. . .

تمام شده فن فیکشن پلی به گذشته| masy297

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c403381_Picsart_23-09-16_19-55-17-671.jpg

عنوان فن فیکشن: پلی به گذشته
نویسنده: masy297
ژانر: ماجراجویی-تخیلی-فانتزی
ناظر: @رها:)
خلاصه: پلی به گذشته داستان دختری است به نام اینسوک که توسط مهره‌ای سحرآمیز به زمان گذشته کره سفر می‌کند. او که خود یکی از فن‌های بی‌تی‌اس هم هست، در آن‌جا با اعضا بی‌تی‌اس آشنا می‌شود که هر کدام شخصیت‌های متفاوتی نسبت به زمان حالشون دارند و ...

روزهای آپ: یکشنبه ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #21
همه در خانه جیهوپ جمع بودند. جیهوپ در اتاقش هنوز بیهوش است.
جین: این باور نکردنیه که ما گردنبند رو داریم
رپمان: حالا باید چی کار کنیم؟
جیمین که در حال گوش دادن حرف آن‌هاست یکدفعه متوجه غیبت وی می‌شود.
-آآ، شرمنده که وسط حرفتون می‌پرم بچه‌ها، ولی کسی تهیونگ رو ندیده؟
با این حرف جیمین همه به اطراف نگاه می کنند، تازه همه متوجه غیبت وی می شوند. همه پرسشگر به سمت شوگا بر می گردند. شوگا که نگاه همه را روی خودش می بیند، در حالی که خودش هم نمی داند وی کجاست دستش را به پشت گردنش می برد و گردنش را می مالد و می‌گوید:
- خب...
قبل از این که جوابی دهد، وی با سندی(نامه ای شکل) جلو آن‌ها کنار شوگا ظاهر می‌شود. همه متعجب به وی نگاه می‌کنند که شوگا دستش را جلوی وی می‌گیرد و می‌گوید:
- ایناهاش!
جیمین:
- ماشالله که همه قدرت غیب شدن دارن!
وی نامه را که از خانه‌اش پیدا کرده بود روی میز می‌گذارد و باز می‌کند. (وی چون خون آشام است، با سرعت بالا چند دقیقه ای به خونه اش رفته است و برگشته است.)
وی: این رو پیدا کردم.
همه به سند نگاه می کنند. علاوه بر عکس گردنبند ماه که در آن کشیده شده بود، دو عکس دیگر هم در سند کشیده شده بود، یکی عکس یک گردنبند حلقه ای مانند یکی هم عکس سنگ مستطیل شکلی که طرح گردنبندها، روی آن حکاکی شده بود. (شکل گردنبند ها به گونه ای روی سنگ حکاکی شده بود، که هردو گردنبند روی هم قرار می گرفتند، در اصل گردنبند حلقه دور گردنبند ماه قرار می‌گرفت.)
وی: این رو بین وسایل پدربزرگم پیدا کردم، همونطور که می بینید دو گردنبند وجود داره، الان که گردنبند ماه پیش ماست، پس گردنبند حلقه دست بلک گسته.
جانگکوک: این سنگه چیه؟
وی: من هم نمی دونم، ولی از چیزی که روش حکاکی شده می شه حدس زد که شاید گردنبند‌ها رو باید روی سنگ همراه با هم گذاشت که کار کنند، شاید البته مطمئن نیستم.
شوگا
- و اون سنگ کجاست؟
قبل از اینکه کسی حرفی بزند صدایی از پشت سرشان جواب داد.
- دست بلک گست.
همه به سمت صدا برگشتند و پیشگو را دیدند که پشت سر آن‌ها ایستاده است.
جین به محض دیدن پیشگو متعجب گفت:
- آآ... ببخشید دقیقا چطوری اومدید داخل، صدای زنگتونو نشنیدیم!
و بعد رو به جیمین که کنار او بود زمزمه کرد:
- انگار کسی برای ورود به اینجا احتیاجی به در نداره!
جیمین به حالت بامزه‌ای لبانش را به داخل دهانش برد و همزمان سرش را تکان داد و جواب داد
- حتما نداره!
پیشگو کمی جلوتر آمد تا به جمع آن‌ها ملحق شود و گفت:
- سنگ دست بلک گسته، پیش خودش نگهش می‌داره، ما هم نحوه کار سنگ رو بلد نیستیم، ولی می‌دونیم بلک گست سنگ رو پیش خودش نگه داشته و ازش محافظت می‌کنه، صدها سال هست که به خاطر قدرت گردنبند حلقه و نبود گردنبند ماه راحت داره بر ما حکومت میکنه.
رپمان متعجب گفت:
- عجیبه که مردم عادی ازش بی‌خبرند!
پیشگو بلافاصله می‌گوید:
- بله، تعداد افراد کمی از وجود گردنبند‌ها آگاهند.
جیمین: خب الان باید چی کار کنیم؟
جانگکوک: اگه بخواد سنگ رو پیش خودش نگه داره باید تو قلعش باشه.
جیمین: نمی‌خوای بگی که باید بریم اونجا!
رپمان: یعنی دوباره باید باهاش بجنگیم و علاوه بر پیدا کردن سنگ، گردنبند حلقه رو هم ازش بگیریم!
جین: چطور همچین چیزی امکان داره؟
شوگا: من فکر می کنم همه این ها به دلایلی پشت هم داره اتفاق می افته، باید حتما انجامش بدیم، بهتره اول ما حرکتی کنیم تا اون ما رو غافلگیر کنه.
پیشگو: نگران نباشید، عالی جناب به موقع ارتش سلطنتی رو برای کمک می‌فرستند.
جیمین رو به پیشگو می‌گوید:
- خیلی معذرت میخوام، ولی بهتر نبود از همون اول پادشاه می‌گفتند که باید چی کار کنیم، تا اینکه اینقدر پنهان کاری می‌کردند؟
پیشگو: بله، عذر می‌خوایم، عالیجناب فقط فکر کردن که اگه از اول جریان رو برای شما بگند، شما حاضر به همکاری نمی‌شدید
جین: معلومه که نمی شدیم، همین الانشم بخوایم می‌تونیم بریم!
جانگکوک نقشه‌ای را از لباسش بیرون آورد و گفت: بهتره برای رفتن به قلعه، گروه گروه شیم جدا بریم، بلک گست الان درباره گردنبند نمی دونه، اگه بفهمه پیدا کردن اون وقتی که همه با همیم خیلی آسونه
اینسوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود تا آن‌ها خودشان تصمیم بگیرند چی کار کنند اضافه کرد.
- بهتره بعد بلند شدن هوسوک شی بریم.
جیهوپ همان لحظه از اتاقش بیرون اومد.
- کسی من رو صدا زد؟!
همه با خوشحالی به جیهوپ نگاه می کنند. جیهوپ مکثی می کند و می‌گوید:
- فقط من یک چیز رو نمی‌فهمم، چطور گردنبند ماه از اینجا پیدا نشد ولی تو اون یکی دنیا بود!

*
همه به سمت قلعه بلک گست جداگانه به راه افتادند. شب، جین و رپمان و جیمین به مسافر خانه‌ای رسیدند.
رپمان: بیاین امشب رو همینجا بمونیم.
باقی افراد هم تایید کردند.
رپمان دستش را در جیبش کرد و سکه‌هایی را از جیبش در آورد.
جین: این سکه‌ها فقط به درد خوابیدن یک نفر اینجا می‌خوره، پس بقیه چی؟
رپمان متعجب به هر دو آن‌ها نگاه کرد و گفت:
- بله دقیقا، من به اندازه خودم پول دارم، چقدر باید باشه مگه؟ شما خودتون مگه چیزی ندارید؟
جین و جیمین هر دو سرشان را به حالت بامزه ای به معنی نه، چپ و راست کردند.
رپمان متحیرتر از قبل گفت:
- با من شوخی می‌کنید، شما هر دوتون پولدارید!
جیمین: من یادم رفت پولام رو بردارم، این وظیفه بادیگاردام بود که کیف پولم رو(کیسه پول) حمل کنند.
رپمان: چی؟!
جیمین لبخند کیوتی می‌زند.
جین به جایی خیره می‌شود و می‌گوید:
- نگران نباش، من الان پولمون رو جور می‌کنم!
با این حرف جین رپمان و جیمین به جایی که او چشم دوخته بود نگاه کردند.

*
رپمان و جین دور میزی در مسافر خانه نشسته بودند.
رپمان: این عملی نیست!
جین: چرا هست!
رپمان: گیر میفتیم!
جین: عمرا!
آنها همانطور که داشتند با هم حرف می زدند به روبرویشان نگاه می‌کردند. جیمین در لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) روبروی میزی ایستاده بود و داشت با افراد نشسته دور میز حرف میزد.
رپمان با چشم به افراد آن میز اشاره کرد و گفت:
- چطور میشناسیشون؟
جین: چطوری می تونی نشناسیشون! خیلی معروفن که! زوج قمارباز! با هر کسی بازی کنند اون رو می‌برند.
رپمان: و چطور می‌خوایم شکستشون بدیم؟
جین: نمی‌تونیم.
رپمان: پس؟!
جین: ولی می تونیم بفهمیم قراره با کی بازی کنند
رپمان: خب بعدش؟!
جین لبخند گشادی می‌زند و می‌گوید:
- ما آقا برین رو داریم!
و با گفتن این حرف دستش را بالا می آورد و به بازوی رپمان می‌زند.
- بلند شو، بلند شو بریم، ما هم باید کم کم آماده بشیم!

*

جیمین جلو میز زوج قمارباز ایستاده است درحالی که لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) را به تن دارد.
- آقا و خانم کیم؟
- بله بفرمایید.
- قربان، اربابم آقای لی عذر خواهی کردند برای اینکه نتونستند بیان و گفتند حتما یه وقت دیگه قراری رو با شما تنظیم می‌کنند.
- بسیار خوب، امیدواریم حالشون زودتر خوب بشه.
و با گفتن این حرف هر دو از پشت میز بلند شدند و به خارج مسافرخانه رفتند.
در اتاقی در مسافرخونه، جین و رپمان روبروی آقا لی نشسته‌اند و خود را زوج قمارباز معرفی کردند، هر دو لباسشان را عوض کردند و جین لباس زنانه پوشیده است و میکاپ ظریفی کرده است.
آقا لی با تعجب گفت:
- پس شما زوج قمارباز هستید؟!
جین در حالی که کمی صدایش را نازک کرده است
- بله، چطور مگه؟
آقا لی: من شنیده بودم که شما پیرتر هستید! الان که به نظر خیلی جوان میاین!
جین از این تیز بینی لی متعجب می‌شود و با استرس می‌خندد و بعد می‌گوید:
- واقعاً اینطوره جوون به نظر میایم، وای ممنونم از لطفتون آقا لی، در اصل به خاطر میکاپیه که روی صورت انجام می‌دیم مگه نه آقا کیم؟
منظور جین رپمان بود که هاج و واج فقط آنجا نشسته بود. جین سقلمه‌ای با آرنج به پهلو رپمان زد تا حرفش را تایید کند.
رپمان: ها... آره... آره... ما از پوستمون زیاد مراقبت می‌کنیم!
ناگهان در با صدای بلندی باز می‌شود و جیمین درحالی که لباسش را عوض کرده است در چهارچوب در نمایان می شود.(لباس خودش را به تن دارد)
جیمین بدون فکر، سریع و بلند می‌گوید:
- تموم شد!
آقا لی: چی تموم شد؟ شما کی هستید؟
جیمین که با این سوال آقا لی تازه فهمیده بود چه کاری کرده است، مضطرب جواب می‌دهد
- آ... من...
جین که می‌بیند جیمین چیزی برای گفتن ندارد سریع می‌گوید:
- اون باید اتاق اشتباهی رو اومده باشه درسته؟
و با این حرف با چشم به جیمین علامت می‌دهد.
جیمین سریع می‌گوید:
-بله، بله، باید اتاق رو اشتباه اومده باشم.
و با این حرف دستش را به پیشونیش می‌گیرد و ادامه می دهد
- اتاق چندم بود؟
همان لحظه زن خدمتکاری که دارد از راهرو می گذرد جیمین را جلوی در می بیند.(در هنوز باز است) و می‌گوید:
- آآ.. آقا من خیلی خوشحالم که شما اتاق یازده رو پیدا کردید، من فکر می‌کردم نتونید
جیمین نگران نگاهی به زن می‌کند و می‌گوید
- آآ... بله... من داشتم دنبال اتاق یازدهم می‌گشتم... بله درسته... .
آقا لی: برای چی داشتید دنبال این اتاق می‌گشتید؟
جیمین
- چون... چون که...
جیمین ناگهان چیزی به ذهنش میپرسد کمی به داخل می‌آید و رو به رپمان می‌گوید:
- پدر، کاری که گفته بودید رو انجام دادم!
جین و رپمان بعد از شنیدن حرف جیمین متعجب و همراه با تردید به هم نگاه می‌کنند.
آقا لی: شما پسر دارید؟!
جین سریع می‌گوید:
- بله، چرا که نه!
آقا لی: ایشون پسر شماست؟! همین الان گفتند اتاق رو اشتباه اومدند.
جین: پسرم خیلی شوخه، بهش گفته بودیم نیاد داخل، مثل همیشه گوش نداده!
جین مکثی می‌کند و با استرس می‌گوید:
- میشه شروع کنیم!
جین، جیمین و رپمان در خارج حیاط مسافرخونه ایستاده بودند.
جین درحالی که داشت کیسه پول را بالا می‌انداخت گفت:
- گفتم می‌تونیم.
رپمان: دیگه هیچ وقت اینکار رو نمی‌کنم، به استرسش نمی‌ارزه!
‌*

وی و جانگکوک شب در کوچه‌ای در حال عبورند.
وی: حالا کجا قراره بمونیم؟
جانگکوک: همین نزدیکی‌هاست، میرم بپرسم.
جانگکوک با این حرف از وی جدا می شود و به سمت غرفه ای در آن نزدیکی می رود تا سوال بپرسد. وی همان طور به اطراف نگاه می کند که ناگهان شخصی نقاب دار، در لباس سیاه با شمشیر جلوی او ظاهر می شود و به او حمله می کند. وی متعجب سریع جاخالی می دهد و می‌گوید:
- با بد کسی طرف شدی.
آن شخص دوباره با شمشیرش به وی حمله می کند که وی باز به راحتی جاخالی می دهد و می گوید
- از درگیر شدن با من پشیمون میشی.
جانگکوک که کمی آن طرف‌تر در حال پرسیدن مسیر است، با دیدن شخصی که به وی حمله کرده است به سرعت به آنجا می‌آید و بین وی و آن شخص قرار می‌گیرد و در همان لحظه با نوک شمشیرش نقاب آن شخص را پاره می کند. وی و جانگکوک با دیدن آن شخص متعجب می شوند و وی می گوید
- تو یه زنی؟!
آن زن نقاب دار به جانگکوک نگاه می‌کند که یکدفعه سر رسیده است. او که نمی دانست آن دو با هم هستند اول متعجب می‌شود و در چشمان جانگکوک نگاه می کند، احساس می کند با دیدن جانگکوک چیزی در دلش می‌ریزد، برای چند ثانیه جانگکوک را نگاه می کند.
از طرز نگاه کردن زن به جانگکوک، وی متعجب یه تای ابرویش را بالا می‌دهد. زن به وی نگاه می کند که متعجب او را می نگرد. متوجه مکثی که کرده است می شود. دستش را با آرنجش جلوی صورتش می‌گیرد و از آنجا دور می شود.
جانگکوک زمزمه کرد:
- یعنی ممکنه از افراد بلک گست باشه؟
وی: یه جوری نگات می‌کرد!
جانگکوک با گیجی گفت:
- هان؟!
- میگم غلط نکنم از تو خوشش اومده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #22
وی و جانگکوک از جلوی غذا خوری‌ای رد می‌شدند. وی جانگکوک را متوقف کرد.
وی: من هیچی نمی‌خورم، ولی حداقل تو باید چیزی بخوری، بریم داخل.
و با این حرف به داخل غذا خوری می رود و جانگکوک هم بدون مقاومت پشت سر او می‌رود.
آن دو پشت میزی نزدیک در ورود می‌نشینند. (غذا خوری با دیوارهای کوچک پوشانده شده بود که اطرافش باز بود، نمایی رو به بیرون وجود داشت و سقفی بالا سر)
مستخدم غذا را برای آن‌ها همراه با دو بشقاب می آورد. وی با دیدن بشقاب دوم می‌گوید:
- آ، آ، برای من هم آوردید که!
این را به حالت شوخی می‌گوید. جانگکوک مشغول می‌شود. وی به خوردن سریعش نگاه می‌کند. به نظرش خیلی بامزه می‌آید. چاپستیک[1]اش را بر می‌دارد و از بشقاب گوشت تکه‌ای روی برنج جانگکک می‌گذارد. جانگکوک متعجب سرش را بالا می‌آورد که وی می‌گوید:
- بخور، بخور، بیشتر بخور!
جانگکوک که دهانش پر است سرش را کمی به سمت پایین به معنی تشکر خم می‌کند و ادامه می‌دهد. وی به صندلی‌اش تکیه می‌دهد و بیرون را نگاه می‌کند. همانطور که دارد بیرون را نگاه می‌کند متوجه آن زن نقاب دار می‌شود که کمی آنطرف‌تر در حال نگاه کردن آن‌هاست. لبخند بزرگی می‌زند و می‌گوید:
- این هم دست بردار نیست‌ها!
جانگکوک با حرف وی سرش را می‌گرداند تا ببیند وی با کیست. به محض دیدن زن بی‌تفاوت بر می گردد و به خوردنش ادامه می‌دهد. وی می‌گوید:
- یه چند ساعتیه دنبالمون هست، ول کن هم نیست.
جانگکوک بی تفاوت می‌گوید:
- حتما بهشون گفتن ما رو زیر نظر داشته باشند ببینند نشانه‌ای از گردنبند داریم یا نه.
وی: این یعنی بلک گست می‌دونه داریم به سمتش میایم؟!
جانگکوک: نه، مستقیم نمی‌ریم، به همه مسیر‌های متفاوت و فرعی دادم.
کمی مکث می‌کند و می‌گوید:
- بفهمه هم مهم نیست، تا وقتی ندونه گردنبند پیش ماست، ما رو عددی حساب نمی‌کنه.
وی: ولی وقتی بفهمه داریم به سمت قلعش می ریم می‌فهمه یه چیزی بو داره.
جانگکوک: ممکنه فکر کنه فقط به خاطر سنگ یا گردنبند خودش میایم، به هر حال اگه وقتی هم که نزدیک بشیم بفهمه اون موقع خیلی دیره.
وی هومی می‌کند و دوباره به بیرون نگاهی می‌اندازد. چشانش که دوباره به زن می‌خورد شیطون می‌شود و تکیه‌اش را از پشتی صندلی بر می‌دارد و به سمت جانگکوک نیم خیز می‌شود و با چشمان خندان می‌گوید:
- میگم، بهتره حرفم رو اصلاح کنم، فکر کنم دختره داره دنبال تو میاد.
و با این حرف با چشمان خندان جانگکوک را نگاه می‌کند. جانگکوک دوباره متعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- چرت و پرت نگو.
وی: راست میگم به جون خودم دختره رو نگاه کن همش داره تو رو نگاه می‌کنه.
جانگکوک چند ثانیه‌ای به وی که همچنان خندان او را نگاه می کند، نگاه می‌کنه و بعد در حالی که سرش را به طرفین تکان می دهد. نگاهش را از وی بر میدارد و دوباره مشغول غذا خوردن می‌شود.
وی و جانگکوک در اتاق مسافر خونه‌ای هستند. وی که در حال پهن کردن لحاف برای خوابیدن بود گفت:
- جونگکوک شی شما باید استراحت کنی، بسه کشیک دادن.
جانگکوک که در بالکن بود به داخل می‌آید و در بالکن را می بندد. (آن‌ها در طبقه سوم مسافرخانه هستند)
- نیازی نیست تو پهن کنی، خودم انجام میدم.
وی: به هر حال منم یه درازی می‌کشم.
قبل از اینکه جانگکوک چیزی بگوید. صدایی از داخل بالکن می‌آید. مثل صدای پریدن کسی روی بالکن. جانگکوک که در حال رفتن به سمت وی بود متوقف می‌شود و سریع به طرف بالکن می‌رود و انگشت سبابه‌اش را به نشانه سکوت روی لب‌هایش می‌گذارد. وی دست به سینه می‌ایستد و تکیه‌اش را به دیواری داخل اتاق می دهد و در سکوت تماشا می کند.
جانگکوک در را کمی آرام باز می‌کند تا موقعیت را ارزیابی کند. همان زن از طرف دیگر در سعی در چک کردن وضعیت داخل اتاق دارد. جانگکوک سریع در یک حرکت در را باز می کند و از پشت زن را می گیرد و با آن یکی دستش چاقوی زن را از غلاف دور کمر زن در می آورد و زیر گلویش می‌گذارد. زن وحشت زده بی حرکت فقط سرش را بالا می‌گیرد. جانگکوک می‌گوید:
- نمی‌خوای دست از سرمون برداری؟ چقدر دیگه میخوای تعقیبمون کنی.
زن (چوی می چا[2]) به تته پته می افتد و می‌گوید:
- من... ماموریت... دارم... زیر نظرتون داشته با... شم.
جانگکوک عصبی می‌گوید:
- از اون پایین هم میتونی، لازم به ایستادن تو بالکن نیست، حتما باید آسیبی بهت بزنیم!
می چا: ن... نه... آخه... دلیل داشتم... چیز... چیزه.
جانگکوک که درماندگی او را در پاسخ دادن می‌بیند چاقو را از رو گلویش بر می دارد و او را رها می کند. می چا کمی به جلو هل داده می شود و بلافاصله بر می گردد سمت جانگکوک. جانگکوک چاقو را بر عکس به سمت او میگیرد و می‌گوید:
- یا از اینجا برو، یا دور وایسا!
می چا چند ثانیه‌ای جانگکوک را نگاه می‌کند و چاقو را از او می‌گیرد ولی ذره‌ای تکان نمی‌خورد. جانگکوک متعجب او را می بیند که سرش پایین است و انگار با خودش کلنجار می رود تا حرفی را بزند. جانگکوک می گوید:
- هنوز که ایستادی!
می چا سرش را بالا می گیرد و درحالی که دستپاچه شده است می‌گوید:
- نه... آخه... چیز... چیزه اون خون آشامه.
می چا با این حرف دستش را به طرف وی که داخل اتاق به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه آن‌ها را تماشا می کرد اشاره کرد.(در بالکن باز است و وی در اتاق کامل دیده می شود)
جانگکوک متعجب‌تر از قبل یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و او هم دست به سینه می‌شود.
- خب؟!
وی هم منتظر بود ببیند او چه می‌گوید.
می چا: خب، خب، اون... برای تو یه اتاق با هم خوابیدن خطرناکه!
وی با شنیدن این حرف ناگهان خنده اش می‌گیرد و همان طور که ایستاده است سرش را با خنده به جلو خم می‌کند. (تک خنده‌ای می‌کند)
جانگکوک حالا متحیر به می چا نگاه می کند، باورش نمی شود چی شنیده است با تعجب می‌گوید:
- به تو چه ربطی داره من با کی تو یه اتاق می‌خوابم؟!
می چا از سوال جانگکوک هول می‌شود. نمی‌داند چه بگوید.
جانگکوک: مطمئنی جاسوسی؟
می چا با حرف جانگکوک از کارش خجالت زده می شود و به سمت انتهای بالکن می رود و از آنجا می رود پایین و از نزدیکی مسافرخانه دور می شود. جانگکوک بهت زده به رفتنش می نگرد و بعد داخل می آید.
وی خندان همانطور که ایستاده می‌گوید:
- حالا من شدم خطرناک آره؟!
جانگکوک سرش را به حالت نکوهش کار می‌چا به طرفین تکان می‌دهد.
وی دوباره می خندد و می‌گوید:
- نگفتم عاشقت شده تحویل بگیر!
جانگکوک با شنیدن این حرف با حرص وی را نگاه کرد که باعث شد او بیشتر به خنده بیفتد.
وی و جانگکوک روی دو تشک کنار هم دراز کشیده‌اند.
وی: یعنی موفق می‌شیم؟
جانگکوک آهی از روی ندانستن می کشد. وی چیزی به ذهنش می رسد و به سمت جانگکوک می چرخد و سرش را با دستش می گیرد و درحالی که آرنجش را روی تشک گذاشته است به جانگکوک نگاه می کند و می گوید:
- خیلی وقت بود زندگیم انقدر هیجان نداشت.
جانگکوک همانطور که به سقف نگاه می کند می گوید:
- منم.
مکثی می کند و می گوید:
- یه جور ماجراجوییه ولی خیلی خطرناکیه
وی همانطور که جانگکوک را نگاه می کند می گوید:
- آره کار خطرناکیه، ولی حداقلش یه دوست پیدا کردم.
جانگکوک با این حرف سرش را چرخاند و به وی نگاه می کند که دستش را از زیر سرش برداشت و سرش را روی بالش گذاشت و به سقف نگاه کرد.
جانگکوک آرام گفت:
- منم.

*

زمان حال در اتاق تمرین بی تی اس
تمام اعضای بی تی اس در اتاق تمرین در حال تمرین رقص جدیدشان هستند.

Dynamite
…..

'Cause I-I-I'm in the stars tonight
So watch me bring the fire and set the night alight (hey)
Shining through the city with a little funk and soul
So I'ma light it up like dynamite, whoa

Bring a friend, join the crowd
Whoever wanna come along
Word up, talk the talk
Just move like we Off The Wall
Day or night the sky's alight
So we dance to the break of dawn
Ladies and gentlemen, I got the medicine
So you should keep ya eyes on the ball, huh
…..
همین طور در حال رقص هستند. که ناگهان جیمین شکمش را می گیرد و با درد روی زمین می افتد. بی تی اس که متوجه افتادن جیمین می شوند، با نگرانی دورش جمع می‌شوند.
جین: خوبی؟
جیهوپ: جیمین خوبی؟
جیمین به سختی می‌گوید:
- آره... خوبم.
رپمان: یه چند وقته همش دلت درد می‌کنه، چیه؟
جانگکوک: من میرم منیجر رو خبر کنم.
و با این حرف به سمت در می‌دود.
شوگا: فکر کنم باید ببریمش بیمارستان.
وی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- از اون اتفاق تو سالن ضبط رادیو همش حالش بده یعنی بهش استرس وارد شده؟
جیمین به سختی در حالی که هنوز شکمش را گرفته است می گوید:
- نه... نه واسه اون نیست یه دلیل دیگه داره!
با شنیدن این حرف هر پنج نفر متعجب و پرسشگرانه او را نگاه کردند.



[1] Chopstick
[2] Choi Mi Cha
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #23
اینسوک و جیهوپ و شوگا در راه به آرامگاه ملکه سابق رسیدند.
جیهوپ:
- شب رو اینجا می مونیم.
اینسوک هم با حرف جیهوپ کاملا موافق بود، گفت:
- بدجور خستم آره همینجا استراحت کنیم.
جیهوپ با شنیدن تاییدیه اینسوک لبخندی می زند و به شوگا نگاه می کند که ببیند او چه نظری دارد. شوگا بدون حرف در حال وارد شدن به داخل مقبره است. جیهوپ متعجب پرسید
- کجا میری؟
شوگا بدون جواب دادن وارد مقبره می شود. اینسوک و جیهوپ روی سکویی در حیاط می نشینند. جیهوپ که انگار چیزی یادش آمده بود گفت
- جین گفته بود وقتی یونگی شی فهمید دستور از طرف پادشاه است قبول کرد باهاشون بیاد، الانم که رفته ادای احترام کنه، انگاری خیلی به شاه و ملکش وفاداره!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید. صدای شوگا را که داشت به سمتشان می آمد شنیدند.
- بهشون مدیونم، یه بار که تو خطر بودم جونمو نجات دادند.
جیهوپ متعجب شوگا را که حالا روبرویش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
- مگه تو، تو خطرم می افتی!
شوگا او را چپ چپ نگاه کرد و طرف دیگر اینسوک روی سکو نشست.
شوگا کمی تامل کرد و گفت:
- فکر میکنید چرا گردنبند ماه تو اون یکی دنیا بود ولی اینجا نبود، از موقعی که راه افتادیم همش دارم به این مسئله فکر می کنم.
اینسوک حرف یونگی را اصلاح کرد
- آینده!
شوگا:
- چی؟!
اینسوک:
- اون یکی دنیا همون آیندست.
مکثی می کند و خودش ادامه می دهد
- من درباره همچین چیزی جایی مطلبی خوانده بودم...اوممم ولی نمی دونم کجا!
شوگا و جیهوپ که دو طرف اینسوک بودند. به همدیگه با تردید نگاه می کنند.
اینسوک با گفتن" من میرم داخل" به سمت ساختمان رفت و آن دو را روی سکو تنها گذاشت.
شوگا هم بعد از چند دقیقه آنجا نشستن بلند شد تا به سمت ساختمان برود که جیهوپ او را متوقف کرد.
- ام..میگم هیونگ گشنت نیست
شوگا بدون این که بر گردد، راهش را به سمت ساختمان ادامه داد که جیهوپ دوباره گفت
- آخ آخ آخخ خیلی گشنمه!
و با این حرف دو دستش را به دلش زد و خم شد که مثلا دارد از گشنگی ضعف می رود. و همراه با این کارش گفت:
- میگم یه غذاخوری دیدم همین نزدیکی، اینسوک رو برداریم بریم؟
مکثی کرد و خودش گفت
- ولی پول چقدر داریم؟
شوگا بدون جواب دادن به سوال او، فقط راهش را عوض کرد و به سمت در خروج رفت.
جیهوپ
- هیونگ، کجا میری؟
شوگا باز جوابی نداد و از در خارج شد. جیهوپ صدایش را بلند تر کرد تا شوگا بشنود و گفت
- هیونگ نری حیوون شکار کنی، بهت بگما ما غذا خام نمی تونیم بخوریم!

*

جیهوپ و اینسوک در ساختمان نشسته بودند.
جیهوپ:
- من نمی دونم این یونگی کجا رفت که هنوز نیومده
اینسوک:
- خیلی هم دیر نکرده که، حتما خیلی گشنته!
همان لحظه بوی غذایی در ساختمان پیچید، هر دو شگفت زده شدند.
جیهوپ:
- آخجون، فکر کنم غذا خریده، من میرم چک کنم.
و با این حرف از ساختمان خارج می شود. بوی غذا از سمت چپ ساختمان می آمد. جیهوپ به سمت بو رفت.
اتاقکی کوچک کنار ساختمان دید و آتشی کمی آنطرف تر روشن دید. متعجب نزدیک اتاقک شد. شوگا را دید که در حال آماده کردن گوشت برای پختن آن است. با دیدن شوگا متعجب گفت:
- هیونگ چی کار می‌کنی؟
شوگا:
- زیاد پول نداریم، خودم غذا رو درست می‌کنم
جیهوپ با خوشحالی و درحالی که ذوق کرده بود گفت:
- اوه، هیونگ! تو بهترینی!
و با گفتن این حرف انگشتانش را به سمت کف دستش خم کرد و شصتش را به نشانه لیک(تایید، دوست داشتن) بالا آورد.
شوگا لبخند محوی زد. جیهوپ اضافه کرد:
- ولی هیونگ جدی جدی اینجا رو آشپزخونه کردی‌ها!
همان لحظه در ساختمان اینسوک که صدای سرو صداهای جیهوپ را شنیده بود با خنده به سمت در خروجی ساختمان گام برداشت، حواسش نبود و دستش به یکی از جا عودی های[3] روی میز خورد و نزدیک بود که بیفتد. اینسوک سریع آن را گرفت تا از افتادن آن جلوگیری کند. موفق هم شد، آن را با احتیاط سر جای خودش گذاشت و نفس راحتی کشید. ولی ناگهان خاطره ای به ذهنش آمد.

*

خاطره ای که اینسوک به ذهنش آمد.
اینسوک پشت میزش در کلاس نشسته بود و داشت کتاب تاریخی- تخیلی به نام " افسانه های واقعی" را می خواند.(این کتاب فرضی است و هیچگونه ارتباطی با فیلم یا کتابی مشابه این نام ندارد)
اینسوک با خودش زمزمه کرد:
- چقدر جالب، اگه داستان این گردنبندها واقعی باشه خیلی جالبه!
اینسوک صدای زنگ کلاس را می‌شنود. کتاب را می بندد تا در کیفش بگذارد که همان لحظه هی جو با ذوق از بیرون از کلاس به سمت اینسوک هجوم می آورد و همزمان می گوید
- اینسوک یه خبر دست اول!
قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، بی هوا به دست اینسوک ضربه ای می زند و کتاب ناخودگاه از دست اینسوک روی زمین می افتد.
اینسوک معترض لب می‌زند:
- مواظب باش.
هی جو که کتاب را پخش زمین می بیند شرمنده می شود و می گوید:
- اوخ ببخشید.
اینسوک به چهره ی شرمنده هی جو می خندد و همانطور که دست سبابه اش را الکی به شکل تهدید بالا می آورد می گوید:
- گفته باشم‌ها، پول کتاب زیاده، خراب شه از تو می‌گیرم!
هی جو به حالت بامزه ای سرش را به معنی باشه تکان می دهد. اینسوک با خنده خم می شود تا کتاب را از روی زمین بلند کند که دست مردانه ای آن را زودتر بر می دارد. اینسوک سرش را بالا می گیرد و هیون کی را می بیند. هیون کی در حالی که سعی دارد سر به سر آنها بگذارد می گوید:
- صبر کن ببینم حالا این کتاب چی هست
و با این حرف کتاب را که در دستش است سریع و تند تند ورق می زند. اینسوک که از کار هیون کی شاکی می شود با نگرانی می گوید:
- اونطوریش نکن، پسش بده.
و با این حرف به طرف هیون کی می رود تا کتاب را از او بگیرد.
هیون کی که بلند قدتر است دستش را بالا می گیرد و درحالی که هنوز مثلا کتاب را ورق می زند می گوید:
- اصلا مگه اینا واقعیتم دارند، خودش رو جلد نوشته افسانه.
اینسوک همش سعی می کند کتاب را بگیرد و هیون کی در ندادنش سماجت می کند. هی جو که در حال دیدن تلاش های آنهاست فقط از ته دل می خندد.

*

اینسوک با یادآوری این خاطره چشمانش برق می زند. خوشحال از چیزی که به یاد آورده است می گوید:
- من باید برم خونه!
همان لحظه دوباره مهره شروع به درخشیدن می کند که اینسوک متعجب آن را از داخل جیبش در می آورد و می‌گوید:
- من رو می‌خوای ببری خونه؟!
همان لحظه اینسوک دوباره ناپدید می شود.

*

اینسوک در اتاقش روی زمین می افتد. با حیرت دور و اطراف را نگاه می کند و می‌گوید:
- جدی جدی خونه‌ام.
و با این حرف بهت زده به مهره که در دستش است نگاه می کند و می گوید:
- یعنی انقدر با من هماهنگی؟!
همان لحظه اینسوک صدای مادرش را از طبقه پایین می شنود.
(خانه آنها دوبلکس است و اتاق خواب ها بالا قرار دارند.)
_ اینسوک خونه‌ای؟
پشت بندش صدای پدرش را می شنود.
- چی شده؟
- فکر کنم صدایی از طبقه بالا شنیدم.
اینسوک بیشتر از این معطل نکرد و به گشتن در قفسه کتاب هایش پرداخت. کتاب را پیدا کرد، سریع شروع به ورق زدن آن کرد. می ترسید هر لحظه مادر و پدرش سر برسند و او را متوقف کنند. خودش خب می دانست چند روز غیبت کرده است و آنها نگران او هستند.
اینسوک به سرعت و با استرس ورق می زد، به شکلی که ورق ها در اثر خشن ورق زدن کتاب مدام خم می شدند. چند صفحه ای که ورق زد آن مطلب را پیدا کرد. در بخش پایانی از آن نوشته می خواند.
" ..... و آن جادوگر در سده نوزدهم بعد از صدها سال حکومت کردن بر مردم مظلوم مرد، در حالی که قدرتش توسط همان گردنبند نابود شد، ده سال بعد از مرگ او جادوگر دیگه ای برای نجات یکی از افراد جامعه مجبور به ساخت گردنبندی با طرح ماه می شود که قوی تر از قدرت گردنبند قبلی است، بعد از ساخت گردنبند نه دیگر از سازنده اش خبری می شود و نه از فردی که گردنبند برایش ساخته شده بود، و هیچکس هیچ وقت نمی فهمد چه اتفاقی برای آن دو و گردنبند درست شده می افتد."
اینسوک با خواندن این جملات با خودش زمزمه کرد
- پس گردنبند ماه ده سال بعد درست میشه... برای همین اینجا بود...
مکثی می کند و می گوید:
- ولی چرا دست جیمین بود؟!
سوالش و سطرهای انتهایی متن اذیتش می کردند، ولی سعی کرد به دلش بد راه ندهد. به مهره در دستش نگاه کرد، هنوز روشن نشده بود، منتظر ماند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. ناچار از اتاقش به طبقه پایین رفت، می خواست بدون اینکه مادر پدرش متوجه شوند از خانه خارج شود. در حال عبور از نشیمن بود که حواسش به سمت اخبار در حال پخش پرت شد.

اخبار اینسوک را نشان می داد که چهره اش شطرنجی شده است و در بیرون از ساختمان ایستاده است...
".... دانش آموز بعد از فرار به محوطه بیرونی ساختمان، ناپدید شده است، نظریه ها مبنی بر این است که دانش آموز بعد از اجیر شدن توسط شخصی ناشناس برای دزدیدن گردنبند خود نیز ربوده می شود، بعد از رسانه ای شدن این موضوع پلیس تحقیقات گسترده ای را برای پیدا کردن او آغاز کرده است، همچنین والدین و دوستان او ..."
اینسوک با صدای مادرش که در آشپزخانه بود نگاهش را از تلویزیون برداشت.
خانم کیم با حیرت داد زد:
- اینسوک؟!
اینسوک به سمت مادش برگشت، پدرش هم با داد مادرش از اتاق مطالعه اش که نزدیک آشپزخانه بود بیرون آمد و با حیرت به اینسوک نگاه کرد.
خانم کیم درحالی که داشت با عصبانیت به سمت اینسوک می آمد
- کجا بودی؟ هان؟
اینسوک چند قدمی به عقب رفت تا مادرش به او نرسد و گفت
- مامان، مامان، صبر کن... بهت میگم.
پدرش حرفش را قطع می کند و او هم جلوتر می آید و می گوید:
- کجا بودی،چی کار می‌کنی اینسوک؟
اینسوک درمانده
- من... من فقط...
با هر قدم آنها اینسوک قدمی به عقب می رفت
آقا کیم: چرا داری فرار می کنی؟
اینسوک که هل شده بود گفت
- من... من... فعلا نمی تونم توضیح بدم... بعدا... بعدا بهتون میگم.
خانم کیم با شنیدن این حرف عصبانی تر شد به سمت اینسوک رفت و چند بار با نگرانی و استرس به بدن اینسوک کتک زد و در همان حین گفت:
- چی... نمی تونی بگی... معلوم هست داری چی کار می‌کنی... بعد از چند روز اومدی خونه و...
پدر اینسوک به سمت آنها رفت تا جلوی خانم کیم را بگیرد.
آقا کیم
- باشه... آروم باش... نزنش.
اینسوک درمانده خود را از زیر دستان مادرش بیرون می کشد و عقب میرود
- مامان، تو که من رو می‌شناسی، کار بدی نمی کنم نگران نباش.
خانم کیم با شنیدن این حرف می گوید
- چی؟!
و همزمان دوباره قصد زدن او را دارد که آقا کیم مانع می شود و می گوید:
- بسه خانم.
همان لحظه مهره دوباره می درخشد، اینسوک نگاهی به مهره می اندازد و نگاهی هم به پدر و مادرش که پدرش در حال آرام کردن مادرش است از این فرصت استفاده می کند و با گفتن
- من واقعا متاسفم... بعدا توضیح میدم.
به سمت در می دود و از خانه خارج می شود. مادر و پدرش به محض متوجه شدن او پشتش می دوند اما تا در ورود را باز می کنند، اینسوک غیب شده است. پدر اینسوک با ترس بیرون می آید و کوچه را چک می کند و اینسوک را صدا می زند و مادر اینسوک با نگرانی روی پله های ورودی می نشیند و گریه اش می گیرد.
پدر اینسوک با دیدن همسرش به سمت او می آید و سعی می کند او را آرام کند و در حالی که سعی دارد او را بلند کند و به داخل خانه ببرد می گوید:
- گریه نکن، آروم باش، اینسوک دختر عاقلیه، کار خطرناکی نمی‌کنه، دیدی که الان سالم بود، برو داخل من میرم دنبالش بگردم.
آقا کیم با این حرف ها فقط سعی داشت حال همسرش را خوب کند، خودش هم دقیق نمی دانست باید چه کند، به هیچ کدام از حرف هایی که می زد اعتقادی نداشت.
آقا کیم خانم کیم را به داخل برد و به سمت در ورودی رفت و خواست از آن خارج شود که خانم کیم با حیرت و نگرانی گفت:
- عزیزم؟!
آقا کیم چرخید و به همسرش نگاه کرد که داشت مات و مبهوت به چیزی نگاه می کرد، رد نگاه او را گرفت و متوجه تلویزیون شد، کمی به داخل آمد تا بتواند به تلویزیون نگاه کند.
همان لحظه اخبار
" پارک جیمین از گروه معروف و پر طرفدار بی تی اس، بعد از شوکی که به او توسط همان دانش آموز وارد شد به علت ناراحتی معده در بیمارستان بستری است، پزشکان به طرز حیرت آوری اظهار دارند که او در سلامت کامل جسمانی به سر می برد و تا این لحظه از علت درد جسمانی او اظهار بی اطلاعی کردند... "


[2] like
[3] کره ای ها برای یاد بود برای مردگانشان عود روشن می کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #24
همه ی افراد، روز بعد بین راه در محل توافق شده دور هم جمع شدند.
رپمان: پس میگی گردنبند ده سال بعد از مرگ بلک گست ساخته میشه؟ برای همین اینجا نیست.
اینسوک: اوهوم.
جیمین: و اون رو یه جادوگر درست می‌کنه؟
- اوهوم.
با این حرف اینسوک همه یکدفعه به جیهوپ نگاه کردند. جیهوپ وقتی دید همه به او زل زدند گفت
- چرا این جوری نگام می‌کنید؟!
وقتی که دید کسی چیزی نمی گوید، دستش را جلو خودش نگه داشت و به حالت رد کردن به چپ و راست تکان داد و دوباره گفت
- مطمئنا من نیستم، همه جادوگر‌ها که توان طلسم های سنگین رو ندارند.
با این حرف جیهوپ همه نگاهشان را از او برداشتند، جین زمزمه کرد.
- خدارو شکر!
جیمین اضافه کرد:
- سرگذشت سازنده گردنبند اصلا جالب نیست!
شوگا گفت:
- ولی چرا باید همچین گردنبندی برای نجات جون یک نفر ده سال دیگه ساخته بشه؟
رپمان اضافه کرد.
- اصلا یعنی چی؟
وی رو به اینسوک کرد و گف:
- فقط همینو فهمیدی؟
اینسوک
- آره خوب چیز دیگه ای نبود.
جانگکوک: باید به راهمون ادامه بدیم، زودتر راه بیفتیم.
جیمین: من می‌خوام این دفعه با تهیونگ‌شی برم.
وی با شنیدن این حرف متعجب جیمین را نگاه می‌کند. همان لحظه جین می‌گوید:
- منم هستم
رپمان: پس بهتره تیم‌ها رو عوض کنیم.

*

جین، وی و جیمین به شهری رسیدند که در آن جشنی بر پا بود، چیز های تزئینی و زیادی در خیابان ها شهر نصب شده بودند. افراد مختلفی در حال نمایش اجرا کردن و رقصیدن، از خیابان ها عبور می کردند. جیمین با خوشحالی گفت:
- انگار اینجا جشنه!
آنها به خیابانی رسیدند که پر از غرفه های رنگارنگ و مختلف بود. جین و جیمین با دیدن خیابان و غرفه هایش هیجان زده شدند. جیمین که تخصصش تجارت بود شروع کرد به بازدید از تک تک غرفه ها و صحبت با فروشنده ها، جین و وی کمی عقب تر از او دنبالش می رفتند.
جین جلوی غرفه ای که پر از ساز های متنوع بود ایستاد و شروع کرد به نگاه کردن آنها. وی با دیدن توجه زباد جین به ساز ها گفت
- به موسیقی علاقه داری؟
جین لبخندی زد و گفت:
- بگی نگی یه چیزهایی می‌زنم.
و بعد از گفتن این حرف به امتحان کردن و بررسی سازها مشغول شد. وی با دیدن اشتیاق جین لبخندی زد و به او چشم دوخت. نگاهش را از صورت جین به سمت موهایش سوق داد و متوجه یک کاغذ رنگی (که برای جشن استفاده می شد) شد که روی موهای جین گیر کرده بود. وی با دیدنش دستش را به موهای جین زد و آرام آن را برداشت، جین متعجب و پرسشگر به سمت وی برگشت. وی با دیدن جین برگه را که در دستش بود بالا آورد و لبخند زنان گفت:
- این تو موهات گیر کرده بود.
جین تشکری کرد و دوباره مشغول شد. همان لحظه آنها صدای موسیقی‌ای را از کمی آنطرف تر انتهای خیابان شنیدند و هر دو به آن سمت چشم دوختند. افراد زیادی دور سکویی جمع شده بودند و مسابقه موسیقی‌ای را برگزار کرده بودند. وی رو به جین؟
- انگاری مسابقست، بریم یه نگاهی بندازیم؟
جین حرف وی را با تکان سرش تایید کرد و به سمت محل مسابقه رفت. وی قبل از رفتن به محل مسابقه کمی جلوتر رفت و بازوی جیمین را که داشت با یک فروشنده چک و چونه میزد گرفت و گفت:
- وقت تمومه آقای بازرگان! باید بریم مسابقه.
جیمین همانطور که کشیده می شد، سعی داشت بازویش را از دستان وی در بیارد و گفت
- شما برید چی کار به من دارید؟!
وی:
- نمیشه، باید حواسم بهت باشه!
در محوطه مسابقه افراد مختلفی روی سکو نشسته بودند و یکی یکی ساز های متعددی را می زدند، مردم هم دور سکو جمع شده بودند و در حال شرطبندی بودند و مدام با همدیگه پچ پچ می کردند.
آخرین شرکت کننده مردی بود که ساز قانون را می زد، آرام از جایش بلند می شود و لبخند زنان روی سکو می ایستد. شخصی کنارش می ایستد که انگار مجری مسابقه است و داد می‌زند.
- بسیار خب، اینم از شرکت کننده آخرمون، اگه کس دیگه ای نیست، مثل همیشه ایشون...
قبل از اینکه حرفش تمام شود، جیمین بلند داد می‌زند.
- ما یه شرکت کننده دیگه هم داریم.
همه به سمت صدا برمی گردند و آن سه را می بینند که کنار هم ایستاده‌اند.
مجری:
- مثل اینکه مال اینجا نیستید.
مکثی می کند و می گوید:
- بسیار خوب، شرکت کننده جدید ما تشریف بیارند روی سکو!
جیمین جین را به بالا سکو هدایت می‌کند، جین آرام حرکت می‌کند و به طرف سازها می رود و پشت ساز قانون می نشیند. نگاهی به جمعیت منتظر در آنجا می کند.
جیمین آرام آرام به پشت حرکت می کند تا از سکو پایین آید. حواسش نیست و در یک لحظه درحال پایین آمدن از سکو پایش لیز می خورد و نزدیک است روی زمین بیافتد که وی او را از پشت می گیرد و هر دو پایین سکو می ایستند.
وی:
- گفته بودم باید بیشتر مراقب باشی!
جیمین با دیدن وی سرخوش می خندد و می‌گوید
- باز که نجاتم دادی!
همان لحظه جین شروع به زدن ساز می‌کند. موسیقی زیبا و دل نشینی از ساز خارج می‌شود که همه را متحیر می کند. هیچ کس انتظار همچین چیزی را از جین نداشت. همه در سکوت فقط به موسیقی گوش می دهند. بعد از اتمام موسیقی جین آرام از جایش بلند می شود و لبخند می زند. همه مردم هنوز مات و مبهوت به جین خیره شده اند. بعد از چند لحظه سکوت، شخصی که از دوستان شرکت کننده قبلی است با اعتراض بلند می گوید:
- خانم‌ها اجازه شرکت در مسابقه رو ندارند
با حرف آن شخص دوست بغل دستی او هم می گوید
- بهتره بیای پایین دختر خانم!
قبل از اینکه جین چیزی بگوید. ناگهان سنگ ریزه ای به سمت آن دو پرت می شود و به سر دومین شخصی که اعتراض کرده است می‌خورد. آن شخص با درد دست چپش را به سرش می گیرد و هر دو متعجب به سمت پرتاب کننده سنگ ریزه بر میگردند. جیمین وقتی نگاه آن دو را روی خودش می بیند، دستش را به گوشه لبش می گیرد و به علامت " زیپ کردن دهان" (بستن دهان) دستش را به گوشه دیگر لبش می کشاند. بعد به سمت سکو می چرخد و برای جین دست می زند. با تشویق جیمین همه مردم که انگار منتظر این لحظه بودند با خوشحالی کف و سوت می کشند و جین را تشویق می کنند. آن دو شخص معترض می خواهند بار دیگر جو را خراب کنند، که ناگهان آبی روی سر آنها می‌ریزد و آنها را خیس می کند که باعث تعجب آن دو می شود. فردی که اول اعتراض کرده است می گوید
- این چیه آب کجا بود؟
شخص دوم به سمت رودخانه ای که زیر پل کمی آنطرف تر است اشاره می کند و با شک می گوید
- اون؟!
شخص اولی با مشت به سر دوستش می زند و می گوید
- اون که صد متر اون ورتره احمق!
همه با دیدن آن دو که این گونه خیس شده اند و دارند با هم جـ×ر و بحث می کنند می‌خندند.
جیمین و وی با لبخند به سمت جین که روی سکوست بر می گردند. جین دستش را کنار شکمش می گیرد و با لبخند رو به همه تعظیم می کند.

*
جانگکوک در کتابخانه‌ای در شهری بین راه ایستاده است و دارد دنبال قلم و برگه می‌گردد. شوگا بیرون از کتابخانه بعد از پرسیدن مسیر از اهالی آنجا به سمت کتابخانه می آید تا ببیند جانگکوک در چه حالی است. همین که به در ورودی می رسد شخصی در حال دویدن به خارج از کتابخانه به شانه او تنه می زند. شوگا بر می‌گردد و با می چا[1] چشم تو چشم می شود. (می چا همان شخصی است که جانگکوک و وی را تعقیب می کرد ولی نقاب به چهره ندارد.) می چا به محض دیدن شوگا نگاهش رنگ ترس می گیرد. شبیه شخصی می ماند که مچش را گرفته باشند. شوگا به او نگاه می‌کند که لباس مشکی و رزمی ای به تن دارد و برگه هایی را در دست راستش محکم گرفته است. می چا می خواهد سریع از جلو شوگا رد شود که شوگا بازوی چپ او را می گیرد و از فرار او جلو گیری می کند. می چا متعجب و نگران به شوگا نگاه می کند و سعی می کند دستش را از دست شوگا خارج کند اما موفق نمی شود. بار دیگر به شوگا نگاه می کند که آرام و محکم او را گرفته است، در حالی که اخم ظریفی بر چهره دارد. شوگا بلند صدا می کند:
- جونگکوک شی؟!
جانگکوک که هنوز در داخل کتابخانه است جواب می دهد.
- بله؟
شوگا درحالی که هنوز مستقیم می چا را نگاه می کند، بدون این که چشم از می چا بردارد می گوید:
- خوبی؟!
جانگکوک متعجب جواب می دهد
- بله هیونگ چطور؟!
با جواب جانگکوک شوگا نیم نگاهی دوباره به برگه‌ها می اندازد و نیم نگاهی هم به می چا و با شک دستش را از بازو می چا بر می دارد. می چا چند ثانیه ای به شوگا که همچنان او را نگاه می کند چشم می دوزد و بعد سریع از آنجا دور می‌شود.
شوگا به داخل کتابخانه می آید، و جانگکوک را می بیند که قلم به دست کمی خم شده است و می خواهد برگه های سفیدی را از قفسه ای بردارد، شوگا به محض دیدن او بلند می گوید:
- بهشون دست نزن!
جانگکوک با تعجب در حالی که دستش در هوا مانده است سرش را به طرف شوگا بر می گرداند. و متعجب می گوید:
- چرا؟!
شوگا:
- باید آزمایش بشند!

*
جانگکوک و شوگا بالا سر مردی ایستاده اند و منتظر این هستند که بفهمند برگه‌ها سمی هستند یا نه!
شوگا:
- واقعا زنه رو تو کتابخونه ندیدی؟!
جانگکوک:
- نه، ولی فکر می کنم بدونم کیه!
جانگکوک با این حرف یاد آن می چا می افتد که در مسافرخانه در بالکن دیده بود. شوگا دوباره پرسید:
- حالا برگه می خوای چی کار؟
- باید نامه بنویسم به پادشاه، افرادش رو حرکت بده.
شوگا:
- این طوری بلک گست می فهمه که پادشاه بر علیهش توطئه کرده.
جانگکوک:
- مهم نیست، به هر حال دیگه داریم می‌رسیم، وقت می‌خریم تا نیروهای گارد سلطنتی هم برسند.
شوگا:
- می‌رسند؟ ما الان چند روزیه که تو راهیم.
جانگکوک:
- از مسیر مستقیم میان، مثل ما از مسیر های غیر مستقیم و فرعی حرکت نمی‌کنند، نصفه روزه می رسند.
قبل از اینکه شوگا چیزی بگوید، آن مرد که درحال آزمایش برگه ها بود رو به شوگا کرد و گفت
- قربان سالممند!
شوگا و جانگکوک هر دو متعجب همدیگر را نگاه کردند.
شوگا:
- شاید اشتباه کردم، از افراد بلک گست نبوده.
جانگکوک متعجب می‌گوید:
- شاید هم برگه‌های سمی رو با سالم عوض کرده!
شوگا:
- منظورت چیه؟
جانگکوک:
- گفتی برای چی فکر کردی برگه ها سمی اند؟
شوگا:
- رفتاراش عجیب بود، تا من رو دید رنگش پرید میخعواست سریع فرار کنه، برگه‌ها رو هم انقدر محکم گرفته بود که انگار کسی میخواد به زور ازش بگیره، لباسشم شبیه لباس این نینجاها بود، گفتم شاید از افراد بلک گست باشه.
جانگکوک زمزمه کرد طوری که فقط خودش بشنود:
- شاید هم تهیونگ درست می گفت!


[1] دوستان از اونجایی که ژانر عاشقانه داستان بسیار کم و محو است به صورتی که نمیشه این داستان را عاشقانه نامید، از نوشتن ژانر عاشقانه در معرفی فیک بین ژانر های داستان خودداری کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #25
اینسوک و رپمان و جیهوپ در راه رفتن به قلعه بلک گست هستند.
جیهوپ با خنده:
- پس میگی اونجا نامجون شی لیدر ما تو گروه موسیقیه.
اینسوک با لبخند حرفش را تایید می کند.
جیهوپ با سرخوشی رو به رپمان که طرف راست او بین او و اینسوک قرار دارد نگاهی می اندازد و می گوید:
- هیونگ تو اصلا موسیقی بلدی؟
رپمان هم با خنده سری تکان می دهد و می گوید:
- تصورش برای خودم هم سخته خواننده باشم ولی با این که لیدرم موافقم، کی از من بهتر!
اینسوک با اعتراض:
- اتفاقا هم رپر[1] خیلی خوبی هستی هم لیدر، تازه انگلیسی هم بلدی، مثل الانتم باهوشی!
رپمان با شنیدن حرف اینسوک می‌گوید:
- با این که نمی‌دونم رپر و انگلیسی چیه ولی با دوتای دیگش موافقم.
با این حرف رپمان، خودش و جیهوپ می زنند زیر خنده.
اینسوک معترض می گوید:
- می‌خواین مسخره کنید دیگه هیچی تعریف نمیکنم‌ها!
رپمان: مسخره چیه بابا، ما...
قبل از تمام شدن حرف رپمان می چا با عجله و با سرعت درحالی که درحال دویدن به سمت قلعه است از پشت به شانه راست اینسوک برخورد می کند، که باعث می شود اینسوک و خودش به روی زمین بیافتند.
می چا که تمام برگه هایش روی زمین افتاده است سریع بلند می شود تا برگه ها را جمع کند. رپمان اینسوک را که روی زمین افتاده است بلند می کند، جیهوپ خم می شود تا به می چا در جمع کردن برگه هایش کمک کنند که می چا داد می زند:
- نمی خواد کمک کنی!
جیهوپ و رپمان و اینسوک متعجب به او نگاه می کنند. می چا وقتی نگاه متعجب آنها را می بیند آرام می گوید:
- نمی خواد زحمت بکشید، خودم جمع می کنم
جیهوپ با تک خنده ای در حالی که دستش را به سمت برگه ها می برد می گوید:
- ولی خوب باز هم بزارید کمک...
این دفعه می چا بلندتر داد می زند و می گوید:
- گفتم نمی‌خواد کمک کنید!
هر سه اینبار متعجب تر از قبل به او نگاه می کنند. رپمان بازوان جیهوپ را که خم شده است می گیرد و او را بلند می کند و آرام زمزمه می کند
- نمی خواد، ولش کن، نمی خواد...
می چا می گوید:
- عذر می خوام می‌تونید برید.
آن سه همان طور با تعجب سرشان را کمی خم می کنند و آهسته آهسته در حالی که مدام به پشت سرشان بر می گردند و زن را نگاه می کنند، می روند.
بعد از دور شدن آنها از می چا جیهوپ می گوید
- چش بود؟
رپمان: احساس می کنم انگاری ما رو می‌شناخت.
همان لحظه دوباره مهره در جیب اینسوک شروع به درخشیدن می کند. اینسوک آن را در آورد و ناراحت به رپمان و جیهوپ نگاه می‌کند و زمزمه می‌کند:
- بچه‌ها اصلا حس خوبی ندارم!
و با گفتن این حرف دوباره ناپدید می شود.

*
بعد از رفتن آن ها، می چا که در حال جمع کردن برگه ها بود، با حرص دندان هایش را روی هم فشار می دهد و به خودش می غرد
- من دارم چی کار می‌کنم، اول جونگکوک رو نجات میدم حالا هم دوستاش!
او با این حرف با عصبانیت بقیه کاغذ ها رو از روی زمین جمع می کند. وقتی آخرین برگه را از روی زمین بر می دارد و قصد دارد که از روی زمین بلند شود، ناگهان ناباورانه چشمش به گردنبند ماه افتاده بر روی زمین می افتد، با حیرت آن را نگاه می کند و با بهت زمزمه می‌کند:
- این همون گردنبندی نیست که ارباب دنبالشه!
سریع آن را از روی زمین بر میدارد و می دود.

*
/زمان حال، در یکی از اتاق های هتلی در شهر نیویورک/

اینسوک با شتاب و محکم به روی زمین می‌افتد. اینبار انتقالش بیشتر از قبل برایش درد آور بود، با کلی آه و ناله بلند می شود و می ایستد. دور و اطراف را نگاه می کند داخل اتاقی جلوی در ایستاده است، اما نمی فهمد کجاست گام بر میدارد و از در فاصله می‌گیرد و به داخل اتاق می رود. چند قدمی جلوتر نرفته است که ناگهان صدایی می شنود
شوگا (از بی تی اس) درحالی که به سمت در می آید با اضطراب می‌گوید:
- دو..دوباره حال جیمین بد شده.
شوگا با تمام کردن حرفش سرش را بالا می‌گیرد و به اینسوک متعجب که روبرویش چند قدم جلوتر ایستاده است چشم می‌دوزد. نگاهش رنگ تعجب و ترس می گیرد و بلند درحالی که حیرت زده شده است می گوید
- تو... تو اینجا چی کار می‌کنی؟
با صدای بلند شوگا، بقیه اعضای بی تی اس که بالا سر جیمین دور تخت هستند، به سمت صدا می چرخند و با دیدن اینسوک وحشت می‌کنند.

*

می چا دستش را به دهانش زد و خون های اطراف لبش را با حرص با پشت دستش پاک کرد. امروز برای بار سوم بود که از مسمومیت بالا می آورد. با عصبانیت به کاغذ های پخش شده به روی زمین نگاه کرد. چشمانش پر از خون بود و از عصبانیت قفسه سینه اش، بالا و پایین می رفت. با خودش زمزمه کرد
- اگه برگه هارو عوض نمی کردم الان جونگکوک به جای من حالش بد می شد.
صدایی از پشت سرش شنید که جواب داد:
- دقیقا!
می چا وحشت زده از شنیدن صدایی آشنا بلند شد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. بلک گست در چند قدمی او ایستاده بود درحالی که با عصبانیت او را نگاه می کرد.
بلک گست با عصبانیت غرید:
- چی کار کردی؟
می چا با ترس چند قدمی به عقب می رود و می گوید
- ارباب... من... من... .
از ترس نمی تواند جمله اش را تمام کند. بلک گست به سمت می چا گام بر می دارد که باعث می شود می چا هم باز به عقب برود و در همان حال در حالی که لکنت گرفته است می گوید
- ارباب، اون‌ها دارند به قصر نزدیک می‌شند.
بلک گست پوزخندی می زند و می گوید:
- فکر کردی نمی دونم؟
حالا می چا به دیوار اتاق چسبیده است، راه فراری ندارد. بلک گست نزدیک‌تر می شود. و داد می زند:
- دقیقا برای همین میخواستم اون فرمانده احمق رو بکشم!
می چا با ترس می گوید:
-قربان، اون شخص که کاره ای نیست، تا وقتی گردنبند رو نداشته...
بلک گست دوباره داد زد:
- اون احمق برای خودش نیرو جمع کرده، با مردن اون هم می تونستم به پادشاه ضربه بزنم هم دوستان احمق‌ترش، می‌تونستم شکافی بینشون ایجاد کنم.
بلک گست حالا روبروی می چا ایستاده بود، می چا که ترسش صد برابر شده بود با اضطراب گفت:
- ولی تا وقتی که گردنبند رو نداشته باشند که...
بلک گست از حاضر جوابی های او عصبی‌تر شده بود دستش رو به سمت گلوی می چا دراز کرد و گلویش را گرفت و غرید:
- واقعا فکر می کنی ندارند! پس چرا دارند با یه دختر ناشناس به قلعم نزدیک میشند:
- قر... قربان، پس چرا بهشون حمله نمی‌کنید؟
بلکت گست بدون جواب دادن به سوال می چا گلویش را کمی فشرد.
می چا با ترس: می... می ترسید... نتونید... جلوشون...
بلک گست نگذاشت حرف او تمام شود، می چا را که به دیوار چسبیده بود بالا کشید. می چا که دستش را روی دست بلک گست گذاشته بود با نگرانی زمزمه کرد:
- قربان صبر کنید! من... گردن...
بلک گست با حرص گفت:
- اگه می دونستم یه همچین نیروی آشغالی رو دارم تربیت می کنم، همون اول میکشتمت که نقشه هام رو خراب نکنی.
و بعد از این حرفش می خندد و ادامه می‌دهد:
- چی؟! برای من عاشق شدی!
و با این حرف این بار قهقهه ای می زند. می چا که همش در حال تقلا کردن برای رهایی از دستان بلک گست است به سختی می گوید:
- شما من رو مثل دختر خودتون بزرگ کردید!
بلک گست می غرد:
- تو فقط مایه ننگ منی.
می چا دیگر نمی تواند بیشتر از این تحمل کند، احساس می کند دیگر اصلا توان نفس کشیدن ندارد. چشمانش کم کم به روی هم می افتند و در لحظه آخر به قفسه‌ای که گردنبند را در آن مخفی کرده است نگاه می کند.
اینسوک محکم به در کمد اتاق کوبیده می شود. وی خشمگین و عصبی مشتی به در کمد کنار اینسوک می زند و داد می زند:
- چرا اینکار رو کردی؟
اینسوک با ترس فقط به وی نگاه می کند، نمی دانست چرا انقدر تهیونگ با عصبانیت با او بر خورد می کند.
وی عصبی گفت:
- گردنبند.. گردنبند کجاست؟ گردنبند رو پس بده... .
جانگکوک و شوگا با زور بازوان وی را گرفتند و او را از اینسوک دور کردند.
رپمان و جین و جیهوپ چند قدم آنطرف تر وسط اتاق ایستاده بودند. جین و رپمان به سمت اینسوک رفتند.
رپمان با این که خودش عصبی بود ولی سعی کرد جو را کنترل کند و گفت:
- من متاسفم، تهیونگ الان خیلی عصبیه از دستش ناراحت نشو.
جین که او هم مثل بقیه عصبی بود، لب پایینش را به دندان گرفت تا ری اکشن اضافی نشان ندهد و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت
- کاریت نداریم، ازت شکایت هم نمی‌کنیم، فقط گردنبند رو بهمون پس بده.
اینسوک که از رفتار خودش شرمنده شده بود با لکنت گفت:
- من می‌دونم کارم درست نبوده، می‌دونم نباید این کار رو میکزدم، ازتون عذر می‌خواهم، بهتون حق میدم، ولی من مجبور بودم به گردنبند نیاز دارم!
اینبار جانگکوک که خودش وی را متوقف کرده بود. به سمت اینسوک سریع گام بر می‌دارد که جین و رپمان جلوی او را می گیرند.
جانگکوک: با دیدن حال جیمین هم هنوز سماجت می‌کنی؟
جیهوپ تلاش می کند جو را آرام‌تر کند و می‌گوید:
- آروم باشید، نمی بینید جیمین حالش بده، همه عصبی هستیم ولی با عصبانیت که چیزی حل نمی شود، اول آروم باشید همه...
به مبل در سالن اشاره میکند و ادامه می‌دهد
- اول همه بشینیم، اینطوری نمیشه حرف زد:
اینسوک: چی؟! جیمین طلسم شده؟!
اینسوک با این حرف مبهوت و متحیر به جمع نگاه کرد.
رپمان: مثل اینکه اون گردنبند برای مقابله با طلسمه، همیشه باید گردنش باشه.
اینسوک با حیرت به جیمین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و با ترس گفت:
- شما می‌دونستید؟!
شوگا که نزدیک اینسوک نشسته بود آرام زمزمه کرد
- خودمون هم تازه فهمیدیم!
اینسوک با حیرت:
- آخه چرا، چطوری؟
جین: درست نفهمیدیم منظورش چی بود ولی می گفت انگاری قبلنا اجدادش توسط جادوگری طلسم می‌شند، بعدش هم یکی از جادوگر‌ها که یادم نیست گفت کیه این گردنبند رو برای مقابله با طلسم بهش میده.
اینسوک ناباور از حرفی که شنیده بود آرام گفت:
- چی؟!
همان لحظه صدای جیمین گفتگو آن‌ها را متوقف کرد:
- دوستش، جادوگره دوستش بوده، همه درسات رو اینجوری خوندی؟
همه متحیر به جیمین که سعی داشت از روی تخت بلند شود و بنشیند نگاه کردند. همه از رو مبل بلند شدند. وی و جانگکوک و جین سریع به طرف جیمین رفتند.
وی:
- خوبی؟
جین:
- حالت خوبه؟
جانگکوک:
- آخه با این حالت چرا سماجت کردی از بیمارستان ترخیص بشی با ما بیای.
جیمین به زور لبخندی زد و گفت:
- مشکلم جسمی نیست بیمارستان بمونم چی کار!
و با این حرف به اینسوک که شرمنده او را نگاه می کرد چشم دوخت.
جیمین درحالی که روی تخت نشسته است در حال تعریف کردن اتفاقی است که برای جدش افتاده است.
- اگه اشتباه نکنم پدر بزرگم می‌گفت در سده نوزدهم بود که جنگ بزرگی میان بزرگ‌ترین جادوگر آن زمان و امپراطور وقت صورت گرفت. جدم هم همراه با دوستانش با اینکه نظامی نبودند در جنگ شرکت می‌کنند. مردم زیادی از شهروندان و سربازان امپراطور کشته می‌شوند، تمام افراد امپراطور و خود امپراطور هم می‌میرنند، حتی اون جادوگر قدرتمند هم می میرد، از افرادی که در جنگ شرکت کرده‌اند فقط جد من و یکی از دوستاش زنده می‌موند که اتفاقا جادوگر هم هست. متاسفانه جدم قبل مرگ جادوگر به وسیله نیرو اون طلسم می شود. طلسمی که آدم رو ذره ذره می‌کشد، ده سال تمام، آن دو با طلسم می جنگند تا راهی برای خلاصی از دست اون طلسم پیدا کنند، بعد از ده سال دوستش موفق به ساختن گردنبند ماه می شود که قدرتمند‌تر از نیروی طلسم است، می گفتند حتی ساختن گردنبند ماه سال‌ها قبل از جنگ پیشگویی شده بوده. دوستش هر چی توان و انرژی داشته می گذاره تا گردنبند پیشگویی شده رو درست کنه. بعد از ساختنش اون رو به جدم میده تا جان او را نجات بده و خودش سه روز بعد از ساخت گردنبند می میره. جدم هم موقعی می فهمه که دیگه کار از کار گذشته و دوستش مرده. جدم هم چند سال بعد در تولد سی سالگی اش در اثر اتفاقی که برایش می افتد می میرد.
جیمین به اینجا که می رسد می خندد و اضافه می‌کند:
- ولی خب این طلسم نسل به نسل روی خاندان ما می‌ماند و در هر نسلی تا سن سی سالگی روی یکی از افراد خانواده تاثیر خودش زو می گذاره.
جیمین بعد از سخنرانی طولانی و غیر قابل باورش به اینسوک چشم می دوزد. اینسوک با شنیدن تک تک جملات جیمین احساس یخ زدگی می کند. بعد از تمام شدن حرف او، مات و مبهوت و ترسیده فقط به جیمین نگاه می کند. همه متوجه قیافه وحشت زده اینسوک می شوند. رپمان به سمت اینسوک می‌رود و دستش را جلویش تکان می دهد.
رپمان: خوبی؟!
اینسوک تازه با حرکت دست رپمان به خودش می آید و گنگ می‌گوید:
- هان؟!
رپمان:
- گفتم خوبی؟
اینسوک با نگرانی و ترس رپمان را نگاه می کند و می گوید:
- بدبخت شدم!
رپمان که حال او را می بیند می گوید:
- چرا؟ چی شده؟!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوبد جانگکوک به سمت اینسوک می آید و دستش را دراز می کند.
- حالا که فهمیدی جریان چیه، خواهشا اون گردنبند رو بده.
اینسوک دوباره گنگ می گوید؛
- هان؟!
جانگکوک با تاکید:
- گردنبند
اینسوک دستش را آرام آرام به سمت جیبش می برد تا گردنبند را در آورد. اما به محض اینکه دستش را در جیبش می گذارد متوجه نبود آن می‌شود. اینسوک ناخودآگاه از ترس چندین بار دستش را در جیبش بالا پایین می کند و وقتی از نبود گردنبند مطمئن می‌شود با اضطراب از جایش می پرد و داد می زند:
- نیست؟!
رپمان:
- چی نیست؟
اینسوک:
- گردنبند!
همه متعجب به او نگاه می کنند، قبل از اینکه کسی بخواهد چیزی بگوید دوباره مهره در آن یکی جیب اینسوک شروع به درخشیدن می کند. اینسوک آن را از جیبش در می آورد و می گوید:
- وای الان نه؟!
و با این حرف با اضطراب دور و اطراف اتاق را نگاه می کند، برای اینکه ببیند گردنبند روی زمین نیفتاده باشد. در یک لحظه سرش را از زمین به سمت بی تی اس سوق می دهد و با چشمان متحیر آنها روبرو می شود. اینسوک که که متوجه می شود آنها به خاطر مهره حیرت زده شده اند سریع می‌گوید:
- من... من گردنبند رو پیدا می‌کنم... بر می گردونم... قول میدم.
و با این حرف دوباره به سمت مهره کشیده می‌شود. قبل از اینکه از آنجا ناپدید شود صدای بلند جیمین را می‌شنود:
- نه برش نگردون، درستش کن!



[1] rapper
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #26
اینسوک محکم در حیاطی به زمین می‌خورد. بر عکس همیشه اینبار صداهای خیلی زیادی را اطرافش می شنود. سریع چشمانش را باز می کند و می نشیند. احساس می‌کند وسط معرکه ای افتاده است. با حیرت به دور و اطرافش نگاه می کند. نمی فهمد کجاست فقط می بیند که جانگکوک و شوگا و وی در حال مبارزه کردن با افرادی رزمی کار هستند. اینسوک سریع بلند می شود و داد می زند
- اینجا چه خبره؟!
با صدای او همه متوجه او می شوند. جانگکوک که در حال مبارزه است می گوید:
- چقدر دیر اومدی.
اینسوک:
- چی شده؟
جانگکوک:
- نزدیک قلعه که شدیم اول اون‌ها به ما حمله کردند!
قبل از این که اینسوک چیزی بگوید. صدای وی را کمی آنطرف‌تر می شنود.
- سرت رو بدزد.
اینسوک به پشت سرش نگاه می‌کند که یکی از افراد بلک گست با شمشیر به او حمله می‌کند. اینسوک با ترس روی زمین می افتد. قبل از اینکه آن شخص ضربه ای به اینسوک بزند. وی سر می رسد و با پایش ضربه محکمی به شکم آن فرد می زند و او را به زمین می‌اندازد.
وی سریع اینسوک را از زمین بلند می‌کند و می گوید:
- زودتر برو گردنبند رو بزار رو سنگ.
اینسوک که تازه یاد گردنبند می افتد با وحشت می‌گوید:
-وای...گردنبند نیست... گمش کردم.
علاوه بر وی جانگکوک و شوگا هم صدای او را می شنوند و با هم می گویند:
-چی؟!
همان لحظه سه نفر همزمان به وی و اینسوک حمله می کنند. وی اینسوک را پشتش می گذارد و خودش جلویش قرار می گیرد و با گفتن " یه لحظه اجازه بده" شروع به جنگیدن با آن‌ها می کند.
شخص اول را که به او حمله کرده است بازویش را می گیرد و با یک دست توی هوا پرتش می کند و شروع به جنگیدن با دو نفر دیگر می شود.
شوگا درحالی که خودش روی نرده روی تراس ایستاده است و دارد با افراد بلک گست می جنگد بلند می گوید:
- فکر کن آخرین بار کجا دستت بود!
اینسوک زمزمه می کند:
- آخرین بار.
یکدفعه همان لحظه یاد می چا می افتد که در راه رفتن به قلعه به او برخورد می‌کند. اینسوک با حیرت می گوید:
- شاید دست اون زنه باشه!
و با این حرف دور و اطرافش را نگاه می کند و می پرسد:
- بلک گست کجاست؟
وی همان طور که در حال جنگیدن است:
- نمی دونم... شاید توی قلعه.
اینسوک سریع به طرف قلعه می دود. از آنجایی که آن زن لباسی مثل لباس همین افراد بلک گست پوشیده بود، اینسوک متوجه می شود می چا جزو افراد بلک گست بوده است و می ترسید که گردنبند را به بلک گست داده باشد. اینسوک احساس می کند که قبل از اینکه دیر شود باید گردنبند را به دست آورد. بدون توجه به اطرافش سریع نزدیک در ورودی می شود که ناگهان یکی از افراد بلک گست که اینسوک متوجه نمی‌شود از کجا یکدفعه از بالا سرش ظاهر می شود، همانطور که در حال افتادن به روی اینسوک است شمشیرش را بالا آورده تا اینسوک را بزند. اینسوک همان لحظه جیغی می زند و سرش را خم می کند و چشمانش را می بندد. قبل از افتادن آن شخص به روی اینسوک، کسی روی هوا آن شخص را می گیرد و هردو با هم آن طرف تر روی زمین می افتند.
اینسوک به ناجی اش نگاه می کند. شوگا در حالی که مشتی به آن شخص می زند می‌گوید:
- در ورود پاکه!
اینسوک لبخند کوچکی می زند و وارد قلعه می شود، صدای شوگا را از پشت سرش می شنود.
- بیشتر مراقب باش!
اینسوک دوان دوان از پله ها به طبقه دوم می‌رسد. آن جا هم دست کمی از حیاط ندارد. تمام وسایل به هم ریخته است و جیهوپ در حال جنگیدن با افراد بلک گست است. جیهوپ به محض دیدن اینسوک و اینسوک به محض دیدن جیهوپ با هم همزمان می‌گویند:
جیهوپ: گردنبند.
اینسوک: بلک گست.
جیهوپ که در همان حال با جادویش وسایل رو به طرف افراد بلک گست می اندازد، می خندد و می گوید:
- تک نفری از پسش بر میای؟! یه لحظه صبر کن اینجا کارم تموم شه منم میام!
اینسوک که می دانست جیهوپ فکر می کند که او گردنبند را دارد، با گفتن " نه نمیخواد" از راه پله ها به سمت طبقه بالا می‌دود.
اینسوک به محض رسیدن به طبقه سوم احساس می‌کند چیزی از بالا سرش به سمت چپ رد می شود. جیغی می زند و کمی خم می شود و به سمت چپش نگاه می کند که رپمان روی زمین افتاده است و با شخصی گلاویز شده است. رپمان در همان حال می‌گوید:
- شرمنده اینسوک.
قبل از اینکه اینسوک کاری کند، جین با نیرویش آن مرد را از رو رپمان بلند می کند و در همان حال می گوید:
- می بینی که سرمون شلوغه گردنبند با تو!
همان لحظه صدایی از سمت راست اینسوک شنیده می شود. جیمین در حالی که شی تزئینی ای را به سمت فردی پرتاب می کند می گوید:
- ما اینجا هستیم تو برو سراغ سن.گ
اینسوک قبل از جواب دادن به آنها رپمان را می بیند که به سمت اتاقی می دود و چند نفر هم او را دنبال می کنند. هاج و واج می گوید:
- اینجا چرا انقدر شیر تو شیره!
جیمین همانطور در حال جنگیدن:
- می‌بینی که جامون تنگه!

*
جانگکوک با شکستن در انبار به داخل آن پرت می‌شود. سریع بلند می شود می ایستد و عصبی می گوید:
- دیگه دارید اذیت می‌کنید!
و با این حرف به طرف دو نفری که به داخل انبار آمدند حمله می کند. اولین ضربه را جاخالی می دهد و با پا به شکم اولین نفر می زند و او را از انبار پرت می کند، دومین فرد را از بازو می گیرد و می چرخاندن و محکم به زمین می زند.
جانگکوک بر می گردد و شمشیرش را که کمی آنطرف تر به روی زمین افتاده است می بیند. می رود و خم می شود تا آن را بردارد و سریع بیرون برود که ناگهان نگاهش به سمت چپ انبار کمی آنطرف تر روی جسدی ثابت می ماند. با شک به آن نزدیک می شود برایش او انگاری آشنا است. یه حدس هایی می زند. دوست ندارد حدسش درست باشد. او را آرام برمی گرداند. و با کمال ناباوری می چا را مرده آنجا پیدا می کند. جانگکوک دستش را به گردن می چا می زند تا چک کند او مرده است یا نه. بعد از اینکه مطمئن می شود او مرده است. احساس شرمندگی وجودش را پر می کند و دلش برایش می سوزد. می چا یک بار جانش را نجات داده است و جانگکوک احساس می کند به او بدهکار است. در یک لحظه عصبانیت جای خود را به ترحم می دهد. چشمانش به خون می نشیند، احساس می کند هرطور شده باید انتقام او را بگیرد. محکم و عصبی شمشیر را می گیرد و از انبار خارج می شود.
رپمان در اتاقی از اتاق های قلعه به روی قفسه‌ی وسایلی پرت می شود. رپمان از درد چشمانش را می بندد و لبش را گاز می‌گیرد، دستش را بالا می آورد و جلویش می‌گیرد و به شخصی که او را پرتاب کرده است می‌گوید:
- صبر کن.
آن شخص متعجب به رپمان نگاه می کند که رپمان اضافه می‌کند:
- گفته بودم که پرت کردن ممنوع! چرا انقدر من رو پرت می‌کنی!
آن شخص بدون توجه به حرف های رپمان دوباره به سمتش حمله می کند که ناگهان جیمین خود را به روی آن شخص پرت می کند و شمشیرش را می اندارد. آن دو با هم گلاویز می شوند. اینسوک همان لحظه با ترس وارد اتاق می شود درحالی که دارد از شخصی فرار می کند، همان لحظه جین هم وارد اتاق می شود و جلوی آن مرد را می گیرد.
رپمان با کلی آخ و ناله از روی قفسه ها بلند می شود و در همان لحظه زمزمه می کند:
- همه عاشق پرت کردننا!
و بعد رو به جین می‌غرد:
- روز اول بیشتر هوام رو داشتی پرت نشم!
رپمان همانطور که بلند می‌شود یکدفعه چشمش به گردنبند ماه می‌خورد که از یکی از قفسه‌ها به روی زمین پرت شده است. رپمان با حیرت آن را بر می‌دارد و نگاه می‌کند، وقتی مطمئن می شود این همان گردنبند ماه است سریع داد می زند
- اینسوک گردنبند...
اینسوک که هاج و واج در وسط اتاق ایستاده است و دارد درگیری میان جین و مردی که او را تا اتاق تعقیب کرده است را نظاره می کند. با شنیدن حرف رپمان به پشت سرش بر می گردد. در همان لحظه رپمان گردنبند را به طرفش پرت می کند. جیمین در همان حال که صدای رپمان را شنیده است می گوید:
_ اینجا چی کار می‌کرد!
همان لحظه اینسوک گردنبند را در هوا می گیرد. با بهت و خوشحالی به آن نگاه می کند، صدای جیمین را می شنود.
- برو سر وقت سنگ.
اینسوک با شنیدن این حرف چند قدمی سریع بر می دارد که از اتاق خارج شود که چیزی یادش می افتد و می ایستد و می گوید:
- سنگ کجاست؟
جین:
- جیهوپ تو طبقه پایین دیدتش.
اینسوک رویش را به طرف رپمان می کند و می گوید:
- نامجون تو هم بیا، شاید به کمکت نیاز داشته باشم.
رپمان غر می زند
- من برای چی بیام
جین
- آره همراهش برو شاید بفهمی سنگ چطوری کار می‌کنه.
اینسوک از اتاق خارج می شود و رپمان هم دنبالش می دود. هر دو سریع به طرف پله های می دوند که ناگهان اینسوک احساس می کند مهره باز هم دارد می درخشد، با حیرت و نگرانی آن را از جیبش در می آورد و نگاهش می کند. اینسوک در راهرو می ایستد و رپمان را که جلوتر از او در حال دویدن است صدا می کند
- نامجون؟
رپمان می ایستد و بر می گردد. او هم حیرت زده اینسوک را نگاه می کند و می گوید:
- الان هم!
اینسوک یکدفعه یاد گردنبند در دست دیگرش می‌افتد دستش را بالا می آورد، می خواهد قبل از غیب شدن آن را به طرف رپمان پرت کند که دیر شده است و با گردنبند در دستش ناپدید می شود.

*

جانگکوک و وی با هم به روی زمین پرت می‌شوند. جانگکوک با درد دستش را به دهانش می گیرد تا خون روی لبش را پاک کند. وی از روی زمین بلند می شود و بالا سر جانگکوک زانو می زند و سعی می کند او را بلند کند و در همان حال می گوید:
- خوبی؟!
جانگکوک بلند می شود و می ایستد، همچنان که در محاصره دستان وی هست می گوید:
- آره خوبم
شمشیرش را بر می دارد و تلاش می کند بایستد. وی به او کمک می کند. همان لحظه آن دو به بلک گست که رو بروی آنها ایستاده است چشم می دوزند.
بلک گست:
- فکر کردید با کی طرف هستید که هفت نفری به قلعم حمله کردید!
شوگا سر می رسد و به بلک گست حمله می‌کند. بلک گست جادویش را به سمتش پرتاب می کند که شوگا جاخالی می‌دهد و با بلک گست گلاویز می شود. همان لحظه سنگ بزرگی همراه با پایه ای سنگی (چیزی به بزرگی یک مجسمه بزرگ) از طبقه دوم به حیاط پرت می شود. شوگا که روبروی قلعه است و متوجه افتادن آن می شود سریع خود را کنار می کشد و سنگ از پشت به بلک گست می خورد و او را چند متر آنطرف‌تر به روی زمین پرت می کند. جیهوپ در حالی که همان سنگ پیشگویی را به سمت بلک گست پرت کرده است از طبقه دوم به حیاط می پرد. و کمی عقب تر از شوگا می ایستد.
بلک گست با عصبانیت سنگ پیشگویی را با جادوییش از روی خودش بلند می کند و سنگ را به طرفی می اندازد و با عصبانیت بیشتری می‌گوید:
- فکر کردید حریف من میشید؟

*

اینسوک روی زمین در کنسرت بی تی اس می افتد. با حیرت از جایش بلند می شود. خود را در صف اول و جلو استیج پیدا می‌کند. اطراف شلوغ است و همه سر و صدا می‌کنند. اینسوک از آن همه سر و صدا عصبی می‌شود. نمی داند برای چی آنجاست. به روی استیج نگاه می کند، همه هستند حتی جیمین هم در حال رقص و آواز است. فن‌ها هم در حال همراهی و خواندن آهنگ هستند. اینسوک عصبی‌تر می شود، دستی به موهایش می زند و رو به مهره می‌گوید:
- اینجا برای چی من رو آوردی؟
وقتی می بیند مهره روشن نمی شود کلافه‌تر بار دیگر به روی استیج نگاه می کند، وقتی مطمئن می شود حال همه خوب است سر مهره داد می زند:
- الان که وقت این چیزا نیست!
همان لحظه ناگهان جیمین که در حال خواندن است روی استیج می افتد و میکروفن از دستش به روی استیج پرت می شود که صدای بلند و وحشتناکی ایجاد می کند. همه متحیر به استیج چشم می دوزند. بی تی اس رقص را رها می کنند و بالا سر جیمین جمع می شوند. ناگهان فن‌ها شروع به جیغ و داد می کنند. همه وحشت زده و نگران هستند. چند نفر از کارکنان هم از پشت استیج به بالا سر جیمین می آیند. فن ها شروع به هول دادن می‌کنند. سیلی از جمعیت در پایین استیج به طرف بادیگارد ها در پایین استیج هجوم می آورند. بادیگارد ها سعی در کنترل فن ها دارند. اینسوک که در صف اول است به سمت استیج هل داده می شود. درحالی که او هم وحشت زده و نگران چشمش روی استیج که حالا شلوغ شده است قفل شده است. اینسوک رو به مهره می‌گوید:
- من رو بر گردون، زود باش برم گردون.
مهره اما روشن نمی‌شود. رو به مهره باز می‌گوید:
- الان باید چی کار کنم؟ چی کار کنم؟
ناگهان متوجه گردنبند در آن یکی دستش می شود. نگاهی به گردنبند و نگاهی هم به روی استیج می اندازد. یکدفعه چیزی به ذهنش خطور می کند و زمزمه می‌کند:
- گردنبند گردنبند رو دارم...
و همان لحظه در حالی که رو به جلو هل داده می شود به بادیگارد پایین استیج که سعی در عقب زدن فن ها دارد، می گوید:
- بزارید برم بالا
بادیگارد با عصبانیت
- برو کنار آروم باش کارکنا هستند.
و بعد رو به فن هایی که دارند هل می‌دهند داد می‌‌زند.
- هل ندید، آروم باشید، هل ندید.
اینسوک درمانده از آن همه سرو صدا و هیاهو دستی را که با آن گردنبند را گرفته است به زور بالا می برد و می گوید:
- اینو، اینو بدید به جیمین
در اثر سر و صدا بادیگارد نمی شنود او چه می‌گوید، اینسوک در گوش بادیگارد داد می زند
- میگم گردنبند رو بدید به جیمین.
بادیگارد با عصبانیت بیشتری او را پس میزند و می گوید
- الان که وقت این کارا نیست! خلی!
اینسوک که متوجه می شود نمی تواند بادیگارد را متقاعد کند وی را که به او نزدیک تر از بقیه است صدا می کند
- وی، وی، تهیونگ شی،. تهیونگ.
آنقدر صدا زیاد است که اصلا صدای اینسوک شنیده نمی شود. بادیگارد که در اثر دادهای اینسوک احساس کرد گوشش کر شده است سرش داد می زند:
- چی کار میکنی؟ االان این وسط تو چی میخوای؟ عجب آدمی هستی‌ها!
اینسوک می‌غرد:
- نه آخه جیمین حالش خوب میشه، بزارید این گردنیند بهش برسه.
بادیگارد:
- چرندیاتت رو نمیخوای تموم کنی نه؟
اینسوک که خودش هم کلافه و عصبی شده است از فرط عصبانیت به خود می لرزد. کمی کنار می رود تا از فشار فن ها به روی خودش کم کند و در همان حال رو به مهره داد می زند
- من رو الان برای چی آوردی اینجا؟ چی کار کنم از این پایین احمق! من رو اگه بر نمی‌گردوندی تا الان گردنبند رو روی سنگ گذاشته بودم. همین الان برم گردون
وقتی می‌بیند مهره روشن نمی‌شود، بیشتر داد زد:
- د..میگم برم گردون مهره احمق!
این حرف را درحالی که گریه اش گرفته بود می زد. اما مهره هم چنان خاموش است. اینسوک از داد زدن به التماس کردن می افتد و می گوید
- خواهش می کنم برم گردون... خواهش میکنم... همه چی رو درست می‌کنم... خواهش می‌کنم.
دوباره مهره روشن نمی شود، اینسوک گریان به جیمین که او را داشتند از استیج خارج می کردند نگاه کرد و گفت
- التماس می‌کنم... باشه... همه چی رو درست می‌کنم... زود... زود جیمین رو نجات میدم.
همان لحظه مهره روشن می شود و اینسوک با خوشحالی و لبخند در حالی که گردنبند در دستش است ناپدید می‌شود.
 

masy297

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6202
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
87
پسندها
194
امتیازها
48

  • #27
اینسوک بار دیگر در حیاط قلعه بلک گست به روی زمین افتاد. سریع بلند شد و ایستاد. این‌دفعه حیاط نسبت به قبل خراب‌تر شده بود و علاوه بر خودشان سربازان گارد سلطنتی هم آن‌جا بودند و در حیاط در حال جنگیدن بودند. جیهوپ اول از همه اینسوک را دید. با خستگی صداش کرد:
- اینسوک...
اینسوک به سمت صدا برگشت. جیهوپ را دید که گرد و خاکی و زخمی شده بود. قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید جیهوپ به انتهای حیاط سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- سنگ...
اینسوک سریع به طرف جایی که جیهوپ نشانه رفته بود دوید. انتهای حیاط وی را دید که پایه‌ی سنگ را گرفته است و آن را بلند کرده است و سعی دارد آن را صاف کند. رپمان هم کنار او ایستاده است. اینسوک به طرفشان می‌دود. وقتی نزدیک‌تر میشد صدای رپمان را می‌شنود:
- ممنونم تهیونگ شی.
وی گفت:
- قابلی نداشت!
وی با گفتن این حرف بر می‌گردد تا دوباره به درگیری ملحق شود که آن دو متوجه اینسوک می‌شوند.
وی:
- ما سرشون رو گرم می‌کنیم، سنگ با تو و نامجون هیونگ.
و با گفتن این حرف به سمت محل درگیری می‌دود. اینسوک بعد از رفتن او به سنگ نگاه می‌کند که چیزی روی سنگ را پوشانده است. روی سنگ یک چیزی شبیه عقربه‌های ساعت قرار دارد و اطرافش حروفی که اینسوک قادر به خواندن آن نیست. اینسوک هر چه به آن نگاه می کند از آن سر در نمی‌آورد درمانده به رپمان نگاه می‌کند.
رپمان: یه معمای باستانیه، تنها چیزی که می‌دونم اینه که عقربه‌ها باید به سمت چپ حرکت کنند.
دستش را به سمت حروف می‌برد و اضافه می‌کند:
- حروف رو می‌بینی قابل حرکتند! باید درست بشینند کنار هم، یه کم صبر کن تا الان داشتم روش کار می‌کردم.
اینسوک که بیش از پیش هول شده است می‌گوید:
- نمی‌دونم هرکار می‌کنی سریع‌تر!

*
آن سمت حیاط درگیری شدیدی بین افراد پادشاه و افراد بلک گست در جریان است. هر دو طرف تلفات خیلی سنگینی داده‌اند و عده‌ی زیادی کشته و زخمی شده‌اند. شوگا و وی و جیهوپ و جین و جانگکوک همه با هم با بلک گست درگیر شده‌اند و از تمام توان‌شان برای مبارزه استفاده می‌کنند. جیمین هم همراه با سربازان پادشاه با افراد بلک گست درگیر شده است.
جین هر چه توان دارد جمع می‌کند و تمام آب‌های قلعه و نزدیک قلعه را به سمت بلک گست روانه می‌کند. در اثر حرکت سریع حجم عظیمی از آب، باد شدیدی ایجاد می‌شود که اجسام و سربازان را به اطراف می‌اندازد. آب بلافاصله محکم و قدرتمند به بلک گست می‌خورد. جیهوپ از این فرصت استفاده می‌کند و تمام اجسام پرت شده به روی زمین را به بالا هدایت می‌کند و در یک لحظه به سمت بلک گست می‌اندازد. بلک گست با وحشت از نیروی بیشتری استفاده می‌کند تا آب و اجسام را از جلوی خودش کنار بزند. وی و شوگا از این فرصت استفاده می‌کنند و به بلک گست حمله می‌کنند. وی سریع خود را می‌رساند و با بلک گست درگیر می‌شود، شوگا هم با پرشی بلند به روی مجسمه‌ای معلق رو هوا و بعد پرشی روی یکی از ستون‌های شکسته شده که در هوا معلق است به سمت بلک گست هجوم می‌آورد و همراه با وی با او درگیر می‌شود. بلک گست که قبل از آمدن وی و شوگا به سمت خودش درگیر کنار زدن آب و وسایل مختلف بود که به سمتش می‌آمدند، با حمله شوگا و وی غافل‌گیر می‌شود و تلاش می‌کند از زیر مشت‌ها و حمله‌های آن‌ها نجات پیدا کند. همان لحظه جانگکوک که فرصت را مساعد می‌بیند با شمشیرش به سمت بلک گست می‌پرد و وقتی که او با وی و شوگا درگیر است از بالا سر او با یک حرکت چرخشی شمشیرش را به سمت گردنبند حلقه که بلک گست آن را در گردنش انداخته است می‌برد و با یک حرکت نوک شمشیر به گردنبند گیر می‌کند و آن‌را از گردن بلک گست جدا می‌کند و کمی آن طرف‌تر روی زمین می‌افتد.
همه در یک لحظه با حیرت می‌ایستند و به بلک گست چشم می‌دوزند. بلک گست که متوجه دزدیده شدن گردنبند می‌شود، جادویش را به سمت جانگکوک می‌اندازد و خودش نیز به سمت او یورش می‌برد. جانگکوک وقتی قدرت بلک گست را می‌بیند می‌گوید:
- اه... این که هنوز قدرتش رو داره!
و با این حرف جاخالی‌ای می‌دهد که جادوی بلک گست به او نخورد. جانگکوک که متوجه جیمین نزدیک خودش می‌شود داد می‌زند:
- جیمین بگیرش!
جیمین که با صدای جانگکوک به سمت او بر می‌گردد،گردنبند را سریع روی هوا می‌قاپد. حالا جانگکوک به سمت بلک گست که جهت حرکتش را به سمت جیمین تغییر داده است حمله‌ور می‌شود.
جیمین بعد از گرفتن گردنبند دنبال سنگ می‌گردد و آن را همراه با رپمان و اینسوک کنار حیاط پیدا می‌کند و به سمت‌شان می‌دود.
رپمان بالاخره موفق به شکستن قفل و چرخاندن عقربه‌ها می‌شود و همان لحظه می‌گوید:
- باز شد!
جیمین به آن‌ها می‌رسد، گردنبند حلقه را به آن‌ها می‌دهد.
جیمین در حالی‌که نفس‌نفس می‌زند:
- بیا این هم اون یکیش.
همان لحظه رپمان پشت سر جیمین افراد بلک گست را می‌بیند که به سمت‌شان می‌آیند. گردنبند حلقه را از جیمین می‌گیرد و به اینسوک می‌دهد با گفتن " ما برات وقت می‌خریم" همراه جیمین به آن افراد حمله‌ور می‌شوند.
اینسوک با استرس دو گردنبند را روی هم قرار می‌دهد و بعد به سنگ نگاه می‌کند که عکس آن دو گردنبند در حالی‌که روی هم قرار گرفته شده روی آن حکاکی شده است. اینسوک با شک با خودش می‌گوید:
- فقط باید بزارم‌شون این رو نه.
و بدون معطلی آن‌ها را روی سنگ می‌گذارد و دستش را بر می‌دارد. گردنبندها روی سنگ شروع به چرخیدن می‌کنند و ناگهان متوقف می‌شوند. اینسوک متعجب به آنها نگاه می‌کند و بار دیگر گردنبندها را روی سنگ می‌گذارد دوباره آن‌ها می‌چرخند و می‌ایستند. اینسوک که تا آن لحظه امیدوار بود هرچه سریع‌تر سنگ کار کند با عصبانیت چندین بار دیگر هم امتحان می‌کند و پیش خودش مدام می گوید:
- کار کن، کار کن، لعنتی کار کن!
ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد. درمانده داد می‌زند:
- این کار نمی‌کنه.
جیمین و رپمان که نزیک او بودند با حیرت گفتند:
- چی؟
اینسوک:
- هر چی می‌زنم کار نمی‌کنه.
همان لحظه یکی از افراد بلک گست که متوجه اینسوک می‌شود وسط درگیری به بلک گست می‌گوید:
- قربان، انگار قفل سنگ رو باز کردند، بریم سنگ رو نابود کنیم.
بلک گست با عصبانیت با صدای آرومی می‌غرد:
- سنگ مهم نیست، اون هیچ کارست برید گردنبندها رو بگیرید.
همان شخص:
- قربان هیچ کارست، ولی تو پیش‌گویی که...
بلک گست عصبی‌تر می‌غرد:
- این وسط با من یکی به دو می‌کنی، فکر کردی اگه سنگه کاره‌ای بود خودم عقلم نمی‌رسید بزنم نابودش کنم می‌گذاشتم اینا بیان ازش استفاده کنند! اون فقط برای سرگرم کردن اونا بود برو گردنبندها رو بگیر.
همون شخص:
- قربان چی کارشون باید کنم؟
- من هم نمی‌دونم چطوری کار می‌کنه، فقط بگیرشون دست اون‌ها نباشه.
آن شخص با گفتن " اطاعت" به سمت سنگ دوید.
رپمان که با شنیدن حرف اینسوک خواست به سمت سنگ برود تا ببیند اینسوک چه می‌گوید، با حمله آن شخص (شخصی که بلک گست بهش دستور داده بود گردنبندها را بگیرد) به جیمین، مجبور شد بایستد و دفاع کند و به سمت اینسوک داد زد:
- باز هم تلاش کن.
اینسوک که حالا به فکر جیمین از بی‌تی‌اس افتاده بود که روی استیج بی‌هوش شده بود. در حالی‌که گردنبندها را دوباره و دوباره روی سنگ می‌گذاشت زیر لب با گریه گفت:
- کار نمی‌کنه، کار نمی‌کنه، این لعنتی کار نمی‌کنه!
اینسوک با این حرف روی زمین افتاد و گریه‌اش شدت گرفت، با چشمانی گریان به روبه‌رویش نگاه کرد که تمام افراد گرد و خاکی و خسته، با تمام توان در حال جنگیدن بودند. مدام می‌افتادند، ضربه می‌خوردند و با درد بلند می‌شدند و دوباره می‌جنگیدند. اینسوک با دیدن این صحنه با بغض گفت:
- همه می‌میریم، دوباره تاریخ تکرار میشه، نتونستم جلوش رو بگیرم، سر قولم نموندم. دوباره جیمین طلسم میشه. دوباره نسلش...
اینسوک با گفتن این حرف ها دوباره یاد جیمین از بی‌تی‌اس افتاد که بی‌هوش شده بود و این بار اینسوک دیگر نتوانست تحمل کند به رپمان که کمی آن‌طرف‌تر در حال جنگیدن بود چشم دوخت و داد زد:
- نامجون اینبار جیمین هم می‌میره... دیگه گردنبند رو هم نمی‌تونم بهش بدم، جیمین می‌میره.
رپمان با شنیدن این حرف به سمت اینسوک که روی زمین افتاده بود برگشت. رپمان به محض دیدن گریه‌ها و ضجه زدن‌های اینسوک وحشت زده شد، رپمان هول کرد نمی‌دانست چه کند، او که نمی‌دانست منظور اینسوک کدام جیمین است بی‌اختیار به جیمین که کمی آن‌طرف‌تر در حال جنگیدن بود نگاهی انداخت تا مطمئن شود سالم است.
خودش نمی‌دانست باید چه کند. سریع به طرف اینسوک دوید و کنارش نشست:
رپمان با نگرانی گفت:
- اینسوک چت شد یهو؟ چرا این‌جوری شدی؟
اینسوک با چشمانی گریان یقه رپمان را گرفت و گفت:
- نامجون، بدبخت شدیم، بدبخت شدم، همه چی رو بدتر کردم، نامجون، دیگه چی کار کنم.
اینسوک فقط مدام گریه و ناله می‌کرد. رپمان که دید او در حال خودش نیست. سریع دست اینسوک را گرفت و از یقه‌اش جدا کرد و با گفتن "آروم باش" بالا سر سنگ ایستاد تا ببیند می‌تواند کاری کند یا نه.
اینسوک ناامید زمزمه کرد:
- کار نمی‌کنه، تلاش نکن.
کمی مکث کرد و بعد زمزمه کرد:
- من کشتم، من همه رو کشتم، کاش با من نمی‌اومدید، کاش گردنبند رو نمی‌گرفتم.‌
به این‌جا که رسید داد زد:
- کاش اون مهره احمق رو هیچ‌وقت پیدا نمی‌کردم.
اینسوک ناگهان با یادآوری مهره چیزی به ذهنش خطور کرد، مهره تا حالا او را جایی که لازم نبود نبرده بود، یاد آخرین انتقالش به کنسرت بی‌تی‌اس افتاد، یاد جیمین که روی استیج افتاد، یاد زمانی که مهره را از گردن جیمین برداشت. چیزی به ذهنش خطور کرد.
رپمان که از داد اینسوک ترسیده بود، با ترس روی زمین کنارش نشست تا او را آرام کند. قبل از این‌که رپمان چیزی بگوید اینسوک به سمت رپمان چرخید و با هیجان گفت:
- مهره احمق نیست، خیلی هم باهوشه!
رپمان که از تغییر سریع حال او شوکه شده بود گفت:
- چی؟!
اینسوک سریع اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را چرخاند تا جیمین را پیدا کند و در همان حال گفت:
- جیمین، جیمین کو؟
رپمان هم سرش را می‌چرخاند و به محلی که قبلاً جیمین را آن‌جا دیده بود نگاه می کند و کمی آن‌طرف‌تر او را می‌یابد و اشاره می‌کند و می‌گوید:
- اون‌جا!
اینسوک سریع بلند می‌شود و گردنبندها را از روی سنگ بر می‌دارد و با هیجان به سمت جیمین می‌دود. انقدر سریع که حتی رپمان هم شوکه می‌شود. رپمان پشت اینسوک می‌دود تا از او مراقبت کند.
اینسوک از خوشحالی به سمت جیمین می‌دود و در حالی‌که گردنبندها را روی هم قرار داده است و آن‌ها را بالا گرفته است داد می‌زند:
- جیمین، جیمین...
جیمین که در حال جنگیدن است، متعجب به سمت صدا بر می‌گردد و اینسوک را نگاه می‌کند. از صدای داد اینسوک بلک گست متوجه او می‌شود نگاهش را به سمت اینسوک که گردنبند را بالا گرفته است و به سمت جیمین می‌دود، سوق می‌دهد. بلک گست احساس خطر بیش‌تری می کند. جادویش را به سمت اینسوک روانه می‌کند. اینسوک که اصلاً حواسش به او نیست با داد رپمان که پشت سرش می‌دود به سمت چپش نگاه می کند و می‌بیند که جادو دارد به سمتش می‌آید، ناخودآگاه از ترس به جای این که فرار کند همان‌جا که هست می‌ایستد. قبل از این که رپمان بتواند به او برسد وی با سرعت اینسوک را از برخورد با جادو نجات می‌دهد و کمی آن‌طرف‌تر می‌ایستد. اینسوک بهت‌زده از اتفاقی که اصلا انتظارش را نداشته است چشمانش به جلو قفل می‌شود. وی که او را گرفته است می‌گوید:
- اینسوک خوبی؟!
اینسوک را تکان می‌دهد و مدام صدایش می‌کند.
بلک گست دوباره حمله می‌کند و این‌بار خودش جلو می‌آید و به وی که حواسش نیست ضربه می‌زند و وی روی زمین می‌افتد، قبل از این‌که بخواهد دستش را به اینسوک که وحشت زده او را نگاه می‌کند بزند شوگا و جانگکوک و جیهوپ به او حمله‌ور می‌شوند. در همان لحظه جین از قدرتش استفاده می‌کند و با آب اینسوک را به طرف دیگری می‌کشاند و سعی می کند حائلی بین اینسوک و بلک گست باشد. اینسوک به زمین می‌افتد و بهت زده فقط به بلک گست چشم می‌دوزد. رپمان و جیمین بالا سر او حاضر می‌شوند.
رپمان:
- اینسوک حالت خوبه؟
جیمین:
- چت شد ترسیدی؟
اینسوک با صدای جیمین به خودش می‌آید و قبل از این‌که دیر شود با دستانی لرزان گردنبند را به جیمین می‌دهد و می‌گوید:
- اینو بنداز تو گردنت.
جیمین با تعجب گفت:
- چی؟!
- این برای توئه، تو گردن تو کار می‌کنه، بنداز گردنت.
جیمین با تعجب از حرف اینسوک نگاهی به رپمان می‌کند که رپمان سری به معنی موافقت تکان می‌دهد. جیمین سریع گردنبند را در گردنش می‌اندازد. اینسوک و رپمان منتظر به جیمین چشم می‌دوزند. ناگهان نوری از داخل گردنبندها شروع به درخشیدن می‌کند. همه با حیرت دست از جنگ می‌کشند و به جیمین نگاه می‌کنند. ناگهان قلعه بلک گست شروع به ریختن می‌کند. بلک گست وحشت زده نگاهی به قلعه‌اش می‌اندازد و نگاهی هم به جیمین و جادویش را با عصبانیت به سمت جیمین روانه می‌کند. گردنبند حائلی بین او و جادو می‌شود و جادو نمی‌تواند ضربه‌ای به جیمین بزند. بلک گست وحشت زده به جیمین چشم می‌دوزد. جیمین به سمت جانگکوک می‌رود و شمشیر او را که در دستانش گرفته است و با حیرت جیمین را نگاه می‌کند از او می‌گیرد و به سمت بلک گست می‌رود. روبه‌رویش می‌ایستد و شمشیر را بالا می‌آورد و ضربه‌ای بی‌معطلی به بازوی بلک گست می‌زند که بلک گست را شوکه می‌کند و باعث می‌شود او چند قدمی به عقب برود. جیمین درحالی که دارد ضربه را می‌زند
- این به خاطر دوست‌هام.
بلک گست دستش را به بازو زخمی‌اش می‌گیرد و عقب‌تر می‌رود. جیمین دوباره به آن یکی بازو او حمله می‌کند:
- این‌ هم به خاطر طلسمی که رو خاندانم گذاشتی.
بلک گست با وحشت عقب‌تر می‌رود. ناگهان احساس می‌کند تمام بدنش شروع به متلاشی شدن کرده‌اند. درد زیادی حس می‌کند و داد می‌زند. همه با حیرت به بلک گست نگاه می‌کنند. ناگهان او جلو چشم همه ناپدید می‌شود.
همه برای چند لحظه به هم‌دیگر نگاه می‌کنند. جین سریع به سمت وی می‌رود تا او را بلند کند. جانگکوک همان‌جا که ایستاده است رو به افراد بلک گست داد می‌زند:
- دیگه همه چی تموم شد، رئیس‌تون هم مرد، بهتره تسلیم بشید.
و بعد مکثی می‌کند و رو به سربازان گارد سلطنتی می‌گوید:
- همه رو دست‌گیر کنید.
جمعی از سربازان:
- اطاعت قربان.
آن هفت نفر دوباره نگاهی به هم می‌اندازند و بعد نگاهی به اینسوک که همچنان روی زمین نشسته است. اینسوک نگاهی به صورت خسته و بدن زخمی آن‌ها می‌اندازد و به زور لبخندی می‌زند.
جیهوپ با خنده:
- بالاخره تموم شد!
رپمان:
- آخ که چقدر من رو پرت کردند، کمرم بدجور درد می‌کنه.
همه با حرف رپمان خندیدند. ناگهان مهره دوباره شروع به درخشیدن کرد. همه ناباورانه به آن چشم دوختند.
جیمین:
- یعنی الان باید بری؟
جیهوپ:
- نامردیه که، ما حتی وقت خداحافظی هم نداریم.
جین:
- یعنی دیگه نمیای؟
اینسوک که او هم احساس خوبی نداشت به آن هفت نفر که نگران او را نگاه می‌کردند چشم دوخت. او هم اصلاً دلش نمی‌خواست برود. حس می‌کرد این آخرین باری است که به آن‌جا می‌آید. متوجه نشد کی اشکانش دوباره چهره‌اش را خیس کردند. در همان حال خندید و گفت:
- انگاری مهره خیلی بدجنسه!
اینسوک بلند می‌شود، می‌ایستد و لبخندی به همه می‌زند و می ‌گوید:
- مرسی بچه‌ها لحظات خیلی قشنگی با شما داشتم، دلم براتون تنگ میشه.
قبل از این که کسی چیزی بگوید احساس می‌کند باز دارد به سمت مهره کشیده می‌شود. ناگهان چیزی یادش می‌افتد و سریع داد می‌زند:
- تولد سی سالگی... تولد سی سالگی جیمین همه حتما باید پیشش باشید باشه؟ بهم قول بدید.
هر هفت نفر با حیرت و تعجب اول به اینسوک بعد به هم نگاه می‌کنند و قبل از این‌که کسی چیزی بگوید اینسوک در جلو چشمان متعجب آن‌ها ناپدید می‌شود.

*

اینسوک در اتاقش به روی زمین می‌افتد. در حالی‌که صورتش از اشک پر شده است، نگاهی به مهره می کند و لبخند می‌زند و می‌گوید:
- مرسی.
ب×و×س×ه‌ای به مهره می‌زند. ناگهان صدای مادر و پدرش را از هال می‌شنود.
خانم کیم:
- اینسوک تویی؟
آقا کیم:
- باز صدایی از اتاق شنیدی؟
اینسوک معطل نمی‌کند و سریع مهره را روی میزش رها می‌کند و به سمت طبقه پایین می‌دود و در همان حال داد می‌زند:
- مامان، بابا...
خانم و آقا کیم با تعجب به سمت صدا بر می‌گردند.
خانم کیم:
- اینسوک...
اینسوک سریع در آغوش مادرش می‌پرد و می‌گوید:
- دلم براتون تنگ شده بود.
آقا کیم هم آن‌ها را بغل می‌کند و می‌گوید:
- ما هم همین‌طور.
زنگ در به صدا در می‌آید. خانم کیم که در آشپزخانه است رو به اینسوک می‌گوید:
- اینسوک بیا در رو باز کن ببین کیه، این صدای تلویزیون هم کم کن سرم رفت.
اینسوک با خوشحالی از پله‌ها پایین می‌آید و در هال روبروی تلویزیون می‌ایستد و کنترل تلویزیون را می‌گیرد تا صدای اخبار را کم می‌کند و در همان حال با خنده می‌گوید:
- مامان، اخبار دوباره داره من رو نشون میده
و بعد از این حرف به سمت در خانه می‌رود.
اخبار در حال نشان دادن اینسوک است که دارد با گزارش‌گری در خیابان مصاحبه می‌کند.
"
گزارشگر: پس شما همه چیز را تکذیب می‌کنید؟
اینسوک: بله دقیقاً، پوف من رو دزدیده باشند؟ عمراً!
گزارش‌گر: ولی اون ویدیویی که بیرون از ساختمون ازتون گرفته شد، گردنبند چی؟
اینسوک: اون فقط یه چشمه شعبده بازی بود، با اعضای بی‌تی‌اس مگه مصاحبه نکردید؟ همون‌طور که اون‌ها هم گفتند اون اتفاق فقط یه دوربین مخفی بود، کل پروژه از قبل برنامه‌ریزی شده بود، ما فقط تصور نمی‌کردیم انقدر قضیه بزرگ بشه و به هیچ عنوان این قضیه ربطی به بیمارستان رفتن جیمین شی نداره.
گزارش‌گر: شما گفتید همه این‌ها یه دوربین مخفی بود ولی مادر و پدرتون از این بابت اظهار بی‌اطلاعی کردند.
اینسوک: خب بله درسته بهشون چیزی نگفته بودم و اصلاً تصور نمی‌کردم که این قضیه ان‌قدر بزرگ بشه که پلیس هم درگیر ماجرا بشه.
گزارش‌گر: پس پلیس هم خبر داشته؟ فکر می‌کنید چرا کمپانی این کارو کرده؟
اینسوک: گفتم که دوربین مخفی بوده، شاید می‌خواستن با فن‌ها شوخی کنند، آقا شما چرا ان‌قدر از من سوال می‌کنید برید از کمپانی که من رو استخدام کرده بپرسید! مگه به این پرسش‌ها اعضای بی‌تی‌اس و کمپانی جواب ندادند چرا دوباره دارید باز همین‌رو از من می‌پرسید؟
گزارش‌گر: آخه خیلی‌ها هستند که حرف کمپانی رو باور ندارند و اعتقاد دارند کمپانی داره چیزی رو مخفی می‌کنه، آیا این موضوع واقعاً به بیمارستان رفتن جیمین شی مربوط نمیشه؟
اینسوک: این که باور ندارند تقصیر من نیست و اون‌ها می‌تونند هر تصوری دوست دارند داشته باشند و این‌که‌..."
اینسوک در خانه را باز می‌کند.
پست چی:
- یه بسته برای خانم کیم اینسوک.
- متشکرم.
مادر اینسوک از آشپزخانه می‌گوید:
- چیه اینسوک؟
اینسوک بسته را باز می‌کند:
- پنج‌تا بلیط کنسرت و یه چندتا چیز دیگه برام اومده.
خانم کیم:
- این که عالیه، دعوتت کردن بری ببینی‌شون دوست‌هاتم می‌تونی ببری.
- پنج‌تاست شما هم می‌تونید بیاین.
اینسوک بعد از گفتن این حرف زیر لب زمزمه می کند:
- من هم بهشون یه بسته دادم!

*
رپمان از بی‌تی‌اس بسته را از منیجر تحویل می‌گیرد و داد می‌زند:
- بچه‌ها بیاین یه نامه اومده از اینسوک.
همه دور رپمان جمع می‌شوند.
رپمان به داخل بسته نگاه می‌کنه:
- انگاری برای همه یکی هست.
جانگکوک زود‌تر از همه نامه‌اش را از دست رپمان می‌قاپد و می‌گوید:
- روش نوشته زندگی گذشته!
جانگکوک نامه را باز می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- فرمانده کل ارتش امپراطوری، اوه نه بابا!
وی هم که نامه را گرفته است روی مبل می‌پرد:
- یه خون آشام؟! جداً!
شوگا پشت بندش می‌گوید:
- من هم گرگینه!
جین می‌خندد و می‌گوید:
- من از همه‌تون عجیب‌ترم، خدای آب! خدا بودم من خبر نداشتم!
و بعد دوباره می‌خندد.
جیهوپ:
- منم جادوگر! هری پاتری چیزی بودم!
جین می‌خندد.
رپمان:
- برای من رو فقط نوشته نابغه ملقب به بری.
جانگکوک:
- ملقب به چی؟!
وی:
- برین؟
همه می‌خندند. جیمین به حالت کیوت و بامزه‌ای لبانش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- باز برای هم‌تون یه چیز خوبی داره، برای من رو نوشته فقط یه بازرگان.
با این حرف جیمین همه چند لحظه او را نگاه می‌کنند که ناگهان جین با نامه در دستش یکی می‌زند روی سر جیمین و می‌گوید:
- تو هیچی نبودی! کل داستان سر تو بود!
با این کار وی هم به شوخی می‌گوید:
- تمام بدبختی‌هامون سر تو بود!
با این حرف وی همه به جای خواندن ادامه نامه شروع به دنبال کردن جیمین می‌کنند. جیمین با خنده از زیر دست‌شان مدام در می‌رود.
شوگا:
- داشتیم می‌مردیم از دست تو.
جیهوپ:
- آقا ناراحتم هست که چرا اصل قضیه بوده!
همه با این حرف جیهوپ می‌خندند.
جانگکوک:
- ولی خداییش مدیون اینسوک هستیم‌ها!
رپمان:
- برای همین من یه برنامه‌هایی برای تشکر ازش تو روز کنسرت دارم!

*
زمان گذشته، جشن سی سالگی جیمین شی!
جین: اووو چه بساطی هم راه انداخته.
رپمان: می‌دونسته می‌خوایم بیایم خواسته سنگ تموم بزاره.
جیهوپ: مایه داری هم خوب چیزیه‌ها!
جین و رپمان می‌خندند.
شوگا: حالا خودش کجاست؟
وی: شاید یادش رفته بیاد استقبال!
جانگکوک: اصلا یادش هست ما قول دادیم بیایم!
همان لحظه همه صدای جیمین را از سمت چپشان کمی آن‌طرف‌تر می‌شنوند.
- بله که یادم هست!
همه به سمت جیمین می‌چرخند و به او نگاه می‌کنند. جیمین می‌خندد و می‌گوید:
- هرچند دقیقاً نمیدونم برای چی اینسوک اصرار داشت شما هم بیاین.
وی:
- شاید قراره یه خبرهایی بشه.
شوگا: اومدیم ازت مراقبت کنیم چیزیت نشه!
جیمین با شنیدن حرف آن‌ها می‌خندد.
- نه بابا چه اتفاقی؟!
ناگهان همان لحظه صدای انفجار مهیبی از داخل ساختمان آمد و بخشی از ساختمان آتش گرفت. همه با ترس به سمت ساختمان نگاه کردند. یکی از مستخدم‌های جیمین با عجله به بیرون از ساختمان دوید.
جیمین:
- چه خبره؟
همان شخص:
- ارباب انبار پشتی آتش گرفته.
همان لحظه یکی از بادیگارد‌های جیمین به سمتش می‌دود.
- قربان، گردنبندها هم گم شدند!

ادامه دارد...

پایان




از همه عزبزانی که تا انتها با من همراه بودند تشکر می کنم

یه عذرخواهی هم می کنم از آرمی‌های عزیزی که نتونستم دو کاپلی که دوست دارند رو با هم شیپ کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,569
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,576
امتیازها
650

  • #28
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
244
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
197

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین