پارت10
لبخندی زد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
- افتخار رقص به من میدید خانم زیبا؟
به دستش نگاه انداختم و با اخم گفتم:
- نه من نمیخوام برقصم.همون موقع ارغوان اومد پیشمون.
رو به اون پسره گفت:
- آرش تو اینجایی یه عالمه دنبالت گشتم!
با تعجب بهشون خیره شدم. اون پسره که حالا فهمیدم اسمش آرش به من نگاه انداخت و گفت:
-اینجام به دوستتون پیشنهاد رقص دادم ولی گویا ایشون از من خوششون نمیاد.
ایش چه خوب خودت فهمیدی.
ارغوان رو کرد به من وگفت:
- تو هنوز با آرش آشنا نشدی الان باهم آشناتون میکنم یلدا این آرش برادر من تازه از آلمان برگشته آرش اینم یلدا دوست جون جونی من.
اها، ارغوان گفته بود یه برادر بزرگتراز خودش داره که چندسال پیش بخاطر ادامه تحصیلش رفته بود خارج، چه برادر هیزی هم داره!
پسره دستشو به طرفم دراز کرد و با لبخند گفت:
- از آشناییتون خوشوقتم یلدا خانم.
منم از جام بلند شدم مونده بود دست بدم یانه اگه ندم جلوی ارغوان زشت میشه پس منم دستمو گذاشتم تو دستش و اونم به آرومی فشرد .
من- منم از آشناییتون خوشوقتم.
پسره با شیطنت گفت:
-حالا افتخار یه دور رقص و به من میدید...ای خدا اینم چه گیری به رقص داده ها ارغوانم که از اینجا نمیرفت...منم به ناچار قبول کردم و دستم رو گذاشتم توی دستش و باهم رفتیم وسط...
آروم آروم شروع کردیم به رقصیدن.
خیره شد تو چشمام و گفت:
- میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
درحالی که سرم پایین بود گفتم:
- بفرمایید.
- شما رشتتون چیه؟
- من رشتم هنره.
لبخندی زد و ادامه داد:
- پس هنرمندی؟
- نمیشه دقیق گفت هنرمند تازه دارم برای کارشناسی اماده میشم.
- به هرحال بازم هنرمندی.
لبخند زورکی زدم و دیگه چیزی نگفتم...آهنگ که تموم شد رفتم سرجام نشستم که همون لحظه آرام اشفته اومد پیشم و گفت:
- یلدا بدبخت شدیم.
هول کردم و گفتم:
- چی شده آرام؟؟ درست حرف بزن.
- امیر رفته خونه مامانم بهش گفته که اومدیم تولد اونم الان داره میاد دنبالمون حتما الان خیلی عصبانیه!
- وای من فکر کردم چی شده ترسیدم.
- بلند شو لباساتو بپوش الانه که برسه.
از جام بلند شدم و مانتوم و پوشیدم و شالمم گذاشتم رو سرم و بعداز خداحافظی از ارغوان و حدیث رفتیم بیرون که یه نفر صدام کرد برگشتم ای بابا بازم این پسره است چه گیری داده به من اوف روبه آرام گفتم تو برو من الان میام اونم سرشو تکون داد و رفت.
برگشتم که اون پسره گفت:
- دارید تشریف میبرید.
- با اجازتون بله.
- من میرسونمتون...صدای مردونه و گل
کلفتی گفت:
-لازم نکرده ماشین دارن.
برگشتم که امیر و دیدم این کی اومد؟
- پس فعلا خدانگهدار.و رفت.
امیر با خشم گفت:
-راه بیفت ...
ایش چه دستوریم میده به من، رفتیم طرف ماشین.
امیرعصبانی رو به آرام گفت:
-حالا دیگه سرتو میندازی پایین با هرکس و ناکسی هرجا دلت خواست میری نه؟!
آرام-داداش به خدا...
-خفه شو حرف نزن سوار ماشین شو رفتیم خونه به حسابت میرسم.
روبه من کرد و گفت:
- میخوای واست کارت دعوت بفرستم تا سوار شی.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من نمیام تا خواهرتون دیگه با هرکس و ناکسی رفیق نشه و رامو کج کردم تا برم که دستم کشیده شد و برم گردوند طرف خوش.
-آخ دستم چته وحشی.
با صورتی قرمز و عصبی گفت:
- سوار شو تا دستتو نشکوندم.
- نمیخوام سوار شم خودم میخوام برم.
دستم کشید و با زور سوار ماشین کرد، و خودشم رفت نشست و ماشین و به حرکت دراورد.