. . .

تمام شده فن فیکشن پلی به گذشته| masy297

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c403381_Picsart_23-09-16_19-55-17-671.jpg

عنوان فن فیکشن: پلی به گذشته
نویسنده: masy297
ژانر: ماجراجویی-تخیلی-فانتزی
ناظر: @رها:)
خلاصه: پلی به گذشته داستان دختری است به نام اینسوک که توسط مهره‌ای سحرآمیز به زمان گذشته کره سفر می‌کند. او که خود یکی از فن‌های بی‌تی‌اس هم هست، در آن‌جا با اعضا بی‌تی‌اس آشنا می‌شود که هر کدام شخصیت‌های متفاوتی نسبت به زمان حالشون دارند و ...

روزهای آپ: یکشنبه ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #11
هر سه در اداره ثبت احوال بودند! آن‌جا بیش‌تر به یک کتاب‌خانه قدیمی با کتاب‌های دست نویس شبیه بود. تعداد زیادی کتاب در قفسه به قفسه آن‌جا وجود داشت. اینسوک دور و اطراف را نگاه کرد و گفت:
- من باورم نمیشه اداره ثبت اسامی هم دارید!
رپمان لبخند زنان گفت:
- هانسانگ رو دست کم گرفتی، اسامی چی بود؟
آن‌ها به سمت یکی از میزها در آن‌جا رفتند و جانگکوک تصاویر را روی میز گذاشت.
رپمان گفت:
- خب، این بیش‌تر از انتظارم بود، کلی کار داریم برای انجام دادن!
هر سه جداگانه شروع به گشتن اسامی در تک تک کتاب‌ها کردند. بعد از ساعت‌ها تلاش بی‌وقفه در نهایت توانستند همه پنج نفر باقی مانده را پیدا کنند.
رپمان نفس عمیقی کشید و گفت:
-و... تمام!
جانگکوک به آدرس‌های روی میز نگاهی انداخت علاوه بر زیاد بودن آن‌ها هر کدام در آدرس‌های مختلف و دور از هم زندگی می‌کردند. جانگکوک بعد از بازبینی آدرس‌ها گفت:
- زیادن! بیاین تقسیم‌شون کنیم هر کی بره سراغ یه نفر.
رپمان و اینسوک خوشحال از پیشنهادی که شنیده بودند، گفتند:
- کول[1]!
-کول!


[1] cool

رپمان جلوی خانه‌ای بزرگ ایستاده بود. خانه، بسیار بزرگ و لوکس بود. جلوی دروازه ورودی دو نگهبان ایستاده بودند. رپمان با خودش گفت:
- چقدر هم که خونه بزرگ و لوکسه، به احتمال زیاد آقا نجیب‌زاده تشریف دارند!
رپمان به طرف در ورودی گام برداشت. همین که نزدیک ورودی شد، نگهبانان جلو او را گرفتند.
یکی از نگهبانان رو به رپمان گفت:
- قربان، کجا دارید میرید؟!
- مشخص نیست؟ دارم میرم تو!
همان نگهبان گفت:
- وقت ملاقات داشتید؟
- معلومه که نه! من رو چی فرض کردی! نابغه هانسانگ که نیاز به وقت ملاقات نداره!
همان نگهبان سرش را تکان می‌دهد.
- عذر می‌خوام قربان نمی‌تونید برید داخل.
رپمان بدون توجه به حرف نگهبان خواست وارد خانه شود که هر دو نگهبان بازوان او را گرفتند و از ورود او خودداری کردند. رپمان در حالی که تقلا می‌کرد داخل برود، داد زد:
- من باید برم داخل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #12
رپمان همان حوالی نزدیک خانه پرسه میزد. با خودش مدام فکر می‌کرد که باید راهی به داخل پیدا کند. در پشتی خانه هم نگهبان داشت. رپمان دور و اطراف خانه را چک کرد تا راهی برای ورود پیدا کند. همان‌طوری که در حال گشت زدن بود، دیواری را پیدا کرد که نسبت به دیوارهای دیگر خانه کوتاه‌تر بود. به زیر دیوار نگاهی کرد، سنگی با ارتفاع کوتاهی در آن‌جا قرار داشت. به ذهنش خطور کرد که از آن دیوار بالا رود.
- دیگه از این یکی می‌تونم برم بالا!
رپمان پای راستش را روی سنگ گذاشت و هم زمان دستش را به بالای دیوار گرفت. پای چپش را بالا آورد تا به جایی روی دیوار گیر دهد، جایی پیدا نکرد و مدام پایش از رو دیوار لیز می‌خورد. ناچار بار دیگر تلاش کرد ولی این‌بار از دستانش کمک گرفت و سعی کرد خود را بکشد بالا. موفق هم شد، تا کمی به بالا آمد و پای راستش از سنگ جدا شد، سریع پای چپش را بالا آورد و انداخت بالای دیوار تا پای چپش او را نگه دارد و هم زمان خود را با مشقت به بالا کشید. حالا تنه‌اش بالای دیوار بود و پای چپش آویزان طرف حیاط. حالا می‌توانست کامل داخل حیاط را ببیند. رپمان خود را کامل بالا کشید و بالای دیوار نشست. به طریقی که پای چپش آویزان به طرف حیاط خانه بود و پای راستش آن طرف دیوار. رپمان به پایین دیوار نگاه کرد. بشکه‌هایی در باز که داخل‌شان چیزی شبیه به رب قرار داشت، پایین دیوار ردیفی به دیوار چسبیده بودند. رپمان با خودش فکر کرد:
- حالا چه طوری بیام پایین، سکویی که نیست هیچ، بشکه‌های در باز چیدن!
ناچار به دور و اطراف حیاط خانه نگاهی انداخت تا راهی برای نجات پیدا کند! سمت راستش کمی آن‌طرف‌تر آلاچیقی درون خانه دید که شخصی مو بلند پشت به او در آلاچیق نشسته است و دارد ساز قانون [1]را می‌نوازد. رپمان انگار تازه متوجه صدای موسیقی شده بود. رپمان رو به آن شخص گفت:
- هی.. پیس .... هی... مو بلند!
صدایش به خاطر پخش موسیقی شنیده نشد دوباره بلندتر داد زد:
- هی..‌. کسی که داری ساز می‌زنی... هی!
جین موسیقی را متوقف کرد و رو به عقب برگشت. با دیدن رپمان که بالای دیوار بود شوکه شد. درحالی که انگشت سبابه‌اش را به طرف خودش نشانه گرفت گفت
- من؟!
رپمان گفت:
- آره تو، غیر تو که کسی این‌جا نیست، بیا این‌جا کمکم کن از دیوار بیام پایین!
جین با لبخند محوی از جایش بلند شد و پیش رپمان به کنار دیوار رفت.
رپمان گفت:
- یکی از این بشکه‌ها رو ببر کنار بتونم بیام پایین!
جین دستانش را با خون‌سردی به پشت برد و روی هم قرار داد و درحالی‌که سرش را به بالا گرفته بود. مستقیم در صورت رپمان نگاه کرد و گفت:
-نمیشه!
- چرا نمیشه؟
- خیلی سنگینه تک نفری از پسش بر نمیام.
رپمان پوفی کرد و دوباره به اطرافش نگاه کرد. درختی را دید کمی آن‌طرف نزدیک دیوار قرار داشت. نگاهی به دیوار انداخت، عرض آن خیلی کم بود به طوری‌که رپمان نمی‌توانست روی دیوار کمی آن‌طرف‌تر برود. با خودش گفت" شانس ما رو باش"
بعد رو به جین گفت:
- درخت رو باید نزدیک دیوار کوتاه‌تر می‌کاشتید!
جین متعجب از حرف رپمان یک تای ابرویش را بالا داد و طلب‌کارانه ولی با چشمان خندان دستش را به جلو سینه‌اش گره کرد و به رپمان نگاه کرد.
رپمان که متوجه شد سوتی داده است دست چپش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت و اهمی کرد که مثلاً گلویش را صاف می‌کند، خود را به آن راه زد و نگاهی به جین کرد و گفت:
- دست که داری، بیا کمکم کن بیام پایین.
جین گفت:
- چطوری، با این بشکه‌ها؟!
رپمان کمی فکر کرد و گفت:
- دستت رو قلاب کن یه پامو بزارم روش بیام پایین!
- می‌تونی رو لبه بشکه بزاری پاتو!
رپمان به بشکه‌ها نگاه کرد و گفت:
- کوتاهن، پام نمی‌رسه بهشون.
جین سرش را به طرفین تکان داد و ناچاراً دستانش را در هم قلاب کرد و بالاتر از یکی از بشکه‌های زیر رپمان نگه داشت. رپمان خواست کمی حرکت کند که قبل از این‌که اقدامی انجام دهد، جین دستش را کشید عقب و اعتراض کرد.
- ا...کفشت... کفشات رو درار!
- آخه تو این وضعیت!
جین شانه‌ای با بی‌تفاوتی بالا انداخت و رپمان کلافه به سختی و با احتیاط فراوان یکی‌یکی زانوهایش را خم کرد و کفش‌هایش را در آورد. بعد از درآوردن کفش‌هایش آن‌ها را درون حیاط خانه پرت کرد و خطاب به جین گفت:
- راضی شدی!
جین فقط لبخند زد و بار دیگر دستان‌ش را قلاب کرد. رپمان با احتیاط پای راستش را روی دیوار خم کرد و پشتش را به طرف حیاط خانه کرد تا پای چپش را روی دستان قلاب شده جین بگذارد. با احتیاط پای چپش را کمی از دیوار فاصله داد تا پایش به دستان جین برسد. وقتی که دید نمی‌رسد، معترض گفت:
- یه خورده دست‌تو بیشتر بیار طرف دیوار.
جین اطاعت کرد و رپمان پایش را در دستان قلاب شده جین گذاشت.
رپمان گفت:
- حالا آروم‌آروم دستت رو از دیوار دور کن. سریع می‌چرخم و روی زمین می‌پرم!
جین اطاعت کرد و دستش را آرام از دیوار دور کرد. رپمان آن یکی پایش را سریع از دیوار کند با دستانش فشاری به دیوار آورد و خودش را از دیوار کنار کشید. رپمان همان‌طور که پیش‌بینی کرده بود، می‌خواست به پایین بپرد ولی قبل از این‌که حتی فرصت پریدن را داشته باشد، به سمت عقب کشیده شد و به عقب افتاد. جین هم که پای چپ رپمان را گرفته بود. حین پرت شدن رپمان به عقب، پای چپ رپمان به شانه راست او خورد و او هم با درد به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. رپمان که کمی بالاتر از او روی زمین افتاده بود، متعجب از روی زمین بلند شد و نشست. جین هم با دست چپش کتف راستش را گرفت و نشست. رپمان با استرس و ترس به سمت جین رفت و دستش را روی دست جین روی شانه جین گذاشت و گفت:
- خوبی؟ چت شد؟ آسیب دیدی؟
جین بلند شد و ایستاد که باعث شد دست رپمان از رو شانه اش بیافتد.
جین گفت:
- نه خوبم، چیزیم نیست.
رپمان هم به تبعیت از جین بلند شد و گفت:
- شرمندم واقعاً.
بعد که انگار به خودش تشر می زند گفت:
- این احمقانه‌ترین کاری بود که تا حالا انجام دادم.
ناگهان چیزی یادش آمد رو به جین گفت:
- ببین میگم خیلی عجیب بود، من موقع افتادن نزدیک زمین یه مکثی احساس کردم و بعد روی زمین افتادم. انگار که چیزی من رو نگه داشت. ببین حتی جاییم آسیب هم ندیده، تو همچین چیزی حس نکردی؟
جین با شنیدن این حرف لبخند محوی نشست رو لبش و همان‌طور که داشت لباسش را که در اثر افتادن خراب شده بود، صاف می‌کرد، گفت:
- نه نمی‌دونم درباره چی صحبت می‌کنی.
و برای عوض کردن موضوع گفت:
- حالا نمیگی برای چی می‌خواستی بیای داخل؟
رپمان که تازه یادش آمده بود برای چی آمده این‌جا گفت:
- هان... آه.. چیز... دنبال کسی به اسم کیم سوکجین می‌گردم.
بعد درحالی‌که داشت کفش‌هایش را می‌پوشید، گفت:
- من میرم پیداش کنم.
و با این حرف انگشت سبابه‌اش را به طرف جین گرفت و ادامه داد:
- تو هم به کسی نگو من رو این‌جا دیدی باشه!
و با گفتن این حرف پشت به جین کرد و چند قدمی دور نشده بود که ایستاد و به سمت جین برگشت:
- ام... میگم... تو همچین شخصی این‌جا نمی‌شناسی؟
جین لبخندی زد و با تکان سرش حرف رپمان رو تایید کرد.



