. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #71
کمرم رو گرفت و من چرخ زدم. بدنم لرزش ریزی داشت. دعا دعا کردم این حالت تغییر کنه و خیلی زود دعام گرفت و باز چرخ زدم و این‌بار از پشت رفتم توی آغوشش و سرش کنار گردنم قرار گرفت. نفس من به شدت حبس و نفس اون تند شد.
چرا باید این رقص رو می‌کردیم؟ تانگو مال کسایی بود که عاشق هم بودن، نه ما! ما از هم خیلی دور بودیم و این آهنگ، تنها به اجبارهامون دامن میزد.
تموم وجودم رعشه گرفت و من چشم‌هام رو بستم که آهنگ تموم شد و با تموم وجودم خداروشکر کردم و از آغوشش بیرون اومدم که خم شد و آروم پشت دستم رو بوسید. دیبا با چشم و ابرو بهم اشاره کرد و من به ناچار جلو رفتم و گونش رو نرم بوسیدم.
صدای کف زدن که بلند شد، از شرم سرم رو به زیر انداختم که بازوم رو گرفت و با هم به سمت جایگاه رفتیم و آهنگ بعدی، یه آهنگ خارجی بود که آرالیا و ویلیام وارد شدن و با هم به وسط اومدن. ویلیام با عشق مشهود داخل چشم‌هاش، دستش رو دور گردن آرالیا انداخت و شروع به رقص کردن. رقصشون چه‌قدر با ما متفاوت بود! مشخص بود برای حضار جالبه، چون پیست خالی بود و همه در سکوت نگاه می‌کردن که آرالیا با یه چرخش خیل ماهرانه از پشت ویلیام رو در آغوش گرفت و با خم شدن ویلیام، کمر آرالیا هم قوس برداشت. صدای جیغ‌های مشتاق حاضرین بلند شد و من لبخند محوی زدم که آهنگ تموم شد. آرالیا و ویلیام تعظیم کوتاهی کردن و مجدد از سالن خارج شدن. خندم گرفته بود که فرهاد بهم نگاه کرد:
- باید کیک رو برش بزنیم، آماده‌ای؟
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که دیبا یه لیوان شربت که توی اون نی بود برام آورد و من از ته دل خوش‌حال شدم. شربتِ لیوان رو تا آخر خوردم و ازش تشکر کردم که آهنگ رو قطع کردن. مهراد میز بزرگی که کیک روش قرار داشت رو وسط سالن گذاشت و همه دورمون حلقه زدن. دیبا چاقوی پاپیون زده‌ی خوشگلی رو به سمتم گرفت و چشم من توی چشم‌های آرالیا که حالا جلوم وایستاده بود، گره خورد. دستم کمی لرزید؛ چرا حس کردم نگاش آمیخته با نفرته؟
فرهاد بازوم رو فشرد و من رو متوجه خودش کرد:
- بیا ببر دیگه!
چاقو رو توی دستم چرخوندم و روی کیک قرار دادم. دستِ فرهاد که نشست روی دستم، لحظه‌ای چشم‌هام بسته شدن، کیک برش خورد و صدای هلهله بلند شد. دیبا، مهراد و مهتاب خانوم کیک رو پخش کردن. من و فرهاد به جایگاه برگشتیم که با خستگی به مبل تکیه دادم و آهی کشیدم که گفت:
- خسته‌ای؟
- خیلی!
بلند شد و به سمت دیبا رفت و بهش یه چیزی گفت که دیبا زود به سمتم اومد و گفت:
- پاشو!
با تعجب گفتم:
- کجا؟
فرهاد رو دیدم که وارد اتاق گوشه‌ی سالن شد. باز نگام رو به دیبا دادم که گفت:
- مگه خسته نیستی؟ خب پاشو برو توی اتاق یکم استراحت کن تا مهمون‌ها کیک و شام می‌خورن. بعد باز میای!
با کمال میل پذیرفتم و دامن لباسم رو آروم بالا گرفتم. به سمت همون اتاقی رفتیم که فرهاد واردش شده بود و من باز دچار دلهره شدم؛ ولی سعی کردم بهش غلبه کنم.
در رو پشت سرم بست و من دیدمش که پشت به من، رو به پنجره وایستاده که با ورودم روی پاشنه‌ی پا چرخید سمتم و بهم اشاره کرد برم جلو. با طمانینه جلو رفتم و توی یه قدمیش وایستادم که گردنبند خیلی خوشگل و ظریفی رو جلوی روم گرفت. آروم دور گردنم انداخت و از پشت قفلش رو بست و من دسته گلم رو محکم بین مشتم فشردم و به سختی ریزش اشک‌هام رو مهار کردم. بازوم رو گرفت و به سمت کاناپه‌ی کنار اتاق برد.
- دراز بکش.
با این لباس و موها، خصوصاً جلوی فرهاد نمی‌تونستم دراز بکشم.
- نه ممنون! نمیشه، موهام خراب میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #72
نشستم که کنارم نشست و بهم خیره شد. خدایا چرا این‌جوری می‌کرد؟ هدفش از این کارها چی بود؟ چرا هی بهم خیره میشد؟ اون که من رو نمی‌خواست چرا این‌همه بهم اهمیت می‌داد؟
دستم ناخودآگاه روی زنجیری که به گردنم انداخته بود رفت.
- ازش خوشت میاد؟
- آره، خیلی قشنگه! ممنون.
حرفی نزد و از جا بلند شد.
- من میرم تا راحت باشی.
و سپس، بدون این‌که بهم اجازه‌ی حرفی بده، از در بیرون رفت و من نفس راحتی کشیدم و سرم رو آروم به پشتی مبل تکیه دادم.


***

چهل دقیقه بود که توی اتاق نشسته بودم که در آروم باز شد و دیبا با لبخند گفت:
- عروس خانوم! استراحت بسه، پاشو بیا.
سر و وضعم رو کمی مرتب کردم و با دیبا رفتیم بیرون که صدای کف زدن اومد و من لبخندی زدم که دیبا گفت:
- براتون شام کنار گذاشتم، شب توی ویلا بخورید.
سری تکون دادم و کنار فرهاد که توی جایگاه نشسته بود نشستم. نیم ساعت دیگه با رقصیدن مهمون‌ها گذشت و بعد اعلام کردن که مراسم تموم شده و من از ته دل خوش‌حال شدم.
فرهاد شنلم رو بست و زمزمه کرد:
- میرم ماشین رو بیارم جلو. با دیبا بیا، مواظبم باش شنلت عقب نره!
و رفت. خدای من! چرا این‌همه روی این شنل حساس بود؟
خند‌م گرفته بود که دیبا بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت.
- بریم عزیزم.
با هم راه افتادیم و مهمون‌ها گاهی نزدیکمون می‌شدن و خداحافظی می‌کردن و بقیه هم که می‌خواستن توی مراسم عروس کشون شرکت کنن، زود از سالن خارج می‌شدن.
با خروجمون، فشفشه‌ها جلوی پامون روشن شد و فراری قرمز رنگ فرهاد، درست جلوی پام متوقف شد و پشت سرش ماشین مهراد وایستاد. هردو به سمتمون اومدن و در دو طرفمون وایستادن. فیلم‌بردار، شروع به فیلم‌برداری کرد و مهتاب خانوم با لبخند مهربونش برامون اسپند دود کرد.
سوار شدم، اون هم کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد.
کمی توی خیابون‌ها چرخ زدیم و بوق ‌بوق کردیم. کنار خیابون وایستاد و پیاده شد. مشخص بود داره با مهمون‌ها خداحافظی می‌کنه؛ منم آروم پیاده شدم و با خانوم‌ها خداحافظی کردم. دیبا در حالی‌که گونم رو می‌بوسید گفت:
- نهایت سعیت رو بکن که زندگیت غرق در آرامش بشه یاسی! من فردا برای مراسم پاتختی، ساعت سه میام و تا پنج که شروعِ مراسمه، کمکت می‌کنم.
ازش تشکر کردم که همه رفتن و من و فرهاد موندیم.
نشستیم و حرکت کرد.
سرم رو با خستگی به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
با توقف ماشین چشم‌های خستم رو آروم باز کردم؛ اما با تعجب متوجه شدم این ویلا اونی نیست که قبلاً دیده بودم.
با تعجب به فرهاد که خونسرد ماشین رو می‌برد توی باغ نگاه کردم؛ ولی حرفی نزدم و با توقف ماشین پیاده شدم. به باغ کوچولو و خوشگل ویلا نگاه کردم. استخر در کنار ضلع غربی باغ بود و سنگ‌فرش بین باغچه‌هایی که پر از چمن بود قرار داشت و درخت‌ها دو طرفش سر به هم برده بودن. نمایی شبیه ویلای مینا این‌ها داشت. با لبخند پام رو روی سنگ‌فرش گذاشتم. واقعاً حس کردم این‌جا نسبت به ویلای قبلی، بیشتر بهم آرامش میده و دوستش دارم.
باغ زیاد بزرگ نبود و این کاملاً مناسب با خواسته‌ی من هماهنگی داشت. سنگ‌فرش رو طی کردم و پام رو روی اولین پله گذاشتم. به ساختمون بزرگ مقابلم که به رنگ سفید و طلایی بود نگاه کردم، دستم رو به نرده‌های طلایی رنگ تراس گرفتم و با لبخند بالا رفتم. بی‌توجه به اطراف، دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و با باز کردنش چندین بادکنک از بالای در ترکید و آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد و من به زیر پام که پر از گل‌های طبیعی خوشگل بود، نگاه کردم که به شکل قلب نوشته شده بود:
"پیوندتان مبارک! فرهاد و یاس"
با احتیاط از کنارشون گذشتم و با حیرت به سالن که تماماً طرح چوب داشت و خیلی خوشگل بود نگاه کردم و با خودم گفتم:
- فرهاد کی فرصت کرده این ویلا رو بخره و کی این‌جا رو این‌جوری حاضر کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #73
لبخند از روی لبم کنار نمی‌رفت. آروم به سمت آشپزخونه رفتم و دسته گلم رو روی اُپن گذاشتم. به آشپزخونه که با لوازم قهوه‌ای و کرم رنگ پر شده بود نگاه کردم. با لذت دستم رو روی میز چوبی و خوشگل ناهارخوری که شش نفره بود، کشیدم که صدایی به گوشم خورد:
- انگار خیلی خوشت اومده!
فرهاد بود. از بس شیفته‌ی این ویلا شده بودم، کاملاً حضورش رو فراموش کرده بودم.
با شرم سرم رو زیر انداختم.
- خیلی قشنگه!
- مال توئه.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و بهش که روی مبل لم داده بود و بهم زل زده بود نگاه کردم.
- چرا من؟
- مهریت رو مگه یادت رفته؟
پس اونی که توی مهریه قرار بود به نام من باشه این ویلا بود. واقعاً منحصر به فرد بود و من از فرهاد برای این کارش به شدت ممنون بودم.
بلند شد و کتش رو در آورد. جلو اومد و رو‌به‌روم وایستاد.
دستش بالا اومد و گره‌ی شنل باز شد و از سرم لیز خورد و پایین پام افتاد. چشم‌هام رو بالا آوردم و به گردنش نگاه کردم که دستش رو توی موهاش فرو برد.
- اول شام می‌خوری، یا میری دوش می‌گیری؟
چرا رفتارش این‌قدر آروم بود؟ هنوزم تظاهر می‌کرد؟
- اول شام! گرسنمه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- با همین لباس می‌خوای شام بخوری؟
نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم و ازش خجالت می‌کشیدم که خودش پیش‌دستی کرد:
- برو بالا تا بیام کمکت کنم.
منظورش طبقه‌ی دوم بود. پاهام می‌لرزید و این باعث میشد حرکتم کند بشه. به هر جون کندنی بود، خودم رو به طبقه‌ی دوم رسوندم که چهارتا اتاق وجود داشت. بلاتکلیف وایستاده بودم. چی‌کار کنم؟ کدوم اتاق واسه‌ی من بود؟
با حرص به سمت اتاق اول رفتم و با باز کردنش متوجه شدم اتاق کارشه، چون چیدمانش کاملاً این رو مشخص می‌کرد.
دو اتاق بعدی، سِت دونفره داشت و اتاق آخری سِت یه نفره و لباس‌هام هم اون‌جا بود. با خودم زمزمه کردم:
- اتاق‌هامونم از هم جداست. خب معلومه که ما به ظاهر زن و شوهریم و دلیلی نداره بخوایم کنار هم بخوابیم!
پوزخند تلخی زدم و وارد اتاقِ جدیدم شدم که سِت سفید و قرمز داشت به همراه تختِ خوشگلی که کنار اتاق قرار داشت و کمد سفیدی کنارش قرار گرفته بود.
به سمت کمد رفتم و بازش کردم.
پر از لباس‌های مختلف بود. از بس زیاد بودن، نمی‌‎دونستم کدومش رو واسه‌ی امشب باید تنم کنم. کمد، پنج طبقه داشت و همه پر از وسایل بود. دستم رو بردم سمت طبقه‌ی دوم و یه تونیک و شلوارک سفید رو که تا پایین زانو بود، برداشتم؛ چون پوشیده‌تر از بقیه بود. تقه‌ای که به در خورد، باعث شد در کمد رو ببندم و به سمت در برگردم. وارد شد و آروم پشت سرم وایستاد و تمام تنم از ترس و دلهره شروع به لرزیدن کرد. دست‌هاش به سمت زیپ لباس رفت و من چشم‌هام رو بستم. چرا این‌همه وحشت داشت؟
زیپ لباس آروم پایین کشیده شد و زمزمش رو شنیدم:
- گیره‌های موهات رو خودت باز می‌کنی؟
سرم رو تکون دادم، چون بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. بدون حرف از اتاق بیرون رفت و من خودم رو توی حموم انداختم.
حدود ربع ساعت طول کشید تا گیره‌های موهام رو باز کردم و بعد خودم رو به آب سپردم و به اشک‌هام اجازه‌ی ریختن دادم.
لباس‌هام رو تنم کردم و حوله‌ی کوچولویی رو دور موهام پیچیدم. وارد طبقه‌ی اول شدم و دیدمش که جلوی تلویزیون نشسته. با دیدنم کمی نگام کرد و بعد سرش رو برگردوند.
به سمت ظرف‌های غذا رفتم. برشون داشتم و وارد آشپزخونه شدم. همزمان که میز رو می‌چیدم نگام به سمت ساعت کشیده شد که ساعت یک و نیم بامداد رو نشون می‌داد. خستگی از تموم بدنم به وضوح پیدا بود.
رفتم بیرون و صداش کردم:
- فرهاد! شام حاضره.
جوری می‌گفتم شام حاضره که انگار خودم پخته بودم. نیشخندی زدم و زودتر پشت میز نشستم که وارد شد و روبه‌روم نشست. توی سکوت شاممون رو خوردیم.
ظرف‌ها رو جمع کردم که گفت:
- شستن ظرف‌ها رو بهتره بذاری برای فردا! خسته‌ای، استراحت کن! شب بخیر.
بعد از آشپزخونه خارج شد. با اشک تا دم پله‌ها بدرقش کردم. امشب، شبِ عروسیم بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #74
***
چشم‌هام رو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و با دیدن ساعت که روی دوازده ظهر ضربه میزد، از جا پریدم. بعد از شستن دست و صورتم، از اتاقم خارج شدم و به پایین رفتم. روی مبل، مشغول نوشتن یه چیزهایی بود که جلو رفتم:
- صبح بخیر.
بدون این‌که سرش رو بلند کنه، گفت:
- ممنون، همچنین.
چه‌قدر با هم غریبه بودیم و چه‌قدر از هم دور بودیم! چرا همش سکوت بود؟ به آشپزخونه رفتم و از قهوه‌ی توی قهوه‌جوش یه فنجون برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم. سکوت سالن خیلی اذیتم می‌کرد و حوصلم به شدت سر رفته بود. میلی به صبحونه نداشتم، واسه‌ی همین از آشپزخونه خارج شدم و نگام به سمت پیانوی بزرگی که کنار سالن گذاشته بود، کشیده شد. لبخند محوی روی لبم نشست. جلوی تلویزیون نشستم و بی‌هدف کانال‌ها رو عوض کردم. یادم اومد برای ناهار هیچی نپختم. بلند شدم و باز به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن ماکارونی شدم، چون زیاد فرصت نداشتیم.
وقتی درست شد ساعت روی دو ضربه زد؛ آروم صداش زدم که اومد. برام کسل‌کننده بود، هنوز اولین روز بود و من تا آخر عمرم، محکوم به این زندگی بودم! چه‌قدر سخته وقتی مجبوری کنار کسی زندگی کنی که به زور داره تحملت می‌کنه و هیچ حسی بهت نداره!
بعد از ناهار باز بلند شد و رفت. با بغض، هدفونم رو توی گوشم گذاشتم و با پخش شدن یه آهنگ غمگین، مشغول شستن ظرف‌ها شدم.
خدایا! چند‌تا بغض به یه گلو؟ خستم خدا! منی که امروز روز اول زندگی متاهلیمه و باید خوش‌حال باشم، چرا از بغض دارم خفه میشم؟ چرا توی سرنوشتم اجبار گذاشتی؟ گرفتن پدر و مادرم بس نبود که باز غم تو دلم گذاشتی؟ چرا این‌قدر از زجر کشیدنم لذت می‌بری؟ مگه من چه گناهی کردم؟
صورتم رو آب زدم تا رد اشک روی صورتم نمونه و بعد از خشک کردن دستم از آشپزخونه خارج شدم و متوجه شدم ماشینش توی باغ نیست، پس رفته بیرون.
پوزخندی زدم که صدای آیفون بلند شد؛ با دیدن تصویر دیبا با خوش‌حالی در رو باز کردم و به استقبالش رفتم.
بغلم کرد و من شونش رو بوسیدم:
- خوش اومدی عزیز دلم.
به روم لبخند زد:
- حالت چه‌طوره عروس خانوم؟
- بد نیستم، مرسی.
وارد شد که گفتم:
- تو از این‌جا خبر داشتی؟ این‌که فرهاد اون ویلا رو فروخته و این‌جا رو خریده.
روی مبل نشست.
- آره، ولی گفته بود بهت نگم.
- تزئینات ورودی، اون لباس‌ها و تموم چیزها کار تو بود؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد که بدون حرف به آشپزخونه رفتم با دوتا فنجون قهوه برگشتم و جلوش نشستم.
- کجاست؟
- بعد از ناهار رفت بیرون، نمی‌دونم کجا رفت.
- از دیشب اتفاقی نیفتاد؟
- نه! دیبا من که بهت گفتم همش تظاهره؛ تو باور نداشتی. از دیشب همش ساکته. انگار جفتمون داریم از هم فرار می‌کنیم. فرهاد همش سرش توی کار خودشه و به من محل نمیده، منم نمی‌تونم کاری کنم.
- هنوز اولشه. دیدی بهت گفتم بیشتر از اون، تویی که عذاب می‌کشی؟ هی گفتم بهش نزدیک شو، گوش ندادی! هنوزم دیر نشده؛ تو فرصت زیاد داری که خودت رو بهش نزدیک کنی.
قهومون رو خوردیم که گفت:
- خب، وقت نداریم. پاشو!
دیبا سالن رو جارو کشید و منم گردگیری کردم که البته زیاد کثیف نبود؛ ولی خب وسواس دیبا بود دیگه.
بعد از انجام کارها و حاضر کردن وسایل پذیرایی، به اتاقم رفتیم که گفتم:
- دیشب زیپ لباسم رو باز کرد.
دیبا در کمدم رو باز کرد:
- خب؟
- گفت "می‌خوای گیره‌های موهات رو باز کنم؟" منم گفتم "نه، خودم می‌تونم" بعدم رفت.
- غصه نخور! کم کم به هم نزدیک می‌شید.
ماکسی نیلی رنگ خوشگلی رو سمتم گرفت:
- این خوبه؟
- آره.
به صندلی میز آرایش اشاره کرد:
- بیا تا حاضرت کنم.


***


با لبخند به خودم نگاه کردم و از دیبا تشکر کردم که فرهاد صدام کرد و دیبا بهم گفت:
- برو.
کفش‌های پاشنه پنج سانتیِ آبیم رو پام کردم، بندش رو بستم و آروم به سمت در رفتم. در رو باز کردم که جا خورد، با نگاهی به سر تا پام کمی عقب رفت. جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- کارم داشتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #75
سعی کرد خونسرد باشه.
- آره! آرالیا و ویلیام پایین هستن. بقیه مهمون‌هام الان می‌رسن؛ بهتره زودتر بری پایین. منم حاضر میشم و میام.
سرم رو تکون دادم که رفت. به دیبا گفتم بیاد تا بریم.
با ورودمون به سالن، متوجه آرالیا شدم که با پوزخند به سالن نگاه می‌کرد؛ با دیدنم از جاش بلند شد و سرد و مصنوعی در آغوشم گرفت و مجدد تبریک گفت و منم تشکر کردم. دیبا ازشون پذیرایی کرد که مهراد هم اومد و با ربخند مهربونش تبریک گفت و سراغ فرهاد رو گرفت که گفتم بالا هست و الان میاد و اون به سمت دیبا رفت.
ویلیام بهم نگاهی کرد و گفت:
- ?are not you studying (یاسی خانوم شما تحصیل نمی‌کنید؟)
آرالیا پاش رو روی اون پاش انداخت. لبم رو گزیدم و رو به ویلیام گفتم:
- .I didn`t study after the death of my parents (بعد از مرگ پدر و مادرم ترک تحصیل کردم)
با تأسف نگام کرد:
- ?sorry... what is your evidence (متأسفم! مدرکتون چیه؟)
لبخند محوی زدم:
- .Thank you... diploma (ممنونم، دیپلم گرفتم.)
با ورود فرهاد، ویلیام لبخند زد و سکوت کرد. دیبا و مهراد نشستن. فرهاد هم بین مهراد و ویلیام نشست؛ نیم نگاهی به من انداخت و رو به آرالیا گفت:
- ?did you talk to my wife, Ralya (با همسر من آشنا شدی آرالیا؟)
آرالیا صاف نشست و با نگاه مشتاقش به فرهاد گفت:
- .you've always been good selection ،Oh dear (اوه عزیزم! انتخاب تو همیشه خوب بوده.)
با حرص، دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم:
- مشخصه با فرهاد رابطه‌ی خوبی داشته که جلوی ویلیام این‌همه باهاش راحته و عزیزم خطابش می‌کنه!
فرهاد لبخند محوی زد و تشکر کرد. دیبا با نگرانی بهم نگاه کرد که با صدای آیفون مهراد گفت:
- مهمون‌ها رسیدن.
دیبا به سمت من اومد و مهراد به سمت آیفون رفت. بازوم رو گرفت و روی مبل نشوندم و در حالی‌که جلوی موهام رو مرتب می‌کرد، گفت:
- به افکار بدِ توی ذهنت اجازه نده اعتمادت رو نسبت به فرهاد کم کنه! تا موقعی که حقیقت رو نمی‌دونی. باشه؟
به نگرانیش لبخند زدم.
- آرالیا و حرکاتش واسم مهم نیستن دیبا!
گونم رو نوازش کرد.
- آفرین عزیزم.
دیبا به سمت مهمون‌ها رفت و در عرض چند دقیقه سالن پر از آدم شد. کادوها روی میز قرار می‌گرفت و من خوش‌آمد می‌گفتم. فرهاد در کنار مهراد و ویلیام وایستاده بود و آرالیا گوشه‌ی سالن به فرهاد خیره شده بود و چه قدر ناخون‌هام رو توی گوشت دستم فرو کردم و حرصم رو پشت لبخندهام پنهون کردم. نیم ساعت گذشته بود و دیبا و مهتاب خانوم مدام پذیرایی می‌کردن. با دیدن رهام و میترا که بهم نزدیک می‌شدن با لبخند وایستادم. میترا در آغوشم گرفت و ضمن تبریک،
جعبه‌ی کادوش رو بهم داد که رهام با لبخند گفت:
- خوش‌حالم که خوشبخت شدی!
وای! من خوشبخت بودم؟ هه... اصلاً! مطمئنم حتی رهامم از من خوشبخت‌تر بود.
- مرسی رهام. توی مراسم دیشب نبودی؟
- نه متأسفانه! خونه‌ی دوست میترا شام دعوت داشتیم و نمیشد نریم؛ ولی امروز دیگه خدمت رسیدیم.
- واقعاً خوش‌حالم کردید! ممنون.
میترا نگاهی به زنجیر گردنم انداخت.
- چه نازه!
به دو زنجیر توی گردنم نگاه کردم و گفتم:
- کدومش؟
- اونی که آویز "الله" داره.
دستم رو روی آویز گذاشتم و با لبخند گفتم:
- یادگاری پدرمه.
میترا باز ازش تعریف کرد، بعد هر دو ازم دور شدن و من نشستم که فرهاد کنارم نشست و صدای ضبط بلند شد و باز مشغول رقص شدن.
- کاش کارگر آورده بودی! دیبا و مهتاب خانوم خیلی اذیت میشن از این‌همه آدم پذیرایی کنن.
- فراموش کردم.
حرفی نزدم که گفت:
- رهام چی می‌گفت؟
- تبریک.
مثل خودش کوتاه جواب دادم تا ببینه چه‌قدر بده که سوال‌‌هات رو کوتاه جواب بدن. نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد. بهش نگاه کردم؛ تیشرت آبی روشن، جین مشکی و کفش‌های مشکی براق. خوش استایل و خوش تیپ بود و نمی‌تونستم منکرش بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #76
وقتی دیدم داره به سمت آرالیا میره، خون خونم رو می‌خورد. لحظه‌ای بعد وقتی آرالیا جلوش وایستاد، دستش رو به سمتش گرفت. با حیرت نگاشون کردم که به پیست رفتن و مشغول رقص شدن. چه‌قدر حس کردم نفس کم آوردم و جلوی این‌همه آدم خورد شدم!
فرهاد جدی بود و توی حرکت‌هاش نوازشی نبود؛ ولی آرالیا با تموم وجودش برای فرهاد عشوه می‌ریخت و بهش لبخند میزد. حس می‌کردم تموم وسایلِ سالن دور سرم می‌چرخه و لرزش دست‌هام به خوبی پیدا بود.
دیبا انگار متوجه‌ی حالم شد که سریع کنارم نشست و لیوان شربتی به دستم داد:
- آروم باش یاسی! این رو بخور.
لیوان رو که توی دستم گرفتم، لیوان شروع به لرزیدن کرد و من به لب‌های خشک شدم حرکتی دادم و گفتم:
- هرگز ازش عشق گدایی نمی‌کنم دیبا، هرگز. بهت گفته بودم بین این دو نفر یه چیزی هست؛ اما تو گفتی زود قضاوت نکن!
لیوان رو بردم بالا و تا ته خوردم و راه نفسم باز شد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و به خوبی تونستم باز هم تظاهر کنم.
با تموم شدن آهنگ، آرالیا به نرمی سمت گونه‌ی فرهاد خم شد و من به ویلیام نگاه کردم که بی‌تفاوت بهشون خیره شده بود. حتماً به این کارهاشون عادت داشت.
فرهاد از آرالیا جدا شد و بدون نگاه کردن به کسی، از پله‌ها راهی طبقه‌ی دوم شد. کادوها بدون حضور فرهاد باز شد و دیبا از همه تشکر کرد. کم کم همه رفتن و فقط ویلیام، آرالیا، مهراد، دیبا و مهتاب خانوم موندن.
ویلیام کنارم وایستاد و گفت:
- ما امشب بلیط برگشت به آمریکا رو داریم یاسی خانوم.
از ته دلم خوش‌حال شدم و همین باعث شد بغضی که از رقصِ آرالیا و فرهاد تو گلوم بود از بین بره.
- ممنون که تشریف آوردید ویلیام خان! خوش‌حالم کردی.
آرالیا هم به سردی خداحافظی کرد و رفتن. نفس راحتی کشیدم و به طبقه‌ی بالا رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
تونیک و ساپورت قرمزِ مشکیم رو تنم کردم؛ موهام رو روی شونه‌هام ریختم و با پوشیدن صندل‌های مشکیم به پایین رفتم. متوجه حضور فرهاد کنار مهراد شدم و بی‌توجه بهش به آشپزخونه رفتم و با دیبا مشغول تمیز کردن لوازم شدیم که گفت:
- عصبانی هستی؟
- نمی‌دونم! بیشتر حس می‌کنم تحقیر شدم، وگرنه فرهاد برای من مهم نیست؛ ولی حالا که ازدواج کردیم و مسئولیت یه زندگی رو قبول کرده، دلیلی نداره باز دنبال گذشتش باشه.
- می‌دونم! واقعاً سخته که شوهرت با یکی دیگه برقصه.
آشپزخونه که مرتب شد، مهتاب خانوم اعلام رفتن کرد و من بی‌توجه به فرهاد به گرمی بدرقشون کردم. بعد از رفتنشون با خستگی خودم رو روی مبل رها کردم که جلوی تلویزیون نشست و گفت:
- قهوه می‌خوام.
با حرص بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. دلم نمی‌خواست آتویی دستش بدم، برای همینم یه قهوه درست کردم. به سمتش رفتم و جلوش گذاشتم و خواستم برم که گفت:
- چرا بهم نگفتی ویلیام و آرالیا امشب پرواز دارن؟
با حرص گفتم:
- اولاً من همون موقع که می‌رفتن فهمیدم که ویلیام بهم گفت، بعدم فکر کردم وقتی داری باهاش می‌رقصی بهت گفته باشه؛ اما انگاری موضوعات مهم‌تری برای گفتن وجود داشته.
پوزخندم رو که دید از جا بلند شد و ابروهاش رو بالا داد.
- آها! پس بگو خانوم از این‌که من با آرالیا رقصیدم حرصش گرفته.
با عصبانیتی که سعی در فروکش کردنش داشتم، جلوش وایستادم و از میون دندون‌های کلید شدم غریدم:
- اشتباه به عرضتون رسوندن آقا! من برای کسی حسادت می‌کنم که واسم مهم باشه، نه تویی که اجباری هستی! پس برای من دست نگیر و خیالات خام نکن. در ضمن خیال می‌کردم اون‌قدری شعور داری که توی مراسم پا تختی دامادیت با یه دختر دیگه نرقصی و جلوی جمع یکم آبرو داری کنی؛ ولی انگار اشتباه می‌کردم. فرهنگ غرب روی تو هم موثر بوده!
با پوزخند و گستاخانه توی چشم‌هاش که حالا ازشون آتیش بیرون میزد خیره شدم. منتظر بودم بازم اتفاق جلوی آتلیه تکرار بشه؛ ولی اون دستش رو مشت کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #77
- اگه من یه اجبارم، تو هم یه اجباری دختر! خیال کردی تو انتخاب من بودی که حالا برای من پز میدی؟
نگام رو به چشماش دادم و گفتم:
- می‌تونی این اجبار رو تحمل نکنی!
چشم‌هاش تنگ شد و بازوم رو گرفت.
- منظورت چیه؟
بازوم رو کشیدم و پشت بهش وایستادم.
-من رو طلاق بده!
به راحتی صدای نفس‌های عصبیش رو از پشت سرم می‌شنیدم. با ترس فقط چشم‌هام رو بستم که موهام اسیر دست‌هاش شد و سرم با کشیدنشون به پایین خم شد؛ چهرم جمع شد و"آخ" گفتنم از روی درد بود.
- ببین! این آرزو رو با خودت به گور می‌بری که من طلاقت بدم، فهمیدی؟ این رو توی گوشت فرو کن یاس! تا موقعی که موهات مثل دندون‌هات سفید بشه، محکومی به تحمل این زندگی کوفتی! هرگز طلاقت نمیدم، حتی اگه خودت رو بُکشی. باید این اجبار رو تحمل کنی! پس به نفعته دیگه اسمش رو جلوی من نیاری وگرنه خودم خفت می‌کنم!
موهام رو از دور دستش باز کرد. روی زمین افتادم و اشک‌هام جاری شدن؛ ولی اون پوزخند صداداری زد و از پله‌ها بالا رفت.


***

از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن لباس به پایین رفتم. ویلا توی سکوت فرو رفته بود و خبری از فرهاد نبود. خب مرخصیش تموم شده بود و به سرکارش برگشته بود.
امروز پنج شنبه بود و آخرین کلاس پیانومون هم عصر تشکیل میشد. به آشپزخونه رفتم و با دیدن یادداشتِ روی میز، برداشتمش وخوندمش:
- من رفتم دانشگاه، برای ناهار منتظرم نمون! از اون طرف میرم مرکز.
یادداشت رو پاره کردم و ریختم توی سطل و با لبخند گفتم:
- چه بهتر که قیافه‌ی تو رو نمی‌بینم فرهاد!
صبحونه‌ی مفصلی خوردم و بعد به دیبا زنگ زدم که بیاد دنبالم تا برم ماشینم رو از آپارتمان بردارم و بیارم این‌جا.
کنارش نشستم.
- سلام دیبا.
- سلام یاسی جون! خوبی؟
- مرسی خوبم.
حرکت کرد و من گفتم:
- برو آپارتمانم.
- اول با من بیا بریم خرید، بعد می‌رسونمت آپارتمانت.
- خرید چرا؟ تو که چیزی نمی‌خوای.
- مینا بهم گفته باهاش برم، منم گفتم با یاسی میایم. هم فاله و هم تماشا! تو که کاری نداری؟
با بی‌خیالی گفتم:
- نه بابا! فرهاد تا عصر نمیاد، عصرم که کلاس داریم.
سرش رو تکون داد و من تا رسیدن به مرکز خرید، توی افکارم غوطه‌ور بودم.
مینا به گرمی در آغوشم گرفت و من گونش رو نرم بوسیدم. هر سه توی پاساژها قدم می‌زدیم که مینا گفت:
- یاسی از شوهرت راضی هستی؟
لبخند محوی زدم.
- آره عزیزم، خوبه ممنون. تو نمی‌خوای عروسی کنی؟
به جای اون دیبا گفت:
- اتفاقاً یه مورد خوب براش اومده؛ ولی خانوم ناز می‌کنه!
خندیدم:
- آخه چرا؟
مینا: خب هنوز زوده برای من، نیست؟
- وا! همسن دیبایی دیگه، زود چیه؟ پس من چی بگم که نوزده سالمه و الان عروس شدم؟ به نظر من که دست دست نکن و اگه خوبه قبول کن.
مینا در حالی‌که جنس لباسی رو لمس می‌کرد، گفت:
- آخه می‌خواد بعد از ازدواج بره شیراز و چند سالی رو اون‌جا زندگی کنه، منم یکم برام سخته دور از خانواده یاسی!
- مگه چند ساعت راهه؟ می‌تونی راحت بیای ببینیشون! چرا این‌قدر سخت می‌گیری؟ جوری حرف می‌زنی انگار خارج از کشوره.
- حق با توئه.
- حالا چند سالش هست؟
- بیست و هشت سال.
- سنشم مناسبه نسبت به تو که بیست و دو سالته!
- دیبا هم بهم میگه قبول کن؛ خانوادمم راضی هستن، چون پسر خیلی خوبیه. خودمم ازش بدم نمیاد، فقط نگرانیم برای همین شیراز رفتنه.
- برای چی می‌خواد بره شیراز؟
- مجبوره برای کارش چند سالی رو اون‌جا بمونه.
- تموم میشه! مهم عشق و علاقه‌‌ست عزیزم.
مینا با لبخند حرفم رو تایید کرد که با ذوق گفتم:
- ایول! پس یه عروسی افتادیم.
مینا چشمکی زد.
- تقریباً!
برای ناهار به رستوران دعوتشون کردم و کلی بهمون چسبید! بعد مینا خداحافظی کرد و رفت. دیبا رسوندم آپارتمان و گفت:
- ساعت سه هست؛ تا یک ساعت دیگه که کلاسه، من میرم خونه مهراد این‌ها! تو چی؟
- منم میرم بهشت زهرا. خیلی وقته سر نزدم، بعدم خودم میام کلاس. اون‌جا می‌بینمت.!
دیبا تایید کرد و رفت. پشت فرمون نشستم و حرکت کردم. بهشت زهرا نسبتاً شلوغ بود، چون امروز هوا نسبت به روزهای قبل گرم‌تر شده بود و هوا آفتابی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #78
نشستم سر قبر و گلاب ریختم؛ گل‌ها رو هم پر پر کردم و فاتحه خوندم.
نیم ساعتی اون‌جا موندم و بعد از اون زود به سمت مرکز روندم و دعا کردم که به موقع برسم.
ماشینم رو پارک کردم که همزمان، ماشین فرهاد هم پشت سرم پارک شد. نگام از آینه توی نگاش قفل شد و دست‌هام باز شروع به لرزیدن کردن. به ناچار پیاده شدم که نزدیکم شد:
- سلام کجا بودی که الان رسیدی؟
- سلام، بهشت زهرا.
بعد بدون این‌که بهش اجازه‌ی حرف دیگه‌ای رو بدم از پله‌ها بالا رفتم. کنار دیبا نشستم و نَفس‌ نَفس زدن‌هام رو به خاطر دویدن، کنترل کردم.
- سلام کی رسیدی؟
- سلام، یه چند دقیقه بیشتر نیست. مهراد رسوندم و گفت "امشب تو و فرهاد شام دعوتمون هستین"
- به چه مناسبت؟
- می‌خواد موضوع مسافرت رو اوکی کنه.
با ورودش، همه وایستادن و من صدای پچ پچ میترا رو شنیدم که به مینا گفت:
- شنیدم استاد ازدواج کرده.
چشم‌های مینا از حدقه بیرون زد. پوزخندی زدم و با شروع شدن حرف‌های فرهاد دیگه نتونستم مکالمشون رو بشنوم.
اواخر کلاس، فرهاد بالای سکو وایستاد و کاملاً جدی گفت:
- این جلسه‌ی آخری بود که توی کلاس بودیم. امیدوارم که استاد خوبی بوده باشم و تونسته باشم دانسته‌هام رو در اختیارتون بذارم. اگر کسی، اشکالی چیزی داره بگه تا همین‌جا حلش کنم، چون اصلاً کلاس خصوصی قبول نمی‌کنم و فکر نکنم دیگه حالا حالاها امکان تشکیل کلاس توی مرکز برام فراهم بشه؛ پس اگر مشکلی هست بگید.
کسی حرفی نزد و مینا گفت:
- همه چیز عالی بود استاد! کسی نیست که متوجه نشده باشه.
فرهاد به ساعتش نگاه کرد و دست‌هاش رو توی هم گره کرد.
- بسیار خب! می‌تونید برید. براتون آرزوی موفقیت دارم.
همه از جا بلند شدن و کف زدن. کم‌کم کلاس خالی از آدم شد و من و دیبا عمداً، معطل کردیم تا همه رفتن. دیبا به سمت فرهاد رفت و گفت:
- فرهاد خان! مهراد شام دعوتتون کرده.
فرهاد نیم نگاهی به من که مشغول جمع کردن لوازمم بودم انداخت و گفت:
- ساعت چند؟
- ساعت هشت رستوران"..." .
- حتماً میایم! ممنونم.
- خواهش می‌کنم، پس تا شب.
دیبا از منم خداحافظی کرد و رفت. از جام بلند شدم که جلو اومد و بازوم رو گرفت:
- از صبح خونه بودی؟
کیفم رو روی دوش انداختم و جلوش وایستادم.
- نه. با دیبا و خواهر شوهرش مینا رفته بودیم خرید؛ ناهار هم دعوتشون کردم و بعدم تنهایی رفتم بهشت زهرا و بعدم اومدم این‌جا.
نگام به گردنش بود که دستش زیر چونم نشست. سرم رو آروم بالا آورد و چشم‌های من توی چشم‌های خاکستریش گره خورد.
- هنوزم عصبی هستی؟
آب دهنم رو قورت دادم:
- از چی؟
مستقیم نگاش به چشم‌هام بود و منم چون چونم رو گرفته بود، نمی‌تونستم سرم رو زیر بندازم!
- از این‌که من با آرالیا رقصیدم.
پوزخندی زدم.
- گفتم که واسم مهم نبود.
- پس چرا داشتی از حال می‌رفتی که دیبا با لیوان شربت به دادت رسید؟
با حیرت نگاش کردم. اون‌که داشت می‌رقصید از کجا متوجه حال من شده بود؟ خدای من! چه سوتی بزرگی.
سریع گفتم:
- چون جلوی جمعیت خجالت کشیدم که هنوز یه روز از ازدواجت نگذشته بود و تو با یه زن غریبه می‌رقصیدی، همین!
صورتش کمی جلو اومد و من با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم که گفت:
- مطمئنی فقط همین بوده؟
پیش خودش چی فکر کرده بود؟ این‌که دلدادَشم و حسادت کردم از این‌که با یه دختر دیگه رقصیده؟
در حالی‌که خودم‌ رو عقب می‌کشیدم، اخم کردم.
- مطمئنم! تو هم مطمئن باش.
خواستم برم که گفت:
- کجا؟
- میرم ویلا.
- کی ماشینت رو برات آورد؟
- خودم با دیبا رفتم برداشتم!
- منم میام ویلا.
سر تکون دادم و از کلاس خارج شدم و بی‌توجه به پوزخند منشی، سوار آسانسور شدم.

***
کیک خوشمزه‌‌ای به همراه قهوه روی میز گذاشتم و خودم نشستم که دست از نوشتن برداشت و گفت:
- بعد از عصرونه بیا برام پیانو بزن؛ می‌خوام ببینم چه‌قدر بلد شدی.
دستپاچه شدم و گفتم:
- تو که تا الان چندین بار دیدی. خودمم می‌دونم که بلدم! پس نیازی نیست.
به پشتی مبل تکیه داد و با سماجتی که من رو حرصی می‌کرد گفت:
- چرا لازمه، چون من میگم!
پوزخند زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #79
- فکر کنم قبلاً بهت گفتم که هر چی تو گفتی، قرار نیست من بگم چشم!
تکه‌ای از کیک رو توی دهنش گذاشت.
- حرف‌های تو برام مهم نیست!
عصبی شدم؛ ولی تنها پوزخندم پررنگ‌تر شد. بدون حرف قهوم رو خوردم و خواستم برم بالا که گفت:
- یاس با زبون خوش بیا بزن!
- اگه نیام؟
تک ابروم رو بالا دادم که از جا بلند شد.
- اون‌وقت خودم میارمت و مجبورت می‌کنم بزنی.
با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- من نمیام! تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
بعدم به حالت دو از پله‌ها بالا رفتم که بین راه، پاهام از زمین کنده شد و جیغ خفیفم باعث شد دست‌هام محکم دور گردنش حلقه بشه. با پوزخند مسخر‌ش گفت:
- دیدی تونستم؟ به نفعت بود که خودت بیای.
با خشم گفتم:
- زورگو!
نیشخندی زد و بهم خیره شد.
روی دست‌هاش بودم و دستم دور گردنش حلقه شده بود؛ چون شلوارک پوشیده بودم، دست‌هاش با پاهام برخورد می‌کرد و من از شرم مدام قرمز می‌شدم. به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرفش گوش ندادم که حالا مجبور باشم این وضعیت رو تحمل کنم!
جلوی پیانو وایستاد و من رو روی زمین گذاشتم. با حرص نگاش کردم که دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
-بشین و بزن.
با بدخلقی پشت پیانو نشستم و اون کنارم نشست که گفتم:
- چی بزنم؟
بهم گفت و من دستم رو روی شاسی‌ها گذاشتم و شروع به نواختن کردم که صدای گرمش بلند شد:
"بارون داره هدر میشه، بیا با من قدم بزن!
دلم داره َپر میزنه واسه تو و قدم زدن!
وقتی هوا بارونیه، دلم برات تنگ میشه باز!
نمی‌دونی تو این هوا، چشات چه خوش رنگ میشه باز!
بارون هوات رو داره! رنگ چشات رو داره.
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره!
دلم هواتو داره!
بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره.
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره!
دلم هواتو داره!
نیستی خودت کنارم و صدات همش تو گوشمه!
بارونیه قشنگی که هدیه دادی رو دوشمه!
بارون حواسش به توئه اونم دلش َپر می‌زنه!
به جای من با قطره‌هاش رو شیشه‌تون در می‌زنه!
بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره.
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره!
دلم هواتو داره!
بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره.
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره!
دلم هواتو داره!
(بارون، امین رستمی)

اشک‌هام روی گونم می‌ریخت و من بی‌توجه فقط می‌زدم و اون هم می‌خوند. با قطع شدن صداش، دستم بی‌حرکت شد و هق‌هقم توی سکوت سالن پیچید و من دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم.
دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم که توی آغوشش کشیده شدم. با خیال راحت به هق هقم ادامه دادم که دستش آروم روی موهام حرکت کرد. چه‌قدر لذت بردم از این نوازش و چه‌قدر دلم آروم گرفت! به یاد حرف دیبا افتادم که گفت:
- اون می‌تونه برات یه تکیه‌گاه خوب باشه یاسی! ناامید نباش.
حق با دیبا بود! من توی آغوشش آروم می‌شدم و این یعنی فرهاد رو مثل تکیه‌گاه می‌دونم و اون چه‌قدر خوب درک می‌کرد که چه موقع بهش نیاز دارم و این باعث میشد دل‌گرم بشم.
آروم خودم رو عقب کشیدم و با خجالت گفتم:
- ببخش! راستش گاهی بدجور دلم می‌گیره و اختیار اشک‌هام دست خودم نیست.
بدون نگاه کردن بهش بلند شدم و به اتاق خودم رفتم و روی تختم افتادم و با خودم فکر کردم:
- چه صدای خوبی داره!


***

عطرم رو به زیر گردن و روی مچ دستم زدم که تقه‌ای به در خورد و باعث شد عجله کنم.
در رو باز کردم که نگام توی نگاش گره خورد و اون با دقت به سرتا پام نگاه کرد و بعد بی‌حرف راه افتاد و منم دنبالش رفتم.
جین و مانتوی کوتاه قرمزم رو به همراه پالتو، شال و کفش مشکی پوشیده بودم و مشکلی وجود نداشت.
سوار شدیم و اون حرکت کرد. تا رسیدن به رستوران هیچ کدوم حرفی نزدیم و من یه جورایی ازش خجالت می‌کشیدم که حرف بزنم.
دیبا رو در آغوش گرفتم و کنار هم سرذمیز نشستیم و مهراد سفارش داد و بعد گفت:
- خب عروسیتون رو هم گرفتید! وقتشه راجع به مسافرتمون حرف بزنیم.
فرهاد کمی آب خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #80
- چه عجله‌ایه مهراد جان؟
- من دلم می‌خواد دیبا رو به مسافرت ببرم؛ اونم انگار دلش می‌خواد یاسی خانوم همراهش باشه، برای همینم مزاحم شما شدیم.
زود گفتم:
- مزاحم چیه مهراد خان! باعث افتخار ما هست که همراهیتون کنیم.
فرهاد نگام کرد و بعد گفت:
- باشه، منم طبق قولی که دادم، همراهیتون می‌کنم. خب چه روزی حرکت کنیم و چند روز بمونیم؟
دیبا: یکشنبه حرکت کنیم و پنج روزم بمونیم! خوبه؟
فرهاد سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- بسیار خب! منم مرخصی می‌گیرم و میام؛ ولی به نظر من به جای شمال بیاید بریم کیش، چون الان مسافرت توی این هوای سردِ شمال، اصلاً جالب نیست!
گفتم:
- آره! حق با فرهاده، منم با کیش موافقم.
مهراد رو به دیبا گفت:
- خوبه؟
دیبا با هوش‌حالی سرش رو تکون داد و مهراد گفت:
- خب پس شد کیش! منم فردا میرم و چهارتا بلیط برای یکشنبه می‌گیرم؛ با هواپیما بریم راحت‌تریم.
باخوش‌حالی به دیبا نگاه کردم که بهم چشمک زد. نگام توی نگاه فرهاد گره خورد و برای اولین‌بار با لبخند گفتم:
- ممنونم!
و نگاش که غرق تعجب بود، چه‌قدر برام جالب بود!


***

جمعه صبح برف سنگینی باریده بود و هنوز هم ادامه داشت. حسابی حوصلم توی خونه سر رفته بود. فرهاد هم تعطیل بود و هنوز خواب بود. مشغول درست کردن ناهار بودم که وارد شد و سر میز نشست. مشغول خوردن صبحونه شد که گفتم:
- سلام.
بهم نگاه کرد.
- سلام.
صورتم رو برگردوندم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- مازیار زنگ زد و دعوتمون کرد که عصر بریم خونشون.
به سمتش برگشتم:
- خب؟
- مهمونی کوچولویی گرفته و ما رو هم دعوت کرده؛ میای؟
چی بهتر از این؟ حوصلمم سر نمی‌رفت.
- معلومه که میام!
- پس رأس ساعت پنج حاضر باش.
"باشه‌"ای گفتم که گفت:
- ناهارت کِی حاضر میشه؟
- ساعت دو حاضره. چه‌طور مگه؟
- می‌خوام برن بیرون. خدافظ!
به رفتنش نگاه کردم. توی این برف کجا می‌خواست بره؟ چرا این‌قدر غریب بودیم با هم که من حتی نمی‌تونستم بپرسم کجا میری؟ یا چرا اون نگفت کجا میره؟
بغض مثل همیشه توی گلوم نشست؛ ولی هیچ کاری ازم بر نمی‌اومد و با به هم خوردن درِ سالن از شوک رفتنش در اومدم و بغضم سنگین‌تر شد.


***

به خودم تو آینه نگاه کردم و لبخند محوی زدم و بعد از اتاقم خارج شدم. کنارش نشستم که حرکت کرد؛ ولی به خاطر بارش برف مجبور بود آروم رانندگی کنه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم که گفت:
- حواست باشه رفتارت با من گرم باشه، متوجهی که؟
- آره!
کوتاه پاسخ دادم تا بفهمه خودم تمام این چیزها رو می‌دونم و نمی‌خوام که باز بهم گوشزد کنه. اون هم انگار فهمید، چون سکوت کرد.
جلوی یک مجتمع وایستاد و کمربندش رو باز کرد. منم به تبعیت از اون بعد از باز کردن کمربندم، پیاده شدم.
زنگ آیفون رو فشرد و دقایقی بعد، ژاله مقابلمون وایستاد و به گرمی در آغوشم گرفت.
- خوش اومدی یاسی جون!
با فرهاد دست داد و خوش‌آمد گفت و با داخل شدنمون، مازیار هم به گرمی ازمون استقبال کرد. بقیه اومده بودن و ما آخرین نفراتی بودیم که به جمعشون پیوستیم.
زیاد شلوغ نبود؛ جز ما، سیما و سپیده هم با همسرانشون بودن. کنارشون نشستم و فرهاد کنار مردها نشست.
سپیده گفت:
- یاسی از زندگیت راضی هستی؟
سیما چشمکی زد و زودتر از من گفت:
- چرا نباشه؟ مگه فرهاد چی کم داره؟
این حرفش از روی شوخی بود؛ وگرنه بهش می‌گفتم فرهاد یه چیز خیلی مهم کم داره، اونم اخلاق خوب و خوشروییه!
جواب دادم:
- آره، راضیم! ممنونم.
ژاله برامون میوه آورد و من باز از دیدن غم توی چشم‌هاش ناراحت شدم و با خودم گفتم:
- خدا کنه حامله باشه!
پرتقالم رو توی دستم گرفتم تا ببرم که سیما گفت:
- می‌دونی سپیده حامله‌‌ست؟
با لبخند گفتم:
- چه خوب! چند ماهشه؟
- سه ماه؛ ولی هنوز کسی نمی‌دونه. راستش ما از ژاله هم پنهون کردیم؛ یعنی نخواستیم افسوس بخوره.
سرم رو تکون دادم.
-رمی‌فهمم؛ ولی آخرش که چی؟ بالاخره که باید بدونه.
ژاله کنارم نشست و دستم رو گرفت.
- وای حلقت چه خوشگله عزیزم!
تشکر کردم.
- ژاله چه‌طوری با مازیار آشنا شدی؟
لبخند محوی روی لبش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین