اینسوک بار دیگر در حیاط قلعه بلک گست به روی زمین افتاد. سریع بلند شد و ایستاد. ایندفعه حیاط نسبت به قبل خرابتر شده بود و علاوه بر خودشان سربازان گارد سلطنتی هم آنجا بودند و در حیاط در حال جنگیدن بودند. جیهوپ اول از همه اینسوک را دید. با خستگی صداش کرد:
- اینسوک...
اینسوک به سمت صدا برگشت. جیهوپ را دید که گرد و خاکی و زخمی شده بود. قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید جیهوپ به انتهای حیاط سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- سنگ...
اینسوک سریع به طرف جایی که جیهوپ نشانه رفته بود دوید. انتهای حیاط وی را دید که پایهی سنگ را گرفته است و آن را بلند کرده است و سعی دارد آن را صاف کند. رپمان هم کنار او ایستاده است. اینسوک به طرفشان میدود. وقتی نزدیکتر میشد صدای رپمان را میشنود:
- ممنونم تهیونگ شی.
وی گفت:
- قابلی نداشت!
وی با گفتن این حرف بر میگردد تا دوباره به درگیری ملحق شود که آن دو متوجه اینسوک میشوند.
وی:
- ما سرشون رو گرم میکنیم، سنگ با تو و نامجون هیونگ.
و با گفتن این حرف به سمت محل درگیری میدود. اینسوک بعد از رفتن او به سنگ نگاه میکند که چیزی روی سنگ را پوشانده است. روی سنگ یک چیزی شبیه عقربههای ساعت قرار دارد و اطرافش حروفی که اینسوک قادر به خواندن آن نیست. اینسوک هر چه به آن نگاه می کند از آن سر در نمیآورد درمانده به رپمان نگاه میکند.
رپمان: یه معمای باستانیه، تنها چیزی که میدونم اینه که عقربهها باید به سمت چپ حرکت کنند.
دستش را به سمت حروف میبرد و اضافه میکند:
- حروف رو میبینی قابل حرکتند! باید درست بشینند کنار هم، یه کم صبر کن تا الان داشتم روش کار میکردم.
اینسوک که بیش از پیش هول شده است میگوید:
- نمیدونم هرکار میکنی سریعتر!
*
آن سمت حیاط درگیری شدیدی بین افراد پادشاه و افراد بلک گست در جریان است. هر دو طرف تلفات خیلی سنگینی دادهاند و عدهی زیادی کشته و زخمی شدهاند. شوگا و وی و جیهوپ و جین و جانگکوک همه با هم با بلک گست درگیر شدهاند و از تمام توانشان برای مبارزه استفاده میکنند. جیمین هم همراه با سربازان پادشاه با افراد بلک گست درگیر شده است.
جین هر چه توان دارد جمع میکند و تمام آبهای قلعه و نزدیک قلعه را به سمت بلک گست روانه میکند. در اثر حرکت سریع حجم عظیمی از آب، باد شدیدی ایجاد میشود که اجسام و سربازان را به اطراف میاندازد. آب بلافاصله محکم و قدرتمند به بلک گست میخورد. جیهوپ از این فرصت استفاده میکند و تمام اجسام پرت شده به روی زمین را به بالا هدایت میکند و در یک لحظه به سمت بلک گست میاندازد. بلک گست با وحشت از نیروی بیشتری استفاده میکند تا آب و اجسام را از جلوی خودش کنار بزند. وی و شوگا از این فرصت استفاده میکنند و به بلک گست حمله میکنند. وی سریع خود را میرساند و با بلک گست درگیر میشود، شوگا هم با پرشی بلند به روی مجسمهای معلق رو هوا و بعد پرشی روی یکی از ستونهای شکسته شده که در هوا معلق است به سمت بلک گست هجوم میآورد و همراه با وی با او درگیر میشود. بلک گست که قبل از آمدن وی و شوگا به سمت خودش درگیر کنار زدن آب و وسایل مختلف بود که به سمتش میآمدند، با حمله شوگا و وی غافلگیر میشود و تلاش میکند از زیر مشتها و حملههای آنها نجات پیدا کند. همان لحظه جانگکوک که فرصت را مساعد میبیند با شمشیرش به سمت بلک گست میپرد و وقتی که او با وی و شوگا درگیر است از بالا سر او با یک حرکت چرخشی شمشیرش را به سمت گردنبند حلقه که بلک گست آن را در گردنش انداخته است میبرد و با یک حرکت نوک شمشیر به گردنبند گیر میکند و آنرا از گردن بلک گست جدا میکند و کمی آن طرفتر روی زمین میافتد.