[1] Qanun
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #13
جانگکوک روبه‌روی خانه‌ای ایستاده بود. برای اطمینان نگاه دوباره‌ای به آدرس خانه کرد و در را زد. صدای مردی از داخل خانه شنیده شد.
- کیه؟
و همراه با این صدا در باز شد و پیرمردی در چارچوب در نمایان شد.
جانگکوک گفت:
- عصر بخیر آقا، اینجا منزل آقای پارک جیمین هست؟
- بله قربان.
- می‌تونم ایشون رو ملاقات کنم؟
- ارباب در خانه نیستند قربان.
- پس کجا می‌تونم ایشون رو ملاقات کنم؟

*

جانگکوک وارد مهمان‌خانه‌ای شد. اطراف رو نگاه کرد. میزهای زیادی چیده شده بود که افراد زیادی دور هر میز بودند. مهمان‌خانه حسابی شلوغ بود. جانگکوک از یکی از مستخدم‌ها سوال کرد:
- ببخشید، آقای پارک جیمین این‌جا هستند؟
و همراه با گفتن این حرف عکس را به مستخدم نشان داد.
-بله، ایشون بالا تو یکی از اتاق‌ها هستند.
جانگکوک تشکری کرد و به طبقه بالا رفت. در حال عبور از راهرو بود که زن جوانی از کنارش عبور کرد، جانگکوک او را متوقف کرد و پرسید:
- معذرت می‌خوام برم خانم شما احیاناً این شخص رو دیدید؟
زن به عکس نگاه کرد و گفت:
- بله، آقای پارک، اینجا مسافرخونه ایشونه، تو اتاقشون تشریف دارند، دومین اتاق از انتها راهرو.
جانگکوک تشکری کرد و به سمت اتاق گام برداشت.

*

در اتاق جیمین و مردی ثروتمندی در حال بازی گو[1] بودند. هر دو روی زمین روی بالشتکی نشسته بودند. جیمین رویش به سمت در ورود بود و مرد پشت به در نشسته بود. جیمین یکی از مهره‌های خودش را تکان داد و با لبخند گفت:
- مثل این‌که این‌دفعه نوبت منه برنده بشم
مرد پوزخندی زد و گفت:
- حالا مونده، آخرش معلوم میشه. ( جوجه رو آخر پاییز می‌شمارند. )
همان لحظه در اتاق با صدای بلندی باز شد و جانگکوک در چارچوب در نمایان شد. هر دو با صدای بلند در سرشان را بالا آوردند و به سمت در نگاه کردند.
مرد با ترش‌رویی گفت:
- اون دیگه کیه؟
جیمین: به نظر می‌رسه مهمون داریم!
جانگکوک بدون ذره‌ای توجه به حرف آن‌ها عکس ( طراحی کشیده شده) را بالا می‌آورد و روبه‌رویش می‌گیرد، نگاهی به عکس می‌اندازد و نگاهی هم به جیمین و می‌پرسد:
- آقای پارک؟
جیمین: بله و شما؟
جانگکوک بدون این‌که توجهی به سوال جیمین کند به سمت او می‌آید و می‌گوید:
- چقدر پیدا کردن شما سخت بود!
و بعد که بالاسر جیمین می‌رسد، خم می‌شود و بازوی چپش را می‌گیرد تا او را از جایش بلند کند و هم‌زمان می‌گوید:
- شما باید با من بیاین!
جیمین بازویش را از دست جانگکوک در می‌آورد و متعجب می‌گوید:
- اون‌وقت چرا؟
جانگکوک به سمت جیمین می‌چرخد و می‌گوید:
- من یکی از افسران گارد سلطنتی هستم، در حال جمع‌آوری افرادی هستیم، شما هم یکی از افرادید!
جیمین:
- آهان یعنی الان می‌خوای از قدرتت برای زور گفتن استفاده کنی؟
- من فقط وظیفم رو انجام میدم، این یه دستور سلطنتیه(پادشاهه)!
جیمین پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- گفتی کی؟
بعد از این حرف جیمین ناگهان دو نگهبان از پشت اتاق بیرون می‌پرند! یکی از آن‌ها با پایش به سینه جانگکوک می‌زند و جانگکوک را به عقب هول می‌دهد.
جانگکوک هم که غافل‌گیر شده است به عقب می‌رود، پاشنه پایش را روی زمین سفت می‌کند تا از سقوط احتمالی جلوگیری کند. بعد از این‌که تعادلش را حفظ می‌کند سرش را بالا می‌گیرد و می‌بیند دو نگهبان شمشیر به دست مقابل او و جیمین ایستاده‌اند. همان لحظه صدای جیمین را می‌شنود:
- فکر کردی کی هستی که می‌تونی به من دستور بدی!
با گفتن این حرف جیمین هر دو بادیگارد(نگهبان) به سمت جانگکوک حمله ور شدند.
-آآ... .
همان نگهبانی که جانگکوک را هول داده بود اول حمله کرد و شمشیرش را بالا آورد. جانگکوک با چرخشش به سمت راست نگهبان از زیر دست او جاخالی داد. همان لحظه نگهبان دوم از پشت جانگکوک حمله کرد که جانگکوک چرخید و با پای راستش ضربه‌ای محکم به شکم نگهبان زد و او را به روی زمین انداخت. شمشیر آن نگهبان همراه با خودش به روی زمین پرت شد.
در همین حین جیمین که در حال نظاره کردن آن‌ها بود. با دیدن افتادن یکی از نگهبانانش به روی زمین به این سرعت شگفت زده شد و دستش را روی میز به چانه‌اش زد به طرف جلو متمایل شد و گفت:
- جالب شد!
جانگکوک به نوک شمشیری که روی زمین پرت شده بود با پایش ضربه‌ای زد تا آن‌را بلند کند. شمشیر در اثر ضربه به طرف بالا آمد که جانگکوک آن‌را رو هوا گرفت. نگهبان اول بار دیگر حمله کرد. جانگکوک سریع با شمشیرش دستی را که نگهبان با آن شمشیر را گرفته بود زخمی کرد که باعث شد شمشیر از دست نگهبان بیافتد. نگهبان عصبی به شمشیر افتاده شده نگاهی کرد و با دست چپش حمله ور شد تا ضربه‌ای به جانگکوک بزند. جانگکوک شمشیر را به صورت عمودی رو به پایین گرفت و با دو دستش، جلوی ضربه نگهبان را گرفت و قبل از این‌که نگهبان کار دیگری انجام دهد، جانگکوک ضربه‌ای به زانوی چپ نگهبان زد که باعث شد نگهبان با درد به روی زمین بیافتد.
جانگکوک به سرعت به طرف جیمین برگشت که در حال نظاره کردن او بود. شمشیرش را بالا آورد و زیر گلوی جیمین نگه داشت و با عصبانیت گفت:
- گفتم این دستور پادشاهه!
جیمین که از نمایش راه افتاده برخلاف جانگکوک راضی بود، با لبخند گشادی گفت:
- خب، این رو چرا از اول نگفتی قهرمان!



[1] Go game
[2] stones
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #14
جین و رپمان در جنگل در حال عبور بودند. جین با شک رو به رپمان کرد و گفت:
- میگم مطمئنی آدرس همین طرفیه؟ اشتباه نیومدیم؟
رپمان نگاهی به آدرس انداخت.
- نه نوشته وسط جنگل نزدیک سنگ‌های یادبود!
- آخه کی وسط جنگل خونه می‌زنه من نمی‌دونم، اگه به راهزنی چیزی برخوردیم چی؟
هنوز حرف جین تمام نشده بود که پنج نفر راهزن بی‌هوا از پشت درخت‌ها بیرون آمدند و ریختند دور آن‌ها، که باعث تعجب آن‌ها شد. جین رو به راهزن‌ها گفت:
- حداقل می‌گذاشتید حرفم تموم بشه بعد!
رپمان سقلمه‌ای به پهلوی جین که سمت راست او بود، زد و گفت:
- هیس، این‌ها شوخی ندارند، سر به سرشون نزار!
بعد رو به راهزن‌ها کرد و گفت:
- دوستان عزیز و گرامی! خسته نباشید، حتماً از صبح تا حالا خیلی زحمت کشیدید، خدا قوت!
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- ولی متاسفانه ما آه در بساط نداریم، اشتباه کردید این‌دفعه( به کاهدان زدید).
رئیس راهزن‌ها تک خنده‌ای کرد و گفت:
- جدی که نمیگی؟!
و با این حرف با چشمانش به جین اشاره کرد. رپمان تازه یادش آمد، جین پولدار است! سر تا پای جین را برانداز کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و زیر لب با خودش گفت:
- بدبخت شدیم.
جین که کنار رپمان ایستاده بود صدایش را واضح نشنید گوشش را به سمت رپمان کج کرد و گفت:
- چی گفتی؟ من که دم گوشتم نمی‌شنوم چی میگی، چه برسه به این راهزن‌های شریف! بلندتر حرف بزن بابا!
رپمان به جین نگاه کرد که بی‌خیال و خندان او را نگاه می کند. او را دوباره وارسی کرد و متوجه شد دستانش را پشتش روی هم قرار داده و خیلی خونسرد به نظر می‌رسد. رپمان متعجب نگاهش کرد و گفت:
- شجاعی یا خیلی پاستوریزه! نمی‌دونی الان تو چه شرایطی هستیم؟!
جین خندان نگاهی به راهزن‌ها کرد و گفت:
- مشکلی نداره که آقایون هر چی داریم میخوان، ما هم هر چی مال و منال داریم می‌دیم!
قبل از این‌که رپمان جوابی دهد، رئیس راهزن‌ها داد زد:
-بسه! چقدر زر می‌زنید؛ حوصله‌مون سر رفت! بدید هر چی دارید بجنبید! هی دختر خانم لباستم بده!
جین و رپمان هم‌زمان با هم هر کدام گفتند:
جین: دختر خانم؟!
رپمان: لباسش؟!
رئیس راهزن‌ها با بدخلقی گفت:
- حرف نباشه، زودتر!
و رو به افرادش گفت:
- بگیرید هر چی دارند، چرا ایستادید بروبر نگاه‌شون می‌کنید.
با حرف رئیس راهزن‌ها افرادش به طرف آن دو رفتند تا پول‌ها(سکه‌ها) و وسایل‌شان را بگیرند. رئیس دزدها به خود غرید:
- با یه سری احمق دارم کار می‌کنم، به یه سری احمق‌تر هم زدم! شانس ما رو باش
سه راهزن به طرف آن دو رفتند، یکی از راهزن‌ها با بدخلقی گفت:
- یالا بجنبید، سکه، جواهرات هرچی دارید رد کنید بیاد.
رپمان و جین به هم نگاهی انداختند، قبل از این‌که بخواهند اقدامی کنند صدایی آن‌ها را متوقف کرد:
- شاید بهتر باشه برگردید به همون جا که بودید!
همه با شنیدن صدا به عقب برگشتند. جین و رپمان به آن مرد نگاه کردند، مردی جوان و نیرومند را دیدند که کیسه‌ای را بر دوشش انداخته بود و با یک دست آن را گرفته بود.
جین در گوش رپمان زمزمه کرد:
- با ما بود یا او‌ن‌ها!
رپمان آرام گفت:
- خیلی قیافش آشناست!
شوگا با گفتن این حرف، راهش را کج کرد و به سمت کلبه‌اش کمی آن‌طرف‌تر گام برداشت.
جین باز زمزمه کرد:
- الان مثلاً ما رو نجات داد!
همان لحظه رئیس راهزن‌ها که با دیدن شوگا ترسیده بود به افرادش دستور داد:
- بیاین بریم!
افراد که از رفتار رئیس‌شان متعجب شده بودند، اعتراض کردند:
- چرا رئیس؟
- اون فقط یک نفره ما پنج نفر!
- رئیس می‌شناسیدش؟
رئیس راهزن‌ها که از گلایه‌های افرادش عصبی شده بود بلند داد زد:
- د... میگم بیاین یعنی بیاین، به من نمی‌خواد درس بدید احمق‌ها.
افرادش با داد او بدون حرف اضافه‌ای پشت سر او راه افتادند و از آن‌جا رفتند.
رپمان و جین که از این اتفاق متعجب شده بودند، با حیرت به شوگا که بی‌توجه به اون‌ها وارد کلبه‌اش شد نگاه کردند.
جین گفت:
- انگار جدی جدی نجات‌مون داد، بابا ایول!
رپمان هم‌چنان به در کلبه زل زده بود. جین نگاهش را پایین آورد و عکسی را که رپمان در دستش که آویزان موازی پاهایش آن‌را نگه داشته بود نگاهی کرد و گفت:
- ا... این که همین دوست‌مون در اومد!
رپمان با شنیدن حرف جین عکس را مقابلش گرفت و با دیدنش زمزمه کرد:
- پس بی‌خود نبود آشنا میزد!
جین گفت:
- حالا چه طوری باهاش حرف بزنیم؟ به نظر نمیاد دوست داشته باشه کسی مزاحمش بشه!
رپمان و جین با تردید به هم نگاه کردند.

*

اینسوک جلوی قصری قدیمی ایستاده بود. (قصر به اندازه یک کاروانسرا وسعت دارد و نه به اندازه قصر امپراطور!)
قصر از سنگ‌های مشکی ساخته شده بود که مجسمه‌های ترسناکی روی آن کار شده بودند. قصری بدون حیاط!
اینسوک با شک آدرس را بار دیگر نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- من نباید می‌اومدم اینجا!
او با احتیاط به سمت در ورود رفت و زنگ در را زد. هیچ کسی جواب نداد. اینسوک چند لحظه صبر کرد و دوباره زنگ در را زد؛ ولی دوباره کسی جواب نداد. اینسوک کمی عقب‌تر رفت و چند بار پرش کرد تا بتواند از طریق یکی از پنجره‌ها داخل را ببیند و هم‌زمان گفت:
- کسی خونه نیست؟
و با خودش زمزمه کرد:
- اصلا کسی می‌تونه این‌جا زندگی کنه!
اینسوک شروع کرد به گشتن راهی برای ورود به داخل قصر. پشت قصر یکی از پنجره‌های طبقه دوم که ارتفاع کمی تا زمین داشت باز بود. اینسوک اگر کمی از دیوار بالا می‌رفت، می‌توانست آن‌را بگیرد. پای چپش را به شیاری روی دیوار گذاشت و دستانش را هم در یکی دیگر از شیارها به یک سنگ قفل کرد و خود را بالا کشید. پای راستش را درون شیاری بالاتر محکم کرد و دست راستش را دراز کرد و توانست لبه پنجره را بگیرد. آن یکی دستش را هم به لبه پنجره گذاشت و با مشقت و زحمت خود را بالا کشید. پای چپش را انداخت داخل اتاق و خود را به داخل کشید. پای راستش را هم که به آن طرف پنجره آویزان بود، داخل آورد و داخل اتاق پرید. پرشش بیشتر شبیه پرت کردن خودش به کف اتاق بود! افتادن او به داخل اتاق با صدای بلندی همراه شد. با درد پای راستش را گرفت و مالش داد.
- او... خدا چه دردی داره!
صاحب خانه در آشپزخانه مشغول بود. همراه با صدای بلند افتادن اینسوک در کف اتاق، سرش را بالا گرفت و اخم غلیظی کرد.

*

رپمان و جین پشت در کلبه ایستاده بودند. رپمان با احتیاط در زد؛ ولی جوابی نیامد. رپمان پرسش‌گرانه به جین نگاه کرد که او شانه‌ای به علامت " ندانستن" بالا داد. رپمان بار دیگر در زد. این بار صدای شوگا از داخل کلبه آمد.
- بله؟!
رپمان گفت:
- قربان یه لحظه لطفاً... .
شوگا در را باز کرد درحالی‌که اخم ظریفی به چهره داشت (او وحشی، جذاب ولی ترسناک به نظر می‌رسید)
- بله؟
جین و رپمان بار دیگر از روی تردید به هم نگاه کردند.
رپمان ادامه داد:
- قربان اول می‌خواستیم برای کمک‌تون ازتون تشکر کنیم و دوم... ما اومدیم برای... منظورم اینه که یک دعوت‌نامه برای همکاری شما آوردیم!
جین زیر گوش رپمان گفت:
- دعوتنامه؟؟
رپمان گفت:
- ششش... .
- علاقه‌ای ندارم!
و با این حرف به داخل رفت و در را بست.
رپمان به جین نگاه کرد.
- حالا چی؟
جین لبخندی زد:
- بسپارش به من!
- چی کار می‌خوای بکنی؟
- داشتیم می‌اومدیم رودخونه رو دیدی تو راه؟
رپمان مردد گفت:
-آره.
- خب اون همین راه‌حل ماست!
جین بعد از گفتن این حرف دستانش را از هم باز کرد.
رپمان گفت:
- داری چی کار می‌کنی؟
- هدایت آب به جایی که باید بره!
همان لحظه آب رودخانه‌ای که در نزدیکی آن‌ها قرار دارد، به جنب‌وجوش در می‌آید و بعد از چند ثانیه از جایش بلند می‌شود و به سمت جین و رپمان هدایت می‌شود!
رپمان که متوجه اتفاقی که داشت می‌افتاد، نبود رو به جین پرسید:
- هدایت چی؟ آب؟
جین بدون توجه به سوال او گفت:
- جای تو بودم سرم رو می‌دزدیدم!
رپمان متعجب گفت:
- چی.. چر...
قبل از تمام شدن حرفش به پشت سرش نگاه کرد و دید حجم عظیمی از آب دارد به سمت آن‌ها می‌آید. او سریع با ترس سرش را خم می‌کند و آب رودخانه از بالا سرش عبور می‌کند و از طریق پنجره باز کنار در و لای در، آب به داخل کلبه شوگا سرازیر می‌شود.
رپمان بهت‌زده به کلبه خیس نگاه می‌کند و می‌گوید:
- چی کار کردی؟!
قبل از این‌که جین پاسخی دهد در کلبه باز می‌شود و شوگا عصبانی و با چشمانی به خون نشسته (قرمز) در چارچوب در نمایان می‌شود. در حالی‌که از عصبانیت قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌رود و در اثر خیس شدن از موهایش و لباسش آب می‌چکد. جین بلافاصله خود را پشت رپمان مخفی می‌کند. شوگا یقه رپمان را می‌گیرد و در دستش می‌چرخاند.
- چی کار کردید؟
رپمان در حالی‌که سعی داشت اوضاع را کنترل کند:
- قربان... یه لحظه... باور کنید ما قصد اهانت...
شوگا نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت رپمان را کمی با دستش به بالا کشاند. رپمان دستش را روی دست شوگا که یقه‌اش را گرفته بود گذاشت و با ترس گفت:
-با... باور کنید، ما انتخاب دیگه‌ای نداشتیم! این یه دستور سلطنتیه!
شوگا با شنیدن این حرف با حیرت رپمان را پایین می‌آورد و همین‌طور که دستانش از دور یقه رپمان شل می‌شود آرام می‌گوید:
- گفتی به دستور کی؟!

*

اینسوک از اتاق خارج می‌شود. دور و اطرافش را نگاه می‌کند. راه‌رویی کوتاه که پر از اتاق‌های مختلف است و پلکانی که به طبقه اول می‌رود. اینسوک آهسته به سمت پله‌ها می‌رود و از آن پایین می‌آید و خود را به طبقه اول می‌رساند. پایین پله‌ها می‌ایستد و مشغول بررسی می‌شود. سمت راستش کمی آن‌طرف‌تر آشپزخانه است و سمت چپش هم نشیمن، روبه‌رویش هم میز ناهارخوری. اینسوک با خودش فکر می‌کند " یعنی کسی داخل هست؟ " قبل از این‌که بتواند فکر بیشتری کند، ناگهان شخصی یقه‌اش را می‌گیرد و او را به زمین پرت می‌کند. اینسوک با صدای بلندی روی زمین می‌افتد.
- آخ!
وی عصبی خطاب به او می‌گوید:
- چطور تونستی وارد خونه بشی؟ با اجازه کی؟
اینسوک نگران دستش را بالا جلویش می‌گیرد و می‌گوید:
- صبر کن... صبر کن... من باید باهات حرف...
وی حرفش را قطع می‌کند:
- من واضح بهت گفتم که نمی‌خوام مزاحمم شی!
اینسوک متعجب همان‌طور که نشسته است می‌گوید:
- کی؟!
وی پوزخند می‌زند:
- تو فکر می‌کنی من صدای زنگ رو نشنیدم که داشتی خرابش می‌کردی؟!
اینسوک متوجه طعنه‌ی او می‌شود. بلند می‌شود و می‌ایستد.
- ولی من باید باهات حرف بزنم، بهتره بگم مجبورم! من با خواست خودم این‌جا نیستم، پادشاه به من یه ماموریت داده و گفته اول افرادم رو جمع کنم، من هم فکر کردم شاید به کمک تو نیاز داشته باشیم.
- و چرا باید قبول کنم؟
اینسوک شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- نمی‌دونم، خودم هم نمی‌دونم برای چی این‌جام ولی این تنها کاریه که الان می‌تونم انجام بدم، حداقل من شما رو این‌جا می‌شناسم.
- درباره کی‌ حرف می‌زنی؟
اینسوک مردد به وی نگاه کرد.
- تو ممکنه باور نکنی ولی...
اینسوک مکثی کرد و ادامه داد:
- من از جایی میام که اونجا شخصی مثل تو وجود داره، دقیقا شبیه به تو و تو تنها فرد آشنا نیستی شش نفر دیگه در همین شرایط این‌جا وجود دارند.
وی با شنیدن حرف اینسوک یک تای ابرو خود را بالا می‌دهد و متعجب اینسوک را نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #15
همه در جلو خانه جیهوپ جمع شدند.
جیمین: این دیگه آخریشه نه؟
جین: امیدوارم حداقل ترسناک نباشه!
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه کرد. شوگا سنگینی نگاه جین را احساس کرد، اما بی‌تفاوت هم‌چنان به خانه چشم دوخته بود.
رپمان: چرا در حیاط بازه!
جانگکوک: الان می‌فهمیم!
و با گفتن این حرف همه به داخل خانه رفتند.
همه به محض ورود به خانه متعجب شدند. تمام وسایل و اثاثیه خانه در هوا معلق بودند! از مجسه‌های تزئینی گرفته تا ساعت و میز و صندلی و... .
جین: خب این اصلاً قابل پیش‌بینی نبود!
جیمین: چرا همه چی رو هوا معلقه؟
رپمان: اصلاً این شخص کیه؟
یک‌دفعه میزی معلق در هوا به سمت جیمین می‌آید. جین متوجه آن می‌شود و بلند می‌گوید:
- مراقب باش!
وی که نزدیک جیمین ایستاده است با یک دست میز را که در چند میلی‌متری جیمین است متوقف می‌کند و از برخورد آن به صورت جیمین جلوگیری می‌کند. وی میز را به سمت دیگری در هوا هدایت می‌کند.
جیمین رو به وی به حالت تشکرآمیزی، می‌گوید: ممنونم تهیونگ شی!
جیمین با گفتن این حرف دستش را جلو می‌آورد تا با وی دست دهد. وی بدون توجه به او می‌گوید:
- دفعه بعد بیش‌تر مراقب باش.
جیمین دستش را که در هوا مانده است به پشت گردنش می‌برد و گردنش را مالش می‌دهد و می‌گوید:
- آره خب باید بیش‌تر دقت کنم.
جیمین با گفتن این حرف کمی به راست می‌چرخد و جانگکوک را می‌بیند که در حال نگاه کردن به اوست که با دیدن نگاه جیمین نگاهش را برمی‌دارد و به جلو خیره می‌شود.
ناگهان همه صدایی را از بالای پله‌ها می‌شنوند. (آن‌ها در هال ایستاده‌اند و روبه‌روی‌شان پلکانی است که به طبقه بالا ختم می‌شود) همه به سمت پلکان می‌چرخند. جیهوپ را می‌بینند که در طبقه بالا از این سمت به آن سمت می‌رود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. درحالی‌که عینک زده و در حال مطالعه کتابی در دستش است. جیهوپ در حال و هوای خودش است که یک‌دفعه متوجه حضور آن‌ها می‌شود. جیهوپ لبخندزنان عینکش را در می‌آورد و به آن‌ها نگاه می‌کند و با خوشحالی می‌گوید:
- او خدای من، این‌جارو باش، مثل این‌که مهمون دارم! چقدر هم عالی! خوش آمدید به خونه حقیرانه من!
رپمان: حداقل این یکی خیلی نرمال‌تره!
اینسوک صدایش را بلند می‌کند تا به جیهوپ برسد و می‌گوید:
- بله خیلی ممنون، در واقع ما اومدیم ازتون بخوایم با ما همراه بشید!
جیهوپ:
- من خیلی خوشحال میشم اگه بتونم در هر زمینه‌ای کمک‌تون کنم و...
قبل از تمام کردن حرفش شوگا وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- بله و ما هم ممنون می‌شیم اگه اول این اشیا رو از زیر دست و پامون جمع کنید.
جیهوپ:
-او... متاسفم... متوجه اون‌ها نشدم!
و با این حرف با یه بشکن اشیا را روی زمین گذاشت و ادامه داد:
- ببخشید کجا بودیم؟
رپمان: هر لحظه که می‌گذره بیشتر مطمئن میشم که یه شخص نرماله!
وی بعد از شنیدن حرف رپمان گفت:
- و البته خوش‌گذران!

*
همه به جز جیهوپ در اتاق مطالعه جیهوپ جمع بودند. جیمین و جین روی صندلی نشسته بودند. وی و شوگا به دیوار تکیه داده بودند و جانگکوک و اینسوک و رپمان دور میز ایستاده بودند. جیهوپ با فنجان‌های چایی به اتاق مطالعه می‌آید و سینی را روی میز می‌گذارد.
جیهوپ: از خودتون پذیرایی کنید.
اینسوک: ممنونم آقای جانگ.
جین رو به اینسوک:
- پس تو میگی، با یه مهره سحرآمیز از یه دنیا دیگه به این‌جا اومد.
جیمین: و هفت خواننده هم اون‌جا شکل ما وجود دارند.
رپمان: و تو ما رو جمع کردی اینجا فقط چون ما رو می‌شناختی.
شوگا: و این دستور پادشاهه که برای یه ماموریت نامعلوم افراد جمع کنی!
با حرف‌های آن‌ها همه متعجب به اینسوک و جانگکوک نگاه کردند.
اینسوک: شاید باورش سخت باشه ولی... آره درسته!
وی: پادشاه ما رو مسخره کرده یعنی چی اون‌وقت!
جانگکوک: به پادشاه خبر دادم افرادمون رو جمع کردیم، پیش‌گو اعظم قراره بیاد این‌جا.
همان‌لحظه زنگ در به صدا در می‌آید.
جانگکوک: فکر می‌کنم خودشه میرم در رو باز کنم.
و با این حرف به سمت در ورودی می‌رود.
جین: چیزه دیگه‌ای رو نمی‌دونم ولی این گروه بیش از حد نرماله با من موافق نیستید؟
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه می‌کند که شوگا نگاهش را بی‌تفاوت از جین می‌گیرد.
همان‌لحظه پیش‌گو اعظم وارد اتاق می‌شود و اشخاصی هم که نشسته‌اند به احترام او می‌ایستند.
پیش‌گو به محض دیدن آن‌ها لبخند می‌زند و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم بفرمایید.
همه همراه با پیش‌گو اعظم به دور میز می‌نشینند.
پیش‌گو اعظم: اول از همه عذر می‌خوام اگه اذیت شدید تا این‌جا جمع بشید و ممنون برای وقتی که گذاشتید، فکر می‌کنم همه می‌دونید به دستور پادشاه اینجا جمع شدید.
پیش‌گو مکثی می‌کند و رو به اینسوک می‌گوید:
- چه گروهی هم دست و پا کردی!
اینسوک گنگ پیش‌گو را نگاه می‌کند، که پیش‌گو لبخند محوی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- و حالا شما در قدم بعد باید این رو پیدا کنید.
و هم‌زمان با این حرفش از داخل جیب لباسش طوماری را بیرون می‌آورد و طومار را باز می‌کند. روی طومار عکس یک گردن‌بند طلایی رنگ و دایره‌ای شکل کشیده شده بود که طرح یک ماه داخل دایره بر روی آن حکاکی شده بود.
همه با دیدن عکس روی طراحی متعجب شدند.
وی: یه گردن‌بند؟
جین: من فکر کردم یه چیز منحصر به فردتری باشه.
رپمان: هشت آدم برای پیدا کردن یه گردن‌بند!
جیمین: ان‌قدر با زور ما رو آوردید این‌جا برای این؟ ما رو مسخره کردید؟
جیمین با این حرف نگاه معنا داری به جانگکوک که او را به زور آن‌جا آورده بود کرد. جانگکوک هم که مثل او از جایی خبر نداشت بعد از دیدن نگاه جیمین سرش را معذب به طرف پیش‌گو برگرداند.
پیش‌گو: شما چقدر عجولید من که نگفتم فقط باید یه گردن‌بند پیدا کنید، گفتم در این مرحله باید این رو پیدا کنید.
شوگا: معذرت می‌خوام قربان، مگه خود امپراطور با این همه افرادی که دارند نمی‌تونند یه گردن‌بند رو پیدا کنند که به ما میگن.
پیش‌گو: بله نمی‌تونند!
همه با شنیدن این حرف حیرت زده پیش‌گو را نگاه کردند.
پیش‌گو:
- بحث افراد نیست، این یه پیش‌گوییه، پیش‌گویی شده بود شخصی توسط شی ناشناسی از دنیایی متفاوت با دنیا ما وارد دنیای ما میشه، اون‌وقته که همه چی شروع میشه.
جیهوپ: چی شروع میشه؟
پیش‌گو: یه اتفاقی که ما مدت‌هاست منتظرشیم.
وی: میشه یه جوری توضیح بدید که ما هم بفهمیم؟
پیش‌گو کلافه دستی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- الان نمی‌تونم بهتون بگم! شما اول طبق پیش‌گویی گردن‌بند رو پیدا کنید بعد.
رپمان:
- از کجا معلوم ما پیداش کنیم؟!
پیش‌گو:
- تو پیش‌گویی نوشته اون شخصی که مسافره همراه با افرادی که خودش جمع می‌کنه موفق به پیدا کردن گردن‌بند می‌شند، برای همین پادشاه همون ابتدا فرمان دادند خانم کیم اول افرادش رو جمع کنه، حالا هم طبق پیش‌گویی گردن‌بند رو پیدا کنید تا بعد.
وی:
- حتما اصل قضیه یه مشکلی داره که نمی‌خواین بگین درسته؟
پیش‌گو اعظم بدون جواب فقط نگاهش را از وی می‌دزدد.

*

بعد از رفتن پیش‌گو همه هم‌چنان در اتاق مطالعه هستند.
شوگا:
- یه جای کار می‌لنگه؟
اینسوک مردد:
- شما که فکر نمی‌کنید من همون آدم پیش‌گویی باشم درسته؟
جیهوپ:
- خب این درسته که توسط مهره‌ای سحرآمیز اینجا اومدی و یه گروه هم انقدر سریع درست کردی.
اینسوک:
- من فقط چون شما رو می‌شناختم ان‌قدر سریع جمع‌تون کردم.
وی:
- خب اینم خودش یه دلیله.
جانگکوک آرام زمزمه می‌کند:
- می‌خوان چه ماموریتی بهمون بدن که حاضر نیستند زودتر بهمون اطلاع بدن، این کارها واقعا از پادشاه بعیده!
همه با حرف جانگکوک به فکر فرو رفتند. سکوتی بین‌شان در گرفت. جین بعد از چند ثانیه گفت:
- چه گروه نابی!
او شروع به اشاره کردن به افراد حاضر در اتاق کرد. اول از همه به رپمان اشاره کرد و گفت:
- یه نابغه.
و بعد به جانگکوک اشاره کرد:
- یه فرمانده رده بالا ارتش امپراطوری.
بعد به وی اشاره کرد:
- یه خون آشام.
بعد رو به شوگا:
- یه گرگینه.
بعد رو کرد به سمت جیهوپ:
- یه جادوگر.
بعد به اینسوک اشاره کرد:
- یه دختر با مهره‌ای سحرآمیز از یه مکان نامعلوم.
بعد رو به جیمین کرد و گفت:
- یه بازرگان
و در انتها به خودش اشاره می‌کند:
- و یه خدای آب، پیش هم جمع شدند برای پیدا کردن یه گردن‌بند پیش‌گویی شده! چه عالی! (این حرف را با طعنه زد)
همه بعد از اتمام حرف جین چند ثانیه به هم نگاه کردند.
جیهوپ:
- خب شاید این یکم عجیب و غیرعادی باشه
جیهوپ بعد از گفتن این حرف دستانش را بالا آورد و به هم زد و با اشتیاق ادامه داد:
- ولی من فکر می‌کنم خیلی بهمون خوش می‌گذره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #16
جانگکوک و جیمین در قصر امپراطور در یکی از اتاق های اسناد بودند. آن دو در حال گشتن اسناد برای پیدا کردن هر اطلاعاتی درباره گردنبند بودند.
جیمین رو به جانگکوک کرد و گفت:
- به نظرت برای چی باید گردنبند رو پیدا کنیم؟ به چه دردی می‌خوره؟
جانگکوک که با جدیت در حال بررسی اسناد بود بدون اینکه سرش را بالا بگیرد جواب داد
- وقتی پیداش کنیم میفهمیم!
جیمین که حوصله گشتن نداشت گفت:
- یعنی امپراطور خودش نمی تونست اینجا رو بگرده، گذاشته ما بیایم بگردیم، این واقعا از سر باز کردن نیست؟
جانگکوک:
- قبلا که گفتم اینجا رو گشتن چیزی پیدا نشده، من دارم برای اطمینان دوباره می گردم، اگه نمیخوای میتونی بری من که مجبورت نکردم خودت خواستی کمک کنی
جیمین:
- خب میتونی به سربازانت دستور بدی اینجا رو بگردن، حداقل نفرات زیاد بشه زودتر تموم شه
جانگکوک:
- نخواستم به جز کسانی که اینسوک جمع کرده کسی رو درگیر موضوع کنم، همین الانشم معلوم نیست می‌خوایم چی کار کنیم
جیمین پوفی می‌کند و دوباره مشغول می‌شود، حین گشتن می گوید
- چرا همون اول که همدیگر رو دیدیم نگفتی فرمانده کل ارتش هستی؟
جانگکوک:
- گفتم که.
جیمین:
- نخیر شما فقط گفتی عضو گارد سلطنتی هستی.
جانگکوک زیر لب زمزمه کرد، طوری که فقط خودش بشنود:
- حالا چه فرقی داره!
جیمین دوباره بعد از یک ربع گشتن خسته می شود و سندی که در دستش است روی میز می اندازد و می‌گوید:
- واقعا من دارم اینجا چی کار میکنم، این‌ها کار من نیست، من مردهام [1] رو می‌خوام، کاش اون‌ها اینجا بودند!
ناگهان چیزی به ذهن جیمین می رسد. لبخندی می زند و نگاهی به جانگکوک می کند که هنوز با جدیت در حال بررسی اسناد است. جیمین بلند حرف می زند جوری که جانگکوک به راحتی بشنود.
جیمین:
- به خاطر اینکه ماموریت سریه من نمی تونم افرادم رو با خودم بیارم!
- ولی حداقل نیاز به یه بادیگارد دارم.
جیمین با گفتن این حرف کمی مکث می‌کند و دوباره به جانگکوک نگاه می کند که بدون ذره ای اعتنا به حرفش در حال گشتن است.
جیمین رو به جانگکوک:
- می‌خوای یکی از مردهای من بشی، پول خوبی بهت میدم.
جانگکوک دست از کارش می‌کشد و مکثی می کند، بعد به طرف جیمین بر میگردد.
- من یکی از فرمانده های ارشد ارتش هستم.
او بعد از گفتن این حرف دوباره به کارش مشغول می شود. به سمت میزی می‌رود و کتابی(سندی) که در دست دارد را روی آن می.گذارد و کنار میز می ایستد و شروع به ورق زدن کتاب می کند. جیمین که از جواب جانگکوک راضی نیست معترض می‌گوید:
- خب که چی؟ یه فرمانده ارتش نمی‌تونه بادیگارد شخصی بشه؟!
جانگکوک حرفی نمی زند. جیمین به سمت میز می رود و جانگکوک را که در حال مطالعه است منتظر نگاه می کند. وقتی که می بیند جانگکوک جوابی نمی دهد. سرش را خم می کند و سرش را بالای کتاب نگه می دارد. به طریقی که جانگکوک مجبور می شود به جای کتاب او را نگاه کند.
- من بیشتر از حقوق الانت می تونم بهت بدم
و با این حرف لبخندی کیوتی[2] به جانگکوک میزند. جانگکوک بی اختیار به چشمان خندان جیمین چشم می دوزد. آن دو برای چند ثانیه به هم نگاه می کنند.
جانگکوک با انگشت سبابه‌اش به پیشونی جیمین فشار وارد می‌کند و آن را عقب می‌کشد.
- علاقه ای ندارم.
و با گفتن این حرف از کنار جیمین رد می‌شود و به سمت قفسه ها می رود تا کتابی که در دست دارد، در یکی از قفسه ها بگذارد. (قفسه های کتاب به گونه‌ای است که از هر دو طرف باز است و قفسه از هر دو طرف قابل استفاده است)
همین که میخواهد کتاب را در قفسه بگذارد، جیمین در طرف دیگر قفسه ظاهر می‌شود که باعث می شود جانگکوک بی اختیار دوباره به او چشم بدوزد.
- من بهت بیشتر از حقوق الانت میدم قبول؟
جانگکوک با انگشت سبابه و شصتش ضربه آرومی به پیشونی جیمین می زند که باعث می شود جیمین سرش را عقب بکشد و پیشانی اش را بخاراند.
- اووچ (آخ)
- اگه نمیخوای کمک کنی قبول ولی حداقل حواس من رو پرت نکن!

*

جین و رپمان در بازار جواهرات هستند. جین جلوی غرفه‌ای ایستاده است و دارد به جواهرات نگاه می کند. یکی از دستبند‌ها چشم جین را می گیرد. جین آن را بر می‌دارد.
جین
- چقدر قشنگه.
رپمان در طرف دیگر بازار ایستاده است و در حال سوال پرسیدن از فروشنده‌ها درباره گردنبند است. تا نگاهش به جین می‌خورد می‌گوید:
- میشه لطفا کمک کنی، به جای وقت گذرونی!
جین دلخور جواب می‌دهد:
- فقط برای یه لحظه نگاهش کردم.
و با این حرف از عرض بازار (خیابان) عبور می‌کند تا خود را به رپمان برساند و در همان حال عکس گردنبند را از جیبش در می آورد و هم زمان ادای رپمان رو هم در می‌آورد.
- به جای وقت گذرونی!
وقتی به آن طرف بازار می‌رسد. همچنان مشغول باز کردن عکس گردنبند است که در همان حال در حالی که حواسش نیست پایش به داخل سطلی کنار غرفه‌ای می‌رود و ناگهان تعادلش را از دست می‌دهد و لیز می‌خورد، برای جلو گیری از افتادنش ناخودآگاه دستش را به رو میزی غرفه‌ای که نزدیکش است می‌گیرد و تمام وسایل غرفه از روی میز همراه با خودش به روی زمین می افتد. رپمان با صدای افتادن او به سمتش بر می گردد و با دیدن افتادنش به روی زمین سریع به طرفش می آید.
- خوبی؟ چیزیت نشده؟
قبل از این که جین جوابی دهد پیرمردی (صاحب غرفه، فروشنده) که سر میزش نبوده است بالا سر آن‌ها سر می‌رسد.
- چه اتفاقی افتاده؟
جین با درد بلند می‌شود.
رپمان:
- خیلی متاسفم قربان، یکم برادرم(هیونگم) سر به هواست.
فروشنده با لبخند می‌گوید:
- اشکالی نداره فقط خواهشا وسایل رو...
قبل از اینکه حرفش تمام شود. نگاهش به سمت طومار باز شده روی زمین می‌افتد و با دیدن عکس گردنبند با تعجب به آن چشم می دوزد. رپمان متوجه نگاه او می شود سریع می رود و طومار را از روی زمین بر می دارد و سپس جلوی فروشنده می‌گیرد و می‌گوید:
- شما درباره این گردنبند چیزی می‌دونید؟
پیرمرد مضطرب می‌شود و با ترس به رپمان نگاه می‌کند. سریع آستین لباس رپمان و جین را می‌گیرد و آن‌ها را به داخل غرفه‌اش می‌برد.
پیرمرد با نگرانی و ترس:
- چرا دارید دنبالش می‌گردید؟

*

در خانه جیهوپ، وی و شوگا در نشیمن روی دو صندلی کنار هم نشسته اند. هر دو در فکر هستند و با هم حرف نمی‌زنند.
جیهوپ وارد نشیمن می‌شود.
جیهوپ:
- بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید، امیدوارم بتونند چیزی پیدا کنند موافقید؟
وی و شوگا هیچ کدام حرفی نمی‌زنند.
جیهوپ:
- فکر میکنم الان زمان خوبیه تا با هم کمی آشنا بشیم، این طور فکر نمی‌کنید؟
دوباره جوابی نمی‌شنود.
جیهوپ:
- مچکرم به خاطر توجهتون بچه‌ها!
اینسوک وارد نشیمن می‌شود. جیهوپ رو به اینسوک آرام می‌گوید:
- جوابم رو تا حالا گرفته بودم اگه با دوتا سنگ حرف می‌زدم!
اینسوک می خندد. همان لحظه جیمین و جانگکوک سر می رسند و وارد نشیمن می‌شوند. همه توجهشون به آن دو جلب می‌شود.
جیمین؛
- ما تمام تلاشمون رو کردیم
جانگکوک:
- هیچی پیدا نکردیم، حتی یه کلمه
جیهوپ:
- خسته نباشید.
ناگهان در با صدای بلندی باز می شود و رپمان و جین در چارچوب در نمایان می شوند. آن‌ها وارد نشیمن می شوند.
جین:
- به دردسر افتادیم.
وی و شوگا با شنیدن این حرف هر دو همانطور که نشسته بودند به جلو متمایل می شوند و همه با نگرانی به آن دو نگاه کردند.
شوگا:
- اون چیه؟
جین:
- بدتر از چیزی که فکر می‌کردیم.
وی:
- خب چیه؟
جیهوپ که بالاخره عملی از آن دو دید با خودش زمزمه کرد:
- حداقل به یه موضوع اهمیت میدن!
رپمان:
- شاید ما مجبور باشیم با بلک گست[3] مبارزه کنیم!
همه (به جز اینسوک، رپمان و جین) با هم داد زدند:
- چی؟!
اینسوک اما متعجب از همه جا می‌پرسد.
- اون دیگه کیه؟!


[1] منظور از مرد ها همان بادیگاردها هستند، در خیلی جاها در فیلم‌ها هم شاید دیده باشید مرد ها به معنی افراد طلقی می شوند خواهشا تعبیر منفی نشود، برای باحال‌تر شدن دیالوگ از کلمه مرد استفاده شده است.
[2] cute
[3] Black Ghost
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #17
همه در خانه جیهوپ جمع بودند.
شوگا: پس پیرمرد گفت بلک گست گردن‌بند رو داره؟
جیمین: این به این معنی نیست که باید باهاش بجنگیم؟
وی: چرا نمیگی نابودش کنیم!
با این حرف وی همه سکوت کردند و فقط به هم نگاه کردند.
جیمین: پس بگو چرا پادشاه درست قضیه رو باز نمی‌کرد؟
جین:
- این یعنی تو لفافه گفته گردن‌بند رو پیدا کنیم ولی در اصل می‌خواسته بگه با بلک گست بجنگیم؟
رپمان:
- ما رو مسخره کرده این که خودکشیه!
جیهوپ:
- این به این معنا نیست که باید کشور رو نجات بدیم؟ من همیشه فکر می‌کردم کی قراره این کار رو بکنه، نگو خودم یکی از اون افرادم!
اینسوک که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت:
- میشه یکی به من توضیح بده جریان چیه؟
همه با سوالش به طرفش برگشتند.
جانگکوک:
- بلک گست قدرت‌مندترین فرد تو کشوره!
رپمان:
- خیلی قدرت‌مندتر از پادشاه!
جین:
- حتی پادشاه کشور هم اون انتخاب می‌کنه، حتی پادشاه مجبوره به دستوراتش عمل کنه!
اینسوک:
- چرا؟ چطوری؟
رپمان:
- پیرمرد گفت همه چی به خاطر گردن‌بنده، نیروش رو از اون می‌گیره.
جیهوپ:
- آآ... عذر می‌خوام وسط توضیح بی‌نقص‌تون می‌پرم، ولی من فکر نمی‌کنم ما حتی بتونیم ده دقیقه جلو اون بایستیم؟(بجنگیم)
جین: هوسوک‌شی راست میگه امکان نداره!
جیمین: و من فکر می‌کنم این اصلاً وظیفه ما نیست، چرا ما باید این کار رو کنیم؟
جانگکوک:
- ولی این حقیقت داره که مهره اون رو به این‌جا آورده.
رپمان:
- چی باعث شده فکر کنی اون دیگه نمی‌تونه کشور رو کنترل کنه؟ اون هنوزم داره با قدرتش حکومت می‌کنه، کسی هم نمی‌تونه جلوش رو بگیره.
جیمین:
- نامجون هیونگ راست میگه، ما کاری نمی‌تونیم بکنیم حتی با کمک ارتش امپراطور، من میرم خونه، نیازی نیست بیش‌تر از این این‌جا باشم.
جیمین با این حرف به سمت در ورودی می‌رود.
جین: شرمنده بچه‌ها ولی فکر می‌کنم این بدترین تصمیمه.
جین هم با گفتن این حرف جیمین را دنبال می‌کند. قبل از این‌که آن دو از در خارج شوند، اینسوک احساس می‌کند مهره دوباره شروع به درخشیدن کرده است. مهره را از جیبش در می‌آورد و می‌گوید:
- بچه‌ها من فکر می‌کنم زمانم تموم شده!
با حرف او جیمین و جین سرشان را بر می‌گردانند و همه متعجب به اینسوک نگاه می‌کنند.
اینسوک با نگرانی:
- حالا چی کار کنم؟
با گفتن این حرف او جلو چشم حیرت زده آن‌ها ناپدید می‌شود.

*

در زمان حال، در یکی از ساختمان‌های تجاری کره، بی‌تی‌اس در طبقه همکف ساختمان حضور دارند و قرار است برنامه رادیویی‌ای را ضبط کنند. فن‌های زیادی دور آن‌ها را گرفته‌اند و از آن‌ها فیلم و عکس می‌گیرند.
بادیگاردها و منیجر(مدیر برنامه) آن‌ها همراه بی‌تی‌اس حرکت می‌کنند و سعی در باز کردن راه دارند. فن‌ها هیجان زده و خوشحال سر و صدا می‌کنند.
ناگهان در آن شلوغی اینسوک بین فن‌ها و بی‌تی‌اس ظاهر می‌شود و با پشت به زمین می‌افتد. در حین افتادن به جیمین (از بی‌تی‌اس) برخورد می‌کند و جیمین به سمت جلو هل داده می‌شود. اینسوک با صدای بلندی(بدی) به زمین می‌افتد.
اینسوک:
- اووچ... .
اینسوک چشمانش را بسته است و با درد دست راستش را به کمرش می‌زند. همه از این اتفاق شوکه می‌شوند. آن‌ها تصور می‌کنند اینسوک در اثر هل دادن فن‌ها این‌گونه به روی زمین افتاده است. یکی از فن‌ها با ترس گفت:
- او... خدای من!
سکوتی اطراف را فرا می‌گیرد. اینسوک چشمانش را باز می‌کند. جمعیت زیادی را می‌بیند که وحشت‌زده به او چشم دوختند. با خودش فکر می‌کند" من کجام".
اینسوک متوجه جیمین می‌شود که بالا سر او ایستاده است.
جیمین:
- حالتون خوبه؟
اینسوک با تعجب او را نگاه می‌کند. بعد سرش را می‌چرخاند و متوجه فن‌ها می‌شود که متعجب او را نگاه می‌کنند.
جیمین خم می‌شود و دستش را برای کمک دراز می‌کند تا او را بلند کند و هم‌زمان می‌گوید:
- بزارید کمک‌تون کنم.
اینسوک مضطرب می‌شود. بدون کمک جیمین خودش سریع بلند می‌شود و می‌ایستد.
جیمین هم کمرش را صاف می‌کند و می‌ایستد. اینسوک الان روبه‌رو(فیس تو فیس) جیمین است. تازه متوجه بقیه افراد بی‌تی‌اس می‌شود که پشت جیمین ایستاده‌اند.
اینسوک:
- اا... ممنون.
جیمین لبخندی می‌زند:
- واقعاً متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاد.
اینسوک سریع هل می‌شود و با لکنت می‌گوید:
- نه... من... من باید عذرخواهی کنم.
اینسوک سرش را برای عذرخواهی خم می‌کند که جیمین هم به تبعیت از او سرش را خم می‌کند. اینسوک همان لحظه متوجه گردن‌بند آویزان شده در گردن جیمین می‌شود. اینسوک متعجب و شگفت زده می‌شود و ناخودآگاه به گردن‌بند اشاره می‌کند:
- این... این...گردن‌بند... .
جیمین سرش را کمی خم می‌کند تا ببیند اینسوک به چی اشاره می‌کند. که متوجه گردن‌بند می‌شود و آن‌را با دستش بالا می‌آورد:
- گردن‌بندم... چی؟
اینسوک که هم‌چنان به گردن‌بند اشاره می‌کند سرش را بالا می‌گیرد تا چیزی بگوید که تازه متوجه چشمان متعجب و منتظر همه افراد حاضر در آن‌جا می‌شود. او متوجه می‌شد که جلوی جمع نمی‌تواند حرفش را کامل کند. دستانش را جلویش می‌گیرد و به حالت رد کردن حرفش تکان می‌دهد.
- هیچی...‌هیچی.
جیمین لبخند می‌زند و می‌گوید:
- بسیار خب، دفعه بعد بیش‌تر مراقب باشید.
و با این حرف، جیمین و بقیه اعضا بی‌تی‌اس به راه‌شان ادامه می‌دهند. که باعث می‌شود، بادیگاردها و فن‌ها هم همراه با آن‌ها حرکت کنند و اینسوک را متعجب در آن‌جا جای بگذارند.
اینسوک به پشت بر می‌گردد و بی‌تی‌اس را نگاه می‌کند که وارد یکی از اتاق‌های ضیط می‌شوند، با چشمان بهت‌زده با خودش زمزمه می‌کند:
- چرا گردن‌بند دست جیمین بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #18
در زمان حال، در ساختمان تجاری، اینسوک در حال راه رفتن در طبقه همکف است. نگران و مضطرب انگشتش را به دهانش می‌گیرد و با خودش فکر می‌کند:
" چرا جیمین گردن‌بندی شبیه اون چیزی که ما دنبالشیم رو داشت؟"
" اگه همونی باشه که ما دنبالشیم چی؟"
" باید بگیرمش؟"
" چطوری؟"
" مهره برای همین من رو آورده این‌جا؟"
اینسوک کلافه پوفی می‌کند و دستش را به موهایش می‌زند.
ناگهان در اتاق ضبط باز می‌شود و بی‌تی‌اس از آن خارج می‌شود. آن‌ها برنامه‌شان تمام شده است و دارند به طرف در خروجی ساختمان حرکت می کنند. فن‌ها دوباره سر و صدا می‌کنند و دور آن‌ها را می‌گیرند. اینسوک کمی دورتر از آن‌ها ایستاده است. اینسوک با خودش می‌گوید:
- چی کار باید بکنم؟ باید گردنبند رو بگیرم!
اینسوک وقتی برای فکر کردن نداشت سریع شروع به دویدن به سمت آن‌ها کرد. به جمعیت رسید و با دستش سعی کرد راه باز کند
- ببخشید، یه لحظه..بزارید رد شم..کار دارم!
اینسوک فن‌ها رو کنار زد و به بادیگاردها رسید. رو به یکی از بادیگاردها که روبه‌رویش بود کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم، بزارید رد شم، یه لحظه لطفاً!
بادیگارد به حالت عصبی‌ای گفت:
- امکان نداره، چی میگی، فکر کردی ما برای چی این‌جاییم؟!
اینسوک دستش را بالا گرفت و انگشت سبابه‌اش را به نشانه یه لحظه بالا آورد:
- من می‌دونم ولی باید رد شم، خواهش می‌کنم، یه ثانیه، خواهش.
جیمین اینسوک را دید و ایستاد و رو به بادیگارد گفت:
- بزارید بیاد این‌جا(نزدیک‌تر)
بادیگارد معترض:
-آخه..
جیمین:
- مشکلی نیست.
بادیگارد می‌گذارد اینسوک نزدیک‌تر بیاید. اینسوک کاملا مضطرب است و دستانش از استرس ع×ر×ق کرده است، نمی‌داند چه کند و چه بگوید.
جیمین:
- چی شده؟ آسیب دیدید؟
اینسوک به جیمین مضطرب نگاه کرد و با خودش فکر کرد" الان بهش چی بگم؟ بگم گردن‌بندت رو می‌خوام؟! اون بهم قرضش نمیده، میده؟!"
جیمین که می‌بیند اینسوک چیزی نمی‌گوید خودش دوباره می‌گوید:
- چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟
اینسوک با خودش فکر می‌کند" انتخاب دیگه‌ای ندارم"
و بعد رو به جیمین می‌گوید:
- من خیلی خیلی... متاسفم.
قبل از این که جیمین بپرسد برای چی، اینسوک سریع دستش را به طرف گردنبند جیمین می‌برد و آن‌را از گردنش می‌کشد. جیمین که از حرکت ناگهانی او شوکه شده است به عقب می‌رود و روی وی و شوگا که پشت سر او هستند، می‌افتد، آن دو جیمین را می‌گیرند. همه به اینسوک با وحشت و ترس نگاه می‌کنند. اینسوک که بیش از پیش مضطرب شده است می‌گوید:
-من...من...
از شدت استرس نمی‌تواند جمله‌اش را تمام کند و پا به فرار می‌گذارد.
همان لحظه که او شروع به دویدن می‌کند، انگار بقیه تازه به خودشون اومدند، دو تا از بادیگاردها همراه با بعضی فن‌ها با جیغ و داد شروع به دویدن، دنبال او می‌کنند. منیجر و بادیگاردهای دیگر با اضطراب بی‌تی‌اس را از در خارج می‌کنند .جیمین بهت زده همراه با بقیه اعضا بی‌تی‌اس که او را دوره کردند، وارد ماشین می‌شوند.
اینسوک در خارج از ساختمان در حال دویدن است، فن‌ها و دو بادیگارد هنوز در حال دنبال کردن او هستند. یکی از بادیگاردها گفت:
- هی صبر کن!
یکی از فن‌های خشمگین گفت:
- چطور جرئت کردی این کارو بکنی؟!
اینسوک با اضطراب دستش را به داخل جیبش کرد و مهره را در آورد، همان‌طور که در حال دویدن بود رو به مهره گفت:
- روشن شو، خواهش می‌کنم!
اینسوک حواسش نیست و یک‌دفعه پایش به داخل یک گودی گیر می‌کند و مهره از دستش رها می‌شود. و خودش هم به روی زمین می‌افتد.
بادیگاردها و فن‌ها به او می‌رسند و دورش می‌کنند. اینسوک سریع بلند می‌شود و می‌ایستد، دستش را جلوی می‌آورد و به نشان رد کردن تکان می‌دهد.
اینسوک گفت:
- نه... نه صبر کنید، بزارید براتون توضیح بدم
و در همان لحظه به مهره نگاه می‌کند که کمی آن‌طرف‌تر افتاده است و پیش خودش زمزمه می‌کند:
- خواهش می‌کنم روشن شو، خواهش می‌کنم.
یکی از فن‌های خشمگین می‌گوید:
- چطور جرئت کردی به اوپا[1] حمله کنی؟
یکی دیگر از فن‌ها می‌گوید:
- چطور تونستی گردن‌بندش رو برداری؟!
- بگیریدش، یکی زنگ بزنه به پلیس، این کار یه تجاوزه!
اینسوک با ترس گفت:
- نه... نه صبر کنید... من واقعا استالکر[2] نیستم... من این گردن‌بند رو لازم دارم.
- چی تو گردن‌بند اوپا رو لازم داری؟! چقدر پررویی... اون واقعاً یه استالکره... ما باید دست‌گیرش کنیم.
اینسوک با ترس گفت:
- نه نه من استالکر نیستم... .
اینسوک بار دیگر به مهره نگاه می‌کند و آرام می‌گوید
- خواهشاً روشن شو خواهش....
ناگهان مهره روشن می‌شود. اینسوک با دیدن روشن شدن مهره خوشحال می‌شود و می‌گوید:
- من واقعاً متاسفم... الان نمی‌تونم بیش‌تر توضیح بدم... مسئولیتش رو می‌پذیرم بعداً... الان نمی‌تونم دست‌گیر شم... واقعاً متاسفم... .
اینسوک بعد از گفتن این جملات به سمت مهره خیز برمی‌دارد و مهره را محکم در دستش فشار می‌دهد و جلوی چشم همه ناپدید می‌شود.
همه با دیدن این صحنه حیرت‌زده می‌شوند، حتی افرادی هم که داشتند از اینسوک فیلم می گرفتند وحشت زده می‌شوند.
یکی از فن‌ها:
- الان چه اتفاقی افتاد؟
یکی دیگر از فن‌های خشمگین:
- کدوم گوری رفت؟
یکی دیگر از فن‌ها با وحشت گفت:
- اون... اون الان جلو چشم ما ناپدید شد درسته؟

*

اینسوک دوباره در خانه وی در همون اتاقی که قبلا از آن وارد خانه وی شده بود، افتاد. اینسوک با درد چشمانش را باز کرد، احساس می‌کرد این انتقال‌های گاه و بی‌گاه دارند سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شوند. به سختی بلند شد و همان‌طور که بلند می‌شد با خودش فکر کرد:
" من چی کار کردم"
" باورم نمیشه"
" بدبخت شدم"
ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شد.
- بی‌چاره جیمین.. خیلی وحشت کرده بود. اینسوک درحالی که دست لرزانش را به آستینش میزد تا اشک هایش را با آستینش پاک کند با گیجی به اطراف نگاه کرد تا بفهمد کجاست و دوباره پیش خودش فکر کرد:
" من واقعا متاسفم بچه‌ها"
او به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد و زمزمه کرد:
- خانه وی.
و با این حرف به سمت پلکان حرکت کرد و گفت
- اون باید خونه باشه.
همانطور که به پایین می‌رفت صدا کرد.
- تهیونگ... تهیونگ... تهیونگ شی... .
جوابی نیامد. اینسوک با خودش زمزمه کرد:
- اون کجاست؟ ممکنه خونه هوسوک باشه؟
و با گفتن این حرف به طرف در خروج حرکت کرد تا به خانه جیهوپ برود.
اینسوک در راه خانه جیهوپ بود که با خودش فکر کرد:
" شاید آن‌ها هنوز در خونه جیهوپ جمع باشند"
اینسوک دارد از خیابان عبور می‌کند که ناگهان چیزی نظرش را جلب می‌کند. جمعیت زیادی کمی جلوتر دور چیزی جمع شده‌اند. اینسوک به سمت جمعیت می‌رود، هرچه به آن نزدیک‌تر می شود صدای پچ‌پچ مردم را بیش‌تر می‌شنود. اینسوک با کنجکاوی جلو می‌رود و جمعیت متحیر را کنار می‌زند. اما با صحنه‌ای که هیچ انتظارش را نداشته است، روبرو می‌شود. اینسوک وحشت زده به روبه‌رو نگاه می‌کند.
جسدی غرق در خون که وی و جانگکوک بالا سرش هستند. جیمین و جین که گرد و خاکی هستند و خسته به نظر می‌‌آیند. جیهوپ که چشم‌هایش بسته است و در بغل رپمان و شوگا هم بالا سر او.



[1] oppa
[2] Stalker: به معنی شخصی سمج و مزاحم که برای شخص دیگری مزاحمت درست می‌کند و او را به طریقی آزار می‌دهد. چه یه فرد مشهور باشد چه عشق سابق و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #19
فلش بک
(بعد از ناپدید شدن اینسوک، خانه جیهوپ)
بعد از ناپدید شدن اینسوک همه هاج و واج به هم‌دیگر نگاه می‌کردند.
جیهوپ گفت:
- عالی شد، خب حالا چی؟
جانگکوک:
- من باید هر اتفاقی می‌افته این‌جا به پادشاه گزارش بدم، میرم به قصر.
وی:
- من الان یادم اومد، یه سندی(اطلاعاتی) درباره یه گردن‌بند تو خونه دیده بودم، میرم ببینم پیداش می‌کنم شاید همین گردن‌بندی که دنبالشیم باشه!
(وی همان‌طور که می‌دونید خون‌آشام است و او و اجدادش سال‌ها زندگی می‌کنند، اجدادش سندی درباره گردن‌بند را جایی در قصرشان پنهان کردند.)
جیهوپ:
- خوبه، پس من هم باهات میام کمکت کنم پیداش کنی.
وی:
- بهتره نیای، تو سرعتم رو کم می‌کنی!
جیمین: شرمنده بچه‌ها ولی من اصلاً برام مهم نیست چی کار می‌کنید، من میرم خونه!
و با این حرف بار دیگر به سمت در گام برداشت.
جین:
- جیمین، درست میگه این ماموریت ناممکنه، ما خودمون رو ازش کنار می‌کشیم.
جین بعد از گفتن این حرف دوباره پشت جیمین راه افتاد. رپمان هم بدون گفتن کلمه‌ای پشت آن‌ها راه افتاد.
وی، شوگا و جانگکوک با تردید به هم‌دیگر نگاه کردند. جیهوپ که وضعیت را نامساعد می‌دید قبل از این‌که آن‌ها اتاق را ترک کنند بلند گفت:
- آآآ... فکر کنم منظورشون این بود که می‌خوان برن اطلاعات بیشتری درباره گردن‌بند پیدا کنند!
و با گفتن این حرف سریع به سمت آن‌ها رفت و دستش را دور گردن جین و جیمین انداخت و سرخوش گفت:
- ما داریم می‌ریم پیرمرد رو ببینیم، درسته؟
جیمین:
- چی؟!
جیهوپ آن‌ها را به بیرون در هل داد، تا به آن‌ها اجازه بیشتر حرف زدن را ندهد و خودش هم بیرون رفت، قبل از این‌که از چارچوب در فاصله بگیرد سرش را برگرداند و رو به شوگا کرد و گفت:
- یونگی‌ شی، شما هم بهتره با تهیونگ شی بری.
و بعد رو به وی کرد و گفت:
- ایشون که دیگه سرعتت رو کم نمی‌کنند، می‌کنند؟!

*

پیرمرد در غرفه‌اش ایستاده بود و درحال حرف زدن با دو مرد که در حال دیدن اجناس او بودند، بود.
یکی از مشتریان گفت:
- خوب پس همه‌‌اش رو فروختی؟
- آره، ولی من دست‌بندی شبیه اون چیزی که میخوای دارم، یه لحظه صبرکن.
پیرمرد با گفتن این حرف به پشت برگشت و نشست و به گشتن دستبند مشغول شد. ناگهان صدای جیغ و فریاد آمد، دو مشتری روبه‌رو غرفه پیرمرد پا به فرار گذاشتند. هم‌زمان پیرمرد سایه‌ی مردی را روی خودش احساس کرد. همان‌طور که نشسته بود، فروشنده غرفه کناری را دید که با اضطراب او را نگاه می‌کند و کم‌کم به عقب می‌رود. پیرمرد بلند شد ایستاد، رویش را آرام برگرداند. می‌توانست حدس بزند چه چیزی همه را به وحشت انداخته است. به سمت جلو که نگاه کرد، بلک گست را دید، که مثل همیشه شنل سیاهی به تن داشت و با لبخند ترسناکش به پیرمرد چشم دوخت و گفت:
- سلام جناب خبرچین!

*

رپمان، جیهوپ، جین و جیمین در راه رفتن به غرفه پیرمرد هستند.
جین: ما می‌خوایم چی از اون پیرمرد بشنویم، اون هرچی می‌دونست دفعه پیش به ما گفت.
جیمین:
- اصلاً هر چی، این کار بی‌فایدست!
قبل از این‌که کسی چیز دیگری بگوید، صدای جیغ و فریاد از کمی جلوتر از جایی که آن‌ها بودند، شنیده شد. هر چهار نفر وحشت زده سرشان را چرخاندند.
آن‌ها دیدند بلک گست آن پیرمرد را با یک دست بلند کرده است و گلویش را فشار می‌دهد.
جین:
- اون بلک گست نیست؟!
رپمان:
- ما باید پیرمرد رو نج...
قبل از این‌که حرف رپمان تمام شود، جیمین به سمت بلک گست می‌دود. همه با دیدن دویدن جیمین پشتش می‌دوند. وقتی که به غرفه می‌رسند، بلک گست پشت به آن‌ها و پیرمرد غرق در خون در دستان بلک گست است و چشمانش را بسته است.
جیمین بلند و خشمگین داد زد:
- اون پیرمرد رو رها کن همین حالا!
بلک گست با شنیدن صدای جیمین از پشت سرش لبخندی می‌زند و دستش را باز می‌کند و پیرمرد درحالی‌که چشمانش بسته‌ست به روی زمین می‌افتد. بلک گست برمی‌گردد و آن‌ها را نگاه می‌کند.
بلک گست:
- من منتظر شما بودم!
آنها با این حرف بلک گست به او چشم دوختند.
بلک گست:
- پس شما کسانی هستید که درباره گردن‌بند کنجکاو بودید!
جیمین:
- اون پیرمرد کاری نکرده، کاریش نداشته باش!
بلک گست به پیرمرد افتاده رو زمین نگاه کرد.
- درباره کی داری حرف می‌زنی؟ اون؟! اون همین الانشم مرده!
آن‌ها با شنیدن حرف بلک گست با ترس به هم نگاه کردند. رپمان به سمت آن پیرمرد دوید و بالا سرش نشست. رپمان علائم حیاتی او را چک کرد. پیرمرد مرده بود.
رپمان داد زد:
- اون مرده!
جیمین، جین و جیهوپ با خشم به بلک گست که جلوی آن‌ها ایستاده بود و لبخند میزد چشم دوختند.
بلک گست:
- من که بهتون گفتم!
جیمین از عصبانیت دستانش را مشت کرد و زمزمه کرد:
- چطور تونستی...
و بعد دستش را به زیر لباسش برد و چاقویی را از جیب لباسش بیرون آورد و به سمت بلک گست دوید و به سمت او حمله‌ور شد. بلک گست خیلی راحت جاخالی داد و به دست جیمین ضربه زد. چاقو از دست جیمین افتاد. جیمین خواست دوباره به او حمله‌ور شود که بلک گست او را بلند کرد و به روی زمین پرت کرد. بلک گست بعد از افتادن جیمین به روی زمین پوزخندی زد و گفت:
- تمام قدرت‌تون همین بود!؟
جین و جیهوپ با هم‌دیگر به بلک گست حمله کردند. جین دستانش را باز کرد، آب از چشمه‌ای نزدیک آن محل سریع به سمت آن‌ها سرازیر شد. آب سریع بلک گست را احاطه کرد و با سرعت شروع به چرخش دور او کرد که باعث شد در اثر چرخش آب بادی در اطراف آن ایجاد شود.
جیهوپ همان لحظه دستانش را بالا آورد. تمام وسایل نوک تیز و خطرناک از غرفه‌های مجاور (مثل چاقو و نیزه و... ) که کمی آن‌طرف‌تر نزدیک غرفه‌های جواهرات بودند، روی هوا معلق شدند و به سمت بلک گست حرکت کردند. بلک گست از نیرویش استفاده کرد و آب را با نیروی جادوییش (نیرویی سبز رنگ) به روی زمین متلاشی کرد. همان لحظه نیزه‌ها و چاقوها به سمت بلک گست پرتاب شدند. بلک گست دستانش را باز کرد تا از برخورد آن‌ها به خودش جلوگیری کند. نیزه‌ها و چاقوها هنوز در هوا معلق بودند. جیهوپ آن‌ها را به جلو هل می‌داد و بلک گست آن‌ها را به عقب. توان بلک گست بیشتر بود و در یک لحظه آن‌ها به روی زمین متلاشی شدند. بلک گست بعد از خلاص شدن از چنگ آن‌ها ناگهان با سرعت زیادی به سمت جیهوپ حمله ور شد و گردن او را گرفت و بلندش کرد. و با حرص گفت:
- حالا کی نجاتت میده؟

*

شوگا و وی در حال عبور از جنگل برای رفتن به خانه وی بودند. آن‌ها دوشادوش در حال عبور از بین درختان جنگل بودند. در یک لحظه شوگا متوجه چیزی شد و مچ دست وی را گرفت و با تعجب گفت:
- تهیونگ؟
وی به سمت شوگا برگشت و نگاهش کرد. ناگهان او هم متوجه صداهایی از دور دست‌ها شد. آن‌ها با تردید به هم نگاه کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #20
ادامه فلش بک
جانگکوک به غذا خوری(رستوران) سرراهی رسید. از اسبش پیاده شد و اسب را درجلوی در ورودی بست و داخل غذاخوری شد. پشت میز خالی ای نشست و شمشیرش را که در دستش بود روی میز گذاشت. زن مستخدم به سمت میز او رفت و رو به جانگکوک گفت:
- قربان چی میل دارید؟
جانگکوک:
- یه...
قبل از این که بتواند چیزی بگوید، مردی با سر و صدایی بلند به داخل غذاخوری آمد و به سمت میز دوستانش که جلوی میز جانگکوک بود رفت و با صدای بلندی گفت:
- چرا اینجا نشستید، یه درگیری بین بلک گست و یه سری افراد ناشناس در بازار جواهرات پیش آمده!
دوستانش که پشت میز نشسته بودند با تعجب گفتند:
- چی؟!
جانگکوک که صدای آن‌ها را شنید، متعجب به شخصی که خبر را آورده بود، چشم دوخت.

*

در بازار جواهرات، بلک گست درحالی که جیهوپ را بین انگشتانش گرفته بود گفت:
- من تو رو همینجا دفن می‌کنم، جادوگر احمق!
و با این حرف گلوی جیهوپ را بیشتر فشار داد. ناگهان یه عالمه آب به شکل انگشتان دست، دست بلک گست را گرفت و روی دستش مشت شد. جین شروع به کشیدن دست بلک گست کرد تا دستش را از گلوی جیهوپ رها کند. بلک گست سعی کرد مقاومت کند و مدام دستش را می‌کشید، جین بیخیال نشد و این بار محکم تر آب را به سمت خودش کشید. بلک گست تسلیم شد و دستانش را باز کرد. جیهوپ که چشمانش بسته بود، به روی زمین افتاد.
جین همچنان دست او را می‌کشید، سعی داشت او را پرت کند. بلک گست به سمت جین چرخید، ناگهان سریع نیرویی وارد کرد که باعث شد آب به روی زمین متلاشی شود. در اثر ضربه محکم بلک گست جین به روی زمین افتاد. جیمین همان لحظه به سختی ایستاد، درحالی که از عصبانیت قفسه سینه اش بالا و پایین می‌رفت. او دوباره چاقو‌اش را برداشت. بلک گست متوجه او شد، دستش را به سمت جیمین گرفت و سریع جادویش را به سمت او پرت کرد (همان نیرو سبز رنگ). رپمان از پشت به سمت بلک گست حمله ور شد، و دستش را که به سمت جیمین نشانه رفته بود را گرفت و به سمت بالا کشید تا نیرویش به جیمین نخورد. اما دیر بود، جادویش به سمت جیمین پرتاب شده بود. قبل از اینکه جادو به او بخورد جانگکوک به جیمین رسید و همانطور که روی اسب بود دستش را برای بلند کردن جیمین خم کرد. جیمین دست او را گرفت و پشت اسب نشست. جانگکوک اسب را تازاند تا از جادو فرار کنند. جادو از کنار اسب عبور کرد ولی به آنها نخورد.
بعد از نجات جیمین، جانگکوک اسب را نگه داشت و هردو سریع پیاده شدند. جانگکوک رو به جیمین:
- همینجا بمون، خطرناکه.
جیمین با بدخلقی گفت:
- هرگز.
جانگکوک به جیمین که چاقویی را در دست داشت نگاه کرد.
جانگکوک: تو نمی‌تونی به اون با یه چاقو صدمه‌ای بزنی، بهتره اول سلاحت رو عوض کنی!
جانگکوک با این حرف شمشیرش را در آورد و به سمت بلک گست رفت.
رپمان با بلک گست درگیر شده بود، هردو بازوان همدیگر را گرفته بودند، رپمان سعی داشت ضربه ای (مشتی) به او بزند، که بلک گست با کلافگی او را هم به زمین پرت کرد.
بلک گست بالا سر رپمان ایستاد.
بلک گست:
- چطوری می خوای به من صدمه بزنی آقا برین! با دستان خالی!
قبل از اینکه رپمان جوابی دهد جانگکوک به بلک گست حمله ور شد. در لحظه ای که بلک گست حواسش نبود، جانگکوک شمشیرش را بالا آورد و نوک شمشیرش به صورت بلک گست خورد و او را زخمی کرد. بلک گست که انتظار همچین حمله ای را نداشت به عقب رفت و با حیرت به جانگکوک نگاه کرد و هم زمان دستی به صورتش که زخم شده بود زد.
بلک گست:
- او یه سرباز از ارتش امپراطور، بزار ببینیم چی تو چنته داری!
بلک گست جادویش را به طرف جانگکوک فرستاد. جانگکوک سریع جاخالی داد و چرخید، همزمان با چرخشش زانوانش را خم کرد و پایین رفت و شمشیرش را به سمت پاهای بلک گست نشونه گرفت. بلک گست همزمان به عقب رفت تا شمشیر به پاهایش نخورد. ولی نوک شمشیر کمی لباسش را پاره کرد. بلک گست متعجب شد و گفت
- خب، حداقل تو بهتر از اون‌هایی!
قبل از اینکه بلک گست کاری کند شوگا و وی سر رسیدند و به سمت بلک گست حمله ور شدند. وی سمت راست جانگکوک و شوگا سمت چپ جانگکوک ایستاد. بلک گست با دیدن آنها عقب‌تر رفت.
- خب، من این رو اصلا انتظار نداشتم.
بلک گشت به وی نگاه کرد.
- یه خون آشام...
و بعد به شوگا نگاه کرد.
- و یه گرگینه، سخت‌تر شد!
همان لحظه جین و جیمین پشت جانگکوک و شوگا و وی قرار گرفتند. رپمان هم بالا سر جیهوپ پشت آنها قرار داشت.(شبیه یک مثلث). بلک گست به آنها که خشمگین او را نگاه می‌کردند، نگاه کرد و گفت:
- همه این‌ها به خاطر مرگ یه پیرمرد، هزینه‌ی زیادیه، فکر می‌کنم برای امروز کافی باشه!
او عقب‌تر رفت.
بلک گست: خوش گذشت! بعدا دوباره می‌بینمتون، برای یه مورد مهم‌تر!
و بعد جلو چشم آن‌ها ناپدید شد.
جیمین: چه احمقیه!
رپمان از پشت آن‌ها جلو آمد و گفت:
- جیهوپ حالش خوبه؟
*
همه در خانه جیهوپ جمع شده بودند. جیهوپ روی تختش در اتاق دراز کشیده بود. اینسوک و رپمان بالا سر او بودند.
اینسوک:
- حالش خوب میشه؟
رپمان:
- اون فقط نیاز داره استراحت کنه، حالش خوبه.
آن‌ها از اتاق خارج می‌شوند رپمان در را آرام می‌بندد.
و همه در هال جمع می‌شوند.
رپمان:
- جیهوپ حالش خوبه.
جین:
- خدارو شکر.
شوگا:
- حالا باید چی کار کنیم؟
جیمین:
- برای دفعه بعد باید چی کار کنیم، اون همینطوری بیخیال ما نمیشه.
وی:
- ما نمی‌تونیم کاری کنیم بدون گردنبند.
اینسوک که انگار تازه چیزی یادش آمده است با هیجان می‌گوید:
- بچه ها من یادم رفت این رو بهتون بگم...
و با این حرف دستش را در جیبش می‌برد و مهره را بیرون می آورد.
- من گردنبند رو پیدا کردم.
همه با دیدن گردنبند حیرت زده اینسوک را نگاه می کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
245
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
197

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین