. . .

متروکه رمان مهدادنیلای | کایا کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: مِهدادِنیلآی
نام نویسنده: کایا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: @Damon~N

خلاصه
ندیده، به یاد می‌آورم تو را، با بانگ تو، با بانک دلنشین کلام تو
هر بار تو را می‌شنوم و به یاد می‌آورم که چه‌قدر دوست دارم تو را
که چه‌قدر دوست دارم صدای تو را
که چه‌قدر جاودانه‌ای در من
در بطن زندگی و حالِ خوب و خاطره‌های من!
هر بار تو را می شنوم و به یاد می آورم که چه‌قدر دوست دارم تو را
ندیده دوست دارمت،
ندیده به خاطر می‌سپارمت!
تو زنده‌ای تا ابد در من
تو نفس می‌کشی، همان‌جا که صدای بی‌بدیل تو نفس می‌کشد
ندیده به یاد می‌اورم تو را
ای جاودانه صدای بی‌تکرار!
مقدمه

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

حافظ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,366
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #2
پست اول

به بیرون از شیشه نگاه کردم. باد پاییزی آرام آرام برگ های درختان چنار را نوازش می داد.
صدای خنده ی کودکان؛طنین زیبایی در آن پارک کوچک بود.
دختران و پسرانی که با فرم مدرسه ی شان آرام راه می رفتن و بلند بلند می خندیدند. نشان از تعطیلی مدارس می داد.
آخ که چقدر دلم برای آن روز ها تنگ شده است.
من هم روزی همانند همین دختر و پسران بودم. صبح از خواب دست می کشیدم و به سوی مدرسه می رفتم. اما ته دلم آرزویی چون تعطیلی اش داشتم.
و وقتی که به مدرسه می رسیدم و تعطیلی را با کاغذی بزرگ بر روی در مدرسه اعلام کرده اند. خوش حال و خندان به سمت خانه باز می گشتم.

با صدای در ماشین چشم از خلقت زیبای خدا گرفتم و به سعید نگاه کردم.

با خنده گفت:
-بفرما، اینم تقدیم نیلی خانم

کیک را روی پایم گذاشت و با لبخند نذارگر من شد.

-ممنونم،گفتم که...

اخمی مصنوعی کرد و گفت:

-ساکت! نگا کن رنگو روتو هیچی نمی خوری، مثله استخون روکش دار هی جلوی من خمو راست میشی و راه میری. بخور حرف هم نزن عه!

با خنده از حرص خوردن هایش و غر غر کردن هایش کیک را باز کردم.

- بیا این زیاده من نمی تونم تمامش را بخورم

- باید بخوری!نمیتونمو نمیخورم تو کار من نیست. بخور زود!

با لبخند تکه ای کوچک کیک را در دهانم گذاشتم و آرام آرام شروع به جویدنش کردم.

وقتی مطمئن شد که کیک را می خورم ماشین را روشن کرد و به سوی مقصدمان رفت.

- این جایی که میریم خیلی دور از خونه ی ماست؟

دنده را جا به جا کرد و گفت:

- اره؛ ولی نگران نباش اونها برای پرستار ها اتاق جداگانه می زارن.

- یعنی من از این به بعد باید اونجا زندگی کنم؟

با نگاهی که غم در خود داشت گفت:

- چاره ایی نیست جانا، این بهترین جایی بود که پیدا کردم. حقوق خوبی داره. هر هفته هم بهت سر میزنم.

-پس مادرم چی؟

- نگران لیلا خانم نباش. خودم مراقبشم

نفسی کلافه ایی کشیدم و گفتم:

- حالا باید از کی مراقبت کنم؟ در اصل اونجا من چکاره ام؟

- از یه پسر همسنو سال خودمونه. مشکل بینایی داره . پرستار های دیگه نمی تونستن از پسش بر میان.

-چرا مگه غیر از مشکل بینایی مشکل دیگه ایی هم داره؟

- نمیدونم نیلآی، اونجا که رفتیم خودت می فهمی.

رویم را به سمت شیشه متمایل کردم و دیگر چیزی نگفتم.
بغض در گلویم بود که هرگز نمی شکست. چکار کنم؟
مادر بیمارم را رها کنم؟ کار درستی می کردم؟
خداوندا خودت یاری ام کن
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #3
پست دوم

- نیلآی آروم باش.

- سعی می کنم، اگه قبول نکردن چی؟!

- خدایا! نیلی!

با تحکم صدای سعید صدایم را در گلو خفه کردم. چون می دانستم بیشتر سخن گفتن جایز نیست.
پیاده شدم و به درب سیاه رنگ که با طرح های طلایی نقاشی شده بود نگاه کردم.

-اینجاس؟

- آره صبر کن به نگهبان بگم درب و باز کن.

به سعید نگاه کردم که به سمت نگهبانی که با کلت در دستانش بازی می کرد رفت.

چند دقیقه صحبت کردند. نگهبان برگشت و خیره مرا نگاه کرد.
پس از یک دقیقه به داخل اتاقکی که درونش بود رفت و درب را زد.
معلوم بود از خانواده های اصیل هستند که نگهبان هم دارند.

- نیلآی؟

با صدای سعید به صورت برافرشته اش نگاه کردم.

- چیزی شده سعید؟

- نیلو نمیزاره من داخل بشم. از این به بعدش با خودته دختر؛ مراقب باش.

چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. پس از چندی چشمانم را باز کردم و لبخندی تحویل صورت نگران سعید دادم.
- برو سعید، منو دسته کم نگیر مراقبم.

لبخندی زد و به سمت درب ماشین رفت. سوار شد و ماشین را روشن کرد. به صورتم نگاه کرد لبخند روی لبانم را با لبخند پاسخ داد و پس از گذشت چند ثانیه با کلافگی نگاهش را گرفت و رفت.

- از این طرف بفرمایید.

نگاهم را به صورت نگهبان دادم و به سمت در رفتم.

خدای من، آیا این همان بهش هست؟ حوض آبی رنگ که فواره اش آب را در آسمان می رقصاند.
مجسمه ی دو اسب در سمت چپ حوض قرار داشتند. مانند زمین گلف همه جا سبز رنگ و پر از سبزه های کوتاه بودند. به غاز های سفید رنگ نگاه کردم که در کنار حوض با صدای بلند همدیگر را دنبال می کردند.
این که اولش هست. پس حتما آن قسمت های دیگرش هم قسمتی از بهشت خداوند بودند.

- خانم!

با بلندی صدای نگهبان به خود آمدم. آنقدری محو خلقت خداوند بودم که گوش هایم کِپ شده از هر صدایی بودند.

-لطفا سوار بشید.

به ماشین مشکی رنگ نگاه کردم که حتی اسمش را هم نمی دانستم.

- می تونم بپرسم برای چی؟

- تا اونجا می خواید پیاده بیاید؟

رد انگشت اشاره اش را گرفتم و به قصری که زیباییش نفس گیر بود نگاه کردم. خدای من، واقعا این نگهبان راست می گفت. تا آنجا راه زیاد بود.

- لطفا سوار بشید.

درب باز شده توسط نگهبان را نگاه کردم. سوار شدم و به فضای داخل ناشین نگاه کردم.

گمان نکنم شیشه ها هم از چرم بودند. تمام فضای ماشین از چرم بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #4
پست سوم

-بفرمایید

با صدای نگهبان، وارد آن قصر با شکوه شدم.
خدمتکاران با لباس های فرم سفید و سرخشان جلوی در صف کشیده، و به من که خیره خیره تمام اجزای قصر را در بر میگذراندم؛ نگاه کردند.
یکی یکی، از جلوی هر کدامشان که می گذشتم با لبخندی زیبا بر لب خوش آمد گویی می کردند.
غرور ناگهان از این همه توجه و احترام به سمتم قدم پا گذاشت.
نباید خودم را زیاد دسته بالا بگیرم. هرچه باشد، من اول تا اخر یک پرستار هستم.

به مکالمه ی نگهبان و آن خدمتکار که او را احترام خطاب کرد، گوش سپردم.

-احترام خانم لطفا ایشون را به اتاق آقا راهنمایی کنید.

- بله، چشم حتما.لطفا پشت سر من بیاید خانم.

احترام خانم، تند تند با قدم های ریز از آن پله ها که با فرش قرمز پوشانده شده بود؛ بالا رفت.
حتی صبر نکرد، ببیند آیا من هم با او می روم؟

به نگهبان چشم دوختم، انگار سخنم را از چشمانم خواند.

-لطفا باهاشون برید، ایشون شمارو راهنمایی می کنه.

سری تکان دادم و من هم به دنبال احترام خانم رفتم.

- این اتاق آقا هستن، خانم بزرگ هم داخل پیش ایشون هستن، بفرمایید.


و بدون توجه به من که با تعجب به سخنانش گوش می کردم؛رفت.
باید به خودم مسلط باشم، اگر همین اول شل بازی در بیاورم. با لگد مرا بیرون می اندازند.
گلویم را صاف کردم و با انگشت اشاره ام دو ضربه به در قهوره ایی رنگ زدم.

- بیا تو

آرام در را باز کردم و به داخل رفتم. این اتاق بود یا ویلای شمال سعید؟ چقدر بزرگ بود.
به سمت خانمی که روی مبل قهوه ایی رنگ کنار آن تخت سلطنتی نشسته بود رفتم.


-چیه؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟

-ام! سلام.

از جایش برخیزاد و به سمتم برگشت.انصافاکه حق دارند بگویند خانم بزرگ. من در همین لحظه ی اول دیدار از او ترسیدم.

- تو همون پرستاری که...

به میان کلامش پریدن و گفتم
- بله

اخمی کرد و عصای مشکی رنگش را محکم به زمین کوبید: وسط حرف من نپر!

سرم را پایین انداختم

-معذرت می خوام

- دفعه ی آخرت باشه!

- بله خانم...؟

- رستگار! تو بگو خانم بزرگ.

-بله خانم بزرگ.

آرام آرام قدم برداشت و با تحکم و جدیتی که هرگز در هیچ زنی ندیده بودم گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم، تا حالا پرستار های زیادی اومدن از زن بگیر تا مرد، از جوون بگیر تا پیر. اما نتونستند از نوه ی من خوب مواظبت کنن. بهتره حواستو خوب جمع کنی چون دیگه تکرار نمی کنم.

تمام حواسم را به سخنانش سپردم

- ساعت هشت تا نه ساعت وقت صبحانه است. ساعت دو تا سه وقت نهار، و ساعت نه و تا ده شب وقت شام هست. این ساعت هارو خوب به خاطرت بسپار چون اگر یک دقیقه دیرتر یا زودتر روی میز باشی، از غدا خبری نیست! ساعت های غذا دادن به پسرمم هم این ساعات هست!.
ساعت قرص ها کنار میزش هست، بهتره خوب حواست باشه که یک وقت قرص هاش و فراموش نکنی.
در مهمانی ها، مجالس ختم، عروسی، هر چیزی که به ذهنت برسه باید کنارش باشی.
اتاقت کنار همین اتاق هست کمد، تخت خواب، لباس، تمام وسایل توی اتاقت هست و نیاز به وسیله نداری.
اجازه ی بیرون رفتن از اینجارو تا وقتی که من ندادم نداری. مگر اینکه کارت خیلی ضروری باشه.
در هر ساعت از روز باید حواست به پسرم باشه واگرنه...
حالا هم میتونی بری توی اتاقت، به احترام هم میگم قوانین رو بهت بگه.



با چشمان گرد شده به سخنانش گوش می دادم.
دیگر راحت بگو زندانی هستی و تمام. لبم را گزیدم و با حرص سرم را پایین انداختم.
نباید چیزی می گفتم، حقوق بهتر با مدرکی که من دارم پیدا نمیشد.


- یک سوال

- بپرس

- درسم چی؟ دانشگاه؟


با چشمان باریک شده نگاهم کرد: اسم دانشگاهت؟

- دانشگاه(...)

با چشم گرد شده گفت: اونکه از اینجا خیلی دوره.

-اما...

-بعدا یک فکری برات می کنم حالا برو
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #5
پست چهارم

دستی لباسم کشیدم و به آینه ی قدی بزرگ در اتاقم نگاه کردم.شلوار لی و لباس سیاه رنگ بلندم تا سر زانو، که گربه های کوچکی با رنگ سفید در لباس باهم بازی می کردند.
برای روز اول چطور بود؟
شال مشکی رنگم را روی سرم انداختم و برای آخرین بار به آینه نگاه کردم، خوب بود.
دستم را روی دستگیره ی در اتاق گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.خدایا به امید خودت، دستگیره را آرام فشردم ودر قهوه ای رنگ اتاق را باز کردم.
به سال بی سر و ته این قصر با شکوه نگاه کردم.
از کدام راه بروم؟ سمت چپ؟ یا سمت راست؟
یادم آمد دیروز که آمده بودم احترام خانم من را از سمت چپ سالن اورده بود.
خوب پس حتما از این سمت هست، آرام آرام قدم برمی داشتم از کنار اتاق کنار اتاقم که فکر کنم متعلق به همان پسر بود که باید ازش مراقبت می کردم رد می شدم که با صدای فریادی در جا سر جایم خشک شدم.

-نه!

این فریاد های دل خراش و گوش خراش متعلق به چه کسی بود؟صدا را دنبال کردم و به در اتاق قهوه ایی رنگ خیره شدم.
آیا صدای همان پسر بود؟
نگاهی به اطرافم انداختم، یعنی کسی نبود که به دادش برسد؟!
-خدا!
با فریادش که نام خدا را صدا می زد از فکر در آمدم، باید خودم کاری کنم. آرام در را باز کردم،و به داخل رفتم.
به سمت راست اتاق که تخت سلطنتی بزرگی بود رفتم.
فردی با فریاد های گوش خراشی، روی تخت دست و پا می زد، انگار که می خواهد از چیزی فرار کند.
پا تند کردم و به سمتش رفتم. به پسری که خیس از ع×ر×ق، فریاد میزد و دست و پا می زد نگاه کردم.
من چگونه او را بیدار کنم؟
-آقا؟!آقا!

نخیر ایشون نمی خواهد بلند شود، لیوان آبی که کنار تخت بود را روی صورتش پاشیدم.
چند لحظه ایی سکوت اتاق را در بر گرفت، انگار که به خودش آمده باشد سریع بلند شد و با چشم های گرد شده به روبه رویش نگاه کرد.

- چه خری همچین کار اشتباهی و انجام داد؟!

با فریاد بلندش از جا پریدم و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
-من...من..

- تو چی؟ ها؟ تو کی دیگه؟ نکنه دختر احترامی؟ ها؟ باز اومدی اینجا چه غلطی کنی؟ گمشو بیرون.

دختر احترام دیگر کیست؟ مگر مرا نمی دید؟

- ببخشید شما بیدار نمی شدید مجبور به این کار شدم. انگار کابوس می دیدن؟!

- به تو ربطی نداره، گمشو بیرون.

ابرو هایم را در هم گره زدم و با چشمانم به این پسر گستاخ نگاه کردم، دیگر حق نداشت بیشتر از حدش توهین کند.
مثله همیشه که سرتق بازیم گل می کرد گفتم:
- سر من داد نزن یک، دو! من پرستار جدید شما هستم و وظیفه ی من نگه داری از شما مراقبت از شماست، پس حق ندارید به من توهینی کنید.

اخمی کرد، و نگاهش را به سمتم سوق داد، جرا اینطور نگاه می کند؟

-فقط گمشو بیرون. همین الان!

-نمیرم

و خودم را روی صندلی کنار تخت انداختم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #6
پست پنجم

با اخمی غلیظ دستش را محکم روی تلفنی که کنار تخت بود، کوبید.
همانطور که مشت می زد با فریاد گفت: محمد؟! محمد!
با تعجب نگاهش کردم، چرا این چنین می کرد؟
- آقا؟
با نگاهی که کرد ترجیح دادم خفه بشوم.
همانطور که نگاهم می کرد محکم روی تلفن می کوبید.
-پس این محمد کجاست؟!

آیا او دیوانه بود؟ چرا همچین کاری را می کرد؟!
اگر قرار باشد من از او مراقبت کنم نباید این کارا با خودش می کرد.
- ببخشید آقا؟!
کلافه هوفی کشید و سرش را محکم روی متکای قرمز رنگ تخت کوبید.
-بنال

-من نمی خوام مزاحمتی ایجاد کنم، یا شمارو اذیت کنم. همونطور که گفتم من پرستار شماهستم و مواظبت از شما وظیفه ی ...

به میان کلامم پرید

-من نیازی به مراقبت تو یکی ندارم، توام مثله پرستارای قبلی. چه فرقی داره؟

چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم، نمی دانم چرا این سوال لحظه به ذهنم رسید و آن را بلند بیان کردم.

- شما نابینا هستین؟!

چشمانش را محکم روی هم فشار داد و بعد از مکثی طولانی گفت: آره!
سعید گفته به من گفته بود، و من انقدر خنگ بودم که تا الان یادم نیامده بود؟!
پس تمام این کارهایش هم بخاطر همین مشکل بوده.

-من؛متاسفم!

-نیازی به تاسف تو یکی ندارم. فقط گمشو برو بیرون.

درکش سخت بود، چون در آن حالت نبودم، ولی می توانستم بفهمم برایش چقدر این واقعیت تلخ سخت است.
از جایم بلند شدم و به صورتش خیره شدم.چشمانی به رنگ سبز، موهای مشکی و صورتی زرد رنگ که فکر کنم بخاطر حال بدش این گونه شده بود.
ابرو های پرپشت مردانه.
زیبا که نه اما میشود گفت برای جوانی به همسن و سال او جذاب هست.
راست او چند سالش هست؟!

-چرا نمیری؟!

از فکر و خیال بیهوده ام بیرون آمدم و پس از مکثی برگشتم و سمت در اتاق رفتم.
آرام در را بستم و با بستن چشم هایم خواستم آرامش را به خودم منتقل کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. که با صورت اخموی خانم رستگار یا همان خانم بزرگ رو به رو شدم.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و با چشمانی گرد شده به او خیره شدم.
- چطور پیش رفت؟!

دستم را پایین آوردم و سعی کردم ترسم را مخفی کنم.
- چی؟!

-گیجم که هستی، الانو میگم، چطور پیش رفت؟! راضی بود؟ چیزی نگفت؟

با آرامشی که تا حالا از خودم ندیده بودم گفتم:ایشون انگار که زیاد از شرایط فعلیشون و قبل راضی نیستن. همونطور که گفتید پرستار های زیادی اومدن و نتونستن با شرایط پسر شما بسازن.
و البته بهشون حق میدم نتونن با اخلاقی که ایشون دارن هیچکس نمیتونه، ولی من تمام سعیم رو می کنم. که از...

- نگفتم که داستان خسرو شیرین تعریف کنی، گفتم راضی بود یا نه؟ جوابش یه کلامه.

با حرص سرم را پایین انداختم و به کفش پر زرق و برق خانم بزرگ خیره شدم.

- نمیدونم، اگر اجازه بدید من برم.

و بدون اینکه توجهی به حرف یا کلامی که می خواهد بزند بکنم سریع پا تند کردم و به سمت پله های عظیمی که در نزدیکی اتاق بود رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین