. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #81
- توی دانشگاه! من خیلی زود دل باختم و خودم رو شیدای مازیار کردم؛ ولی مازیار پسر سرسختی بود که اصلاً توی دانشگاه به کسی محل نمی‌داد و این هم برای من خوشحال کننده بود و هم ناراحت کننده. خوشحال بودم که با هیچ دختری دوست نیست و ناراحت بودم؛ چون این‌جوری ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی سخت می‌شد؛ ولی دست تقدیر مارو سر راه هم گذاشت و شدیم هم‌گروهی برای یک تحقیق و این‌جوری روابطه‌امون به بیرون از دانشگاه هم کشیده شد و کم کم متوجه شدم اون هم دوستم داره؛ ولی دو سال طول کشید تا خواستگاریم اومد. من تمام خواستگارانم رو، رد می‌کردم به بهونه تحصیل و همش منتظر اون بودم. چون واقعاً دوستش داشتم. وقتی اومد بدون معطلی پذیرفتم و دو سال هم عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم.
- الان مازیار چند سالشه؟
- هم‌سن فرهاده!
لبخند زدم و گفتم:
- چندتا آبجی و داداش داره؟
- سه تا آبجی داره و یه داداش. خانواده‌ی پر جمعیتی هستن، بر عکس ما که فقط من و داداشم هستیم.
- اون‌وقت واست زندگی باهاشون سخت نیست؟
- وقتی عاشق بشی چشم‌هات رو روی همه چیز می‌بندی.
با این حرفش سکوت کردم و توی فکر رفتم. واقعاً ممکن بود عاشق یکی بشی و بعد چشم‌هات رو روی تموم کم و کاستی‌هاش و بدی‌هاش ببندی؟ یعنی ممکن بود من هم عاشق فرهاد بشم؟ شنیده بودم عشق دست خود آدم نیست؛ ولی من نباید عاشق می‌شدم تا وقتی از فرهاد سردی می‌بینم. نباید دل بهش ببندم که بتونه با این نقطه ضعف آزارم
بده و شایدم تنهام بذاره و بره. من نباید می‌ذاشتم توی قلبم جایی برای فرهاد باز بشه؛ چون این اصلاً به نفعم نبود و من حاضر نبودم خودم رو برای فرهاد خورد کنم.
با صدای مهنام به خود اومدم:
- یاسی خانوم؟
سوالی نگاهش کردم:
- بله؟
- میشه درخواستمون رو قبول کنید؟
به همشون که منتظر بهم چشم دوخته بودن نگاه کردم و گیج گفتم:
- چه درخواستی؟
فرهاد به جای مهنام گفت:
- میگن پیانو بزنی واسشون.
سپیده دنباله‌ی حرف فرهاد رو گرفت:
- فرهاد خان هم همراهت بخونه.
وای خدا نه! من نمی‌تونستم چون قطعاً اشکم در می‌اومد و من دلم نمی‌خواست غرورم جلوی جمع زیر سوال بره؛ ولی نمی‌شد قبول نکنم. واقعاً بی‌ادبی بود. پس به ناچار لبخندی زدم:
- البته!
ازجام بلند شدم و به سمت پیانوی گوشه‌ی سالن رفتم و با خودم فکر کردم:
- چه‌قدر دلتنگ آپارتمانم و پیانوی خودمم!
پشتش نشستم و سعی کردم کاملاً عادی و آروم باشم. فرهاد بالا سرم و جلوم روم وایستاد و دستش رو روی پیانو گذاشت و چشم‌های من که آروم توی چشمش گره خورد. زمزمه کرد:
- آروم باش، خب!
من با این حرف کوتاه به معنای واقعی آروم شدم و چرا باید فرهاد این همه روی من تأثیر داشته باشه؟
دستم رو حرکت دادم و فرهاد با لبخند محوی شروع کرد:
" روزها بی‌حوصلم، شب‌ها خواب ندارم!
فاصله زیاد شده، دیگه تاب ندارم!
خاطرات‌مون تا الان من رو آروم کرده.
دوری به ما نمیاد، من رو مسموم کرده!
لحن حرف‌هام رو دیگه با همه سنگین کردم.
عشق رو تمرین کردم، حرف‌هایی که دوست داری، صد دفعه تمرین کردم.
دل بی‌طاقت شده، حال من بد شده!
طفلی چند وقته که خیلی بی طاقت شده!
تنهایی واسش بده، عشق تو تا ابده!
دل، بد عادت شده حال من بد شده.
توی فنجونم فال من بد شده!
طفلی دل‌خوره بدجوری پره،
دل هوایی شده! حال من بد شده.
چند دفعه واسه رفتن مرد شده.
بسه فکر می‌کردم رفتنت یه حدسه!
دل بد عادت شده حال من بد شده.
غصه‌هام تمومی نداره تا ابد شده.
بسه همه جا تنگیه نفسه!
هنوزم عشق تو، توی این دلمه!
هر کی یک جوریه، این هم یک مدلمه!
من گرفتارت توی این رابطم قهر یک مشکلمه!
استرس تو شب‌هام دور چشم‌هام نموند.
نیستی فالم تو هی صد دفعه می‌خونم و
هنوز عشقت عالیه عطرت این حوالیه!
دل هوایی شده، حال من بد شده.
چند دفعه واسه رفتن مرد شده.
بسه فکر می‌کردم رفتنت یک حدسه!
دل بد عادت شده، حال من بد شده.
غصه‌هام تمومی نداره تا ابد شده.
بسه همه جا تنگیه نفسه!"
(تا ابد، محسن ابراهیم زاده)
با صدای تشویق جمع دستم رو برداشتم و نگام توی چشم‌های آرومش حلقه شد و زمزمش رو شنیدم:
- عالی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #82
لبخند زدم و از جا بلند شدم و با هم روی یه مبل دو نفره نشستیم که لهراسب گفت:
- واقعاً شما دو نفر خیلی بهم میاین.
با خجالت سر به زیر انداختم و فرهاد زیر لب تشکری کرد که ژاله برای شام دعوت‌مون کرد.
بعد از شام به بالکن‌شون رفتم. خیلی من رو یاد آپارتمان خودم می‌نداخت. با شنیدن صدای پایی برگشتم و با دیدن ژاله که سینی حاوی دو فنجون قهوه دستش بود، با لبخند ازش تشکر کردم و جلوی هم روی صندلی‌ها نشستیم.
به بخاری که از فنجون‌ها بلند می‌شد نگاه کرد و گفت:
- هیچ‌وقت شده تو زندگیت حس کنی یه کمبود خیلی بزرگ داری؟
این چه سوالی بود؟ واقعا ًکمبود داشتم؟ خب تا قبل از مرگ پدر و مادرم هیچ‌وقت کمبودی حس نکردم؛ اما توی این یک سال خیلی خوب می‌فهمیدم معنای تلخ تنهایی و کمبود محبت یعنی چی!
- آره، الان یک ساله پدر و مادرم فوت شدن و من خیلی توی این یک سال سختی کشیدم ژاله. خیلی برام سخت بود تنهایی و بی‌کسی و تنها شدن توی یازده سالگی، وقتی کاملاً نیازمند محبت خانواده‌ام بودم؛ ولی نمی‌تونستم برشون گردونم و چاره‌ای جز تحمل نداشتم و بین این همه آدم حس می‌کردم بی کس ترینم؛ ولی دیبا دوستم واقعاً خواهرانه کنارم بود و من با اطمینان می‌تونم بگم اگر اون نبود الان من هم نبودم.
- فرهاد گفته بود که تازه تو رو پیدا کرده.
سری تکون دادم که گفت:
- من تا الان کمبودی نداشتم یاسی، ولی الان حس می‌کنم دیگه زندگی واسم رنگی نداره. حس می‌کنم نگاه‌های همه پر از حس ترحمه، حتی نگاه مازیار! من می‌ترسم یاسی از این‌که مازیار از من خسته بشه و تنهام بذاره. خیلی تلاش کردم به دستش بیارم و
نمی‌خوام به این راحتی از دستش بدم. حتماً خبر داری که ما بچه‌دار نمیشیم و مشکلی هم از هیچ‌کدوم‌مون نیست. همه‌ی دکترها همین رو میگن؛ ولی واقعاً نمی‌فهمم چرا بچه‌دار نمیشیم؟ مازیار میگه بچه برام مهم نیست؛ ولی من می‌دونم هر مردی آرزو داره بچه‌اش رو تو آغوشش بگیره، خصوصاً اگر پسر باشه و اسمش رو زنده نگه داره.
اشک‌های ژاله دلم رو آتیش می‌زد. غم خودم رو فراموش کردم و دستم رو، روی دستش گذاشتم.
- ببین ژاله، من مطمئنم که تو و مازیار به زودی صاحب بچه میشید. بهت قول میدم، فقط آروم باش و صبر کن. شوهرت عاشقته به خدا تو نباید با این رفتارهات اون رو هم ناراحت کنی. من به راحتی ازچشم‌هاش عشقش رو نسبت به تو می‌خونم و متوجه‌ام که همش حواسش دنبال توئه و وقتی می‌بینه توی فکری، به هر نحوی شده از فکر بیرون میارتت؛ چون براش مهمه که تو شاد باشی. تو هم سعی کن غصه نخوری، من بهت قول میدم اگر صبر کنی و از خدا بخوای حتماً بهت میده. مادرم همیشه می‌گفت خدا بخیل نیست که جواب خواسته‌های بنده‌هاش رو نده، فقط می‌خواد امتحان‌شون کنه و صبر و استقامت‌شون رو محک بزنه. پس تو هم نا‌امیدی رو بذار کنار و همیشه بدون خدا
رو در همه حال داری. از امشب بیشتر از قبل به همسرت بها بده و بهش محبت کن چون نه تو مقصری که بچه‌دار نمیشید، نه اون! پس دلیلی نداره خودت رو سرزنش کنی و مازیار هم ناراحت نیست.
ژاله با دقت به حرف‌هام گوش می‌داد و بعد اشک‌هاش رو پاک کرد.
- یاس واقعاً حرف‌هات بهم آرامش داد، ممنونم که این‌ همه مهربونی! حق با توِ باید صبر کنم.
با ورود سپیده و سیما ساکت شدیم که سیما درحالی که کنار ژاله می‌نشست گفت:
- ژاله جون اومدیم یه خبری رو بهت بدیم.
ژاله با لبخند گرمش گفت:
- خب؟
سپیده سرش رو به زیر انداخت.
- من حامله‌ام!
ژاله دست زد و با خوشحالی گفت :
- مبارکه، مبارکه!
بهش نگاه کردم و با لبخندی که روی لب‌هاش بود، آروم شدم و همراهی‌ذش کردم که سیما و سپیده با تعجب نگاه‌مون کردن و سیما گفت:
- ژاله ناراحت نشدی؟
ژاله نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت:
- نه، چرا باید از این خبر خوب ناراحت بشم؟
سیما و سپیده به وضوح نفس راحتی کشیدن و چهارتایی باهم کف زدیم و سیما هلهله کرد که مردها به بالکن اومدن و مازیار با دیدن صورت خوشحال ژاله با تعجب گفت:
- چی شده؟
ژاله به سمتش رفت و کنار گوشش یه چیزهایی گفت که مازیار با لبخند به سپیده تبریک گفت و سپیده با خجالت سر به زیر انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #83
مازیار آهنگی توی ضبط گذاشت و صداش رو بلند کرد و بلافاصله دست ژاله رو گرفت و با هم مشغول رقص شدن و من متوجه عشق و محبت بینشون شدم و چشم‌های ژاله که حالا از غم درونش کم شده بود و با لبخند گرمش توی چشم‌های مازیار نگاه می‌کرد.
انگار باعث تعجب مازیار شده بود؛ ولی از این تغییر خوشحال بود. سیما رو بهم گفت:
- برید وسط دیگه.
- نه ممنونم سیما جان، خسته‌ام! شما برید.
اون شب بهم خوش گذشت و ساعت دوازده بود که بالاخره رضایت دادیم و برگشتیم خونه و با رسیدن‌مون فرهاد زود شب بخیر گفت و رفت بخوابه و من هم چند لحظه بعد از اون به اتاقم رفتم.
***
همه چیز آماده‌ی مسافرت‌مون بود و من واقعاً از این مسافرت خیلی خوشحال بودم. از این‌که یه مدت از تهران و اتفاق‌هاتش دور میشم و آب و هوام عوض میشه، چون دیگه داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. فقط از خدا می‌خواستم که این سفر بهم خوش بگذره و
روحیه‌ام عوض بشه.
دیبا هم مثل من خوشحال بود و مدام از مهراد تشکر می‌کرد؛ ولی من فقط همون دفعه‌ی اول ازش تشکر کردم و دیگه نخواستم بیشتر از این تشکر کنم که خیال کنه ندیده‌ی یه مسافرت استم.
روز یکشنبه رسید و ساعت پروازمون پنج عصر بود. فرهاد از امروز مرخصی داشت و با اون همه املاک و ارثیه‌ای که از عمو بهش رسیده بود، اگر تا آخر عمرش هم کار نمی‌کرد واسش بس بود.
پوزخندی زدم و چمدونم رو که حالا حاضر بود، جلوی در اتاق گذاشتم و خودم به حمام رفتم و توی وان دراز کشیدم. رابطه‌ی من و فرهاد به جای این‌که گرم بشه، روز به روز سردتر می‌شد و من بی تفاوت از کنارش می‌گذشتم؛ اما دیبا همیشه و همیشه نگران بود و مدام از من می‌خواست این همه بی‌خیال نباشم؛ ولی تا موقعی که فرهاد نمی‌خواست عشقی باشه، من هم واقعاً نمی‌تونستم کاری بکنم، چون از قدیم گفتن عشق یه طرفه تهش نابودیه و الحق هم راست گفتن.
زیر دوش ایستادم که صداش رو از توی اتاق شنیدم که اسمم رو صدا می‌زد.
- یاس؟
شیر رو بستم و گفتم:
- بله؟ من توی حمومم.
از صدای قدماش فهمیدم جلوی در ایستاده.
- می‌خوام برم خرید، میای؟
- برای خودت؟
- آره.
- باشه، یه نیم ساعت صبر کن میام.
- من پایینم، لفت ندی‌ها.
بعدم صدای بسته شدن در اتاقم رو شنیدم و پوفی کشیدم و دوباره زیر دوش رفتم.
جین و مانتو و شال قرمزم رو با کفش سفیدم پوشیدم و بعد از عطر و آرایش ملایم همیشگی‌ام، با لبخند محوی از اتاقم بیرون رفتم که دیدم روی مبل نشسته و کلافه مدام به پله‌ها نگاه می‌کنه که با دیدنم بلند شد و گفت:
- خوبه گفتم لفتش نده‌ها.
بی‌توجه به خشمش به سمت در ورودی رفتم و صدای نفس‌های عصبیش رو حس کردم.
کم محلی فقط می‌تونه حال این فرهاد رو بگیره.
سوار ماشین شدیم که برای بهتر شدن اوضاع گفتم:
- حالا چی می‌خوای بخری؟ می‌تونستی صبر کنی تو کیش خریدهای تو انجام بدی.
- نمی‌شد، لازمه! می‌خوام لباس و چند دست تیشرت و شلوار بگیرم.
سری تکون دادم و تا رسیدن به مرکز حرفی نزدم. حتی حوصله نداشتم ضبط رو هم روشن کنم.
در کنار هم راه افتادیم و من واقعاً از این‌که هم قدمش هستم، احساس غرور کردم؛ چون برعکس اخلاقش که بد بود خودش و تیپش واقعاً جذاب بود و استایلش حتی هنگام راه رفتنم حفظ می‌شد و باعث می‌شد ناخودآگاه مجذوبش بشی.
توی پاساژها سرک می‌کشیدیم؛ ولی خیلی مشکل پسند بود. حتی من هم اِنقدر وسواس به خرج نمی‌دادم که اون این‌جوری می‌کرد.
چشمم روی جین مشکی مردونه‌ای ثابت موند که از قسمت جاکمربندش تا جیبش، یه زنجیر خوشگل کشیده شده بود و جنسش براق بود و یه کمربند سفید که دورش حلقه‌هایی ازجنس همون زنجیر بود هم توی جاکمربندیش بود و نظرم رو بدجور جلب
کرد. جوری که نفهمیدم چی کار می‌کنم و باذوق بازوش رو کشیدم و درحالی که به سمت مغازه می‌رفتم گفتم:
- وای! بیا این رو پرو کن فرهاد، مطمئنم خیلی بهت میاد.
چشم‌هام ازحدقه بیرون زد. چی کار کرده بودم؟ بازوش هنوز تو دستم بود و من بهش گفته بودم این شلوار بهش میاد! از کِی من این همه باهاش صمیمی شده بودم؟
سر جام ایستادم و آب دهنم رو قورت دادم و بدون این‌که نگاهش کنم، بازوش رو رها کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #84
- ببخش! یک دفعه هیجان زده شدم.
وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه، سرم رو بلند کرد که با تعجب رد لبخند رو، روی لبش دیدم و چشم‌هاش که به چشم‌هام خیره بود. با خجالت سعی کردم لبخندی بزنم که گفت:
- سلیقه‌ی خوبی داری.
بعدم به سمت فروشنده رفت و لبخند من پررنگ‌تر شد.
جلوی اتاقک مخصوص پرو وایستاده بودم که آروم در رو باز کرد و من با حیرت بهش نگاه کردم که توی اون جین چه‌قدر خوشگل شده بود.
- چیه؟ چرا به من زل زدی؟
با دستپاچگی سریع نگام رو چرخوندم.
- هان! هیچی همین خوبه برش دار.
به این همه خنگ بازیم توی دلم فحش می‌دادم و اعصابم خورد شده بود که گفت:
- اون لباس چه‌طوره به نظرت؟
به اون‌جایی که اشاره کرده بود، نگاه کردم. یه لباس مردونه‌ی قرمز با خطوط سفید حالت شطرنجی داشت و خوشگل بود.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
- خیلی خوبه!
- بگو بیاره.
به فروشنده گفتم که براش آورد و موقعی که خواستم بهش بدم نمی دونم از عمد بود، یا از سهو که انگشتش رو به حالت نوازش روی پوست دستم کشید و تمام تنم لرزید. من زود و بدون نگاهی به چشم‌هاش از مغازه بیرون زدم و این‌قدر حالم منقلب بود که دیگه واینستادم ببینم لباس توی تنش چه‌طوریه.
حس می‌کردم از گرما بدنم ع×ر×ق کرده. چقدر بی‌جنبه بودم، اون فقط با انگشت کشیده بود روی دستم که ممکنه سهوی بوده باشه و حال من این همه دگرگون شده بود. کلافه دستم رو، توی موهام فرو بردم که صداش از پشت سر به گوشم رسید:
- بیا، هنوز تیشرت نگرفتم.
خودم رو لعنت کردم که چرا همراهیش رو قبول کردم و با اخم محوی بدون نگاه کردن مستقیم به چشم‌هاش راه افتادم و سرم رو با موبایلم گرم کردم تا دوباره حرکت احمقانه‌ای ازم سر نزنه و بیشتر از این آبروم رو ببره.
وارد یه مغازه شد و من همون جلو روی صندلی نشستم و سعی کردم اتفاق چند دقیقه پیش رو از یاد ببرم که بازوم کشیده شد و چشم‌هام توی چشم‌هاش قفل شد و اخم‌‌هاش که بدجوری درهم بود.
- همراهیت نکردم که بیای اسکورتم کنی، آوردمت که نظر بدی و توی خرید همراهیم کنی.
بی‌حرف سری تکون دادم و همراهش وارد مغازه شدم و چند تیشرت بهش پیشنهاد دادم؛ اما کاملاً سعی کردم کلامم بدون گرما و هیجان باشه.
چهار تا تیشرت به شکل و رنگ‌های متفاوت خرید و بعد از اون دیگه کاری نداشتیم که گفت:
- تو هیچی نمی‌خوای؟
دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم.
- نه، مرسی!
خریدهاش رو توی صندوق گذاشت و با هم سوار شدیم. جلوی یه رستوران وایستاد و گفت:
- ناهار که نپختی؟
- نه وقت نکردم.
با هم پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم.
***
درخونه رو باز کردم. سرم به شدت درد می‌کرد و نیاز شدیدی به خواب داشتم. هنوز ساعت سه عصر بود و می‌تونستم یک ساعتی رو استراحت کنم.
به دیبا پیام دادم.
- سلام من میرم بخوابم، ساعت چهار بیاید جلوی ویلای ما، تا بریم فرودگاه.
بعدم گوشی رو بی‌صدا کردم و وارد اتاقم شدم.
***
با حس تکون‌های دستی که روی بازوم بود، چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن فرهاد سریع از جام بلندشدم و با دیدن مانتو و شلوار که بعد خرید حتی تعویضشون نکرده بودم، نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که تاپ تنم نبوده. از این به بعد باید در اتاقم رو قفل کنم.
- چیه؟
نگام کرد و ساعتش رو نشون داد.
- الان مهراد این‌ها می‌رسن، قرار نیست حاضر بشی؟
از جام بلند شدم که از اتاق بیرون رفت. خیلی بد اخلاقه!
سریع حاضر شدم که صدای زنگ آیفون از پایین به گوشم رسید. کیف دستیم رو برداشتم و بعد از قفل کردن در اتاقم پایین رفتم.
دیبا با محبت بغلم کرد و برای هزارمین بار زمزمه کرد:
- خیلی خوشحالم که به این مسافرت می‌ریم.
لبخند زدم و گفته‌اش رو تائید کردم. قرار بود با ماشین مهراد این‌ها بریم. مهراد و فرهاد چمدون‌های ما رو داخل صندوق گذاشتن و من و دیبا عقب درکنار هم نشستیم و اون دو تا هم جلو نشستن.
اتفاقات صبح رو برای دیبا تعریف کردم که با لبخند گفت:
- معلوم که بهش احساس داری.
با تعجب گفتم :
- احساس دارم؟ یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #85
- ببین یاسی اگر بهش حسی نداشتی، وقتی دستش با دستت برخورد می‌کرد خیلی راحت ازش می‌گذشتی و توی بدنت تلاطم نمی‌افتاد؛ ولی تو داری میگی بدنت گرم شده و حتی از شدت هیجان ع×ر×ق کردی و این یعنی این‌که تو به فرهاد حس داری و می‌خوایش.
حرف‌های دیبا کمی واسم گیج کننده بود‌. خب، فرهاد جنس مخالف بود و مسلماً باید تن من با لمسش می‌لرزید، دلیل نمی‌شد که من بهش احساسی داشته باشم؛ اما چرا با لمس دست مهراد یا مردهای دیگه که از سهوی به دستم می‌خورد، این‌جوری نمی‌شدم؟
حتی موقعی که خواستم از فروشنده لباس فرهاد رو بگیرم، کاملاً سهوی دستم به دستش خورد؛ اما کوچک‌ترین حسی نداشتم؛ اما فرهاد... .
حق با دیبا بود انگار و این من بودم که نمی‌خواستم قبولش کنم.
تا رسیدن به فرودگاه مدام توی فکر بودم و متوجه گفت‌گوهای مهراد و دیبا نمی‌شدم.
چمدونم رو گرفتم توب دستم که کنارم ایستاد.
- ولش کن، خودم میارم‌شون.
دسته رو محکم‌تر گرفتم و در حالی‌که عینک دودی‌ام رو، روی چشمم می‌گذاشتم گفتم:
- چرخ‌داره، بردنش آسونه! سنگینم نیست، پس خودم می‌تونم بیارم. مرسی!
حرفی نزد و به کنار مهراد رفت و جلوتر راه افتادن و من و دیبا دنبال‌شون رفتیم.
توی سالن انتظار کنار هم نشستیم و مهراد و فرهاد رفتن تا چمدون‌ها و پاسپورت‌ها رو تحویل بدن. رو به دیبا گفتم:
- وقتی برگردیم کم کم باید برای مراسم عروسی‌ات حاضر بشی، نزدیک عیده هست.
دیبا با ذوق گفت:
- آره قراره توی ویلا جشن بگیریم، مثل عقدمون.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم با اومدن‌شون ازجا بلند شدیم که مهراد گفت:
- پرواز نزدیکه بیاید بریم.
کنار هم راه افتادیم که شماره‌ی پروازمون خونده شد. از پله‌ها بالا رفتیم و سوار هواپیما شدیم.
کنار شیشه روی صندلیم نشستم و کنارم فرهاد و بعدش مهراد و بعد هم دیبا نشست‌
برعکس خیلی‌های دیگه که توی هواپیما استرس می‌گرفتن یا حال‌شون به هم می‌خورد، من کاملاً عادی بودم که برعکس من دیبا با تشویش گفت:
- وای! من خیلی می‌ترسم.
روبه مهراد که نگران به رنگ پریده‌ی دیبا نگاه می‌کرد گفتم:
- به مهمان‌دار بگید یه لیوان آب قند براش بیاره.
خودم هم خم شدم و از کیف دستیم قرص ضد تهوع رو درآوردم و سمت مهراد گرفتم.
- یه دونه از این بهش بدید خوب میشه.
مهراد و دیبا با قدرشناسی بهم نگاه کردن و با اومدن مهمان‌دار و خوردن قرص توسط دیبا، هواپیما هم اوج گرفت و من به چشم‌های بسته‌ی فرهاد نگاه کردم و سرم رو به سمت شیشه برگردوندم و با خودم زمزمه کردم:
- زود برمی‌گردم تهران، منتظرم باش!
***
مهراد توی بهترین هتل کیش جا رزرو کرده بود و من خیلی احساس خستگی می‌کردم.
توی آژانس که نشستیم، دیبا کنار گوشم زمزمه کرد:
- یاسی از امشب با هم تو یه اتاق هستین، سعی کن به خودت نزدیکش کنی.
کلماتش مثل پتک توی سرم فرود می‌اومد. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ خب معلومه‌ این‌جا هتل بود و نمی‌شد برای هر دو یه اتاق جدا بگیریم، چون واقعاً مسخره بود.
با دلهره نگاهی به دیبا انداختم که با لبخند گفت:
- دختر نگران چی هستی؟
- تو هم جای من بودی نگران می‌شدی. وقتی من بایه لمس کوچیک انگشتش این‌طوری از خود بی‌خود میشم، فکرش رو بکن که حالا اون بخواد با من روی یه تخت بخوابه. به نظر من وحشتناکه دیبا!
- اون شوهرته یاس، چرا نمی‌خوای این رو بفهمی؟
- شوهر؟ اون فقط اسمش رو یدک می‌کشه عزیزم، تو که بهتر می‌دونی.
- این هم می‌دونم که زن کلید مرده و اگر بخواد به راحتی یخ وجودش رو ذوب می‌کنه‌ نمی‌دونم چرا داری لج می‌کنی؟
- از کجا معلوم یکی دیگه رو دوست نداشته باشه؟
دهن دیبا از حیرت بازمونده بود و من سرم رو برگردوندم که دستم رو گرفت.
- چی؟ یاسی تو چی می‌دونی؟
بی‌توجه دستم رو کشیدم.
- من چیزی نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم آرالیا توی زندگی فرهاد بی دلیل نبوده و با اون رقص‌شون به این باورم یقین پیدا کردم.
دیبا پوفی کشید و خواست حرفی بزنه که آژانس جلوی هتل ایستاد و من زود در رو باز کردم و پیاده شدم.
برعکس هوای تهران که یخبندان بود، این‌جا کاملاً خنک بود و هیچ سرمایی حس نمی‌شد و این خوشحالم می‌کرد. بوی دریا از همین‌جا هم به خوبی به مشامم می‌رسید و غرق آرامش می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #86
چشم‌هام رو اطراف چرخوندم و از زیبایی این جزیره‌ی
نسبتاً بزرگ، لبخند عمیقی روی لبم نشست که صدای فرهاد باز هم من رو از افکارم بیرون کشید.
- وقت برای دیدن زیاده، بهتره بیای چون همه‌امون خیلی خسته‌ایم.
چمدونم رو با حرص برداشتم و دنبالش کشیده شدم و به عظمت هتل نگاه کردم. کارت که مخصوص در اتاق بود، توی دست‌های فرهاد چرخ می‌خورد و اتاق‌هامون رو به روی هم بود.
دیبا لبخند محوی زد.
- صبح هم‌ دیگه رو می‌ بینیم، شب بخیر!
سپس دستی تکون داد و با مهراد وارد اتاق‌شون شدن و استرس من رو کاملاً نادیده گرفت و خب نمی تونست کاری هم بکنه.
فرهاد بدون توجه به من که مات مونده بودم کارت رو توی جا کارتی در کشید و در با صدایی باز شد. چه جالب بود!
وارد شد و من هم پشت سرش داخل رفتم. چراغ‌ها خاموش بود. دنبال پریز بودم که یک دفعه تمام اتاق غرق در نور شد و من با تعجب به فرهاد که کارت رو توی جا کارتی گذاشته بود و به این وسیله تمام چراغ‌ها روشن شده بود، نگاه کردم. کارشون تحسین برانگیز
بود. این‌جوری وقتی بیرون می‌رفتیم برق‌ها خودشون خاموش می‌شدن، چون کارت رو برمی‌داشتیم و باز رسیدن‌مون کارت رو که توی جاش می‌گذاشتیم، چراغ‌ها روشن می‌شدن.
فرهاد با خستگی روی مبل تکی گوشه‌ی اتاق لم داد و چشم‌هاش رو بست. من هم بیش از این صبر رو جایز ندونستم و چمدون‌ها رو خالی کردم و همه‌ی لباس‌هامون رو توی کمد چیدم و از بینشون یه تونیک و شلوارک برداشتم و پوشیدم که اون هم بلند شد و لباس‌های راحتی‌اش رو تنش کرد که با خجالت گوشه‌ی تخت نشستم و به اون که پشت به من مشغول تعویض لباس بود، نیم نگاهی انداختم و سرم رو به زیر انداختم که باز هم بدون توجه بهم رفت و سمت دیگه تخت دراز کشید و ساعدش رو، روی چشمش گذاشت و
بوی عطرش توی اتاق پیچید. من هم آروم دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم و ازش فاصله گرفتم و چون خسته بودم زود به خواب رفتم.
***
تکونی خوردم وچشم‌هام رو باز کردم. صدای نفس‌های منظم فرهاد در چند سانتی گوشم، نشون می‌داد هنوز خوابه.
چرخیدم سمتش و به صورت بی‌نقصش نگاه کردم و لبخند محوی ناخودآگاه روی صورتم نشست. بلند شدم و به حمام رفتم و بعد از یک دوش کوتاه زنگ زدم و سفارش قهوه دادم.
هنوز ساعت هفت صبح بود و برای صبحانه زیاد فرصت داشتیم.
بوی عطرش توی تمام اتاق پیچیده بود. جلوی آینه ایستادم و مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم که انگار از صدای سشوار بیدار شد و چند لحظه بی‌حرکت فقط نگاهم کرد و بعد وارد سرویس شد.
تقی به در خورد که آروم شالم رو، روی سرم انداختم و جلو رفتم. سینی حاوی قوری و فنجون قهوه رو از دست مستخدم گرفتم و اون رفت. روی میز گذاشتم، خودم نشستم که اومد و روبه روم نشست. برای دوتایی‌مون توی فنجون‌ها قهوه ریختم که بی‌حرف مشغول خوردن شد.
بعد از خوردن قهوه برای گوشیم پیغام اومد. بلند شدم و برش داشتم که دیدم دیبا پیام داده.
- سلام عزیزم، تا نیم ساعت دیگه بیاید رستوران هتل تا صبحانه بخوریم و از اون‌ور هم بریم گردش.
براش نوشتم:
- سلام، باشه عزیزم.
گوشی رو، روی عسلی تخت گذاشتم و پشت مبلی که نشسته بود ایستادم و کمی خم شدم سمتش که موهام ریخت روی گردنم و انتهاش روی گردن اون ریخت. صورتش به سمتم برگشت و چشم‌هامون توی هم قفل شد، دستپاچه شدم و از این حرکتم هزار بار خودم رو لعنت کردم که هرم داغ نفس‌هاش به صورتم خورد.
- حرفت رو بزن.
مسخ شده بودم و حتی نمی‌تونستم صاف بایستم. اتفاق خاصی نیفتاده بود، فقط موهام روی شونه‌اش بود و صورتم مقابل صورتش؛ ولی خیلی هول شده بودم و زمزمه کردم:
- دیبا گفت تا نیم ساعت دیگه بیاید.
رد لبخند روی لبش افتاد؛ ولی از جا بلند شد و با این کار موهام از روی شونه‌اش افتاد.
صاف ایستادم و بی آنکه نگاهش کنم به سمت کمد رفتم تا حاضر بشم. ازدست خودم عصبانی بودم که این‌جوری رفتار کردم که خیال کنه به توجهش نیاز دارم و خودش کنار بکشه. اون‌وقت دیبا میگه بهش محبت کن، این آقا از جای دیگه گرم میشه نیازی به من نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #87
با حرص مانتوی بهاری سفیدم و جین مشکی و شال و کفش راحتی مشکی‌ام رو تنم کردم و موهام رو حالت کج دادم و انتهاش رو با گیره نزدیک گوشم زدم و موهای پشتم رو بالای سرم جمع کردم‌ تا مزاحمم نباشن و گل سر سفیدم رو توش زدم.
آرایشم رو کمی غلیظ‌تر از همیشه کردم و عطرم رو هم زدم. هر دوتامون حاضر شده بودیم.
تیشرت جذب سفید و جین سبز پوشیده بود.
عضله‌هاش توی اون تیشرت به خوبی نمایان شده بود. پوزخند کم‌رنگی روی لبم نشوند.
زودتر از اتاق خارج شدم و راهی رستوران که بین راه بازوم رو کشید و با اخم گفت:
- بهتر نیست برای حفظ آبرو یکم ظاهرسازی کنی؟
توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- دیبا و مهراد که غریبه نیستن، بقیه مردمم که مهم نیستن.
روش و برگردوند و دستش رو به سمتم دراز کرد.
- واسه تو شاید مهم نباشن؛ ولی من دلم نمی‌خواد نگاه کسی با ترحم بهم دوخته بشه.
نگاهی به دستش انداختم. یعنی باید دستش رو بگیرم؟ خب حالا که خودش اقدام کرده بود، بهتره من هم کوتاه بیام.
دستم رو آروم جلو بردم و گذاشتم توی دستش که آروم فشرد و راه افتاد. با هم داخل آسانسور شدیم و با رسیدن‌مون به رستوران، نگاه دیبا قفل شد روی دست‌هامون و با ذوق نگاهم کرد که با دیدن پوزخند مسخره‌‌ام با حرص روش رو برگردوند.
دیبا رو در آغوش گرفتم که کنار گوشم گفت:
- چرا پوزخند می‌زنی؟ دوباره چی شده؟
- بعداً میگم.
با هم نشستیم و من سفارش رو به عهده فرهاد گذاشتم. برام فرقی نمی‌کرد چی بخورم.
بعد از خوردن صبحانه بلند شدیم و از رستوران و بعد از هتل خارج شدیم.
هوا فوق العاده بود و نشاط رو واقعاً برام به ارمغان می‌آورد. شالم رو به حالت باز و شل انداختم و دستم رو توی دست‌های فرهاد گذاشتم و به این فکر کردم که چقدر دست‌هام در مقابل دست‌هاش ظریف و شکننده‌ است. لبخند محوی روی لبم نشست که مهراد گفت:
- خب، اول کجا بریم؟
فرهاد: میریم بوستان آهوان!
من زیاد با این‌جا آشناییت نداشتم، چون اولین بارم بود که می‌اومدم؛ ولی مشخص بود فرهاد از جاذبه‌های گردشگری‌اش خبردار هست.
مهراد تائید کرد و بعد آژانس گرفتیم و من و دیبا و مهراد عقب و فرهادم جلو نشست و راننده حرکت کرد.
به خیابان‌ها و اطراف نگاه می‌کردم و به خالق این همه زیبایی احسنت گفتم! واقعاً جزیره کیش، یکی از بهترین مخلوقات خداست. چون دارای زیبایی‌های چشم‌گیری هست که به راحتی نمیشه ازش گذشت و من واقعاً از حسن سلیقه‌ی فرهاد مبنی بر سفرمون به این‌جا خوشحال بودم و تحسینش می‌کردم.
فرهاد از راننده پرسید:
- بوستان آهوان فقط مخصوص آهو هست یا حیوانات دیگه‌ای هم نگه داری میشه؟
مرد راننده که بسیار خوش مشرب و مهمون نواز بود به گرمی جواب سوال فرهاد رو داد.
- نه پسرم توی اون بوستان به جز آهو شیرها، شغال‌ها، روباه‌ها، میمون‌ها و گوزن‌ها هم نگه داری میشن و البته پرندگان هم هستن؛ اما بر خلاف بقیه‌ی حیوانات که در قفس‌ها هستند، آهو‌ها به طور آزادانه توی این بوستان در حرکت هستن. واسه همین اسم
این بوستان رو گذاشتن، بوستان آهوان!
برام گفته‌هاش جالب بود و این تحریکم می‌کرد تا زودتر این بوستان رو از نزدیک ببینم.
فرهاد با لبخند تشکر کرد و مرد خواهش می‌کنمی گفت و بعد جلوی ورودی ایستاد.
پیاده شدیم و فرهاد با پرداخت پول بهمون پیوست. وارد که شدیم، تمام اطراف رو به دقت نگاه می‌کردم تا چیزی از این‌ همه زیبایی از نگاهم پنهان نمونه.
دیبا به وسیله‌ی دوربینش از حیوانات حاضر در این بوستان عکس می‌گرفت و من باذوق به میمون‌ها که با هم بازی می‌کردن و از قفس بالا می‌رفتن‌، نگاه می‌کردم.
آهو‌ها به گفته‌ی همون مرد راننده آزادانه در حرکت بودن و خیلی هم خوشگل بودن.
به قدری این بوستان زیبا بود که دلم نمی‌خواست اصلاً ازش خارج بشم. زمینش به مساحت دو هکتار بود که درخیابان فردوسی این جزیره قرار داشت.
در کنار این بوستان شهربازی کوچولویی برای بچه‌ها بود که این باعث سرگرمی اون‌ها می‌شد.
دستم هم‌چنان توی دست فرهاد بود؛ اما بی‌حرف فقط در کنار هم راه می‌رفتیم و به حیوانات نگاه می‌کردیم. غرش شیرها بیشتر از بقیه حیوانات سکوت بوستان رو می‌شکست. جمعیت زیادی نبودن؛ ولی باز هم شلوغی و سر و صدا بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #88
دیبا و مهراد هم پشت سر ما می‌اومدن؛ ولی صدای حرف زدن‌شون هم به گوش می‌رسید.
- تا حالا کیش نیومدی؟
با هیجانی که کاملاً توی صدام مشخص بود گفتم:
- نه اولین بارمه، خیلی برام این‌جا جذاب!
دستم کمی توی دستش فشرده شد:
- هنوز مونده تا کنار ساحل طلوع آفتاب رو ببینی. اون‌وقته که معنای مخلوقات الهی برات واضح میشن و تو تحسین‌شون می‌کنی.
با دقت به حرف‌هاش گوش دادم و گفتم:
- این‌جا میشه قایق هم سوار شد؟
- آره ولی می‌ذاریمش برای یک روز دیگه چون امروز دیگه وقت نمی‌کنیم.
سرم رو تکون دادم و یک دور کامل بوستان رو گشت زدیم و بعد خارج شدیم. دیبا با شوق گفت:
- فرهاد خان انتخابت حرف نداره، این‌جا واقعاً درخور تحسین بود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- مرسی، الان بیاید بریم رستوران برای ناهار و بعد جاهای دیگه بریم.
مجدد آژانس گرفتیم و برای ناهار به سمت رستوران رفتیم.
***
ناهار دریایی لذیذی خوردیم و بعد از اون به پیشنهاد مهراد به سمت اسکله تفریحی جزیره رفتیم و از اون‌جا دریا به معنای واقعی زیبا و چشم‌نواز بود. در کنار هم قدم می‌زدیم که فرهاد گفت:
- این عرشه‌ی چوبی رو که می‌بینی انتهاش به آب‌های نیلگون خلیج فارس می‌رسه. از این‌جا که نگاه کنی تماما اطرافت دریاست.
باهم روی عرشه نشستیم و به دریای بی‌کران نگاه کردیم. واقعاً زیبا بود و رنگ آبی دریا، با آبی آسمان مخلوط خیلی چشم‌گیری درست کرده بود و باد ملایمی که می‌وزید باعث می‌شد غرق لذت بشم.
دیبا دوربینش رو به دست مردی داد تا از چهار تایی‌مون عکس بگیره. مهراد دیبا رو، روی پاش نشوند و هر دو سرشون رو به هم تکیه دادن؛ ولی من از جام تکون نخوردم که یه آن سر فرهاد روی شونه‌ام قرار گرفت و دستش دور کمرم حلقه شد. ناخوداگاه سر من روی سرش نشست و فلش دوربین زده شد و من واقعاً هنوز توی بهت بودم و لبخند گرمی روی لبم نشست که نتونستم پنهانش کنم.
فرهاد آروم از من فاصله گرفت و دیبا با تشکر دوربین رو گرفت و عکس رو آورد. واقعاً عکس قشنگی شده بود.
ساعت نزدیک چهار عصربود. مهراد و فرهاد درکنار هم قدم می‌زدن و دیبا هم کنار من نشسته بود و سرش رو، روی شونه‌ام گذاشته بود و من ماجرای صبح و اتفاق‌هاتش رو براش می‌گفتم.
وقتی حرف‌هام تموم شد گفت:
- نمی‌دونم چی بگم؛ ولی من تو نگاه فرهاد می‌خونم که نسبت به تو بی میل نیست. مگه موقع عکس ندیدی چطور سرش رو روی شونه‌ات گذاشت؟ اون مغروره یاسی، نمی‌تونه پیش‌قدم بشه؛ ولی تو می‌تونی غرورش رو مال خودت کنی. بیشتر تلاش کن، خب؟
- باشه.
آهی کشیدم که دیبا گفت:
- خیلی خوشحالم از این‌که این‌جام‌، واقعاً برای منی که تا به حال سفری به این جزیره نداشتم خیلی شگفت انگیز و جذابه هست.
- آره، خدا رو شکر نرفتیم شمال، من از بس رفتم دیگه همه جاش رو حفظ شدم؛ ولی این‌جا برام تازگی داره و حس می‌کنم اگر چندین‌ بار هم بیام، زیباییش باز هم برای من تازگی داره.
با صدای مهراد هر دو بلند شدیم.
- بیاید بریم، می‌خوایم بریم کلوپ.
باشنیدن اسم کلوپ با ذوق هر دو دست‌تامون رو بهم زدیم و دنبال‌شون راه افتادیم. کلوپ به اسکله نزدیک بود و توی شب اجرا داشتن.
فرهاد به دنبال بلیط رفت و مهراد کنار ما موند.
با برگشتن فرهاد گفت:
- میگه زمان اجرا ساعت یک شبه، الان هنوز ساعت شش، بهتر نیست بریم کافی شاپ تا زمان اجرا برسه؟
هر سه موافقت کردیم و با هم راه افتادیم. کنار اسکله کافی شاپ دنجی بود که یکمی هم شلوغ بود، برای همین مجبور شدیم به طبقه‌ی بالا بریم.
از اون‌جا دریا به خوبی مشخص بود و این باعث می‌شد بیشتر مسافرها جذب این کافه بشن و این‌جوری شلوغ بشه.
هر چهار نفرمون بستنی مخصوص به همراه شیرموز سفارش دادیم و بعد مشغول حرف زدن شدیم.
دیبا: شما برای عیدتون برنامه دارین؟
فرهاد دست‌هاش رو روی میز گذاشت و برق حلقه‌اش توی چشم‌های من خورد و من چرا تا به حال متوجه حلقه‌اش نشده بودم؟
- آره شاید بخوام بریم آمریکا.
دیبا ابروهاش رو بالا انداخت.
- جدی؟ چرا؟
- می‌خوام مقبره بابا رو به یاس نشون بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #89
حس کردم صداش گرفته شد؛ ولی ذهنم مغشوش حلقه‌ی توی دستش بود. این‌که فرهاد حلقه رو توی دستش نگه داشته، یعنی این تعهد و این ازدواج رو قبول داره، مگرنه اگر این اجبار براش تلخ بود. باید این حلقه رو از دستش در می‌آورد؛ ولی هم‌چنان توی دست چپش خودنمایی می‌کرد. ناخوداگاه حلقه‌ام رو نگاه کردم و بعد که سرم رو بالا آوردم. نگاهم توی چشم‌های خاکستری خوشگلش گره خورد و لبخند محوی روی لب‌های هردومون نشست. خدایا چرا با لبخند و نگاهش گرم میشم؟ چرا این‌ همه هیجان زده‌ام و ملتهبم؟ چرا بایه نگاهش دلم می‌لرزه؟ من دارم چی میشم؟
سفارش‌مون رو آوردن و این باعث شد نگاه‌مون ازهم گرفته بشه؛ ولی لبخندمون کاملاً پا برجا بود.
من و دیبا کنار هم بودیم و اون دوتاهم روبه رومون نشسته بودن.
در سکوت شیرموز و بستنی‌هامون رو خوردیم و بعد به سمت کلوپ رفتیم.
با این‌که تا زمان اجرا نیم ساعت مونده بود؛ اما بیشتر صندلی‌ها و میزها پر شده بودن.
در ردیف سوم میزی چهار نفره گیرمون اومد. دیبا کنار مهراد نشست و زیر گوشش چیزهایی رو به حالت زمزمه می‌گفت. من هم کنار فرهاد نشستم که گفت:
-برات سخته نه؟
نگاهش کردم:
- چی برای من سخته؟
- این‌که مثل دیبا رفتار کنی.
چشم‌هام گشاد شد، یعنی چی؟ یعنی دوست داشت من هم مثل دیبا دستم رو دور کمرش
حلقه کنم؟ یا زیر گوشش زمزمه کنم؟ یا دستش رو بگیرم؟ وقتی تعجبم رو دید پوزخند کم‌رنگی زد و گفت:
- بی‌خیال، یه رابطه اجباری همیشه اجباری می‌مونه.
بعدم نگاهش رو به صحنه دوخت و من توی قعر جمله‌اش فرو رفتم. یعنی واقعاً رابطه‌ی من و فرهاد تا ابد قراره به همین سردی و بی روحی بگذره؟ یعنی من نمی‌تونم طعم واقعی خوش‌بختی رو بچشم؟ خب معلومه که نه! اگر تا ابد هر دو بخوایم به این کناره گیری‌ها ادامه بدیم هر روز بیشتر از هم دور میشیم. پس به قول دیبا من باید یه کاری می‌کردم؛ ولی واقعاً نمی‌د‌ونستم چطوری باید خودم رو به فرهاد نزدیک کنم؟ این‌که اون پرسیده بود سخته برات که مثل دیبا رفتار کنی، این یعنی داشت به صورت غیر مستقیم اشاره می‌کرد که به این حرکات من نیاز داره؛ اما من
احمق نمی‌فهمیدم. حق با دیبا بود و فرهاد مرد مغروری بود که پدرش با این اجبار نیمی از غرورش رو زیر پا گذاشته بود و فرهاد دیگه نمی‌خواست اون نیمه‌اش رو هم برای این اجبار بشکنه و این من بودم که حالا باید نصف غرورم رو تقدیم این زندگی می‌کردم.
با صدای کف زدن مدعوین حاضر در کلوپ، به خودم اومدم و گنگ به مردی که روی صحنه می‌خوند و بقیه هم تشویق می‌کردن نگاه کردم. واقعاً حجم این فکرها برای من سنگین بود و این باعث شد از کلوپ چیزی نفهمم. چون همش افکارم جلوی روم رژه می‌رفتن و مانع می‌شدن که بخوام جذب خواننده بشم.
ساعت دوازده بود که باخستگی سوار آژانس شدیم و به سمت هتل رفتیم. اخم‌های گره خورده‌ی فرهاد برای من تلخ بود و بغض رو مهمون گلوم می‌کرد. دلم می‌خواست مثل تمام زن و شوهرها میونمون عشق موج بزنه و گرماش قلب هردومون رو گرم کنه؛ ولی نمی‌شد! یعنی من نمی‌تونستم مثل دیبا یا هر زن دیگه‌ای شوهرم رو به سمت خودم جذب کنم و این برای من خیلی تلخ بود.
با رسیدن به هتل مهراد گفت:
- من که گرسنه نیستم، از بس هله هوله خوردم‌. دیبا اگر گرسنه‌ای برات شام بگیرم؟
دیبا درحالی‌که به زور مانع بسته شدن چشم‌هاش از شدت خواب می‌شد گفت:
- نه، فقط خوابم میاد.
بارفتن اون دو من هم به سمت آسانسور رفتم که گفت:
- گرسنه‌ات نیست؟
بغضم تشدید شد و به سختی گفتم:
- نه ممنونم.
با هم وارد آسانسور شدیم و کلید رو لمس کرد.
با ورود به اتاق‌مون به سمت کمد رفتم و با برداشتن حوله‌‌ام، خودم رو توی حمام انداختم
و زیر دوش به اشک‌هام اجازه‌ی ریختن دادم. دلم گرفته بود و حس می‌کردم واقعاً یک زن بی‌احساسم که حتی نمی‌تونه شوهرش رو به سمت خودش متمایل کنه. من یه زن بودم و ظرافت‌های زنونه‌ی خودم رو داشتم؛ اما به جای جذب فرهاد خودم رو ازش دور می‌کردم و انتظار داشتم باز هم مثل این ازدواج اجباری اون به سمتم بیاد؛ ولی حقیقت این بود که با این کارهام تنها اون رو سردتر و از خودم دورتر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #90
دوش رو بستم و بعد ازخشک کردن خودم تیشرت آستین حلقه ای سفیدم رو با شلوارک قرمزم تنم عوض کردم و از حموم بیرون اومدم. توی بالکن کوچولوی هتل که روبه دریا بود ایستاده بود و یاد ملایمی که می‌وزید موهاش رو تکون می‌داد.
باز هم بغض راه گلوم رو بست و دستم به سمت سشوار رفت. موهام رو خشک کردم و بالا بستم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. برم کنارش یا برم بخوابم؟ خدایا، کمکم کن!
آروم به سمت بالکن رفتم و کنارش ایستادم که برگشت و بهم خیره شد. اشک توی چشم‌هام حلقه زد و رو به روش ایستادم که با تعجب به چشم‌هام نگاه کرد و بعد دست‌هاش بازوهام رو اسیر خود کرد.
- یاس چی شده؟
با این تلنگر کوچیک اشک‌هام به شدت و بی‌وقفه روی گونه‌هام فرو ریخت و فرهاد با بستن چشم‌هاش آروم کشیدم تو آغوشش و من به دست‌های لرزونم حرکت دادم و دور کمرش حلقه کردم. هق هق گریه‌ام توی فضای بالکن پیچیده بود و صدای تپش قلبش توی گوش من طنین انداز بود.
چونه‌اش روی سرم بود و دست‌هاش آروم کمرم رو نوازش می‌کرد. چقدر محتاج گرمای آغوشش بودم و خودم باعث می‌شدم ازم دور بشه. منی که حتی نمی‌تونستم برای همسر خودم عشوه بیام تا نسبت به خودم تحریکش کنم و خیال می‌کردم باکناره
گیری‌هام این رابط*ه گرم میشه؛ ولی سخت در اشتباه بودم.
اشک‌هام رو پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم که بازوهام رو رها نکرد و توی چشم‌هام زل زد. به لب‌های مرتعشم تکونی دادم و گفتم:
- فرهاد من لایق تو نیستم. ازت خواهش می‌کنم من رو تحمل نکن.
اخم‌هاش در هم شد و آروم تکیه‌ام داد به دیوار و خم شد روی صورتم و از میان دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- یک بار دیگه بهت گفتم حق نداری دیگه حتی اسم طلاق رو پیش من بیاری، من و تو محکومیم به این‌که باهم باشیم. نه من و نه تو نمی‌تونیم این حکم رو باطل کنیم‌. بفهم یاس!
به چشم‌هاش نگاه کردم.
- چرا نمی‌تونیم؟ هان! توبه راحتی می‌تونی از من جدا بشی. فرها من زن نیستم. من حتی نمی‌تونم تو رو به خواسته‌های غریزه‌ات برسونم. من و تو از هم دوریم
فرهاد، تو خیلی راحت می‌تونی توی دادگاه علیه من شکایت و درخواست طلاق بکنی و به راحتی جدا بشی. پس چرا می‌خوای این زندگی سراسر یخ و بی عشق رو تحمل کنی؟ ما به وصیت پدرامون عمل کردیم و با هم ازدواج کردیم؛ ولی اونا نگفتن که مجبوریم تا آخر عمر
این زندگی رو تحمل کنیم. پس چرا می‌خوای خودت رو از لذت‌هایی که می‌تونی از زندگی متاهلی داشته باشی محروم کنی؟
قفسه‌ی سینه‌ام ازشدت خشم بالا و پایین می‌شد. من از دست فرهاد عصبی نبودم بلکه از دست خودم و ناتوانی‌ام عصبی بودم و این وسط فرهاد نباید تقاص
سردی‌های من رو می‌داد و جوونیش رو کنار من تباه می‌کرد.
توی چشم‌هام نگاه می‌کرد؛ ولی در سکوت دنبال چی بود؟ صدق حرف‌هام؟ یعنی به طلاق راضی شده بود؟
حس کردم بغض دوباره توی گلوم نشسته.
صاف ایستاد و گفت:
- من طلاقت نمیدم یاس، نمیدم!
سپس بدون حرف دیگه‌ای وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت انداخت.
از کنار دیوار سر خوردم و اشک‌هام بدون اختیار من باز روی گونه‌هام جاری شد.
***
روی تخت نشستم، از دیشب هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده و هم‌چنان از هم دوریم. دیشب تا ساعت سه نصف شب روی بالکن بودم و صدای هق هقم رو خفه می‌کردم تا مبادا به گوش فرهاد برسه یا ازخواب بیدارش کنه. من تکلیفم با خودم مشخص نبود و حتی نمی‌دونستم از ته قلبم فرهاد رو می‌خوام یا نه؟
از حموم بیرون اومد و به من که حاضر روی تخت نشسته بودم نیم نگاهی انداخت و مشغول حاضر شدن شد.
این‌بار صبر کردم تا اون کامل حاضر بشه بعد از جام بلند شدم و دنبالش رفتم. دراتاق رو که بست به سمتم اومد و دستم رو گرفت. لبخند روی لبم نشست و از این‌که دستش توی دستم بود احساس آرامش کردم.
بعد از صبحانه با هم به "دلفیناریوم کیش" رفتیم. توی اون جاذبه پارک دلفین‌ها، باغ پرندگان، سفره خانه سنتی و آمفی تئاتر قرار داشت که تا ظهر سرگرم‌مون کرد.
خصوصاً نمایش زیبا و جذاب دلفین‌ها که خیلی قشنگ بود. بعد از گشت و گذار توی این مکان‌ها به سفره خانه سنتیش رفتیم و ناهار خوشمزه‌ای
خوردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین