. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #121
با حیرت به آرالیا و ‌لباس‌هاش نگاه کردم. شاید به نیم متر پارچه نمی‌رسید و غربی بودن کاملاً از سر و وضعش مشخص بود. موهای شرابی‌رنگش به حالت فر اطرافش رها بود و کفش‌های قرمز تیره‌‌ رنگش با
رنگ موهاش ست شده بود؛ لباسش هم که ‌‌‌‌نمیشد واقعاً اسمش رو لباس گذاشت، چون نیمی از بدنش کاملاً نمایان بود، مشکی‌ رنگ بود.
جلو اومد و‌ بی‌توجه به من و ویلیام، سمت فرهاد رفت. ناخون‌های من توی گوشت دستم فرو رفت و چشم‌هام رو بستم.
- .Very glad to see you Farhad (خیلی خوش‌حالم می‌بینمت فرهاد.)
دست‌های فرهاد بالا اومد و شونه‌‌‌ی آرالیا رو گرفت و با لبخند محوی از خودش جداش کرد.
- me too. (من هم همین‌طور.)
با هم نشستیم روی مبل‌‌‌‌ها که تازه آرالیا یادش اومد منم هستم و سلام مختصری کرد. من هم سرد جوابش رو دادم و سرم رو به زیر انداختم که فرهاد زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
نتونستم پوزخندم رو پنهون کنم.
- نه، راحت باش.
نگام کرد و بعد مشغول حرف زدن با ویلیام شد که بیشتر در مورد سرمایه‌گذاری‌های جدید ویلیام توی شرکتی در ایران بود. این بحث برای فرهاد جذاب بود، اما من حوصلم حسابی سر رفته بود، برای همین هم موبایلم رو درآوردم و برای دیبا پیغام نوشتم.
- سلام دیبایی. دلم برات خیلی تنگ شده. چی‌کار می‌کنی؟
یک ثانیه نگذشته بود که جوابش، روی لب‌هام لبخند آورد.
- سلام عزیز دلم. منم به خدا خیلی ‌‌‌‌دل‌تنگتم. دیشبم گریه کردم که مهراد آرومم کرد. داریم وسایل رو جمع می‌کنیم راه بیفتیم سمت شمال.
- گریه نکن عزیزم من زود میام پیشت. چه خوب! من که این‌جا رو اصلاً دوست ندارم، ای کاش اون‌جا بودم می‌اومدم شمال.
- چرا چیزی شده؟!
- ناهار دعوتیم ویلای ویلیام.
- خب؟
- رفتار آرالیا آزارم میده. اون کاملاً بی‌خیال و‌ بی‌تفاوت نسبت به من و ویلیام با فرهاد گرم می‌گیره و عین خیالش نیست که فرهاد الان متاهله.
- خب عزیزم اون این‌جوری بزرگ شده و تربیت شده، دیگه نمیشه انتظار داشت مثل ما خوددار باشه که.
- کاش زودتر بگذره دیبا.
- تحمل کن یاس تو می‌تونی، فقط از فرهاد غافل نشو خب؟
- باشه. ممنونم آبجی.
- عزیزی. خداحافظ.
گوشیم رو توی جیبم گذاشتم که متوجه شدم آرالیا به سختی مجذوب فرهاده و بهش خیره شده. اخم‌هام به سختی درهم رفت و دعا کردم هر چه زودتر این مهمونی سراسر رنج تموم بشه.
تا موقع ناهار وضع همین بود و موقع ناهار فرهاد زودتر از من سر میز نشست و من رفتم تا دستم رو بشورم، اما با برگشتنم و دیدن صحنه مقابلم سرم به دوران افتاد. ویلیام نبود و آرالیا کنار فرهاد سر میز نشسته بود و لبش رو سمت گونه فرهاد می‌برد، اما فرهاد خنثی فقط نگاش می‌کرد.
دست‌هام به شدت می‌لرزیدن و حس می‌کردم دارم خفه میشم. دستی روی کمرم قرار گرفت:
- ?What happened Jasmine (چی شد یاسمن؟)
به خودم اومدم و در حالی‌که آروم راه می‌رفتم، لب‌های خشکیدم رو با زبونم ‌تر کردم.
- .It is nothing (چیزی نیست.)
با هم سر میز اومدیم که آرالیا آروم سرش رو فاصله، داد ولی از کنارش بلند نشد. به ناچار
مقابلشون و کنار ویلیام نشستم و به شدت اخم‌هام رو درهم کشیدم.
ناهار میون شوخی‌های ویلیام با فرهاد خورده شد و من از توجهات آرالیا نسبت به فرهاد هر لحظه بیشتر خشمگین می‌شدم و غذام تقریباً دست نخورده مونده بود.
بعد از ناهار آرالیا گفت:
- ?lets go out (بریم بیرون؟)
پیش‌دستی کردم و رو به فرهاد به فارسی گفتم:
- من جایی نمیام. من رو ببر خونه! بعد هر جا خودت خواستی برو.
اخم‌هاش درهم شد.
- یعنی چی؟ آوردمت این‌جا که غمبرک بزنی یا ‌‌‌‌این‌که همراهیم کنی؟
پوزخند زدم.
- آوردیم این‌جا که حرصم بدی؛ وگرنه تو همراهان پر و پاقرصی داری، دیگه چه نیازی به من هست؟
نفس‌های عصبیش رو به سختی کنترل می‌کرد و آرالیا و ویلیام گنگ به ما نگاه می‌کردن. فرهاد گفت:
- We are tired now. Let's go out later, Aralia. It is better to go to the apartment .and rest a little (ما الان خسته‌ایم! ‌‌‌بعداً می‌ریم بیرون آرالیا. دیگه بهتره بریم آپارتمان و کمی استراحت کنیم.)
آرالیا با خشم نگام کرد و من پوزخندی بهش زدم. اعصابم شدید تحریک شده بود و هر لحظه ممکن بود حرف نامربوطی از دهنم خارج بشه و من نمی‌خواستم دوستی ویلیام و فرهاد خراب بشه، برای همین باید از اون مکان می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #122
خداحافظی کردیم و باز آرالیا خم شد روی دست فرهاد. نگاهم به چشم‌های ویلیام که یک غم بزرگ رو پشت لبخندهای تظاهریش پنهان می‌کرد، افتاد. بیش از پیش از آرالیا متنفر شدم و نفسم رو باصدا فرستادم بیرون و از اون سالن و نهایتاً از اون ویلا زدم بیرون. خلاف جهت ویلا شروع کردم راه رفتن و به ‌‌‌‌این‌همه قباحت آرالیا ل*ع*ن*ت فرستادم. از اول هم دوست نداشتم بیام این‌جا، ولی باز هم مجبور شده بودم. ‌ای کاش به جای این‌جا الان توی کیش یا شمال بودم.
بغض راه گلوم رو بسته بود و حتی نمی‌دونستم دارم کجا میرم که بازوم کشیده شد و فرهاد جلوی دیده‌‌‌ی تارم پیدا شد. با خشم فریاد زد:
- کجا داری می‌ری؟ هان؟ سرت رو پیش انداختی خیال می‌کنی این‌جا ایرانه که راحت برای خودت قدم می‌زنی؟
اشک‌هام‌ بی‌اختیار فرو ریخت. نه، نه! الان وقتش نبود، من نباید گریه می‌کردم. نباید احساسات قلبیم رو به روش میاوردم. من نباید با این حرکاتم بهش می‌فهموندم که می‌خوامش و نسبت بهش حساسم.
سریع قطره اشک مزاحمی که مجدد تو چشمم حلقه زده بود رو پاک کردم و مثل خودش فریاد زدم:
- به تو مربوط نیست، می‌فهمی؟ من هرجایی که دلم بخواد میرم و تو هیچ حقی نداری. بهتره بری پیش همون آرالیا که لیاقتت همین دخترهای هرجایی‌ان.
یک طرف صورتم سوخت... من سیلی خورده بودم؟ من؟ یاسمنی که تا الان از پدر و مادرش کمتر از گل نشنیده بود؟ من به خاطر آرالیا از فرهاد سیلی خورده بودم چون گفته بودم آرالیا ولگرده؟ خب مگه دروغ بود؟
دندون‌هام رو روی هم فشردم و از میانشون گفتم:
- ازت متنفرم فرهاد! متنفرم ل*ع*ن*ت*ی.
سپس به دو به سمت خیابون دویدم و حتی واینستادم تا نگاهش کنم. حالم ازش بهم می‌خورد، مقصرش هم خودم بودم که با این عاشقی این حس حسادت رو نسبت بهش توی قلبم به وجود آورده بودم که حالا براش بخوام سیلی بخورم. حس می‌کردم جای سیلی که زده گز گز می‌کنه و اشک‌هام‌ بی‌وقفه روی گونه‌هام جاری بود و من همچنان می‌دویدم. با دیدن تابلوی تاکسی خودم رو بهش رسوندن و سریع ماشینی گرفتم و آدرس آپارتمانش رو دادم.
موبایلم رو از جیبم درآوردم و به وسیله دوربین جلو، صورتم رو نگاه کردم. از نزدیک به خوبی رد انگشت‌هاش مونده بود و کمی قرمز شده بود. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، حتی دلم نمی‌خواست دیگه ثانیه‌ای کنارش تنها باشم و حالا ازش بدم میومد؛ ولی هنوز هم دوستش داشتم. به دل احمقم نیشخندی زدم و با خودم گفتم:
- عشق که به همین راحتی‌ها به نفرت تبدیل نمیشه.
جلوی آپارتمان نگه داشت. پولش رو دادم و رفت. کلیدی که بهم داده بود رو از جیبم برداشتم و در رو باز کردم. بعد از داخل رفتن محکم کوبیدمش بهم که صداش توی سکوت آپارتمان طنین انداز شد.
خودم رو توی حمام انداختم و توی وان دراز کشیدم. هق هق گریه‌ام در میان صدای دوش گم شد و من با دست صورتم رو پوشوندم. چه‌قدر دلم می‌خواست می‌تونستم همون‌جا آرالیا رو خفه کنم و فرهاد روهم زنده به گور کنم، ولی حیف که ‌‌‌‌نمی‌شد. فرهاد من رو دوست نداشت و مسلماً ر*ا*ب*ط*ه با دخترهایی مثل آرالیا براش یه نوع سرگرمی محسوب میشد. این من بودم که دلباخته‌‌‌ی مرد‌ بی‌لیاقتی مثل فرهاد شده بودم. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟
صدای درآپارتمان به گوشم رسید و دقایقی بعد صدای در حمام.
- یاس، در رو باز کن.
توی صداش به نوعی پشیمونی موج میزد ولی هنوز هم مغرور بود. اصلاً جوابش رو هم ندادم که گفت:
- یا باز کن یا می‌شکنمش، زود.
با ترس از ‌‌‌‌این‌که یهو بشکنه و بیاد داخل، با عصبانیت و نفرت گفتم:
- از این‌جا برو. نمی‌خوام حتی صدات رو بشنوم!
- گفتم باز کن. با من لج نکن یاس.
- برام ارزش نداری که بخوام باهات لج کنم. نمی‌خوام ببینمت، تمام.
دیگه صدایی نیومد و دقایقی بعد باز صدای به هم خوردن در آپارتمان نشون از رفتنش می‌داد. پوزخندی زدم.
- حالا دیگه تنها برو عشق و حال. دیگه مزاحمی نداری.
از توی وان بلند شدم و در حالی‌که دوش ‌‌‌‌می‌گرفتم به یاد جمله‌‌اش افتادم: «تو دیگه تنها نیستی یاس، من رو داری.»
- توکه گفتی دیگه تنها نیستم پس چرا الان خودت تنهام گذاشتی ل*ع*ن*ت*ی؟ من که داشتم عاشقت می‌شدم. چرا باهام بازی کردی؟ چرا وقتی قلبت جای دیگه بود بهم محبت کردی؟ چرا؟
روی زمین حمام نشستم و از ته دل زار زدم. سخت بود برای منی که تا الان کمتر از گل از پدر و مادرم نشنیده بودم، حالا به خاطر یه دختر سیلی بخورم از کسی که زندگیم بود.
پاهای لرزونم رو حرکت دادم و از حموم بیرون اومدم. تنم می‌لرزید و لب‌هام از سرمای درونم به هم می‌خورد، ولی چیزی حس ‌‌‌‌نمی‌کردم. انگار خنثی بودم و درونم تهی. روی مبل افتادم و چشم‌هام رو بستم. صدای زنگ خوردن موبایلم میومد ولی من نمی‌تونستم حتی سمتش برم و لحظه‌ای بعد چشم‌هام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #123
***
چشم‌هام رو که باز کردم حس کردم همه چیز تاره. سرم درد گرفت.
- آخ!
کسی دستم رو گرفت و بعد نبضم. صداش توی گوشم پیچید:
- به هوش اومد. نگران نباشید حالش خوبه.
چشم‌هام رو بستم و مجدد باز کردم که تاری از جلو دیدم کنار رفت و تصاویر واضح شد. لب‌های خشک شده‌م رو حرکت دادم:
- آ... ب.
صدای قدم‌های کسی رو از سمت راستم شنیدم و با برگردوندن سرم، فرهاد رو دیدم که به سمت یخچال رفت. باز تمام گذشته پیش چشم‌هام نقش بست. پوزخندی زدم.
***
توی بیمارستان بودم و سرم بزرگی به دستم وصل بود و هوا تاریک بود. من دیشب غش کردم پس چرا الان ساعت هفت شبه؟ یعنی یه روز کامل این‌جا بودم؟
نزدیکم شد و لیوان رو جلوی دهنم گرفت که با اخم خودم رو بالا کشیدم و به سختی نشستم. لیوان رو از دستش کشیدم و روم رو برگردوندم.
- از این اتاق برو بیرون.
- بس کن یاس!
پوزخندی بهش زدم و آبم رو خوردم که گوشیم رو گرفت سمتم.
- ازدیشب دیبا بیش از هزار بار زنگ زده. نگرانته، بهتره باهاش تماس بگیری.
گوشی رو گرفتم. از اتاق خارج شد و من آروم شماره‌‌‌ی دیبا رو گرفتم. با وصل شدن تماس صدای گریه‌‌‌ی دیبا بغضم رو تحریک کرد.
- احمق، نگرانت میشم! آخه چرا ‌‌‌‌این‌همه‌ بی‌خیالی؟ هان؟
- من... .
- کجایی تو یاسی؟
پس خبر نداشت بیمارستانم. جون نداشتم الان براش چیزی رو توضیح بدم، برای همین گفتم:
- دیبا ‌‌‌بعداً برات همه چیز رو تعریف می‌کنم، باشه؟ الان حالم مساعد نیست می‌خوام بخوابم. نگرانم نباش.
- چرا صدات می‌لرزه؟ تو رو خدا بگو چی شده یاسی!
- بس کن دیبا! گفتم که ‌‌‌بعداً بهت می‌گم.
- باشه! خداحافظ.
‌می‌دونستم ناراحت شده ولی حالم واقعاً بد بود. گوشی رو پرت کردم روی میز کنار تخت و چشم‌هام رو بستم.
بعد از تموم شدن سرم زنگ پرستار رو فشردم تا بیان بازش کنن. دکتر اومد و بعد از چکاپ کامل، دستور ترخیص داد و من رو خوش‌حال کرد.
لنگ لنگان از پله‌‌‌‌ها پایین اومدم و به سختی جلوی زمین خوردنم رو گرفتم، چون مدام سرگیجه داشتم و به احتماًل زیاد ضعف کرده بودم.
خودم رو به سر خیابون رسوندم که ماشینش جلوم ایستاد. خواستم راهم رو کج کنم برم که پیاده شد و با عصبانیت در جلو رو باز کرد. مجبورم کرد سوار بشم، خودش هم نشست و حرکت کرد. با حرص گفتم:
- همین‌جا نگه دار.
فریاد زد:
- فقط خفه شو!
نیشخند زدم.
- خفه بشم تا بیشتر به گندکاری‌هات ادامه بدی؟ آره؟ اگه خفه نشم چی؟ باز هم می‌خوای بزنی تو گوشم؟ مردونگیت بهم ثابت شده، خیالت راحت.
پاش رو محکم روی پدال گاز فشار داد.
- لیاقت محبت نداری یاس! همون بهتر توی تنهایی‌هات بمونی تا بمیری.
- نه من لیاقت ندارم، فقط امثال آرالیا لیاقت دارن و بس.
- آخه احمق چرا وقتی چیزی رو نمی‌دونی قضاوت می‌کنی؟ هان؟
- نمی‌دونم ولی الحمدالله چشم دارم و دارم خوب همه چیز رو می‌بینم.
چشم‌غره‌ای بهم رفت که پوزخندی بهش زدم و سرم رو برگردوندم. با رسیدن به آپارتمان بازوم رو گرفت و با هم رفتیم داخل. نشستم روی مبل که به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب میوه برگشت و کنارم نشست.
- بخور.
- هه! دایه بهتر از مادر شدی. نمی‌خورم، از شما زیاد به ما رسیده.
با قیافه‌‌‌ی برزخیش مچ دستم رو گرفت.
- زبونت رو کوتاه کن وگرنه خودم قیچیش می‌کنم. الان هم بخور تا مجبورت نکردم.
- من عادت کردم به اجبار. مگه نمی‌دونی؟
توی چشم‌هام خیره شد و من با پوزخند تلخم آب میوه رو خوردم. لیوان رو روی میز کوبیدم و بلند شدم و خودم رو به اتاق رسوندم و یه دوش گرفتم.
با دیبا تماس گرفتم و تمام قضایا رو براش تعریف کردم که با هق هق گفت:
- بمیرم برات یاسی. به خدا نمی‌دونستم ‌‌‌‌این‌همه عذابت میدن اون‌جا.
- بیخیال عزیزم مهم نیست. چهار روز دیگه این مسافرت نکبت بار تمومه.
- مواظب خودت باش یاسی. باشه؟
- باشه عزیزم. بهت خوش می‌گذره تو شمال؟
- آره خیلی. ‌می‌دونی یاسی خبر بهتر و خوش‌حال کننده‌ای هم بهم رسیده.
- چی؟
- مامان قراره با دانیال بره آمریکا. دانیال ازش خواست بره همراهشون مامان هم اول کلی مخالفت کرد، ولی مهرناز که ازش خواست دیگه کوتاه اومد و قرار شد بعد تعطیلات بره. من خیلی خوش‌حالم یاسی، چون دیگه مامان تنها نیست. می‌تونیم گاهی‌ام با مهراد بریم بهش سر بزنیم.
- خیلی خوبه عزیزم. خوش‌حالم این رو می‌شنوم.
- ممنون. خب کاری نداری؟
- نه.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #124
گوشی رو قطع کردم و‌ بی‌حوصله از اتاق خارج شدم. روی مبل نشسته بود و توی فکر بود. نیشخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب خوردم و خواستم مجدد به اتاق برم و بخوابم که میون راه صداش متوقفم کرد.
- فردا شب یه مهمونی بزرگه. دلم می‌خواد همراهم بیای.
حرفی نزدم که ادامه داد:
- توی ویلای دوست مشترک من و ویلیام ساعت هفت شب.
بدون ‌‌‌‌این‌که بهش حرفی بزنم خودم رو به اتاقمون رسوندم و سعی کردم فکر کردن رو برای بعد بذارم و چشم‌هام رو بستم.
***
صبح که از خواب بیدار شدم نبود. پوزخند تلخی زدم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. صبحانه‌‌‌ی مفصلی خوردم تا یکم سرحال بشم و بعد مشغول تمیزکردن آپارتمان شدم که دیبا بهم زنگ زد.
- سلام دیبا.
- سلام عزیزم بهتری؟
- آره خیلی. تو خوبی؟
- به خوبی تو عزیزم. چه خبرها؟
- امشب مهمونی دعوتیم. دیبا دلم شور می‌زنه، نمی‌دونم چرا حس بدی دارم.
- تو زیادی حساس شدی دختر. یه هفته رفتی گردش خب بس کن دیگه برو یکم خوش بگذرون.
- نمی‌تونم. اگر نباشم و نبینم خیلی بهتره تا ببینم و بخوام تظاهر کنم آرومم.
- امشب رو برو و تنهاش نذار. خودت رو کنار نکش یاسی.
- میرم.
- آفرین. حسابی هم به خودت برس و نذار کسی حس کنه ازت بالاتره. ما حرکت کردیم، داریم بر‌‌‌‌می‌گردیم تهران.
- واقعاً؟ خیلی خوبه. کاش ما هم هرچه زودتر برگردیم. این‌جا روز و شب‌هاش مثل زهر تلخه.
- به زودی میاید. دوباره با فرهاد توی آرامش زندگی می‌کنید. غصه نخور. من برم. کاری نداری؟
- نه خدانگهدار.
بغض بدی گلوم رو می‌فشرد. واقعاً حالم بد بود. اصلاً حوصله‌‌‌ی هیچ کاری رو نداشتم و حس می‌کردم این‌جا بیشتر مثل یه روح سرگردانم.
روی مبل افتادم. حس نداشتم ناهار بپزم و گرسنه‌م هم نبود. یعنی الان فرهاد کجاست؟ یعنی ممکنه ویلای ویلیام باشه؟ قلبم در هم فشرده شد و آه عمیقی از میون دندون‌هام خارج شد، که صدای کلید توی قفل توی گوشم پیچید و دقایقی بعد قامت فرهاد جلوم نقش بست. نگاه عمیقی بهم انداخت.
- چرا این‌جا نشستی؟
نمی‌خواستم اصلاً جوابش رو بدم، ولی ‌‌‌‌نمی‌شد.
- سرم گیج می‌ره. نمی‌تونم پاشم.
- چی می‌خوری سفارش بدم برات؟
بهش پوزخندی زدم.
- سیلی تو رو!
عصبی خم شد سمتم و یقه‌ام رو گرفت.
- ببین داری باز با اعصاب من بازی می‌کنی ها! یاس بهت هشدار میدم سربه سرمن نذار وگرنه سیلی دوم رو هم می‌خوری!
با نفرت نگاهش کردم که یقه‌ام رو رها کرد. وارد اتاق خواب شد و در رو محکم به هم کوبید. اشک‌هام یکی بعد از دیگری روی گونه‌ام جاری شد. دلم به اندازه‌‌‌ی یک کوه سنگین شده بود و داشتم خفه می‌شدم. نمی‌دونم بغض بود یا تنهایی که این‌جوری روم فشار آورده بود و داشت من رو از پا در میاورد. هرچی که توی این یک سال تلاش کرده بودم و بعد مرگ پدر و مادر خودم رو سرپا نگه داشته بودم، حالا به همین سادگی داشتم خودم رو از بین می‌بردم؛ دلیلش هم تنها عشقی بود که نسبت به فرهاد توی قلبم ریشه کرده بود و من رو ترغیب می‌کرد که اون رو فقط برای خودم بخوام و برام مهم باشه که تا الان کجا بوده و چی‌کار می‌کرده. اما هرگز به جوابش نمی‌رسیدم، چون دلم نمی‌خواست از فرهاد
بپرسم که خیال کنه واسم مهمه. خب شاید برام مهم بود، ولی دوست نداشتم بفهمه که من دوستش دارم و نسبت بهش حسودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #125
ساعت پاندولی که روی پنج عصر ضربه زد، به سختی از جام بلند شدم و خودم رو به اتاق رسوندم. خواب بود. چه‌قدر توی خواب ناز میشد. به سمت کمد رفتم و با برداشتن وسایل حمام، رفتم تا یه دوش بگیرم که کسالت از تنم بیرون بره. سرحال‌تر شده بودم اما هنوز هم نسبت به این مهمونی احساس خوبی نداشتم و همش منتظر بودم یه اتفاق بد بیفته.
قهوه درست کردم و خوردم و بعد به اتاق خواب رفتم و با سشوار مشغول درست کردن موهام شدم. بیدار شد و با اخم‌های در همش از اتاق رفت بیرون. دکلته‌‌‌ی نسبتاً پوشیده‌م رو برداشتم و تنم کردم. آرایشم رو غلیظ کردم و بعد هم عطر زدم.
کفش‌های مشکی پاشنه پنج سانتیم رو هم پام کردم که نگین‌های روش برق زد و لبخند رو مهمون لب‌هام کرد. وارد شد و نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- این چیه پوشیدی؟
بدون توجه بهش مانتوم رو روی لباس پوشیدم که نفس عصبیش رو محکم بیرون فرستاد و دیگه حرفی نزد. مشغول حاضر شدن شد.
ساعت شش و نیم با هم سوار آژانس شدیم و اون آدرس داد. تا اون‌جا تو سکوت گذشت و من داشتم با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر امشب خواستنی و خوشگل‌تر از همیشه‌ست. واقعاً داشتن همسری مثل فرهاد که مشکلی نداشت، برای آدم ناخودآگاه احساس غرور میاورد ولی حیف که اخلاقش برخلاف قیافه‌‌اش بود.
با رسیدن به ویلای نسبتاً بزرگی و ایستادن آژانس، متوجه شدم رسیدیم و سریع پیاده شدم. فرهاد کنارم ایستادم و بازوش رو به سمتم گرفت.
- جز ویلیام و آرالیا کسی رو این‌جا نمی‌شناسی. سعی کن از ما سه نفر جدا نشی، چون آدم‌های این‌جا با ایران خیلی فرق دارن و معلوم نیست پشت ظاهرشون چه چیزی نهفته‌ست. پس مواظب خودت باش.
حرف‌هاش رعب و وحشت کوچولویی به دلم انداخت. بی‌صبرانه بازوش رو گرفتم و باقدم‌های سستم دنبالش حرکت کردم.
با باز شدن در ورودی سالن، دود بیرون زد و من رو سخت به سرفه انداخت. خوش‌آمدگویی دو خدمتکار رو بدون جواب گذاشتم و زود وارد سالن شدم. فرهاد هم کنارم ایستاد. توی اون تاریکی چشم چشم رو نمی‌دید. باگذشتن چندثانیه که اون‌جا ایستاده بودیم، چراغ‌‌‌‌ها روشن شد و من چشمم به جمعیت نسبتاً زیاد روبه روم افتاد. اصلاً معلوم نبود کدوم دختره کدوم پسر. مثل کرم توی هم می‌لولیدن و صحنه‌ی فوق‌العاده چندش‌آوری درست شده بود. صدای تند موزیک غربی از همه جای ویلا و حتی باغ هم به گوش می‌رسید، گوش‌خراش بود. آرزو کردم‌ای کاش همون لحظه میشد از این جای خفقان آور فرار کنم.
پسری که روی بازوش تا انگشتش خالکوبی‌های عجیبی داشت، جلو اومد و به فرهاد خوش‌آمد گفت. فهمیدم مهمونی واسه این پسره. بعد راهنماییمون کرد اتاق پرو.
دلم نمی‌خواست مانتوم رو دربیارم، اما انگار چاره‌ای نبود چون باعث میشد مضحکه بشم و همه بهم بخندن. بنابراین بعد از درآوردن مانتوم، به همراه فرهاد وارد سالن شدیم. با دیدن آرالیا نفسم حبس شد. لباس قرمز جیغش زیر نور چراغ برق میزد و هرچشمی رو خیره می‌کرد. موهاش شـ*ر*ا*بی رو به قرمز بود و کفش‌هاش فوق‌العاده زننده و آرایشش غلیظ بود.
میون جمعیت خودش رو تکون می‌داد و با چندین پسر می‌رقصید و باعث میشد بیش از پیش ازش متنفر بشم. صدای ویلیام نگاهم رو از سمت آرالیا به سمت خودش کشید.
- Glad to See you. (خوش‌حالم می‌بینمتون.)
فرهاد شونه‌اش رو بوسید و ویلیام با محبت همیشگیش چشم‌های آبیش رو به من دوخت.
- are you better now? these days farhad was deppresed because of your sickness (کسالتت برطرف شد؟ این چند روز فرهاد خیلی افسرده و تو خودش بود برای مریضی تو.)
حس کردم فرهاد کمی دست‌پاچه شد و نگاهش رو ازم دزدید. یعنی نگران بوده از این‌که مریضم؟ شاید هم چون ویلیام و آرالیا از اجباری بودن ازدواجمون خبرنداشتن وانمود می‌کرده. ولی چرا تا ویلیام اون حرف‌ها رو زد دستپاچه شد؟ نمی‌دونستم باید خوش‌حال باشم یا ناراحت، واسه همین تنها به لبخند کم‌رنگی اکتفا کردم و در جواب ویلیام گفتم:
- .I'm fine William. Thanks (خوبم ویلیام. مرسی.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #126
با هم سر یه میز نشستیم و مهمونی همچنان ادامه داشت. ویلیام تا الان پنج‌تا سیگار آتیش زده بود ولی م*ش*ر*و*ب نمی‌خورد. آرالیا هنوز بین جمعیت رقص کننده وول می‌خورد و مستانه می‌خندید. دلم برای ویلیام می‌سوخت. فرهاد دوتا خورده بود ولی دیگه نمی‌خورد، همین رو هم با پوزخند من روبه‌رو شد اما بهم اهمیتی نداد. چندین بار ازم تقاضای رقص شد ولی رد کردم، ویلیام باتحسین نگاهم می‌کرد.
مهمونی به اوج رسیده بود و چراغ‌ها کاملاً خاموش بود. بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و کمی بعد از اون‌جا خارج شدم. با نزدیک شدن به میزمون متوجه شدم ویلیام و فرهاد هیچ‌کدوم نیستن. کمی اطراف رو توی اون نور کم نگاه کردم ولی نبودن. دوست مشترک فرهاد و ویلیام، همون که مهمونی امشب واسش بود، بازوم رو گرفت:
- Are you looking for Farhad? You have committed yourself a lot to this rich kid, lady! Farhad has always loved Aralia and now he goes up together. (دنبال فرهاد ‌‌‌‌می‌گردی؟ زیادی خودت رو پایبند این بچه پولدار کردی بانو! فرهاد همیشه عاشق آرالیا بود و الان هم با هم رفتن بالا. )
حس کردم گوش‌هام نمی‌شنون. نگاهم از روی پوزخند تمسخر آمیز اون مردک سر خورد و روی پله‌های منتهی به طبقه دوم ثابت موند. باید چی‌کار می‌کردم؟ خدای من یعنی ممکنه حرف‌هاش حقیقت داشته باشه؟
دستم رو به میز گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم چون سرم به شدت گیج می‌رفت. کمی سرش رو خم کرد طرفم.
- If you don't believe, go and see. Third room on the right. (اگه باور نداری برو ببین. اتاق سوم سمت راست.)
بعد لبخندی شیطانی زد و رفت. نمی‌دونستم باید به حرف‌هاش اعتماد کنم یا نه، اما نیرویی من رو به اون سمت کشوند. پاهام روی پله‌‌‌‌ها به شدت می‌لرزید و هیچ‌کس حواسش به من نبود. خودم رو ل*ع*ن*ت کردم برای شرکت توی این مهمونی سراسر شرک. آخرین پله که رفتم صدای قهقهه‌های مستانه‌ای به گوشم خورد. نه اشتباه ‌‌‌‌نمی‌کردم، این صدای خنده‌های آرالیا بود و این یعنی حرف‌های اون پسر حقیقت داشت؟ خدایا!
گلوم خشک شده بود و پاهام انگار به زمین میخ شده بود. راه رفتن چه‌قدر سخت بود توی اون لحظات.
به اتاق نزدیک شدم که متوجه شدم لای در نیمه بازه و چراغ کم‌رنگی روشن. سرم رو نزدیک بردم و آروم از لای در نگاه کردم. با دیدن صحنه روبه‌روم چشم‌هام سیاهی رفت. محکم جلوی دهنم رو گرفتم تا از جیغی که ممکن بود هر لحظه از گلوم خارج بشه، جلوگیری کنم. دستم رو به چارچوب گرفتم و اشک‌هام به شدت شروع به ریختن کرد.
پشتم رو به سمتشون کردم و با تمام وجود و جونی که برام مونده بود شروع کردم به دویدن و از طبقه دوم و اون جای نحس فاصله گرفتم. سریع خودم رو به اتاق پرو رسوندم و با اشک چشم‌هام که تمومی نداشت مانتوم رو تنم کردم و با برداشتن کلید آپارتمان از سالن زدم بیرون. میون گریه هام از آژانس خواستم بیاد و ناباورانه خودم رو از ویلا انداختم بیرون. صدای هق هقم توی سکوت خیابان پیچید و من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. زار زدم. اونقدر زار زدم که زانوهام کج شد و افتادم روی زمین و در همین حال ماشین آژانس جلوم توقف کرد. مرد مسنی به زبون خارجی یه چیزایی می‌گفت و بازوم رو گرفت ولی توی اون لحظه من هیچی نمی‌فهمیدم و چیزی نمی‌دیدم جز صحنه‌‌‌ی اتاق و صداهایی که ازش شنیده بودم.
وقتی به خودم اومدم که جلوی آپارتمان فرهاد بودم. حتی اسمش هم دیگه برام معنایی نداشت و حسم بهش تنها نفرت بود و بس. به هرسختی که بود کرایه‌اش رو حساب کردم. رفت. دست‌های لرزونم رو توی جیبم فرو بردم، کلید رو برداشتم و توی قفل چرخوندم.
به سرعت خودم رو به اتاق خواب رسوندم و چمدونم رو برداشتم. دیگه نمی‌تونستم یک لحظه بودن توی این کشور غریب و پر از خی*ان*ت رو تحمل کنم. دلم چه‌قدر تنگ بود واسه آغو*ش دیبا.
اشک‌هام بدون اختیارم روی گونه‌ام می‌ریخت. من زار می‌زدم و ‌لباس‌هام رو توی چمدون می‌ریختم.
سریع زنگ زدم آژانس و خودم رو از آپارتمان بیرون انداختم. دست‌های لرزونم چندین بار چمدون رو رها کرد ولی باز خم شدم و برش داشتم. حس حقارت توی وجودم با نفرتم نسبت به فرهاد بیداد می‌کرد. لحظه‌های توی اون اتاق جلوی چشم‌هام تداعی میشد و لرزش بدنمو بیشتر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #127
ماشین که رسید سریع نشستم و به راننده گفتم:
- Airport. (فرودگاه.)
تارسیدن به فرودگاه فقط گریه کردم و دلم سوخت برای ‌‌‌‌این‌همه تنهایی و بدبختیم. پیاده شدم. چمدونم رو توی دست‌های سردم فشردم و خودم رو به سالن رسوندم. به سمت باجه رفتم و با بغض گفتم:
- Madam, give me a ticket to Iran. (خانوم بهم یه بلیط برای ایران بدین.)
دخترجوون بهم نگاه کرد. چشم‌هاش گشاد شد و گفت:
- ?!Are you coming to get a ticket now (الان اومدی بلیط بگیری؟!)
باالتماس نگاهش کردم.
- Please fix it for me. Please! (ازت خواهش می‌کنم واسم درستش کن... لطفا!)
دختر ل*ب برچید و گفت:
- Let me see what I can do for you. (بذار ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم برات.)
توی اون لحظه از ته دل خدا رو شکر کردم و برام مهم نبود نگاه‌های ترحم‌آمیز و دلسوزانه‌‌‌ی اطرافیانم. من فقط می‌خواستم از اون کشور فرار کنم. برام فقط این مهم بود و نه چیزی بیشتر.
- We have it for 5 am, do you want it? (برای ساعت پنج صبح داریم می‌خوای؟)
چاره‌ای نداشتم، مجبور بودم. نگاهم روی ساعتم رفت که دو و سی دقیقه بامداد رو نشون می‌داد.
- Yes, it`s ok. (بله، خوبه.)
بلیط رو که بهم داد خودم رو به سمت بوفه‌‌‌ی کنار فرودگاه کشوندم و آبمیوه‌ای خریدم، چون سرم به شدت درد می‌کرد و چشم‌هام قرمز شده بود. روی صندلی نشستم و با بغض آبمیوه رو خوردم و دعا کردم هرچه زودتر ساعت پنج برسه تا برم کشور خودم.
ساعت به کندی در حرکت بود و این منو عصبی‌تر می‌کرد، اشک‌هام تمومی نداشت و دلم برای اون همه خاطره‌ام باهاش تنگ میشد. وقتی به یاد عشقم بهش که تازه توی دلم جوانه زده بود می‌افتادم، دلم بیشتر می‌سوخت. حالا باید تبدیلش می‌کردم به نفرت.
دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم و از ته دلم زار زدم و از خدا خواستم بهم صبر بده تا بتونم با این خی*ان*ت بزرگ و این غم فاحش کنار بیام. صحنه‌‌‌‌ها مدام جلوی چشمم درحرکت بود و من دلم می‌خواست می‌تونستم از ته دلم فریاد بزنم و جیغ بکشم، ولی نمی‌شد و مجبور بودم از درون فریاد بزنم. تنها راه خالی کردن وکم کردن غمم، اشک‌هام بود که از وقتی از ویلا بیرون اومده بودم تا الان تمومی نداشت.
عقربه‌‌‌‌ها روی سه و چهل دقیقه ضربه زد و من با خستگی و سردرد بدی که داشتم، منتظر به ساعت خیره بودم. جمعیت زیادی توی فرودگاه نبودن و اندک آدمی حضور داشتن. همه با نژادهای مختلف بودن و دریغ از یه هم‌درد.
موبایلم زیاد شارژ نداشت برای همین پرتش کردم توی کیفم و با پام روی رمین ضرب گرفتم. چشم‌هام رو بستم. باورم ‌‌‌‌نمی‌شد فرهاد با من این‌کار رو کرده باشه. منی که اون‌همه دوستش داشتم و برای خوش‌حالیش تلاش کردم. صدای پسر مدام توی سرم اکو میشد: «اون همیشه عاشق آرالیا بود بانو.»
درسته. من خیلی احمق بودم که خیال می‌کردم الان که ازدواج کردیم گذشته رو رها می‌کنه. اون هنوز توی گذشته‌‌اش مونده بود، چون ازدواج با من به خواسته‌‌‌ی خودش نبود و برخلاف میلش بود. از کجا معلوم نمی‌خواسته با آرالیا ازدواج کنه و با وصیت پدر و عمو مجبور شده از آرالیا کناره بگیره، برای همین هم از من متنفر بوده؟
بغضم سهمگین‌تر شد که صدای بلندگوهای داخل فرودگاه اعلام پرواز کرد. حس کسی رو داشتم که بعد از سال‌ها از زندان آزاد شده. سریع چمدونم رو برداشتم و به سمت هواپیما دویدم.
***
بارسیدن به فرودگاه ایران از ته قلبم خوش‌حال شدم، ولی بغض هنوزم توی گلوم بیداد می‌کرد و مدام دنبال راهی برای سرریز شدن می‌گشت. به شدت سردرد بودم.
بعد از تحویل چمدونم آژانس گرفتم و توی راه فقط به این فکر می‌کردم که کجا برم تا فرهاد نتونه من رو پیدا کنه و آدرسش رو نداشته باشه. با یادآوری مهدیس با دلگرمی به راننده آدرس رو دادم.
بهترین گزینه مهدیس بود. چون فرهاد نه ویلاشو بلد بود و نه زیاد مهدیس رو یادش میومد. چون من با تنها کسی که خیلی رفت و آمد داشتم دیبا بود، پس نمی‌تونست حالا حالاها پیدام کنه.
با رسیدن به ویلای مهدیس به سختی خودم رو کنترل کردم و بعد ازحساب کردن پول راننده، دستم رو روی آیفون فشردم. این‌بار بدون پرسیدن در باز شد و من قدم توی باغ ویلا که‌ بی‌شباهت به باغ ویلای فرهاد نبود، گذاشتم ودلم از الان تنگ شد برای تمام خاطراتی که باهاش داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #128
مهدیس به گرمی ازم استقبال کرد ولی با دیدن چشم‌های قرمز شده و پف کرده‌ام بازوم‌ رو گرفت.
- چرا این‌جوری شدی یاسمن؟ گریه کردی؟ مگه تو نباید الان آمریکا باشی؟ پس... .
حرفش رو قطع کردم و با التماس گفتم:
- مهدیس الان خیلی حالم بده. بذار ‌‌‌بعداً همه چیزو کامل می‌گم واست. میشه چند روزی مزاحمت باشم؟
مهدیس اول تعجب کرد ولی لحظاتی بعد گرد خوش‌حالی رو پاشیدن تو چشم‌های سبز خوشگلش.
- مراحمی. این فوق‌العاده‌ست! بیا تو عزیزم.
با هم رفتیم داخل و روی مبل کنار هم نشستیم. بدنم هنوز هم از اتفاقات ویلا می‌لرزید و حالم منقلب بود. مهدیس گفت:
- می‌خوای یکمی بخوابی؟ به استراحت نیاز داری.
حق با اون بود. برای همین سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که با لبخند بازوم رو گرفت و تا کنار اتاق راهنماییم کرد.
- وقتی بیدارشدی با هم حرف می‌زنیم.
وارد اتاق شدم و بدون ‌‌‌‌این‌که به افکارم اجازه بدم که به سراغم بیان، خودم رو روی تخت انداختم و خوابم برد.
***
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد که دوازده ظهر رو نشون می‌داد. از‌‌‌‌این‌که ‌‌‌‌این‌همه خوابیده بودم تعجب کردم و زود از تخت اومدم پایین. بادیدن اتاق اتفاقات مثل پرده جلوی چشمم حرکت کرد و باز افکار هجوم آورد توی سرم.
به سمت کمد کنار اتاق رفتم و ربدوشامبرم رو برداشتم و خودم رو توی حمام انداختم. چه‌قدر مرگ حالا دلنشین بود و چه‌قدر باز دلم می‌خواست خودم رو توی وان خفه کنم و به این زندگی پر از غم و نامردی پایان بدم، اما نمی‌تونستم و نمی‌دونم چه حسی مانع این کارم میشد. من خی*ان*ت دیده بودم، از سمت کسی که تازه داشتم بهش دلبسته میشدم و برام مهم شده بود، اما بدجور بهم زخم زد و کاری کرد تا ابد از عشق و عاشق شدن متنفر بشم.
بغض سنگینی گلوم رو فشرد و اشک‌هام باز روی گونه‌هام ریخت. خسته شده بودم از بس گریه کرده بودم. دوش رو بستم و بعد از پوشیدن ربدوشامبرم بیرون اومدم و در نهایت از اتاق خارج شدم.
مهدیس نبود و این من رو نگران می‌کرد. چند باری صداش کردم که از کتابخانه‌‌‌ی گوشه سالن بیرون اومد و دستی به چشم‌هاش کشید.
- عزیزم بیدار شدی؟
جلو اومد و بغلم کرد. آروم گونه‌اش رو بوسیدم.
- آره مهدیس. ممنونم، خیلی به خواب نیاز داشتم.
دستم رو گرفت و با هم روی کاناپه نزدیک تلویزیون نشستیم. دستم رو گرفت.
- صبحونه بیارم بخوری؟
لبخند محوی زدم.
- نه ممنون فقط اگه یه فنجان قهوه داری ممنون میشم بیاری.
از جا بلند شد و با محبت گفت:
- الان میارم واست.
رفت و کمی بعد ‌‌‌در حالی‌که دو تا فنجان قهوه در دست داشت، برگشت و نشست روبه‌روم. قهوه‌‌‌ی گرم و خوش‌بو رو به دهانم نزدیک کردم و قلپی ازش خوردم که گفت:
- می‌خوای تعریف کنی برام؟
- آره می‌خوام برات از دردهام بگم مهدیس.
چه‌قدر سخت بود بغض توی گلومو مدام پس بزنم تا کسی رو ناراحت نکنه. شروع کردم. از همه چی گفتم. از اجبار این ازدواج، از کلاس‌های پیانو، از زنجیر و وصیت پدر و عمو، از رفتارهامون، از کارهامون، از پیست اسکی رفتنمون، از مسافرتمون به کیش که بهترین روزهای عمرم بود و از خیلی خاطرات دیگه و درآخر این مسافرت نحسمون به آمریکا و رفتارهای آرالیا، تا رسیدم به شب مهمونی و اون اتفاق.
- وقتی رفتم بالا و از لای در نگاه کردم، باورت نمیشه مهدیس، آرالیا‌ بی‌لباس نزدیک فرهاد بود. من خورد شدم مهدیس. من به معنای واقعی شکستم وقتی دیدم به جای من کس دیگه‌ای توی آغو*ش مردیه که حاضر بودم براش جونم رو هم بدم، چون داشتم عاشقش می‌شدم و طعم خوب یه زندگی رو می‌چشیدم. خیلی سخت بود مهدیس، خیلی. اگر بهش احساسی نداشتم شاید کارش برام مهم نبود؛ ولی اون خیلی برام ارزش داشت و من دلم می‌خواست فقط مال من باشه. ولی بهم نارو زد مهدیس. بهم خ*ی*ان*ت کرد. به عشق پاکم جواب نامردی داد و من هم طاقت و تحملش رو نداشتم و فرار کردم، نه تنها ازاون ویلا بلکه ازاون کشور نحس که بوی گند نامردی وخیانت تمامش رو فرا گرفته، طوری‌که فرهاد هم بازیچه‌‌اش شد و من رو شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #129
هق هق می‌کردم و زار می‌زدم و اشک می‌ریختم و مهدیس پا به پای من برام گریه می‌کرد. تنها و‌ بی‌کس بودم و ترحم حقم بود. حتی مهدیس حق داشت دلش برام بسوزه چون از وقتی پدرومادرم رفتن دیگه رنگ خوشی رو ندیدم. و حالا که تازه داشتم عاشق می‌شدم، زمین خوردم و فریادم رو هیچ‌کس جز خدا نشنید. چه‌قدر سخت بود دیدن مردی که تمام وجودم رو به پاش ریختم با زن دیگه‌ای که حتی
نمی‌دونستم گذشته‌شون باهم چطوری بوده. ‌ای کاش قلم پام می‌شکست و هرگز به اون مهمونی نمی‌رفتم، لااقل این‌جوری خیال می‌کردم فرهاد بهم پایبنده و تمام افکارم به هم نمی‌ریخت و حالا این‌طوری شکست‌خورده نبودم.
مهدیس کنارم نشست و در آغوشم کشید. هق هقم بیشتر شد و اون بدون حرف در حالی‌که اشک‌هاش روی سرم می‌ریخت، فقط‌ موهام رو نوازش کرد. من چه‌قدر محتاج آغو*ش فرهاد بودم. احمقانه بود که حالا فقط آغو*ش خودش می‌تونست آرومم کنه. چه‌قدر گرم بود لب‌هایی که فقط چندبار با گونه‌هام در هم آمیخت و چه لذتی بالاتر از بوسیدن عشقت؟
فریاد زدم و خدا رو صدا زدم و اشک ریختم. مهدیس هم بی‌صدا نظاره‌گر شکستنم بود و من انگار تازه اتفاقات و بلایی که سرم اومده بود رو فهمیده بودم. انگار قبلاً توی شک بودم و حالا داشتم داغی این خی*ان*ت بزرگ رو حس می‌کردم. چه‌قدر تلخ بود.
نیم ساعت بود که تنها و تنها صدای گریه‌‌‌ی من توی سالن بزرگ ویلا می‌پیچید. سرم رو بلند کردم و با پاک کردن اشک‌هام، میون بغض گفتم:
- مهم نیست مهدیس. این هم می‌گذره.
اما هم خودم و هم مهدیس ‌می‌دونستیم که این داغ ‌هیچ‌وقت فراموش نمیشه و من همیشه طعم تلخش رو و جای خالی فرهاد رو حس می‌کردم و معلوم نبود چی به سرم میاد.
به درخواست خودم مهدیس با دیبا تماس گرفت و ازش خواست به ویلاش بیاد ولی نگفت که من اون‌جام.
ناهار خوشمزه‌‌‌ی مهدیس رو خوردیم که صدای آیفون خبر از اومدن دیبا داد. استرس داشتم و مهدیس این رو فهمید، چون گفت:
- چیزی نیست که! آروم باش.
سپس خودش به سمت ورودی رفت.
با ورود دیبا خودم رو برای رفتار خشنش آماده کرده بودم چون از دیروز بارها زنگ زده بود و من جواب نداده بودم. مطمئناً تا الان فرهاد متوجه نبودم شده و در نهایت به دیبا زنگ زده و اون هم نگرانم شده.
صدای نفس‌های عصبیش رو به خوبی حس می‌کردم و با هر قدمی که جلو میومد بغضم انگار توی گلوم بالا ترمیومد و وقتی دستش با سیلی روی صورتم نشست اولین قطره اشک گونه‌م رو درخود گرفت و دومی و سومی.
تلخ بود اما لبخند زدم و خودم رو توی آغوشش انداختم.‌ بی‌حرف و با بدنی که به شدت می‌لرزید. دیبا چه ‌می‌دونست من چی کشیدم؟
موهام رو توی دستش گرفت و با کشیدنشون از آغوشش کشیده شدم بیرون و صدای اون که با خشم توی گوشم می‌پیچید:
- دختره‌‌‌ی خیره‌سر نمیگی ما نگرانت می‌شیم؟ بلند شدی مثل بچه‌‌‌‌ها سرخود راه افتادی و اومدی ایران که چی؟ هان؟ نباید یه خبر بهم می‌دادی لااقل من رو از نگرانی دربیاری؟ آخه تا کی باید حالیت کنم که تو دیگه بزرگ شدی؟ بس کن یاسی! بس کن! خسته‌ام کردی با این رفتارهای بچه گونه‌ات می‌فهمی؟
حرف‌های دیبا شدت اشک‌هام رو بیشتر می‌کرد و دیبا از سکوتم جری‌تر میشد. دستش رو برد
بالا و من منتظر سیلی دوم بودم که مهدیس با خشم جلوی دیبا ایستاد.
- چته تو دختر؟ خیال کردی عمداً تماست رو جواب نداده؟ تو اصلاً ‌می‌دونی چه بلایی سرش اومده که این‌جا وایسادی و صدات رو انداختی تو سرت؟ از تو انتظار نداشتم دیبا! حس می‌کردم عاقل‌تر از این حرف‌هایی. اما انگار باز هم اشتباه کردم دست از این حرف‌های بی خودت بردار و یه کلام ازش بپرس چرا تماست رو جواب نمی‌داده و چرا برگشته ایران. مطمئن باش اون‌قدر احمق نیست که بی‌خودی نگرانت کنه، چون واسش خیلی عزیزی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #130
دیبا و مهدیس هر دو از شدت خشم نفس نفس می‌زدن و دست‌های من می‌لرزید. دیبا اخم‌هاش رو در هم کشید و فریاد زد:
- تو هنوز تازه باهاش آشنا شدی و من می‌شناسمش. یاسی تا الان من رو این‌جوری نگران نکرده بود می‌فهمی؟ ترسیدم باز خودکشی کنه یا بلایی سرخودش آورده باشه و تو حالا ایستادی و برای من از منطق حرف می‌زنی؟
سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام جایی رو نمی‌دید و فقط یادم میاد که افتادم روی دست‌های مهدیس و صدای جیغ دیبا توی گوشم پیچید و بعدش سیاهی مطلق.
***
تو یه بیابون تنها بودم. باد شدیدی می‌وزید، به حدی که من‌ بی‌اختیار راه می‌رفتم. تا رسیدم به جاده، ناگهان باد ایستاد و من فرهاد رو روبه‌روی خودم دیدم که از دست چپش خون فوران می‌کرد. با وحشت خواستم به سمتش برم که یه آن آرالیا بینمون ظاهر شد و من خصمانه نگاهش کردم و اون بهم پوزخند زد و فریاد زد:
- تو اون رو رها کردی! حالا مال منه یاسمن.
بعد هم به سمت فرهاد رفت و من داد کشیدم:
- نه! نه!
با ترس از خواب پریدم و درد بدی توی سرم پیچید. خواستم بلند شم که دستی روی سین*ه‌ام قرارگرفت.
- بخواب. تو بیمارستانیم، سرم توی دستته.
صدای مهدیس بود. گیج نگاهش کردم.
- مهدیس فرهاد کجاست؟
اشک‌هاش پشت سر هم جاری شد و نشست روی صندلی.
- تو چرا این‌قدر خوبی عزیزم؟ با اون همه آزار و خی*انت هنوز هم نگرانشی؟
- من خواب بدی دیدم توروخدا بگو که حالش خوبه.
- من خبر ندارم یاسمن آروم باش کابوس بوده.
- چند روزه توی بیمارستانم؟
- دو روز.
دستم رو روی پیشونی سردم گذاشتم. مهدیس لیوان آبمیوه‌ای آورد و مجبورم کرد بخورم. دیبا وارد اتاق شد و من با دیدن چشم‌های قرمز شده‌‌اش فهمیدم گریه کرده و دلم ریخت. با ترس گفتم:
- چرا گریه کردی؟
مهدیس پیش‌دستی کرد.
- واسه‌‌‌ی تو. نگرانت بود و خودش رو مقصر ‌می‌دونست که تو غش کردی. چیزی نیست.
ظاهراً قانع شدم و چیزی نگفتم. دیبا دستم رو توی دستش گرفت و زمزمه کرد:
- بهتری؟
- یکم سرم درد داره.
- من رو ببخش.
- تو همیشه برام مثل خواهر بزرگترم بودی، من از دستت عصبی یا ناراحت نمیشم عزیزم.
لبخند کم‌رنگی زد که گفتم:
- مهراد کجاست؟ خوبه؟
- آره خوبه خونه‌ست.
- کی مرخص میشم؟
- عصر. از دکترت پرسیدم گفت مشکل خاصی نیست که نگران‌کننده باشه و می‌تونیم ببریمت.
دیگه چیزی نگفتم. تا عصر که مرخص بشم فقط در سکوت به در و دیوار نگاه می‌کردم و به فکر خوابم بودم. چرا آرالیا گفت تو اون رو رها کردی؟ فرهاد به من خی*ان*ت کرده بود و من باید ترکش می‌کردم، پس چرا فرهاد ‌‌‌‌این‌همه آشفته بود و انگار رگ دست چپش رو بریده بود، ازش خون میزد بیرون و در آخر آرالیا به سمتش می‌رفت. اما بهش نرسید چون از خواب پریدم. این چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ فرهاد الان کجاست؟
مهدیس نذاشت دیبا من رو ببره و گفت می‌برتم ویلای خودش و من هم اون‌جا رو ترجیح می‌دادم چون فرهاد محال بود به این زودی‌ها مهدیس رو به خاطر بیاره ولی دیبا رو غیرممکن بود که یادش بره چون همیشه با من بوده.
با رسیدن به ویلای مهدیس، دیبا نیومد بالا و خداحافظی نسبتاً سردی ازم کرد و رفت که باعث تعجبم شده بود. هرچی فکر می‌کردم نمی‌تونستم دلیلی واسه رفتارش بیارم و خودم رو قانع کنم، پس بیخیالش شدم.
***
روزها می‌گذشت و من اکنون یک ماه بود که توی ویلای مهدیس خودم رو زندانی کرده بودم و کارم شده بود آهنگ زدن و گریه کردن. دلم خیلی برای فرهاد تنگ شده بود و بدتر ‌‌‌‌این‌که ازش خبر نداشتم و دیبا هم خیلی کم بهم سر میزد و وقتی‌ام میومد یا اخم کرده بود یا به سردی رفتار می‌کرد و این بغض همیشگیم رو سخت‌تر می‌کرد توی گلوم.
کسی حرفی از فرهاد نمی‌زنه و این من رو آزار میده و نمی‌خوام هم که خودم بپرسم، چون من ترکش کرده بودم و نباید برام مهم می بود که الان کجاست و داره چی‌کار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین