. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #101
با برگشتن مهراد گوشیم هم‌زمان زنگ خورد و من با دیدن اسم فرهاد به تراس رفتم تا صدای مهمون‌ها اون‌ور نره‌.
- بله؟
سعی کردم صدام عادی باشه و چقدر سخت بود!
- یاس دارم میام ویلا، هستی؟
- آره، آره، من ویلام. منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و زود داخل برگشتم. روی شمع نود و هفت خودنمایی می‌کرد که سن عشق من رو نشون می‌داد. فرهاد حالا عشق من بود و من چقدر توی این احساس بی‌اختیار بودم و این عاشقی رو فقط با فرهاد دوست داشتم و دلم می خواست، همین
آرامشی که الان داشتم، فقط با حضور فرهاد توی زندگیم جریان داشته باشه.
شمع‌ها رو، روی کیک زدم؛ ولی روشنش نکردم. کادوهام روی میز کنارش چیدم که صدای ماشینش اومد و من با استرس به همه که ازجا بلند شده بودن، نگاه کردم که دیبا برف شادی رو برداشت و کنارم ایستاد.
- آروم باش، وقتی اومد داخل فقط برو جلو بغلش کن و تبریک بگو. یادت نره که همکارهاش نمی‌دونن این ازدواج اجباری بوده.
مهراد کنار ضبط ایستاده بود تا آهنگ تولدت مبارک رو پخش کنه و من بی‌صبرانه منتظر ورودش بودم.
وارد سالن شد و برف شادی روی سرش ریخت و صدای جیغ و هلهله و کف، سالن رو دربرگرفت و چشم‌های مبهوت فرهاد چقدر برام دوست داشتنی بود و صدای آهنگ بلند شد و اون در میون جمعیت کوچولوی اطرافش چشم گردوند و من که پشت سر دیبا ایستاده بودم رو دید و دیبا گفت:
- برو یاسی، الان نوبت توئه.
پاهام می‌لرزید از شدت هیجان و من چقدر خواهان این هیجان و عشق بودم.
جلو رفتم که نگاهش از سر تا پام رو رصد کرد و توی چشم‌هام قفل شد. حس کردم این برق چشم‌هاش معنای خاصی داره.
روبه روش ایستادم و برای اولین بار خودم رو، توی آغوشش انداختم و درحالی که دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کردم و کنار گوشش زمزمه کردم :
- تولدت مبارک فرهاد!
لب‌هاش شونه‌ام رو هدف گرفت و با ب×و×س×ه‌اش خون در رگ‌هام ایستاد و تمام تنم رعشه گرفت و من عاشق این لرزش بودم.
- خیلی ممنونم، خیلی!
ازش آروم فاصله گرفتم و نگاهش پر از قدرشناسی بود. آروم به مهمون‌ها اشاره کردم که با لبخند سری تکون داد و به سمت‌شون رفت و من بهش نگاه کردم که خوش آمد می‌گفت و با خودم فکر کردم.
- من دیوونه‌ی این مرد مغرورم.
دیبا کنارم ایستاد.
- عالی بود، درخور تحسین. آفرین!
بهش لبخند زدم. فرهاد بعد از خوش آمدگویی به اتاقش رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه و
من کنار مهمون‌ها نشستم که سیما گفت:
- خیلی سوپرایز شده بود، انگار اصلاً خبر نداشت از تولدش.
لبخندی زدم، من هم تا دیروز خبر نداشتم و خداروشکر که فهمیدم. وقتی اومد پایین با دقت بهش نگاه کردم.
تیشرت جذب قرمزش رو با جین مشکی که خودم پسند کرده بودم. روزی که می‌خواستیم
بریم کیش تن کرده بود و موهای خوشگلش رو بالا زده بود و بوی عطرش دوباره توی سالن پخش شد.
لبخندی بهش زدم که با لبخند خاصش جوابم رو داد و کنار مهراد نشست و با مردها مشغول حرف زدن شدن.
بلند شدم و آهنگ شادی گذاشتم که اولین نفر مازیار بود که دست ژاله رو گرفت و شروع به رقصیدن کردن. با لبخند براشون کف می‌زدم که دست‌های مردونه‌اش دورم حلقه شد و من میون آغوش مردونه‌اش فرو رفتم.
- بهم افتخار رقص میدی بانوی زیبا؟
خدای من! غش نکنم از خوشحالی شانس آوردم!
با عشوه برگشتم سمتش و با لبخند گرمم گفتم:
- چرا که نه؟
چشم‌هاش روی لب‌هام توقف کرد و رنگ نگاهش عوض شد که زود، دستش رو کشیدم و با استرس از اون صحنه کشیدمش بیرون و با هم رفتیم وسط که صدای جیغ‌های دیبا سالن رو در برگرفت و من دستم رو، روی شونه‌های مردونه‌اش گذاشتم و باعشق حرکاتش رو دنبال کردم و اون فقط به چشم‌هام خیره بود و کاملاً بی‌حرف بود.
بعد از اتمام آهنگ از هم فاصله گرفتیم و با آهنگ بعدی مهراد و دیبا هم رقصیدن.
با دیبا میز حاوی کیک رو آوردیم و دورش حلقه زدیم. امشب به جز کادوم یه سوپرایز دیگه هم واسش داشتم که دلم می‌خواست توی تنهایی‌مون تقدیمش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #102
فرهاد پشت میز ایستاد و من مشغول فیلم‌برداری شدم. یک‌بار دیگه همه آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و من لبخند روی لب‌های فرهاد رو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.
راست میگن که عاشقی دست خود آدم نیست.
فرهاد چشم‌هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد و بعد عدد بیست و هفت رو که روی کیک می‌سوخت فوت کرد و صدای هلهله بلند شد.
درکنار هم کیک خوردیم و خندیدیم که باز سیما آهنگ گذاشت و این‌بار فقط مردها بلند شدن و با هم رقصیدن که خیلی جالب و خنده‌دار بود. بعد از رقصشون شامی که سفارش داده بودیم رسید و همه مشغول خوردن شدیم. بعد شام، مراسم باز کردن کادو
داشتیم و همه واقعاً زحمت کشیده بودن و کادوها چه از نظر کمیت و چه کیفیت بی‌نظیر بودن.
ساعت یازده بود که مهمون‌ها قصد رفتن کردن و سیما گفت:
- خیلی خوش گذشت امشب، یاسی جون مرسی!
باخوش‌رویی دستش رو فشردم.
- وای عزیزم واقعاً خوش اومدی. زحمت کشیدید.
بعد از رفتن‌شون دیبا و مهراد و مهتاب خانوم فقط مونده بودن. به همراه دیبا مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدیم که دیبا گفت:
- خیلی خوشحال بود امشب، واقعاً سوپرایزش کردی.
خوشحالی اون یعنی خوشحالی من! لبخند عمیقی زدم.
- آره و من خیلی خوشحالم.
دیبا ظرف‌ها رو توی کابینت چید و دستم رو گرفت.
- پس بالاخره بهش علاقه پیدا کردی؟
قلبم لرزید!
- آره دیبا، من خیلی دوسش دارم.
- خوشحالم که این رو می‌شنوم عزیزم. مطمئنم اون هم بهت علاقه‌مند میشه. خیلی زود!
بعد صورتش رو شست و گفت:
- من از فردا که دانیال می‌رسه باید برم دنبال کارهای عروسیم، خیلی کار داریم فقط برای لباس عروسی تو هم می‌خوام همراهم بیای.
- باشه عزیزم. امروز خیلی زحمت کشیدی، مرسی.
- تو هم تا الان واسم خیلی کارها کردی. قابلی نداره.
باهم به سالن رفتیم که فرهاد و مهراد دست از حرف زدن برداشتن و دیبا گفت:
- بریم مهراد؟
مهراد با لبخند گرمش از جاش بلند شد.
- بله عزیزم.
سپس به کمک مهتاب خانوم رفت. با فرهاد تا دم ورودی بدرقه شون کردیم و با رفتن‌شون به داخل برگشتیم. استرس داشتم و دلم می‌خواست سوپرایزم رو با همه وجودم تقدیمش کنم.
رفت توی آشپزخونه که زود رفتم و پشت پیانو نشستم. چشم‌هام رو بستم و شروع کردم به آهنگ زدن و خوندن.
امشب تو، توی آسمونی مثل ستاره‌ها میشی.
توی شب تولدت مثل یه غنچه وا میشی.
همیشه از خدا می‌خوام لب‌هات رو خندون ببینم.
چشم همه حسودهات رو همیشه گریون ببینم.
تولدت مبارک تویی تو، نازنینم!
برای قلب خسته‌ام مرهمی بهترینم.
عاشق تو من هستم، من تو رو می‌پرستم.
خوشم میاد من، از تو تا وقتی زنده هستم.
تولدت مبارک، تویی تو نازنینم!
برای قلب خسته‌ام مرهمی بهترینم.
عاشق تو من هستم، من تو رو می‌پرستم.
خوشم میاد من از تو تا وقتی زنده هستم.
امشب تو، توی آسمونی مثل ستاره‌ها میشی.
توی شب تولدت مثل یه غنچه وا میشی.
همیشه از خدا می‌خوام لب‌هات رو خندون ببینم.
چشم همه حسودهات رو همیشه گریون ببینم.
تولدت مبارک تویی تو، نازنینم!
برای قلب خسته‌ام مرهمی بهترینم.
عاشق تو من هستم، من تو رو می‌پرستم.
خوشم میاد من از تو تا وقتی تا زنده هستم.
تولدت مبارک تویی تو، نازنینم!
برای قلب خسته‌ام مرهمی بهترینم.
عاشق تو من هستم، من تو رو می‌پرستم.
خوشم میاد من از تو تا وقتی تا زنده هستم.
(آهنگ تولدت مبارک_ محمد امین)
چشم‌هام رو باز کردم. چرا سالن تاریک بود؟ یعنی رفته خوابیده؟ یعنی اصلاً واسش سوپرایزم مهم نبوده؟ خدای من!
نور شب رنگ‌ها و آباژور تنها روشنایی سالن بود. ازجام بلند شدم و سعی کردم جلویریزش اشک‌هام رو بگیرم؛ اما با بلندکردن سرم دیدمش که جلو روم ایستاده بود و با چشم‌های نافذش بهم نگاه می‌کرد. اون نرفته بود و این یعنی من واسش مهم بودم.
چشم‌هام رو توی چشم‌هاش که برق عجیبی داشت، دوختم که جلو اومد و بازوهام رو گرفت و آروم چسبوندم به دیوار و توی چشم‌هام زل زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #103
- چندین سال بود که کسی تولدم رو یادش نبود، حتی پدر هم اون‌قدر درگیر کارهاش بود که یادش می‌رفت یه روزی پسری از خونش به دنیا اومده. دیگه حتی کم کم خودمم داشت روز تولدم یادم می‌رفت؛ اما امشب تو بهم یه نیروی تازه دادی یاس! تو بهم فهموندی هنوزم میشه تو این دنیای بزرگ به کسی تکیه کرد. هنوزم می‌تونم با خودم فکر کنم کسی روز تولدم رو یادشه، حتی اگر به اجبار هم باشه همین‌که این روز رو یادت
بوده، برای من مهمه! تو جدا از همسر بودنت دختر عمومی و همین‌که برای من این جشن رو گرفتی یه دنیا با ارزشه.
مکثی کرد و سرش رو جلوتر آورد و من تمام محبتم رو توی چشم‌هام ریختم و نگاهش کردم که زمزمه کرد:
- تمام این جشن و کادوها و سوپرایزها یک طرف و این آهنگ تو یه طرف یاس، این آهنگ همیشه توی ذهنم می‌مونه.
لبخندی روی لبم حک شد که چشم‌های خمار خوشگلش رو، توی صورتم چرخوند و نمی‌دونم چی شد که لب‌هام به آتیش کشیده شد و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و من شوک‌زده، بدون حرکت به چشم‌های بسته شده‌ی فرهاد و حرکت لبش نگاه می‌کردم و دست‌هام دور کمرش حلقه شد. امشب چی شده بود؟ چرا فرهاد اختیارش رو از دست داده بود؟
کمی بعد به خودم اومدم و من هم همراهی‌اش کردم. می‌خواستمش و نمی‌تونستم روی این احساس بزرگم سرپوش بذارم. اگر من عشق اون نبودم؛ ولی اون عشقم بود و برام خیلی ارزش داشت. پس چرا از این لذت که خودش براش پیش قدم شده بود، بگذرم؟
دست‌هام کمرش رو فشرد که آروم جدا شد و من ازخجالت چشم‌هام رو باز نکردم که با سرانگشتش شونه‌هام رو لمس کرد و زمزمه کرد:
- دست خودم نبود یاس، تو امشب خیلی خواستنی شدی. ببخش!
و بعد ازم دور شد و من از کنار دیوار ُسر خوردم و افتادم و چه‌قدر قلبم از جمله‌اش گرم شده بود. من امشب برای فرهاد خواستنی شده بودم؟ من امشب براش جذاب بودم، برای عشقم!
از خوشحالی دستم رو، روی لبم گذاشتم و با تکیه به دیوار به پاهای لرزانم حرکت دادم و به سمت اتاق خوابم رفتم.
***
با برگشتن دانیال و همسرش از آمریکا، متوجه شدیم که مهرناز همسر دانیال حامله‌اس و الان ماه سه رو پشت سر می‌ذاره و وقتی مهتاب خانوم گلایه کرد که چرا بهش خبر ندادن، دانیال گفت که قصدش سوپرایز بوده و این‌جوری اخم‌های درهم مهتاب خانوم باز شد. دیبا سخت مشغول تلاش برای برگذاری جشن ازدواجش بود و مهراد درگیر آماده کردن ویلاش که اتفاقاً به ویلای ما نزدیک بود و این باعث خوشحالی من می‌شد.
مهتاب خانوم وضعیت جسمانیش که با خوردن داروهای دکتر رو به بهبود بود و با برگشتن دانیال وضعیت روحیش هم خیلی بهتر شده بود و مدام می‌خندید و خوشحال بود؛ ولی دراین میان دیبا از تنهایی مادرش خیلی ناراحت بود و مدام با مهراد
بحثش می‌شد و آخرم گریه کنان به اتاقش می‌رفت.
هم من و هم مهراد کاملاً می‌فهمیدیم که سخته براش، رها کردن مادری که دکتر گفته هرگز نباید تنها باشه و شاید یه لحظه غفلت باعث می‌شد دیبا برای همیشه بی‌مادر بشه و همین‌ها باعث بهانه گیری‌های دیبا و بحث‌های مداومش با مهراد می‌شد که مهراد
با صبوری تمام سعی می‌کرد کوتاه بیاد. از بعد از شب تولد رفتار فرهاد باز عوض شده و مثل گذشته، سرد و حالت بی روحیش رو طی می‌کرد و این من رو ناراحت و متعجب کرده بود؛ اما راحتش گذاشتم و حرفی نزدم.
اون‌ روز رفته بودم بهشت زهرا که متوجه ضجه زدن‌های یه دختری سر یه قبر شدم که خیلی بی تابی می‌کرد و بی‌توجه به سردی اسفند ماه، روی زمین افتاده بود و مدام با مشت روی سنگ می‌کوبید و حرف‌هایی می‌گفت. توی اون سرما کم‌تر کسی به بهشت زهرا می‌اومد؛ ولی این دختر انگار چیزی ازسرم‌های هوا رو حس نمی‌کرد. نمی‌دونم چرا؛ ولی رفتم سمتش و دستم رو، روی‌ شونه‌اش گذاشتم که سرش رو بلند کرد و چشم‌های سبزش، توی چشم‌هام گره خورد و من با لبخند ترحم آمیزی گفتم:
- هوا سرده، بلندشو.
دستش رو گرفتم و بلندش کردم. از سر و وضعش مشخص بود پولداره؛ ولی این سنگ قبر مال کی بود؟
نگاهم روی سنگ افتاد و اسم مرد رو زمزمه کردم:
"آریا رادمنش"
یعنی کی بود؟ همسرش یا برادرش یا پدرش؟
دستم رو از شونه‌اش برداشتم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #104
- چی شده؟ این همه بی‌تابی برای چیه؟
با بغضی که هر لحظه رو به شکستن بود گفت:
- همسرم بود.
- متاسفم! دلت می‌خواد درد و دل کنی؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و بعد از یه مکث گفت:
- مطمئنی می‌خوای بشنوی؟
- اگه بهم اعتماد داری، خوشحال میشم.
مانتو و شلوارش رو تکوند تا خاک‌های روش از بین بره و بعد از پاک کردن اشک‌هاش عینک دودیش رو به چشمش زد و گفت:
- دعوتم رو به کافی شاپ قبول می‌کنی؟ اون‌جا می‌تونیم دردودل کنیم.
- باشه، فقط چند لحظه صبر کن گلاب بریزم روی قبر پدر و مادرم بعدش میام.
سری تکون داد و من ازش جدا شدم، نمی‌دونم چی باعث شده بود اون دختر برام مهم بشه و دلم بخواد کمکش کنم؛ ولی می‌دونستم که نمی‌تونه خطرآفرین باشه و از رفتارش اصالت می‌بارید و قابل اعتماد بود.
قبر رو با گلاب شستم هر چند آب بارون خیسش کرده بود؛ ولی خب عادت همیشگی‌ام بود. گلایی که گرفته بودم رو پر پر کردم و بعد ازخوندن فاتحه از جام بلند شدم تا بیشتر از این منتظرش نذارم.
از گورستان که خارج شدیم به سمت پرشیای نقره‌ای رنگی رفت و گفت:
- با من میای؟
- نه با ماشین خودم دنبالت میام.
- باشه.
سوار شد و من هم زود پشت رل نشستم و پشت سرش حرکت کردم. باران دوباره شروع به باریدن کرد و من مدام مواظب بودم که گمش نکنم و این خیلی این توی خیابون‌های شلوغ تهران سخت بود.
کمی بعد جلوی کافی شاپ شیک و نسبتاً خلوتی ایستاد و پارک کرد و من هم پشت سرش توقف کردم.
باهم وارد شدیم و به طبقه بالا رفتیم و نشستیم.
سفارش که دادیم دستکش‌هام رو از دستم درآوردم و اون عینکش رو برداشت و باز چشم‌های سبز پر از غمش به چشم‌های من افتاد.
- مهدیس ایمان نژاد هستم، رشته‌ی دانشگاهیم تغذیه بود؛ ولی فقط خوندمش و بعد از اتمام دانشگاه نخواستم که کار کنم، چون هم وضع مالی‌مون مرفه و خوب بود. هم حوصله‌ی کارکردن نداشتم. بیست و نه سالمه و تا الان کم سختی نکشیدم. من تو رو نمی‌شناسم و حتی هنوز اسمت رو هم نمی‌دونم؛ ولی نمی‌دونم چرا با نگاه کردن به چشم‌هات می‌بینم که می‌تونم بهت اعتماد کنم و با خودم میگم شاید خدا تو رو برای تنهایی‌های من فرستاده تا دردودل من رو بشنوی. حالا از روی ترحم یا مهربونیت برام دل‌سوزی‌ کنی.
ساکت شد که لبخند محوی زدم.
- من هم یاسمن راد هستم، بیست و یک سالمه و متاهلم و البته بعد از دیپلم و مرگ پدر و مادرم از
تمام دنیا بیزار شدم و نتونستم و نخواستم که درسم رو ادامه بدم. توی این دنیا جز یه دوست خیلی عزیز که برام مثل خواهرم می‌مونه و یه پسر عمو که الان همسرمه کسی رو ندارم و همیشه حسرت خیلی چیزها به دلم مونده. از لحاظ مادی همیشه در اوج بودم و به هر چی خواستم رسیدم؛ ولی از لحاظ فامیل و داشتن محبت، نه زیاد موفق نبودم که عالی باشم. امروز ضجه‌هات رو که شنیدم یاد لحظه‌ی حادثه‌ای افتادم که برای پدر و مادرم پیش اومده بود و اون‌ روز من هم همین‌جوری ضجه می‌زدم، برای همین هم اومدم
جلو تا باهات هم‌دردی کنم. من بهت حس ترحم ندارم و کاملاً درکت می‌کنم، پس باهام راحت باش.
به دقت به حرف‌هام گوش می‌داد و چشم‌های سبزش، حالا رگه‌هایی از قرمز داشت که مشخص بود از گریه‌ی زیادیه که کرده.
سفارش‌مون رو آوردن و من برای رفع خشکی گلوم کمی از شیر قهوه‌ام رو خوردم که دست‌هاش رو، روی میز قفل کرد و نفس عمیقی کشید.
- من هم مثل تو، توی این دنیا جز پدر و مادرم کسی رو نداشتم؛ ولی همیشه طعم محبت‌هاشون رو حس کردم و از لحاظ مادی‌ام مشکلی نداشتم و توی بهترین دانشگاه تهران تحصیل کردم و تمام مشکلات هم از همون‌جا شروع شد. ترم دوم که شد متوجه‌ی نگاه‌های
خیره‌ی یکی از استادهامون روی خودم می‌شدم و سعی می‌کردم از کنارش بگذرم چون زیاد از عاشقی خوشم نمی‌اومد. دوست‌هام رو می‌دیدم که چطور با یه حرف یا یه بی‌توجهی از سمت پسری که دوسش داشتن، بهم می‌ریختن و حتی یکی از دوست‌هام توی سن
یازده سالگی به خاطر عشقش به پسری که اون رو برای بازی انتخاب کرده بود، خودکشی کرده بود و من همیشه صحنه‌ی جون دادنش توی وان رو با اون رگ بریده شده‌اش یادمه و جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #105
مهدیس سکوت کرد، انگار یاد اون صحنه‌ی وحشتناک باز آشوب انداخته بود، توی دلش و من به خودم پوزخند زدم چون من هم قصد داشتم با همین کار خودم رو بکشم که دیبا نجاتم داد؛ ولی من برای تنهاییم و رفتن پدر و مادرم بود و اون دختر برای عشقش.
نگاهش رو مستقیم به چشم‌هام داد.
- برای همین اتفاق‌هاتی که دیده بودم سعی می‌کردم دل‌بسته‌ی هیچ پسری نشم؛ ولی من احمق بودم که خیال می‌کردم عاشقی دست خودمه که بخوام بشم و نخوام نشم؛ ولی اشتباه می‌کردم و کم کم با رفتارهایی که از اون استادم می‌دیدم دل‌باخته‌اش شدم و
حالا زندگیم شده بود یه اسم "آریا!"
مهدیس کمی از قهوه‌ی تلخش رو خورد و من یاد اسم روی قبر افتادم و قلبم در هم فشرده شد که ادامه داد:
- تا پایان درسم موضوع فقط بین خودمون بود و نذاشتیم کسی بفهمه، چون آریا می‌خواست من درسم رو تموم کنم و دغدغه‌ای نداشته باشم تا با هم به زندگی‌مون برسیم؛ ولی انگار من هیچ‌وقت نمی‌تونستم طعم خوشبختی رو بچشم، چون بعد ازاتمام درسم وقتی آریا به خواستگاریم اومد و قرار شد با هم ازدواج کنیم تنها عمه‌ای که داشتم سکته کرد و مرد و عروسی ما یک سال عقب افتاد و من از ته دلم ناراحت بودم؛ ولی آریا مدام دلداریم می‌داد و می‌گفت که این یک سال هم می‌گذره و ما واسه‌ی همیشه مال هم میشیم. نشد، یاسمن نشد! وقتی بالاخره یک ساله‌مون سر اومد، پدر آریا برای یک قرارداد که خیلی هم براش مهم بود، مجبور شد برای هفت ماه به پاریس بره و ما باز مجبور بودیم صبر کنیم و من هر روز کارم شده بود بی قراری و گریه و خسته شده بودم از این همه انتظار! قرارداد بستن پدرش طول کشید و شد یک سال و حالا من یه دختر بیست و شش ساله بودم و آریا سی و چهار ساله. بالاخره بعد از برگشتن پدرش ازدواج‌مون صورت گرفت و ما زن و شوهر شدیم. بهترین روزهای عمرم بود یاسمن و من چقدر دوسش داشتم و از این‌که عاشقش بودم، احساس غرور می‌کردم؛ ولی این خوشبختی عمرش خیلی کوتاه بود و من متوجه شدم که آریا دچار یه تومور مغزی خیلی وخیمه که چون دیر متوجه شده بودیم، پیشرفت کرده بود و تمام جمجمه رو در خودش گرفته بود و دیگه نمی‌شد کاری کرد. خود آریا خبر نداشت، یعنی نذاشتم که باخبر بشه و وقتی مادرش فهمید طاقت نیاورد و خیلی زود از بینمون رفت و کمر پدرش خم شده بود.
هم از داغ رفتن زنش و هم از مرگ پسرش که نزدیک بود. آریا مدام ازم می‌خواست شاد باشم و مثل گذشته رفتار کنم؛ اما وقتی یادم می‌افتاد کم‌تر از چند ماه بعد، دیگه ندارمش. تمام غم دنیا روی دلم می‌اومد و اشک‌هام مدام از چشم‌هام جاری بود و من واقعاً نمی‌تونستم کنترل‌شون کنم و همین‌ها باعث می‌شد که آریا شک کنه و خیال کنه که من ازش سیر شدم. مادرم سعی می‌کرد دلداریم بده و پدرم دنبال راه درمان بود، ولی نمی‌شد. هرکاری می‌شد کردیم، به بهترین دکترها عکس‌های سرش رو نشون دادیم و همه
جواب‌شون یکی بود "دیگه نمیشه کاری کرد!"
هق هق مهدیس دلم رو آتیش می‌زد. واقعاً تحمل این همه درد، خیلی سخت بود!
دستش رو نوازش کردم که با دستمال اشک‌هاش رو پاک کرد.
- آریا از مرگ یهویی مادرش، خیلی ناراحت بود و تقریباً افسردگی گرفته بود و این کناره گیری‌های من هم بیشتر داغونش می‌کرد. تصمیم گرفتم از این اندوه درش بیارم و لااِقل این ماه‌های آخر عمرش رو بذارم یکم خوشی کنه. با پدرش در میون گذاشتم و شروع کردم به مهمونی گرفتن و مسافرت و مجالس شاد و خودمم غم‌ها و اشک‌هام رو توی تنهاییم می‌ریختم و جلوی آریا تظاهر می‌کردم که شادم. چهار ماه بعد یه روز که سرکار بود، از صبح دل‌شوره‌ی عجیبی گرفتم و نزدیک‌های ظهر، وقتی تلفن زنگ خورد تمام تنم رعشه گرفت و انگار فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده و وقتی بهم گفتن آریا تموم کرده با این‌که منتظر چنین روزی بودم و می‌دونستم میاد؛ اما به شدت شوکه شدم و به معنای واقعی دیوانه شدم از رفتنش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #106
از مراسم تدفین چهل دیگه هیچی یادم نمیاد. چون مثل یه دیوونه فقط دنبال مادرم کشیده می‌شدم و حتی صدای ضجه‌ها وگریه‌های کسی رو هم نمی‌شنیدم و مثل یک رباط فقط حرکت می‌کردم و دیگه، هیچی! بعد چهلم هنوز که هنوز بود، توی سکوت و شوکم مونده بودم و مادرم روز به روز ضعیف‌تر می شد از مریضی من و آخر هم تاب نیاورد و اون هم تنهام گذاشت و باز هم من توی شوک بودم و حتی رفتن عزیزترین شخص زندگیمم، توی بی‌‌خبریم گذشت و بعد از اون پدرم من رو پیش یک روان‌پزشک برد و سعی کرد به زندگی برم گردونه که تا حدودی موفق بود؛ ولی مهدیس هیچ وقت دیگه بعد اون اتفاق‌هات نخندید و شد یه مرده‌ی متحرک!
مسیر زندگی من شده بود، فاصله‌ی ویلای پدرم و قبر مادرم، آریا، مادر آریا. همین‌جوری گذشت تا این‌که چهارمین ضربه‌‌ی زندگی هم به پیکر نیمه جونم وارد شد و پدرمم توی یه تصادف تنهام گذاشت و این تلنگر من رو از شک درآورد و یادم میاد، یک روز کامل گریه
کردم و جیغ زدم و آخر هم روی دست‌های پدر شوهرم از حال رفتم و یک هفته‌ی کامل تحت مراقبت‌های ویژه توی بیمارستان بستری بودم و فقط آرزوم این بود که
بمیرم و از این دنیای بی‌رحم خلاص بشم؛ ولی انگار قرار نبود بمیرم و محکوم بودم به تحمل این همه درد و غصه که باعث می‌شد زندگیم هیچ رنگی نداشته باشه. من فقط مثل مرده‌ی متحرک زندگیم رو می‌گذروندم و دیگه هیچ انگیزه‌ای برای زندگی نداشتم؛ اما از خودکشی هم می‌ترسیدم و نمی‌خواستم گناه کبیره و عذاب اون دنیا هم نصیبم بشه و نتونم حتی توی اون دنیا هم، رنگ آرامش رو ببینم.
مهدیس ساکت شد؛ ولی اشک‌هاش بی وقفه می‌ریخت و من هم وقتی دستم رو، روی صورتم گذاشتم، متوجه شدم که گریه کردم و چقدر دلم برای مهدیس سوخت و لااِقل من اگر تنها بودم، فقط پدر و مادرم رو از دست داده بودم؛ اما مهدیس... .
قهوه‌اش رو خورد.
- خیلی سبک شدم یاسمن، این دومین بار بود که این قصه‌ی دردناک رو مرور می‌کنم. یک‌بار برای روان‌پزشکم و الان هم برای تو. ببخش که با حرف‌هام ناراحتت کردم!
- نه عزیزم این چه حرفیه، می‌دونم خیلی سختی کشیدی. شاید کلمه‌ی خیلی برای توصیف رنج کشیدن‌هات ناچیز باشه؛ ولی مهم اینه که هنوز خدا رو داری و می‌تونی به اون تکیه کنی که می‌دونی هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذاره.
- راستش بعد از اون همه حادثه‌ی تلخ که برام اتفاق افتاد، از خدا به شدت ناراحت بودم، جوری که حتی باهاش قهر کردم؛ اما وقتی مادرم به خوابم اومد و از من خواست نماز بخونم، فهمیدم که این قهرم با خدام احمقانه بود و روح مادرم در عذابه و شروع کردم به
نمازخوندن و الحق آرامش که خیلی وقت بود تنهام گذاشته بود، توی قلبم به وجود اومد و من یک جورایی انگار صبور شدم و خدا بهم صبر داد تا بتونم با این مصیبت‌های سخت کنار بیام.
- آره کار خیلی خوبی کردی، خدا همیشه کنارته. این رو مطمئن باش و از امروز هم می‌تونی روی من حساب کنی، به عنوان یه خواهر! امیدوارم لایق اعتمادت باشم.
- از خدامه که خواهری به مهربونی تو داشته باشم، یاسمن!
دستم رو نرم نوازش کرد که با نگاهی به ساعتم از جام بلند شدم و گفتم:
- وای دیر شد! من دیگه باید برم مهدیس جان.
ایستاد و لبخند کمرنگی زد.
- مرسی که به حرف‌هام گوش دادی.
بعد کارتی رو به سمتم گرفت:
- این آدرس ویلای منه و این هم شماره تماسمه، خوشحال میشم بیای پیشم.
کارت رو گرفتم و توی آغوشش فرو رفتم.
- حتماً عزیزم، باعث خوشحالیمه که بتونم بهت سر بزنم.
با هم خداحافظی کردیم و من با استرس به ساعت که روی عدد دوازده شب ضربه زد، نگاه کردم و سریع سوار ماشینم شدم و با دیدن گوشیم که روی سایلنت بود و تماس‌هایی که از فرهاد و دیبا داشتم استرسم بیشتر شد و پام رو، روی پدال فشردم و وقت نکردم پیام‌های
دیبا و فرهاد رو باز کنم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم.
ماشینم رو توی باغ پارک کردم و با دلهره به ویلا که توی سکوت و خاموشی فرو رفته بود، بعد به ماشین فرهاد که خونه بود نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #107
از پله‌های ورودی بالا رفتم و با باز کردن در از بوی سیگار به سرفه افتادم و با وحشت به فرهاد که روی مبل نشسته بود و سیگار بین انگشت‌هاش بود نگاه کردم. فرهاد که سیگاری نبود!
از جاش بلند شد که با وحشت به چشم‌های قرمزش نگاه کردم و عقب رفتم که سرجاش ایستاد و با فریادی که زد، تمام تنم لرزید.
- تا الان کدوم گوری بودی؟
صداش توی سکوت سالن اکو می‌شد و مثل پتک محکم توی سرم کوبیده می‌شد و وحشتم رو بیشتر می‌کرد. از شدت ترس نمی‌تونستم حرف بزنم که جلو اومد و گردنم رو گرفت و محکم به دیوار کوبید که حس کردم ستون فقراتم شکست.
- لانصب دارم میگم کدوم گوری بودی؟ جواب من رو بده.
اشک‌هام به شدت راه افتاد و من میون هق هقم با لکنت گفتم:
- بهشت زهرا بودم.
پوزخند عصبیش و فشار دست‌هاش رنگم رو پروند و به سختی گفتم:
- فرهاد دارم خفه میشم‌.
گردنم رو ول کرد و با کشیدن بازوم، شالم از روی سرم افتاد. روی مبل کوبیدم و روم خم شد.
- بهشت زهرا بودی آره؟ تا این وقت شب توی قبرستون چه غلطی می‌کردی؟ به من دروغ میگی دیگه آره؟ بهت گفته بودم با آبروی من بازی نکنی، گفته بودم حتی اگر اجباری هستیم حق نداری حتی با غریبه‌ها حرف بزنی. حالا کارت به جایی رسیده جواب گوشی من رو نمیدی و میری دنبال ولگردی‌هات؟
صداهای فریادش و هرم داغ نفس‌هاش بدنم رو به شدت می‌لرزوند. من ولگرد نبودم!
من فقط داشتم به درد و دل‌های یه دختر تنها گوش می‌دادم. همین!
سکوتم جری ترش می‌کرد، انگار... .
کنارم نشست و دست‌هاش رو جلو آورد و من با وحشت بهش نگاه کردم که پوزخند زد:
- چیه؟ چرا می‌ترسی؟ من شوهرتم از مردهای غریبه که غریبه‌تر نیستم، لعنتی پس چرا می‌ترسی؟
اشک‌هام رو نمی‌تونستم کنترل کنم و همین باعث می‌شد نتونم حرف بزنم. اخم‌هاش درهم بود و نزدیکم شد که چسبیدم به مبل و با زمزمه‌ی خفه‌ای گفتم:
- فرهاد، تو رو خدا!
خنده‌ی عصبی کرد و داد زد:
- ع×و×ض×ی تو خدا رو می‌شناسی؟ آره؟ بگو کجا بودی یاس، تا تمام دندون‌هات رو توی دهنت خورد نکردم. بگو تا این موقع شب کدوم جهنمی بودی؟
- گفتم که بهشت زهرا، گوشیم هم سایلنت بود. نشنیدم به خدا!
خم شد و دست‌هاش رو به سمت مانتوم آورد و تو یک حرکت از وسط پاره‌اش کرد و صدای کنده شدن دکمه‌ها رو می‌شنیدم و بعدش افتادن مانتوم.
تاپ دوبندی که زیر مانتو تنم بود، نمایان شد و من میون وحشتم خجالت هم می‌کشیدم، از باز بودن زیادی تاپ و خدا خدا می‌کردم فکر بد نکنه.
بازوم رو گرفت و خم شد سمتم تمام گردنم و بدنم رو از نظر گذروند؛ ولی با اخم و چشم‌هایی که حالا رو به قرمزی بود. وقتی کامل نگاه کرد، بلند شد و بازوم رو کشید و توی چشم‌هام زل زد.
- یاس کجا بودی؟
حالا آروم‌تر شده بود و این بهم جرئت می‌داد تا براش توضیح بدم.
- رفتم بهشت زهرا، اون.جا یه دختری رو دیدم که روی یه قبر افتاده بود و گریه می‌کرد. دلم براش سوخت، توی اون سرما خواستم کمکش کنم که از من خواست به درد و دل‌هاش گوش بدم و من هم قبول کردم. رفتیم کافی شاپ و با هم مشغول حرف شدیم که به کل ساعت و گوشیم رو از یاد بردم، چون داستان زندگی‌اش خیلی غمگین بود. بعد از تموم شدن حرف‌هاش، متوجه ساعت و سایلنت بودن گوشیم شدم.
با هق هق تمام این‌ها رو گفتم و بعد کارت رو از روی زمین که ازجیب مانتوم دراومده بود برداشتم و به سمتش گرفتم.
- این هم نشونه‌اش!
نفس نفس می‌زد و رد پشیمونی توی نگاهش بود؛ ولی هنوز هم عصبی بود. کارت رو گرفت و نگاه کرد و بعد روی میز گذاشت. خواستم برم که جلوم ایستاد و چونه‌ام رو گرفت و من با دلی که شکسته بود، توی‌ چشم‌هاش زل زدم.
- فرهاد من ولگرد نیستم.
انگشتش روی لبم نشست و زمزمه‌اش رو شنیدم.
- هیس! یاس هیچی نگو.
اشک‌هام که ریخت، میون بازوهای مردونه‌اش فرو رفتم و هق هقم بلند شد و دست‌هاش نوازش گونه روی کمرم درحرکت بود و من مثل یه بچه میون بازوهاش فرو رفته بودم و توی آغوشش بودم و توی دلم گفتم:
"فرهاد من این آغوش رو با هیچ آغوشی عوض نمی‌کنم."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #108
نوازش‌هاش بالاخره آرومم کرد و آروم خودم رو عقب کشیدم که دست‌هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و آروم گفت:
- دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، خب؟
لحنش ملایم بود و من رو آروم کرد.
- باشه.
لبخند محوی زد و بهم خیره شد که گونه‌هام از شدت شرم قرمز شد و لب‌هاش روی گونه‌ام نشست و ب×و×س×ه‌ی نرمی روش گذاشت که گفتم:
- تو هم دیگه سیگار نکش.
به چشم‌تام نگاه کرد و با لبخند ملایمی سرش رو به معنای "باشه" تکون داد و بعد از من فاصله گرفت.
- شب بخیر.
و بعد از جلوی دیده‌هام ناپدید شد و صدای در اتاقش رو به وضوح شنیدم.
***
- خسته نباشی عزیزم.
لبخند گرم دیبا بهم آرامش داد. با هم توی سالن نشستیم که گفتم:
- کارهات رو کردی؟
- آره فقط لباس عروس مونده، امروز عصر کاری نداری بریم باهم خرید؟
- نه عزیزم میام دنبالت.
- باشه می‌خوام مامان و مهرناز هم بیارم، بالاخره اون‌ها هم آرزو دارن.
سری تکون دادم که به آشپزخونه رفت و پرسید:
- شربت؟ چایی؟ قهوه؟
- چایی، مرسی.
با برگشتنش سینی چایی رو، روی میز گذاشت که گفتم:
- باید یه چیزی رو برات تعریف کنم.
دیبا کنجکاو نگاهم کرد.
- چی شده؟
تمام ماجرای دیروز و آشناییم با مهدیس رو براش گفتم و در آخر هم دعوامون با فرهاد رو بهش گفتم.
بعد از اتمام صحبت‌هام گفت:
- دلم برای مهدیس خیلی می‌سوزه، دوست دارم ببینمش.
- کارتش رو بهم داده اگر دوست داری می‌تونی برای عروسی‌ات دعوتش کنی. به نظر من که دختر خیلی خوبیه، فقط قلبش بدجور شکسته و ضربه‌های دردناکی از زندگی خورده. می‌خوام اگر بشه یکم روحیه‌اش رو عوض کنیم.
دیبا لبخند زد:
- باشه به کارت دعوت‌ها اسم اون رو هم اضافه می‌کنم. شب بیا بعد خرید بریم پیشش و کارت رو هم ببریم.
- عالیه!
- فقط سه روز، به روز عروسی‌مون مونده.
- مسافرت میرید؟
- آره، شمال قراره بریم. مهرناز خیلی می‌خواد ببینه میگه تا الان نرفته.
- بچه‌اش چیه؟
- هنوز مشخص نیست. تو و فرهاد میرید آمریکا؟
با انزجار سرم رو به معنای مثبت تکون دادم و اضافه کردم:
- من که اصلاً دلم نمی‌خواد برم؛ ولی خب چاره‌ای نیست.
- شاید این مسافرت بهت بفهمونه بین فرهاد و آرالیا چی بوده.
- آره، خب شاید!
بعد از کمی گپ زدن، از دیبا خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. فرهاد که نبود و خودم باید تنهایی ناهار می‌خوردم. کمی برنج و خورشت کشیدم و مشغول خوردن شدم و بعد چون خوابم نمی‌اومد شروع کردم تمیز کاری و بعدم یه نیم ساعت تلویزیون نگاه
کردم.
بعد از دوش حاضر شدم و نگاهم به سمت ساعت کشیده شد. چهار و سی دقیقه عصر بود.
جلوی ویلای دیبا توقف کردم و دو تا بوق زدم که انگار پشت در بودن، چون سریع در باز شد و دیبا در حالی‌که زیر بازوی مهتاب خانوم رو گرفته بود، ازش خارج شدن و پشت سرشون مهرناز اومد.
نگاهی به سر و وضعش کردم. یکم با فرهنگ غرب قاطی شده بود، چون جینش رنگ قرمز جیغ داشت و شنلش سفید خیلی کوتاه و یه شال قرمزم روی سرش انداخته بود و شکمش که کمی جلو اومده بود، زیر شنل پنهان شده بود‌. آرایشش، ولی نامحسوس و
ملایم بود.
سرم رو چرخوندم و ضبط رو روشن کردم و آهنگ ملایمی گذاشتم. به مهتاب خانوم سلام گرمی دادم و با دیبا و مهرناز دست دادیم و من حرکت کردم و رو به دیبا که جلو کنارم نشسته بود گفتم:
- کارت رو برداشتی؟
- آره، خیالت راحت!
مهرناز مزونی رو می‌شناخت که ادعا می‌کرد کارهاش عالیه و دیبا بهم گفت برم اون‌جا و من باشه‌ای گفتم و تا رسیدن به مقصد، فقط صدای آهنگ سکوت‌مون رو می‌شکست. با رسیدن به مزون، سه تاشون زودتر داخل شدن و من از موبایلم برای فرهاد پیغام فرستادم.
"سلام، من با دیبا و مهتاب خانوم و مهرناز رفتم خرید برای دیبا، اومدی خونه غذا توی یخچاله گرم کن و بخور."
ارسال که کردم سریع وارد مزون شدم. حق با مهرناز بود و الحق مزون خیلی خوبی بود و کارهای جذابی هم داشت و توی همون مزون دیبا یه لباس پسندید و مهتاب خانوم هم سلیقه‌اش رو تائید کرد و وقتی پرو کرد، واقعاً خوشگل شده بود و با دیدن لبخند من،
خوشحال گفت که همون رو برمی‌داره و خانوم فروشنده براش توی جعبه گذاشت و من به یاد روز خرید لباس عروس خودم افتادم و هنوزم از وقاحت فروشنده خجالت می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #109
خریدها رو توی صندوق گذاشتیم و راه افتادیم سمت آدرس مهدیس که مهتاب خانوم گفت:
- دخترم سر راه وایسا من گل و شیرینی بخرم زشته دست خالی به خونه‌اش بریم.
لبخندی بهش زدم و بین راه ایستادم و دیبا رفت خرید که مهرناز گفت:
- یاسی جان، من رو سر همین چهار راه پیاده کن، دانیال میاد دنبالم خسته‌ام، می‌خوام برم ویلا.
مهتاب خانم: چیزی شده؟ حالت خوب نیست ببریمت دکتر.
مهرناز لبخند محوی به مهتاب خانوم زد.
- نه خوبم مادرجون، فقط خسته‌ام!
دیگه کسی چیزی نگفت و با برگشتن دیبا، سر چهار راه پیاده‌اش کردم و ایستادیم تا دانیال بیاد و وقتی بردش مجدد راه افتادم.
دقایقی بعد توی شمالی ترین قسمت تهران جلوی ویلای زیبا و بانمای عالی ایستادم و با خوندن پلاک گفتم:
- خودشه!
دیبا و مهتاب خانوم پیاده شدن و من ریموت رو زدم. دیبا آیفون رو زد که دقایقی بعد صدای ظریف مهدیس توی گوشم پیچید.
- بفرمایید.
دیبا بهم اشاره کرد و من جلوی آیفون رفتم.
- مهدیس جان یاسمنم.
- وای خوش اومدی عزیزم بیاین بالا.
در با صدای تیکی باز شد و من زودتر رفتم داخل. باغ خیلی چشم‌گیری داشت که مثل باغ ما زیاد بزرگ نبود. جلوی ورودی ایستاده بود و برام دست تکون می‌داد. لبخند گرمی بهش زدم و هرسه با رسیدن بهش بغلش کردیم که گفت:
- نمی‌دونستم همراه داری، خیلی خوش اومدید زحمت کشیدین.
مهتاب خانوم گل و دیبا شیرینی رو بهش دادن که با شرمندگی گفت:
- قربون قدم‌تون به خدا راضی به زحمت نبودم.
مهتاب خانوم با گشاده رویی لبخند زد.
- این چه حرفیه؟ اصلاً قابل نداره.
بعد از این تعارفات معمول وارد شدیم و توی سالن نشستیم و مهدیس به آشپزخونه رفت. تمام اجناس و کلیه سالن و لوازم به رنگ سبز ملایم بود و حتی آشپزخونه و کاغذ دیواری‌ها که ناخوداگاه به آدم آرامش می‌داد.
مهدیس با سینی شربت و شیرینی بهمون پیوست و بعد از پذیرایی رو به رومون نشست.
- خیلی خوشحالم که این‌جا اومدید.
لبخندی بهش زدم:
- لطف داری، بذار معرفی کنم این دختر دیباس همون‌که بهت گفتم بهترین دوست و مثل خواهرمه.
دیبا بهم لبخند با محبتی زد و من دستم ر‌و به سمت مهتاب خانوم گرفتم.
- ایشون هم مادر دیبا و البته مادر منه که مهتاب جون صداش می‌کنم. خیلی دوسش دارم!
مهدیس با لبخند سری تکون داد و گفت:
- من هم مهدیسم خیلی خوشبختم.
مهتاب خانوم گفت:
- از دیبا یه چیزهایی راجع بهت فهمیدم، انگار خیلی سختی کشیدی.
با این جمله‌ی مهتاب خانوم گرد غم رو پاشیدن توی چشم‌های مهدیس و بغض دوباره مهمون گلوش شد.
- شاید کلمه‌ی سختی برای این‌ همه مصیبتی که به سر من اومده، واقعاً توصیف کمی باشه. مهتاب جون؛ اما بازم با تمام این‌ها دارم تحمل می‌کنم، چون چاره‌ای ندارم و نمی‌تونم توی سرنوشت و خواست خدا دخالت کنم.
مهتاب خانوم با تاسف نگاهش کرد.
- می‌دونم چی میگی. من که فقط شوهرم ر‌ از دست دادم، واقعاً تا مرز جنون رفتم؛ اما محبت‌های دخترهای عزیزم دیبا و یاسی از این فلاکت نجاتم داد و من رو باز به زندگی امیدوار کرد. تو که دیگه پدر و مادرت هم ازدست دادی. یعنی میشه گفت توی یک سال چهار نفر رو از دست دادی و این خیلی سخته برای یه دختر جوونی مثل تو؛ اما مهدیس جان خدا اگر داغ میده همراهش صبرم به آدم میده مگرنه که کی می‌تونه مرگ عزیزش رو تحمل کنه؟ تو هم هنوز جوونی عزیزم، حق زندگی داری و نمی‌تونی تا ابد تنها بمونی چون
این تنهایی بیشتر بهت فشار میاره و باعث میشه مدام توی فکر و خیال غرق بشی.
مثل من که توی اون زمان که خودم رو حبس کرده بودم توی ویلا مدام افکار مختلف هجوم می‌آورد توی سرم و جلوی فراموشی یا کم شدن غمم رو می‌گرفت؛ ولی با ایده‌های دخترم دیبا تقریباً تونستم با این غم کنار بیام و شایدم به قول تو می‌دونستم که چاره‌ای جز تحمل ندارم.
مهدیس به دقت به حرف‌های مهتاب خانوم گوش می‌داد و در آخر گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #110
- مهتاب جون باورتون نمیشه که مرگ پدر و مادرم کم‌تر از مرگ آریا روم اثر گذاشت. اگر پدر و مادرم یک دفعه رفت، آریا جلوی چشم‌هام ذره ذره آب می‌شد و حتی خودش هم خبر نداشت که قراره بمیره و این من رو عذاب می‌داد. وقتی یاد محبت‌هاش و خاطراتش می‌افتم آتیش می‌گیرم و زندگی برام بی معنی میشه. مگرنه که من خیلی دلم می‌خواد اون حادثه‌های تلخ رو فراموش کنم.
مهتاب خانوم: نمی‌خوای ازدواج کنی؟
چشم‌های من و دیبا گرد شد و با حیرت زل زدیم به مهتاب خانوم؛ ولی مهدیس لبخند تلخی زد وگفت:
- هنوز نه مهتاب جون، من هنوز آمادگی پذیرفتن یه زندگی رو ندارم. چون زندگی و آینده‌ی خودم، روی هواست و هنوز عشق آریا توی قلبم شعله‌وره و نمی‌تونم جز اون به مرد دیگه‌ای فکر کنم و بعدش هم من یه بیوه‌ام کی حاضر میشه با من ازدواج کنه؟
من هم نمی‌تونم اعتماد کنم.
مهتاب خانوم با اعتماد به نفس گفت:
- من خودم یه شخص قابل اعتماد و خوب سراغ دارم که زنش سرطان داشته و فوت شده و سی و نه سالش هست. اون هم مثل تو فکر می‌کرد دیگه زندگی معنا نداره و رنگ باخته؛ ولی من از اشتباه درش آوردم و بهش مهلت دادم فکر کنه. به تو هم مهلت میدم؛ ولی دخترم ببین تو جوونی بخوای تا آخر عمرت تنها بمونی، خیلی زود غصه و مشکلات از پا درت میاره و مطمئنم اون مرحوم شوهرتم راضی نیست زن جوونی مثل تو توی این جامعه تا ابد تنها بمونه. تو نیاز به یه همدم داری تا بتونه مرحم زخم‌های روزگار روی قلبت
باشه. تنهایی آدم رو به جنون می‌رسونه.
حرف‌های مهتاب خانوم تماما درست بود و مهدیس به فکر فرو رفته بود. من و دیبا شربت‌هامون رو خوردیم و من گفتم:
- بهتر نیست بریم؟
دیبا: آره مهراد هم چند بار به من زنگ زده، کارم داره.
هر سه بلند شدیم که مهدیس گفت:
- هنوز سر شبه می‌موندین حالا.
گفتم:
- ممنونم عزیز دلم، یه بار دیگه مزاحمت میشیم.
- این چه حرفیه مراحمید، به خدا خوشحالم می‌کنید که بیاید.
مهتاب خانوم دستش رو، روی شونه‌ی مهدیس گذاشت.
- به حرف‌هام خوب فکر کن عزیزم؛ ولی من هیچ اجباری برای قبولش روت نمی‌ذارم، اما دلم می‌خواد به فکر خودتم باشی.
مهدیس: ازتون ممنونم که به فکر من هستین و خوشحالم که با آدم‌های مهربونی مثل شما آشنا شدم و این رو مدیون یاسمنم. چشم به پیشنهادتون حتماً فکر می‌کنم.
مهتاب خانوم لبخندی زد که دیبا کارت دعوت رو به مهدیس داد.
- عزیزم سه روز دیگه جشن عروسیمه، خوشحالم می‌کنی اگر افتخار بدی و بیای.
مهدیس با خوشحالی کارت رو گرفت.
- وای! دلم لک زده بود واسه یه عروسی، چشم گلم حتماً میام.
گونه‌اش رو بوسیدم و بعد از خداحافظی از ویلاش بیرون اومدیم و من پشت رل نشستم.
فردا روز جشن عروسی دیبا بود و امشب هم سال تحویل می‌شد؛ ولی من هنوز نه چیزی خریده بودم نه حتی حوصله‌ی خرید رفتن رو داشتم. نمی‌دونم چی شده بود که اصلاً انگار شوقی برای سال جدید نداشتم. شایدم می‌دونم و می‌خوام به خودم تحمیل کنم که
نمی‌دونم. خب درست بود و من دلم نمی‌خواست بریم آمریکا، چون از واکنش و رفتارهای آرالیا می‌ترسیدم. قبلاً اگر آرالیا با فرهاد رقصید، فقط به خاطر آبروم جلوی مردم واکنش نشون دادم مگرنه فرهاد واسم معنی نداشت که بخوام حسادت کنم؛ ولی حالا
که از احساسم مطمئن شدم، می‌بینم که اصلاً دلم نمی‌خواد حتی باآرالیا حرف بزنه چه برسه به رقص!فرهاد حالا وارد قلب من شده بود و من دلم نمی‌خواست جز خودم کسی مالک اون باشه و این حق من بود، چون من همسرش بودم و آرالیا در حال حاضر یه غریبه!
شاید توی گذشته شون اتفاق‌هاتی افتاده؛ اما مهم برای من الان که من شرعاً و قانوناً همسر فرهادم و اسم‌مون توی شناسنامه‌ی هم است.
ولی با تمام این‌ها دلم به رفتن راضی نبود و همین باعث شده بود کسل و افسرده یه گوشه کز کنم.
روی تختم خوابیدم و به این همه اتفاقی که توی این مدت پشت سرهم افتاده بود، فکر کردم که بعد از مدتی تقه‌ی در من رو به خودم آورد.
- بله؟
در اتاق باز شد و قامت فرهاد نمایان شد، صاف نشستم.
- چیزی شده؟
- چرا بلند نمیشی سفره هفت سین بچینی؟
باکلافگی گفتم:
- حال ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
28

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین