. . .

متروکه رمان پاپلی | یکتا یاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام: پاپلی
نوشته: یکتا یاری
ژانر: عاشقانه_درام
خلاصه: فعلا ندارد
ناظر: @-ArSham-
مقدمه: من پروانه‌ام. همان پروانه ابله و ساده‌لوحی که دور شمع می‌رقصد. من همان پروانه کوچکی‌ام که دل به دل بی‌رحم شمع می‌دهد. من همان پروانه‌ای هستم که عاشقانه شمع نیم سوز را می‌پرستد. من همان موجود رنگانگی هستم که مادرانه برای آخرین لحظات زندگی شمع لالایی می‌سراید.
من پروانه‌ام. پروانه عاشقی که شمعش را در آغوش می‌کشد و چنان در تب عشقش می‌سوزد که نمی‌فهمد دیگر یک بال ندارد. من، پاپلی، همان پروانه عاشقم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #11
پارت نهم:

می‌شوم کوه آتشفشانی که نزدیک است فوران کند. فوران کند و شهر را با تمام ادم‌هایش بشوید و برهم ریزد. حتی اگر تاوانش آن باشدکه همگان بگویند، آرتوش برای پاپلی مهم است.
هست. آرتوش برایم مهم هست. دیدنش مهم، خیلی مهم‌تر از هر چیز دیگریست. چطور همین جمله کوتاه را بفهمانم.
از ماشین پیاده شده و به بدنه‌اش، دست به سینه تکیه زده.
ابرو بالا پریده و نیشخندش مطمئنا برای اخم غلیظ و تعللم است.
- گفتند ماشینتون بی بنزین شده، اومدم دنبالتون.
کیفم را دست به دست می‌کنم.
- راضی به زحمت نبودم.
تکیه از ماشین می‌گیرد و به سمت درب آن می‌رود.
- زحمتی نیست خانوم.
قدمی به جلو برنمی‌دارم. پاهایم میخ زمین شده‌اند. می‌ترسم! از تنها بودن، با این مرد می‌ترسم.
- ممنون ... ولی پشیمون شدم؛ نمی‌خوام بیام.
متعجب نگاهم می‌کند و من بی حرف وارد خانه می‌شوم.
در را می‌بندم و صدای بستنش با پاپلی گفتن آرتوش ترکیب می‌شود.
درون آسانسور، سر می‌خورم و روی زمین می‌نشینم. بغض گلویم را چنگ می‌زند و اشک درون چشم‌های حلقه می‌بندد.
چرا نمی‌توان بیخیالش شوم؟
تلفنم زنگ می‌خورد. از جای بلند می‌شوم و با نوک انگشت اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
با دیدن کلمه ممنوعه بر صفحه موبایلم خنده‌ام می‌گیرد و لبانم کش می‌آید.
حتی نتوانسته ام شماره‌اش را پاک کنم بعد انتظار فراموشی دارم.
خودم که خود را می‌شناسم.
ریجکت می‌کنم و درب خانه را باز نکرده صدای زنگ آیفون بلند می‌شود.
نگاهش می‌کنم که دست درون موهایش می‌کشد و با تلفنش مشغول است.
- بیا پایین منتظرمت.
پوزخند تلخی است که لبانم را در آغوش می‌کشند. دلم تکان می‌خورد و ه.و.س شیطنت می‌کند.
نفس بلندی می‌کشم و آرام از سینه خارجش می‌کنم و از خانه خارج و به سوی آرتوش می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #12
پارت دهم:

ناخن‌های بلندم را محکم کف دست می‌فشارم و لبم را زیر دندان با تمام قوا گاز می‌زنم. پشیمان از آمدنم دوست دارم از ماشین پیاده شوم و فرار کنم.
ولی او برعکس من خونسرد فرمان را کنترل و دنده را عوض می‌کند.
- نکن!
متعجب سرم را کمی خم و نگاهش میکنم. برمی‌گردد و با اشاره چشم به دستانم دوباره می‌گوید:
- نکن، پوست کردی کف دستتو.
مشت‌هایم را باز می‌کنم. لعنت بهت پاپلی. حال حتما متوجه حال دگرگونم شده است.
دستم را حائل سر می‌کنم و به لبه پنچره تکیه می‌زنم.
- خیلی کم حرف شدی!
پوزخند می‌زنم و در حالی که بدنم را صاف می‌کنم، می‌گویم:
- حرفی برای گفتن ندارم.
زیر چشمی نگاهم می‌کند و با نیشخند اعصاب خورد کنی می‌گوید:
- جدی؟! قبلا که نمی‌شد ساکتت کرد.
می‌خندد. مسخره‌ایی در دل نثارش می‌کنم. چرا از قبلا سخن می‌گوید، گذشته‌ها خیلی وقته که گذشته است.
سکوت می‌کنم، مثل همیشه. پس کی می‌رسیم!
خانه سیوا را که رد می‌کند معرض سر برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم که با شیطنت چشمکی حواله‌ام می‌کند.
- رد کردید خونه سیوا رو جناب پطروسیان.
- می‌ریم یه جای دیگه.
خون به صورتم هجوم می‌آورد. مغزم فرمان می‌دهد بر صورتش چنگ بندازم.
- منو همینجا پیدا کنید میخوام برم‌.
دهان به اعتراض باز می‌کند. صدایم بلند می‌شود و دیگر آشکارا فریاد می‌زنم.
- گفتم همین‌جا نگه دارید.
ماشین را پارک می‌کند. دستگیره در را می‌کشم و در را باز می‌کنم قبل از اینکه پایم را از ماشین بیرون بگذارم، بازویم را می‌گیرد و به سوی خود می‌چرخاند.
با خشم، تیز نگاهش می‌شوم.
- بشین خودم می‌رسونمت.
هر چه ناسزا بلدم به خودم می‌دهد. بزویم را تکان می‌دهد و انگشتانش باز می‌شود.
گرمای دستانش بدنم را گرم کرده و گر گرفته‌ام.
- می‌خواستم حرف بزنیم.
صدایش غمگین شده. در دل فریاد و بر خود نهیب میزنم به درک.
- حرفی برای گفتن وجود نداره. منو برسونید خونه.
- پاپلی!
آرتوش خفه شو! خفه شو! خفه شو! چرا عصبی‌ترم می‌کنی؟ چرا سوهان بر اعصابم می‌کشی؟
متوجه می‌شود می‌خواهم از ماشین پیاده شوم. بنابراین در را قفل و حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #13
پارت یازدهم:

بدنم می‌لرزد و اشک‌هایم بی‌اختیار گونه‌های از خشم قرمز شده‌ام را خیس می‌کند. سیوا بهت زده از رفتار هیستریک‌گونه‌ام، با چشمانی گرد شده نگاهم می‌کند.
- چته تو پاپلی آروم باش.
آرام باشم؟! چطور می‌خواهد آرام باشم؟
فریاد می‌کشم:
- خستم کردید. همتون. تو نبودی؛ ندیدی چی اورد سرم. تو ندیدی بعدش چطور داغون شدم که باز نزدیکش می‌کنی.
تو رفیق منی یا اون سیوا؟!
بلند می‌شود و رو‌به‌رویم می‌ایستد. نگاهش اشکی شده.
- من... فقط می‌خواستم که...
- تو هیچ‌کار نکن سیوا، لطفا هیج‌کار نکن.
جیغ می‌زنم هیچکار نکن و بر زمین می‌افتم و گریه‌ام می‌گیرد.
سیوا در آغوشم می‌کشد و سعی دارد آرامم کند.
تا وقتی نجواهای آرتوش زیر گوشم زمزمه می‌شود و طلقی خاطرات می‌شود. من میتوانم آرام شوم؟!
ب×و×س×ه بر موهای می‌کارد و خواهش می‌کند آرام بگیرم.
مادر قرص و لیوان آب به دست وارد اتاق می‌شود.
قرص را بی‌آب بالا می‌روم و می‌خواهم تنهایم بگذارند.
سیوا و جواهر با ترس و تردید از اتاق خارج می‌شوند.
روی صندلی میز توالت می‌نشینم و سرم را روی میزش می‌گذارم.
دست خودم که نیست، صدایش در سرم میپیچد.
-
می‌خندیدم، بلند و اغوا کننده و او زیر گوشم...زمزمه می‌کرد.
دستانش محکم دور بدنم حلقه شده بود و آرام تکانم می‌داد.
نگاهش کردم. کهربایی چشمانش می‌درخشید.
- به امید‌ دیدار بانو؟!
پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و لبخند زد. نفس‌های گرمش صورتم را نوازش کرد و مور مورم شد.
- بذار دل اون بنده خدا هم شاد باشه.
ریتم موزیک تند شد و من در آغوشش چرخیدم. سرم را عقب بردم و زیر گوشش گفتم:
- نمی‌خوام دلش شاد باشه. بار اخرت بودا.
کمرم را سفت چسبید.
- اطاعت خانوم!
موزیک که تمام شد، با همان لحنی که جانم را به بازی می‌گرفت، گفت:
- دوستت دارم، پروانه کوچولو!
فقط نگاهش کردم. آرتوش چه داشت که آن‌گونه اسبرم کرده بود. دلم خوش بود به دوستت دارم‌هایش و نفهمیدم بیخ گوشم چه می‌گذشت.
سرم را بلند می‌کنم. سرم سنگین شده و گردنم درد می‌کند.
از اتاق خارج می‌شوم. سیوا و جواهر نگران به سمتم می‌آیند.
می‌خندم و می‌گویم، خوبم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #14
پارت دوازدهم:

استاد از وقتی که وارد کلاس شده یک بند حرف می‌زند و برایم جای سوال است، فکش درد نگرفته؟!
هفته واقعا طاقت فرسایی بود و بسیار خوشحال از اینکه قرار است تمام شود، به اجبار گوش به حرف‌های بیهوده استادم می‌دهم.
سیوا بر پهلویم می‌کوبد. اخ ریزی می‌گویم و با اخم نگاهش می‌کنم.
- یکشنبه تعطیله. پایه‌ایی یه شمال بریم؟
- بروبابا.
- چیه مگه؟ از اخرین باری که دو تایی رفتیم می‌دونی چقدر گذشته؟
فکر بدی نیست، خودم هم احتیاج به سفر دارم. اما شک دارم به سیوا، شاید هو*س کند آرتوش را هم با خود بیاورد و دوتایی گند بزنند بر حال و هوایم.
می‌خواهم جوابش را دهم، اما با اشاره استاد سکوت می‌کنم. خودکار را برمی‌دارم و مشغول نوشتن جزوه می‌شوم.
کسی نیست بگوید:
- آبت کم بود، نونت کم بود، ارشد رفتنت دیگه چی بود.
با توجیح آنکه می‌خواهم تحصیل کرده باشم، به حرف آن‌هایی که گفتند تو که شغل داری و کارت خوب است توجه نکردم و همراه سیوا ارشد شرکت کردم و حال در رشته... تحصیل می‌کردم.
- پاپلی، بریم به خدا روحیه ات عوض میشه.
با سر خودکار پیشانی‌ام را می‌خارانم.
- باشه بریم. اما نه ...
به میان حرفم می‌پرد.
- نه دوست پسر، نه عشق، نه هیچی.
- خوبه!
میخواهد جوابم را دهد؛ اما با صدای بلند استاد بیخیال می‌شود و ببخشید کوتاهی از دهانش خارج می‌شود.
از کلاس که خارج می‌شویم به سمت خانه راه می‌افتیم برای آماده شدن و رفتن به سفر دوتایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #15
پارت سیزدهم:

دیدمش، جلوی گالری نقاشی. لبانش به خنده شکفته بود و در حالی که قابی بزرگ در دست داشت و دختری با موهای بلند و بور روبه‌رویش ایستاده بود.
صدایش نزدم. خواستم عکس‌العملش را ببینم. خندیدند و خندیدند.
بی‌طاقت شدم. جلو رفنم با لبخندی هیستریکی نامش را صدا زدم. متوجه حضورم که شد دست بر کمرم انداخت و گفت، دختر مو بور نقاش گالریی است، که حال نامش را به یاد ندارم.
بدون علاقه به دختر سلام دادم و از آرتوش خواستم برویم. آن شب تولدش بود.
باز هم‌جمله به امید دیدار را بر زبان راند. از به امید دیدار متنفر بودم. در دل فریاد زدم، امید نداشته باش به دیدار دوباره‌اش.
لب گاز زدم تا چیزی نگویم. اما قلب تنگ و عاشقم مگر تاب آورد. نه!
- چی بهت داد؟
بیخیال پرسید:
- برم کجا؟
آدرس را ندادم و دوباره پرسیدم:
- آرتوش! این کی بود؟
- پروانه نامداری. نقاشه، برای تولدم یه نقاشی برام کشید.
آهانی گفتم. دوست داشتم تا خود صبح سوال بپرسم و لج کنم و جواب بگیرم.
پروانه! حس خوبی نداشتم‌.
نمی‌دانم، شاید بی قراری را دید که ب×و×س×ه بر گونه‌ام زد و گفت:
- تو تنها پروانه منی!
دلم نلرزید بلکه ترسید. جمله حس خوبی نداشت. باید زودتر می‌فهمیدم، آرتوش بیشه‌زار است و پاتوق پروانه‌ها.
با حس درد در ناحیه پهلویم، سرم را از شیشه جدا می‌کنم و به سیوا می‌دهم.
- چه عجب خانوم از رویا در اومدن. بیا تو بشین کمر نموندخ برام!
جایمان را عوض می‌کنیم و این بار من پشت رول می‌نشینم.
سیوا از سبد جلوی پایش ساندویچی در می‌آورد‌. گاز بزرگی بر آن می‌زند و می‌گوید :
- توروخدا باز نرو تو فکر حوصلم سر رفت.
- آهنگ گوش کن.
دهن کجی می‌کند و ضبط را روشن. حتی صدای بلند موسیقی نمی‌تواند حواسم را پرت کند.
تابلو نقاشی را روی میز گذاشت. کاغذ رویش را برداشتم. نقاشی‌ دختری با گوشواره مروارید؛ زیبا بود.
چشمانم تابلو را رصد کرد و ثانیه‌‌ای بعد قلبم از یاد برد بکوبد.
چشمانم گرد و دهانم باز ماند.
آرتوش که صدایم زد اولین قطره اشک چکید. دست جلوی دهان گرفتم، باشدت خودم را به تنش کوبیدم و از کنارش گذشتم.
به صدایش توجه نشان ندادم و فقط دویدم. هیچ‌چیز در آن لحظه برایم مهم نبود، جز امضا پروانه و جمله تقدیم به آرتوشم!
میم مالکیت از سوی کسی که هم‌نامم بود.
تا خود خانه دویدم و اصلا به نگاه‌های متعجب دیگران و نفس تنگ شده‌ام توجه نشان ندادم.
پله‌ها را دو تا یکی کردم و درون اتاق بالاخره نفس حبس شده‌ام آزاد شد و صدای هقهقه‌ام بلند تر.
زنگ تلفنم، از صدای گوش خراش کلاغ‌ها، بدتر بود. بد صدا و همانقدر شوم.
اشک‌هایم را پاک کردم و با آن کار می‌خواستم دیدم را بهتر کنم. قیچی بر دست گرفتم و بر جان کت و شلوار دست دوز خودم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #16
پارت چهاردهم:

وسط باغ می‌ایستم و می‌چرخم. برگ‌های زرد رنگی که از درختان می‌افتد، حس سر زندگی القا می‌کنند.
سیوا با مشتی برگ زرد خشک شده به سوی می‌دود و در هوا پخشش می‌کند.
صدای خنده‌هایمان در فضا پر می‌شود و با شکستن برگ‌های پاییزی اقدام.
خنده‌کنان در خالی که موهایمان پر از خورده برگ است کف سرد باغ دراز می‌کشیم و به آسمان نگاه می‌کنبم.
سرم گیج می‌رود و آسمان بر دور سرم می‌رقصد. پروانه زرد رنگی بالای سرم پر می‌کشد . دست بلند می‌کنم و روی انگشتم می‌نشیند.
پروانه! من پروانه‌ام و چقدر این حشرات کوچک و زیبا دار دوست دارم.
با بلند شدن سیوا پروانه کوچک هم پر می‌کشد و دور سرم می‌چرخد.
سیوا دستی در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بیا هم نوعشو خوب پیدا کرده.
لبخند محوی روی لبم جای می‌گیرد.
- دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود.
دستم را می‌گیرد و می‌کشد. بلند می‌شوم.
- منم! چه حالی بده این سه روز.
دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند و دوتایی با صدای بلند و نخراشیده‌امان می‌زنیم زیر آواز.
.
.
.
صدای زنگ تلفنم، وادارمان می‌کند، کنسرتمان را کنسل کنیم و به شیشه‌ها رحم.
- سلام بابا جونم.
مطمئن از لحن شادم خوشحال شده است.
- سلام پاپلی جان! رسیدید ؟
- بله، جاتون خالی تازه رسیدیم.
نفسی از سر رضایت می‌کشد.
- خوش بگذره عزیزم بهت. خب تفریح کن.
می‌خندم.
- چشم.
قطع می‌کنم. سیوا روی مبل ولو شده است.
- حالا چی بخوریم؟!
- کارد بخوره اون شیکمت.
بلند اعتراض می‌کند. خفه شویی نسارش می‌کنم و به سمت آشپزخانه می‌روم.
- بسلامتی مگس پر نمی‌زنه بخوریم‌.
سیوا مانتو مشکی چروکش را از تن خارج می‌کند. و زیپ ساکش را باز می‌کند و وسایلش را بیرون می‌ریزد.
- بپوش شام بریم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #17
پارت پانزدهم:

رستورانی که می‌رویم بوی جنگل می‌دهد. دو خانواده فقط حضور دارند با چهار پسر بچه با موهای بور. خلوت بودن رستوران را دوست دارم.
مرد جوان با روپوش سفید و قرمز به سمت‌مان می‌آید و خوش آمد می‌گوید.
کنار دیوار زیر تابلو‌هایی از عکس‌های مشاهیر نشستیم. سیوا چشمکی به پشت سرم زد و من ناشیانه برگشتم و یکی از همان پسر بچه‌های مو بور را دیدم. چشمان درشت و عسلی رنگ بود و از آن شیطنت می‌بارید. لبخند زدم. زیبا بود.
سیوا منو را باز کرد.
- چی می‌خوری پاپلی؟!
بدون نگاه کردن به منو میگویم:
- قزل‌آلا.
هوم بلندی می‌گوید.
- تو از کی تا حالا ماهی‌خور شدی؟
نمی‌دانم. من از بوی ماهی متنفر بودم و در تمام طول عمرم شاید دو یا سه بار امتحانش کرده باشم.
- نمی‌دونم. ماهی می‌خوام.
سیوا کوبیده سفارش می‌دهد و در سکوت منتظر سفارشمان می‌شویم.
فور الیز پخش می‌شود. چقدر پیانو دوست داشتم، ولی هیچ‌وقت نشد یاد بگیرم.
رو به سیوا می‌کنم و می‌گویم:
- برگشتیم تهران، می‌خوام برم کلاس پیانو.
تره‌ایی از موهای قهوه‌ایی رنگش را از چشم کنار می‌زند.
- تو واقعا خل شدی! پیانو از کجا آوردی؟
می‌خندم و می‌گویم:
- همین‌ جوری. پایه‌ایی با هم بریم.
- بریم!
گارسون سفارشمان را می‌آورد. نگاهم اول به چشم‌های سیوا و بعد به ماهی سرخ شده می‌افتد.
- آماده‌ایی؟
لب زیرینم را به دندان می‌کشم. لیمو را روی ماهی خالی میکنم.
تکه‌ایی کوچک به دهان می‌گذارم.
- اوم! خوشمزه‌ است.
با صدای پیام امادن از سوی تلفنم، از کیفم خارجش می‌کنم.
- ...
شماره ممنوعه.
بی‌خیال تلفن را درون کیفم می‌گذارم.
اجازه نمی‌دهم. صاحب آن دو گوی کهربایی سفر سه روزه پاییزی‌ام را خراب کند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #18
پارت شانزدهم:

من اهل شمالم. یه دختر گیلانی. پروانه‌ای از جنگل‌های لاهیجان. من متعلق به اینجام. به همین دریا به همین جنگل، به همین رودخانه.
نفس می‌کشم، بلند و عمیق. هوای تازه را به ریه می کشم و از شنیدن بوی خوش گل‌های نرگس غرق لذت می‌شوم.
کاش می‌شد تهران و دو و دمش را رها کرد و برای همیشه مثل پروانه‌ها کوچ کرد.
قورباغه‌ایی شد، برای طالابی کوچک. پرستویی شد بر شاخه درخت یا مرواریدی شد محفوظ در صدف، در عمیق‌ترین گوشه دریا.
روی شن‌های سرد و خیس ساحل می‌نشینم. موج ریزی به سمتم می‌آید و پاهایم را خیس می‌کند.
دریا...ساحل...شن‌های خیس...تنهایی و ماه کامل امشب آرامش عجیبی دارد.
دراز می‌کشم. دلم می‌خواهد موج بزرگی بزند و من را با خود بلند کند ببرد. آنقدر ببرد تا دور شوم. از همه‌چی دور شوم، از تهران و آدم‌ها، دور شوم حتی از چرخ خیاطی‌ام.
بشوم عروس آب‌ها و فقط بروم. بروم و بروم و بروم.
صدای زنگ تلفنم اجازه نمی‌دهد، بیش از این فکر کنم و داستان ببافم.
شماره‌اش را که می‌بینم، نفس بی اختیار کلافه از سینه خارج می‌شود. جناب پطروسیان!
دلم دستور می‌دهد تلفن را به سوی دریا پرتاب کنم و تا ابد و یک روزجواب هیچ بشری را ندهم، اما مغزم منطقی‌تر است. باید بدانم حرف حسابش چیست.
- سلام!
ثانیه‌‌ها می‌گذرند و مرد پشت خط سکوت کرده است.
قطع کنم؟
- جناب پطروسیان؟!
- پاپلی!
صدایش و آن لحن پاپلی گفتنش دلم را به لرز وا می‌دارد. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. صدایش غم دارد. برایم مهم نیست.
- امرتون؟
و باز هم سکوت. باز هم مکث. چرا حرفش را نمی‌زند و من و دریایم را تنها نمی‌گذارد؟
- می‌خواستم باهات حرف بزنم‌.
پوزخند صدا داری می‌زنم‌. دستم را درون شن‌ها فرو می‌برم و صدفی کوچک برمی‌دارم.
- بزنید.
- دلم برات تنگ شده.
تلفن را پایین می‌آورم و قطع می‌کنم. نفس حبس شده در سینه‌ام را به زور بیرون می‌دهم.
صدایی از درونم می‌گوید:
- این مرد می‌فهمه دل تنگی چیه؟ می‌فهمه عشق و احساس چیه؟
آری! نمی‌فهمد و من نمی‌توانم خود را گول بزنم که این نفهمیدنش چقدر دردناک بود برایم و شاید...هست!
بلند می‌شوم. دیگر دریا را هم دوست ندارم. دریا و خاطرات، ابرها و خاطرات، باران و حاطرات، برف و خاطرات، من و خاطرات، او و خاطرات. لعنت به خاطره‌ها.
بغض گلویم را چنگ می‌زند و نفس کشیدن را برایم دشوار می‌سازد.
سینه‌ام را ماساژ می‌دهم و باز راوی قصه گذشته‌ها می‌شوم.
عاشقان فقط می‌فهمند، با یک تلنگر هرچند کوچک قلبشان می‌شکند و دوباره با عزیزم گفتن یار هوایی می‌شوند.
من خلاصه می‌شدم در کلمه سه حرفی یه نام عشق و زندگیم شده بود مردی پنج حرفی به نام آرتوش.
قبول کردنش سخت است دیگر، بفهمی اشتباه کرده‌ایی. نکردم. پسم زد، خ.ی.ا*ن.ت کرد و غرورم را شکست اما اشتباه نکردم.
من که به خود و احساسم شکی نداشتم. من که با او رو‌راست بودم، اما چرا؟
وقتی رفت، تمام روز به این فکر می‌کردم مگر چه کم داشتم؟ من پروانه نبودم؟!
یا من پروانه نبودم یا او صیاد خوبی نبود.نقد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین