. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #91
بعد از اون هم باز به کنار ساحل رفتیم و برای شب هم به پارک شهر کیش رفتیم.
اون‌جا علاوه بر فضای سبز، دریاچه مصنوعی، پیست اسکیت و دوچرخه سواری هم وجود داشت.
مهراد و دیبا ازمون جدا شدن و برای دوچرخه سواری رفتن.
فرهاد دستم رو فشرد و گفت:
- اسکیت بلدی؟
- آره، چرا می‌پرسی؟
دستم رو کشید و با هم به سمت پیست رفتیم. دو تا اسکیت کرایه کرد و بعد از پوشیدن، با هم وارد زمینش شدیم.
دستم رو گرفت و با هم حرکت کردیم که واقعاً خیلی باحال و خوب بود.
کنار پیست ایستاد و گفت:
- مسابقه بدیم؟
رو به روش ایستادم و با هیجان گفتم:
- چرا که نه؟
چشم‌هاش برقی زد و با بدجنسی گفت:
- جایزه‌ی کسی که برنده میشه چی باشه؟
ابروهام رو بالا دادم و توی فکر رفتم که گفت:
- من میگم چی باشه.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- اونی که باخت امشب باید توی بالکن اونی که برنده شده رو ببوسه.
جوری گردنم رو بلند کردم که صدای تق تق استخون‌هاش رو شنیدم. با حیرت بهش نگاه کردم
که با بدجنسی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- قبوله؟
نمی‌دونم چرا و چطوری شد شیطنتم بیدار شد و چشم‌هام رو تنگ کردم.
- قبوله!
کنار هم ایستادیم و من ازخدا خواستم نبازم.گرچه زیاد به بردم فکر نمی‌کردم، چون توی همین حرکات کوتاه‌مون متوجه شدم که فرهاد اسکی سوار ماهری هست.
فرهاد گفت:
- با شمارش من می‌ریم. یک، دو، سه!
به شدت شروع به حرکت کردیم. تا اواسط راه تقریباً هر دو در یک سطح بودیم و من خوشحال بودم؛ ولی نزدیک خط پایان که شدیم یه آن فرهاد جلو زد و با چند حرکت
خودش رو به خط پایان رسوند و من مبهوت سرجام ایستادم و به او که با پیروزی و غرور دست‌هاش رو، روی سینه‌اش حلقه کرده بود و نگاهم می‌کرد، خیره شدم که کنارم ایستاد و گفت:
- خب، تو باختی! امشب می‌بینمت خانوم کوچولو.
بعدم لبخند شیطانی زد و رفت تا اسکیت رو از پاش دربیاره. هنوز مبهوت بودم که صدام کرد و من به سمتش رفتم و اسکیت رو درآوردم. پولش رو حساب کرد و دستم رو گرفت. قدم می‌زدیم و من توی فکر امشب بودم که چی کار کنم؟ کاش می‌شد زیرش بزنم و
قبول نکنم؛ ولی می‌دونستم که محاله فرهاد قبول کنه چون شرط بستیم. من من کنان گفتم:
- اووم، نمیشه امشب رو بی‌خیال بشیم؟
با نگاه بدجنسش زل زد به چشم‌هام و گفت:
- اصلاً حرفش رو هم نزن.
به ناچار سری تکون دادم که دیبا و مهراد از رو به رو برامون دست تکون دادن و به هم ملحق شدیم و برای شام به رستوران رفتیم.
استرسی که برای امشب داشتم، باعث شد با غذام بازی کنم و نگاه‌های مسخره و بدجنس فرهاد هم بیشتر اذیتم می‌کرد.
هر چی به هتل نزدیک‌تر می‌شدیم، استرس من هم بیشتر می‌شد؛ ولی چاره‌ای نبود. در اتاق رو باز کرد و داخل شدیم. کارت رو توی جا کارتی گذاشت و در رو بست که برق‌ها روشن شد.
به سمت کمد رفتم و تیشرت و دامن کوتاه مشکی‌ام رو پوشیدم و کمی هم عطر زدم.
موهام رو هم بالا بستم و زودتر به بالکن رفتم. دست‌هام سرد شده بود و استرس تمام وجودم رو
فراگرفته بود. حالا یه ب×و×س کوچولو بود، چیز خاصی قرار نبود بشه؛ اما من استرس زیادی داشتم.
وارد بالکن شد و به دیوار تکیه داد و به من که رو به روش بودم خیره شد و گفت:
- خب؟
سرم رو پایین انداختم و جلو رفتم. حالا توی یک قدمیش بودم و لرزش دست‌هام رو نمی‌تونستم پنهان کنم.
دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و چونه‌ام رو بالا آورد و زل زد توی چشم‌هام گفت:
- یاس؟ آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیفته.
نمی‌دونم چرا قلبم با لحن گرمش لرزید و لرزش دست‌هام آروم شد. منتظر بهم نگاه می‌کرد که چشم‌هام رو بستم و آروم صورتم رو جلو بردم و لبم رو به گونش نزدیک کردم و با رسیدن لبم به گونش تمام تنم رعشه گرفت و دست‌هاش محکم دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند. بو*سه‌ام روی گونش طولانی شد و خودم هم نمی‌دونستم
چرا؟ آروم لبم رو از روی گونه‌اش برداشتم که چشم‌هام توی چشم‌های مخمورش حلقه شد.
و اون جامون رو باهم عوض کرد و حالا من چسبیده بودم به دیوار و اون جلوم بود، دست‌هاش کمرم رو فشار می‌داد. چشم‌هام بسته بود و دلم مدام می‌لرزید. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس‌های گرمش توی صورتم پخش می‌شد. خدایا چرا باهام
این‌جوری می‌کنه؟ قصدش از این‌کارها چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #92
تکون خوردم که چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد.
- فرهاد!
زمزمه‌ام خفیف بود؛ اما برای فرهاد که سرش به سرم چسبیده بود، فهمیدنش راحت بود.
چیزی نگفت فقط نگاهم کرد که به سختی گفتم:
- بذار برم.
صورتش رو جلو آورد و لبش رو به گونه‌ام نزدیک کرد
و قلبم محکم توی سینه‌ام می‌کوبید که وقتی سرش رو بلند کرد، خودم رو به شدت کنار کشیدم و به سمت اتاق دویدم و در نهایت زیر پتو خودم رو پنهان کردم.
با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم، اتاق تاریک بود و تنها نور آباژور روشنایی اتاق می‌شد. فرهاد به سمت کمد می‌رفت که گفتم:
- کجا میری؟
برگشت سمتم و بهم نگاه کرد.
- میرم ساحل، می‌خوام طلوع آفتاب رو ببینم.
سپس مشغول حاضر شدن شد که گفتم:
- میشه من هم بیام؟
- بیا.
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم که عدد چهار رو نشون می‌داد. سریع حاضر شدم و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
آژانس گرفت و با هم به سمت ساحل مرجان رفتیم.
با رسیدن به اون‌جا، چراغ‌ها به زیبایی اطراف رو روشن کرده بودن و هنوز تا طلوع آفتاب نیم ساعتی مونده بود.
توی آلاچیقی نشستیم. از دیشب که اون اتفاق افتاده بود، حس می‌کردم ازش خجالت می‌کشم؛ اما محبتش بدجور توی قلبم نشسته بود و این باعث ترسم می‌شد.
دستم رو، روی میز گذاشتم و به ساحل که آروم و بدون غرش بود نگاه کردم و هوای تازه‌ی صبحگاهی رو بلعیدم که گفت:
- عروسی دیبا توی عیده؟
- آره ، روز دوم عید.
- داداشش میاد ایران؟
- آره، خب.
- پس دیگه اون‌ها نمیرن آمریکا نه؟ چون داداشش که میاد این‌جا.
- نه دیگه نمیرن، به احتمال زیاد خانوادگی برن شمال.
- خوبه.
- ما می‌ریم آمریکا؟
نگاهش رو به ساحل دوخت.
- آره، چطور مگه؟
- همین‌طوری.
نمی‌دونم چرا؛ ولی دلم نمی‌خواست بریم آمریکا، شاید چون آرالیا اون‌جا بود و من از رویارویی دوباره‌ی فرهاد و آرالیا ترس داشتم.
فرهاد بلند شد و گفت:
- بیا بریم نزدیک‌تر، آفتاب داره بالا میاد.
رفتیم جلو و روی سکویی نشستیم. واقعاً محشر بود. آفتاب که از دل دریا بالا می‌اومد و به رنگ زرد آتشین بود که با آبی دریا مخلوط شده بود و شگفت‌آور بود! فرهاد با لبخند کمرنگی نظاره‌گر این صحنه‌ی خیلی قشنگ بود و من مسخش شده بودم.
بعد از طلوع زیبای آفتاب، بلندشدیم و قدم زنان به سمت رستوران همون نزدیکی رفتیم و صبحانه خوردیم که گوشیم لرزید و تصویر دیبا روی موبایلم نقش بست.
- جانم دیبا؟
- حالا دیگه ما رو قال می‌ذارین یاسی خانوم؟
به لحن شاکیش خندیدم و گفتم:
- اومدیم قدم بزنیم عزیزم، فقط همین!
- نمی‌آید هتل؟ من امروز می‌خوام بریم بازار.
- چرا تا شما صبحانه‌اتون رو بخورید ما هم اومدیم.
گوشی رو قطع کردم که فرهاد گفت:
- شاکی بود؟
خندیدم:
- یکم.
بعد از خوردن صبحانه باهم به هتل برگشتیم که جلوی ورودی مهراد و دیبا منتظرمون بودن. مهراد با دیدن‌مون گفت:
- خیلی نامردید!
من خندیدم و فرهاد به یک لبخند بسنده کرد. من آرزو به دل موندم که این بخنده.
فرهاد: به خدا یک قدم زدن ساده بود، همین!
بعدم چشمکی به من زد که درجا خشکم زد و دیبا نیشگونی از بازوم گرفت.
- باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
تا رسیدن به بازار تمام اتفاق‌هات دیشب و امروز رو تعریف کردم و هر لحظه دیبا بیشتر خوشحال می‌شد و تشویقم می‌کرد که با فرهاد گرم‌تر برخورد کنم.
بازار نسبتاً شلوغ بود، ولی نه زیاد!
من و دیبا دست دردست هم راه می‌رفتیم و به
لباس‌ها نگاه می‌کردیم. قیمت‌ها فوق العاده بالا بود.
داشتیم می‌رفتیم که فرهاد صدام کرد و من به سمتش رفتم. باهم وارد پاساژ شدیم و او به مانتویی اشاره کرد
- این چطوره؟
محشر بود! خیلی خوشگل و به رنگ آبی آسمانی بود و خط‌هایی به شکل موج دریا داشت و خارج از این خط‌ها سفید رنگ بود. می‌شد گفت مخلوطی از رنگ سفید و آبی داشت. یقه‌اش به شکل پاپیون کوچولویی بود که سفید آبی بود و پشت کمرش هم کمربند ظریفی به رنگ زرد طلایی می‌خورد.
- خیلی قشنگه!
فرهاد با شنیدن این حرفم رو به فروشنده گفت:
- آقا برامون از اون بیارید.
مانتو رو که آورد بهم داد تا پرو کنم. با تعجب گفتم:
- برای منه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #93
سرش رو با جدیت به معنای مثبت تکون داد و به سمت اتاقک پرو هلم داد.
با پوشیدنش به خودم در آینه‌ی قدی اتاقک نگاه کردم. بلندی مانتو تا روی زانوم بود و فوق العاده به تنم جذاب می‌شد. آروم در اتاقک رو باز کردم که نگاهی بهم انداخت و لبخند خاصی روی لبش نشست و گفت:
- همین‌جا باش.
بعد در رو هل داد و رفت. بلاتکلیف ایستاده بودم که با یک جین آبی براق برگشت و به دستم داد.
- این هم بپوش.
پوشیدم که با مانتو خیلی خوشگل شد و واقعاً به سلیقه‌اش آفرین گفتم.
با دیدنش گفت:
- میرم حساب کنم، درش بیار و بیا.
دیبا با دیدن مانتو و شلوار کنار گوشم گفت:
- خیلی خرشناسی می‌دونی چه هزینه‌ای رو برای این دو تا پرداخت کرده؟
خندیدم و گفتم:
- تو نمی‌خوای؟
- نه من خیلی مانتو و شلوار دارم، بیشتر دنبال شنل می‌گردم.
تا ظهر توی بازار قدم می‌زدیم. دیبا برای خانواده‌ی شوهرش و مهتاب خانوم سوغاتی خرید و من هم برای مهتاب خانوم یه روسری خوشگل و یه پالتوی شیک خریدم و بعد با به هتل خستگی برگشتیم و ناهار رو توی همون رستوران هتل خوردیم و بعد برای استراحت به اتاق‌هامون رفتیم.
***
سرانجام چند روز گذشت و این مسافرت هم تموم شد و باید دل می‌کندیم و برمی‌گشتیم تهران و چقدر سخت بود دل کندن از دریا، طلوع آفتاب، جزیره‌ی خوشگل و خاطره انگیز کیش که بهترین روزهای عمرم بود و من واقعاً از این مسافرت هر چند کوتاه لذت بردم.
با برگشتن‌مون به تهران، باز زندگی‌مون به روال عادی برگشت و فرهاد بیشتر مواقع تا نزدیک شب دانشگاه بود و بعدم که می‌اومد خسته بود و می‌خوابید.
روز سه شنبه و نوزده اسفندماه بود به روزهای آخرسال نزدیک می‌شدیم و همه درتکاپوی خرید عید بودن؛ ولی من هنوز نه! چون چیزی نیاز نداشتم و توی کیش خریدهام رو کرده بودم.
اون‌روز برای سرکشی آپارتمانم، از ویلا خارج شدم و با رسیدن به آپارتمان خوشگلم دستم رو روی تمام لوازمش کشیدم و با دلتنگی وارد بالکن شدم و روی صندلی نشستم. بعد از برگشتن‌مون چند باری به بهشت زهرا رفته بودم و دو دفعه هم با فرهاد رفتیم؛ ولی فرصت نکرده بودم به آپارتمانم سر بزنم.
گوشیم توی دستم لرزید و اسم دیبا رو دیدم.
- جانم دیبا؟
- یاسی کجایی؟
- دیبا چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
وحشت‌زده از روی صندلی بلند شدم که گوشی از دست دیبا کشیده شد و صدای مهراد توی گوشم طنین انداخت.
- یاسی خودت رو برسون بیمارستان، ما هم داریم می‌ریم.
حتی نگفت چرا به بیمارستان میرن. برای لحظاتی سرجام میخکوب موندم و بعد با وحشت به سمت در دویدم و نفهمیدم چطور اون‌همه راه پله رو پایین رفتم و در آخر جیغ‌ لاستیک‌های ماشینم بود که توی گوشم می‌پیچید.
هزار جور فکر توی سرم بود و راستش می‌ترسیدم اتفاقی برای فرهاد افتاده باشه.
نمی‌تونستم حتی فکرش هم بکنم که بلایی به سر فرهاد اومده باشه. بعد از سفرمون به کیش بیشتر از قبل بهش حس پیدا کرده بودم و حالا واسم مهم شده بود و نمی‌تونستم ناراحتیش رو ببینم. دیگه وای به حال وقتی که بخواد بلایی سرش اومده باشه.
درحالی‌که از سرعت زیادم مدام ماشین‌ها برام چراغ یا بوق می‌زدن. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی فرهاد رو با دست‌های لرزونم گرفتم؛ ولی جواب نمی‌داد. دوباره و دوباره گرفتم؛ اما فقط بوق می‌خورد. دلم آشوب بود و اشک‌هام شروع به باریدن کرده بود و من فقط
پدال گاز رو فشار می‌دادم.
با رسیدن به بیمارستان، نفهمیدم چطوری خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و خواستم سوال کنم که نگاهم تو چشم‌های گریان دیبا حلقه شد و خودم رو بهش رسوندم و فقط تونست زمزمه کنه:
- یاسی مادرم!
مهتاب خانوم؟ مهتاب خانوم چی شده بود؟ چرا درست نمی‌گفتن چی شده؟ فرهاد سالم بود؟ آره فرهاد سالم بود، ولی مهتاب خانوم چی؟
با وحشت به دیبا که زانوهاش خم شده بود و میون سالن ضجه می‌زد، زل زدم که مهراد از آسانسور بیرون اومد و با دیدن ما با اخم به سمت دیبا رفت و بلندش کرد.
- دختر چرا این‌جوری می‌کنی؟ تو که داری خودت رو می‌کشی، بیا این‌جا بشین.
روی صندلی نشوندش و به زور آب پرتقالی که گرفته بود رو به خوردش داد و به سمت من که همون‌جا وسط سالن خشکم زده بود اومد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #94
- یاسی راستش مهتاب خانوم سکته‌ی قلبی کرده و وضعیتش هنوز معلوم نیست. فعلاً به بخش مراقبت‌های ویژه بردنش.
حس کردم زانوهام سست شد. به سختی سری تکون دادم و خودم رو رسوندم به کنار دیبا و روی صندلی افتادم. مهتاب خانوم همیشه برام حکم مادرم رو داشت و خیلی واسم عزیز بود. نمی‌تونستم ببینم الان تن بی‌جونش روی تخت افتاده. مهراد با کلافگی دستش رو توی موهاش فروکرد و طول سالن رو طی می‌کرد و دیبا فقط اشک می‌ریخت و من هم مثل مسخ شده‌ها فقط بهشون نگاه می‌کردم.
دو ساعتی از اومدن‌مون گذشته بود؛ ولی هنوز دکتر نیومده بود حرفی بزنه و ما هم‌چنان منتظر بودیم. دیبا توی آغوشم تقریباً از زور گریه از حال رفته بود و من زیر لب دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم که دیبا رو لااِقل مثل من تنها نکنه و مادرش رو براش نگه داره.
صدای در اتاق بلند شد و من با دیدن دکتر دیبا رو تکون دادم و هر دو به سمتش دویدیم و مهراد که حال من و دیبا رو دید زود پرسید:
- حال‌شون چطوره آقای دکتر؟
دکتر عینکش رو برداشت و بی‌توجه به استرس ما خون‌سرد گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
مهراد زود گفت:
- دامادشم آقای دکتر.
- خطر رفع شده.
به راحتی می‌شد صدای نفس‌های راحتی که من و دیبا کشیدیم رو فهمید و مهراد با لبخند به گفته‌های دکتر گوش داد.
- فقط نذارید زیاد هیجان زده بشه و در ضمن تنهاش نذارید تا می‌تونید، ممکنه باز این حمله‌ی قلبی به سراغش بیاد و بنابر این باید زود برسونیش بیمارستان مگرنه نمیشه کاری کرد. با اجازه!
با رفتنش به کنار شیشه‌ی اتاق رفتیم و از دور به مهتاب خانوم که رنگش پریده بود و زیر دستگاه‌ها بود نگاه کردیم و دیبا اشک‌هاش رو پاک کرد.
- یاسی.
- جانم؟
نتونستم بغضم رو پنهون کنم و دیبا نگاه خسته‌ای بهم انداخت.
- دیدی دکتر چی گفت؟ گفت نباید تنهاش بذاریم، یاسی من چی کار کنم؟ بعد ازدواج هم مامان رو چه‌طوری تنها بذارم؟
- خدا بزرگه، دیبا این‌قدر نگران نباش.
دستش رو گرفتم و روی صندلی‌ها نشستیم که مهراد با دو تا ظرف غذا اومد و به سمت‌مون گرفت.
- این رو بخورید.
دیبا خواست مخالفت کنه که مهراد با عصبانیت گفت:
- ببین دیبا خودت هم فهمیدی حال مادرت خوبه، پس بخور. اگر نخوری و لج کنی به خدا می‌‌برمت خونه و نمی‌ذارم این‌جا بمونی، فهمیدی؟
تحکم کلام مهراد ترس رو توی چشم‌های دیبا نشوند. دیبا مجبوری ظرف غذا رو باز کرد و مشغول خوردن شد. بعد ناهار مهراد ازمون خواست به نمازخونه‌ی بیمارستان بریم تا دیبا یکم استراحت کنه و گفت خودش این‌جا می‌مونه. دست دیبا رو گرفتم و به سمت
نمازخونه رفتیم.
من نشستم و دیبا سرش رو روی پام گذاشت و چشم‌هاش رو بست و خیلی زود به خواب رفت. کتاب دعایی برداشتم و مشغول خوندن شدم که گوشیم ویبره زد و من برداشتم.
- بله؟
- سلام، کارم داشتی چند بار زنگ زدی؟ من توی کلاس بودم و نمی‌تونستم جواب بدم یعنی اصلاً روی سایلنت بود و متوجه نشدم.
- سلام، نه کاری نداشتم.
چند لحظه سکوت و بعد صدای نگران فرهاد اومد.
- یاسی تو گریه کردی؟
بغضم ترکید و اشک‌هام دوباره روی گونه‌ام ریخت. انگار هق هقم رو فهمید، چون داد زد:
- چی شده یاسی؟ حرف بزن لعنتی! طوریت شده؟
براش مهم بود؟
- نه من خوبم؛ اما مهتاب خانوم سکته‌ی قلبی کرده. ما بیمارستانیم.
چند لحظه مکث کرد و هق هق من باعث می‌شد نتونم درست حرف بزنم و بعد صدای آرام‌بخشش توی گوشم پیچید:
- آروم باش عزیزم، الان که حالش خوبه نه؟
عزیزم؟ من عزیزش بودم؟ خدایا فرهاد به من گفت عزیزم؟
با بهت چند لحظه چیزی نگفتم که گفت:
- یاس؟
چقدر توی اون لحظه دلم می‌خواست بگم جانم؛ اما نگفتم و تنها تونستم بگم:
- الان خوبه و خطر رفع شده. من هم کنار دیبا می‌مونم اگر خواستی بیا. آدرس رو برات پیامک می‌کنم. خداحافظ!
بدون این‌که بهش اجازه بدم حرفی بزنه،گوشی رو قطع کردم و سرم از صدای گرم فرهاد پر بود.
عزیزم!
***
هوا تاریک شده بود و صدای اذان از بلندگوهای نمازخونه به گوش می‌رسید و من دلم نمی‌اومد دیبا رو بیدار کنم که انگار خودش با صدای اذان بیدار شد و از جاش بلند شد و با نگاهی به من گفت:
- تو نخوابیدی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم و لبخند کم‌رنگی بهش زدم که با قدردانی گونه‌ام رو بوسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #95
- تو خیلی خوبی رفیق، خیلی!
در آغوشش فرو رفتم و گفتم:
- نه به خوبی تو دیبا.
هر دو از نمازخونه خارج شدیم و به سمت بخش مراقبت‌های ویژه رفتیم که از دور متوجه شدم فرهاد کنار مهراد روی صندلی نشسته و با هم حرف می‌زنن. دیبا با بغض زیرلب آیه الکرسی زمزمه می‌کرد و من بازوش رو گرفته بودم که با نزدیک شدن‌مون هر دو
بلند شدن و من سرم رو به زیر انداختم و باز کلمه‌ی عزیزم تو سرم اکو شد.
- خوب استراحت کردی عزیز دلم؟
مهراد بود که از دیبا می‌پرسید و دیبا با قدردانی نگاهش رو به من دوخت.
- تمام مدت روی پای یاسی خواب بودم و اون بالا سرم بیدار بود. خیلی خسته بودم نفهمیدم چی شد.
مهراد با لبخند از من تشکر کرد و من هم جواب‌شون رو دادم که فرهاد بازوم رو گرفت.
- بریم ویلا؟
خواستم مخالفت کنم که دیبا زود گفت:
- آره ببرش فرهاد خیلی خسته شده.
بعد رو به من گفت:
- برو یاسی خب؟
- ولی نمی‌خوام تو تنها باشی.
- من استراحت کردم و الان کاملاً سرحالم. تو خسته‌ای برو عزیزم باز فردا صبح بیا پیشم، خب؟
- باشه.
ازشون خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. همون‌طور که بازوم توی دستش بود خم شد طرفم و زمزمه کرد:
- ناهار خوردی؟
سرم رو که پایین بود بالا آوردم و گفتم:
- آره مهراد برامون گرفت. تو چی؟
صاف ایستاد.
- آره خوردم، ولی شام نه! بریم رستوران؟
با لبخند سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
بعد از شام لذیذی که خوردیم به ویلا رفتیم. از وقتی از کیش برگشته بودیم دوباره هرکدوم جدا می‌خوابیدیم و من انگار به وجودش عادت کرده بودم و دلم می‌گرفت.
پشت سرم وارد سالن شد و گفت:
- یاس؟
ایستادم، ولی برنگشتم.
- بله؟
- میای برام پیانو بزنی؟
خدایا چرا این‌همه صداش گرم بود؟ چرا سردی نمی‌کرد؟ خدایا من نمی‌خوام عاشق بشم، من نباید دوستش داشته باشم.
- باشه.
- پس برو لباس‌هات رو عوض کن و بیا.
سری تکون دادم و بالا رفتم. دوش گرفتم و لباس‌هام رو تنم کردم و برگشتم پایین که پشت پیانو دیدمش و با دیدنم بهم اشاره کرد. کنارش نشستم و اون نفس عمیقی کشید.
- چی بزنم؟
نگاهش چقدر خاص بود وقتی گفت:
- کار دله.
نگاهم گره خورد توی چشم‌هاش و بی اختیار دستم روی شاسی‌ها حرکت کرد.
" محسن ابراهیم زاده-کار دله
هنوزم که هنوزه دوستش داری.
کاردله، کاردله!
هنوزم که هنوزه عاشقشی.
کار دله!
چون دوست داره چون یه بیماره!
آخه دنیا نمی‌تونه مثل تو بیاره!
چون براش جونی، چون یه درمونی!
اون که می‌خواد دلم درست همونی!
هوات چه حالی داره کنارت کیفی داره.
بارون بذار بباره کنار تو دوباره!
هوات چه حالی داره، کنارت کیفی داره.
بارون بذار بباره کنار تو دوباره!
وقتی پیش توام زندگی دورمه.
فرق من با همه توی رفتارمه.
من طرفدارتم، من هوادارتم.
هرچی بگم از عشق‌مون باز هم کمه!
جمله دوست دارم.
شاید برات تکراریه!
این جنون به خاطر.
اون چشم‌هایی که داریه.
تو عزیزم شدی!
همه چیزم شدی!
عشق خاص‌مون!
یه جور بیماریه.
هوات چه حالی داره، کنارت کیفی داره.
بارون بذار بباره کنار تو دوباره.
نمی‌دونی پیشتم توی دلم چه حالیه!
این همون حسیه که برای قلبم عالیه!
تو عزیزم شدی همه چیزم شدی.
هی می‌پرسی که من رو دوستم داری.
چه سوالیه؟"
دستم از حرکت ایستاد و صداش قطع شد. نگاه‌مون توی هم گره خورد و صورتش نزدیک گوشم اومد و زمزمه‌اش به وجود ملتهبم آتیش زد.
- محشر بود، عزیزم!
از جام بلند شدم و به حالت دو به سمت پله‌ها رفتم. اگر فقط یک دقیقه دیگه می‌موندم، تضمینی نبود که خودم رو توی آغوشش رها نکنم و این یعنی لو رفتن احساسم و من این رو نمی‌خواستم.
***
صبح که بیدار شدم نبود و به سرکارش رفته بود، نفس راحتی کشیدم و کمی صبحانه خوردم و حاضر شدم که به بیمارستان برم.
با رسیدن به بیمارستان از سوپر مارکت چند تا آب‌میوه و کیک خریدم و بالا رفتم. دیبا روی صندلی نشسته بود و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داده بود و چشم‌هاش بسته بود.
آروم کنارش نشستم و گونه‌اش رو بوسیدم که چشم‌هاش باز شد و با لبخند گرمش دستم رو
فشرد.
- سلام.
کیک و آب‌میوه رو درآوردم و به سمتش گرفتم.
- سلام عزیزم، بیا این رو بخور یکم جون بگیری.
کیک رو براش باز کردم و دادم دستش و خودش هم آب‌میوه رو باز کرد و مشغول خوردن شد که گفتم:
- مهراد رفته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #96
- آره از دیشب نمی‌خواست بره؛ ولی به زور فرستادمش چون نمی‌تونست کاری بکنه.
موندنش بی‌فایده بود صبح هم باید می‌رفت سرکارخیلی خسته بود.
- الان نیومده؟
- نه بهش گفتم نیا، فقط سفارش کرد صبحونه بخورم. می‌خواستم برم سوپری کیک بخرم که تو اومدی.
- نوش جونت، مهتاب خانوم چطوره؟
- بهتره الحمدالله دکتر دیشب باز اومد بهش سر زد و گفت امروز ظهر منتقلش می‌کنن بخش و فردا می‌تونیم ببریمش خونه؛ ولی فعلا‌ً نمی‌تونه زیاد حرکت کنه و باید استراحت متلق باشه.
سری تکون دادم که گفت:
- از تو چه خبر؟
- هیچی جز این‌که... .
ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم که لبخند کمرنگی زد.
- دیدی بهت گفتم به هم نزدیک می‌شید، من مطمئنم خیلی زود شیدا و عاشق هم‌دیگه می‌شید.
بعد پوست آب‌میوه‌اش رو توی سطل پرت کرد و گفت:
- با دانیال تماس گرفتم و خبرها رو دادم که گفت شنبه ایرانه. خیلی خوشحالم! اون‌هاکه بیان می‌تونن نگه‌داری کنن از مامان و این‌جوری من هم می‌تونم به کارهای عروسیم برسم که همش مونده.
- خیلی خوبه، خوشحالم که دارن میان.
تا ظهر کنار دیبا موندم که مهتاب خانوم رو منتقل کردن بخش و ما رفتیم پیشش؛ ولی هنوز بی‌هوش بود.
باید می‌رفتم خونه چون خیالم از مهتاب خانوم راحت شده بود. از دیبا خداحافظی کردم و توی آسانسور بودم که با باز شدنش مهراد رو دیدم و اون زودتر از من گفت:
- سلام، خوبی؟
- سلام مهراد خان، مرسی شما خوبی؟
- خوبم، دیبا چطوره؟
- خوبه! الان مهتاب خانوم رو منتقل کردن بخش و اون هم پیششه، من هم برم خونه بعدش عصر میام پیش مهتاب خانوم. شما هم دیبا رو ببرید خونه یکم استراحت کنه خسته میشه.
- ممنونم یاسی، تو واقعاً مثل خواهر به دیبا کمک می‌کنی.
- این کارها که کمه برای دیبایی که برای من کم نذاشته. من صبح کیک و آب‌میوه بهش دادم، فقط براش ناهار بگیرید.
- باشه.
- با اجازه.
- به سلامت.
سوار ماشینم شدم و به خونه رفتم. ناهار هم خلاصه شد تو یه ساندویچ فلافل و بعد خودم رو توی تخت خوابم انداختم و خواب عمیقی چشم‌هام رو درخودش گرفت.
***
ساعت زنگ‌داری که کوک کرده بودم زنگ می‌زد و باعث شد بیدار بشم. ساعت عصر بود و خستگی‌ام کاملاً رفع شده بود و یک دوش می‌تونست سرحالم کنه.
بعد از حمام رفتم پایین و برای شام فرهاد قورمه سبزی درست کردم و توی یخچال گذاشتم. خودم هم یکمی‌اش رو خوردم و بعد رفتم بالا تا حاضر بشم.
ساعت یک جلوی بیمارستان بودم و در حالی‌که وارد آسانسور می‌شدم برای فرهاد پیغام فرستادم.
"سلام، خسته نباشی! من منتظر موندم؛ ولی دیر کردی و نیومدی غذا پختم واسه‌ی شامت توی یخچاله گرم کن بخور. من هم اومدم بیمارستان، امشب رو پیش مهتاب خانوم می‌مونم. دیبا خسته‌اس!"
ارسال کردم و بعد به سمت مهراد که روی صندلی‌ها نشسته بود رفتم.
- سلام، دیبا کجاست؟
چشم‌هاش رو باز کرد و از جاش بلند شد.
- سلام توی اتاقه. مادرجون به هوش اومده.
لبخند زدم و وارد اتاق شدم. دیبا دست مهتاب خانوم رو گرفته بود و با هم حرف می‌زدن. با لبخند گفتم:
- آی، آی! من حسودیم میشه‌ها.
مهتاب خانوم با چشم‌هایی که توش قدردانی موج می‌زد گفت:
- سلام دخترم خوش اومدی.
- سلام مهتاب جو،ن خوشحالم که سالم می‌بینمتون.
پیشونیش رو نرم بوسیدم و رو به دیبا گفتم:
- دیبا بهتره بری خونه، هم خودت هم مهراد خیلی خسته‌اید من امشب می‌مونم.
تا دیبا و مهتاب خانوم خواستن مخالفت کنن، دست‌هاام رو بالا آوردم.
- من هم دختر مهتاب جونم مگه نه؟ پس سهم من هم میشه دیگه حرفی نباشه.
دیبا لبخند گرمی زد و مهتاب خانوم دستم رو فشرد. با رفتن دیبا و مهراد روی صندلی کنار مهتاب خانوم نشستم که گفت:
- دخترم از زندگیت راضی هستی؟
لبخند زدم:
- آره مهتاب جون، می‌گذرونیم.
- از دیبا شنیدم که کم کم دارید به هم تمایل پیدا می‌کنید. واقعاً براتون خوشحالم! تو یکمی دیگه اگر تلاش کنی، می‌تونی قلب فرهاد رو تماما به نام خودت بزنی عزیزم. تو زیبایی، جذابیتت می‌تونه خیلی خوب مردت رو به سمتت بکشه پس نذار زندگیت رو
یکی دیگه ازت بگیره.
- منظورتون آرالیاس؟
- شاید اون، شایدم کسان دیگه. مهم اینه که فرهاد الان مال توئه و اون‌جور که شنیدم اونقدرها هم مرد منزوی و گوشه گیر و بی‌احساسی نیست. پس چرا می‌خوای همچین شوهر خوبی رو از دست بدی؟
من نمی‌خواستم از دستش بدم.گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #97
- من دوسش دارم مهتاب جون، باورتون میشه؟ من واقعاً از ته قلبم دوسش دارم. اون اصلاً مرد سردی نیست؛ ولی به قول دیبا کمی مغروره و سعی می‌کنه احساساتش رو پنهان کنه و بروز نده.
- می‌دونم دخترم، هرچی که نباشه اون یه مرده، من هم خودم این زندگی که تو داری رو تجربه کردم و می‌دونم وقتی کسی رو دوست نداشته باشی سخته تا بهش جذب بشی. واسه همین هم نیاز به زمان دارید؛ ولی مطمئنم هردوتون هم‌دیگه رو می‌خواید و نمی‌ذارید که کسی دیگه توی قلب‌تون جای نفر دیگه رو بگیره؛ اما عزیزم از مکر زن‌ها غافل نشو. مرد هر چقدرم مرد باشه و مطیع و عاشق؛ اما شیطان رجیم یه لحظه می‌تونه وسوسه‌اش کنه و اون‌وقته که یک زندگی از هم می‌پاشه. پس این تویی که با عشق و حسی که نسبت به فرهاد داری می‌تونی هرلحظه رشته‌ی این محبت رو توی دل فرهاد محکم‌تر کنی و با مهربونی‌هات جذبش کنی. جوری که نتونه ازت غافل بشه، مواظب عشوه‌ها
و عشق بازی‌های زن‌های اطرافت باش. اون‌جوری که از دیبا فهمیدم، عید نوروز هم آمریکا هستید و این یعنی رویارویی فرهاد و آرالیا. تو هنوز چیزی از گذشته‌ی آرالیا و فرهاد نمی‌دونی و نمی‌دونی چه اتفاقی درگذشته افتاده، پس تا درست از چیزی مطلع نشدی نذار کسی دیگه بینتون نفاق بندازه و عشق‌تون رو نابود کنه. زیاد نذار آرالیا به فرهاد نزدیک بشه. اون هم نه با دعوا و خشونت، بلکه با عشق و محبتت سعی کن خودت رو
هر روز بیشتر از دیروز توی دل فرهاد جا کنی. حرف‌هام رو می‌فهمی؟
کاملاً می‌فهمیدم و تماما حرف‌های مهتاب خانوم رو تایید می‌کردم.
- بله مهتاب جون حرف‌های شما به من خیلی کمک می‌کنه. ازتون ممنونم، شما همیشه برام مثل مادرم بودید خیلی دوستون دارم.
گونه‌اش رو بوسیدم که لبخند زد.
- تو هم واسه‌ی من همیشه مثل دیبام عزیز و گران‌قدر بودی، من فقط خوش‌بختی و سعادت تو و دیبا و دانیالم رو می‌خوام. همین!
کمی بعد مهتاب خانوم آروم به خواب رفت و من هم برای این‌که اذیت نشه لامپ اتاق رو خاموش کردم و تنها آباژور بالای تخت نور می‌نداخت. هنوز ساعت سه و سی دقیقه شب بود. روی تخت کناری مهتاب خانوم که مخصوص پادار بود دراز کشیدم و به حرف‌های بی‌نقص مهتاب خانوم فکر کردم و با خودم عهد بستم نذارم کسی جز خودم فرهاد رو مال خودش بکنه.
توی افکارم غرق بودم که موبایلم زنگ خورد و با دیدن اسم فرهاد تمام بدنم رعشه گرفت و لبخند روی لبم نشست. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا مهتاب خانوم رو بیدار نکنم.
با هیجان لمس کردم.
- بله!
چند لحظه سکوت و بعد... .
- یاس؟
آه خدای من! چقدر طنین صداش قشنگه، وقتی اسمم رو صدا می‌کنه.
- بله؟
چرا زبونم نمی‌چرخید بگم جانم؟ لعنت به من!
- بیا پایین یاس، باید ببینمت.
با تعجب گفتم:
- مگه کجایی؟
- تو محوطه بیمارستان، توی ماشین منتظرتم یاس دیر نکن.
صدای بوق توی گوشم پیچید.گوشی رو پایین آوردم و با حیرت زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی دلش برام تنگ شده؟
خدای من! نزدیک بود از شدت خوشحالی جیغ بکشم که با یادآوری بیمارستان جلوی خودم رو گرفتم و به اتاق برگشتم. مهتاب خانوم توی خواب عمیقی بود. جلوی آینه ایستادم و آرایش ملایمی کردم و دستی به روسریم کشیدم و بیرون رفتم.
ماشینش توی تاریکی برق می‌زد و برام چراغ داد.
آروم و با هیجانی که باعث لرزش بدنم می‌شد به سمت ماشین رفتم و آروم جلو نشستم که درها رو قفل کرد و من گفتم:
- سلام.
نگاهم می‌کرد و سنگینی نگاهش باعث شد من هم نگاهش کنم و با قفل شدن نگاه‌مون توی هم، باز بدنم لرزید و قلبم تپش‌هاش رو تندتر کرد.
دستم رو که روی پام بود گرفت توی دستش و بوسید. خدای من این فرهاد بود؟
همون مرد مغروری که به اجبار بامن ازدواج کرده بود؟ همون‌که به من می‌گفت تحمیل شدم بهش؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کرد خدایا؟ چرا بدنم باز گرم شده؟
این چراها توی سرم اکو می‌شد و من جوابی برای هیچ کدوم‌شون نداشتم و نگاهم رو نمی‌تونستم از چشم‌های خاکستریش جدا کنم. چرا فرهاد این‌قدر تغییر کرده بود؟
دستم رو آورد پایین و فقط نگاهم می‌کرد. لبخند محوی زدم و پرسیدم:
- فرهاد چی شده؟
چشم‌هاش رو بست و من لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- شامت رو خوردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #98
چشم‌هاش رو باز کرد و با نگاه خیره‌اش و گرمای کلامش حرارت بدنم رو، برد روی... .
- بدون تو مزه نمی‌داد.
زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم حتی باید چی بگم؟ صاف نشست و گفت:
- حال مهتاب خانوم چطوره؟
خدا رو شکر که بحث رو عوض کرد مگرنه از خجالت می‌مردم.
- خوبه خدا رو شکر فردا مرخص میشه.
- برای کارهای ترخیصش می‌خوای مرخصی بگیرم بیام؟
- نه دیبا هست، خودم هم هستم. عصری کاملاً استراحت کردم و خسته نیستم، می‌تونیم. ممنون!
- خواهش می‌کنم.
- شنبه دانیال می‌رسه ایران، این‌طوری مسئولیت‌ها کم میشه چون دیبا هم درگیر کار‌ها عروسیش است.
- خیلی خوبه! دانیال هنوز بچه نداره؟
- فعلا‌ً نه.
سکوت کردیم که گفت:
- شام خوردی؟
- نه، همون موقع که از خونه می‌اومدم قورمه سبزی خوردم دیگه سیرم.
سری تکون داد که به سمتش برگشت.
- من دیگه باید برم تو هم برو خونه و بخواب.
- نمیشه... .
حرفش رو قطع کرد و فقط نگاهم کرد. با ابروهایی که بالا رفته بود گفتم:
- نمیشه چی؟ بگو.
کلافه دستش ر‌و توی موهاش فرو برد و گفت:
- هیچی، برو.
پوفی کشیدم:
- تو هم برو بخواب، فردا باز باید بری دانشگاه.
- باشه.
پیاده شدم و ایستادم تا بره. ماشینش روشن شد؛ اما حرکت نمی‌کرد و چون شیشه‌ها دودی بودن نمی‌تونستم زیاد ببینم چرا حرکت نمی‌کنه که شیشه سمتم کشیده شد.
پایین و صدا کرد:
- یاس؟
خم شدم و نگاهش کردم که ادامه داد:
- تو هم بخواب، خسته میشی.
با عشقی که توی قلبم ریشه می‌کرد و من نمی‌تونستم مانعش بشم. لبخند زدم و سرم رو تکون دادم که با یه تک بوق رفت و من سرم رو، رو به آسمون گرفتم.
خدا جون دوستت دارم!
***
با کمر درد از جام بلند شدم و به سختی خودم رو به سرویس رسوندم و دست و صورتم رو شستم. لعنت به این تخت‌های بیمارستان که مثل سنگ می‌مونه! اَه تمام مهره‌های کمرم خورد شد.
از سرویس بیرون رفتم و پرده‌ها روکشیدم و پنجره‌ها رو باز کردم تا هوای تازه توی اتاق بیاد.
مهتاب خانوم هنوز خواب بود. با آوردن صبحونه بیدارش کردم و کمکش کردم تا توی سرویس بره و بعد بهش صبحونه‌اش رو دادم و خودم هم خوردم که دیبا با سرحالی وارد اتاق شد و بلند گفت:
- سلام بر بهترین مادر و آبجی دنیا.
من و مهتاب خانوم خندیدیم و من توی آغوشش فرو رفتم.
- خوب خوابیدی عزیزم؟
- اوه خیلی خوب بود! ممنونم یاسی جون.
کنار مهتاب خانوم نشستیم و دیبا گفت:
- صبحونه خوردی مامانی؟
مهتاب خانوم لبخند زد:
- آره دخترم، یاسی بهم کمک کرد خوردم.
تا ساعت نه که دکتر اومد باهم درد و دل کردیم و حرف زدیم. دکتر که برگه‌ی ترخیص رو امضا کرد، لبخند روی لب هر سه‌تامون نشست.
من کنار مهتاب خانوم موندم و دیبا رفت تا کارهای ترخیص رو انجام بده. مانتو و شلوارش رو تنش کردم و روسریش هم بهش دادم و کمکش کردم از تخت پایین بیاد.
آروم تا پایین اومدیم که دیبا ماشین رو جلوی پامون نگه داشت و دوید در جلو رو باز که که مهتاب خانوم گفت:
- می‌خوام عقب دراز بکشم.
دوباره در عقب رو باز کرد و من بهش کمک کردم بره بالا و بعد دراز کشید و دیبا کوسن عقب ماشین رو گذاشت زیر سرش و خودمون هم سوار شدیم.
دیبا جلوی ویلا نگه داشت و من پیاده شدم.
- بیاید بریم بالا؟
دیبا: نه مرسی، تو نمیای اون‌جا؟
- نه عزیزم باید برم ویلا.
مهتاب خانوم سرش رو بلندکرد و با محبت گفت:
- تو این چند روز خیلی زحمت کشیدی دخترم، واقعاً ممنونم!
- همین‌که شما سالم باشید تمام خستگی‌های من رو بی‌معنا می‌کنه مهتاب جون! این حرف‌ها چیه؟ با اجازه. خداحافظ!
هردو به گرمی جوابم رو دادن و دیبا رفت.
وارد شدم و بدون هیچ کاری به اتاقم رفتم و خوابیدم.
***
صدای ویبره‌ی موبایلم که برای سومین بار تکرار می‌شد، باعث شد چشم‌هام رو باز کنم و با دیدن اسم فرهاد زود لمس کردم.
- بله؟
- الو یاس، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
نگرانم شده بود؟
- ببخش خواب بودم خسته بودم دیگه نفهمیدم چی شد.
- ویلایی؟
- آره.
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد چهار و سی دقیقه عصر بود.
- من تا دو ساعت دیگه میام، می‌خواستم بدونم ویلایی یا نه. مرخصش کردن؟
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #99
- باشه کاری نداری؟
- نه، به سلامت.
گوشی رو، روی عسلی انداختم. از جام بلند شدم و بعد از شستن صورتم به پایین رفتم و قهوه‌ای آماده کردم و خوردم و برای یک لحظه دلم خواست توی اتاقش برم. دلم برای عطر تنش خیلی تنگ شده بود.
از لحظه ورودم بوی عطرش توی دماغم پیچید و من با تمام عشقم نفس عمیقی کشیدم و در رو بستم و خودم رو روی تختش انداختم و سرم رو توی بالشش فرو کردم و آرامش مثل خون توی رگ‌هام جریان کرد. از جام بلند شدم و به سمت کمدش رفتم و با باز کردن طبقه‌ی اولش چشمم به شناسنامه‌هامون افتاد و ناخوداگاه شناسنامه‌اش ر‌و برداشتم و باز کردم و با دیدن تاریخ تولدش توی جام میخکوب موندم. تولدش فردا بود؟
باید چی کار می‌کردم؟ یعنی باید براش تولد می‌گرفتم؟ می‌تونستم با این کار به شدت خوشحال و سوپرایزش کنم؛ اما وقتم خیلی کم بود. دلم می‌خواست براش جشن بگیرم و نمی‌تونستم بی‌خیال بشم، برای همینم سریع حاضر شدم و به سرعت برق ماشینم رو به سمت قنادی حرکت دادم و بعد از سفارش کیک به مرکز خرید رفتم و بعد از خریدن آویز برای کادو براش یه انگشتر نقره خریدم و کادو کردم و بعد از اون سریع برگشتم سمت خونه و وسایل رو توی اتاقم پنهون کردم که صدای ماشینش اومد و من سریع مانتوم رو درآوردم و لباس‌های توی خونه‌‌ام رو تنم کردم و به آشپزخونه رفتم. به شدت نفس نفس می‌زدم و لبم از شدت هیجان می‌لرزید. از یخچال لیوانی آب ریختم و خوردم تا راه نفسم باز شد.
سعی کردم ذهنم رو آروم کنم و مشغول درست کردن ماهی پلو برای شام شدم.
وارد آشپزخونه شد و صداش رو از پشت سرم شنیدم:.
- سلام.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی باشم. آروم به سمتش برگشتم.
- سلام، خسته نباشی.
جلوتر اومد.
- چرا رنگت پریده؟
وای! خاک به سرم.
- هان؟ نه نه رنگم نپریده، اشتباه می‌کنی. داشتم غذا حاضر می‌کردم برو یه دوش بگیر بیا که شام حاضره.
دقیق نگاهم می‌کرد که توی دلم گفتم:
"بابا برو دیگه، جوری نگاهم می‌کنه انگار من مجرمم و اون پلیس!"
کیفش ر‌و توی دستش جابه کرد و رفت. نفسم رو به شدت فوت کردم و دوباره مشغول آماده کردن شامم شدم و در همون حال به فردا و مهمونی که می‌خواستم بگیرم فکر می‌کردم.
میز شام رو چیدم که وارد شد و هنوز با شَک نگاهم می‌کرد.
غذا رو توی دیس ریختم و گذاشتم سر میز و نوشابه هم گذاشتم و رو به روش نشستم که گفت:
- فردا به خونه‌ی دیبا این‌ها میری؟
استرس گرفتم. انگار کاملاً تولدش رو از یاد برده بود و این به نفع من می‌شد؛ ولی فردا جمعه بود و دانشگاه‌ها تعطیل بود. خدایا نه!
- نمی‌دونم، شاید برم. تو فردا خونه‌ای؟
- نه راستش با یکی از همکارهام قراره برم سر یه ساختمون و ممکنه اون‌جا یکمی کارم طول بکشه. دلش می‌خواد من دکوراسیون ویلاش رو انتخاب کنم و من هم نخواستم روش رو زمین بندازم.
از ته دلم نفس راحتی کشیدم و لبخند عمیقی روی لبم نقش بست که با حیرت فرهاد رو به روشدم. درحالی‌که چشم‌هاش گشاد شده بود، نگاهم می‌کرد. سوتی داده بودم و آخر با این کارهام فردا رو لو می‌دادم.
سریع گفتم:
- آهان، خب باشه برو. من هم این‌جوری خیالم راحته، می‌تونم برم پیش دیبا.
کمی شکش برطرف شد و سرش ر‌و پایین انداخت و مشغول خوردن غذاش شد و من هم سعی کردم جلوی هیجانم رو بگیرم.
بعد شام کمی تلویزیون نگاه کرد و بعد شب بخیر کوتاهی گفت و بالا رفت. با ذوق روی مبل نشستم و لپ تاپم رو روی پام گذاشتم و برای دیبا ایمیل زدم.
" سلام دیبا، فردا تولد فرهاده و من تازه عصری متوجه شدم می‌خوام براش جشن بگیرم باید کمکم کنی."
کمی گذشت و دعا کردم هرچه زودتر بخونه که آنلاین شد و من از ته دل خدا رو شکر کردم.
- سلام عزیزم، چه عالی! فردا صبح میام اون‌جا منتظرم باش.
- باشه فقط ساعت یک دیگه این‌جا باش، چون دیر میشه خیلی کار داریم.
- باشه خیالت راحت.
- شبت بخیر دیبا جون.
- شب بخیر.
لپ تاپ رو بستم و بعد از مدت‌ها از ته دل خندیدم و به سمت پله‌ها رفتم.
*****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #100
ساعت هفت و نیم بود و من توی آشپزخونه با استرس ظرف‌های صبحونه رو می‌شستم و فرهاد هنوز نرفته بود. دیبا بهم اس ام اس داده بود که رسیده و من هم گفتم هنوز فرهاد خونه‌اس و فعلاً نیاد داخل تا بره.
- من دارم میرم.
دستپاچه شدم و بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد. با حرص روی زمین نشستم که جمع کنم که جلو اومد و بازوم رو گرفت.
- بلندشو، دست نزن دستت رو می‌بُره.
سرم رو به زیر انداختم و به این همه دست و پاچلفتی بودنم لعنت فرستادم که چونه‌ام رو گرفت.
- از دیشب یه چیزیت هست‌ها، به من بگو ببینم.
جرئت نداشتم نگاه کنم توی چشم‌هاش، می‌ترسیدم همه چیز رو لو بدم. برای همین لبخند مصلحتی زدم.
- نه بابا یهویی اومدی هول کردم بشقاب از دستم رها شد. برو، دیرت نشه؟
- مطمئن باشم؟
باید مطمئنش می‌کردم. توی چشم‌هاش نگاه کردم و لبخندم رو پررنگ تر کردم.
- آره بابا، من خوبم.
- ‌پس من رفتم. خداحافظ!
- خداحافظ.
با رفتنش سریع جارو رو برداشتم و آشپزخونه رو تمیز کردم که دیبا وارد سالن شد و گفت:
- ماشینش رو دیدم رفت، تو خوبی؟
با دیدنم که وسط آشپزخونه نشسته بودم و خورده‌ها رو جمع می‌کردم گفت:
- چی شده؟
- از بس هولم بشقاب ازدستم رها شد. این‌ها رو بی‌خیال، مهتاب جون تنهاست؟ چرا نیاوردیش؟
- نه تنها نیست، مرضیه خانوم همسایه‌امون پیششه گفت تا عصر می‌مونه. نگران نیستم، زن خوبیه! عصرم به مهراد میگم بیاردش بهتره عجله کنی یاسی خیلی کار داریم.
سر تکون دادم و اول از همه مشغول تمیز کاری شدیم و تمام ویلا رو گردگیری کردیم و بعدش آویز‌ها رو وصل کردیم که این خودش خیلی زمان می‌برد و بعد از اون با هم ساندویچ فلافل درست کردیم و خوردیم و من مشغول زنگ زدن به مهمون‌ها شدم و تصمیم داشتم فقط ژاله و سیما و سپیده رو با همسراشون دعوت کنم و دلم نمی‌خواست زیادی شلوغ بشه.
سه‌تاشون بهم گفتن حتماً میان و خیالم رو راحت کردن. ساعت روی چهار عصر ضربه زد و من از خستگی روی مبل ولو شدم و دیبا هم کنارم نشست.
- لباس چی می‌پوشی؟
- لباس یکی دارم، توی خرید عروسی‌مون گرفتم. تو چی؟
- همونی که تو عروسیت تنم کردم رو می‌پوشم.
کمی استراحت کردیم و من سفارش دادن شام رو به دیبا سپردم و به اتاقم رفتم تا حاضر بشم. دلم می‌خواست همه چیز برای امشب عالی باشه.
لباس انتخابی امشب هم همونی بود که توی خرید عروسی می‌خواستم برای پاتختی بخرم؛ ولی فرهاد مخالف بود و برام دو تا خرید و من تا امروز اون رو توی کمدم نگه داشته بودم و حالا برای امشب وقت مناسبی برای پوشیدنش بود.
بعد از دوش که خستگیم رو کم کرد دیبا رو صدا کردم و خودم رو به دست‌هاش سپردم تا مثل همیشه آرایشم کنه.
نیم ساعت بعد آرایشم تکمیل بود و موهام به زیبایی آراسته شده بود و خیلی جذابم کرده بود. دیبا به حمام رفت و من لباسم رو پوشیدم و کفش‌هامم پاک کردم و عطرم رو، روی خودم خالی کردم که دیبا از حمام خارج شد و با دیدنم با لذت نگاهم کرد.
- محشر شدی! واقعاً به فرهاد حسودیم میشه.
مشت آرومی به بازوش زدم.
- دیوونه!
دیبا خندید و مشغول حاضر شدن شد و من استرس داشتم.
صدای آیفون نشون از اومدن مهمون‌ها داشت. دیبا مشغول زنگ زدن به مهراد بود و من به استقبال مهمون‌هامون رفتم.
ژاله بغلم کرد و در حالی‌که کادوش رو به دستم می‌داد. گفت:
- ماه شدی عزیز دلم.
با لبخند تشکر کردم و خوش آمد گفتم و بعد از اون به ترتیب سیما و سپیده هم بغل کردم و به خوش آمد گفتم که مهراد هم به همراه مهتاب
خانوم رسیدن.
مهتاب خانوم با محبت همیشگی‌اش گفت:
- دخترم فرهاد باید به داشتنت افتخار کنه.
دستش رو نرم بوسیدم و کمکش کردم روی مبل بشینه و بعد به مهراد گفتم:
- مهراد کیک مونده قنادی، ساعتم شش شد می‌ترسم نرسه.
لبخندی به روم زد و سوییچش رو برداشت.
- نگران نباش، الان میرم می‌گیرم.
با قدرشناسی لبخند زدم و با رفتنش به سمت مهمون‌ها رفتم و مجدد خوش آمد گفتم و با دیبا مشغول پذیرایی ازشون شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
28

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین