. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

به نام خداوند بخشندهٔ بخشایشگر
نام اثر: یه راهی هست
موضوع: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #61
مهراد تعارفی کرد که سوار بشیم. کیارش با بی‌حوصلگی رفت و جلو سوار شد که من و مهراد هم به سمت ماشین رفتیم. مهراد پشت فرمون و من عقب نشستم.

لبخندی به دختری که کنارم بود زدم و خواستم سلام کنم که خودش زودتر با لحن گرم و صمیمی‌ای گفت:

-سلام دلارام جون. من شیما هستم عزیزدلم. نامزد مهراد.

لبخندم پررنگ شد و دستش که به سمتم دراز شده بود رو گرفتم و آروم فشردم.

-سلام عزیزم. خوشبختم.

شیما دختر مهربون و پر انرژی‌ای بود. درست مثل مهراد. الحق که می‌گفتن خدا در و تخته رو باهم جور می‌کنه. قیافه‌ی خوشگلی داشت، چشم و ابروی مشکی با موهای بلند و مشکی. صورتش گندمی رنگ بود و درکل قیافه‌ی بانمک و مهربونی داشت.

همونطور که انتظار می‌رفت شیما مانع سکوت بینمون شد و با خنده و روی خوش شروع کرد به سوال پرسیدن از من.

-چند سالته دلارام جون؟

لبخندی زدم و گفتم:

-تازه چند روزه وارد بیست سال شدم.

ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:

-جدی میگی؟ به قیافه‌ات نمی‌خوره!

لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که مهراد با همون شوخ‌طبعی‌اش گفت:

-شیما خانم عزیزم یکم تحمل کن بعد شروع کن سوال پرسیدن.

شیما با خنده از پشت‌سر ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی‌ مهراد زد و گفت:

-تو چیکار داری حسودیت میشه من دارم دوست پیدا می‌کنم؟

مهراد با خنده سری تکون داد و گفت:

-از سن حسودی کردنم گذشته اما شما فرصت بده بنده خدا یه نفس تازه کنه.

و از توی آینه‌ی جلوی ماشین نگاهم کرد. با حالت نمایشی دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و گفت:

-من خیلی شرمنده‌ام دلارام خانم من تمام تلاشم رو کردم.

آروم خندیدم و نگاهش کردم. عجیب بود که این آدم با کیارش دوست صمیمی بودن. اون کیارش اخمو کجا و این مهراد شاداب کجا؟

شیما اخم مصنوعی‌ای کرد و گفت:

-مهراد؟ منظورت اینه که من رو مخم؟

کیارش که انگار حوصله‌اش سر رفته بود اخمی کرد و گفت:

-تمومش کنید دیگه!
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #62
از این حرف کیارش شیما صورتش در هم رفت و به صندلی تکیه داد اما مهراد اصلا به خودش نگرفت و گفت:

-این کیارش ما بد اخلاقه هرچی بهش اهمیت بدی بدتر میشه، بیخیالش بشین شما حرف خودتون رو بزنین.

شیما دهن کجی‌ای کرد و گفت:

-شما اجازه میدی؟

مهراد سری تکون داد و با پررویی گفت:

-بله خانم بفرمایید.

شیما آروم خندید و بهم نگاه کرد. انگار نه انگار بین حرف‌هامون وقفه‌ای افتاده بود، درست مثل قبل با ذوق نگاهم کرد و گفت:

-خواهر، برادر داری؟

لبخند کوچیکی زدم و گفتم:

-سه تا برادر دارم.

ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:

-سه تا؟ جدی؟ سختت نبود؟

-نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. تو چی؟ خواهر برادر داری؟

-آره، یه برادر دارم.

نگاهی به کیارش کرد و با خنده گفت:

-اتفاقاً خیلی هم شبیه کیارشه!

کیارش نیم نگاهی به شیما کرد و گفت:

-اون داداش تو تنها چیزیش که شبیه منه قیافشه!

مهراد عاقل اندر سفیه نگاهی به کیارش کرد و با حالت متفکرانه‌ای گفت:

-نه اتفاقا از همه نظر...

کیارش عصبی نگاه تیزی به مهراد کرد که مهراد ساکت شد و با خنده سری تکون داد.

-نه خب برادر زن من مثل تو شبیه حیوانی چهار پا نیست!

کیارش اخماش بیشتر توی هم رفت و ضربه محکمی به بازوی مهراد زد که شیما با اخم و رگه‌هایی از خنده گفت:

-نزن شوهرمو!

کیارش با اخم به شیما نگاه کرد که شیما دوباره به پشتی صندلی تکیه داد و زیر چشمی نگاه کیارش کرد. کیارش با تأسف سری تکون داد و گفت:

-شیما این واسه تو شوهر نمیشه!

شیما لب برچید و به مهراد که بی‌توجه داشت می‌خندید نگاه کرد. خواست چیزی بگه که کیارش زودتر گفت:

-نگاهش کن تروخدا. به جای اینکه بهش بر بخوره می‌خنده! اینم شد شوهر واسه تو؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #63
شیما سری تکون داد و همونجوری که به کیارش چشم غره می‌رفت گفت:

-حداقل بداخلاق و بی‌اعصاب نیست!

کیارش کلافه سری تکون داد و به رو به روش خیره شد. برام عجیب بود که شیما یه جورایی به کیارش گفته بود بداخلاق و بی‌اعصاب و کیارش هیچ واکنش تندی نشون نداده بود. احتمالا خاطر مهراد و شیما خیلی برای کیارش عزیز بود.

ابرویی بالا انداختم و به بیرون خیره شدم. چه الکی الکی دنبال کیارش راه افتادم اومدم! باید یکم بیشتر پافشاری می‌کردم تو موندنم و می‌موندم خونه. اصلا من چرا باید باهاش برم؟ چرا با پریسا نرفت؟ چی‌شد که مهراد هم اینجاست؟ معنی حرف‌های اون شبشون... نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به کیارش کردم. بالاخره که می‌فهمم کیارش خان!

*****

چمدونم رو توی اتاق گذاشتم و به شیما نگاه کردم. توی ماشین به لطف مزه پرونی‌های مهراد اونقدر باهم دیگه گفتیم و خندیدیم که لحظه‌ای تصور کردم این دوتا آدم سال‌هاست که من رو می‌شناسن و اخلاقیاتم رو می‌دونن. تو همین چند ساعت به اندازه‌ی چند سال با شیما صمیمی شدم و بی‌توجه به اخم‌های توهمِ کیارش کلی بهم خوش‌ گذشت.

-شیما تو از قبل اینا رو می‌شناختی؟

منظورم چهار نفری بود که به محض ورودمون به خونه دیده بودیمشون. دوتا مرد به همراه همسرهاشون. اونجور که کیارش معرفی کرده بود، عماد و همسرش الناز که خونه هم مال اون‌ها بود و به دعوت اون‌ها ما اینجا بودیم و محمد و همسرش دنیا. سلام و احوال پرسی گرمی باهم داشتیم اما خب هیچ جوره حس خوبی نسبت به اون‌ها نداشتم.

شیما چمدونش رو کنار چمدونم گذاشت و گفت:

-من فقط در حد یه اسم و معرفی ساده می‌شناختمشون. منم مثل تو اولین بار بود دیدمشون.

بعد با حسرت به چمدونِ باز شده‌ی دنیا نگاه کرد و گفت:

-حیف شد فکر می‌کردم ما دوتا تنها توی یه اتاق می‌مونیم.

ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم. ویلای عماد یه حیاط سرسبز و پر از درخت میوه داشت و یه خونه‌ی معمولی با تم چوبی که از نطر چیدمان خیلی قشنگ بود و سه تا اتاق خواب داشت. یه اتاق برای عماد و الناز بود و طبق توافقی که باهم کردن یه اتاق به من و شیما و دنیا دادن و اون یکی اتاق رو هم کیارش و مهراد و محمد برداشتن.

همونجوری که شالم رو از سرم در می‌آوردم صدای شیما رو شنیدم که گفت:

-فقط امیدوارم خودش رو نگیره!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #64
آروم خندیدم و نگاهش کردم. بالاخره خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که همون لحظه در باز شد و دنیا اومد داخل. لبخند مهربونی زد و گفت:

-عماد غذا سفارش داده شما هم بیاین غذا بخوریم.

شیما نگاهی به من کرد و باز نگاهش رو داد به دنیا. متقابلاً لبخندی زد و گفت:

-باشه دنیا جون، لباس‌هامون رو عوض کنیم میایم.

دنیا با لبخند باشه‌ای گفت و رفت. روی زمین نشستم و درِ چمدونم رو باز کردم. خب... شروع شد! چی بپوشم؟ یه دور چمدونم رو زیر و رو کردم و بالاخره یه هودی سفید با دو خط نوشته‌ی مشکی و شلوار جذب مشکی برداشتم و پوشیدم. شیما هم یه دورس کرمی با شلوار ستش رو پوشید و هردومون باهم از اتاق بیرون رفتیم. بوی غذا توی خونه پیچیده بود و سر و صدایی هم از سمت آشپزخونه می‌اومد.

با شیما وارد آشپزخونه شدیم و به افرادی که پشت میز نشسته بودن نگاه کردیم. شیما با خنده سیخونکی بهم زد و دم گوشم آروم گفت:

-جمعشون جمع بود دسته گلشون کم بود.

یه لحظه ای این حرف شیما چشمام گرد شد و نزدیک بود بلند بزنم زیر خنده اما به هر زحمتی بود خودم رو کنترل کردم و باهم سمت میز رفتیم و نشستیم. با کلی تعارف همه غذاهایی که عماد سفارش داده بود رو خوردیم و تو پذیرایی رفتیم. حداقل برای تنها نبودنم هم که شده روی مبل دونفره کنار شیما نشستم. واقعا اگه شیما نبود تحمل این جمع برام سخت بود. نگاهی بهش کردم و صداش زدم که سریع نگاهم کرد و جواب داد.

-جانم؟

-چند روز قراره بمونیم؟

شیما دستی به بازوش کشید و گفت:

-فکر کنم تا شبِ مهمونی. مهراد بهم گفت احتمالا همون شب برگردیم تهران.

ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم که سایه‌ای روی سرمون افتاد و صدای مردونه‌ای توی گوشم پیچید.

-شیما پاشو برو اون طرف بشین.

گیج به کیارشی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. شیما هم از این حرف کیارش تعجب کرده بود اما با مکث به حرفش گوش داد و همونجوری که دستی به شونه‌ام می‌کشید با لبخند از جاش بلند شد و سمت مبل سه نفره‌ای که مهراد روش نشسته بود رفت. کیارش خیلی ریلکس جای شیما رو پر کرد و دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل انداخت طوری که برای اینکه دستش هِی به گردنم نخوره مجبور بودم کامل تکیه ندم.

نگاهم کرد و خیلی عادی لبخندی زد. برخلاف لبخندش با لحن تهدید واری آروم غرید:

-قرار نیست اینا تصور کنن چیزی بین ما نیست. تا وقتی اینجاییم تو همسر منی، منم شوهرتم پس حق نداری مسخره بازی در بیاری!

گیج به این رفتارش خیره شدم. این چرا اینجوری بود؟ یه روز خوب بود و محترمانه باهام برخورد می‌کرد یه روز هم اینجوری... نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. خب پس به رفیق‌هاش نگفته بود من به خاطر یه بدهی و اجبار اینجا هستم، در اصل به خاطر بابام...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #65
سکوت من رو که دید نگاهش رو ازم گرفت و به محمد که داشت زیر چشمی نگاهمون می‌کرد داد. لبخند حرص‌دراری زد و خطاب به محمد گفت:

-اوضاع کار چطوره آقا محمد؟

محمد سری تکون داد و همونجوری که چاییِ توی دستش رو مزه‌ می‌کرد گفت:

-مثل همیشه نیست. نمی‌دونم چرا اما انگار داره سنگ لای چرخمون میره. شرکت پدر تو چطور؟

کیارش که انگار از لفظ "شرکت پدر" خوشش نیومده بود نیشخند کوچیکی زد و گفت:

-شرکت من بد نمی‌چرخه. اتفاقاً روز به روز وضعیت داره بهتر میشه. قراردادهایی که فکر می‌کردیم به ضررمونه یه جوری برامون سود کرد که باورش واسمون سخت بود. مگه نه مهراد؟

انگار از قصد گفته بود "شرکت من" و این باعث تعجبم بود که چرا باید همچین رفتاری با دوست خودش داشته باشه. به مهراد نگاه کرد که مهراد دستی به چونه‌اش کشید و با حالت متفکرانه‌ای گفت:

-توی اون که شکی نیست. محمد جان هم اگه سرمایه گذاری می‌کرد قطعاً سود بزرگی در انتظارش بود.

محمد که انگار از این بحث خوشش می‌اومد سری تکون داد و با لبخند موزیانه‌ای گفت:

-به نظرت دیر شده؟

عماد که تازه از توی حیاط اومده بود و کامل در جریان نبود روی یکی از مبل‌ها نشست و گفت:

-ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌اس!

محمد با لبخند نگاهی بهش کرد و باز نگاهش رو داد به کیارش. از اینکه کنار کیارش نشسته بودم و نگاه محمد گاهی روی من کشیده می‌شد اذیت می‌شدم. نگاه محمد روی من کشیده شد و لبخندی رو مخ تحویلم داد که به زور لبخند کوچیکی زدم اما با حلقه شدن دست کیارش دور گردنم ابروهام بالا پرید. با فشاری که به شونه‌ام داد یادم اومد که چی بهم گفته و دوباره به زور لبخند روی لبم نشوندم که کیارش من رو به خودش نزدیک‌تر کرد و گفت:

-عماد درست میگه. هنوز دیر نشده، البته اگه خودت بخوای!

محمد لبخندی زد که مهراد حرف کیارش رو ادامه داد.

-از معامله ضرر نمی‌کنی محمد. با سودی که به دست میاری تو مدت کمی می‌تونی شرکتت رو دو برابر کنی و اسمت بشه ورد زبون‌ها.

دنیا کلافه دستی به موهاش کشید و با همون صدای تو دماغی‌اش گفت:

-محمد جان؟ میشه بحث رو عوض کنید؟ مثلا دور هم جمع شدیم دو سه روز خوش بگذرونیم.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #66
الناز هم حرف دنیا رو تأیید کرد و گفت:

-ما که نیومدیم درمورد کار صحبت کنیم.

محمد سر تکون داد و گفت:

-چشم خانوما، چشم! مثل اینکه فعلا فرصت خوبی نیست کیارش خان.

و نگاهی به کیارش انداخت که کیارش بی‌تفاوت سر تکون داد. دنیا و الناز شروع کردن به بحث کردن در مورد این که چیکار کنیم. حوصله‌ام از بحثشون سر رفته بود. نگاهی به کیارش کردم و آروم گفتم:

-میشه دستت رو از دور گردنم برداری؟

با یه نیشخند کوچیک نگاهم کرد. دستش رو دور گردنم محکم‌تر کرد که دیگه کامل چسبیدم بهش. ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت و با چشمای گرد شده نگاهش کردم که گفت:

-چیه؟ خوشت میاد زل بزنه بهت؟

و نگاهی به محمد کرد و دوباره نگاهم کرد. بی توجه به صدای ضربان قلبم که فکر می‌کردم قطعا کیارش هم می‌شنوه، اخم کوچیکی کردم و گفتم:

-میخوام برم تو حیاط.

ابرویی به نشونه نه بالا انداخت و گفت:

-هنوز مریضیت کامل خوب نشده دوباره می‌خوای مریض بشی؟ من بیکار نیستم هر روز تو رو ببرم بیمارستان تا نَمیری!

اخمام بیشتر توی هم رفت و نگاهش کردم. این چه طرز حرف زدن بود؟ اصلا به کیارش چه ربطی داشت؟

بازوم رو محکم فشار داد که لحظه‌ای نزدیک بود دهن باز کنم و جیغ کوتاهی از درد بازوم بکشم اما در حالی که لبخندش رو حفظ می‌کرد، سریع گفت:

-داره نگاهمون می‌کنه. اخم‌هات رو باز کن.

تمام تلاشم رو کردم که اشک توی چشمام نشینه و کیارش متوجه نشه. به زور نفس عمیقی کشیدم و لبخند کوچیک و عصبی‌ای بهش زدم که فشار دستش رو کم کرد. بازوم هنوزم درد داشت. انگار که تمام زورش رو ریخته بود توی یکی از دستاش و با همون دست بازوم رو فشار داده بود.

-حالا شد!

بی‌توجه به لحن تشویقی‌ و سرحالش نگاهم رو ازش گرفتم و به شیما نگاه کردم. جوری با دلسوزی و مهربونی نگاهم می‌کرد که انگار شاهد این اتفاق کوچیک بوده. لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و نگاهم رو برگردوندم سمت الناز و دنیا که هنوز باهم به توافق نرسیده بودن. بیشتر از همه چیز دلم می‌خواست یکم بخوابم. صبح زود با غرغرهای کیارش بیدار شدم و چند ساعت هم توی ماشین بودیم. خسته شده بودم و فقط دلم یه خواب بلند می‌خواست.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی
موضوعات
3
نوشته‌ها
105
پسندها
421
امتیازها
103

  • #67
نیم نگاهی به کیارش انداختم. خب تیری توی تاریکی بود، یا قبول می‌کرد یا می‌گفت نه!

-اگه مریض نمی‌شم میشه برم بخوابم؟

نگاهی بهم کرد و گفت:

-الان چه وقت خوابه؟

پوفی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. حوصله نداشتم باهاش بحث کنم. اگه به کیارش بود ساعت‌ها باید باهم بحث می‌کردیم و تهشم یا به نتیجه‌ای نمی‌رسیدیم یا همه چیز همونطور که کیارش می‌خواست تموم می‌شد.

الناز و دنیا که انگار بالاخره از بحث خسته شدن و باهم کنار اومدن نگاهی به جمع کردن. الناز دستی به موهاش کشید و گفت:

-جرأت حقیقت بازی کنیم؟

ابرویی بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم. نکنه فکر کرده می‌تونه کیارش رو به بازی کردن راضی کنه؟

عماد ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:

-چرا که نه؟ بچه‌ها جمع بشین بازی کنیم.

و خودش بلند شد و همه رو بلند کرد. به کیارش که رسید نگاهی بهش کرد و گفت:

-بلند شو کیارش. دلارام جان پاشو برو پیش بچه‌ها.

کیارش با لبخند چشم غره‌ای به عماد رفت و گفت:

-من بازی نمی‌کنم، دلارام خانم هم الان میاد.

روی "دلارام خانم" تاکید کرد که ابروهام بالا پرید و نگاهش کردم. چی‌شده که آقا هِی غیرتی میشه؟ عماد که منظورش رو گرفت با خنده دست آزاد کیارش رو گرفت و در حالی که بلندش می‌کرد گفت:

-شما و دلارام خانم باهم میرید بازی می‌کنین.

کیارش خواست اعتراضی کنه اما عماد بهش توجه نکرد و در حالی که بلندش می‌کرد فرستادش طرف بقیه که دور هم روی زمین نشسته بودن. کیارش ناچار نگاهی به بقیه کرد و بعد به من نگاه کرد. از جام بلند شدم و هردو شونه به شونه هم به طرف بچه‌ها رفتیم و کنارشون نشستیم. الناز نگاهی به جمع کرد و گفت:

-عماد جان یه بطری بیار. خب دور اول تَه بطری طرف هرکس بود سوال می‌پرسه و سر بطری طرف هرکس بود جواب میده. دور بعدش کسی که توی دست پیش جواب داده بود سوال می‌پرسه از کسی که سر بطری طرفش میاد. شروع کنیم؟

عماد بطری‌ای که اورده بود رو وسط قرار داد و همه با شروع بازی موافقت کردن.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین