جانگکوک و جیمین در قصر امپراطور در یکی از اتاق های اسناد بودند. آن دو در حال گشتن اسناد برای پیدا کردن هر اطلاعاتی درباره گردنبند بودند.
جیمین رو به جانگکوک کرد و گفت:
- به نظرت برای چی باید گردنبند رو پیدا کنیم؟ به چه دردی میخوره؟
جانگکوک که با جدیت در حال بررسی اسناد بود بدون اینکه سرش را بالا بگیرد جواب داد
- وقتی پیداش کنیم میفهمیم!
جیمین که حوصله گشتن نداشت گفت:
- یعنی امپراطور خودش نمی تونست اینجا رو بگرده، گذاشته ما بیایم بگردیم، این واقعا از سر باز کردن نیست؟
جانگکوک:
- قبلا که گفتم اینجا رو گشتن چیزی پیدا نشده، من دارم برای اطمینان دوباره می گردم، اگه نمیخوای میتونی بری من که مجبورت نکردم خودت خواستی کمک کنی
جیمین:
- خب میتونی به سربازانت دستور بدی اینجا رو بگردن، حداقل نفرات زیاد بشه زودتر تموم شه
جانگکوک:
- نخواستم به جز کسانی که اینسوک جمع کرده کسی رو درگیر موضوع کنم، همین الانشم معلوم نیست میخوایم چی کار کنیم
جیمین پوفی میکند و دوباره مشغول میشود، حین گشتن می گوید
- چرا همون اول که همدیگر رو دیدیم نگفتی فرمانده کل ارتش هستی؟
جانگکوک:
- گفتم که.
جیمین:
- نخیر شما فقط گفتی عضو گارد سلطنتی هستی.
جانگکوک زیر لب زمزمه کرد، طوری که فقط خودش بشنود:
- حالا چه فرقی داره!
جیمین دوباره بعد از یک ربع گشتن خسته می شود و سندی که در دستش است روی میز می اندازد و میگوید:
- واقعا من دارم اینجا چی کار میکنم، اینها کار من نیست، من مردهام
[1] رو میخوام، کاش اونها اینجا بودند!
ناگهان چیزی به ذهن جیمین می رسد. لبخندی می زند و نگاهی به جانگکوک می کند که هنوز با جدیت در حال بررسی اسناد است. جیمین بلند حرف می زند جوری که جانگکوک به راحتی بشنود.
جیمین:
- به خاطر اینکه ماموریت سریه من نمی تونم افرادم رو با خودم بیارم!
- ولی حداقل نیاز به یه بادیگارد دارم.
جیمین با گفتن این حرف کمی مکث میکند و دوباره به جانگکوک نگاه می کند که بدون ذره ای اعتنا به حرفش در حال گشتن است.
جیمین رو به جانگکوک:
- میخوای یکی از مردهای من بشی، پول خوبی بهت میدم.
جانگکوک دست از کارش میکشد و مکثی می کند، بعد به طرف جیمین بر میگردد.
- من یکی از فرمانده های ارشد ارتش هستم.
او بعد از گفتن این حرف دوباره به کارش مشغول می شود. به سمت میزی میرود و کتابی(سندی) که در دست دارد را روی آن می.گذارد و کنار میز می ایستد و شروع به ورق زدن کتاب می کند. جیمین که از جواب جانگکوک راضی نیست معترض میگوید:
- خب که چی؟ یه فرمانده ارتش نمیتونه بادیگارد شخصی بشه؟!
جانگکوک حرفی نمی زند. جیمین به سمت میز می رود و جانگکوک را که در حال مطالعه است منتظر نگاه می کند. وقتی که می بیند جانگکوک جوابی نمی دهد. سرش را خم می کند و سرش را بالای کتاب نگه می دارد. به طریقی که جانگکوک مجبور می شود به جای کتاب او را نگاه کند.
- من بیشتر از حقوق الانت می تونم بهت بدم
و با این حرف لبخندی کیوتی
[2] به جانگکوک میزند. جانگکوک بی اختیار به چشمان خندان جیمین چشم می دوزد. آن دو برای چند ثانیه به هم نگاه می کنند.
جانگکوک با انگشت سبابهاش به پیشونی جیمین فشار وارد میکند و آن را عقب میکشد.
- علاقه ای ندارم.
و با گفتن این حرف از کنار جیمین رد میشود و به سمت قفسه ها می رود تا کتابی که در دست دارد، در یکی از قفسه ها بگذارد. (قفسه های کتاب به گونهای است که از هر دو طرف باز است و قفسه از هر دو طرف قابل استفاده است)
همین که میخواهد کتاب را در قفسه بگذارد، جیمین در طرف دیگر قفسه ظاهر میشود که باعث می شود جانگکوک بی اختیار دوباره به او چشم بدوزد.
- من بهت بیشتر از حقوق الانت میدم قبول؟
جانگکوک با انگشت سبابه و شصتش ضربه آرومی به پیشونی جیمین می زند که باعث می شود جیمین سرش را عقب بکشد و پیشانی اش را بخاراند.
- اووچ (آخ)
- اگه نمیخوای کمک کنی قبول ولی حداقل حواس من رو پرت نکن!
*
جین و رپمان در بازار جواهرات هستند. جین جلوی غرفهای ایستاده است و دارد به جواهرات نگاه می کند. یکی از دستبندها چشم جین را می گیرد. جین آن را بر میدارد.
جین
- چقدر قشنگه.
رپمان در طرف دیگر بازار ایستاده است و در حال سوال پرسیدن از فروشندهها درباره گردنبند است. تا نگاهش به جین میخورد میگوید:
- میشه لطفا کمک کنی، به جای وقت گذرونی!
جین دلخور جواب میدهد:
- فقط برای یه لحظه نگاهش کردم.
و با این حرف از عرض بازار (خیابان) عبور میکند تا خود را به رپمان برساند و در همان حال عکس گردنبند را از جیبش در می آورد و هم زمان ادای رپمان رو هم در میآورد.
- به جای وقت گذرونی!
وقتی به آن طرف بازار میرسد. همچنان مشغول باز کردن عکس گردنبند است که در همان حال در حالی که حواسش نیست پایش به داخل سطلی کنار غرفهای میرود و ناگهان تعادلش را از دست میدهد و لیز میخورد، برای جلو گیری از افتادنش ناخودآگاه دستش را به رو میزی غرفهای که نزدیکش است میگیرد و تمام وسایل غرفه از روی میز همراه با خودش به روی زمین می افتد. رپمان با صدای افتادن او به سمتش بر می گردد و با دیدن افتادنش به روی زمین سریع به طرفش می آید.
- خوبی؟ چیزیت نشده؟
قبل از این که جین جوابی دهد پیرمردی (صاحب غرفه، فروشنده) که سر میزش نبوده است بالا سر آنها سر میرسد.
- چه اتفاقی افتاده؟
جین با درد بلند میشود.
رپمان:
- خیلی متاسفم قربان، یکم برادرم(هیونگم) سر به هواست.
فروشنده با لبخند میگوید:
- اشکالی نداره فقط خواهشا وسایل رو...
قبل از اینکه حرفش تمام شود. نگاهش به سمت طومار باز شده روی زمین میافتد و با دیدن عکس گردنبند با تعجب به آن چشم می دوزد. رپمان متوجه نگاه او می شود سریع می رود و طومار را از روی زمین بر می دارد و سپس جلوی فروشنده میگیرد و میگوید:
- شما درباره این گردنبند چیزی میدونید؟
پیرمرد مضطرب میشود و با ترس به رپمان نگاه میکند. سریع آستین لباس رپمان و جین را میگیرد و آنها را به داخل غرفهاش میبرد.
پیرمرد با نگرانی و ترس:
- چرا دارید دنبالش میگردید؟
*
در خانه جیهوپ، وی و شوگا در نشیمن روی دو صندلی کنار هم نشسته اند. هر دو در فکر هستند و با هم حرف نمیزنند.
جیهوپ وارد نشیمن میشود.
جیهوپ:
- بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید، امیدوارم بتونند چیزی پیدا کنند موافقید؟
وی و شوگا هیچ کدام حرفی نمیزنند.
جیهوپ:
- فکر میکنم الان زمان خوبیه تا با هم کمی آشنا بشیم، این طور فکر نمیکنید؟
دوباره جوابی نمیشنود.
جیهوپ:
- مچکرم به خاطر توجهتون بچهها!
اینسوک وارد نشیمن میشود. جیهوپ رو به اینسوک آرام میگوید:
- جوابم رو تا حالا گرفته بودم اگه با دوتا سنگ حرف میزدم!
اینسوک می خندد. همان لحظه جیمین و جانگکوک سر می رسند و وارد نشیمن میشوند. همه توجهشون به آن دو جلب میشود.
جیمین؛
- ما تمام تلاشمون رو کردیم
جانگکوک:
- هیچی پیدا نکردیم، حتی یه کلمه
جیهوپ:
- خسته نباشید.
ناگهان در با صدای بلندی باز می شود و رپمان و جین در چارچوب در نمایان می شوند. آنها وارد نشیمن می شوند.
جین:
- به دردسر افتادیم.
وی و شوگا با شنیدن این حرف هر دو همانطور که نشسته بودند به جلو متمایل می شوند و همه با نگرانی به آن دو نگاه کردند.
شوگا:
- اون چیه؟
جین:
- بدتر از چیزی که فکر میکردیم.
وی:
- خب چیه؟
جیهوپ که بالاخره عملی از آن دو دید با خودش زمزمه کرد:
- حداقل به یه موضوع اهمیت میدن!
رپمان:
- شاید ما مجبور باشیم با بلک گست
[3] مبارزه کنیم!
همه (به جز اینسوک، رپمان و جین) با هم داد زدند:
- چی؟!
اینسوک اما متعجب از همه جا میپرسد.
- اون دیگه کیه؟!
[1] منظور از مرد ها همان بادیگاردها هستند، در خیلی جاها در فیلمها هم شاید دیده باشید مرد ها به معنی افراد طلقی می شوند خواهشا تعبیر منفی نشود، برای باحالتر شدن دیالوگ از کلمه مرد استفاده شده است.
[2] cute
[3] Black Ghost