. . .

در دست اقدام رمان شاید عشق | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین​
نام رمان: شاید عشق
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: ستیا
ناظر: @ansel
خلاصه: آتش یک انتقام بزرگ وقتی جوانه زد تمام رویاها و هست و نیستش را سوزاند، جوری که خودش هم باور نمی‌کرد. دخترکی که پایش به بازی خطرناکی باز شده بود و خودش هم خبر نداشت، کافی بود با جرقه‌ای کوچک تمام دنیایش را بسوزاند اما آیا راهی برای خاموش کردن این آتش بود؟ آیا چیزی بود که مانند آب روی آتش بریزد و بازی را تمام کند؟ شاید آرامش... شاید شروع دوباره... شاید عشق!

مقدمه: از همه چیز و همه کس دل بریدم تا به اینجا رسیدم. همه مانع شدن، سنگ جلوی پام انداختن اما هیچ‌ کدوم نتونستن به جایگاه من برسن! بلکه فقط یه کینه رو توی دل من بزرگ و بزرگ‌تر کردن. من... امیرهومان سلحشور ملقب به هامان، رسیدم به جایی که توی رویاهام می‌دیدم؛ جایی که لیاقتش رو داشتم. قرار بود فقط انتقام خون چند نفر رو بگیرم و بعدش بشم آدم خوبه‌ی داستانم اما رویای من با واقعیت فرق داشت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #11
ابرویی بالا انداخت و دستی به ردیف سیبیل مرتبش کشید. صورتش مثل هميشه صاف و شش تیغ شده بود اما سیبیلی که مرتب شده بود و تاب قشنگی داشت توی صورتش خیلی خودنمایی می‌کرد و با اینکه مسخره‌اش می‌کردم اما بازم خیلی بهش می‌اومد.

-خیلی خب عقل کل خودت بگو، چه تصمیمی داری؟

دستی زیر چونه‌ام گذاشتم و با دقت به چشمای مشکیش خیره شدم.

-احسان یادته بابا یه زمین داشت؟ همون که به نام من کرده بود.

مکثی کرد و با تردید ابرو بالا انداخت.

-خب؟

-یادمه خیلی بزرگ بود. جاش هم خوب بود. می‌تونی پیگیری کنی دو یا سه قسمتش کنی؟ یه قسمتش رو برای خودمون نگه می‌داریم، اون یکی دو قسمت دیگه رو هم می‌فروشیم. با پولش هم خونه رو می‌سا...

دستا‌ش رو بالا اورد و با اخم پرید وسط حرفم.

-صبرکن! صبرکن! اینقدر تند نرو دختر. مگه بچه بازیه؟ این رو بفروشم اون رو بسازم... همینطوری می‌بُری و می‌دوزی برای خودت.

ابرویی بالا انداختم و به صندلیم تکیه دادم. دست به سینه شدم و گفتم:

-مگه مشکلی داره؟ اون زمین تو بهترین جای تهرانه که این همه سال حتی بهش سر هم نزدیم. اگه بسازیمش بُرد می‌کنیم!

نچی کرد و مثل من به صندلیش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و سر پایین انداخت.

-نمیشه!

ابروهام بالا پرید و گیج نگاهش کردم.

-یعنی چی نمیشه؟

سکوت کرد و تنها جوابش مرتب کردن سیبیلش بود. ابرو در هم کشیدم و مثل علامت سوال بهش خیره شدم. چرا جواب نمی‌داد؟ مگه چه ایرادی داشت؟

-خب کلاً بفروشش برام با پولش یه خونه بگیرم. این جوری بهتره! دیگه درگیر ساخت و ساز هم نمیشیم.

سری به نشونه نه تکون داد که تکیه‌ام رو از صندلی گرفتم و روی میز خم شدم سمتش.

-احسان؟

نگاهم کرد و سری تکون داد. مگه زبونش رو از دست داده بود که با سر تکون دادن باهام حرف میزد؟ اعصابم از این وضعیت بدجور خورد شده بود و با حرص گفتم:

-احسان چته؟

کیفم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و از سر جام بلند شدم.

-اصلا بلند شو باهم بریم سر زمین به یه چندتا بنگاه هم بسپاریم.

چند ثانیه خیره نگاهم کرد که عصبی تر شدم. دست کیانا رو گرفتم و با اخم گفتم:

-نیومدی هم نیومدی! من رفتم.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #12
از کافه بیرون زدم و سمت ماشینم رفتم که چند ثانیه بعدش صدای احسان به گوشم رسید.

-کیمیا... کیمیا وایسا یه دقیقه!

پوفی کشیدم و وایسادم. دست کیانا رو ول کردم و گفتم:

-چیه؟

نفس عمیقی کشید و دستی به موهاش کشید. اخم کوچیکی کرد و گفت:

-چرا بهت بر می‌خوره؟ یه مشکل کوچیکی هست که... حلش می‌کنیم...

این جمله‌ی آخرش رو اونقدر سخت به زبون آورد که حس کردم اگه می‌خواست ادامه بده جونش بالا می‌اومد. دست به سینه شدم و ابرویی بالا انداختم.

-مشکل؟ چه مشکلی؟

اشاره‌ای به ماشین کرد و گفت:

-بشین حرف می‌زنیم.

نگاهی به ماشینش که گوشه خیابون پارک بود کرد و نگاهش رو داد به من. سری تکون دادم و سمت ماشین خودم رفتم. پشت فرمون نشستم که احسان هم کنارم نشست و کیانا عقب سوار شد. از توی آینه نگاهی به قیافه‌ی خسته‌ی کیانا کردم و ماشین رو روشن کردم.

احسان مثل همیشه سرش رو کرد تو گوشیش که چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:

-نمی‌خوای حرف بزنی؟

بی‌حواس سر تکون داد و گفت:

-آره...

گیج نگاهش کردم که به خودش اومد. گوشیش رو کنار گذاشت و گلویی صاف کرد.

-چیزه... می‌دونی... خب...

کیانا از بین دوتا صندلی خودش رو جلو کشید و گفت:

-اجی این احسان نمی‌خواد حرف بزنه!

احسان چشم غره‌ای بهش رفت و با حرص گفت:

-تو بشین سر جات با کله نری تو شیشه! کی از تو نظر خواست؟

نفس عمیقی کشیدم تا سر جفتشون جیغ نکشم و بلند و با تشر اسم احسان رو صدا زدم که پوفی کرد و گفت:

-بریم سر زمین.

چپ‌چپ نگاهی بهش کردم و بدون حرف به سمت زمین روندم.

*****

با دهنی باز و متعجب به رو به روم خیره شدم. چند بار پلک زدم و دستی به صورتم کشیدم تا باور کنم اشتباه نمی‌کنم.

-ا... احسان درست اومدیم؟ زمین من کجاس پس؟

دور و اطراف رو خوب نگاه کردم اما تا جایی که یادم می‌اومد زمین من همین ویلای بزرگ رو به روم بود. یه خونه‌ی خیلی بزرگ که مشخص بود دوبلکسه و نمای رومی داشت، دیوار‌های سنگ شده و گرون قیمت و دوتا آدم هیکلی و کت و شلوار پوش جلوی در بزرگ ویلا. تا جایی که من یادمه توی اون زمین یه دونه درخت هم نبود چه برسه به همچین ویلایی!

نگاه متعجبم رو دادم به احسان. خیلی عادی داشت به خونه‌ی رو به رو نگاه می‌کرد. بعد چند ثانیه نگاهش رو چرخوند و بهم نگاه کرد.

-همینه!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #13
چشمام گرد شد و ضربه‌ی آرومی به بازوش زدم.

-یعنی چی همینه؟ این که ویلاست! اون زمین...

دستی به پشت سرش کشید و نفس عمیقی کشید.

-ببین... داستانش مفصله...

و از ماشین پیاده شد که همزمان باهاش در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. کیانا هن پیاده شد و مثل من با تعجب به رو به روش خیره شد.

-بیا بریم.

با صدای احسان پلکی زدم و مثل گیج‌ها نگاهش کردم. بریم؟ کجا بریم؟ اینجا... نه بابا این زمین من نیست!

نگاهی به وسعتش کردم و حسی درونم گفت: (اتفاقاً خودِ خودشه!) چند بار پلک زدم و ناخودآگاه مثل جوجه رنگی دنبال احسان راه افتادم. احسان که نزدیک اون خونه شد اون غول‌ها... یعنی همون مردا که احتمالا محافظ بودن، با سر به احسان سلام کردن و احسان هم متقابلا سری تکون داد. یکی از اونا نگاهی به من و کیانا کرد و با صدای خشن و زمختی گفت:

-آقا نگفت مهمون داره!

احسان ابرویی بالا انداخت و نگاهی به سرتا پاش انداخت. اخمی رو صورتش نشوند و با جدیتی که ازش بعید بود گفت:

-تو قراره از همه کارای آقا خبر داشته باشی؟ در رو باز کن مهمونای منن!

اون مرده چند ثانیه با اخم به احسان نگاه کرد. حداقل هیکلش دوبرابر هیکل احسان بود و می‌شد تصور کرد که اگه این دوتا باهم دعواشون بشه احسان مشت اول رو نخورده کم میاره!

برخلاف تصور اون مرده در رو باز کرد و با اخم به من نگاه کرد که لحظه‌ای چشمام گرد شد و به دور و اطرافم نگاه کردم. نه... کسی که نیست... به من داره نگاه می‌کنه؟ یا علی! خدایا خودت کمک کن! احسان با اون قد بلند و هیکل ورزشیش نصف این غوله، منِ ریزه میزه چی باید بگم در برابر این؟ تو مشتش جا میشم نه؟

احسان نگاهم کرد و گفت:

-بیا دیگه چرا وایسادی؟

به خودم اومدم و نگاهم رو از اون محافظه گرفتم و سریع به سمت احسان رفتم. اگه اینا به حرف احسان گوش می‌کنن یعنی هم رو می‌شناسن! اوه چه عجب کیمیا خانوم مغزت کار کرد؟ خب معلومه هم رو می‌شناسن دیگه! راستی آقا کی بود؟ رئیسشون؟ اصلا اینا چیکاره هستن؟ پلیس که نیستن. خلافکارن؟ خب چرا تو زمین من خونه ساختن؟ وای خدا دارم دیوونه میشم!

-احسـ...

با دیدن حیاط رو به روم دهنم باز موند و حرفم نیمه تموم... محوطه‌ی بزرگ و سنگ فرش شده‌ای جلوی در ورودی قرار داشت که جای پارک ماشین بود و سه تا بنز مشکی رنگ توش قرار داشت. دوتا از بنز ها کاملا شبیه به هم بود اما یکیش که وسط پارک شده بود با اون دوتا فرق داشت و مدل بالاتر به نظر می‌اومد. سه تا بنز؟ یارو سه تا ماشین گرون قیمت می‌خواد چیکار آخه؟ خب اگه تنوع دوست داره چرا دوتاش شبیه همه یا چرا هر سه تا بنز؟

نگاهم رو از ماشین‌ها گرفتم و به رو به روم دادم. مسیری سنگ فرش شده تا جلوی در خونه که هر دو سمتش گل و درخت بود و سمت راست آلاچیقی دایره‌ای بود که وسطش میز و صندلی‌های چوبی چیده شده بود به همراه یه باربیکیو آجری و بزرگ که پشت آلاچیق قرار داشت. سمت چپ هم استخری بزرگ با آب‌نمای قشنگی بود و در کل خیلی چشم‌گیر بود.

ابرویی بالا انداختم و به خونه‌ی دوطبقه رو به روم خیره شدم. خونه‌ای دو طبقه با نمای رومی که از دو طرف پله می‌خورد و به بالکن طبقه‌ی دوم می‌رسید. جلوی در ورودی هم مجسمه‌های قشنگی رو به روی هم قرار گرفته بودن.

نگاهی به احسان کردم و خواستم چیزی بگم که صدایی بم و مردونه از پشت سرمون اومد.

-یه توضیح بهم بدهکاری احسان!

خواستم برگردم و به صاحب صدا نگاه کنم که چشمم نشست روی دست مردونه و تتو کرده‌ای که روی شونه‌ی احسان بود.

-منم خوب بلدم چجوری حقم رو بگیرم...!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
165

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین