. . .

در دست اقدام رمان گرداب خاطرات | محیا

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
اسم رمان: گرداب خاطرات
ژانر:طنز، عاشقانه
نام نویسنده:محیا
ناظر: @mahi1390
خلاصه:سال هاپیش در خانواده سلطنتی رادمهر ها اتفاقی رخ می‌دهد که آینده را تحت تٵثیر قرار می‌دهد زنی در آستانه میان سالی عاشق می‌شود و پسری ک از غرورش می‌گذرد تا به دختری برسد که دوستش دارد پیرمردی که به دستورش قتلی صورت می‌گیرد اما؛همه این‌ها به خاطر رسیدن به عشقه...
پایان خوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #2
پارت اول
ای بر آبا و اجدادت صلوات اخه سدنا من از دست تو چیکار کنم هان؟! د بگو دیگه؟!
- خیله خب بابا آب روغن قاطی نکن حاجی جون پاشو پاشو که خان جون اول صبحی کل خاندان رو دور هم جمع کرده
- یعنی چی که جمع کرده اَه من پا نمیشم بیام ها
- جرئت داری جلو بابا علی بگو
پوف، گمشو برو اون ور می‌خام برم دشوریی
(توجه داشته باشید دشوری همون دست شوییه)
سدنا با خنده ایشی گفت و رفت.
بعد از انجام کارهای مربوطه از دشوریی اومدم بیرون. صاف رفتم جلو آیینه موهای صاف و لختی داشتم که تا پایین کمرم می رسید چشم های عسلی کشیده ای داشتم بینی قلمی که خدادای عملی بود با لبای کوچولوئه صورتی رنگ چهره ام مناسب بود وبه رنگ پوست سفیدم میومد.
آخ قد وبالای تورعنا رو بنازم همینجوری تو حس و حال خودم بودم و داشتم برای خودم شعر میخوندم که سدنا از پشت سرم جیغ کشید.
برگشتم طرفش و با صدای بلند داد زدم: - چته وحشی؟!
مگه از باغ وحش فرار کردی که اینجوری پشت سرم جیغ و داد میکنی؟!
با غیض برگشت طرفم و گفت:


ادامه دارد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #3
پارت دوم
- ای بابا دیدم یه گاوی داشت جلو آیینه از خودش و کمالات نداشته اش تعریف میکرد گفتم اگه از توی اون حس و حال درت نیارم سکته رو میزنی
سدنا خواهر کوچیک تر از من بود و شانزده سال سن داشت از لحاظ عقلیم البته به نظر من کمبود داشت وگرنه سالم سالم بود چهره اش درست شبیه به مادرم بود موهای فرفری ریز با چشمانی به رنگ دریاش که آبی تر و پاک تر از هرچیز دیگری بود با صدای زهره جان خدمتکارمون به حال برگشتم
- انگار که تا قبلش تو آشپز خونه بودین هه!
- باز تو پیدات شد ندای درون؟
- یوهاهاها گفتم اعلام حضور کنم یه وقت تنها نباشی
- برو بابا حست نیست خلاصه که داشتم میگفتم با صدای زهره جان خدمتکارمون به حال برگشتیم وبه طرف آشپز خونه رفتیم تا صبحونه رو کنار پدر نوش جان کنیم بعد از صبحونه به طرف اتاقم راه افتادم یه بافت طوسی بخاطر اینکه پاییز بود وهوا رو به سردی می‌رفت با کیف و کفش ست که به بافت طوسی‌ام میومد تنم کردم در آخرهم یک شال مشکی انداختم سرم؛ سدناهم درست مثل من یه بافت پاییزه پوشید که فقط رنگ لباسش بامن فرق میکرد
بعد از لباس پوشیدن یک آرایش ملایم و ساده کردیم و راه افتادیم به طرفه خونه خان جون

ادامه دارد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #4
پارت سوم:
وقتی که رسیدیم همه دور هم نشسته بودند و دونفر دیگرهم بودند که نمی‌شناختمشون بعد از اینکه سلام و احوال پرسی کردیم با سدنا به طرف آشپز خونه رفتیم که رویا و رَهام اونجا نشسته بودند رویا دختر عموم بود و هیجده سال سن داشت با یه داداش به اسم رامتین که زن داشت و خارج از کشور زندگی می‌کرد رَهام هم‌سن سدنا بود ودختر عمه‌ام میشد. سلامی کردیم وهمین جور که می نشستم گفتم: - رویا جریان چیه اینا کی هستند؟ رویاهم گفت: - نمی‌دونم ماهم وقتی اومدیم همین‌جا بودند.
آهانی گفتم و یک شیرینی برداشتم گذاشتم دهنم که یکدفعه رها گفت: - نیلسا اون پسره رو نگاه کن چقدر جذاب و به قولی جیگر هستش
با دهن پر نگاه‌اش کردم و تا می‌خواستم دهنم رو باز کنم گفت: - اول دهنت رو خالی کن که خفه نشی
منم به حرفش گوش کردم و بعد از اینکه دهنم رو خالی کردم به پسری که توی حال دقیقاً رو‌به‌روی آشپز خونه نشسته بود نگاه کردم پوستش سفید سفید بود جوری که دل آدم رو بزنه، موهای خرمایی که چند تا از تارهای جلوش روی صورتش ریخته شده بودند بینی قلمی و لب های قلوه ای
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #5
پارت چهارم:
- وای چقد خوشگله چه نازه چقدر کیوته
- دست پدرم درد نکنه چیزای جدید می‌شنوم!
- وا تو از کجا پیدات شد وجدان جان
- خب اگه پیدام نمیشد که پسر مردم رو می‌خوردی یک آب هم روش
- خب این دفعه رو تو راست میگی
- من همیشه راست میگم مشنگ جان
- برو بابا مشنگم خودت هستی ها، حالاهم برو دهن من رو باز نکن
- باشه باشه نزن حالا
واو چشماش رو نگاه کن سبز سبز بود اصلاً یه چیز می‌گم یه چیز دیگه می‌شنوی نگم براتون
هنوز همون جوری داشتم انالیزش می‌کردم که دیدم اخماش رو کشید تو هم، وا خب چته یه نظر که حلاله برادر
با صدای خان جون به جمع پیوستیم خان جون گلویی صاف کرد و گفت اِهم اِهم فکر کنم اِهم گفتناش بخاطر این بود که حواس ما رو به خودش جلب کنه
- خب غرض از جمع کردنتون این هست که ایشون خانواده احتشام هستند مهرشاد خان که بزرگ خاندان احتشام هستند و صداش می‌‌زنند اقا خان، ایشون هم نوه پسریشون سهیل هستند.
رها: - اوه پس اسمش سهیله لعنتی چشماش گویی سگ داره
با صدای رها به سمتش برگشتم وگفتم: - زشته
و یک چشم غره حسابی بهش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #6
پارت پنجم:
نمی‌دونم چرا وقتی گفت:ل*ع*ن*ت*ی چشم هاش سگ داره دلم می‌خاست خ*ف*ش کنم خودم رو زدم به بی خیالی و به حرف های خان جون گوش کردم
_ سهیل تنها نوه پسریشون هستند و یک نوه دختر هم دارند که ایران نیست
- خب چرا خانواده احتشام اومدند اینجا؟
این حرف رو رویا به زبان آورد که خان جون گفت:
- چون که از آشنایان و دوستان خانوادگی ما هستند و برای آشنایی بیش‌تر شماها رو دور هم جمع کرده ام
چون قرار شد شب خونه خان جون بمونیم با دختر ها به سمت طبقه بالا رفتیم همه آنها در مورد سهیل حرف می‌زدند؛ ولی من فقط گوش می‌کردم، بعد از فوت مامان آدم توداری شده بودم و هر حرفی به زبان نمی آوردم
- وای دیدیش رویا عجب اُبهتی داشت
- اره ل*ع*ن*ت*ی معلومه مثل خودمون پولدارن دیدی همه لباس هاش مارک دار بود
- ای بابا همه چیزش به کنار دیدید توی دستش حلقه نبود؟!
نمی‌دونم چرا وقتی حرف سدنا رو شنیدم گوش هام رو تیز کردم
رها: - چی واقعاً نداشت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #7
پارت ششم:
- اره بخدا نداشت خودم دیدم
همون جوری تو افکار خودم بودم و به حرف هاشون گوش می‌کردم که، در زده شد و خان جون اومد داخل لبخند کوچیک و دلنشینی زد و گفت: - می‌بینم که خوب دیدش زدین ها
همه ما با این حرف خان جون زدیم زیر خنده، خان جون درسته که به قول خودش سن و سالی ازش گذشته ولی روحیش درست مثل یک جوان ۱۸ساله بود و ما با خان جون خیلی راحت بودیم خب برگردیم به حال
- خوب دیدش زدین ها
سرمان را به نشانه مثبت تکون دادیم که گفت: - آقا خان امر کرده است که نوه‌اش با یکی از نوه‌هایم ازدواج کند برای همین امروز همه شما را جمع کردم اینجا که خبر دار باشید
و رو کرد به من و ادامه داد:
- نیلسا تو نوه ارشد من هستی از همه لحاظ تکمیلی و از خانومی و متانت چیزی کم نداری
با حالت زاری نگاه اش کردم و گفتم: - خب که چی خان جون حتی یک درصد هم من رو با اون هرکول فرض نکنید. بعد هم بلند شدم و از اتاق زدم بیرون، همون جور که داشتم تو حیاط قدم می‌زدم به این فکر کردم که خان جون هر چقدر هم زورش زیاد باشه حق نداره من رو به زور شوهر بده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #8
پارت هفتم:
هوا بخاطر پاییز زیادی سرد شده بود، انگار اونم می‌خاست زورش رو بهم نشون بده! بخاطر اینکه هوا سرد بود رفتم داخل، داشتم می‌رفتم طرف آشپز خونه که یک لیوان آب بخورم که گامپ خوردم به ی ستون! اوخ مماغم، مماغ خوشگلم ایی همین‌جوری داشتم از درد ناله می‌کردم که چشمام رو باز کردم دیدم، اه اینکه ستون نیست؛ این پسر خوشگله است همون هرکوله!
ز*ا*ر*ت حالا چرا اخم کرده؟! هه اون زده به من اخم هم میکنه واسم پسره ب*ی*ش*ع*و*ر نفهم منم با اخم خیره نگاه اش کردم که یه تای ابروش رو داد بالا و من هم از کنارش رد شدم، فکر کرده کیه؟! هه دارم برات آقا سهیل!
نقل قول از زبان سهیل: - هوف دختره نفهم اومده زده به من حتی یه ببخشید خشک و خالی هم نمیگه، اصلاً یک ذره‌ام شعور نداره ولی خب ازش نگذریم دختر خوشگل و زیبایی بود از این دختر قد کوتاه های تو ب*غ*ل*ی چشم هاشم؛ که حرف نداشت وقتی اون جوری که داشت دماغش رو می مالید و آخ و ا*و*خ می‌کرد مثل بچه ها شده بود خندم گرفته بود، ولی بازم اخم کرده بودم، اگه این اخم هارو نداشتم در هر زمانی هیچ کسی از من حساب نمی برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #9
پارت هشتم:
- به خودم که اومدم دیدم با یک تای ابرو که بالا ایستاده بود همون‌جا ساکت ایستادم و دارم به مسیری که دختره رفته نگاه می کنم اینقدر غرق فکر کردن شدم که الان هر کسی من رو ببینه میگه رد دادم ،تازه یادم اومد برای چی از اتاق اومده بودم بیرون بعد راه افتادم برای انجام دادن کارم!

نقل قول از زبان نیلسا: - بدون حرف وارد اتاقم شدم، حوصله دختر ها رو هم نداشتم، برای همین اومدم به اتاق اختصاصی خودم هر کدوم از ما یک اتاق داشتیم تو خانه خان جون که وقتی میایم راحت باشیم. ا* و* ف بوی عطرش هنوز توی مماغمه یک دقیقه‌ام نشد! ولی خب بازم بوی عطرش رو احساس کردم، معلومه از اون دسته آدمایی هست که شیشه عطر رو روی خودشون خالی می‌کنند، اصلا ولش کن م* ر* د* ه* شور ریختش رو ببرن؛ ن نبرن
- تکلیفت رو روشن کن ببرن؟ یا نبرن؟! هوم
- ببین وجدان جان هزار بار گفتم بی هوا نیا آدم می‌ترسه خب!
- اوم خب باشه چون این بار با ادب گفتی، سعی خودم رو می‌کنم
- آفرین حالا گ* م* ش* و برو می خوام بخابم
- اصلا خاک بر اون سر من که میام به تو سر می زنم
- اوف وجدان بگیر به خواب، شب بخیر
- شب خوش!
- صبح با سر و صدای دختر ها از خواب بیدار شدم مثل همیشه سر اینکه چه کسی نزدیک ترین نقطه میز بشینه دعوا بودند هوف چه حوصله‌ای داشتند، بی حوصله صورتم رو شستم رفتم پایین، با همون تاپ شلوارک دیشبم، مدیونید اگه فکر کنید از قصد پوشیدم اصلاً یادم نمی اومد خانواده احتشام اینجا هستند! همین‌جوری با تاپ قرمز مخملیم و شورتک لی آبی رنگم داشتم می رفتم پایین که سنگینی نگاه یک نفر رو روی خودم احساس کردم! سرم را آوردم بالا، که دیدم بله آقا سهیل با دهن باز داره نگام می‌کنه، رفتم جلو صدام رو کمی بردم بالا و محکم گفتم: - چیزی گم کردید جناب احتشام؟!
که یک دفعه به خودش اومد وگفت: - هه فکر نمی‌کردم بخاطر اینکه به چشمم بیای اینجوری لباس بپوشی
یک پوزخند هم کاشت روی ل* ب* ش و رفت، خشک شده بودم! درست بود که زیاد اعتقادی به حجاب و پوشوندن خودم نداشتم اما؛ اون جور دختری هم نبودم که خودم رو بخاطر جلب توجه یک پسر به نمایش بگذارم!
- اعصابم خراب بود بابت دیشب حالا هم بخاطر حرف های سهیل بدتر هم شده بود هرکول بی خاصیت آدمت می‌کنم با عجله رفتم داخل اتاقم تا این گند نا خواسته‌ای رو که زده بودم رو جمع کنم! یه تیشرت پوشیدم که طرح لی داشت با یک شلوار لی آبی نفتی یک مانتوی ساده ابی هم با شال ستش پوشیدم چون دلم نمی‌خواست فکر کنه بخاطر اون اول صبح لباس پوشیدم که جلب توجه کنم! وقتی که آماده شدم رفتم پایین سلام کردم و شروع کردم به خوردن صبحانه، سهیل دقیقا جلو ام نشسته بود وهرازگاهی با یک پوزخند نگاه ام می‌کرد دیگه از دست نگاه اش کفری شده بودم ک ...
از زبان سهیل: - تازه از اتاق اومده بودم بیرون که صدای در اتاق دختره بلند شد هه حتی اسمش رو هم نمی دانستم هنوز متوجه من نشده بود یک تاپ شلوارک پوشیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #10
پارت نهم:
- که تضاد خیلی قشنگی رو با پوست سفیدش ایجاد می‌کرد همین جوری مشغول انالیز کرد و به قولی دید زدنش بودم که اومد نزدیکم و با صدای رسایی گفت: - چیزی شده جناب؟!
بازم نگاش کردم و یک لحظه از تو ذهنم رد شد این دختره جلوی همه این جوری لباس می‌پوشه؟! اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - هه فکر نمی کردم بخاطر اینکه به چشمم بیای اینجوری لباس تنت کنی
بعدم یک پوزخند زدم بهش و از کنارش رد شدم، رفتم که صبحانه ام رو بخورم ، سر میز صبحانه ام باز کنار هم افتادیم! رو به روی هم، لباس هایش رو عوض کرده بود اما؛ این دلیل نمیشد که یادم بره کارش رو، امکان بوده که جلوی همه اونجوری لباس پوشیده باشه برای همین هرازگاهی با یک پوزخند نگاه اش می‌کردم بار آخری که نگاه‌اش کردم یک لبخند دندون نما زد! بی توجه به اون دختره قهوه‌ام رو به لبم نزدیک کردم چون سرد شده بود راحت تر می‌تونستم بخورمش! همین جور داشتم می‌خوردم که حالم بهم خورد، تند از جام بلند شدم و دویدم سمت دست شویی، جوری عق می‌زدم که انگار حاملم از استدلال خودم خندم گرفت قهوه ام کوفتم شده بود معلوم نیست کی وقت کرده بود این همه نمک بریزه داخلش، بزار واست دارم دختره چشم سفید بعد از خوردن صبحانه همه رفتیم داخل اتاقمون، ظهر بعد از ناهار تکلیف ازدواجم روشن میشد هرچهار تا دختر خوشگل بودن ولی این دختره یک چیز دیگه بود اونا چسپ بودن، و هرازگاهی می‌دیدم که بهم ایما و اشاره می‌کردند ویو چیزایی می‌گفتن که نگم بهتره والا اما؛ این دختره کلا لجباز و یک دندست از شخصیتی که داره خوشم میاد! فکر کنم از همه شون بزرگ تر بوداما؛ از لحاظ قد و هیکل یکی بودن البته این دختره اوف مردم از بس گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم مُردَم از بس که گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم! تو همین فکرا بودم که اقاخان اومد داخل با خوشرویی به سمتش رفتم رو کرد بهم و گفت: - بعد از رفتن پدر و مادرت تو تنها کسی هستی که پیشم موندی اگه این ازدواج به نفعت نبود، باور کن هیچ وقت اجبارت نمیکردم ! هرچهار تا دختر خوب و خانوم هستند اما از نظر سنی خیلی باهم اختلاف سنی دارید تو بیست و شیش سالته و اونا هنوز نوجوان هستند پس نمی تونم مجبورت کنم که با آنها وارد ر* ا* ب* ط* ه بشی می‌مونه نوه بزرگ خان جون، که اسمش نیلسااست
- اوه پس اسمش نیلساست چه قشنگ! من به نظر اقاخان خیلی اهمیت می‌دادم اما؛ بازم ازش پرسیدم چرا حالا‌؟ چرا اینجا؟ چرا این خانواده؟!
این بار فقط کمی نگاه ام کرد و گفت: - سهیل ما قبلاً هم با هم در موردش صحبت کردیم، شاید یک روزی دلیلش رو بهت گفتم! پس دیگه ازم نپرس
- سرم رو انداختم پایین و ناخن هام رو کف دستم فرو کردم و آروم گفتم: - چشم هرچی شما بگید اقاخان که به خواسته‌اش رسیده بود لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو بست بعد از گذشت پنج مین صدامون کردند و رفتیم پایین نیلسام اومده بود، هنوزم همون لباس های صبح تنش بود رفتم و رو به روش نشستم که اقا خان شروع کرد به صحبت کردن و نیلسا رو از خانواده اش خواستگاری کرد.

از زبان نیلسا: - همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد توی دو روز کل زندگیم دود شد و رفت هوا ! اخه این هرکول از کجا پیدا شد؟! هه هرچی هم که می‌گم، نمی خوامش هیچ کسی به حرفم گوش نمیده!
- دیروز که اقاخان داشت ازم خواستگاری می‌کرد این سهیل گودزیلا یک سر بهم چشم غره می رفت و هعی پوزخند می زد فکر کنم اگه کنارش بودم تیکه تیکه ام می‌کرد! می دونستم که به هر حال باید به سهیل جواب مثبت بدم اما؛ سه روز ازشون وقت گرفتم! قرار شد فرداشب جواب رو بگم، دل تو دلم نیست همش شور می زنه
- هه از خداتم باشه پسر به اون نازی به اون خوشگلی
- هوف تو دیگه لطفا ساکت شو اگه چیزی نگی، نمیگن لالی ها
- تقصیر منه که میام پیش تو
- من نخوام صدای ندای درونم رو بشنوم کی رو باید ببینم؟!
این سه روز هم با جنگ های پی در پی من و وجدان جان همون ندای درون اعصاب خورد کن گذشت خب امشب چه شبی است؟!
- شب مراد است امشب!
- اه م* ر* د* ه شورت رو ببرند برو گ* م* ش* و دیگه اه
- باشه بابا نخور منو رفتم
نشستم جلوی آیینه یک آرایش ساده اما؛ شیک نشوندم روی صورتم، حالا که قراره این ازدواج زوری انجام بشه چرا این گوریل رو کمی اذیتش نکنیم هوم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین