. . .

تمام شده فن فیکشن پلی به گذشته| masy297

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c403381_Picsart_23-09-16_19-55-17-671.jpg

عنوان فن فیکشن: پلی به گذشته
نویسنده: masy297
ژانر: ماجراجویی-تخیلی-فانتزی
ناظر: @رها:)
خلاصه: پلی به گذشته داستان دختری است به نام اینسوک که توسط مهره‌ای سحرآمیز به زمان گذشته کره سفر می‌کند. او که خود یکی از فن‌های بی‌تی‌اس هم هست، در آن‌جا با اعضا بی‌تی‌اس آشنا می‌شود که هر کدام شخصیت‌های متفاوتی نسبت به زمان حالشون دارند و ...

روزهای آپ: یکشنبه ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ فن فیکشن

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام فن فیکشن، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان فن فیکشن

شمل برای فن فیکشن خود طبق قوانین زیر، می‌‌توانید درخواست تگ بدهید
درخواست تگ برای فن فیکشن

با تشکر​
 

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #3
شخصیت های اصلی:

نام: Kim Insook

جنسیت: زن

سن: 18

نقش: مسافر زمان

نام: Kim Namjoon

جنسیت: مرد

سن: متولد 1994

نقش: نابغه

نام استیج: RM

در فیک شناخته شده به: BRAIN

نام: Kim Seok Jin

جنسیت: مرد

سن: متولد 1992

نقش: خدای آب

نام استیج:Jin

نام: Min Yoongi

جنسیت: مرد

سن: متولد 1993

نقش: گرگینه

نام استیج:Suga

نام: Jung HoSeok

جنسیت: مرد

سن: متولد: 1994

نقش: جادوگر

نام استیج: J-Hope

نام: Park Jimin

جنسیت:مرد

سن: متولد 1995

نقش: بازرگان

نام استیج: Jimin

نام: kim Taehyung

جنسیت: مرد

سن: متولد: 1995

نقش: خون آشام

نام استیج: V

نام: Jeon Jeonguk

جنسیت: مرد

سن: متولد 1997

نقش: فرمانده کل ارتش امپراطوری

نام استیج: Jungkook

نام: نامعلوم

جنسیت: مرد

سن: صدها سال!

نقش: ضد قهرمان

نام مستعار: Black Ghost​
 

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #4
امروز روز خوشحال کننده‌ای برای خانواده کیم [1] بود. خانواده کیم برای تعطیلاتی یک روزه به کنار دریا آمدند.
از وقتی آن‌ها کنار ساحل مستقر شدند، اینسوک [2] -تنها فرزند خانواده- تمام مدت فین‌های غواصی‌اش را به تن کرده بود و در دریا درحال شنا و تفریحی بود.
با غروب کردن آفتاب دیگر زمان برگشتن آن‌ها به شهر خودشان سئول[3] فرا رسید. آقا کیم به کنار ساحل رفت تا اینسوک را صدا کند.
- بجنب عزیزم می‌خوایم حرکت کنیم.
اینسوک با صدای پدرش سرش را از زیر آب بیرون آورد و درحالی‌که صدف‌هایی که از کف دریا جمع کرده بود را در دستش جابه‌جا می‌کرد گفت:
- اومدم!
با گفتن این حرف به طرف ساحل شنا کرد. قبل از این‌که از آب خارج شود، پایش به چیزی روی شن ها کف دریا برخورد کرد. خم شد و آن جسم را برداشت.
- این دیگه چیه؟!
یک جسم دایره‌ای شکل سفید رنگ، شبیه یک گوی، یک مهره به اندازه‌ای متوسط که کاملا به راحتی در دست جا می‌شد. زیبایی خاص مهره و براقیت آن نظر اینسوک را به خود جلب کرد.
- هرچی هست خیلی محشره، پیش خودم نگهش می‌دارم. اینم هدیه من از دریا! مرسی دریا جونم.
اینسوک با گفتن این حرف همان دستی را که با آن مهره را گرفته بود نزدیک دهانش برد و لبهایش را به انگشتانش زد و ب×و×س×ه ای به طرف دریا فرستاد.
خانم کیم که درحال گذاشتن سبد مواد غذایی داخل صندوق عقب ماشین بود با دیدن اینسوک که هنوز در آب بود گفت:
- بجنب اینسوک داریم راه می‌افتیم، هنوز تو آبی که!
- اومدم مامان اومدم.
با گفتن این حرف خوش‌حال از داخل آب بیرون آمد و با عجله صدف‌های تو دستش را روی شن‌های ساحل ریخت. فین‌ها را با عجله از پایش درآورد و به طرف ماشین دوید.
-مامان، مامان نگاه کن چی پیدا کردم.
خانم کیم نگاهی به مهره انداخت و با تعجب گفت:
-این چیه، از کجا پیداش کردی؟
اینسوک با خوش‌حالی جواب داد:
- دریا، خیلی خوشگله نه، می‌خوام نگهش دارم.
خانم کیم با خنده گفت:
- خیلی خوب بدو، داره دیرمون میشه وسایلت رو جمع کن باید بریم، بابا فردا باید بره شرکت، لباستم عوض کن.
-چشم.

*

اینسوک و دوستش پارک هی جو[4] در کنسرت بی‌تی‌اس[5] بودند. صدای موزیک و جیغ و سوت همه جا را فرا گرفته بود. بی‌تی‌اس مثل همیشه پر انرژی و با هیجان و با تمام توان در حال خواندن و رقصیدن بودند. همه فن‌های حاضر در آن کنسرت بزرگ هیجان زده و ذوق‌زده آهنگ‌ها رو یکی پس از دیگری با بی تی اس می‌خواندند.

Mic Drop
.....
V:
Did you see my bag?
Did you see my bag?
트로피들로 백이 가득해 (가득해, 가득해)
Jungkook:
How you think 'bout that?
How you think 'bout that?
Hater들은 벌써 학을 떼 (학을 떼)
Jimin:
이미 황금빛 황금빛 나의 성공
I'm so firin' firin' 성화봉송
Jin:
너는 황급히 황급히 도망 숑숑
Jungkook:
How you dare, how you dare, how you dare
…..
همه در حال خواندن آهنگ همراه با بی‌تی‌اس بودند. بعد از اتمام این آهنگ، آهنگ بعد بلافاصله شروع شد که بی‌تی‌اس از هم جدا شدند و هر کدام روی استیج پخش شدند و به سمتی رفتند.
فن‌ها با نزدیک شدن اعضا بی‌تی‌اس به سمت‌شان بیشتر جیغ کشیدند و سر و صدا کردند.
یکی از فن‌ها که نزدیک اینسوک و هی جو بود داد زد:
-وی[6] داره به این سمت میاد!
فن‌ها با شنیدن این خبر ذوق‌زده و جیغ‌کشان شروع به عکس‌برداری و فیلم‌برداری کردند.
در همان لحظه هی جو به شانه اینسوک زد و دهانش را به گوش اینسوک نزدیک کرد تا اینسوک صدایش را بشنود.
- اینسوک یه چیزی ته کیفت روشن شد!
اینسوک مبهم نگاهش کرد و با گفتن "هان" رد نگاه هی جو را گرفت و به کوله‌پشتی‌اش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. هی جو درست می‌گفت چیزی انگار درون کیفش روشن شده بود که نورش کمی به بیرون هم میزد.
اینسوک با تعجب کوله‌اش را از زمین بلند کرد و دستش را درون کوله‌اش برد و مهره‌ای را که دو روز پیش از کف دریا پیدا کرده بود، بیرون آورد.
اینسوک متعجب:
- مهره؟!
هی جو با دیدن مهره ذوق‌زده شد و پرسید:
-این دیگه چیه؟ چقدر خوشگله، از کجا پیداش کردی؟
و با جیغ ادامه داد:
- چرا می‌درخشه؟!
اینسوک دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:
- سیس..‌ جیغ نزن... من از کجا بدونم؟!
در همان لحظه یکی از فن‌های بی‌اعصاب که نور مهره اذیتش می کرد داد زد:
- این لعنتی دیگه چیه؟ با خودت چراغ آوردی! اه خاموشش کن.
اینسوک مهره را تو دستش فشرد اما کافی نبود نورش هنوز باعث آزار اطرافیانش می شد.
همان فن بی‌اعصاب:
- نمی‌تونی خاموشش کنی ببرش بیرون دیگه!
هی جو با ترش‌رویی:
-آخه چطوری تو این جمعیت بره بیرون نمیشه که!
-به من ربطی نداره، خیلی رو اعصابه ببرش بیرون!
اینسوک به طرف هی جو برگشت و گفت:
-اشکال نداره هی جو، راست میگه نورش اذیت می‌کنه؛ می‌برمش بیرون ببینم کاریش می‌تونم بکنم.
اینسوک با گفتن این حرف به سمت در خروج حرکت کرد و خود را به سختی از میان جمعیت به بیرون کشاند و از یکی از درهای سالن خارج شد.
اینسوک پشت در سالن ایستاده بود و هاج و واج به مهره نگاه می کرد.
-خب الان چی کارش کنم؟ چطوری خاموش میشه؟
اینسوک چندین بار پشت هم مهره را فشار داد به امید این که خاموش شود که فایده‌ای نداشت.
همان‌طور که داشت با مهره ور می‌رفت، ناگهان احساس کرد به سمت مهره کشیده می‌شود و یک‌دفعه جلو چشم افرادی که آن اطراف بودند ناپدید شد!


[1] Kim
[2] Insook
[3] Seoul
[4] Park Hi Joo
[5] BTS
[6] V from BTS
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #5
اینسوک به سختی چشمانش را باز کرد. نمی‌دانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است. نور آفتاب که از میان برگ‌های درختان به چشمانش می‌خورد او را مجبور به بستن چشمانش کرد. بار دیگر به آرامی چندین بار پلک زد تا چشمانش به روشنایی اطراف عادت کند. کمی سرش را به اطراف چرخاند.
-من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بنشیند. سرش بدجوری درد می‌کرد. دست چپش را به پیشانی‌اش زد و پیشانی‌اش را چند بار مالش داد. دوباره به اطراف نگاهی انداخت. درختان تنومندی که او را احاطه کرده بودند به او فهماندند که در جایی شبیه به یک جنگل قرار دارد.
-من کجام؟ تو جنگل؟
ناگهان چیزی یادش آمد و با تعجب با خودش گفت:
-من الان تو کنسرت بودم، این‌جا چی کار می کنم؟ چه طوری اومدم این‌جا؟ دارم خواب می‌بینم؟
این سوالاتی بود که مدام از خودش می‌پرسید. بلند شد و کمرش را به آرامی صاف کرد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شد.
-یعنی همه این‌ها کار این مهرست؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد.
-انگار جدی جدی تو جنگلم!
اینسوک با این حرف شروع به حرکت کرد و رد مسیری را روی زمین که نشان از عبور و مرور‌های متعدد می‌داد دنبال کرد.
-باید بفهمم اینجا چه خبره.
اینسوک بعد از دنبال کردن مسیر از جنگل خارج شد و خودش را روبرو شهری پیدا کرد و وارد شهر شد.
اینسوک از همان بدو ورود متعجب به خانه‌ها، مغازه‌ها و مردم آن شهر چشم دوخت. خانه‌ها و مغازه‌های شهر همه از چوب و گل و سنگ‌هایی بودند که در عصر قدیم (زمان گذشته) کره استفاده می‌شد و لباس های مردمان شهر تمام لباس‌های قدیمی کره‌ای‌ها بود که اینسوک فقط آن‌ها را در فیلم‌ها و سریال‌ها دیده بود.
اینسوک متعجب با خودش زمزمه کرد:
-این‌جا چه خبره؟ چرا این‌طوریه؟ دارند فیلم می‌سازند؟
همین سوال را از زنی که داشت از کنارش رد می شد پرسید:
-ببخشید خانم این‌جا کجاست؟ دارید فیلمی چیزی می‌سازید؟
زن که اصلا حوصله جواب دادن نداشت با بدخلقی گفت:
- فیلم؟ فیلم دیگه چیه؟ مسخره کردی من رو، خودت نمی‌دونی کجایی؟ اینجا هانسانگه دیگه
(هانسانگ اسم شهر سئول(پایتخت کره) در زمان قدیم است.)
اینسوک با تعجب ناخودآگاه داد زد:
- هانسانگ؟!
زن- چرا داد می‌زنی گوشم رفت!
اینسوک مردد پرسید:
-شوخی می‌کنید دیگه نه؟
زن متعجب جواب داد:
-وا خلی چیزی هستی؟ من با تو شوخی دارم مگه؟!
زن این را گفت و از کنار اینسوک رد شد. اینسوک ولی هاج و واج در حال تحلیل حرف زن بود.
-منظورش چی بود؟
همان لحظه اینسوک صدایی از پشت سرش شنید
-برید کنار برید کنار...
اینسوک به پشت سرش نگاهی انداخت. مردی در حال دویدن و داد زدن و افرادی هم لباس نظامی به تن سوار بر اسب دنبال آن مرد بودند. آن مرد درحال نزدیک شدن به اینسوک بود. تا به او رسید گفت:
-چرا مثل علف هرز ایستادی بروبر من رو نگاه می‌کنی بدو دیگه!
اینسوک متعجب آن مرد را که در حال عبور از کنارش بود نگاه کرد و پرسید:
-چرا؟
مرد بدون اینکه فرصت کند جوابی دهد از او دور شد، اینسوک نامطمئن بار دیگر به پشت سرش نگاهی کرد. حرف مرد او را ترغیب به دویدن کرده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا ولی شروع کرد به دویدن. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که پایش به سنگی روی زمین گیر کرد و روی زمین افتاد. در اثر برخورد ناگهانی او با زمین، مهره از دستش رها شد.
- اه... نه، مهره... .
سربازان که حالا به او رسیده بودند. متوقف شدند. مهره همین طور غل خورد و زیر پای یکی از اسب‌ها متوقف شد. فرمانده سربازان متوجه مهره شد و به شخصی که مهره زیر پای اسبش افتاده بود دستور داد
- اون دیگه چیه؟ برام بیارش.
سرباز سرش را به شکل اطاعت خم کرد و گفت:
-چشم قربان.
با این حرف او از اسب پایین آمد و خم شد و مهره را از زمین برداشت.
فرمانده در همین حین رو کرد به اینسوک و گفت:
-تو دیگه کی هستی؟ این لباسا چی هستند؟
قبل از این که اینسوک جوابی دهد، همان سربازی که مهره را از رو زمین برداشته بود گفت:
-قربان فکر می‌کنم پیداش کردیم!
فرمانده به طرف آن سرباز که حالا مهره را به طرف بالا در مقابل او نگه داشته بود نگاه کرد و مهره را از او گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت و با پوزخندی رو به اینسوک گفت:
-پس بی‌خودی نبود داشتی فرار می‌کردی.
اینسوک که روی زمین نشسته بود پرسش‌گرانه فرمانده را نگاه می‌کرد.
فرمانده ناگهان داد زد طوری که همه افراد حاضر بشنوند:
-دزد مهره پادشاه رو پیدا کردیم!
اینسوک با شنیدن این حرف جیغ زد:
-چی؟!
و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید فرمانده به سربازانش دستور داد او را بگیرند. دو نفر از سربازان او را گرفتند و بلندش کردند.
فرمانده مهره را با خوشحالی در دستش فشرد و گفت:
- راه می‌افتیم.
سربازان اینسوک را مجبور به حرکت کردند. اینسوک متعجب گفت:
-کجا می‌ریم؟ صبر کنید!
یکی از سربازان به حالت خشنی گفت:
- ساکت، فقط راه بیفت.

*

اینسوک را بالاجبار درون قصر بردند. اینسوک که نمی‌دانست چه اتفاقی داشت برایش می‌افتاد، تمام طول مسیر را به خودش فحش می‌داد که چرا طعمه آن مرد شده است، با این که خودش نمی‌دانست جریان مهره چیست اما از دست خودش بیشتر از هر کس دیگری عصبانی بود که چرا بی‌خودی نگران شده بود و شروع کرده بود به دویدن. اینسوک دوباره لبش را باز کرد و اعتراض کرد:
-بابا میگم من رو اشتباه گرفتید، چرا حرف تو گوشتون نمیره!
یکی از سربازانی که او را گرفته بود با کلافگی گفت:
-جون مادرت بیخیال شو تا حالا از بازار تا این‌جا هزار بار گفتی این حرف رو، فرمانده تا ته توی ماجرا رو در نیاره ولت نمی‌کنه بس کن فهمیدیم دزد نیستی بابا!
اینسوک متعجب گفت:
-خب اگه می‌فهمیدید تا الان ولم کرده بودید من هم نیاز نبود هی بگم!
همان سرباز سرش را به نشانه تاسف تکان داد. یکی دیگر از سربازان گفت:
- ساکت شید پیش فرمانده کل رسیدیم.
اینسوک اطرافش را نگاهی کرد. از حیاط به طبقه دوم قصر رسیده بودند و در تراسی که نمایی رو به حیاط قصر داشت ایستاده بودند. اینسوک شخصی را دید که پشت به آن‌ها در حالی‌که دستانش را از پشت به هم گره کرده بود درحال نظاره کردن حیاط قصر بود.
فرمانده با احتیاط به او نزدیک شد و بقیه کمی آن‌طرف‌تر در ورودی تراس قصر ایستاده بودند.
فرمانده او را مخاطب قرار داد:
-قربان، مهره رو پیدا کردیم.
فرمانده کل (ارتش) به سمت او برگشت. اینسوک از آن فاصله و چون پشت عده‌ای از سربازان قرار داشت نمی‌توانست فرمانده کل را دقیق ببیند.
فرمانده کل مهره را از دست او گرفت و با تامل گفت:
-پس پیداش کردی، چه زود!
-بله قربان.
و با گفتن این حرف دستش را به طرف اینسوک دراز کرد و گفت:
-و همین‌طور دزد رو...
اینسوک عصبی غرید:
-چندبار گفتم من ...(با تاکید)دزد نیستم!
فرمانده اما بی‌توجه به حرف اینسوک ادامه داد:
- در اصل اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردیم که مهره توسط یک زن دزدیده شده باشد، حتما باید مهارت بالایی تو این کار داشته باشه!
اینسوک دوباره غرید:
-کدوم مهارت چی میگی...
و ادامه حرفش را پیش خودش زمزمه کرد:
-اصلاً اگه من مهارتی چیزی داشتم که به دست تو چلغوز گیر نمی‌افتادم.
فرمانده که متوجه زیر لب صحبت کردن‌های اینسوک شده بود گفت:
_چی میگی زیر لب وز وز می‌کنی؟
اینسوک کمی جابجا شد تا بتواند فرمانده کل را بهتر ببیند و درحالی‌که چند قدمی جابجا شد ادامه داد:
_قربان بنده...
نتوانست جمله اش را کامل کند و با دیدن فرمانده کل که حالا او هم به اینسوک چشم دوخته بود، دهانش از تعجب و تردید باز ماند، اینسوک با تردید چندین بار پشت سر هم و سربع پلک زد تا مطمئن شود خواب نمی‌بیند. وقتی که مطمئن شد درست می بیند با بهت و حیرت پیش خودش زمزمه کرد:
_جا‌... جانگکوک[1]... (جونگکوک)



[1] Jungkook from BTS
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #6
اینسوک در زندان قصر نشسته بود. چمپاتمه زده و گوشه‌ای از زندان کز کرده بود. دستانش که دور پاهایش انداخته بود را قلاب کرد و پاهایش را بیشتر به شکمش نزدیک کرد تا خود را بیشتر جمع کند. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با ناراحتی شروع به صحبت با خودش کرد.
- من این‌جا چی کار می‌کنم؟ چرا این‌جام؟ من که کاری نکردم! چرا هیچ‌کس حرفم رو باور نمی‌کنه؟
انقدر در خودش غرق بود که متوجه نگهبان زندان که نزدیک سلولش شده بود، نشد.
نگهبان چند دفعه به میله‌های زندان زد تا اینسوک متوجه حضور او شود.
نگهبان گفت:
-هی دختر، اومدم بهت بگم فردا اگه نتونی بی‌گناهیت رو ثابت کنی اعدام میشی.
اینسوک که انتظار چنین خبری رو نداشت با شنیدن این خبر یک‌دفعه از جا پرید و جیغ زد.
-چی؟!
اینسوک به نگهبان که خون‌سرد در حال نگاه کردن او بود چشم دوخت و وقتی دید نگهبان چیزی نمی‌گوید، گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی چی اعدام؟ برای چی؟
نگهبان بدون گفتن کوچک‌ترین حرفی رویش را برگراند و از سلول فاصله گرفت.
اینسوک داد زد:
- نه صبر کن کجا میری صبر کن...
ولی نگهبان بدون توجه به او آن‌جا را ترک کرد.

*

روز بعد اینسوک را به حیاط جلویی قصر آوردند. جمعیت زیادی از سربازان، کارکنان قصر و پادشاه در آنجا حاضر بودند. اینسوک به پادشاه نگاه کرد. مرد میان‌سالی بود که در نگاه اول هم مرد محترم و با سوادی به چشم می‌خورد. کنار او سمت راستش مرد میان‌سالی بود که اینسوک حدس زد وزیر دربار باشد و سمت چپ او شخص جوانی که اینسوک هیچ نظری درباره هویت او نداشت ایستاده بودند. ولی چیزی که حواس اینسوک را بیشتر از همه به خود جلب کرد، گیوتینی بود که کمی آن‌طرف‌تر در گوشه‌ای از حیاط قرار داشت. اینسوک تا چشمش به آن افتاد تازه به عمق بدبختی خودش پی برد. دوست داشت همه این اتفاقات خواب باشد و هر لحظه کسی او را از خواب بیدار کند. دو نگهبانی که او را گرفته بودند، او را به سمت گیوتین بردند که صدای حبس شده اینسوک بالاخره بیرون آمد.
- خواهش می‌کنم من رو کجا می‌برید، من که گفتم کاری نکردم، صبر کنید!
نگهبان‌ها ولی بی‌توجه به حرف او، او را می‌کشاندند. اینسوک که دید آنها به حرفش توجه نمی‌کنند بلند داد زد:
- من دارم میگم بی‌گناهم!
پادشاه با دیدن عجز و ناله اینسوک رو به فرمانده کل ارتش(جانگکوک) کرد و پرسید:
- شما مطمئنید اون مهره رو دزدیده؟
جانگکوک(جونگکوک) که تا آن لحظه سکوت کرده بود، رو کرد به پادشاه و گفت:
- قربان ما فقط مطمئنیم مهره دست اون بوده.
- خودش چی میگه؟
قبل از این‌که جانگکوک جوابی دهد، فرمانده (همان شخصی که اینسوک را دست‌گیر کرده بود) گفت:
- چرندیات، میگه مهره اون رو این‌جا آورده، میگه مهره جادوییه.
پادشاه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد و پرسش‌گرانه به پیش‌گو اعظم که کنار او سمت چپش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- پیش‌گو؟!
پیش‌گو اعظم که مردی جوان و خوش سیما و بلند قد بود لبخند ملیحی زد و آرام گفت:
- شاید داره راست میگه!
پادشاه با شنیدن حرف پیش‌گو اعظم دستش را بالا برد و طوری که همه بشنوند داد زد:
- بسیار خوب، پس متهم، به ما نشون میده که چرا گفته مهره سحرآمیزه!
همه با شنیدن صدای پادشاه به طرف او برگشتند. نگهبانان هم متوقف شدند و اینسوک به طرف پادشاه برگشت.
- قربان، من نمی‌دونم مهره چه طور کار می‌کنه، فقط وقتی شروع به درخشیدن کرد من فشارش دادم.
فرمانده که مهره دست او بود، نگاهی به مهره کرد و گفت:
-این که نمی‌درخشه.
بعد با داد ادامه داد:
- ما رو مسخره کردی، امپراطور وقت شنیدن خزعبلات تو رو ندارند، اعدامش کنید!
اینسوک بعد از شنیدن حرف فرمانده با ترس گفت:
_ نه نه صبر کنید!
نگهبانان ولی بی‌توجه به او، او را به سمت گیوتین کشیدند.
اینسوک که گریه‌اش گرفته بود التماس کرد:
- نه خواهش می‌کنم صبر کنید خواهش می‌کنم!
و با هق‌هق ادامه داد:
- یه نفر کمک کنه، خواهش می‌کنم کمک کنید.
اینسوک سرش را مدام می‌چرخاند تا شاید کسی را برای کمک پیدا کند که انگار تازه چشمش به جانگکوک افتاد که نزدیک پادشاه ایستاده بود، با ترس رو به جانگکوک گفت: -جانگکوک! جانگکوک کمکم کن!
جانگکوک که برای اولین بار اسمش را از زبان اینسوک شنیده بود، نگاهش رنگ تعجب گرفت و متعجب به اینسوک نگاه کرد. قبل از این‌که چیزی بگوید پادشاه از جانگکوک پرسید:
- می‌شناسیش؟
جانگکوک متعجب جواب داد:
- نه قربان!
و بعد رو کرد به سمت اینسوک و دستور داد:
_ صبر کنید!
نگهبانان بار دیگر ایستادند و جانگکوک پرسید:
- منو می‌شناسی؟
اینسوک که انتظار همچین سوالی را نداشت دست‌پاچه شد، نمی‌دانست چه بگوید، با دست‌پاچگی گفت:
-آره... یعنی... ش... شاید.
قبل از این‌که جانگکوک چیز دیگری بگوید، یک‌دفعه فرمانده با هیجان و تعجب داد زد:
- قربان مهره داره می‌درخشه!
همه با شنیدن حرف او به سمت فرمانده چرخیدند. نگاه‌ها رنگ تعجب به خودشان گرفتند. همه کم‌کم داشتند حرف اینسوک را باور می‌کردند. حواس دو نگهبان که اینسوک را گرفته بودند پرت شد و اینسوک از این فرصت استفاده کرد و از چنگشان بیرون آمد و به سمت مهره که در دست فرمانده بود خیز برداشت و با خوشحالی مهره را از دست او قاپید و گفت:
- من که بهتون گفتم!
قبل از این‌که بتواند چیز دیگری بگوید باز متوجه شد به سمت مهره کشیده می‌شود، نگاهی که به آن انداخت دید مهره را بدون این‌که متوجه شود در دستانش فشرده است. ناگهان در جلوی چشمان حیران همه غیب شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #7
اینسوک چشمانش را باز کرد. سقف اتاق خوابش بدجور در چشمانش خودنمایی می‌کرد. سریع نیم خیز شد و روی تخت نشست. دور و اطرافش را نگاهی انداخت. واقعا در اتاق خوابش بود. اولین چیزی که به ذهنش آمد را زمزمه کرد:
- من داشتم خواب می‌دیدم؟
دست چپش را به پیشانی ع×ر×ق کرده‌اش زد.
- چه خوابی بود، بهتره بگم داشتم کابوس می‌دیدم.
خانم کیم در چارچوب در نمایان شد.
- اینسوک بجنب هنوز تو رختخوابی که، مدرست دیر میشه‌ها!
- باشه مامان الان آماده میشم.
خانم کیم رویش را برگرداند و از چارچوب در فاصله گرفت می‌خواست از اتاق بیرون برود که چیزی یادش آمد پرسش‌گرانه به سمت اینسوک برگشت و گفت:
- راستی اینسوک دیشب از کنسرت کی اومدی خونه ما متوجه نشدیم!؟
اینسوک متعجب به مادرش نگاه کرد و زمزمه‌وار طوری که فقط خودش بشنود گفت:
- شما متوجه نشدید!
نگاهش را از مادرش برداشت و گنگ به اطراف نگاه کرد. نگاهش به پایین کشیده شد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شده بود. با دیدنش متفکرانه گفت:
-یعنی امکان داره هیچ‌کدوم از اینا خواب نبوده باشه؟!
*

زنگ تفریح بود و سروصدای دانش‌آموزان حیاط و راهرو مدرسه را پر کرده بود. هی جو و یکی از دوستانش لی هیون کی[1] در کلاس در حال صحبت درباره کنسرت بی‌تی‌اس بودند.
هی جو پشت میز خودش که نزدیک در ورودی بود، نشسته بود و هیون کی که از یک کلاس دیگر بود، صندلی جلویی هی جو را عقب کشیده بود و بر عکس روی آن نشسته بود. (به طوری که پاهایش از پشت صندلی آویزان بود و آرنجش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چانه‌اش را با دستش گرفته بود و به حرف‌های هی جو گوش می‌داد.)
هی جو با هیجان گفت:
- تو باید باهامون می‌اومدی معرکه بود!
هیون کی جواب داد:
- آره حیف شد، گفتم عوض من یکی از دخترا بره حالش رو ببره.
و با این حرف چشمکی به هی جو زد. همان لحظه در کلاس با صدایی بلند باز شد و اینسوک در چارچوب در نمایان شد.
هیون کی گفت:
- و اینم از اینسوک ما، بیخودی نگرانش بودی هی جو خانم.
اینسوک به طرف آن‌ها رفت و کنار میز هی جو ایستاد.
هی جو نگران پرسید:
-کجا رفتی تو دیروز؟ نگرانم کردی خیلی دنبالت گشتم.
اینسوک که با این حرف هی جو دیگر مطمئن شده بود خواب ندیده است با خودش زمزمه کرد:
- پس خواب نبوده!
هی جو که متوجه شد اینسوک حواسش نیست از رو صندلی بلند شد و دستش را روبروی اینسوک چند بار تکان داد.
- اینسوک کجایی با توئما!
اینسوک بی هوا دست هی جو را که داشت جلوی صورتش تکان می‌خورد گرفت و گفت:
- باورت نمیشه!
- چی رو؟
اینسوک دستش را درون جیبش برد و مهره را در آورد.
- این همون مهره‌ایه که چند روز پیش از دریا پیداش کردم، همونی که داشت تو کنسرت می‌درخشید... .
هیون کی وسط حرفش پرید:
- مهره می‌درخشید، به حق چیزهای نشنیده.
اینسوک:
-راست میگم هی جو هم دید!
هی جو بی‌توجه به حرف هیون کی گفت:
- خب ؟!
اینسوک
- این مهره جادوییه.
هی جو و هیون کی با تردید به هم نگاهی انداختند. هی جو با نگرانی به اینسوک گفت:
-حالت خوبه؟
اینسوک با اصرار گفت:
- نه جدی میگم این مهره جادوییه، من رو برد به یه مکانی که نمی‌دونم کجا بود تازه اون‌جا جانگکوک رو هم دیدم!
هی جو مردد پرسید:
-جانگکوک؟! کدوم جانگکوک؟
- بی‌تی‌اس.
هیون کی تک خنده‌ای کرد و گفت:
- من می‌دونستم شما دخترا بی‌تی‌اس رو خیلی دوست دارید ولی نه تا این حد!
اینسوک:
- باور نمی‌کنید نه؟!
و بعد به هی جو نگاه کرد که نامطمئن لبخندی زد.
اینسوک:
- آره خوب من هم جای شما بودم باور نمی‌کردم، باورش برای خودم هم سخته.
قبل از صحبت دیگری زنگ زده شد. هیون کی از جایش بلند شد و گفت:
- داستان خوبی بود، بزار بقیش رو برای یه وقت دیگه فعلا.
دستش را به سمت شقیقه‌اش برد و به حالت خداحافظی دستش را تکان داد و از کلاس رفت.

*

بعد از اتمام مدرسه اینسوک و هی جو و هیون کی با هم از دبیرستان خارج شدند.
اینسوک مدام سرش پایین بود و در حال فکر کردن بود. هی جو که متوجه شد اینسوک تو فکر است پرسید:
-داری به چی فکر می‌کنی اینسوک؟ به مهره؟!
قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید هیون کی گفت:
- ولش کن اینسوک، خواب بوده.
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:
-اوه اوه! بجنبید بچه‌ها من امروز عجله دارم باید جایی برم.
و با این حرف سرعتش را زیاد کرد تا از آن‌ها جلو بیفتد. همان‌طور که داشت تند‌تند راه می‌رفت رویش را به طرف آن‌ها که عقب‌تر از او بودند کرد و گفت:
- بجنبید دیگه وگرنه... .
حرفش تمام نشده بود که صدای آخش فضا کل کوچه را پر کرد، پایش را گرفت و با اخم روی زمین نشست. هی جو و اینسوک به طرف او برگشتند. هی جو گفت:
-من برم ببینم این دست و پا چلفتی باز چه بلایی سر خودش آورد.
و با این حرف سرعتش رو زیاد کرد تا به هیون کی برسد. همان لحظه مهره دوباره شروع کرد به درخشیدن، اینسوک مهره را از جیبش درآورد و با دیدن درخشش مهره گفت:
- هی بچه‌ها این‌جا رو!
با گفتن این حرف شروع کرد به سمت دوستانش حرکت کردن و آرام با خودش زمزمه کرد:
-فقط فشارش نده، فشارش نده.
قدم‌هایش را تندتر کرد تا به دوستانش برسد که ناگهان مهره از کف دستش لیز خورد. اینسوک ناخودآگاه سریع دستش را به طرف مهره گرفت تا از افتادن آن روی زمین خودداری کند که بالاجبار مهره را بین دستانش فشرد و ناگهان دوباره ناپدید شد.


[1] Lee Hyon Ki
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #8
اینسوک روی زمین در جنگل دراز کشیده بود.
- دوباره این‌جا!
بلند شد و دوباره از همان مسیر قبلی به سمت خروجی جنگل به راه افتاد. قبل از این‌که از جنگل خارج شود، متوجه سربازان گارد سلطنتی شد که مدام در رفت و آمد بودند. با خودش فکر کرد:
-چه خبره باز؟
یکی از سربازان کنار ورودی جنگل توقف کرد و به همراهانش دستور داد:
- بجنبید هر چه زودتر باید اون دختر رو همراه با مهرش پیدا کنیم!
بقیه سربازانی که با او بودند گفتند:
-اطاعت قربان!
و همه به طرفین مختلف پراکنده شدند. اینسوک که در حال نظاره کردن این صحنه بود، خودش را پشت یکی از درختان مخفی کرد و با خودش گفت:
-ای بابا این‌ها چرا دست بردار نیستند.
همان لحظه مردی از پشت سر جلوی دهان اینسوک را گرفت. اینسوک ترسید، تقلا کرد آن مرد را کنار بزند و از دست او خلاص شود.
آن مرد دهانش را نزدیک گوش اینسوک آورد و زمزمه وار گفت:
-هیس! نترس، منم... جانگکوک!

*

اینسوک و جانگکوک از یکی از درهای مخفی قصر وارد قصر شدند. جانگکوک جلوتر از اینسوک حرکت می‌کرد و اینسوک دنبال او راه افتاده بود. تا وارد محوطه قصر می‌شوند، اینسوک خطاب به جانگکوک می‌گوید:
- یه لحظه صبر کن!
جانگکوک بدون این‌که رویش را به طرف اینسوک که پشت اوست کند می‌ایستد و منتظر می‌ماند. اینسوک که متوجه توقف جانگکوک می‌شود جلو می‌آید و روبه‌روی جانگکوک می‌ایستد.
- اگه ایرادی نداره، می‌تونم بپرسم داری من رو کجا می بری؟
- صبر داشته باش، خودت می‌فهمی.
- محض یادآوری فقط بنده رو دفعه قبل همین‌جا نزدیک بود اعدام کنند!
جانگکوک با خون‌سردی جواب می‌دهد:
- بله یادم هست!
بعد از گفتن این جمله جانگکوک قصد دارد که از کنار اینسوک عبور کند که اینسوک دست‌هایش را به طرفین باز می کند و جلوی عبور جانگکوک را می گیرد.
-اِاِاِ... صبر کن یه لحظه! کجا میری؟ یه سوال دیگه هم دارم، کنجکاو نیستی بدونی از کجا می‌شناسمت؟ تازه فامیلیت رو هم می‌دونم جون، جون جانگکوک!
اینسوک با گفتن این جمله پیروزمندانه جانگکوک را نگاه می‌کند به هوای این‌که جانگکوک را با سوالش غافل‌گیر کرده است. جانگکوک چند لحظه به اینسوک که او را خندان نگاه می‌کند، چشم می‌دوزد و با همان خون‌سردی جواب می‌دهد:
- اولاً که جانگکوک اسم مستعار منه اسم واقعیم جونگکوکه دوماً برام اهمیت نداره
و با گفتن این حرف از کنار اینسوک عبور کرد.
برخلاف تصورش، این او بود که از جواب و رفتار جانگکوک غافل‌گیر شده بود، همان‌طور در همان‌جا که ایستاده بود با خودش زمزمه کرد:
- مرسی واقعاً بابت توجه‌تون! جانگکوک همیشه این‌طوری بود؟!
بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشد دستش را مشت کرد و آرام به سرش زد و به خودش غرید:
-این که اون جانگکوک نیست یکی دیگست‌.
بعد متفکرانه اضافه کرد:
- نه صبر کن! این هم اسمش یکیه هم فامیلیش تازه با همون جانگکوک می‌شناسنش.
بعد که انگار نکته مهمی فهمیده باشه دستش را به سمت دهانش برد و "هین" بزرگی از روی تعجب کشید:
- این نکنه زندگی قبلیه همون جانگکوکه!
بعد به حرف خودش لبخندی زد و گفت:
- خداییش خیلی هم بهش میاد.
جانگکوک که آن سمت حیاط متوجه غیبت اینسوک شده بود از آن‌جا رو کرد به اینسوک و گفت:
- پس چرا نمیای؟ بجنب همین‌طوری دیر کردیم.
اینسوک خندان از کشف بزرگش با ذوق گفت:
- اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #9
اینسوک و جانگکوک وارد اتاقی از اتاق‌های قصر شدند، پادشاه و پیش‌گو اعظم منتظر آن‌ها بودند. به محض ورود آن‌ها جانگکوک به نشان احترام سرش را خم کرد.
- قربان!
پادشاه گفت:
-اه... پس بالاخره اومدید، خیلی وقته منتظرتونیم، چقدر دیر کردید.
اینسوک و جانگکوک به پادشاه و پیش‌گو نگاه کردند، آن دو به نظر کمی مضطرب می‌آمدند. قبل از این‌که جانگکوک جوابی دهد، اینسوک که از حرف پادشاه متعجب شده بود با تعجب گفت:
- منتظر ما بودید؟ چرا؟
به جای پادشاه پیش‌گو جواب داد:
- مهره تو رو برای کار مهمی به این‌جا آورده
اینسوک.
- و... و اون کار چیه؟!
پادشاه گفت:
- یه ماموریت، ولی فعلاً اول از همه نیاز به افراد داری، هر چقدر می‌خوای افراد جمع کن بعد بهت میگم!
اینسوک و جانگکوک از حرف پادشاه متعجب شدند و چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردند که جانگکوک گفت:
- قربان باید بدونیم ماموریت چیه تا بتونیم افراد جمع کنیم، چه تعداد باشند با چه مهارتی؟
پادشاه سری تکان داد:
- فرقی نمی‌کنه چه پنج تا چه هزار تا هرکی که خواستید می‌تونید جمع کنید.
جانگکوک و اینسوک که با این حرف پادشاه بیش از پیش حیرت زده شده بودند؛ با حیرت و دهانی باز به پادشاه و پیش‌گو اعظم نگاه کردند. پادشاه اضافه کرد:
_ می‌تونی مهره رو هم پیش خودت نگه داری ولی نگذار کسی بفهمه مخصوصا از افراد داخل قصر.
پادشاه رو به جانگکوک کرد و ادامه داد:
- فرمانده جون شما هم بهش در انجام این ماموریت کمک کن.
- چشم قربان!
بعد از رفتن آن دو پیش‌گو رو به پادشاه می‌گوید:
- سرورم من که پیش‌گویی رو بهتون گفته بودم، چرا از همون اول نگفتید باید چی کار کنند؟
پادشاه متفکر جواب می‌دهد:
- می‌ترسم بفهمند همون اول جا بزنند!
*
اینسوک و جانگکوک در یکی از میدان‌های شلوغ شهر ایستاده بودند.
اینسوک رو به جانگکوک گفت:
- پادشاه همیشه این‌طوری ماموریت میده؟ فکر کردم آدم با سواد و منطقیه!
- این اولین باره که همچین دستوری از پادشاه می‌شنوم، او معمولاً از همون اول همه‌چی رو واضح و روشن توضیح میده، خیلی عجیبه!
- خب حالا افراد از کجا پیدا کنیم؟
- نمی‌دونم!
اینسوک بی‌هدف به دور و اطرافش نگاه کرد. هنوز باورش نشده بود که این اتفاق برای او افتاده است. خودش هم دقیقاً نمی‌دانست چرا آن‌جاست. ولی چیزی که برای اینسوک جالب بود این بود که جانگکوک را هم این‌جا دیده است. با این فکر به جانگکوک نگاه کرد که او هم بی‌هدف به اطراف نگاه می‌کرد. اینسوک متفکرانه به جانگکوک چشم دوخت. چطور ممکن است او هم این‌جا باشد. اینسوک همان‌طور که به سمت جانگکوک می‌رفت گفت:
- هی... جانگکوک!
جانگکوک به سمت او برگشت. اینسوک متفکرانه گفت:
- خداییش تو جانگکوک از بی‌تی‌اس نیستی؟!
جانگکوک کمی از او فاصله گرفت و گفت:
- نمی‌فهمم منظورت چیه؟
اینسوک با خودش زمزمه کرد:
- ولی خیلی شبیه‌شی.
جانگکوک بدون توجه به حرف اینسوک پرسید:
- چرا از اول با من خودمونی حرف می‌زدی؟
اینسوک که از سوال جانگکوک غافل‌گیر شده بود، او را گنگ نگاه کرد و گفت:
- هان؟
وقتی نگاه پرسش‌گرانه جانگکوک را دید من من کرد و گفت:
- اِ... چیزه... این‌طوری راحت‌ترم... تو هم راحت صحبت کن.
بعد هم لبخند احمقانه‌ای زد و گفت:
- گفته بودم که می‌شناسمت.
جانگکوک مردد به اینسوک نگاه کرد و بعد بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- هر جور راحتی. برام فرقی نمی‌کنه.
اینسوک که هنوز آن لبخند احمقانه روی صورتش بود، آن را حفظ کرد و از بین دندان های بسته‌اش غرید:
- پس چرا اصلاً پرسیدی!
همان‌لحظه ناگهان چیزی یادش آمد و با ذوق فریاد کشید:
- فهمیدم... بی‌تی‌اس....آره ... بی‌تی‌اس.
جانگکوک که حالا کنار او ایستاده بود دست راستش را به گوشش زد و به اینسوک که ذوق زده او را نگاه می‌کرد، خیره شد و گفت:
- تو فقط مدام داری میگی بی‌تی‌اس، چیه؟ چی هست این بی تی اس؟
- بقیه چیزا رو نمی‌دونم ولی اگه تو این‌جایی پس ممکنه بقیه اعضا هم این‌جا باشند، بیا اول اون‌ها رو پیدا کنیم.
- نمی‌دونم درباره کیا صحبت می‌کنی ولی باشه، قبول!
چیزی اینسوک را قلقلک می‌داد. خیلی دوست داشت ببیند بقیه افراد بی‌تی‌اس کجا هستند و چی کار می‌کنند. با فکر کردن درباره این موضوع لبخند گشادی زد، اما ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد و با شک گفت:
- ولی چطوری متقاعدشون کنیم؟!
جانگکوک با خونسردی جواب داد:
- با حرف نشد با زور!
اینسوک تک‌خنده‌ای زد و دستانش را با ذوق به هم زد و بعد دستش را رو به سمت جانگکوک دراز کرد و گفت:
- آخ‌جون... پس قلم لطفاً!

*

اینسوک روی زمین نشسته بود و در حال کشیدن عکس بقیه اعضای بی‌تی‌اس بود و جانگکوک هم بالا سر او ایستاده بود و داشت طراحی‌ها رو نگاه می‌کرد. جانگکوک سرش را بالا گرفت و به دور و اطرافشان نگاهی انداخت. افراد رهگذر متعجب و پچ‌پچ‌کنان از کنار آن‌ها می‌گذشتند. جانگکوک از اینسوک پرسید:
- می‌تونم بپرسم چقدر دیگه کارتون تموم میشه؟
بعد از مکثی ادامه داد:
- مهم نیست کارت چقدر فوریه، ولی نمیشه هرجا دستت اومد بشینی که! ما الان مثلاً وسط بازاریم!
اینسوک قلم را زمین گذاشت و گفت:
- بالاخره تموم شد!
اینسوک بلند شد و ایستاد و برگه‌ها را جلوی چشم جانگکوگ نگه داشت.
- این اشخاص رو باید پیدا کنیم.
جانگکوک سرش را به سمت چپ خم کرد تا از کنار برگه‌ها بتواند اینسوک را ببیند و گفت:
- اون‌وقت می‌فرمایید چطوری؟

*
جانگکوگ و اینسوک شروع به پرسش از افراد حاضر در بازار کرده بودند. از هر رهگذر و فروشنده‌ای درباره تمام افراد می‌پرسیدند، اما کسی هیچ کدام را نمی‌شناخت. بعد از مدتی هر دو خسته و ناامید به کنار غرفه‌ای پیش هم آمدند.
جانگکوک:
-چطوری قراره پیداشون کنیم؟
اینسوک که فوق‌العاده خسته شده بود. دستانش را قلاب کرد و رو به بالا و پشت سرش کش و قوس داد و گفت:
- شاید پرسیدن از مردم فکر خوبی نبود!
همان لحظه که اینسوک دستش را به پشت برد صاحب غرفه عکسی را که اینسوک در دستش گرفته بود دید و گفت:
- من این مرد را می‌شناسم!
اینسوک و جانگکوک هر دو به طرف او برگشتند و هم زمان به عکس نگاه کردند. عکس رپمان بود. اینسوک پرسید:
- این شخص رو می‌شناسید؟
- بله البته آقای کیم، به آقا برین[1] هم معروفه.
اینسوک متعجب گفت:
- ببخشید چی گفتید؟ برین؟
- بله به خاطر هوش بالا اون، بهش میگن آقا برین، اون یه نابغه‌ست!
اینسوک به فکر فرو رفت:
- شبیه رپمان از بی‌تی‌اس، چقدر عجیب!
جانگکوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
- بسیار خوب کجا می‌تونیم این شخص رو پیدا کنیم؟


[1] Brain
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #10
رپمان با خوشحالی به چشمان افراد منتظر در طرف دیگر میز نگاه کرد و با لبخند پیروزمندانه‌ای کارت آس را روی میز انداخت.
- و... تماممم... .
- یک برد دیگه هم برای ما.
افراد حاضر در آن‌طرف میز (رقیب) با بهت اول به آس نگاه کردند و بعد سرشان را بالا آوردند و با عصبانیت به رپمان نگاه کردند. یکی از افراد رقیب با خشم گفت:
- تو تقلب کردی!
یکی از افراد طرف رپمان که هم تیمی او بود با ترش‌رویی گفت:
- همه می‌دونند نامجون باهوشه، دهنت رو می‌بندی یا من ببندم؟
همان شخص قبلی، گفت:
- کی، تو، عمراً؟ من رو به خنده ننداز!
- حالا نشونت میدم.
با درگیری لفظی آن دو نفر افراد هر دو تیم با عصبانیت با هم گلاویز شدند. رپمان سعی کرد هر دو تیم را از درگیری منصرف کند. وقتی دید نتیجه ندارد و هر لحظه درگیری فیزیکی آن‌ها دارد شدت می‌گیرد، بیخیال آن‌ها شد و ناچاراً به زیر میز پناه برد. از همان زیر میز هم رپمان صدای داد و فریاد و شکستن وسایل را می‌شنید. با خودش زمزمه کرد:
- من این‌جا چی کار می‌کنم؟! چرا این‌جام؟کی قراره اینا تمومش کنند؟!
همان لحظه شخصی رومیزی‌ای را که روی میز بود در دستش گرفت. رپمان ترسید یکی از آن احمق ها باشد که می‌خواهد بدون دلیل با او گلاویز شود. همان لحظه آن شخص خم شد و رو میزی را بالا زد. رپمان شخصی را دید که قبلاً در اتاق ندیده بود، منتظر به او چشم دوخت.
جانگکوک همان طور که خم شده بود گفت:
- آقا برین؟
رپمان مردد جواب داد:
-ب... بله خودم هستم.
- من یکی از افراد گارد سلطنتی هستم و از شما می‌خوام که با من تشریف بیارید.
- بله حتماً اگه فقط من رو از این دیوونه خونه نجات بدی!
جانگکوک بدون درنگ بازوی او را کشید و او را از زیر میز در آورد و با هم از آن‌جا خارج شدند.
اینسوک در گوشه‌ای از خیابان منتظر آن‌ها بود. به محض دیدن آن‌ها لبخندی روی لبش نشست. آن‌ها به سمت اینسوک آمدند.
رپمان:
- ممنون برای کمک‌تون.
جانگکوک:
- خواهش می‌کنم.
اینسوک با ذوق گفت:
- واو... من باورم نمیشه، حق با من بود، اون خودشه رپمانه!
آن‌ها به اینسوک رسیدند. رپمان با دیدن اینسوک به نشانه ادب دستش را جلو آورد و گفت:
- سلام کیم نامجون هستم شما می‌تونید رپمان صدام کنید.
اینسوک همان‌طور که خیره به او نگاه می‌کرد گفت:
- بله... می‌دونم.
رپمان:
-ببخشید؟!
- اه... هیچی.
-می‌تونم بپرسم برای چی دنبال من می‌گشتین؟
اینسوک که از سوال رپمان غافلگیر شده بود گفت:
-ام... بله... البته این حق شماست! خب،چون... چون...
جانگکوک: فعلاً فقط داریم به دستور پادشاه افراد جمع می‌کنیم ، هنوز دلیلش معلوم نیست! با ما بیا شاید به یه دردی خوردی!
رپمان تک‌خنده‌ای کرد و دست راستش را به گردنش زد و آن را مالش داد.
- ام... چه توضیح خوبی!
جانگکوک رو کرد به اینسوک و گفت:
- حالا بقیه رو چطور پیدا کنیم؟
اینسوک گفت:
- نظری ندارم!
رپمان با شنیدن حرف آن‌ها لبخندی زد و گفت:
- خب فکر می‌کنم به یه دردی خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
229
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
185

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین