مطمئن شد درست می بیند با بهت و حیرت پیش خودش زمزمه کرد:
_جا... جانگکوک
[1]... (جونگکوک)
[1] Jungkook from BTS