در دست اقدام مجموعه دلنوشته رنگین کمان دلنوشته ها | مهرداد معتمدالسادات

عنوان دلنوشته: رنگین کمان دلنوشته ها
نویسنده: مهرداد معتمدالسادات
ژانر: چند گونه (هزارچهره)
مقدمه:
در دنیایی که هر لحظه با رنگ‌های تازه‌ای از تجربیات انسانی نقاشی می‌شود، رنگین کمان دلنوشته‌ها مجموعه‌ای است که هر رنگش بیانگر داستانی است، داستان‌هایی که از عمق جان یک نویسنده برخاسته و به دست قلمی صادق نوشته شده‌اند. این اثر، حاصل همکاری و همدلی نویسنده این مجموعه با تعدادی از اعضای محترم انجمن ادبی رمانیک شامل طراح جلدکتاب، منتقد، ویراستار و همه‌ی کسانی است که در پرورش و شکوفایی این باغ ادبی نقش داشته‌اند.
هر بخش از این مجموعه، مانند پری در رقصی رنگارنگ، داستانی را به تصویر می‌کشد؛ از سنجابی که دوستی را معنا می‌بخشد تا لحظه‌هایی که تنها در خلوت دل قابل لمس‌اند. «رنگین کمان دلنوشته‌ها» دعوت‌نامه‌ای است به جشنی از احساسات، که در آن هر خواننده می‌تواند در کنار نویسنده، سهیم در سود و شیرینی این سفر ادبی باشد.
این مجموعه، نه تنها یک اثر ادبی است، بلکه نمادی از یک انقلاب فرهنگی است، انقلابی که در آن هر فرد، با هر میزان سرمایه‌گذاری و تلاش، در موفقیت و دستاوردهای آن سهیم است. رنگین کمان دلنوشته‌ها، پلی است بین دنیای واقعی و دنیایی که در آن هر صدایی شنیده می‌شود و هر داستانی ارزشمند است.

در میان صفحات این کتاب،
رنگین کمانی از احساسات را می‌یابید؛
هر رنگ، بیانگر داستانی است که از عمق جان سرچشمه گرفته است

 

[مهرداد معتمدالسادات]

کبوتربی‌جان به زمین افتاد واشک،

رمزغم واندوهی که من دربرابرازدست دادن‌هایم احساس می‌کنم، درچشمانم حلقه زد.

مرد شکارچی با خنده‌ای تلخ، حاکی ازآن بی‌تفاوتی وسردی که گاهی اوقات درجهان ما وجود دارد، ازکنارمن گذشت.

این یک واقعیت انکارناپذیراست که ما باعواقب اعمال خودروبرو می‌شویم،

کبوتررا برداشت وتیر، آن نشانه عواقب دردناک را ازقلبش بیرون کشید.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

پرنده معصوم با آخرین تکان‌هایش این دنیا را ترک کرد.

مردشکارچی با نگاهی تیز، ناشی ازعلامت تهدید وخطرهمیشه درکمین، خیره به سمت من حرکت کرد.

ترس، آن نموداربی‌قدرتی و ناتوانی دربرابرنیروهایی که همیشه تهدید می‌کنند، دروجودم چیره شد. زبانم بند آمد.

پاهایم سست شد، آرام و بی‌حال برزمین نشستم درحالی که صدای پوتین‌های مرد هرلحظه، نزدیک و نزدیک‌ترمی‌شد

منتظربودم تا ببینم آینده برای من چه ارمغانی خواهد آورد، حتی اگرآن آینده ترسناک و نامعلوم باشد.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

عنوان دلنوشته : پاییزعشق
نویسنده : مهرداد معتمدالسادات
ژانر : ادبیات عاطفی - عاشقانه

درآغاز، خداوندعشق را آفرید و آن را در قلب‌های ما قرارداد.

عشقی که مثل یک بذرکوچک درقلب من کاشته شد وبا هرنفسی که می‌کشیدم، شکوفه می‌ زد.

این عشق، مانند گلی درباغ دلم، روزبه روز زیباتروپررنگ‌ ترمی‌شداما با رفتنت،

این گل شکوفه ‌زده، مانند برگی درباد پاییز، پژمرده وبی‌رنگ شد.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

تو، مثل ستاره‌ای درخشان درآسمان زندگی‌ام، رفتی وهیچ یادگاری جزخاطرات غم‌انگیزباقی نگذاشتی.

تورفتی وحتی یک بارهم به پشت سرنگاه نکردی، ندیدی که چقدردلم برایت تنگ شده است.

نفهمیدی که چگونه شکوفه‌های قرمزعشق من به رنگ زرد پاییزدرآمدند،

نفهمیدی که چگونه آن رودخانه خروشان دلم درغیاب تومانند برکه ای کوچک ، آرام ، بی حرکت وساکت شد.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

زمان گذشت و تو بازنگشتی، ندیدی که چگونه آن آتش شعله وروجودم درغیاب توسردومنجمد شد.

متأسفم که توهیچ‌ وقت جزسرابی دردشت دلم نبودی، مثل آبی که ازدورزیبا به نظرمی‌رسداما وقتی به نزدیکی می‌روی،

می‌فهمی که هیچ چیزواقعی نیست. پس برو، رفتنت بهترازماندنت است.

برو و دیگربازنگرد، چرا که خاطراتت همچون نقشی بردلم، جاودانه وماندگاردرلوح زمان خواهد ماند.

هربارکه به آن نگاه می‌کنم، یاد توخواهم افتاد و دلم برایت تنگ خواهد شد اما من می‌دانم که باید به جلوبروم،

باید ازسایه‌های گذشته رها شوم وبه سمت آینده حرکت کنم.

پس برو!

و دیگربازنگرد.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

عنوان دلنوشته : انتظاربهار
نویسنده : مهرداد معتمدالسادات
ژانر : ادبیات عاطفی - عاشقانه

به نام آن خداوند بخشنده، که عشق را درقلب‌ها می‌کارد و زیبایی‌ها را درجهان ‌پراکنده می کند.

خورشید، همانند فردی خسیس که درآخرین لحظات، دارایی‌هایش را پنهان می‌کند،

آخرین پرتوهای طلایی‌اش را از پشت کوه‌ها بالامی برد و تاریکی، مانند پرده‌ای سنگین، برهمه جا سایه می‌افکند.

دراین میان، آبشارکوچکی که اطرافش با گل‌های نیلوفرآراسته شده، به آرامی و با نغمه‌ای دلنشین، زمزمه می‌کند.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

درختان کاج وبلوط جنگل،باشکوه وزیبایی خاص خود،درحال نمایش هستندوسایه‌های برگ‌هایشان برروی زمین می‌افتد.

نسیم دل‌انگیزبهاری، عطرگل‌ها را درهوا پراکنده می‌سازد و من، مدهوش ازاین مناظر، درانتظارورود تو نشسته‌ام.

اما افسوس که تو زمانی خواهی آمد که بهاردیگروجود ندارد وعفریت پاییز، همه چیزرا پژمرده کرده است.

با سرمای زمستان ، قلب‌ها یخ می‌زنند، اما گرمای عشق تو، همچون آتشی درکوره، همه یخ‌ها را آب می‌کند.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

با این حال، امید من به دیدارتو، همچون شعله‌ای درشب تاریک، همیشه روشن و پرفروغ باقی می‌ماند.

زیرا ستارگان درآسمان شب، چون چراغ‌هایی کوچک، راه را برای بازگشت تو روشن می‌سازند.

تو، مثل یک فرشته، با ظهورت، دنیای من را ‌روشن می کنی و بهاررا به زندگی من بازمی‌گردانی .

به یاد تو، من همیشه در انتظارم، درانتظار آن لحظه که توبازگردی و دنیای من را با عشق و زیبایی پر کنی.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

من می‌دانم که آن روزخواهد آمد، زیرا عشق من به تو، قوی‌ترازهرچیزدیگری است.

دراین شب تاریک،من درانتظارتوهستم اماانتظار،تنهایی رابامن همراه نمی‌ کند چرا که من با خودم،

خاطرات زیبای ما را مرور می‌کنم. خاطراتی که درآن‌ها، توبا لبخند زیبایت، دنیای من را روشن می‌کردی.

ماه، با نورملایم خود، بربرکه ‌ای آرام می‌تابد ومن، درانعکاس آن، چهره‌ی مهربان تو را می‌جویم.

 

[مهرداد معتمدالسادات]

من یاد می‌گیرم که با وجود دوری تو، با خاطرات زیبای ما زندگی کنم.

من می‌دانم که روزی خواهی آمد و دوباره باهم خاطرات زیبایی خواهیم ساخت.

بادهای پاییزی، باوزش خود، برگ‌های زردرابه رقص درمی‌آورند، ومن،

درهربرگ رقصان، قدم‌های بازگشت تورا می‌بینم .

منتظرم، منتظرآن روزی که دوباره با هم خاطرات زیبایی بسازیم.