همه در یک لحظه با حیرت میایستند و به بلک گست چشم میدوزند. بلک گست که متوجه دزدیده شدن گردنبند میشود، جادویش را به سمت جانگکوک میاندازد و خودش نیز به سمت او یورش میبرد. جانگکوک وقتی قدرت بلک گست را میبیند میگوید:
- اه... این که هنوز قدرتش رو داره!
و با این حرف جاخالیای میدهد که جادوی بلک گست به او نخورد. جانگکوک که متوجه جیمین نزدیک خودش میشود داد میزند:
- جیمین بگیرش!
جیمین که با صدای جانگکوک به سمت او بر میگردد،گردنبند را سریع روی هوا میقاپد. حالا جانگکوک به سمت بلک گست که جهت حرکتش را به سمت جیمین تغییر داده است حملهور میشود.
جیمین بعد از گرفتن گردنبند دنبال سنگ میگردد و آن را همراه با رپمان و اینسوک کنار حیاط پیدا میکند و به سمتشان میدود.
رپمان بالاخره موفق به شکستن قفل و چرخاندن عقربهها میشود و همان لحظه میگوید:
- باز شد!
جیمین به آنها میرسد، گردنبند حلقه را به آنها میدهد.
جیمین در حالیکه نفسنفس میزند:
- بیا این هم اون یکیش.
همان لحظه رپمان پشت سر جیمین افراد بلک گست را میبیند که به سمتشان میآیند. گردنبند حلقه را از جیمین میگیرد و به اینسوک میدهد با گفتن " ما برات وقت میخریم" همراه جیمین به آن افراد حملهور میشوند.
اینسوک با استرس دو گردنبند را روی هم قرار میدهد و بعد به سنگ نگاه میکند که عکس آن دو گردنبند در حالیکه روی هم قرار گرفته شده روی آن حکاکی شده است. اینسوک با شک با خودش میگوید:
- فقط باید بزارمشون این رو نه.
و بدون معطلی آنها را روی سنگ میگذارد و دستش را بر میدارد. گردنبندها روی سنگ شروع به چرخیدن میکنند و ناگهان متوقف میشوند. اینسوک متعجب به آنها نگاه میکند و بار دیگر گردنبندها را روی سنگ میگذارد دوباره آنها میچرخند و میایستند. اینسوک که تا آن لحظه امیدوار بود هرچه سریعتر سنگ کار کند با عصبانیت چندین بار دیگر هم امتحان میکند و پیش خودش مدام می گوید:
- کار کن، کار کن، لعنتی کار کن!
ولی نتیجهای نمیگیرد. درمانده داد میزند:
- این کار نمیکنه.
جیمین و رپمان که نزیک او بودند با حیرت گفتند:
- چی؟
اینسوک:
- هر چی میزنم کار نمیکنه.
همان لحظه یکی از افراد بلک گست که متوجه اینسوک میشود وسط درگیری به بلک گست میگوید:
- قربان، انگار قفل سنگ رو باز کردند، بریم سنگ رو نابود کنیم.
بلک گست با عصبانیت با صدای آرومی میغرد:
- سنگ مهم نیست، اون هیچ کارست برید گردنبندها رو بگیرید.
همان شخص:
- قربان هیچ کارست، ولی تو پیشگویی که...
بلک گست عصبیتر میغرد:
- این وسط با من یکی به دو میکنی، فکر کردی اگه سنگه کارهای بود خودم عقلم نمیرسید بزنم نابودش کنم میگذاشتم اینا بیان ازش استفاده کنند! اون فقط برای سرگرم کردن اونا بود برو گردنبندها رو بگیر.
همون شخص:
- قربان چی کارشون باید کنم؟
- من هم نمیدونم چطوری کار میکنه، فقط بگیرشون دست اونها نباشه.
آن شخص با گفتن " اطاعت" به سمت سنگ دوید.
رپمان که با شنیدن حرف اینسوک خواست به سمت سنگ برود تا ببیند اینسوک چه میگوید، با حمله آن شخص (شخصی که بلک گست بهش دستور داده بود گردنبندها را بگیرد) به جیمین، مجبور شد بایستد و دفاع کند و به سمت اینسوک داد زد:
- باز هم تلاش کن.
اینسوک که حالا به فکر جیمین از بیتیاس افتاده بود که روی استیج بیهوش شده بود. در حالیکه گردنبندها را دوباره و دوباره روی سنگ میگذاشت زیر لب با گریه گفت:
- کار نمیکنه، کار نمیکنه، این لعنتی کار نمیکنه!
اینسوک با این حرف روی زمین افتاد و گریهاش شدت گرفت، با چشمانی گریان به روبهرویش نگاه کرد که تمام افراد گرد و خاکی و خسته، با تمام توان در حال جنگیدن بودند. مدام میافتادند، ضربه میخوردند و با درد بلند میشدند و دوباره میجنگیدند. اینسوک با دیدن این صحنه با بغض گفت:
- همه میمیریم، دوباره تاریخ تکرار میشه، نتونستم جلوش رو بگیرم، سر قولم نموندم. دوباره جیمین طلسم میشه. دوباره نسلش...
اینسوک با گفتن این حرف ها دوباره یاد جیمین از بیتیاس افتاد که بیهوش شده بود و این بار اینسوک دیگر نتوانست تحمل کند به رپمان که کمی آنطرفتر در حال جنگیدن بود چشم دوخت و داد زد:
- نامجون اینبار جیمین هم میمیره... دیگه گردنبند رو هم نمیتونم بهش بدم، جیمین میمیره.
رپمان با شنیدن این حرف به سمت اینسوک که روی زمین افتاده بود برگشت. رپمان به محض دیدن گریهها و ضجه زدنهای اینسوک وحشت زده شد، رپمان هول کرد نمیدانست چه کند، او که نمیدانست منظور اینسوک کدام جیمین است بیاختیار به جیمین که کمی آنطرفتر در حال جنگیدن بود نگاهی انداخت تا مطمئن شود سالم است.
خودش نمیدانست باید چه کند. سریع به طرف اینسوک دوید و کنارش نشست:
رپمان با نگرانی گفت:
- اینسوک چت شد یهو؟ چرا اینجوری شدی؟
اینسوک با چشمانی گریان یقه رپمان را گرفت و گفت:
- نامجون، بدبخت شدیم، بدبخت شدم، همه چی رو بدتر کردم، نامجون، دیگه چی کار کنم.
اینسوک فقط مدام گریه و ناله میکرد. رپمان که دید او در حال خودش نیست. سریع دست اینسوک را گرفت و از یقهاش جدا کرد و با گفتن "آروم باش" بالا سر سنگ ایستاد تا ببیند میتواند کاری کند یا نه.
اینسوک ناامید زمزمه کرد:
- کار نمیکنه، تلاش نکن.
کمی مکث کرد و بعد زمزمه کرد:
- من کشتم، من همه رو کشتم، کاش با من نمیاومدید، کاش گردنبند رو نمیگرفتم.
به اینجا که رسید داد زد:
- کاش اون مهره احمق رو هیچوقت پیدا نمیکردم.
اینسوک ناگهان با یادآوری مهره چیزی به ذهنش خطور کرد، مهره تا حالا او را جایی که لازم نبود نبرده بود، یاد آخرین انتقالش به کنسرت بیتیاس افتاد، یاد جیمین که روی استیج افتاد، یاد زمانی که مهره را از گردن جیمین برداشت. چیزی به ذهنش خطور کرد.
رپمان که از داد اینسوک ترسیده بود، با ترس روی زمین کنارش نشست تا او را آرام کند. قبل از اینکه رپمان چیزی بگوید اینسوک به سمت رپمان چرخید و با هیجان گفت:
- مهره احمق نیست، خیلی هم باهوشه!
رپمان که از تغییر سریع حال او شوکه شده بود گفت:
- چی؟!
اینسوک سریع اشکهایش را پاک کرد و سرش را چرخاند تا جیمین را پیدا کند و در همان حال گفت:
- جیمین، جیمین کو؟
رپمان هم سرش را میچرخاند و به محلی که قبلاً جیمین را آنجا دیده بود نگاه می کند و کمی آنطرفتر او را مییابد و اشاره میکند و میگوید:
- اونجا!
اینسوک سریع بلند میشود و گردنبندها را از روی سنگ بر میدارد و با هیجان به سمت جیمین میدود. انقدر سریع که حتی رپمان هم شوکه میشود. رپمان پشت اینسوک میدود تا از او مراقبت کند.
اینسوک از خوشحالی به سمت جیمین میدود و در حالیکه گردنبندها را روی هم قرار داده است و آنها را بالا گرفته است داد میزند:
- جیمین، جیمین...
جیمین که در حال جنگیدن است، متعجب به سمت صدا بر میگردد و اینسوک را نگاه میکند. از صدای داد اینسوک بلک گست متوجه او میشود نگاهش را به سمت اینسوک که گردنبند را بالا گرفته است و به سمت جیمین میدود، سوق میدهد. بلک گست احساس خطر بیشتری می کند. جادویش را به سمت اینسوک روانه میکند. اینسوک که اصلاً حواسش به او نیست با داد رپمان که پشت سرش میدود به سمت چپش نگاه می کند و میبیند که جادو دارد به سمتش میآید، ناخودآگاه از ترس به جای این که فرار کند همانجا که هست میایستد. قبل از این که رپمان بتواند به او برسد وی با سرعت اینسوک را از برخورد با جادو نجات میدهد و کمی آنطرفتر میایستد. اینسوک بهتزده از اتفاقی که اصلا انتظارش را نداشته است چشمانش به جلو قفل میشود. وی که او را گرفته است میگوید:
- اینسوک خوبی؟!
اینسوک را تکان میدهد و مدام صدایش میکند.
بلک گست دوباره حمله میکند و اینبار خودش جلو میآید و به وی که حواسش نیست ضربه میزند و وی روی زمین میافتد، قبل از اینکه بخواهد دستش را به اینسوک که وحشت زده او را نگاه میکند بزند شوگا و جانگکوک و جیهوپ به او حملهور میشوند. در همان لحظه جین از قدرتش استفاده میکند و با آب اینسوک را به طرف دیگری میکشاند و سعی می کند حائلی بین اینسوک و بلک گست باشد. اینسوک به زمین میافتد و بهت زده فقط به بلک گست چشم میدوزد. رپمان و جیمین بالا سر او حاضر میشوند.
رپمان:
- اینسوک حالت خوبه؟
جیمین:
- چت شد ترسیدی؟
اینسوک با صدای جیمین به خودش میآید و قبل از اینکه دیر شود با دستانی لرزان گردنبند را به جیمین میدهد و میگوید:
- اینو بنداز تو گردنت.
جیمین با تعجب گفت:
- چی؟!
- این برای توئه، تو گردن تو کار میکنه، بنداز گردنت.
جیمین با تعجب از حرف اینسوک نگاهی به رپمان میکند که رپمان سری به معنی موافقت تکان میدهد. جیمین سریع گردنبند را در گردنش میاندازد. اینسوک و رپمان منتظر به جیمین چشم میدوزند. ناگهان نوری از داخل گردنبندها شروع به درخشیدن میکند. همه با حیرت دست از جنگ میکشند و به جیمین نگاه میکنند. ناگهان قلعه بلک گست شروع به ریختن میکند. بلک گست وحشت زده نگاهی به قلعهاش میاندازد و نگاهی هم به جیمین و جادویش را با عصبانیت به سمت جیمین روانه میکند. گردنبند حائلی بین او و جادو میشود و جادو نمیتواند ضربهای به جیمین بزند. بلک گست وحشت زده به جیمین چشم میدوزد. جیمین به سمت جانگکوک میرود و شمشیر او را که در دستانش گرفته است و با حیرت جیمین را نگاه میکند از او میگیرد و به سمت بلک گست میرود. روبهرویش میایستد و شمشیر را بالا میآورد و ضربهای بیمعطلی به بازوی بلک گست میزند که بلک گست را شوکه میکند و باعث میشود او چند قدمی به عقب برود. جیمین درحالی که دارد ضربه را میزند
- این به خاطر دوستهام.
بلک گست دستش را به بازو زخمیاش میگیرد و عقبتر میرود. جیمین دوباره به آن یکی بازو او حمله میکند:
- این هم به خاطر طلسمی که رو خاندانم گذاشتی.
بلک گست با وحشت عقبتر میرود. ناگهان احساس میکند تمام بدنش شروع به متلاشی شدن کردهاند. درد زیادی حس میکند و داد میزند. همه با حیرت به بلک گست نگاه میکنند. ناگهان او جلو چشم همه ناپدید میشود.
همه برای چند لحظه به همدیگر نگاه میکنند. جین سریع به سمت وی میرود تا او را بلند کند. جانگکوک همانجا که ایستاده است رو به افراد بلک گست داد میزند:
- دیگه همه چی تموم شد، رئیستون هم مرد، بهتره تسلیم بشید.
و بعد مکثی میکند و رو به سربازان گارد سلطنتی میگوید:
- همه رو دستگیر کنید.
جمعی از سربازان:
- اطاعت قربان.
آن هفت نفر دوباره نگاهی به هم میاندازند و بعد نگاهی به اینسوک که همچنان روی زمین نشسته است. اینسوک نگاهی به صورت خسته و بدن زخمی آنها میاندازد و به زور لبخندی میزند.
جیهوپ با خنده:
- بالاخره تموم شد!
رپمان:
- آخ که چقدر من رو پرت کردند، کمرم بدجور درد میکنه.
همه با حرف رپمان خندیدند. ناگهان مهره دوباره شروع به درخشیدن کرد. همه ناباورانه به آن چشم دوختند.
جیمین:
- یعنی الان باید بری؟
جیهوپ:
- نامردیه که، ما حتی وقت خداحافظی هم نداریم.
جین:
- یعنی دیگه نمیای؟
اینسوک که او هم احساس خوبی نداشت به آن هفت نفر که نگران او را نگاه میکردند چشم دوخت. او هم اصلاً دلش نمیخواست برود. حس میکرد این آخرین باری است که به آنجا میآید. متوجه نشد کی اشکانش دوباره چهرهاش را خیس کردند. در همان حال خندید و گفت:
- انگاری مهره خیلی بدجنسه!
اینسوک بلند میشود، میایستد و لبخندی به همه میزند و می گوید:
- مرسی بچهها لحظات خیلی قشنگی با شما داشتم، دلم براتون تنگ میشه.
قبل از این که کسی چیزی بگوید احساس میکند باز دارد به سمت مهره کشیده میشود. ناگهان چیزی یادش میافتد و سریع داد میزند:
- تولد سی سالگی... تولد سی سالگی جیمین همه حتما باید پیشش باشید باشه؟ بهم قول بدید.
هر هفت نفر با حیرت و تعجب اول به اینسوک بعد به هم نگاه میکنند و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید اینسوک در جلو چشمان متعجب آنها ناپدید میشود.
*
اینسوک در اتاقش به روی زمین میافتد. در حالیکه صورتش از اشک پر شده است، نگاهی به مهره می کند و لبخند میزند و میگوید:
- مرسی.
ب×و×س×های به مهره میزند. ناگهان صدای مادر و پدرش را از هال میشنود.
خانم کیم:
- اینسوک تویی؟
آقا کیم:
- باز صدایی از اتاق شنیدی؟
اینسوک معطل نمیکند و سریع مهره را روی میزش رها میکند و به سمت طبقه پایین میدود و در همان حال داد میزند:
- مامان، بابا...
خانم و آقا کیم با تعجب به سمت صدا بر میگردند.
خانم کیم:
- اینسوک...
اینسوک سریع در آغوش مادرش میپرد و میگوید:
- دلم براتون تنگ شده بود.
آقا کیم هم آنها را بغل میکند و میگوید:
- ما هم همینطور.
زنگ در به صدا در میآید. خانم کیم که در آشپزخانه است رو به اینسوک میگوید:
- اینسوک بیا در رو باز کن ببین کیه، این صدای تلویزیون هم کم کن سرم رفت.
اینسوک با خوشحالی از پلهها پایین میآید و در هال روبروی تلویزیون میایستد و کنترل تلویزیون را میگیرد تا صدای اخبار را کم میکند و در همان حال با خنده میگوید:
- مامان، اخبار دوباره داره من رو نشون میده
و بعد از این حرف به سمت در خانه میرود.
اخبار در حال نشان دادن اینسوک است که دارد با گزارشگری در خیابان مصاحبه میکند.
" گزارشگر: پس شما همه چیز را تکذیب میکنید؟
اینسوک: بله دقیقاً، پوف من رو دزدیده باشند؟ عمراً!
گزارشگر: ولی اون ویدیویی که بیرون از ساختمون ازتون گرفته شد، گردنبند چی؟
اینسوک: اون فقط یه چشمه شعبده بازی بود، با اعضای بیتیاس مگه مصاحبه نکردید؟ همونطور که اونها هم گفتند اون اتفاق فقط یه دوربین مخفی بود، کل پروژه از قبل برنامهریزی شده بود، ما فقط تصور نمیکردیم انقدر قضیه بزرگ بشه و به هیچ عنوان این قضیه ربطی به بیمارستان رفتن جیمین شی نداره.
گزارشگر: شما گفتید همه اینها یه دوربین مخفی بود ولی مادر و پدرتون از این بابت اظهار بیاطلاعی کردند.
اینسوک: خب بله درسته بهشون چیزی نگفته بودم و اصلاً تصور نمیکردم که این قضیه انقدر بزرگ بشه که پلیس هم درگیر ماجرا بشه.
گزارشگر: پس پلیس هم خبر داشته؟ فکر میکنید چرا کمپانی این کارو کرده؟
اینسوک: گفتم که دوربین مخفی بوده، شاید میخواستن با فنها شوخی کنند، آقا شما چرا انقدر از من سوال میکنید برید از کمپانی که من رو استخدام کرده بپرسید! مگه به این پرسشها اعضای بیتیاس و کمپانی جواب ندادند چرا دوباره دارید باز همینرو از من میپرسید؟
گزارشگر: آخه خیلیها هستند که حرف کمپانی رو باور ندارند و اعتقاد دارند کمپانی داره چیزی رو مخفی میکنه، آیا این موضوع واقعاً به بیمارستان رفتن جیمین شی مربوط نمیشه؟
اینسوک: این که باور ندارند تقصیر من نیست و اونها میتونند هر تصوری دوست دارند داشته باشند و اینکه...
"
اینسوک در خانه را باز میکند.
پست چی:
- یه بسته برای خانم کیم اینسوک.
- متشکرم.
مادر اینسوک از آشپزخانه میگوید:
- چیه اینسوک؟
اینسوک بسته را باز میکند:
- پنجتا بلیط کنسرت و یه چندتا چیز دیگه برام اومده.
خانم کیم:
- این که عالیه، دعوتت کردن بری ببینیشون دوستهاتم میتونی ببری.
- پنجتاست شما هم میتونید بیاین.
اینسوک بعد از گفتن این حرف زیر لب زمزمه می کند:
- من هم بهشون یه بسته دادم!
*
رپمان از بیتیاس بسته را از منیجر تحویل میگیرد و داد میزند:
- بچهها بیاین یه نامه اومده از اینسوک.
همه دور رپمان جمع میشوند.
رپمان به داخل بسته نگاه میکنه:
- انگاری برای همه یکی هست.
جانگکوک زودتر از همه نامهاش را از دست رپمان میقاپد و میگوید:
- روش نوشته زندگی گذشته!
جانگکوک نامه را باز میکند و با تعجب میگوید:
- فرمانده کل ارتش امپراطوری، اوه نه بابا!
وی هم که نامه را گرفته است روی مبل میپرد:
- یه خون آشام؟! جداً!
شوگا پشت بندش میگوید:
- من هم گرگینه!
جین میخندد و میگوید:
- من از همهتون عجیبترم، خدای آب! خدا بودم من خبر نداشتم!
و بعد دوباره میخندد.
جیهوپ:
- منم جادوگر! هری پاتری چیزی بودم!
جین میخندد.
رپمان:
- برای من رو فقط نوشته نابغه ملقب به بری.
جانگکوک:
- ملقب به چی؟!
وی:
- برین؟
همه میخندند. جیمین به حالت کیوت و بامزهای لبانش را جمع میکند و میگوید:
- باز برای همتون یه چیز خوبی داره، برای من رو نوشته فقط یه بازرگان.
با این حرف جیمین همه چند لحظه او را نگاه میکنند که ناگهان جین با نامه در دستش یکی میزند روی سر جیمین و میگوید:
- تو هیچی نبودی! کل داستان سر تو بود!
با این کار وی هم به شوخی میگوید:
- تمام بدبختیهامون سر تو بود!
با این حرف وی همه به جای خواندن ادامه نامه شروع به دنبال کردن جیمین میکنند. جیمین با خنده از زیر دستشان مدام در میرود.
شوگا:
- داشتیم میمردیم از دست تو.
جیهوپ:
- آقا ناراحتم هست که چرا اصل قضیه بوده!
همه با این حرف جیهوپ میخندند.
جانگکوک:
- ولی خداییش مدیون اینسوک هستیمها!
رپمان:
- برای همین من یه برنامههایی برای تشکر ازش تو روز کنسرت دارم!
*
زمان گذشته، جشن سی سالگی جیمین شی!
جین: اووو چه بساطی هم راه انداخته.
رپمان: میدونسته میخوایم بیایم خواسته سنگ تموم بزاره.
جیهوپ: مایه داری هم خوب چیزیهها!
جین و رپمان میخندند.
شوگا: حالا خودش کجاست؟
وی: شاید یادش رفته بیاد استقبال!
جانگکوک: اصلا یادش هست ما قول دادیم بیایم!
همان لحظه همه صدای جیمین را از سمت چپشان کمی آنطرفتر میشنوند.
- بله که یادم هست!
همه به سمت جیمین میچرخند و به او نگاه میکنند. جیمین میخندد و میگوید:
- هرچند دقیقاً نمیدونم برای چی اینسوک اصرار داشت شما هم بیاین.
وی:
- شاید قراره یه خبرهایی بشه.
شوگا: اومدیم ازت مراقبت کنیم چیزیت نشه!
جیمین با شنیدن حرف آنها میخندد.
- نه بابا چه اتفاقی؟!
ناگهان همان لحظه صدای انفجار مهیبی از داخل ساختمان آمد و بخشی از ساختمان آتش گرفت. همه با ترس به سمت ساختمان نگاه کردند. یکی از مستخدمهای جیمین با عجله به بیرون از ساختمان دوید.
جیمین:
- چه خبره؟
همان شخص:
- ارباب انبار پشتی آتش گرفته.
همان لحظه یکی از بادیگاردهای جیمین به سمتش میدود.
- قربان، گردنبندها هم گم شدند!
ادامه دارد...
پایان
از همه عزبزانی که تا انتها با من همراه بودند تشکر می کنم
یه عذرخواهی هم می کنم از آرمیهای عزیزی که نتونستم دو کاپلی که دوست دارند رو با هم شیپ کنم.