. . .

در دست اقدام رمان گرداب خاطرات | محیا

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
اسم رمان: گرداب خاطرات
ژانر:طنز، عاشقانه
نام نویسنده:محیا
ناظر: @mahi1390
خلاصه:سال هاپیش در خانواده سلطنتی رادمهر ها اتفاقی رخ می‌دهد که آینده را تحت تٵثیر قرار می‌دهد زنی در آستانه میان سالی عاشق می‌شود و پسری ک از غرورش می‌گذرد تا به دختری برسد که دوستش دارد پیرمردی که به دستورش قتلی صورت می‌گیرد اما؛همه این‌ها به خاطر رسیدن به عشقه...
پایان خوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #21
پارت بیستم
آقا خان: باشه فتانه هر چی تو بگی ؛ اما جداشدن بچه‌ها دست خودشونه نه من و نه تو حق نداریم تو کارشون دخالت کنیم الان هم بهتره بری صورتت رو بشوری الاناست که بچه ها بیان پایین و ما رو تو این وضعیت ببینن - یعنی چی که مهرشاد حق نداریم تو کار اونا دخالت کنیم؟ مثل این که ما اون هارو مجبور کردیم که باهم ازدواج کنن حالا هم همین که گفتم باید از هم جدا شن باشه باشه فتانه هرچی تو بگی فقط زودتر پاشو برو صورتت رو بشور الاناست که بیدار بشن امروز جواب آزمایش شون میاد سهیل: این کارشون یعنی چی چرا من باید از نیلسا جداشم؟ چرا وقتی نمی‌خواستن من به نیلسا برسم این ازدواج رو اجباری کردن چرا من باید از نیلسام بگذرم هان چرا؟! اعصابم داغون شده بود مغزم نمی‌کشید داشتم کم می‌آوردم یعنی نیلسارو از دست میدادم!؟ ؛ ولی من فقط یه روزه که تونستم عطر موهاش رو بو بکشم و با تمام وجودم بلعیدم من هنوز بهش نگفتم از احساسم از این که دوسش دارم یا عاشقش شدم از این که وقتی نباشه کنارم حالم بد میشه نگرانش میشم نه نه نه امکان نداره ؛ حتی اگه به قیمت جونم هم بگذره من از نیلسا نمی‌گذرم
- هه بابا قهرمان حالا کی از مرگ و میر حرف زد که تو ادای سوپر من در میاری اه وجدان عادت کردی بیای گند بزنی وسط اعصاب من گمشو برو تو هم که وقت نمی‌شناسی هعی وقت و بی وقت میای اراجیفت رو میگی و بعد میری می‌خواستم برگردم و برم بالا که نیلسا آماده شده و داره میاد پایین یه مانتوی نیلی رنگ با روسری هم رنگش پوشیده بود یه آرایش ملایمم کرده بود شلوار لی و کفش کتونی سفید هم پوشیده بود کیف سفیدش رو هم دستش گرفته بود و داشت میومد پایین رسید کنارم و گفت: چرا اینجا ایستادی؟! یه ابروشم برد بالا انگار می‌خواد مچ منو بگیره با لبخندی که مسخره نشونم میاد برگشتم طرفش و گفتم:
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #22
پارت بیست و یکم
منتظرت بودم بریم پایین باهم صبحونه بخوریم بریم بیرون اهانی گفت و قدم برداشت منم همراهش راه افتادم خان جون و آثقا خان از جاهای قبلی شون پاشده بودن و درست مقابل هم اون طرف میز نشسته بودن سلام آرومی کردم و با نیلسا رفتیم و شروع کردیم به خوردن صبحونه ، صبحونه مون رو که کامل کردیم موقع رفتن به بیرون بودیم که خان جون صدامون کرد عزیزانم دارید می‌رید بیرون هرچی که لازم دارید بخرید آخر هفته سه روز دیگست در جریانید که؟! دوتامون فقط سر تکون دادبم و رفتیم بیرون مستقیم رفتم طرف آزمایشگاه این قدر گاز می‌دادم که صدای نیلسا در اومده بود ؛ اما من بدون توجه به اون فقط گاز می‌دادم حرفای خان جور بدجور ناقوص خطر رو تو دلم تکون داده بود سرعتم ۱۶۰بود و همین جور داشت میرفت بالاتر که ... از زبان نیلسا: دیشب خیلی خوب خوابیده بودم کلی شارژ شده بودم صب با تکون های سهیل از خواب بیدار شدم سعی کردم به خودم برسم یه آرایش خیلی ملایم و ملیح رو روی صورتم انجام دادم بعد از اینکه لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم سهیل پایین پله ها ایستاده و بدجور اخماش توهمه انگار که توی یه سردرگمی باشه ؛ حتی متوجه منم نشد بعد از ۵دیقه که آنالیزش کردم خسته شدم و به سمتش رفتم چرا اینجا ایستادی؟! یه لبخند خیلی مسخره زد هه مثلا می‌خواست من نفهمم که درونش چه آشوبیع خبر نداره از کی پشت دیوار قایم شدم و نگاش می‌کنم - منتظر بودم بیای پایین باهم صبحونه بخوریم هه مثلا این الان توقع داشت من باور کنم؟ بی خیال آهانی گفتم و وارد آشپز خونه شدیم طبق معمول خان جون و آقا خان هم همون جا بودن بعد از صرف صبحانه خان جون گفت: سه روزه دیگه یعنی آخر همین هفته عقدمونه خیلی خوشحال شدم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
280

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین