پارت 1
تواتاقم نشسته بودم و داشتم باگوشیم ور میرفتم بزارین خودمو معرفی کنم من یلدا فروزان فر هستم 22ساله رشتمم هنره این ترم و تازه تموم کردم و دوماه دیگه باید دوباره برم دانشگاه ...دختر یکی یدونه سینا فروزان فر و یاسمین فروزان فر هستم البته فامیلی مادرم افشاره پدرم دکتر قلب وعروقه مادرمم دبیر و خودشو بازنشسته کرده پدرم 48سالشه مادرمم45سالشه ...من از زندگیم خیلی راضیم وخوشحالم...خودمم وخودم دنیا مال منه...باصدای مامان به خودم اومدم.
- یلدا...یلدا؟؟
ای بابا یه لحظه نمیتونم با خودم خلوت کنم.
- جانم مامان؟؟
- یه لحظه بیا پایین دخترم.
-اوف معلوم نیست باز چی شده؟
از تخت بلند شدم ورفتم بیرون از پله ها رفتم پایین...مامان رو مبل نشسته بود. رفتم جلو گفتم:
-بفرمایید.
- یه لحظه بشین.
نشستم رومبل وگفتم:
- بفرمایید نشستم.
- دخترم ما یه کاری برامون پیش اومده...پریدم وسط حرفش:
-چه کاری؟
- نپر وسط حرفم دارم حرف میزنم!
دستم و گذاشتم رولبم و کشیدم یعنی دیگه حرف نمیزنم.
مامان چشم غره ای رفت وگفت:
-همونطور که گفتم منو بابات یه کاری برامون پیش اومده باید بریم خارج از کشور باید بریم آلمان، توام بخاطر اینکه دانشگات یه ماه دیگه شروع میشه باید بری خونه خاله یگانت!
من با اعتراض گفتم:
- هیچم اینطوری نیست من خونه ی خاله یگانه اینا نمیرم!
مامان عصبی گفت:
-یلدا من اعصابم همینجوری اشم خورد هست تو دیگه داغونش نکن.
-به من چه من اونجا نمیرم خیلی حوصله ی اون پسره امیر خشک ومغرو رو دارم ایش پسره ی نچسب.
-همین که گفتم باید بری اونجا وگرنه مجبور میشم بفرستمت خونه دایی یحیی.
- وایی نه مامان من اونجا احساس امنیت نمیکنم.
- پس یا خونه خاله یگانه یا خونه دایی یحیی یه کدوم و انتخاب کن.
- اهه اصلا چی میشه منم باهاتون بیام؟؟
- نمیشه چون یه ماه دیگه دانشگات شروع میشه.
خدایا همین الان گفتم من از زندگیم راضیم خودم خودمو چشم زدم من نمیخوام برم اونجا اوف!
به اجبار گفتم:
- پس خونه خاله یگانه میرم، شما تاکی اونجایین!
- آفرین حالا شد، نمیدونم شاید دوماه یا چهارماه؟
- تورو خدا زود بیاین حالا چه کاری دارین.
مامان با ناراحتی گفت:
-عمت مریضه.
من با تعجب گفتم:
- چی چیزه به این مهمی ورو به من نگفتین.
- بابات گفت بهت نگم نگران نشی.
خدایا عمم حالش خوب بشه من خیلی عمم و دوست داشتم بخاطر همین بابا بهم چیزی نگفت.
بلند شدم رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام گرم شد و خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم غروب بود به ساعت نگاه انداختم.
ساعت هفت غروب بود وایی خدا من چقدر خوابیدم، از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. اومدم بیرون موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم فکر کنم بابا اومده باشه.