. . .

در دست اقدام رمان گرداب خاطرات | محیا

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
اسم رمان: گرداب خاطرات
ژانر:طنز، عاشقانه
نام نویسنده:محیا
ناظر: @mahi1390
خلاصه:سال هاپیش در خانواده سلطنتی رادمهر ها اتفاقی رخ می‌دهد که آینده را تحت تٵثیر قرار می‌دهد زنی در آستانه میان سالی عاشق می‌شود و پسری ک از غرورش می‌گذرد تا به دختری برسد که دوستش دارد پیرمردی که به دستورش قتلی صورت می‌گیرد اما؛همه این‌ها به خاطر رسیدن به عشقه...
پایان خوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #11
پارت دهم:
یه نیم تنه خیلی خوشگل طلایی پوشیدم با شلوار سفید ومانتوی طلایی با ردای سفید و شال ستش، صندلای سفید طلاییم روم که پاشنه پنج سانت داشت رو هم پوشیدم، موهای طلاییم رو فر درشت کردم و روی شونم ریختم در اخرم رژ قرمز مخملیم رو زدم که عالی شد وقتی صدام کردند چادر سفید مامان رو انداختم روی سرم و از پله ها پایین رفتم، همه با چشم هاشون قورتم می‌دادند ها چیه؟! فکر کردین راست گفتم نه بابا
اینا مال توی فیلم هاست اینجا واقعیته، واقعیت همه یا توی گوش هم پچ پچ می‌کردند یا سرشون توی گوشی هاشون بود هیچ کی متوجه حضورم نشد برای همین خیلی آروم از پله ها اومدم پایین که با صدای خان جون مجبور شدم برم کنار سهیل اونم روی مبل دو نفره بشینم! با این هیکلش جام خیلی تنگ میشد کُپ نشسته بودم کنارش، کم مونده بود بهم بگه خجالت نکش، تعارف نکن، یهو بیا برو تو لوزع المعدم ام !
از تفسیرم یک لبخند کوچیک اومد روی ل* ب* م که سهیل گفت: - هه خیلی خوشحالی نه؟! از ترشیدگی نجاتت دادم
اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: - اره منتظر یک خ* ر بودم که بیاد از ترشیدگی نجاتم بده
بعد دستام رو کمی بردم بالا و رو به سقف حالتی که بخام دعا کنم گرفتم و گفتم: - خدایا خیلی ممنون که خر مش رمضون خدابیامرز رو به جای اسب سفید پادشاه فرستادی که از ترشیدگی نجاتم بده
بعد هم روم رو کردم اون طرف ، رگ گردنش برجسته شده بود صورتش هم از خشم سرخ شده بود هه اینه هرکول بی خاصیت می خواستی اذیتم نکنی با صداب اقا خان به حال برگشتم که ازم می‌خاست بهش بگم قَبلتُ هه داشت برامون صیغه می‌خوند با صدایی که از تهه گلوم خارج میشد آروم گفتم: - قَبلتُ
بعد از خوندن خطبه چه می خواستم چه نه سهیل محرمم بود خان جون گفته بود که بریم داخل اتاقم تا کمی با هم صحبت کنیم زندگیمونم بر عکسه همه یه عروس و دامادهاست، همه قبلش حرف میزنند ما بعدش، مجبوری بلند شدم و رو به سهیل گفتم: - بفرمایید
اونم پشت سرم به راه افتاد در رو باز کردم و خودم اول رفتم داخل اون هم پشت سرم اومد یک راست رفتم روی تخت نشستم، اون هم اومد کنارم، مثل جوجه اردک ها بود، تی تی کنان دنبالم می‌یومد وقتی نشست رو بهش گفتم: - می‌خام همه چیز زود انجام بشه اون هم سرش رو تکون داد هه مگه زبون نداره
- حتما نداره دیگه!
- اه هزار بار بهت گفتم ندای درون قبل از اومدنت یک خبر بده اه گندت بزنن
وقتی حرفم با وجدان تموم شد سرم رو آوردم بللا که دیدم سهیل داره خیره نگام میکنه
نگاه اش کردم و گفتم: - ها چیه خبریه بد نگذره بهتون
یک پوزخند دیگه زد و گفت: - به نفع خودته اون زبونت رو کوتاه کنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودته شیر فهم شدی؟!
- این الان به من دستور داد؟! هه زبون خودم دلم می‌خاد درلز باشه به تو چه اصلا چنان بزنم آدمت کنم که نفهمی از کجا خوردی اخمام رو کشیدم توهم و گفتم: - ببین اقائه هرکول بی خاصیت این آخرین بارت باشه که اینجوری باهام صحبت می‌کنی
- اوخی ترسیدم جوجه
- منو میگی این قدر جِرَم گرفته بود که دوست داشتم همین جا دارش بزنم جوجه رفیق فابته ها ب* ی* ش* ع* و* ر
- راحت باش رفیق فاب ندارم! به هر حال باید بگم زندگی من، قانون داره حالا که جواب مثبت دادی هرجور که دلم بخاد باهات رفتار می‌کنم اوکی؟!
- بعد هم پاشد و در مقابل چشم های متحیر گ* ش*ا*د شده من رفت بیرون برای اینکه فکر نکنه روم رو کم کرده بلافاصله پشت بندش از اتاق خارج شدم هه به من میگن نیلسا حالا حالا ها باید بچرخی تا بتونی روم رو کم کنی اقا سهیل ...

نقل قول از زبان سهیل: - وقتی رفتیم داخل اتاق نشستیم رو تخت گفت: - که می‌خاد همه چیز زود تموم شه منم فقط سرم رو تکون دادم دوست داشتم بیشتر نگاه اش کنم تا اینکه بخام حرفی بزنم که ازم دلخور شه زبونم همیشه خدا نیش داشت! پس فقط تمرکزم رو گذاشته بودم رو صدا و حرکاتی که انجام میداد سرش رو انداخته بود پایین و لبه شالش رو گرفته بود توی دستش و بهش فشار می اورد، وهیچی نمی‌گفت منم از فرصت استفاده کردم و بیش از حد بهش خیره شدم که فکر کنم سنگینی نگاه ام رو احساس کرد، سرش رو آورد بالا و گفت: - ها چیه؟!
از پروئیش خنده ام گرفته بود هر دختری جا اون بود باید از خجالت سرخ و سفید میشد ولی؛ این نشسته میگه ها چیه خبریه؟! خندم رو پشت یک پوزخند قایم کردم و گفتم: - بهتره اون زبونت رو کوتاه کنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی، دوست داشتم باهام کل کل کنه که آخر بار تنبیه اش کنم
- مریضی مگه؟!
- لطفا تویکی دیگه خ* ف* ه هرچی می‌کشم زیر سر توئه اگه تو نمی‌گفتی به حرف بابا بزرگت گوش کن الان اینجوری نمیشد جناب اقای وجدان
- هوی از کجا معلومه که من مَردَم؟!
- یعنی چی؟ نکنه میخای بگی دختری هان؟!
- اوه شایدم!
- برو بابا توام وقت گیر اوردی بعد از اینکه به نیلسا گفتم زندگیم قانون خودش رو داره بدون منتظر موندن برای جوابش از اتاق زدم بیرون باید بدونه که همه چی بر وفق مرادش نیست از اتاق که زدم بیرون اونم پشت سرم اومدبا یک نیشخند نگام می کرد توجهی بهش نکردم، ورفتم پایین رو کردم به خانومی که یکم میانسال میزد و تازه فهمیده بودم که بهش میگن خان جون! گفتم: - ما باهم مشکلی نداریم اگه اجازه بدید واسه گرفتن آزمایش با نیلسا بریم نیلسا که اسمش رو از دهنم شنید به طوری سمتم چرخید که صدای مهره های گردنش رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #12
پارت یازدهم:
چه برسه به خودش! بازم یک پوزخند زدم بهش و منتظر حرف خان جون شدم که اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد ، نبایدم مخالفت می‌کرد آخه ما دیگه با هم محرم بودیم و حتی از نظر قانون هم مشکلی نبود! توی طول این چند رور کل اقامت مان داخل خانه خان جون بودیم، برای همین بعد از قبول کردن خان جون برای رفتن به آزمایشگاه با اجازه‌ای گفتم و از جمعشان خارج شدم! و به سمت اتاق خودم رفتم موبایلم را برداشتم و یک پیام به دایرکت سارینا ارسال کردم
منتظر ماندم که جواب بده اما ؛ نمی‌دانم چی شد که هنوز دو دقیقه از ارسال پیام نگذشته بود که خوابم برد! صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم پس از انجام کار های مربوطه اومدم بیرون و مستقیم رفتم سمت لباس هایم، یک تیشرت یشمی برداشتم با شلوار مشکی موهامم مثل همیشه دادم به سمت بالا! که همیشه‌ام یک چند تا، تار از دستم در می‌رفت و می‌ریخت روی پیشانی‌ام یادش بخیر سارینا همش می‌گفت: - ل* ع* ن*ت* ی بخاطر همین موهاته که روت ک* ر* ا* ش* م دیگه!
از تو فکر سارینا اومدم بیرون کفشای ورنی مشکی‌ام رو پام کردم شیشه عطر رو تا اونجایی که جا داشت رو خودم خالی کردم ! هه پیش به سوی زندگی گند.
- ببند بابا گندش کجا بود نیلسا که عین هو ماه شب چهارده می‌مونه
- دروغ چرا وجدان جان این‌بار تو راست میگی
- اوه می‌بینم کم کم داری آدم میشی
- بودم عزیزم چشم نداشتی ببینی
در اتاقم رو باز کردم که با باز شدن در اتاق نیلسا همراه شد یک پالتوی یشمی پوشیده بود با شلوار اسلش مشکی یک شال یشمی و مشکی رنگم رو موهای طلاییش انداخته بود اوه مرسی ست ! بعد از اینکه دقیق انالیزش کردم متوجه ر* ژ قرمز رنگش شدم خیلی سریع به سمتش رفتم و گفتم: - پاکش کن بی توجه بهم نگاه انداخت و گفت: - پاک نکنم چی میشه اونوقت؟!
یک پوزخند هم روی لبش بود منم خیلی راحت گفتم: - یا همین الان پاک میکنی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی جوجه؟!
ولی؛ بازم بی توجه به من گفت: - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی
قدم اول را که برداشت بازو‌اش را محکم گرفتم و به سمت خودم برگردوندم: - باشه حالا که خودت می‌خای چرا من کوتاه بیام هوم؟!
چونه اش را محکم نگه داشتم سرم رو بردم طرف صورتش خیلی ترسیده بود این رو میشد از حرکات صورتش حدس زد یهو و کاملا ناگهانی البته برای نیلسا نه من گفتم: - پخ!
بعد هم سرم رو گرفتم عقب، و دستم رو کاملا روی ر*ژ ش کشیدم که کاملا باعث شد رژش پخش بشه روی صورتش دقیق شدم بهش و گفتم: - خب خانوم کوچولو راه بیوفت برو صورتت رو بشور پایین منتظرتم
و راه افتادم به سمت پله ها می‌شنیدم که داره زیر ل*ب یک چیزهایی بلغور می کند خنده ام گرفته بود حتماً داشت بهم ناسزا و بد و بیراه می‌گفت ! بعد از اینکه اومد سوار بی ام خوشگلم شدیم و به طرف آزمایشگاه حرکت کردیم اول من خون دادم وبعدش هم قرار شد نیلسا خون بده رنگ صورتش به زردی میزد حس کردم شاید چون صبحونه نخورده اینجوری شده برای همین رفتم از سوپر داخل بیمارستان آب میوه و کیک براش گرفتم موقع بیرون اومدن از داخل سوپر مارکت بودم که یک صدایی کل بیمارستان را روی سرش گذاشته بود ...
از زبان نیلسا : - مردیکه قوزمیت چجوری تونست ببین چه به روزم آورده آخه با حسرت ر*ژ لبم رو پاک کردم و بعد از خشک کردن صورتم راه افتادم به سمت ماشینش تا الان هرچی ناسزا که بود بهش نسبت داده بودم، توی طول راه نه من حرفی می‌زدم نه اون حتی یک آهنگ هم نزاشت خاک تو سرش اصلاً ولش کن دل توی دلم نبود همیشه از آمپول و خون می‌ترسیدم حالا اینبار هم باید آمپول بزنم هم خون ببینم بعد از انجام کار های مربوطه اسمامون رو خوندند اول سهیل خون داد و بعد نوبت من رسید می‌دونستم رنگ به رخسارم نمونده ولی تو کار خلق شدن سهیل موندم ! چرا سهیل گاو نفهمید حالم بده ، نه خدایی چرا نفهمید ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #13
پارت دوازدهم :
دلم شکست دوست داشتم لاقل کنارم بمونه تا وقتی که خون ازم می‌گیرن ولی ؛ نه گذاشت نه برداشت رفت بیرون ، هعی رفتم نشستم روی صندلی و پالتوام رو درآوردم متاسفانه مجبور شدم درش بیارم چون آستین پالتوام تنگ بود و بالا نمی رفت حالا با استرس منتظر پرستار بودم ، پرستار که اومد کنارم و رسید بهم چنان جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم که خانوم پرستار گفت : - خانوم خجالت بکشید مگه بچه اید؟! والا بچه هام این قدر که شما شلوغش کردید شلوغش نمی کنند.
- خب تقصیر من چیه آخه می‌ترسیدم اما؛ با این حال از رو نرفتم و دوباره شروع کردم به جیغ جیغ کردن همین‌جوری در حال جیغ زدن و داد و فریاد کردن بودم که دیدم سهیل اومد داخل ویی من الان با این وضعیت جلوشم با دیدن تاپ حلقه ای گلبهی رنگم سرم رو تا جایی که می‌تونستم پایین گرفتم که نبینه صورتم گُر گرفته، اومد نزدیکم نشست و آروم در گوشم گفت : - از هیچی نترس، من کنارتم !
و سرم را آرام گذاشت رو شانه اش ویی منو میگی چنان آرامش گرفتم که گور بابای هرچی آمپوله خلاصه خیلی خانومانه نشستم تا آزمایشم را ازم گرفتند سهیل کمکم کرد که مانتوام را بپوشم موقع رفتن بود که ، پرستار برگشت طرف مان و همان جوری که سعی می‌کرد که صدایش نلرزد و حرکاتش با عشوه و ناز کردن همراه باشد گفت : - آقای احتشام خواهرتون خیلی بچه به نظر می‌رسند حیف نیست که شما با این اُبهت تان همراه ایشون باشید ؟!
و یک لبخند ژکوند هم آخرش زد که سهیل خنده اش را به زور قورت داد ، منو میگی خون خونم را می خورد ! دستم را مشت کرده بودم و آماده حمله بودم که یهو صدای سهیل متوقفم کرد
- خانوم ببخشید ها ولی شما سرتون تو کار و زندگی خودتون باشه خیلی بهتر از این هست که توی زندگی بقیه باشه در ضمن ترس از خون و آمپول یک فوبیای معمولیه و خیلی ها دچارش هستند و اینکه ایشون خواهرم نیستند ! همسرم و تاج سر بنده هستند اوکی ؟!
منو میگی عین خری شده بودم که بهش تی تاب داده باشند
خوبه حالا ازدواج مان زوریه وگرنه چنان از سر و کول سهیل آویزون می‌شدم که بیا و ببین ! ریز خندیدم و پشت سر سهیل به راه افتادم که یهو برگشت طرفم ، انگار که چیزی یادش آمده باشد یک نایلون گرفت طرفم و گفت : - بیا رنگ به صورتت نمونده بخور تا برسیم به یک رستورانی چیزی نایلون را ازش گرفتم اوخی پس وقتی نبود ، رفته بود برای من تغذیه بگیره دلم از این همه توجه اش سرگیجه گرفت ها
نایلون را گرفتم و ازش تشکر کردم سوار ماشین شدم و کیک و آبمیوه ها را در آوردم ، بسته کیک رو باز کردم و گرفتم سمتش یک نگاه مهربون بهم انداخت و گفت : - مرسی این ها رو برای تو خریدم بخور که سر حال بیای
اوخی چید گوگولی هستی تو !
بهش نگاه کردم و گفتم : - مرسی منم می‌خورم ولی ؛ اول تو بخور
چون مشغول رانندگی بود و ممکن بود حواسش پرت بشه کیک رو گرفتم سمت ل* ب* ش که ...
نقل قول از زبان سهیل : ‌‌‌‌‌- نمی دونم چه اصراری داشت که من هم از کیک ها بخورم !
حالا خوبیه اصرارش این جا بود که خودش بهم کیک می داد منم همون جوری نشستم دستش که به ل* ب* م برخورد می کرد یک جوری می شدم انگار اونم حس من رو داشت که دستش را بر نمی داشت من هم آرام آرام کیک را می خوردم یعنی کیک خوردن مان حدود 00:15 طول کشید؛ ولی بازم از تو بهت در نیومده بودیم ! اخر سر هم نتونستم طاقت بیارم ، دستش را که هنوز نزدیک ل* ب* م نگه داشته بود را گرفتم بین دستام اخی دستاش چه کوچولوئه ! بو* س*ه آرامی زدم روی دستش تا آمد دستش را ازدستم بکشد بیرون دستش رو گذاشتم روی دنده و دست خودم را هم گذاشتم روی دستش که راه فراری نداشته باشد ضربان قلبم اوج گرفته بود کاش میشد باهاش حرف بزنم ولی این وسط غرورم چه می شد؟! پس فقط یک آهنگ پلی کردم و تا رسیدن به خانه هیچ حرفی بین مان زده نشد ، پاک یادم رفت ببرمش رستوران الان پیش خودش میگه چقد خصیصم ! تا رسیدیم خانه نیلسا به شدت دستش را از زیر دستم کشید بیرون و به طرف خانه رفت نه ، نه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #14
پارت سیزدهم :
دوید شایدم بهتره بگم پرواز کرد ! یعنی اونم مثل منه ؟ یعنی تهه قلبش از این ازدواج مثلا اجباری راضیه ؟! ولی فکر نکنم نه ، نه امکان نداره آخه الان بخام بگم اونم حسش شبیه به منه که مسخرست آره مسخرست نه ؟! آره بابا هنوز هیچی نشده علاقه پیدا کنه ، مگه میشه مگه داریم ؟
- خب شایدم علاقه مند شده باشه هوم ؟!
- آخه وجدان جان هنوز روی هم رفته چند روز هم نمیشه که من را میشناسه
- خب تو هم توی همین چند روز ضربانت رفته بالا خر خدا
- آه راست میگی ها ولی من هنوز مطمئن نیستم که عاشقشم یا نه یا حتی دوستش دارم ، فقط می دانم وقتی به من نزدیک میشه ضربانم بی خود و جهت بالا میره تنم گر می‌گیره حتی نفسم هم بالا نمی آید شاید هوس باشه باید تا مطمئن نشدم از حس خودم چیزی بروز ندم
- هه گند زدی آقا چیزی بروز ندی پس کی بود دستش رو گرفت هان ؟
خیله خب بابا از الان به بعد بروز نمی‌دم دیگه خوبه حالا ؟! راضی شدی
- آره ، راضی راضی ام
بعد از تبادل نظر با ندای درون آرام از ماشین پیاده شدم راه افتادم طرف خونه خان جون و آقا خان مشغول صبحانه خوردن بودند که نیلسام لباس هایش را عوض کرده بود و اومده بود پایین آه مگه من چقدر تو ماشین مشغول فکر کردن بودم که این لباس هایش را هم عوض کرده بود ؟!
تو همین فکر بودم و به راه پله ها خیره شده بودم که دستی جلوی صورتم تکان خورد
- اه پسر کجایی تو دوساعته دارم صدات می زنم ها
با صدای اقاخان به خودم اومدم و گفتم :
- اِه ببخشید متوجه نشدم
- خیله خب حالا بیا صبحونه ات رو بخور پسرم که حرفای مهمی باهاتون دارم
- سری تکون دادم و رفتم بالا زود لباسام رو با ی تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم ، دست و صورتم را شستم یکم هم عطر زدم حالا انگار می‌خام برم عروسی
- نه بابا یک تو که پا میری صبحونه می خوری و بر می گردی اره
- مرسی پشتیبان
- خواهش
- در اتاق را بستم و فوری رفتم پایین و صندلی کنار راضی شدی
- آره ، راضی راضی ام
بعد از تبادل نظر با ندای درون آرام از ماشین پیاده شدم راه افتادم طرف خونه خان جون و آقا خان مشغول صبحانه خوردن بودند که نیلسام لباس هایش را عوض کرده بود و اومده بود پایین آه مگه من چقدر تو ماشین مشغول فکر کردن بودم که این لباس هایش را هم عوض کرده بود ؟!
تو همین فکر بودم و به راه پله ها خیره شده بودم که دستی جلوی صورتم تکان خورد
- اه پسر کجایی تو دوساعته دارم صدات می زنم ها
با صدای آقاخان به خودم اومدم و گفتم :
- اِه ببخشید متوجه نشدم
- خیله خب حالا بیا صبحونه‌ات رو بخور پسرم که حرفای مهمی باهاتون دارم
- سری تکون دادم و رفتم بالا زود لباسام رو با یک تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم، دست و صورتم را شستم یکم هم عطر زدم حالا انگار می‌خام برم عروسی
- نه بابا یک تو که پا میری صبحونه می خوری و بر می گردی آره
- مرسی پشتیبان
- خواهش
- در اتاق را بستم و فوری رفتم پایین و صندلی کنار آقاخان رو کشیدم مشغول خوردن صبحانه شدم در این بین حرفی زده نشد بعد از صرف صبحانه آقا خان شروع کرد به صحبت کردن

از طرف آقا خان :
- خب نوه عزیزم و عروس گلم می دونم که ازدواج تان یک نوع اجباره اما؛ ما مطمئنیم که باهم خوشبخت می‌شید می دونم که سوال های زیادی براتون پیش اومده که چرا الان و توی این سن و چرا اینجا اما؛ بالاخره روزی که زمانش برسه شما از دلیل این ازدواج باخبر می شید! خب من و خان جون تصمیم گرفتیم که روز عروسی و عقد رو باهم برگزار کنیم که شما دوتا جون زودتر به زندگی تون برسید و قرار بر این شد که آخر همین هفته عروسی رو برگزار کنیم نگران نباشید تمامی کارها انجام شدند که حتی نیاز به خرید ندارید جز اینکه حلقه هایی که براتون خریدیم رو پسند نکنید و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #15
پارت چهاردهم :

برید برای خودتان حلقه انتخاب کنید خب دیگه چیزی نیست می تونید برید
از زبان نیلسا:
- هه انگار عصر قجره یعنی چی که همه کار ها رو کردیم شما هم تا آخر همین هفته عروسی تان را می گیرید آخه من نخام این هرکول رو ببینم کی باید جواب بده هان ؟! آخه من می‌خوام لباس عروسم را خودم انتخاب کنم، می‌خام کیک سفارش بدم به سلیقه خودم ، می‌خام دسته گل عروسی‌ام رو خودم دونه دونه انتخاب کنم دوست دارم مثل بقیه عروس داماد ها حلقه‌ام را با همسرم انتخاب کنم؛ ولی آخه من چه جوری به سهیل بگم که بیا بریم حلقه انتخاب کنیم هه بازم می‌گیره پوزخند میزنه اه همین جوری که داشتم نق می زدم یاد کار های سهیل افتادم
اخی چه قشنگ کیک می خورد چه کیوت ناز بشی تو پسر، کی میشه از دستم غذا بخوری وایی اونجا که جلو پرستاره ازم دفاع کرد نمیگه من قلبم ضعیفه می گیره یک دفعه می میرم ؟! بابا حتی فکر این همه توجه هم برای قلب من یک جور سمه هعی کاش دیگه اینجوری باهام رفتار نکنه حس می‌کنم فقط حس ها دیونه نشدم که عاشقش بشم، شایدم شدم ! اه ولش بزار بگیرم بخوابم هوف الانم که می خوام بخوابم فکر و خیال ولم نمی کنه بزار برم تو حیاط خونه روتاب بشینم یکم حال و هوام عوض شه ! فوری یک بافت اجری رنگ تنم کردم یک ر* ژ اجری هم زدم و موهای بلندم را ساده بافتم و از اتاق زدم بیرون تا رسیدم توی اتاق نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را وارد ریه هایم کردم همین جوری که راه می رفتم به صدای خش خش برگ ها زیر پام گوش می کردم که یهو صدای سهیل متوقفم کرد فوری پشت درخت قایم شدم و شروع کردم به گوش کردن
- عزیزم غصه نخور فدات شم قول می‌دم زود تر بیام به دیدنت اصلاً چه کاریه تو پاشو بیا اینجا هوم ؟! - ....
اه سارینام قرار نشد که گریه کنی
- ....
- باشه زندگی من ، باشه هرچی تو بخای
- ....
- چشم قول می‌دم خوبه حالا بخند برام
- ....
- ای جونم حالا شد
- ....
- باشه چشم مراقب خودم هستم تو هم همچنین خداحافظ
چی ، چی شد هعی خاک بر سرم داشتم به این گودزیلا دل می بستم آخه خدا چرا من چرا منی که الان می خواستم از این ازدواج راضی باشم اینجوری شد هان چرا آخه مگه من دل ندارم خدا بدون اینکه سهیل متوجه ام بشه به سمت اتاقم راه افتادم در اتاقم را قفل کردم و یک آهنگ پلی کردم و باهاش زدم زیر گریه
خودم هم حس و حال خودم را درک نمی کردم فقط دلم می خواست الان و اینجا گریه کنم به حال خودم به حال این حس و حال ل * ع * ن * ت * ی که تو وجودم کم کم حالم رو به گند کشیده بود
دلی رو زیر پا گذاشتی
که قبل تو شکستگی داشت
حال منه عاشق به کی
به جز تو بستگی داشت
تهش واسه منو تو چی داشت
ی گوشه از تموم دنیا
تو قلب تو برای من بود
کفره ولی می‌گم
چشای تو خدای من بود
شروعت انتهای من بود
عشقم این روزا
هوای تو هوامو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده
باور کن عشقم باور کن
که باورم نمیشه تنهایی
می‌بینمت هنوزم اینجایی
باور کن
دلتنگی یعنی تو
دلشوره یعنی تو تو بی من می‌میری
می‌میرم من بی تو
عشقم این روزا
هوای تو هوامو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده
باور کن عشقم باور کن
که باورم نمیشه تنهایی
می‌بینمت هنوزم اینجایی
باور کن

عشقم این روز ها از محمد علیزاده

هعی تا عصر همین جوری یا آهنگ گذاشتم و بی صدا اشک ریختم
یا با خودم حرف زدم چشمام اندازه نعلبکی شده بود !
یک جوری هم قرمز شده بود که هر کی می‌دید ، فکر می کرد خون گریه کردم خان جون دختر ها رو فرستاده بود خونه خودشون سدنا هم رفته بود بی معرفت منو تنها گذاشته بود خواهر هم این قدر ن* ا * م* ر * د حتی یک خبر هم ازم نگرفت هعی دلم بد جور گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #16
پارت پانزدهم:
دختر ها رو فرستاده بودند‌که مثلاً من و سهیل با‌هم خلوت کنیم‌،‌ و راحت تر سنگ هامون یا همون حرف هامون رو بزنیم‌! هه این‌هام چقدر‌ دلشون خوش بود‌!‌ بی حال ازجام بلند شدم به طرف دستشویی اتاقم رفتم‌، پس از انجام کارهای مربوطه‌از دستشویی اومدم بیرون‌،‌ یک کرم پودر زدم به صورتم با یک نیمچه ر‌*‌ژ که اصلاً نمی‌شد‌ ر‌*ژ حسابش کرد یک خط چشم کوچولوام کشیدم‌،‌ خب لباس چی بپوشم‌؟‌
اهان پیدا کردم‌،‌‌ یک بافت طوسی رنگ برداشتم باشلوار وشال نوک مدادی‌،‌کفش های اسپرت تو طوسی ام رو هم پوشیدم‌،‌کیف و کفش ستش رو برداشتم به همراه گوشیم از خونه زدم بیرون‌،‌‌ این چند وقت حسابی توخونه حوصله ام سر رفته بود‌،‌ بعد از حرف های سهیل واقعاً به یک بیرون رفتن احتیاج داشتم‌!‌
بدون این‌که به کسی خبر بدم از خونه زدم بیرون‌،‌ دلم از همه شون گرفته بود حس و حال این‌که ماشین بردارم رو نداشتم‌!‌
برای همین بی مقصد راه افتادم تودل شهر‌،‌ اول یک سر رفتم پاساژ‌بهشتی

(توجه توجه تمامی مکان ها فرضی بوده و بهره گرفته شده از تفکرات نویسنده عزیز می‌باشد)

همین جوری که داشتم ویترین هارو با چشم‌هام بالا وپایین می‌کردم‌،‌ چشمم خورد به یک تاپ لیمویی رنگ حریر که میشد گفت‌کاملاً‌ بازه ولی واقعاً خوشگل و زیبا بود به سرعت رفتم داخل فروشگاه
- سلام اقا ببخشید من اون تاپ یقه اسکیه لیمویی رنگ رو می‌خوام‌ سایز‌00
بعد از اینکه سایز تاپ رو اورد رفتم داخل اتاق پرو و پوشیدمش‌،‌ واقعاً توی تنم خیلی خوشگل شده بود آره بابا واسه خودم مانکنی چیزی هستم
- به این میگن اعتماد به سقف نه افق نه بابا عرش
- عزیزم هرجور دوست داری فکر کن ولی خودتم میدونی که من بی نقصم
- آره ارواح مش قلی خان
- اه وجدان جان گند نزن تو رو جون هر کسی که دوست داری بزار تو حس و حال خودم باشم
- خیله خب باشه بابا من رفتم
-‌ برو به درک
تاپ رو دراوردم و رفتم برای حساب کردنش بعد از اون هم یک صندل که بند می‌خورد تا روی زانوم گرفتم‌،‌ با پاشنه ۵سانتی و یک دامن خیلی خوشگل، حتماً که نباید با سهیل بیام برای خرید عروسی‌،‌ خودم تنهامی‌تونم هوم؟
خلاصه همین جور ویترین ها وفروشگاه ها رو می‌گشتم و واسه خودم خرید می‌کردم آخر سر هم وقتی که خسته شدم به طبقه دوم رفتم و توی لابی رستوران نشستم‌،‌ سفارشم رو که دادم ومشغول خوردن شدم‌،‌ خندم گرفته بود دور تا دور میزم رو نایلون هایی گرفته بود که پرازلباس وکیف و کفش و حتی وسایل آرایشی بود‌!‌
همین جور که خندم رو می‌خوردم پیتزامم باهاش قورت می‌دادم یک نگاه به ساعت کردم اخ ساعت بیست و یک و سی دقیقه رو نشون می‌داد‌. پاک یادم رفته بود که گوشیم رو از روی بی‌صدا بردارم‌،‌ وصدا دارش کنم‌!‌
همیشه همین بود هروقت می‌یومدم پاساژ گوشیم رو می‌زاشتم رو بی صدا که کسی مزاحم خرید کردنم نشه و راحت تر بتونم به خرید کردنم برسم و وقتی که کارم تموم میشد تازه متوجه ساعت می‌شدم،‌ می‌دیدم‌ که خیلی وقته که تو پاساژ دارم می‌گردم نایلون هام رو برداشتم وبه طرف درب خروجی راه افتادم‌،‌ نایلون های زیادی توی دستم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #17
پارت شانزدهم:
به درب خروجی که رسیدم هرچی زور زدم نتونستم درب رو باز کنم‌!
می‌خواستم نایلون‌هارو بزارم پایین ‌که درب رو باز کنم‌؛ اما
دستی زودتر پیش قدم شد و درب رو باز کرد برام،‌برگشتم طرفش
و ازش بابت کمکش تشکر کردم وقتی رفتم بیرون
گوشیم رو به زور از جیب لباسم خارج کردم تا زنگ بزنم به اژانس،‌
که دوباره همون پسره اومد طرفم و ازم خواست،‌که سوار ماشینش بشم
خیلی ازش خواهش کردم و گفتم که بره و خودم آژانس می‌گیرم اما؛‌نرفت
-‌ ببخشید شما هم مثل خواهر منید من نمی‌تونم این موقع شب ولتون کنم و برم‌!‌پس لطفا بفرمایید سوار شید!
بعد از این حرفش به ناچار سوار ماشینش شدم و آدرس رو گفتم
-‌ ببخشید می‌تونم بپرسم فامیل شما چیه؟‌
با تعجب نگاش کردم که گفت:
-‌ ببینید اخه این آدرسی رو که دادید برام خیلی خیلی آشناست‌! پس میشه لطف کنید فامیلی تون رو بگید
با این حرفش گفتم:‌ - رادمهر هستم و شما‌؟!‌
با تعجب و یک تای ابروش رو برد بالا و گفت:
-‌ فرزند علی رادمهر؟!
در جوابش بله ای گفتم که گفت:
- خیلی خوشحالم که دیدمت دختر عمو حالا بگو نیلسای یا سدنا؟!‌
با این حرفش جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
- رامتین خودتی‌،‌ وایی خدا باورم نمیشه پسر دلم برات یه ذره شده بود
تا رسیدن به خونه کلی باهم حرف زدیم و درد ودل کردیم‌،‌ والبته من ازش در مورد سهیل کمک خواستم که با کمال میل قبول کرد
وقتی که رسیدیم به خونه از ماشین پیاده شدم رامتین هم پیاده شد‌،‌
تعارف کردم که بیاد بشینه داخل؛ اما‌قبول نکرد‌ گفت‌که خودش صبح یا فردا میاد به خان جون سر میزنه بعد از این حرفش رفت

نقل قول از زبان سهیل‌:

از صبح بعد از صبحونه منتظرم که نیلسا رو ببینم؛ اما‌معلوم نیست کجاست
از ظهر هر کاری که میکنم‌،‌ نمی‌تونم از فکر نیلسا دربیام
برای بار چندم رفتم پیش خان جون و آقا خان
_‌‌ سلام خبری از نیلسا نشد؟!
-‌ نه پسرم هنوز خبری از نیلسا نشده
_‌‌‌‌ اه چطور خبری از نیلسا نشده الان ساعت ۸شبه (20) کجاست
خون خونم رو می‌خورد زن من الان این موقع از شب معلوم نیست کجاست‌،کجا رفته
دارم دیونه میشم دیگه نمی‌تونستم فضای داخل خونه و اتاقم رو تحمل کنم‌!
از خونه زدم بیرون و شروع کردم به راه رفتن دقیقاً نمی‌دونم‌،‌چقد راه رفتم
که پاهام شروع کردن به گزگز کردن خیلی درد گرفته بودن
برای همین به سمت تابی که توی حیاط بود راه رفتم و نشستم روش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #18
پارت هفدهم:
داشتم از نگرانی می‌مردم دختره احمق زبون نفهم، بزار برگرده دارم براش باید یه چیزایی رو براش روشن کنم. مگه من بوق بودم که به من نگفت و خودش تنهایی ول کرد رفت بیرون.
هر پنج دقیقه به ساعت گوشیم نگاه می‌کردم و رگ گردنم بیش‌تر میزد بیرون، اعصاب واسم نمونده بود، اون هرچی بود الان به عنوان زن من، ناموس من بیرون بود! غیرت داشتم روش کلافه سرم رو بین دستام گرفتم.
ساعت حدودای ده و نیم شب بود که دیدم یه ماشین جلوی درب خونه متوقف شد.
می‌خواستم برم ببینمش که با صدای خنده نیلسا متوقف شدم.
و خشک شده روی تاب نشستم یعنی اون پسره کیه که داره باهاش می‌خنده؟
صورتم گُر گرفته بود، دلم می‌خواست نیلسا رو خفش کنم این ساعت اومده!
حالاهم که داره با یه پسر خوش و بش می‌کنه، در حیاط باز شد.
پسره نایلون‌ها رو گذاشت داخل و نیلسارو آروم تو بغلش گرفت.
نیلساهم بدون هیچ مقاوتی تو بغلش فرو رفت!
از این‌جا میشد تشخیص داد پسره تقریباً هم قد منه؛ ولی خب من یه سروگردن از اون بلند‌تر بودم.
هیکلش هم تقریباً مثل من بود یعنی دوستشه؟!
یعنی این‌قدر که من حرص می‌خوردم این‌جا
اون دوتا داشتن باهم خوش می‌گذروندن؟ دلم گرفت مگه من واسه نیلسا کافی نبودم؟

(از زبان نیلسا):

تو، تو کی هستی؟! با خانواده رادمهر چه نسبتی داری؟!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم شما خانواده رادمهر رو می‌شناسید؟!
گفت:
- اول خودتو معرفی کن بهت میگم
یعنی درست بود اسمم رو بهش بگم؟! تو تردید بین گفتن یا نگفتن بودم که گفت:
- نمیخوای چیزی بگی؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- من نیلسا رادمهر فرزند علی رادمهر هستم
با تعجب برگشت طرفم و گفت:
- نیلسا واقعاً خودتی؟ چقدر بزرگ و خوشگل شدی دختر! اصلاً نشناختمت وروجک.
با علامت سوال داشتم نگاهش می‌کردم که گفت:
- بابا من رامتینم دیگه اَه.
جیغ زدم:
- وایی رامتین خودتی چقد عوض شدی!
رامتین پسر عموم بود و وقتی که نوجوان بود بابا و مامانش رو توی حادثه تصادف از دست داده بود.
رویا تا همین چند وقت پیش توی خونه خان جون زندگی می‌کرد و حالا خونه مستقل گرفته بود. رامتینم وقتی پدرو مادرش فوت کردند، رفت آلمان و اون‌جا موندگار شد.
- رامتین!
- جونم.
- میگم پس زنت کجاست، چرا اونو نیوردی؟!
- چی زنم؟
آره خب زنت، یادته چند سال پیش یکدفعه زنگ زدی گفتی زن گرفتی و قراره همون‌جا باهاش زندگی کنی؟
- آها اونو میگی نه بابا من زن نگرفتم که خان جون گیر داده بود که باید بیای تهران دیگه بسه، هرچی از ما دور موندی دَرست هم که تموم شده باید بیای برات آستین بالا بزنم،
هرچی می‌گفتم نه نمیشه نمی‌تونم بیام؛ ولی بازم گیر می‌داد که باید بیای. خودتم می‌دونی نیلسا، رو حرف خان جون نمیشه حرف زد.
منم برای همین مجبور شدم بگم با یکی آشنا شدم چند وقت دیگه هم می‌خوام برم خواستگاریش، بعدش گیر داد که بزار صدای دختره رو بشنوم و این‌ها، منم از یکی از دوستای دانشگاهم خواستم که باهاش حرف بزنه. این‌جوری شد که خان جون قانع شد من همون آلمان بمونم وگرنه خیلی سال پیش برم می‌گردوند.
- آها پس این‌جوری شد.
- اره گلی، تو این وقت شب این‌جا چیکار می‌کردی؟
- اوم خرید دیگه مگه نمیبینی.
- نیلسا خانوم نمیگی خطرناکه، هان؟ اگه اتفاقی برات می‌افتاد چی؟
- حالا که هیچی نشده؛ اوم چیزه رامتین میگم چند وقته اومدی تهران؟
- یه هفته‌ای میشه که اومدم.
پس چرا زودتر نیومدی ببینیمت، می‌دونی رویا و همه ما چقدر دلمون برات تنگ شده بود.
- می‌دونم گلی منم دلم برای همه تون تنگ شده بود؛ ولی‌ خب گفتم اول یک خونه بگیرم، تو این چند وقتی ک این‌جام مزاحم کسی نشم.
- یعنی نیومدی که بمونی؟چرا خب آخه؟!
- نیلسا تو هنوز این رفتارت رو ترک نکردی بچه‌ام که بودی نمی‌زاشتی کسی حرفش رو کامل بزنه همش می‌پریدی وسط حرفاش.
- ببخشید خب معذرت می‌خوام.
- خیلی خب نمی‌خواد معذرت خواهی کنی. من اون ور یک شرکت دارم، شرکت داروئیه خودت که می‌دونی وقتی که دکترام رو گرفتم
با ارثیه‌ای که از بابا و مامان بهم رسیده بود یک شرکت زدم اولش کوچیک بود؛ اما حالا تو دو، سه تا کشور گسترشش دادم الان هم خان جون بهم زنگ زد و گفت که این همه سال نیومدم حالا واسه عروسی تو خودم رو برسونم، منم بابت همین از آلمان اومدم این جا.
اوه، پس موضوع عروسی رو می‌فهمید. یاد سهیل افتادم که با سارینا حرف میزد.
چطوره منم اذیتش کنم با این حرفم لبخندی رو لبم نشست و خیلی شیک به رامتین که متعجب نگاهم می‌کرد لبخند زدم و گفتم:
- پسر عمو!
- جون پسرعمو.
- می‌تونی کمکم کنی؟
- اره تو جون بخواه.
از این‌که بالاخره می‌تونستم سهیل رو اذیت کنم خوشحال بودم ولی؛ اگه اون علاقه‌ای بهم نداشته باشه چی؟
اگه دوستم نداشته باشه که نقشه‌ام بهم می‌ریزه، دیگه نمیشه که اذیتش کنم.
بادم کم‌کم داشت می‌خوابید که ندای درونم فعال شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #19
پارت هجدهم:
نیلسا خودتو جمع کن تو نیلسایی، نیلسای رادمهر
تو می‌تونی اونو عاشقش کنی
فقط یکم تلاش کن با این حرف وجدان اعتماد ب عرشم رفت و رسید ب کهکشان‌ها
ی بار دیگه نقشم رو با رامتین مرور کردیم دیگه ساعت های حدود ده و خوردی بود
ک به خونه خان جون رسیدیم دروبرام باز کرد و نایلون هارو هم گذاشت داخل
اروم دستاشو دورم حلقه کرد و منم هیچ حرکتی نکردم ک در گوشم گفت
نیلسا ناخواسته اولین قدم رو برداشتیم پسره روی تاب نشسته
از ی طرف خوشحال بودم و از یه طرف هم دلشوره داشتم یعنی چه فکری در موردم میکنه؟
ولی؛ بازم بی خیالی زیر لبم گفتم و رامتین رو بغل کردم اون مثل داداشم بود
شروع کردم ب یواش خندیدن
باهاش خدافظی کردم نایلون هارو برداشتم و رفتم طرف خونه
سهیل روی تاب نشسته بود و سرش رو پایین گرفته بود
رسیدم نزدیکش اما؛ حتی یک نیم نگاهم بهم ننداخت دلم یک جوری شد
رفتم نزدیک ترش و دستم رو ب طرفش گرفتم سلام عرض شد اقا سهیل
یا خدا این، این چرا اینجوریه؟!ترسیدم و ی قدم عقب برداشتم
کل صورتش گُر گرفته بود رگ گردنش ب خوبی مشخص میشد
از روی تاب پاشد و اومد نزدیکم دستش رو تا بالای صورتم اورد بالا
اما؛ یهو دستش رو انداخت پایین و منو محکم گرفت توبغلش
از حرکتش کاملا جا خورده بودم و مثل مجسمه ایستاده بودم
سرم رو روی سینش گذاشته بود که بوی عطر تلخش ب خوبی حس میشد
سرشو اورد پایین و اروم گفت:کجا بودی این چند ساعت؟
نمیگی نگرانت میشن هان؟!نباید از خودت ی خبر بدی بهمون؟!
بعد با صدای محکم تری همون قدر با جذبه ولی اروم در حالی ک به خودش فشارم میداد
گفت این پسره کی بود آوردتت؟
اوه پس دیده! همینجوری که داشتم تقلا میکردم از تو بغلش بیام بیرون
گفتم چیزه هوا سرده، میشه کمکم کنید خرید هام رو ببرم داخل
از عمد رسمی باهاش حرف زدم که ولم کنه اونم انگار متوجه شد
که دست هاش رو از دورم باز کرد و همه نایلاون هارو برداشت و رفت داخل
جون مرصی قدرت، مرصی بازو، ناز نفست همین جوری می‌گفتم و مرصی مرصی می‌کردم
تا رسیدیم تو خونه اول از همه ب خان جون و اقا خان سلام کردم
بعد تند و سریع گفتم رفته بودم خرید شرمنده ک دیر شد ببخشید
و با اجازه‌ای گفتم و خرید هام رو برداشتم که برم بالا ک یهو دستی روی دستم نشست
سرم رو که بالا آوردم با چشم های همیشه بهار سهیل روبه رو شدم
نایلون هارو از دستم کشید و ب سمت راه پله ها حرکت کرد
وسایل رو گذاشت داخل اتاقم ومستقیم رفت روی تختم نشست
می‌دونستم منتظر بود ک بهش بگم اون پسره کیه! اگه می‌گفتم رامتینه
ک کل نقشم نقشه بر آب میشد اگه هم نمی‌گفتم کیه ک سهیل میزد لهم می‌کرد
هوف حالا چه غلطی بکنم سرمو ب دو طرف تکون دادم بعد ب سهیل نگاه کردم
ک خیره بهم داشت نگا می‌کرد اروم گفتم اِ چیزه شما نمی‌خواید برید بیرون
می‌خوام لباس عوض کنم خستم با پرویی زوم کرد روم و گفت
دوروز دیگه که ازدواج کنیم من حوصله این مسخره بازی هارو ندارم
که برم بیرون و بیام داخل درضمن محرمتم مشکلی نیست
الانم یه کلمه ک جواب بدی تموم میشه اون پسره کی بود؟! هوم!
سرم رو اودم پایین ک با حرف سهیل اب تو دهنم خشکید...


(از زبان سهیل):


شورش رو در اورده بود این از دور اومدنش اون از نگفتن اینکه پسره کیه
و این اخری ک داشت رو مخم رژه میرفت رسمی حرف زدنش بود
مطمئن بودم که نمیگه اون پسره کیه پس برای همین یک شرط گذاشتم
که مثلا تو شرایط سخت قرار بگیره و بگه اون پسره کیه
همین جور ک خیره بهش نگا می‌کردم گفتم ببین یک کاری می‌کنیم
یا میگی اون پسره کیه یا از الان تا زمانی ک عقد رسمی کنیم
من تو اتاق تو و روی تخت تو می‌خوابم و توام حق نداری پاتو از اتاق بزاری بیرون
سرش رو اورد بالا چشماش از حدقه در اومده بود و با دهن باز نگام می‌کرد
خندم گرفته بود اما؛ با این حال اخم کردم و گفتم از همون اولم بهت گفتم
زندگی من قانون داره فهمیدی؟ قانون، اولین قانونش اینه ک بدون اجازه من
حق نداری جای بری دوم ب غیر از من معاشرت با هر مذکری واسط حرومه
سوم از این ب بعد یا همراه من میری بیرون یا اصلا نمیری شیرفهم شدی؟
سرش رو تکون داد ک بلافاصله گفتم نشنیدم چَشم ارومی گفت
که بلافاصله بعدش گفتم خب چیکار کنیم میگی که اون پسره کیه یا چمدونم رو بردارم بیام اینجا؟
صورتش هعی سرخ و سفید میشد اخی بچم داشت خجالت میکشید
اما؛ من نمی‌تونستم بی خیال بشم اینکه بخوام اذیتش کنم واسه هم اتاقی شدن واسم جالب بود
اما ب احتمال ۸۰ درصد مطمئن بودم ک اون قبول نمیکنه و اسم پسره رو میگه
اما؛ با حرفی ک زد با حیرت بهش خیره شدم
- خیله خب باشه اقا سهیل حالا ک شما می‌خواید من مشکلی ندارم
می‌تونید چمدونتون رو بیارید داخل اتاقم حالام بفرماید
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #20
پارت نوزدهم:
خیله خب باشه حالا که تو میخوای بچرخی خب باشه می‌چرخیم
پاشدم و سرم رو تکون دادم رفتم ب سمت اتاقم از این فرصت پیش اومده
باید سعی کنم تمام سو استفاده رو ببرم لباسم رو با یک لباس راحتی عوض کردم
شیشیه عطرم رو هم روی خودم خالی کردم موهامم مرتب کردم
و چمدونم رو برداشتم و رفتم توی اتاقش لباساش رو با یه تیشرت شلوار راحتی عوض کرده بود
جلوی ایینه ایستاده بود که موهای بلندش رو ببافه بدون اینکه متوجه باشم
رفتم سمتش و موهاشو اروم از دستش گرفتم و همون جور که سارینا بهم یاد داده بود
سعی کردم ببافم بافت ساده راحت تر بود اما؛ من داشتم واسه خودم زمان می‌خریدم
برای همین موهاش رو بافت تیغ ماهی زدم اینقدر اروم اروم وبا تمرکز کار می‌کردم
که اگه کسی تو اون حالت منو میدید می‌گفت یک ارایشگر ماهرم
بعد از 00:30کارم تموم شد و با یک فانی باف موهاش رو بستم
و ب سمت تخت حرکت کردم و خودم رو روی تخت انداختم
که با دیدن پتو و بالشت روی کاناپه بادم خابید هه پس بگو چرا قبول کرده
فوری ب سمت کاناپه رفتم و پتو وبالشت رو برداشتم و برگشتم طرف نیلسا و گفتم
اگه قرار بود ک روی کاناپه بخوابی می‌موندم توی اتاق خودم
حالام یا بگو اون پسره کیه یا مثل بچه ادم میای میری روی تخت میخوابی کدومش هان؟
توقع داشتم ک سروصدا کنه و بگه اصلا به توچه چیکارمی هان که اومدی بهم دستورمیدی
یا بگه این ازدواج اجباریه تهش طلاقه هرکار دلم بخاد می‌کنم ب توام ربطی نداره
اما؛ در کمال ناباوری رفت و روی تخت خوابید هم خوشحال بودم هم ناراحت
خوشحال بابت اینکه می تونم بهش زور بگم و ناراحت برای اینکه منو داره تحمل میکنه
که اسم و ادرس اون پسره رو نده همینجوری ک ب تخت و نیلسا خیره شده بودم
و داشتم میگفتم برم یا نرم که دلم بر عقلم پیروز شد و ب سمت تخت پرواز کردم
اروم رفتم و خوابیدم روی تخت اباژور رو هم خاموش کردم و توی تاریکی ب نیلسا چشم دوختم
همین جوری نگاش می‌کردم ک دیدم نفساش منظم شد دوسه باری صداش کردم
اما؛ وقتی دیدم جواب نمیده مطمئن شدم که خوابش برده سرم رو کمی بردم جلو
سعی کردم موهاشو بو کنم ببینم عطری که همیشه توی رمان ها میگن چطوریه
یک نفس عمیق کشیدم اما؛ چیزی عایدم نشد چون اون جایی رو که داشتم بو می‌کردم
بالشت بود نه موهاش با پشت دست اروم کوبیدم تو پیشونیم و یکم دیگه هم جلوتر رفتم
اها خودشه اوف چه بوی خوبی میده موهاش 00:15طول کشید ومن همین جوری داشتم موهاش رو بو می‌کردم
ک کم کم چشمام گرد شد و خوابم برد صبح با خوردن نوری تو چشمام بیدار شدم
می‌خواستم پرده رو بکشم ک دیدم دستم سنگینی میکنه
انگار خاب رفته چشمامو باز کردم و اومدم دستم رو کمی ماساژ بدم
ک دیدم نیلسا تو بغ*لمه سرش رو دقیقا گذاشته روی قفسه سینم
ضربانم بالا رفته بود قلبم تپش گرفت دستاش رو دور کمرم حلقه کرده بود
اخه این چرا اینجوری می‌خوابه
هوف حالا با نیلسا چیکار کنم خیلی خوشگل خوابیده بود
کوچیک ترین تکونم باعث میشد بیدار بشه
اروم دستاش رو از دورم باز کردم
بعد رفتم ب طرف دستشویی صورتم رو شستم مسواک هم زدم
اومدم بیرون
- نه می‌خوای بمون راحت باش تعارف نکنی ها یک وقت ناراحت میشم
- تو حرف نزنی نمیگن لالیا
از دست شویی اومدم بیرون و مستقیم رفتم طرف نیلسا
اروم تکونش دادم بعد از چند بار تکون دادن بالاخره بیدار شد
سرم رو طرفش گرفتم و گفتم زود اماده شو بیا پایین می‌خوام ببرمت بیرون
یک کاری هست ک باید انجام بدی چمدون خودمم برداشتم و رفتم طرف اتاق خودم
لباسام رو با یک دست کت و شلوار سورمه‌ای عوض کردم موهامم طبق معمول زدم بالا
بعد از دوش گرفتن با عطرم زدم پایین ک از چیزی که دیدم شوکه شدم
خان جون نشسته بود و اقاخان داشت باهاش صحبت میکرد
با یکی از دست هاش هم دست خان جون رو گرفته بود و با نوک دستاش
روی دستای خان جون دست می‌کشید


- خان جون:
مهرشاد بخدا دیگه طاقت ندارم یه کاری کن من نمی‌تونم ببینمت و بی تفاوت باشم
تموم این سال ها که نبودی انگار یک چیزی رو گم کرده بودم حالام که اومدی
این بازیه مسخره رو درست کردی بعد از انجام کارمون سهیل و نیلسا بایداز هم جداشن

- اقاخان:
باشه فَتانه، هرچی تو بگی اما؛ جداشدن بچه ها دست خودشونه نه من نه تو حق نداریم تو کارشون دخالت کنیم الانم بهتره بری صورتت رو بشوری الاناست ک بچه ها بیان پایین و مارو تو این موقعیت ببینن
- یعنی چی ک مهرشاد حق نداریم تو کاراونا دخالت کنیم؟ مثل اینکه ما اونارو مجبور کردیم ک باهم ازدواج کنن حالام همین ک گفتم باید از هم جدا شن
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
282

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین