. . .

متروکه رمان مکانیسم (حنیفا) | یسنا باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. علمی_تخیلی
رمان : مکانیسم (حنیفا)
ژانر: جنایی، معمایی، تخیلی، عاشقانه
نویسنده: یسنا باقری
ناظر: @tish☆tar

خلاصه:
دخترک به ردپای شخصیت‌های دست نوشته نگاه می‌کرد.
«واگن، قتل، قطار، سرطان، آلبینیسم، مرگ، زندگی.»
به خط‌هایی نگاه می‌کرد که به هم متصل می‌شدند و بند بند قصه را ایجاد می‌کردند. قصه‌ای که تمامی نداشت، قطاری که ایستگاهی نداشت. قتلی که گذشته‌ای دور و دراز داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #11
#ایستگاه_نهم
#یسنا_باقری
#دیدم_که_جانم_می‌رود

جوابی نشنید. جلوتر رفت و چند تقه به در زد. وقتی که سکوت تکرار شد در را آرام باز کرد. توی این سیاهی چیزی دیده نمیشد.
کمی که چشمش به سیاهی عادت کرد توانست او را ببیند. نزدیک‌تر رفت.
دخترک ده دوازده‌ ساله‌ای همان‌جا ایستاده بود و با دو تیله بنفش و موهای سفید به نیکی نگاه می‌کرد.
نیکی از ترس چندقدم عقب‌تر رفت. دختر سرپایین انداخت و چیزی نگفت. نیکی متوجه حرکتش شد و از شرم و خجالت نزدیک او شد. دست هایش را گرفت:
- نگران نباش عذر می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحت بشی.
سربلند کرد. برعکس تصور نیکی چشم‌هایش آبی بود و به دلیل رگه‌ای بنفش درون قرنیه‌اش از دور بنفش نشان می‌داد.
- ببخشید
- من باید عذر بخوام که تو رو ترسوندم. اسمت رو، بهم نمیگی؟
- نورا.
- چشم‌هات چرا بنفشه؟
- من یه زالم خانم.
نیکی با ترس دست‌های نورا را رها کرد، ولی به سختی لبخندی برای دل‌گرمی او زد. نورا دوباره سرپایین انداخت:
- گم شدم، راه شهر رو بلد نیستم. کمکم می‌کنید؟
- می‌دونی کجا زندگی می‌کنی؟
نورا زود سرتکان داد و از واگن خارج شد. نیکی دوباره لبخند زد و پشت سر او، راه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #12
#ایستگاه_دهم
#یسنا_باقری
#دیدم_که_جانم_می‌رود

به وسط جنگل که رسیدند، نیکی به فانوس ها اشاره کرد :
- این فانوس ها...
- امروز سالگرد روزیه که پدرم گم شد‌. ده ساله اینجا فانوس می‌ذاریم، به اندازه سنش‌. نمی‌خوایم کسی گم بشه؛
- و باعث شدن گم نشم.
نورا ایستاد :
- خیلی حس خوبیه به یک نفر کمک کنی.
نورا به دروازه جنگل که رسید دوباره صبر کرد و جلوی نیکی ایستاد :
- خانم.. ببخشید که وارد واگن شدم.
- تو به من کمک کردی بچه!
نورا لباسش را جمع کرد و آرام از روی چاله گِل پرید و بعد وارد آپارتمان شد.
نیکی جلوی آپارتمان ایستاده بود و متعجب ساختمان رو به رو را نگاه می‌کرد.
بالاخره نورا صبرش به سرآمد و دوباره به بیرون آپارتمان برگشت.
- نیکی؟
نیکی بالاخره دست از دید زدن برداشت و همراه نورا وارد آپارتمان کوچک سفید رنگ شد.
نورا دست از روی زنگ برنمی‌داشت. صدای زنگ روی مغز نیکی رژه می‌رفت و تمام انرژی‌اش را می‌گرفت.
بالاخره زنی با عصبانیت در را باز کرد. نیکی حواسش به گلدان های چیده شده روی راه پله بود که با صدای جـ×ر و بحث به خودش آمد. چند قدم جلوتر رفت:
- تقصیر من بود خانم، به نورا کاری نداشته باشید.
نورا با شنیدن این حرف در سفید رنگ را هل داد و به داخل رفت. زن با لبخند نیکی را دعوت کرد.
وقتی وارد خانه شدند زن یک راست به آشپزخانه رفت و از همانجا شروع به حرف زدن کرد:
- اسم من هیزله، گفتم که باهام راحت باشی. چای بیارم؟
نیکی روی مبل نشسته بود و درحالی که داشت با ناخن های دست هایش وقت می‌گذراند پاسخ داد :
- منم نیکی‌ام. بله، اگه میشه!
چند دقیقه بعد هیزل با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و جلوی نیکی نشست. حالا نیکی می‌توانست او را رصد کند. برعکس نورا موهای قهوه ای و پوست تیره داشت. چشم هایش هم قهوه ای روشن بود.
- اگه نیاز داری پانسمانت عوض شه من هستم‌.
- مشکلی نیست. فقط نیاز به خواب دارم.
نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد. انگار حرف های پدرش معنا گرفته بود :
- برای این سوال ها زوده ولی نورا چرا اینقدر عجیبه؟
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
242
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین