پارت دهم:
یه نیم تنه خیلی خوشگل طلایی پوشیدم با شلوار سفید ومانتوی طلایی با ردای سفید و شال ستش، صندلای سفید طلاییم روم که پاشنه پنج سانت داشت رو هم پوشیدم، موهای طلاییم رو فر درشت کردم و روی شونم ریختم در اخرم رژ قرمز مخملیم رو زدم که عالی شد وقتی صدام کردند چادر سفید مامان رو انداختم روی سرم و از پله ها پایین رفتم، همه با چشم هاشون قورتم میدادند ها چیه؟! فکر کردین راست گفتم نه بابا
اینا مال توی فیلم هاست اینجا واقعیته، واقعیت همه یا توی گوش هم پچ پچ میکردند یا سرشون توی گوشی هاشون بود هیچ کی متوجه حضورم نشد برای همین خیلی آروم از پله ها اومدم پایین که با صدای خان جون مجبور شدم برم کنار سهیل اونم روی مبل دو نفره بشینم! با این هیکلش جام خیلی تنگ میشد کُپ نشسته بودم کنارش، کم مونده بود بهم بگه خجالت نکش، تعارف نکن، یهو بیا برو تو لوزع المعدم ام !
از تفسیرم یک لبخند کوچیک اومد روی ل* ب* م که سهیل گفت: - هه خیلی خوشحالی نه؟! از ترشیدگی نجاتت دادم
اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: - اره منتظر یک خ* ر بودم که بیاد از ترشیدگی نجاتم بده
بعد دستام رو کمی بردم بالا و رو به سقف حالتی که بخام دعا کنم گرفتم و گفتم: - خدایا خیلی ممنون که خر مش رمضون خدابیامرز رو به جای اسب سفید پادشاه فرستادی که از ترشیدگی نجاتم بده
بعد هم روم رو کردم اون طرف ، رگ گردنش برجسته شده بود صورتش هم از خشم سرخ شده بود هه اینه هرکول بی خاصیت می خواستی اذیتم نکنی با صداب اقا خان به حال برگشتم که ازم میخاست بهش بگم قَبلتُ هه داشت برامون صیغه میخوند با صدایی که از تهه گلوم خارج میشد آروم گفتم: - قَبلتُ
بعد از خوندن خطبه چه می خواستم چه نه سهیل محرمم بود خان جون گفته بود که بریم داخل اتاقم تا کمی با هم صحبت کنیم زندگیمونم بر عکسه همه یه عروس و دامادهاست، همه قبلش حرف میزنند ما بعدش، مجبوری بلند شدم و رو به سهیل گفتم: - بفرمایید
اونم پشت سرم به راه افتاد در رو باز کردم و خودم اول رفتم داخل اون هم پشت سرم اومد یک راست رفتم روی تخت نشستم، اون هم اومد کنارم، مثل جوجه اردک ها بود، تی تی کنان دنبالم مییومد وقتی نشست رو بهش گفتم: - میخام همه چیز زود انجام بشه اون هم سرش رو تکون داد هه مگه زبون نداره
- حتما نداره دیگه!
- اه هزار بار بهت گفتم ندای درون قبل از اومدنت یک خبر بده اه گندت بزنن
وقتی حرفم با وجدان تموم شد سرم رو آوردم بللا که دیدم سهیل داره خیره نگام میکنه
نگاه اش کردم و گفتم: - ها چیه خبریه بد نگذره بهتون
یک پوزخند دیگه زد و گفت: - به نفع خودته اون زبونت رو کوتاه کنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودته شیر فهم شدی؟!
- این الان به من دستور داد؟! هه زبون خودم دلم میخاد درلز باشه به تو چه اصلا چنان بزنم آدمت کنم که نفهمی از کجا خوردی اخمام رو کشیدم توهم و گفتم: - ببین اقائه هرکول بی خاصیت این آخرین بارت باشه که اینجوری باهام صحبت میکنی
- اوخی ترسیدم جوجه
- منو میگی این قدر جِرَم گرفته بود که دوست داشتم همین جا دارش بزنم جوجه رفیق فابته ها ب* ی* ش* ع* و* ر
- راحت باش رفیق فاب ندارم! به هر حال باید بگم زندگی من، قانون داره حالا که جواب مثبت دادی هرجور که دلم بخاد باهات رفتار میکنم اوکی؟!
- بعد هم پاشد و در مقابل چشم های متحیر گ* ش*ا*د شده من رفت بیرون برای اینکه فکر نکنه روم رو کم کرده بلافاصله پشت بندش از اتاق خارج شدم هه به من میگن نیلسا حالا حالا ها باید بچرخی تا بتونی روم رو کم کنی اقا سهیل ...
نقل قول از زبان سهیل: - وقتی رفتیم داخل اتاق نشستیم رو تخت گفت: - که میخاد همه چیز زود تموم شه منم فقط سرم رو تکون دادم دوست داشتم بیشتر نگاه اش کنم تا اینکه بخام حرفی بزنم که ازم دلخور شه زبونم همیشه خدا نیش داشت! پس فقط تمرکزم رو گذاشته بودم رو صدا و حرکاتی که انجام میداد سرش رو انداخته بود پایین و لبه شالش رو گرفته بود توی دستش و بهش فشار می اورد، وهیچی نمیگفت منم از فرصت استفاده کردم و بیش از حد بهش خیره شدم که فکر کنم سنگینی نگاه ام رو احساس کرد، سرش رو آورد بالا و گفت: - ها چیه؟!
از پروئیش خنده ام گرفته بود هر دختری جا اون بود باید از خجالت سرخ و سفید میشد ولی؛ این نشسته میگه ها چیه خبریه؟! خندم رو پشت یک پوزخند قایم کردم و گفتم: - بهتره اون زبونت رو کوتاه کنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی، دوست داشتم باهام کل کل کنه که آخر بار تنبیه اش کنم
- مریضی مگه؟!
- لطفا تویکی دیگه خ* ف* ه هرچی میکشم زیر سر توئه اگه تو نمیگفتی به حرف بابا بزرگت گوش کن الان اینجوری نمیشد جناب اقای وجدان
- هوی از کجا معلومه که من مَردَم؟!
- یعنی چی؟ نکنه میخای بگی دختری هان؟!
- اوه شایدم!
- برو بابا توام وقت گیر اوردی بعد از اینکه به نیلسا گفتم زندگیم قانون خودش رو داره بدون منتظر موندن برای جوابش از اتاق زدم بیرون باید بدونه که همه چی بر وفق مرادش نیست از اتاق که زدم بیرون اونم پشت سرم اومدبا یک نیشخند نگام می کرد توجهی بهش نکردم، ورفتم پایین رو کردم به خانومی که یکم میانسال میزد و تازه فهمیده بودم که بهش میگن خان جون! گفتم: - ما باهم مشکلی نداریم اگه اجازه بدید واسه گرفتن آزمایش با نیلسا بریم نیلسا که اسمش رو از دهنم شنید به طوری سمتم چرخید که صدای مهره های گردنش رو شنیدم.