. . .

متروکه رمان یلدای قلبم| فاطمه ظهیری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
نام رمان: یلدای قلبم
نویسنده: فاطمه ظهیری
ژانر: عاشقانه ، طنز ، تراژدی

ناظر: @لیانا مسیحا

خلاصه:
رمان روایتگر دختری شیطون و خوشگلی به نام یلدا است، که از پسرخالش به شدت متنفر و پسرخالش هم از اون متنفره ، یلدا به دلایلی مجبور میشه یه چندماهی خونه خالش زندگی کنه این دوتا هم همش با هم کل کل و دعوا دارن ولی این تنفر تبدیل به عشق میشه و کم کم پای چندتا سیاهی لشکر میاد وسط و بین این دوتا فاصله میندازه....پایان خوش
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #11
پارت10

لبخندی زد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
- افتخار رقص به من می‌دید خانم زیبا؟

به دستش نگاه انداختم و با اخم گفتم:
- نه من نمی‌خوام برقصم.همون موقع ارغوان اومد پیشمون.
رو به اون پسره گفت:
- آرش تو اینجایی یه عالمه دنبالت گشتم!
با تعجب بهشون خیره شدم. اون پسره که حالا فهمیدم اسمش آرش به من نگاه انداخت و گفت:
-اینجام به دوستتون پیشنهاد رقص دادم ولی گویا ایشون از من خوششون نمیاد.

ایش چه خوب خودت فهمیدی.
ارغوان رو کرد به من وگفت:
- تو هنوز با آرش آشنا نشدی الان باهم آشناتون می‌کنم یلدا این آرش برادر من تازه از آلمان برگشته آرش اینم یلدا دوست جون جونی من.
اها، ارغوان گفته بود یه برادر بزرگتراز خودش داره که چندسال پیش بخاطر ادامه تحصیلش رفته بود خارج، چه برادر هیزی هم داره!
پسره دستشو به طرفم دراز کرد و با لبخند گفت:
- از آشناییتون خوشوقتم یلدا خانم.
منم از جام بلند شدم مونده بود دست بدم یانه اگه ندم جلوی ارغوان زشت میشه پس منم دستمو گذاشتم تو دستش و اونم به آرومی فشرد .
من- منم از آشناییتون خوشوقتم.
پسره با شیطنت گفت:
-حالا افتخار یه دور رقص و به من میدید...ای خدا اینم چه گیری به رقص داده ها ارغوانم که از اینجا نمیرفت...منم به ناچار قبول کردم و دستم رو گذاشتم توی دستش و باهم رفتیم وسط...
آروم آروم شروع کردیم به رقصیدن.
خیره شد تو چشمام و گفت:
- می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
درحالی که سرم پایین بود گفتم:
- بفرمایید.
- شما رشتتون چیه؟
- من رشتم هنره.
لبخندی زد و ادامه داد:
- پس هنرمندی؟
- نمیشه دقیق گفت هنرمند تازه دارم برای کارشناسی اماده میشم.
- به هرحال بازم هنرمندی.
لبخند زورکی زدم و دیگه چیزی نگفتم...آهنگ که تموم شد رفتم سرجام نشستم که همون لحظه آرام اشفته اومد پیشم و گفت:
- یلدا بدبخت شدیم.
هول کردم و گفتم:
- چی شده آرام؟؟ درست حرف بزن.
- امیر رفته خونه مامانم بهش گفته که اومدیم تولد اونم الان داره میاد دنبالمون حتما الان خیلی عصبانیه!
- وای من فکر کردم چی شده ترسیدم.
- بلند شو لباساتو بپوش الانه که برسه.
از جام بلند شدم و مانتوم و پوشیدم و شالمم گذاشتم رو سرم و بعداز خداحافظی از ارغوان و حدیث رفتیم بیرون که یه نفر صدام کرد برگشتم ای بابا بازم این پسره است چه گیری داده به من اوف روبه آرام گفتم تو برو من الان میام اونم سرشو تکون داد و رفت.
برگشتم که اون پسره گفت:
- دارید تشریف میبرید.
- با اجازتون بله.
- من می‌رسونمتون...صدای مردونه و گل
کلفتی گفت:
-لازم نکرده ماشین دارن.
برگشتم که امیر و دیدم این کی اومد؟
- پس فعلا خدانگهدار.و رفت.
امیر با خشم گفت:
-راه بیفت ...
ایش چه دستوریم میده به من، رفتیم طرف ماشین.
امیرعصبانی رو به آرام گفت:
-حالا دیگه سرتو می‌ندازی پایین با هرکس و ناکسی هرجا دلت خواست میری نه؟!
آرام-داداش به خدا...
-خفه شو حرف نزن سوار ماشین شو رفتیم خونه به حسابت می‌رسم.
روبه من کرد و گفت:
- میخوای واست کارت دعوت بفرستم تا سوار شی.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من نمیام تا خواهرتون دیگه با هرکس و ناکسی رفیق نشه و رامو کج کردم تا برم که دستم کشیده شد و برم گردوند طرف خوش.
-آخ دستم چته وحشی.
با صورتی قرمز و عصبی گفت:
- سوار شو تا دستتو نشکوندم.
- نمی‌خوام سوار شم خودم میخوام برم.
دستم کشید و با زور سوار ماشین کرد، و خودشم رفت نشست و ماشین و به حرکت دراورد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #12
پارت11
بعداز چند دقیقه رسیدیم خونه همین که ماشین وارد حیاط شد سریع از ماشین پیاده شدم و دوییدم رفتم داخل و ازپله ها تند تند بالا رفتم و خودم و پرت کردم رو تختم و شروع کردم به گریه کردن. پسره ی پررو فکر می‌کنه کیه حالم ازش بهم می‌خوره، آشغال ع×و×ض×ی من اگه حال تو رو نگیرم اسمم یلدا نیست حالا ببین. انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود و خوابم برد.
صبح با صدای آرام از خواب بیدار شدم.
- هی یلدا پاشو ببینم تو چرا هنوز خوابیدی پاشو دختر ساعت11بلند شو! چشمامو آروم بازکردم و نگاهی بهش انداختم.
- تو چرا با این لباسا خوابیدی خفه نشدی تا صبح.
از تخت بلند شدم و گفتم:
-خوابم برد دیگه چیکار کنم.
ارام- من واقعا از طرف داداشم معذرت میخوام.
من- مهم نیست تقصیر تو چیه؟میشه بری بیرون من لباسام و عوض کنم.
-حتما عزیزم توام بیا پایین یه چیز بخور تا موقع ناهار.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعداز اینکه لباسام و عوض کردم رفتم پایین تو آشپزخونه رو به خدیجه خانم گفتم:
- صبح بخیر خدیجه خانوم خودم چطوری؟
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
-صبح بخیر دختر خوشگلم گشنته؟
- بله یه چیزی میدین بخورم.
- حتما عزیزم تو برو بشین رو میز من برات غذا میارم.
بعداز خوردن صبحانه رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد مامان بود.
بامامان و بابام صحبت کردم عمه یکم حالش بهتر بود.
سر ناهار بودیم و داشتیم ناهار می‌خوردیم که همون موقع مجسمه ابولهل هم تشریف فرما شدن ایش تاحالا اصلا بهش دقت نکرده بود شروع کردم به آنالیز کردنش صورتی سفید و گرد داشت دماغی کشیده و صاف چشمایی قهوه ای، لبایی کوچیک و قلوه ای، هیکلشم که نگو بیست بود...با نگاهش من و قافل گیر کرد و چشم تو چشم شدیم فوری سرمو برگردوندم...الان فکر می‌کنه که چه تحفه ای هست که دارم نگاهش می‌کنم...امیر روبه خاله گفت:
- مامان امشب قراره آقای محتشم با خانواده اش شام بیان اینجا لطفا تدارک ببینید.
- باشه پسرم به نازگل و خدیجه خانم میگم غذا هارو درست کنن.
امیر سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
ازجام بلند شدم و روبه خاله گفتم:
-خاله جون من میرم یه چندتا از باغچه گل بچینم بیام.
- باشه دخترم برو
رفتم تو حیاط و چندتا گل رز چیدم داشتم می‌رفتم داخل خونه چون منم سرم پایین بود محکم خوردم به یه چیز سنگ، ایی دماغم این دیگه چی بود در حالی که دماغم و ماساژ می‌دادم سرمو اوردم بالا و دیدم این امیر آقای نچسبه اوف این دیگه از کجا پیداش شد.تو چشمای هم خیره شده بودیم که امیر گفت:
- خب چشمات اگه ضعیفه عینک بزن!
حرصم گرفت پسره پررو شیطونه میگه بزنم این صورت خوشگلشو بیارم پایین. گفتم:
- چشمای من ضعیف نیست چشمای تو ضعیفه که من به این بزرگی رو ندیدی !
و رامو کشیدم و رفتم داخل خونه گلها رو داخل یه گلدون گذاشتم و بردم سرمیز گذاشتم و روبه خاله گفتم:
- الان قشنگ تر شد.
خاله لبخندی زد و گفت:
- اره دخترم الان بشین غذات و بخور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #13
پارت12
شب شده بود و منم تو اتاقم بودم و مونده بودم چی بپوشم برای امشب در کمد و باز کردم و شروع کردم به گشتن و بالاخره بین لباسام یه کت و دامن یاسی انتخاب کردم و پوشیدم رفتم جلوی آینه موهام و با اتو صاف کردم و بالای سرم بستم..حالا وقت آرایشه یکم کرم پودر به پوست سفیدم زدم. یه خط چشم به چشمام کشیدم با ریمل به مژه های بورم زدم رژ لب کالباسیمم به لبام زدم با یه رژ گونه صورتی به گونه هام زدم و در آخر ادکلنم و رو خودم خالی کردم، شال یاسیمم که از جنس حریر بود گذاشتم رو سرم.واقعا خیلی خوشگل شده بودم اوهو تواز خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه پشت چشمی واسه خودم نازک کردم ...صندلای پاشنه بلندمم پام کردم که صدای در اومد...آرام بود اومد داخل.
- یلدا ب...
تا چشمش بهم افتاد حرفش و خورد و زل زد به من.
- هوی خوردی من و.
لبخندی زد و گفت:
- وای یلدا چقدر خوشگل شدی دختر خیلی بیشعوری!
- نظر لطفته...کاری داشتی؟
- مهمونا اومدن مامان گفت بیام دنبالت اگه حاضری بریم پایین.
- آره بریم منم داشتم میومدم. با آرام از اتاق خارج شدیم و آروم آروم از پله ها در حال پایین اومدن بودیم باصدای پاشنه های کفشم همه سکوت کردن و به پله ها نگاه کردند. از پله ها رفتیم پایین که خاله با لبخند اومد طرفم و من و بردپیش مهمونا.
اه اه این امیر نچسبم کنار یه پسره نشسته بود ایش این پسره هم که زل زده بود به من!
اه اه، خاله من و برد پیش یه زن مسن هم سن و سال خودش خانم به نظر مهربونی میومد.
با لبخند به من خیره شده بود.
خاله- اینم خواهر زاده خوشگل من یلدا.
با صدای ارومی گفتم:
- سلام خانوم خوش آمدید.
زن با مهربونی گفت:
- ماشالله ماشالله مثل ماه میمونه، بعد ادامه داد:
- ببخشید من سلام نکردم عزیزم انقدر محو زیباییت شدم که سلام یادم رفت.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون شما لطف دارین چشماتون قشنگ می‌بینه .
من- از آشناییتون خوشوقتم.و بهش دست دادم..
نفر بعدی یه دختر جون بود که چشماش آبی بود دماغشم عملی بود لباشم که معلوم بود پروتزه چقدرم قیافه می‌گیره انقدرم آرایش کرده بود که اصلا نمیشد قیافه اصلیش و تشخیص داد.
- ایشونم دختر لیلا جان هستن نازی.
دختره نگاهی بهم انداخت و گفت:
-سلام از اشناییتون خوشوقتم.
- سلام همچنین.
اون پسره هیزم معلوم شد پسرشون بود. ایش باز این مجسمه ابولهل اخم کرده بود.من که تا حالا ندیده بودم این لبخند بزنه.
وایی حوصلم دیگه سر رفته بود همه داشتن با هم حرف میزدن این، آرامم که کنارم نشسته بود نه حرف می‌زد نه هیچی فقط داشت به حرف های اونا گوش می‍‌کرد...این دختره نازیم داشت با چشماش امیر و قورت می‌داد.رو کردم طرف ارام و دم گوشش گفتم:
-فکر کنم گلوی نازی بدجوری پیش داداشت گیره!
آرام یه نگاهی انداخت و گفت:
- نه بابا فکر نکنم.
- باشه.
-خدانکنه بابا من اصلا از این دختر عملی خوشم نمیاد راستی می‌دونستی یه پسر دیگه هم دارن آرمین اون گلوش پیش آرزو گیره! آرزو هم گلوش گیره.
-چه خوب پس یه عروسی راه افتادیم، من از الان منتظره اون روزم!
سرشام بودیم و داشتیم شام می‌خوردیم آقای محتشم هم واقعا آقای خیلی خوب و مهربونی بود. دقیقا رو به روی این مجسمه ابولهل نشسته بودم اه اه چقدرم آروم غذا میخوره ایش...منم شروع کردم به غذا خوردن...خلاصه بعداز شام مهمونا رفتن و منم تواتاقم بودم و داشتم می‌خوابیدم به سه نکشیده خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #14
پارت13


یک ماه بعد

تو اتاق بودم و داشتم آماده می‌شدم که برم برای دانشگاه ثبت نام کنم.یه شلوار مشکی لوله تفنگی پوشیدم با یه مانتوی کرمی تا روی زانوم بود پوشیدم شال کرمیمم رو سرم انداختم. رفتم جلوی آینه یکم کرم پودر زدم با یکم ریمل و رژلب کالباسی به لبام زدم در اخر عطرم زدم و کیفم و با مدارکام و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
هنوز کسی بیدار نشده بود به نازگل گفتم به آژانس زنگ بزنه اونم زنگ زدو بعداز یک دقیقه رسید منم سوار شدم و ماشین حرکت کرد. بعداز چنددقیقه رسیدم دانشگاه حدیث و ارغوانم اومده بودن تا ثبت نام کنند. بعداز اینکه ثبت نام کردیم ساعت هول و هوش12بود با دخترا رفتیم تو یه رستوران ناهار خوردیم بعداز اینکه غذا خوردیم سوار ماشین ارغوان شدیم اول حدیث و رسوند بعد من و...من گفتم
- ممنون ارغوان جون خدانگهدار عزیزم.
- قربونت بای...پیاده شدم و رفتم داخل خونه که آرزو با هول اومد وگفت:
- یلدا معلومه تو کجایی؟؟ ازصبح یه خبرم ندادی میدونی چقدر بهت زنگ زدیم دختر.
- چی‌شده آرزو؟؟ رفته بودم برای دانشگاه ثبت نام کنم.
- مامانم دید نیومدی حالش بد شد گوشیتم که خاموش بود فکر کرد اتفاقی واست افتاده...
با نگرانی و هول گفتم:
- چی؟؟خالم چش شده الان حالش خوبه؟
آرزو گفت:
- تو که می‌دونی قلبش ناراحته چرا یه خبر نمیدی آخه! الان حالش بهتره برو بالا ببینتت خیالش راحت بشه؟
فوری رفتم طبقه بالا و در اتاق و زدم:
- بفرمایید...
رفتم داخل خاله رو تخت دراز کشیده بود امیر و آرام هم پیشش بودن خاله با دیدنم لبخندی زدوگفت:
- یلدا اومدی من که مردم از نگرانی دخترم...
رفتم پیشش رو تخت نشستم و دستش و گرفتم و گفتم:
- خاله جونم ببخشید شارژ گوشیم تموم شده بود.
- عیبی نداره دخترم ولی دیگه من و بی خبر نزار عزیز دلم.
دستشو بوسیدم وگفتم:
- چشم خاله جونم.
داشتم می‌رفتم تو اتاقم که یه نفر از پشت محکم دستم و کشید و برد داخل یک اتاق امیر بود...دستم از دستش کشیدم وگفتم:
- آی چته وحشی دستم شکست و شروع کردم به ماساژ دادن دستم.
با قیافه ای وحشتناک اومد جلوم که چسبیدم به دیوار دستاش و دوطرف صورتم گذاشت و از لای دندوناش غرید:
- به چه جرعتی مادر من و حرص میدی ها واسه چی نگرانش می‌کنی؟؟
- من کسی و نگران نکردم رفته بودم واسه دانشگاه ثبت نام کنم شارژ گوشیمم تموم شد اصلا واسه چی باید به تو جواب پس بدم بکش کنار.
- چون تو تو خونه ما زندگی میکنی و نباید هرکار که دلت خواست انجام بدی فهمیدی ....فقط یک بار دیگه مادرم و حرص بدی خودت میدونی.
- من هرکار دلم بخواد می‌کنم و از زیر دستش رفتم کنار و رفتم تو اتاق خودم...پسری آشغال ...پررو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #15
پارت14

فردای اون روز خاله و آرزو رفته بودن بیرون نازگل و خدیجه خانوم هم مرخصی بودند. امیر نچسبم رفته بود شرکت. من و آرام هم حوصلمون سر رفته بود برای همون اومدیم تو حیاط تا یکم خوش بگذرونیم چون آخرای تابستون بود هوا هنوز گرم بود و هیچ‌کسم نبود یه لباس راحتی پوشیدم یه بلوز آستین نخی سفید بایه شلوار دمپاگشاد پوشیده بودم...آرام رفت طناب شو بیاره تا یکم طناب بزنیم.

داشتیم واسه خودمون همینجوری شوخی و خنده می‌کردیم که من از آب استخر یکم روی آرام ریختم اونم ریخت روی من آخر سر غیظ اش گرفت و دویید دنبالم همین‌جور داشتیم دور استخر می‌دوییدیم که یه دفعه پام گیر کرد به لبه استخر و افتادم تو آب...هر چی دست و پا میزدم نمی‌تونستم خودمو بکشم بالا...آرام هم داشت هرهر می‌خندید...ولی وقتی دید که من نمیتونم شنا کنم ترسید و اومد جلو وگفت:
- دستتو بده من یلدا اما من نمی‌تونستم هیچ کاری کنم آب همین‌جور داشت می‌رفت تو حلقم آرام داشت گریه می‌کرد و منم داشتم دست و پا می‌زدم چشمام سیاهی می‌رفت فقط لحظه آخر دیدم که آرام رفت داخل خونه و دیگه چیزی نفهمیدم.

راوی

آرام با عجله رفت داخل خانه و به برادرش امیر زنگ زد...بعداز چند بوق جواب داد:
- بله؟
آرام با گریه و تته پته شروع کرد به حرف زدن:
- داداش ...یلدا..یلدا افتا...افتاد تو...امیر که ترسیده بود و دلش شور می‍زد مضطرب گفت:
- درست حرف بزن ببینم چیشده آرام.
آرام- یلدا افتاده تو استخر نمی‌تونه بیاد بالا داداش شنا بلد نیست تورو خدا زودتر بیا .
امیر با عجله گفت:
-باشه..باشه آروم باش من الان میام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Bhki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1096
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-22
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
66
امتیازها
53

  • #16
پارت15

یلدا

با احساس سردرد چشمام وباز کردم. به دور و برم نگاه انداختم چرا من تو بیمارستانم یکم فکر کردم، آها یادمه افتادم تو استخر و دیگه هیچی یادم نمیاد...همون موقع در باز شد و پرستار اومد داخل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-ا عزیزم بالاخره بهوش اومدی؟

بالاخره؟؟
من- مگه چند روزه که بیهوشم؟
پرستار گفت:
- الان3روزه که تو بیهوشی عزیزم خانواده ات خیلی نگرانتن.
3روز...خالم حتما خیلی الان نگران شده...
- می‌خوام خالمو ببینم اگه میشه بهش بگین بیاد.
پرستار درحالی که داشت سرمم و عوض می‌کرد گفت:
-باشه عزیزم تو استراحت کن من الان بهشون اطلاع میدم.
و رفت بیرون. چنددقیقه بعد همه اومدن تو اتاق حتی امیرم اومده بود! ایش حالا اینو کجای دلم بزارم.

خاله با گریه اومد رو تخت پیشم نشست و بغلم کرد و گفت:
- یلدا دخترم تو که من و کشتی خاله جون.
- ببخشید خاله معذرت میخوام که ترسوندمتون.
شوهرخاله گفت:
- دخترم حالت خوبه؟؟
-مرسی خوبم شوهرخاله جون.
آرام با گریه گفت:
- ببخشید همش تقصیر من که تو .تو این حالی.
- آرام این چه حرفیه عزیزم تقصیر خودمه.
آرزو گفت:
- شما دوتا نمیتونین یه روز آروم بشینین نه؟؟
امیر که تا اون لحظه ساکت بود وبا اخم داشت به من نگاه می‌کرد زیر لب زمزمه کرد:
-همش مایع دردسره...این و فقط من شنیدم چون کنار تخت وایستاده بود. بغض کردم پسره ی انگل بعد بلند گفت:
- من میرم کارای ترخیص و انجام بدم..و بعد رفت.
بعداز اینکه دکتر اومد منو معاینه کرد راهی خونه شدیم. با کمک آرام از تخت بلند شدم که پام تیر کشید آخ پام. اصلا حواسم به پام نبود که خورده بود به لبه استخر.
آرام که فهمید چیزی شده نگران گفت:
- یلدا چیشده حالت خوبه عزیزم؟؟
- آره خوبم فقط یکم پام تیر میکشه.
آرام خم شد و گفت:
- بزار ببینم چیشده که شلوارم و داد بالا و دید که پام کبود شده.
آرام هینی کشید وگفت:
- پات به کجا خورده؟خیلی کبود شده.

خاله و آرزو هم نگران شدن که خاله گفت:
- راست میگه دخترم پات بدجور کبود شده.
- چیزی نیست خاله جون وقتی افتادم پام خورد به لبه استخر اینجوری شد وگرنه چیز مهمی نیست.
آرام نگران پرسید:
- می‌تونی راه بیای؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم یه قدم برداشتم که دوباره پام تیرکشید اخ...
آرام گفت:
- بزار برم یه ویلچر بیارم یلدا اینجوری نمیتونی را بری...و رفت تا یه ویلچر بیاره.
روی ویلچر به آرومی نشستم و آرام هم من و هل می‌داد.
بعداز چنددقیقه رسیدیم به در خروجی اینجا دیگه باید ویلچر و تحویل می‌دادیم، وای خدا من چجوری باید راه برم پام بدجوری تیر می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
359

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین