. . .

متروکه رمان یلدای قلبم| فاطمه ظهیری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
نام رمان: یلدای قلبم
نویسنده: فاطمه ظهیری
ژانر: عاشقانه ، طنز ، تراژدی

ناظر: @لیانا مسیحا

خلاصه:
رمان روایتگر دختری شیطون و خوشگلی به نام یلدا است، که از پسرخالش به شدت متنفر و پسرخالش هم از اون متنفره ، یلدا به دلایلی مجبور میشه یه چندماهی خونه خالش زندگی کنه این دوتا هم همش با هم کل کل و دعوا دارن ولی این تنفر تبدیل به عشق میشه و کم کم پای چندتا سیاهی لشکر میاد وسط و بین این دوتا فاصله میندازه....پایان خوش
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #2
پارت 1

تواتاقم نشسته بودم و داشتم باگوشیم ور میرفتم بزارین خودمو معرفی کنم من یلدا فروزان فر هستم 22ساله رشتمم هنره این ترم و تازه تموم کردم و دوماه دیگه باید دوباره برم دانشگاه ...دختر یکی یدونه سینا فروزان فر و یاسمین فروزان فر هستم البته فامیلی مادرم افشاره پدرم دکتر قلب وعروقه مادرمم دبیر و خودشو بازنشسته کرده پدرم 48سالشه مادرمم45سالشه ...من از زندگیم خیلی راضیم وخوشحالم...خودمم وخودم دنیا مال منه...باصدای مامان به خودم اومدم.
- یلدا...یلدا؟؟
ای بابا یه لحظه نمیتونم با خودم خلوت کنم.
- جانم مامان؟؟
- یه لحظه بیا پایین دخترم.
-اوف معلوم نیست باز چی شده؟
از تخت بلند شدم ورفتم بیرون از پله ها رفتم پایین...مامان رو مبل نشسته بود. رفتم جلو گفتم:
-بفرمایید.
- یه لحظه بشین.
نشستم رومبل وگفتم:
- بفرمایید نشستم.

- دخترم ما یه کاری برامون پیش اومده...پریدم وسط حرفش:
-چه کاری؟
- نپر وسط حرفم دارم حرف می‌زنم!
دستم و گذاشتم رولبم و کشیدم یعنی دیگه حرف نمی‌زنم.
مامان چشم غره ای رفت وگفت:
-همونطور که گفتم منو بابات یه کاری برامون پیش اومده باید بریم خارج از کشور باید بریم آلمان، توام بخاطر اینکه دانشگات یه ماه دیگه شروع میشه باید بری خونه خاله یگانت!
من با اعتراض گفتم:
- هیچم اینطوری نیست من خونه ی خاله یگانه اینا نمیرم!
مامان عصبی گفت:
-یلدا من اعصابم همینجوری اشم خورد هست تو دیگه داغونش نکن.

-به من چه من اونجا نمی‌رم خیلی حوصله ی اون پسره امیر خشک ومغرو رو دارم ایش پسره ی نچسب.
-همین که گفتم باید بری اونجا وگرنه مجبور میشم بفرستمت خونه دایی یحیی.
- وایی نه مامان من اونجا احساس امنیت نمی‌کنم.
- پس یا خونه خاله یگانه یا خونه دایی یحیی یه کدوم و انتخاب کن.
- اهه اصلا چی میشه منم باهاتون بیام؟؟
- نمیشه چون یه ماه دیگه دانشگات شروع میشه.
خدایا همین الان گفتم من از زندگیم راضیم خودم خودمو چشم زدم من نمی‌خوام برم اونجا اوف!
به اجبار گفتم:
- پس خونه خاله یگانه می‌رم، شما تاکی اونجایین!
- آفرین حالا شد، نمی‌دونم شاید دوماه یا چهارماه؟
- تورو خدا زود بیاین حالا چه کاری دارین.
مامان با ناراحتی گفت:
-عمت مریضه.

من با تعجب گفتم:
- چی چیزه به این مهمی ورو به من نگفتین.
- بابات گفت بهت نگم نگران نشی.
خدایا عمم حالش خوب بشه من خیلی عمم و دوست داشتم بخاطر همین بابا بهم چیزی نگفت.
بلند شدم رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام گرم شد و خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم غروب بود به ساعت نگاه انداختم.
ساعت هفت غروب بود وایی خدا من چقدر خوابیدم، از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. اومدم بیرون موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم فکر کنم بابا اومده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #3
پارت2

رفتم پایین همونطور که حدس می‌زدم بابا اومده بود روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.
رفتم جلو بالبخند گفتم:
-سلام خسته نباشی بابایی؟
بابا با لبخند گفت:
- سلام دختر خوشگلم مرسی عزیزم.
رفتم نشستم کنارش وگفتم:
-بابا چرا بهم نگفتی که عمه حالش خوب نیست؟؟

- پس مامانت همه چیزو بهت گفته نه!؟
- بله گفت چرا همچین چیز مهمی رو ازم مخفی کردی بابا!
بابا با ناراحتی گفت:
- من میدونم تو عمت چقدر دوست دادی به‌خاطر این بهت نگفتم که ناراحت نشی دخترم.

- اما باید به منم میگفتین که عمه مریضه...بابا میشه منم باهاتون بیام میخوام عمه رو بببنم.
- نه دخترم، نمیشه یک ماه دیگه دانشگاه شروع میشه تا اون موقع تو باید خونه خاله یگانه ات بمونی.
با ناراحتی گفتم:
-حالا کی پرواز دارین؟
- فرداظهر.
بابغض گفتم:
-انقدر زود من دلم براتون تنگ میشه و یه قطره
اشک از چشمام اومد بابا بغلم کرد و گفت:
-دخترگلم نبینم چشمات بارونی شه یکی یدونم.قول می‌دم که من و مادرت زود برمی‌گردیم.
همونجور که اشکامو پاک می‌کردم گفتم:
- قول؟
- قول عزیز دلم.
- دارین میاین عمه ام با خودتون بیارین!
- باشه دخترم.

* * * * * * * * *

امروز قراره بابا ومامان برن آلمان الانم من دارم اماده می‌شم.موهای خرماییه روشنم و شونه زدم و بالای سرم بستم یه مانتوی کرم رنگ با یه شلوار جین آبی پوشیدم کفشای پاشنه بلند کرم رنگمم پوشیدم و یه شال مشکی هم گذاشتم روی سرم رفتم جلوی آینه همه میگن خیلی خوشگلم صورت تقریبا گردی دادم پوستمم سفیده دماغمم صاف و کشیده و کوچیکه لبمم قلوه ای و تقریبا کوچیکه از همه بیشتر چشمام قشنگ تر بود، چشمای درشت و عسلی که از نزدیک یکم به سبز می‌زد.لپمم که خودش قرمزه خب حالا وقت آرایش کردنه یکم کرم پودر زدم با یه رژ صورتی کم رنگ با یکمم ریمل آرایشم همین بود ادکلنمم روی خودم خالی کردم کیفمم برداشتم که صدای مامان در اومد:
- یـــلدا دخترم بیا دیگه الان دیر میشه هواپیما میره زودباش!
من داد زدم:
- اومدم مامان
و با چمدون رفتم پایین. مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- می‌ذاشتی یکم دیر تر می‌اومدی.
- وایی مامان اومدم دیگه چرا انقدر غر میزنی.
- بریم بابات تو حیاط منتظره .
بعداز اینکه بابا چمدون هارو گذاشت تو صندوق عقب حرکت کردیم به سمت فرودگاه.
بعداز چند دقیقه رسیدیم فرودگاه همه اونجا بودن خاله و دخترخاله هام آرام و آرزو، آرام هم سن منه و آرزو سه سال از ما بزرگتره یه دونه از عموهام خارج تو لندن .این یکی عموم همراه زنش وبچه هاش اومده بود. یه دونه داییمم همراه اون پسره چش چرونشم اومده بود ایـش پسره ی هیز چش چرون؟
آرام گفت:
- سلام چطوری یلدا شنیدم میخوای بیای پیش ما بمونی؟

- سلام ارام اره میخوام پیش شما بمونم خوشحال نشدی؟؟
آرام با خوشحالی گفت:
- دیونه مگه میشه خوشحال نباشم من که از خدامـه.
آرزو گفت:
- آره یلدا جون ما از خدامونه که تو پیش ما بمونـی!
رفتم نزدیـک و در گوششون گفتم:
-داداش امیر نچسبتون ،کجاست‌؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #4
پارت3

خنده ای کردن و آرام گفت:
- نترس چندروزه رفته مسافرت...
- کی گفته من ازش میترسم هیچم اینطور نیست.

آرزو گفت:
- نه کی گفته یلدا ازش میترسه؟
آرام پقی زد زیر خنده و بین خنده هاش گفت:
-ا ز قیافت معلومه که ازش نمی‌ترسی.
-هاهاها چیش خنده داره؟
آرام خواست حرف بزنه که شایان پسرداییه هیزم اومد سمتمون ایی این و دیگه کجای دلم بزارم...ایش چندش
با لحن کشداری گفت:
- چطوری خوشگله؟ عمه گفت نمیای خونه ما؟
- بیام خونه شما چیکار کنم بیتا که شوهر کرده رفته من بیام اونجا چیکار ور دل تو بشینم.
- یعنی فقط بخاطر همین نمیای؟
- میخوای بشنوی چرا نمیام باشه چون من اونجا امنیت ندارم بعد به قد و بالاش اشاره کردم.
همون لحظه پرواز مامان و بابا رو اعلام کردن با مامان و بابا خداحافظی کردم و یه عالمه بغل و ماچشون کردم، مامان طبق معمول کلی سفارش کرد که دختر خوبی باشم. بعداز اینکه هواپیمای مامان و بابا پرواز کرد ما هم حرکت کردیم به سمت خونه خاله اینا.
بعداز چنددقیقه رسیدیم. پیاده شدیم، خونه خاله تو یکی از کوچه های بالا شهر بود و یه جورایی بهش میگفتن عمارت.
وارد حیاط شدیم ماشالله انقدر که حیاطش بزرگ بود ادم خسته میشد. دورتادروشم گل و گیاه و این چیزا بود یه تاپ بزرگ هم بود، وسط حیاط هم یه استخر بزرگ بود. واقعا خیلی خونه قشنگی بود. من زیاد خونه خاله اینا نمی‌اومدم همش هم بخاطر اون مجسمه ابولهل.
یکی از کارگراشون در و برامون باز کرد و خوش آمدگویی کرد. خاله رو بهش گفت:
- نازگل به مش رحیم بگو بیاد چمدون یلدا رو ببره بالا.
-چشم یگانه خانم..الان بهش میگم...
نازگل که رفت خاله رو کرد به من و گفت:
- یلدا خاله جون خوش اومدی برو آرام اتاقت و بهت نشون بده.
بعد رو کردطرف آرام و گفت:
-آرام دخترم برواتاق یلدا رو بهش نشون بده.
-چشم مامان جون !
دست من و گرفت و با خودش برد بالا. خاله بهترین اتاق و بهم داده بود، بالکنم داشت دکوراسیونش بنفش بود.
- خب یلداخانوم از اتاقت خوشت اومد؟
- مگه میشه خوشم نیاد خیلی قشنگه.
- من میرم توام وسایلات و جابه جا کن.
سرمو به علامت باشه تکون دادم.

* * * * * * * *

الان سه روزه که از اومدنم به خونه خاله اینا میگذره تو این مدت مامان و بابا چند بار بهم زنگ زدن حال عمه هنوز فرقی نکرده. خداروشکر از اون پسره ی نچسبم هیچ خبری نشده بهتر.
رفتم حموم یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون موهام و با سشوار خشک کردم، از تو کمدم یه بلوز یقه خرگوشی صورتی استین بلند برداشتم و پوشیدم با یه شلوار دمپاگشاد سفید، موهامم بالای سرم بستم.صندل های تو خونه ایمم پام کردم دکلنمم رو خودم خالی کردم خب برم پایین.
از پله ها داشتم می‌اومدم پایین داشتم فکر می‌کردم چرا هیچکس هنوز بیدار نشده...که دفعه پام گیر کرد به پله و پرت شدم به طرف پایین...چشمامو بسته بودم داشتم واسه خودم دعا میکردم، خدایا من هنوز خیلی جونم هزارتا آرزو دارم لطفا . نزدیک بود با مخ بیفتم که یه نفر لحظه اخر نجاتم داد و با هم افتادیم.
یعنی کی من و نجات داد!
ایشالله هرکی من و نجات داد خیر از جونیش ببینه، ایشالله هرچی از خدا میخواد بهش بده. اصلا خودم لپش و ب×و×س می‌کنم.
اهه یلدا کم چرت و پرت بگو دیگه چشمای بی صاحابتو باز کن ببین کیه!
چشمام و خیلی اروم بازکردم . از چیزی که دیدم شاخ دراوردم!
ایش این که همین پسره ی نچسبه، با تعجب زل زده بودیم به هم. اهه ببین چقدرم خوشگل شده معلوم نیست این همه مدت چه غلطی کرده، باصداش به خودم اومدم:

- حواست کجاست ها اگه من نجاتت نداده بودم که...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #5
پارت5

فوری از روش بلند شدم، پسره ی پررو انگار من گفتم من و بگیره. گفتم
با من درست حرف بزن هرکی ندونه فکر میکنه من از قصد اینکارو کردم.
قیافه حق به جانب هارو به خودش گرفت و گفت:
-بعیدم نیست.
چیییی الان این بوزینه چی گفت؟ منظورش این بود که من از قصد خودمو انداختم، رفتم جلوتر و انگشت اشارمو به سمتش دراز کردمو گفتم:
-هی پیاده شو باهم بریم فکر کردی کی هستی که من خودمو تو ...حالا خیلی ازت خوشم میاد.
یه قدم اومد جلوتر و اخمی کرد وگفت:
- پس چرا الان اینجایی؟
- بخاطر اینکه مامانم اصرار کرد وگرنه من هیچ نمی‌خواستم ریخت نحست و تحمل کنم اقا پسر.
امیر گفت:
- نه اینکه من خیلی دوست دارم ریخت تو یکی رو تحمل کنم منم بخاطر مامانم اومدم چون دیروز زنگ زد و گفت بیا، بخاطر همین..الانم هیچ تمایلی ندارم که باهات هم صحبت بشم یا باهات دعوا کنم.
و راهش و گرفت و رفت. ایش پسره ی گوسفند. من یک حالی از تو بگیرم، اگه نگیرم اسم من یلدا نیست حالا ببین!
رفتم تو آشپزخونه نازگل و خدیجه خانم مادرش داشتن صبحانه رو آماده می‌کردن.

-صبح بخیر.
خدیجه خانم لبخندی زد وگفت:
- صبح بخیر دخترم گرسنه ای؟
- خیییلی گشنمه.
خدیجه خانم با مهربونی گفت:
- الان صبحانه اماده میشه.
نازگل ام گفت:
- صبح بخیر یلدا خانم.
- صبح بخیر میشه به من نگی یلدا خانم احساس فسیل بودن بهم دست میده.
هردوشون زدن زیر خندیدن

- آخه این‌جوری که درست نیست.
- من بهت اجازه دادم لطفا بهم بگو یلدا.
- باشه یلدا.
لبخندی زدم و گفتم‌:
-مرسی.
رو کردم به خدیجه خانم و گفتم:
-خدیجه خانم خالمینا کی بیدار میشن؟
-ی گانه خانم خیلی وقته بیدار شده رفته پیاده روی؛ آرام خانم هم هنوز خوابیدن ، آرزو خانم رفتن سرکار.
- اها باشه.
یه فکر شیطانی به سرم زد، رفتم طبقه بالا در اتاق ارام و خیلی اروم باز کردم...رفتم داخل. آرام هنوز خواب بود، رفتم جلوتر چشمم افتاد به پارچ پراز آب رو عسلی برداشتمش یه نگاه به چهره ی خوابیده آرام انداختم.

ببخشید آرام جون ولی کرمم گرفته باید حتما اینکارو بکنم. همه آب و ریختم رو آرام.که مثل جن زده ها از خواب پرید .همه بلوزش خیس از خواب شده بود! دهنش باز مونده بود. زدم زیر خنده قیافش خیلی باحال شده بود، همین‌جور داشتم واسه خودم می‌خندیدم که آرام به خودش اومد و گفت:
-میکشمت یلدا
و پرید تا من و بگیره ولی من از دستش فرار کردم و دوییدم به سمت بیرون حالا اون بدو من بدو اون بدو من بدو.از پله ها دوییدم پایین صداش از پشت سرم می‌اومد. می‌گفت:
- مگه اینکه دستم بهت نرسه خودم میکشمت دختره ی چشم سفید!
منم داد زدم :
- چشمام سفید نیست سبزه.
بیشترغطیضش گرفت و سرعتش و بیشتر کرد. خدیجه خانم و نازگل داشتن با تعجب مارو نگاه میکرد ، نازگل به خودش اومد شروع کرد به خندیدن..فوری پریدم بالای یکی از مبلا...اونم اومد جلو و گفت:
- یلدا با پای خودت بیا پایین کارت ندارم کاری نکن من بیام بالای مبل وگرنه خودت و مرده بدون.
- نخیر من نمیام پایین میتونی بیا بالا.
- باشه خودت خواستی!
تا خواست بیاد بالا با یه جهش از اونور فرار کردم و رفتم طبقه بالا. دوباره صداش از پشت سرم می‌اومد.
- حالا دیگه من و گول میزنی نه نشونت میدم.
فوری در یکی از اتاق هارو باز کردم و پریدم توش در و بستم و قفلش کردم.
برگشتم چشمام از چیزی که دید چهارتا شد... اینجا که اتاق امیر بی حرکت وسط اتاقش وایستاده بود و داشت با تعجب به من نگاه میکرد.
صداش به گوشم رسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی چرا اومدی تو اتاق من؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #6
پارت5

برگشتم طرفش و با من من گفتم:
-راستش چیزه یعنی که همون موقع صدای آرام اومد.

-یلداا کجا رفتی دختره ی چش سفید هرجا هستی بیا بیرون وگرنه خودم پیدات میکنم.

امیر خواست حرف بزنه که انگشت اشارمو گذاشتم رو بینیم مظلوم نگاهش کردم که یعنی هیچی نگو اونم چیزی نگفت و صدای پای آرام می‌اومد که داشت از پله ها می‌رفت پایین یه نفس از سر آسودگی کشیدم.
امیرگفت:
-پرسیدم تو اینجا چیکار میکنی چرا نرفتی تو اتاق خودت.
- ایی بابا حالا مگه اتاقت و خوردم نترس بابا نمی‌خورمش و برگشتم تا در و باز کنم، اما چرا هرکار میکردم باز نمی‌شد. یه لحظه احساس کردم یه نفر پشت سرمه و اونم امیر بود درو برام باز کرد و منم بدون اینکه ازش تشکر کنم از اتاق اومدم بیرون مگه چیکار کرده بود شاخ گاو و که نشکونده بود یه در باز کرده بود دیگه والا داشتم میرفتم پایین که یه نفر موهام و کشید دردم اومد ...برگشتم تا ببینم کی همچین کاری کرده که چهره خندون و پیروزمندانه آرام و دیدم که دست به سینه وایستاده بود و داشت می‌خندید.
آرام گفت :
- چطوری یلدا خانم میگن کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه.
- ایی ایشالله سنگ قبرت و بشورم بزغاله ...اییی خدا کمرم.
- تقصیر خودته منگول جون میخواستی روم اب نریزی...حالا بیا بریم پایین که الان صدای مامانم در میاد تو که میدونی چقدر از بی منظمی بدش میاد.
با تعجب گفتم:
- ا مگه خاله اومده؟
- اره همین الان اومد رفت سرمیز.
- باشه بریم که روده کوچیکه بزرگه رو خورد.
و با هم رفتیم پایین تو سالن پذیرایی شوهرخاله و خاله رو میز نشسته بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن.
-صبحتون بخیر.؟
خاله با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر دختر خوشگلم بشین صبحونه بخور.
- چشم.
شوهر خاله با مهربونی گفت:
-صبح بخیر یلدا جان خوبی دخترم؟
- منونم شوهر خاله جان و نشستم رو میز کنار آرام مشغول خوردن شدم که شوهر خاله رو به خاله گفت:
- یگانه جان امیر اومده خونه؟
خاله در حالی قهوه اش و میخورد جواب داد:
- آره بچم صبح زود اومد، الانم بالاست داره استراحت می‌کنه بعد رو کرد طرف آرام و گفت:
- آرام جان مادر میتونی بری داداشت و صدا کنی بیاد صبحونه بخوره بچم هیچی نخورده.
- ایش اون بچه است بچه ها باید کجا برن...به اون خرس گنده میگن بچه.
- خب مامان خدیجه خانم رو بفرست دیگه.
- پاشو دختر مگه همه کارهارو باید خدیجه خانم و نازگل انجام بدن پاشو برو داداشت و صدا کن.
آرام با غرغر از جاش بلند شد و رفت تا اون مجسمه ابولهل و صدا کنه.
آرام اومد پایین و گفت:
-الان میاد.
بعداز چنددقیقه آقا تشریف فرما شدن.
اوهه چه تیپ دختر کشیم زده عطرشم که هوش از سر آدم می‌بره...پسره ی میمون درختی چه خوشتیپ کرده.
اومد صبح بخیر گفت و درست اومد نشست روبه روی من. اهه خیلی حوصله ریخت نحسشو دارم ایش.

شروع کرد به قهوه خوردن، زیر چشمی حواسم بهش بود.
ایش با چه ناز عشوه ایم غذا می‌خوره. هرکی ندونه فکر می‌کنه دختره.
سرشو اورد بالا و نگاهم و غافلگیر کرد. یکم به چشمام زل زد و بعد اخم کرد و سرشو انداخت پایین.
بعد از چنددقیقه از جاش بلند شد و گفت:
- نوش جونتون من دیگه برم سرکار دیرم شد.
- پسرم تو که هنوز چیزی نخوردی.
- نه مامان جان برم امروز خیلی تو شرکت کار دارم.
- برو پسرم به سلامت.
- داداش میشه ظهر مارو ببری بیرون...طفلی یلدا از وقتی اومده جایی نرفته.
امیر که اخم رو صورتش بود گفت:
- نمی‌شه آرام خیلی کار دارم.
- داداش لطفااا
امیر ناچار گفت:
-باشه ظهر آماده باشید اما لباس درست و حسابی بپوشین. و بعد رفت ایش حالا چه کلاسیم می‌زاره واسه من پسره ی پررو.
در گوش آرام گفتم:
- واسه چی انقدر اصرار کردی؟ مگه خودمون چلاقیم.
- چلاق نیستیم ولی تو که می‌دونی داداشم و بابام اجازه نمی‌دن تنهایی جایی برم.
- شما هم که انگار تو زمان قاجار هستین اهه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #7
پارت6

بعداز صبحانه رفتم تو اتاقم و مشغول رمان خوندن شدن. رمان گناهکار خیلی رمان قشنگیه من تا حالا این رمان و ده بار خوندم ولی ازش سیر نمی‌شم!
هیی چقدر من با این رمان گریه کردم. هم خنده کردم هم گریه، دلم برای دلارام می‌سوخت. داشتم واسه خودم رمان می‌خوندم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
کتاب و گذاشتم کنار و گوشیم و از رو میز عسلی برداشتم. حدیث بود دوست صمیمیم که از دبیرستان باهاش دوست بودم دکمه اتصال و زدم و جواب دادم:
- بنال.
- آخر تو آدم نشدی نه دختر خجالت بکش22سالته؟
- نه تو خیلی خوبی !
- هرچی باشم از تو یکی بهترم دختری ورپریده.
- حدیث اگه کار نداری من قطع کنم.
- ای کوفت بگیری یلدا می‌دونی از کی تا حالای ندیدمت؟

دختر از وقتی دانشگاه تعطیل شده...دلم برای خل و چل بازیات تنگ شده!
زکی این خانم و باش دلش برای خودم تنگ نشده خانم دلش برای خل وچل بازیام تنگ شده! شما بگید آیا این دوست که من دارم؟نه نه واقعا این دوست من دارم؟ گلابی بهتر از اینه.
-خیله خب شلغم جون بعدا باهم قرار میزاریم.
صدای جیغش گوشم و کر کرد
-یلدا به خدا میکشمت شلغم عمته.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم:
- گوشم ترکید جز جیگر بگیری تو حدیث.
- باشه عشقم ب×و×س بای .
- من و تو بالاخره بهم می‌رسیم یلدا خانم. میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم می‌رسه! باشه بای.
و گوشیو قطع کرد، زدم زیر خنده دختره ی خل و چل دیوانه شروع کردم به ادامه رمان خوندنم.

***
تقریبا ساعت 4 بود که این مجسمه ابولهل تشریف آوردن خونه تا ما رو ببرن ددرر، آرام اومد تو اتاقم رو بهم گفت:
- یلدا بدو حاضر شو داداشم اومد.
- باشه تو برو من الان میام
با تردید گفت:
- فقط یکم حجابتو عایت کن.
پوفی زیر لب گفتم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
- مرسی عزیزم و رفت بیرون.
در کمدم و باز کردم حالا چی بپوشیم آخه ؟
اها یه مانتوی طوسی تا رو رونم میرسید اونو با یه شلوار لی آبی پوشیدم موهامو اتو کشیدم و بالای سرم بستم یه شال طوسی هم گذاشتم موهام و یه طرفش و کج ریختم بیرون. خب حالا وقت ارایش یکم کرم پودر زدم، با یه ریمل و رژ کالباسی چشمکی تو آینه به خودم زدم ب×و×س فرستادم. عجب جیگری بودم ها خودم خبر نداشتم ؟
در اخر ادکلنمم رو خودم خالی کردم کیفم و برداشتم و رفتم پایین. من و آرزو و آرام از خاله خداحافظی کردیم و رفتیم تو حیاط این گودزیلا هم تو ماشین منتظر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #8
پارت7

سوار ماشین شدیم آرزو جلو نشست من و آرام هم عقب نشستیم این مجسمه ابولهل هم که همش اخم داره ایش من که تا حالا از این یه لبخند کوچیک ندیدم!
آینه رو تنظیم کرد که درست افتاد روی من چشمش به من افتاد و اخم کرد. وا این چرا تا من و می‌بینه اخم می‌کنه به درک حالا نه که من کشت و مردشم برای همین!
ماشین و به حرکت در اورد و بعداز نیم ساعت رسیدیم بام تهران ای ول چقدر دلم هوای اینجا روکرده بود...در گوش آرام گفتم:
-این برادر شما ترشی نخوره یه چیز می‌شه ها.
آرام تعجب کرد و گفت:
-چطور مگه؟
- مارو آورده بام تهران خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود!
خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت. بعداز اینکه ماشین و پارک کرد همه باهم از ماشین پیاده شدیم، من و آرام و آرزو کنار هم راه می‌رفتیم و این پسره ی نچسبم جلوتر از ما راه می‌رفت. یه جوری راه می‌رفت که انگار شاهزاده ای چیزیه. اهه اهه پسر هم انقدر مغرور، هر دختری که اون‌جا بود با دیدنش نیششون باز می‌شد و داشتن با چشماشون قورتش می‌دادن؛ این دخترا هم که انگار پسر ندیدن آخه از چیه این گودزیلا خوششون میاد. حالا خیلی خوشگله(آره جون خودت) با نیشگون یه نفر از فکر اومدم بیرون.
اخ برگشتم طرف ارام و گفتم:
-اخ چته روانی دستم سوراخ شد.
-کوفت یه ساعته داریم صدات میزنیم ولی اصلا انگار نه انگار.
- خب چیکارم داشتین؟

آرزو گفت:
-میگم بریم آش بخوریم وایسا برم به امیر بگم.
آرزو رفت تا به امیر بگه. وایی یه دفعه سردم شد،بدنم مثل بید می‌لرزید دستام و آوردم جلوی دهنم و ها کردم تا یکم گرم شم. آرام نگاهی بهم کرد و گفت:
-یلدا سردته؟
- اره یکم ولی الان میریم آش میخوریم خوب میشم.
آرام با ناراحتی گفت:
- اگه خیلی سردته برم به امیر بگم تا بریم خونه!
من-نه نه نمیخواد من هوس آش کردم.
همون موقع امیر و آرزو و اومدن.
آرزو-بیاین بریم.
همه باهم رفتیم تا آش بخوریم.
نشسته بودیم رو میز و داشتیم آش می‌خوردیم ولی من همچنان داشتم به خودم می‌لرزیدم و اصلا نمی‌تونستم از سرما چیزی بخورم.
خاک تو سرت یلدا یه لباس گرم تر می‌پوشیدی چیزی ازت کم میشد.اوف مردم از سرما، همین‌جوری به خودم از سرما می‌لرزیدم که یه چیز گرم و نرم افتاد. دورم آخیش
وایسا ببینم کی این‌رو انداخت روم برگشتم که دیدم این امیر آقای نچسب سویشرت خودشو انداخته روم اخمی کردم و فوری از رو خودم برش داشت و گرفتم طرفش و گفتم:
-من سردم نیست ممنون بهتره خودتون بپوشیدش
برگشت طرفم و با جدیت گفت:
-لازم نیست من سردم نیست!
و روشو برگردوند و زیر لب زمزمه کرد:
-هنوز نمی‌دونه وقتی اینجور جاها میاد چه لباسایی بپوشه؟!

ایش انگار باید از این اجازه می‌گرفتم اصلا به درک از سرما بمیر،قندیل ببند!
سویشرت و حال کن سویشرت و به خودم چسبوندم. لامصب چه عطریم داره آدم و م×س×ت می‌کنه. اخی چقدر گرمه با خیال راحت آشم و خوردم.
که احساس کردم یکی زد به پام تعجب کردم یعنی که می‌تونست باشه. به رو به روم نگاه کردم که با لبخند موزیانه آرام رو به رو شدم. آها پس تویی دارم برات گلابی جون.
خلاصه بعداز خوردن آش که ساعت هول و هوش 8بود راهی خونه شدیم.

****
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم بلند شدم. آهه کیه که کله سحر من و از خواب نازم بیدارکرده !
دستم و بلند کردم وبه گوشیم که روی عسلی کنار تختم بود چنگ زدم و کشیدمش طرف خودم بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم:
- ها
- در ها کوفت ها مرض ها چرا از دیروز تا حالا جواب پیاما مو نمی‌دی دختره ی چش سفیده مارموز.
-کله سحری من و از خواب نازم بیدار کردی میگی چرا جواب پیامامو نمیدی.
- ببخشید خانم تو شهر شما کی ساعت 11 شده کله سحر...مثل سیخ سر جام نشستم و گفتم:
-چی ساعت 11 من چقدر خوابیدم
ادامه دادم-خب حالا چیکار داشتی من و.
- میخواستم بگم امروز باهم قرار بزاریم حوصلم دیگه پوکید.
- باشه عجقم فقط بگو کجا و چه ساعتی؟
حدیث با خوشحالی گفت:
-آفرین دوست خوشگلم بیا همون پارک همیشگی که همیشه با بچه ها می‌رفتیم.ساعت6
- باشه هوشگله.
- خداحافظ هوشگله.
-بای می‌بینمت...
گوشیو قطع کردم و از جام بلند شدم وای ابروم پیش خاله اینا رفت الان میگن این دختره چقدر می‌خوابه؟

رفتم دستشویی به دست و صورتم آب زدم و اومدم بیرون موهام و با برس به سختی شونه زدم و با گیره سرم بالا جمع کردم ولی یکمشون ریخت دورم ،چون موهام زیادی بلند بود.در کمد و باز کردم و یه بلوز آستین بلند طوسی یقه اسکی پوشیدم و با یه شلوار جین آبی صندلامم پام کردم، رفتم جلوی آینه یکم کرم پودر زدم به صورتم..یه رژ کالباسی زدم با یکم ریمل خب تموم شد عطرمم زدم از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #9
پارت8

خاله و آرام رو مبل نشسته بودن و داشتن قهوه می‌خوردن خاله با دیدن من لبخندی اومد روی لبش و با مهربونی گفت:
-صبح بخیر یلدای خاله بیا بشین به نازگل بگم برات قهوه بیاره.
رفتم پیششون و گفتم:
- ببخشید خاله جون من امروز دیر بلند شدم دیشب خیلی خسته بودم.
- این چه حرفیه دخترم اینجا هم خونه خودته عزیزم راحت باش.
آرام در حالی که قهوه اشو سر میکشید گفت:
- از بس که خوابالویی.
خاله چشم غره توپی بهش رفت که به جای آرام من خودمو خیس کردم. رو به خاله گفتم:
-خاله جون اگه اجازه بدین امروز غروب میخوام با دوستم برم بیرون.
- البته دخترم میتونی بری فقط زود برگرد عزیزم تو دست من امانتی.
با خوشحالی گفتم:
-چشم خاله جون.
****
بعد از خوردن قهوه رفتم بالا تو اتاقم که همون موقع گوشیم زنگ خورد.
گوشیم و از رو میز برداشتم و خودمو پرت کردم رو تخت و جواب دادم:
- بگو گلابی.
-گلابی عمته.
- هوووی به عمم بی احترامی نکن.
حدیث با لحن مسخره ای گفت:
- من را عفو کنید سرورم.
خنده ای کردم و گفتم:
- بنال ببینم چیکار داشتی من و.
- آخر ارزو به دل موندم یه بار مثل ادم باهام حرف بزنی اما نشد.
- از تو یاد گرفتم.میگی یا قطع کنم.
- باشه باشه میگم...ببین پارک کنسل شد.
- یعنی چی کنسل شد تو من و گیر اوردی.
- نه به جون تو...همین دو دقیقه پیش ارغوان زنگ زد.
- خب.
- که تو و یلدا رو برای تولدم دعوت کردم حتما بیاین خوشحال میشم.
- واقعا؟ حالا ساعت چند؟
-4تا 11
- باش من که جون میدم برای جشن و عروسی و این چیزا .
- پس من میرم تو روهم اونجا میبینم.
- باش...فقط حدیث آدرسشوsmsکن. شاید آرامم با خودم اوردم.
- باشه بیار دوست دارم باهاش آشنا شم.
- خیله خب پس بابای .
- بای هانی.
گوشیو قطع کردم و رفتم پایین تا از خاله اجازه بگیرم آرامم با خودم ببرم.
رفتم پایین خاله اجازه داد فقط گفت که باید ساعت 8خونه باشیم..منم قبول کردم.
تو اتاقم بودم و میخواستم برای امشب آماده شم. از اونجایی که از حدیث شنیدم گفت که تو باغشون جشن.مثل اینکه فقط جوونا هستن.
در کمدم و باز کردم حالا چی بپوشم.داشتم همونجور میگشتم که چشمم افتاد به یه پیراهن بلند استین سه ربع که کادوی تولد مامان بود...همینو میپوشم رنگشم دوست دارم قرمز.

خب اول رفتم یه دوش سریع گرفتم اومدم بیرون.موهام و سشوار کردم بعد با بابلیس به سختی فرهای درشت کردم.لباسم و پوشیدم...نیازی به جوراب و این چیزا نبود...رفتم جلوی اینه.یکم کرم پودر به صورتم زدم...رژ گونه صوتیمو به گونه های برجسته ام زدم...یکم خط چشم و ریمل زدم با یه رژ صورتی به لبام زدم...خب تموم شد یه ب×و×س برای خودم از تو اینه فرستام...ادکلنمم رو خودم خالی کردم و یکم عطر زیر گردنم زدم...صندل های مشکیمم که پاشنش بلند بود و پوشیدم...مانتوی مجلسی مشکیمم پوشیدم با یه شال حریر مشکی خب...کیفمم برداشتم و رفتم پایین.
ارام پایین رو مبل نشسته بود و من بود...مثل اینکه حوصلش سر رفته بود چون قیافش خیلی بامزه شده بود خیلیم خوشگل شده بود لباسش یه کت و شلوار مشکی مجلسی بود ..رفتم جلوش و گفتم:
-بریممم.

آرام از جاش بلند شدو گفت:
-میموندی فردا صبح میومدی.
من- کارم طول کشید به جون تو بعد دستشو گرفتم و گفتم-حالا بیا بریم دیر شد.

به آژانس زنگ زدیم که بعد از 5دقیقه اومد.

* * *
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل باغ...واییی اینجا چقدر خوشگله.

آرام-اگه داداشم بفهمه پوستم و میکنه یلدا.

چشم غره ای رفتم و گفتم:
-اههه داداش شما خیلی بیجا میکنه.

آرام-بی تربیت.
با اومدن ارغون و حدیث دیگه نتونستم چیزی بهش بگم.

ارغوان-سلام خوش اومدی یلدا جون خوبی.
لبخندی زدم و گفتم:

-ممنون ارغوان جون تولدت مبارک و گلی که گرفتم و به سمتش گرفتم.
خب شد حالا از قبل یه ادکلن خودم داشتم همون و کادو گرفتم تا بهش بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #10
پارت9

ارغوان و حدیث خیلی خوشگل شده بودند ارغوان موهاشو شینیون کرده بود و آرایششم خیلی ملیح بود لباسشم یه پیراهن صورتی بود که روش سنگ کاری شده بود واقعا خیلی خوشگل شده بود. نگاهی به حدیث انداختم اونم خیلی خوشگل شده بود،موهاش و صاف کرده بود و لخت دورش ریخته بود لباسشم مثل آرام کت و شلوار مجلسی بنفش پوشیده بود، اونم آرایشش ملیح بود.
کادو رو دادم به ارغوان و گفتم:
- ارغوان تولدت مبارک اینم کادوت از طرف من چون نمیدونستم امروز تولدته یکی از ادکلنای خودمو که تازه خریده بودم و واست کادو گرفتم امیدوارم خوشت بیاد.
ارغوان لبخندی زد وگفت:
-مگه میشه خوشم نیاد خیلی ممنون یلدا.

و کادو رو ازم گرفت.آرامم گل های رزی که گرفته بود و رو طرف ارغوان گرفت و گفت:
- تولدتون مبارک ببخشید من نتونستم براتون کادو بگیرم لطفا این و از من قبول کنید.
- مرسی ممنون شما باید دخترخاله یلدا آرام باشید . آرام گفت:
-بله خوشوقتم
و با هم دست دادن. حدیث هم با آرام دست داد و با هم آشنا شدن.

* * *

تقریبا یک ساعتی از جشن میگذشت و همه داشتن می‌رقصیدن که حدیث اومد پیشم وگفت:
- خوش می‌گذره یلدا خانم؟
- مرسی جای شما خالی حدیث خانم..آرام کجاست؟
- پیش ارغوانه مثل این‌که خیلی از هم خوششون اومده!
یه دفعه یه آهنگ شاد از علیرضا طلیسچی پخش شد که حدیث دستم رو گرفت و اصرار کرد بریم برقصیم منم که قر تو کمرم فراون بود فوری قبول کردم و باهاش رفتم وسط شروع کردم به رقصیدن و قردادن..بعداز اون یه اهنگ عربی گذاشتن و منم که استاد رقص عربی بود همه رفتن کنار چون هیچکس بلند نبود منم شروع کردم به رقصیدن و لرزوندن بدنم همه ی پسرا داشتن با چشماشو من و قورت میدادن انگار هیچی تنم نبود...مخصوصا یه پسر که تو دستش یه لیوان شـ×ر×ا×ب بود و داشت با لذت نگاهم می‌کرد. ایش این دیگه کیه چقدر هیزم هست.
بعداز رقص رفتم نشستم سرجام دوباره همه رفته بود وسط و داشتن می‌رقصیدن این آرامم داشت با ارغوان و حدیث می‌رقصید من بدبخت و تنها گذاشته بود! داشتم همین‌جوری به رقصشون نگاه می‌کردم که یه نفر پیشم نشست و گفت:
-سلام خانوم!
برگشتم که دیدم همون پسره است که با چشماش داشت قورتم می‌داد.
اخمی کردم و جدی گفتم:
-بفرمایید کاری داشتید؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
25
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
247

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین