. . .

متروکه رمان عروس اژدها | لیانا رادمهر

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
Negar__2711cb06f0266e26.png

نام اثر:عروس اژدها
نام نویسنده:لیانا رادمهر
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی
خلاصه:
آن روزی که بر سرش طلای گداخته ریختند و لقب پادشاه مجنون به او دادند، نمی‌دانستند؛
که فرزندی از او زاده شده است که تمام آنچه را که غاصبان ربودند، پس خواهد گرفت و بر ویرانه های نیاکانش پادشاهی خواهد کرد!
آن روزی که تبعیدش کردند و پادشاه آن سوی دیوار نامیدنش، او را ازهمه چیز منع کردند و به سرمای بی‌انتها دچارش ساختند؛ ولی نمی‌دانستند که
وارثی خواهد داشت که حتی گرگ ها هم او را می‌ستایند!
این داستان آنانی است که دنیای خودشان را ساختند.
مقدمه:
در سرمای بیکران زمستانی آنجایی که فریاد خاموشی برف در جنگل ها می‌ورزد.
آوازه خوان بی‌خانمان سرما سرود مرگ و نابودی را می‌خواند!
نغمه حزن‌انگیز اژدهای درحال مرگ خبر از شور عجیبی برای زندگی می‌دهد.
و این دو آواز عجیبی می‌خوانند آوازی برای تمام تضادها:
آواز زندگی در برابر مرگ
آواز شب در برابر روز
آواز یخ در برابر آتش
آواز گرگ در برابر اژدها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #11
میرا از درون ظرف پایه دار زرین انگوری برداشت و به دندان گرفت؛ برگشت تا روی صندلی اش بنشیند، که اژدها غرشی کرد. ناگهان جمعیت که از بزرگی و احترام این حیوان ساکت شده بودند، با صدای پیرمردی که رادی خاکی رنگی را برتن داشت که می گفت:
- ارباب بزرگ آرندل تشویق نداره؟!
سکوت شکسته شده و جمعیت با شور و هیجان دوباره شروع به جیغ و فریاد و تشویق کردند، که صدای پیرمرد دوباره بلند شد و گفت:
- بهتره بریم سراغ مبارزه امروز! چرا صدای تشویق ها کمه؟
که دوباره صدای جمعیت دوبرابر قبل شد، نیکا به میرا که در حال خوردند انگور روی صندلی نشسته بود نزدیک شد و گفت:
- این جا چه خبره ؟
میرا سرش را به نزدیکی گوش دخترک کنارش برد و با نوعی تفاخر که در صدایش موج می‌زد گفت:
- مبارزه مرگبار رو نگاه کن تا ببینی!
نیکا بعد از شنیدن این حرف از میرا از کنار او فاصله گرفت و به سمت لبه تراس رفت تا دید بهتری به میدان مبارزه داشته باشد پس بی‌توجهه به میرایی که تمام حرکاتش را زیر نظر داشت روی لبه تراس نشست و به ستون مرمری که با گل های کلودیایس( نوعی رز خونین) در آغوش گرفته بود تکیه زد.
در همین حال صدای نواختن شیپور و با آوای صدایی که از برخورد شمشیرها بر سپرها بر می خاست یکی شده بود، دروازه آهنی مشبک بالا رفت و چند مرد که معلوم بود جنگجویان به نامی هستند وارد میدان شدند که جمعیت دوباره هلهله کشیدند و پیرمرد گوینده گفت:
- بزرگترین مردان و نام آور ترین مردان سرزمین های غربی قوی ترین مبارزان شون رو فرستادند تا ارباب ما را شکست بدند! پس ارباب بزرگ درخواست مبارزه شونو قبول کرده تا به همه نشون بده که اژدها کیه!
دوباره صدای زیر طبل بلند شد و بعد شپیور ها دوباره نواخته شدند، که ناگهان نور سیاه رنگی دورتادور اژدها را در برگرفت لیانا نزدیک بود بیفتد اگر دستش را از ستون نگرفته بود،
بعد از ناپدید شدن نور سیاه اژدها تبدیل به یک مبارزه شد در حالی که زره سبک و سیاهی بر تن داشت!
بعد مرد جوان بشکنی زد و وسایل نبردش را حاضر کرد یک سپر و زره که علامت اژدها هک شده بود، و مبارز صدای محکم و رسایی داشت و گفت:
- من وارث پادشاهی آرندل، نامیریا و اولین مردان، لرد پاترونس و محافظ سلطنت، پسر پادشاه آواره و پرنس آرن ویل هستم! برایانئیل آرسن!
- ارباب اژدهایان و بزرگ مرد این شهر!
سرش را تکانی داد و گیسوان نقره ای- طلایی اش بر روی شانه هایش ریخت و با چشمان نافذ و ارغوانی رنگش گفت:
- هرکس الان از میدون بره جونش رو می بخشم ولی اگه بمونه میمیره!
کلاهخودی را روی سرش گذاشت سپر و شمشیرش را به حالت تهاجم قرار داد و منتظر حمله دشمنش ماند، مبارزان که با دیدن هیبت اژدهایی که به انسان تبدیل شده بود خشکشان زده بود به خود آمدند.
یکی از آن ها که از بقیه جوان تر بود روی زمین زانو زد و شمشیرش را با دو دستش گرفت وگفت:
- دورود بر پرنس آلن من سوگند وفاداری به شما می‌خورم!
شمشیرش را به حالت افقی روی زمین زد و با تیغ تیز آن دستش را خراش داد و با خونش تیغ شمشیرش را قرمز کرد و ادامه داد:
- من آلبرت کترون، به نام نیاکانم و در پیشگاه شان سوگند میخورم تا به پرنس آرن ویل صادقانه خدمت خواهم کرد!
پرنس تارگرین شمشیرش را روی شانه کترون گذاشت و گفت:
- مطمنی!
یکی از مردان مبارز با عصبانیت حرف بسیار بدی به تارگرین جوان زد و گفت:
- گوش کن بچه مار....
که با احساس سوزش در گلویش حرفش نصفه ماند و چشمانی که از حلقه بیرون زده بود به زمین افتاد و جسمش را دید که در سرش می گردد، نیکا هاج و واج از صحنه مقابلش خنده ای کرد و بادیدن آرسن که داشت شمشیرش را تمیز می کرد از جایش بلند شد و از روی تراس روی ستون ها پایین پرید ستون ها مانند پله هایی به سمت زمین مسابقه بودند اما به دلیل فاصله و بلندی شان کسی جرعت پرش از آن ها را نداشت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #12
میرا با تعجب از پرش های حرفه ای نیکا جام نیمه خورده اش روی میز کوچک کنار صندلی گذاشت و با شگفتی از دیدن این موجود چابک گفت:
- خدای من این آدمه یا گرگ!
نیکا از روی آخرین ستون سکو مانند روی زمین آمد و شنلش را به عقب برگرداند، پرنس جوان که از شهامت این غربیه خوشش آمده و گفت:
- تو کی هستی بچه؟!
نیکا از این بچه نامیده شده بود عصبانی بود و درحالی که داشت خودش آرام می‌کرد با صدای محکم جواب داد:
- یه غربیه که میخواد بهت خدمت کنه قبولش می‌کنی؟!
پرنس لبخندی زد و گفت:
- اگه جلوم زانو بزنی و سوگند یاد کنی قبول می‌کنم! اندریایی
نیکا نفس عمیقی کشید و گفت:
- پاهای من فقط برای پادشاه خم می‌خورن نه یه پرنس آواره!
چشمان آرسن برای لحظه‌ای سیاه شد، گویی برای لحظه‌ای چیزی او را تسخیر کرد. کلافه کلاهخود را به کناری انداخت و گفت:
- بهت نشون میدم لیاقت دارم یانه!
به مردانی که برای مبارزه آمده بودندگفت:
- همه تون باهم به من حمله کنید!
مردان که گویی منتظر این حرف بودند پرنس جوان را دوره کردند و اولین نفری که حمله کرد مردمیانسال بودی که لباس خاکستری پوشیده بود و چشمانی قهوه‌ای و موهای سیاهی داشت.
به سمت پرنس یورش برد که ضربه شمشیرش در سپر شاهزاده گیر کرد و پرنس با استفاده از این فرصت شمشیرش را در شکم مرد فرو کرد و آن را دردید.
دومی در حالی که شمشیر پرنس در شکم مرد بود به او حمله کرد ولی شاهزاد با یک چرخش به موقع شمشیرش را بیرون کشید و با آن را در سینه مرد دوم کرد و شمشیرش را با خون آن مرد رنگین کرد.
بقیه که چنین نبردی را دیدند از شدت ترس فرار کردند، پرنس در حالی که داشت شمشیرش را از تن مهاجم بیرون می کشید که ناگهان خون صورتش را پوشاند وقتی سربلند کرد دیدن کترون نیمه جان در حال که قصد داشته او را بکشد روی زمین افتاده و غربیه وستروسی دو شمشیر کوتاه را از بدن کترون بیرون کشید و به کترون گفت:
- حواست کجاست؟!
پرنس نگاهی پر تاسف به کترون زخمی کرد و به سمتش رفت و با یک حرکت شمشیرش را زیر گلوی کترون کشید و گلویش را برید و خون این باره تمام بدنش را پوشاند. وبا لبخند گفت:
- برام زانو میزنی یانه!
نیکاشمشیرهایش تکانی داد تا خون ها بریزد و بعد کنار هم جفت کرد و گفت:
- برات زانو نمی‌زنم منتظر روزی‌ام که شاه بشی‌اون‌وقت زانو میزنم!
آرسن جوان شمشیرش را به شمشیرهای غربیه اندریایی زد و گفت:
- منتظر اون روزم!
آن دونفر در شادی و هلهله جمعیت که از این نبرد در هیجان بودند، میدان را ترک کردند؛ میرا که شاهد ماجرا بود از تراس خارج شد و زیر ل*ب با خودش می‌گفت:
- گرگ اژدها چه ترکیب خوبی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #13
بیانکا در حالی که می‌دوید موهای طلایی رنگش که تا انتهای کمرش می‌رسید در باد می‌رقصیدند، در را با شتاب باز کرد و با چشمان بنفشش که نگرانی در آن ها خشم می‌کرد و از شدت حیرت ایستاد و اصلا کارش را فراموش کرد.با فریاد گفت:
- چیکار می‌‌کنی؟!
نیک از صدای فریاد به عقب برگشت، دستمال سفید را انداخت و با دیدن بانوی جوان تعظیم کرد و گفت:
- دارم شمشیر رو تمیزمی‌کنم!
بیانکا ابرویش را بالاداد و دستانش درهم پیچاند و گفت:
- اینجوری؟!
بعد به سمت نیک رفت و طعنه‌ای به او زد وشمشیر را از او گرفت، شمشیر بلند با دسته خاکستری رنگ که نوار خاکی دور ان پیچیده شده بود و به زبان باستانی فراموش شده چیزهایی روی آن نوشته شده بود.
دستمالی نرم آبی که روی میز کنار چند پارچه دیگر بود را برداشت؛ و به آرامی از پایین به بالا و بالا به پایین به صورت اریب چندبار پاک کرد، بعد دستمال خاکستری را در کاسه ای که روغن جیلار درونش بود فرو کرد. دوباره روی شمشیر کشید و نیک تمام مدت به حرکات دختری که تا حالا ندیده خیره شده بود و با دقت تمام می‌نگریست.
رینیرا که کارش تمام شد شمشیر را در پارچه بزرگتر پیچاند و در رون غلاف چرمی که از پوست اژدها ساخته شده بود قرار داد، بعد رو کرد به نیک و گفت:
- شمشیرهات بده!
نیک بی حرف غلاف ها را از دوپاهایش بازکرد و آن‌ها را به رینیرا داد، رینیرا شمشیرها را از غلاف بیرون کرد و باحیرت گفت:
- چقدر سبکن از چه نوع فولادی ساخته شده اند؟!
نیک سرش را خاراند و گفت:
- از فولادی که درون ستاره سقوط کرده بود، این شمشیرها از بقایای ستاره ای ساخته شده اند که شمشیر معروف صبح ازش ساخته شده !
رینیرا با چشمانی که از شدت شوق به اندازه سکه شده بود وابروان بالا داده گفت:
- پس تو همونی! وارث شمشیر صبح !
- بله، بانوی من! من نیک اندرسون هستم
بیانکا گوشه دامنش را گرفت وپای راستش به پشت پای چپش برد و دست دیگرش را در نزدیکی قفسه سینه‌اش قرار کرد و کمرش را کمی خم کرد و بعد تعظیمی کرد و گفت:
- من بیانکا هستم! از دیدارتون خوشحال ام!
- منم، از دیدارتون مسرورم بانوی من!
بعد تعظیمی کرد و روی صتدلی نشست تا بقیه کارهایی که رینیرا انجام می‌دهد را ببنیند،که در بازشد و این بار برایانئیل وارد شد، دید که خواهر عشق شمشیرش در حال پاک کردن دو شمشیر زیبا با هاله سبزرنگ است فورا شمشیرها را شناخت!
خودشان بودند خنجرهای ماه و ستاره که جانش را نجات داده بودند، و غربیه اندریایی روی صندلی نشسته و با دقت به کار خواهرش نگاه می کند که چگونه ماهرانه شمشیرها را پاک می‌کند.
صدایش را بلند کرد و گفت:
- آخر اسمت رو بهم نگفتی!
نیکا سرش را به عقب برگردانند و از روی صندلی بلندشد و گفت:
- خودتون منو فرستادید تا شمشیر تون رو تمیز کنی واصلا نذاشتید، کاری بکنم تا برسه به معرفی خودم؟!
بیانکا با پوزخندی که خوب طرف را قهوه‌ای می‌کرد گفت:
- لابد یه ملاقات با یه مهمون خاصی داشتی؟!
بن از تیز بینی خواهرش لبخندی زد و گفت:
- آره، خیلی خاص بود
و لکه خونی را که روی پیشانیش را پاک کرد و با خنده‌ی که از سر شوق بود گفت:
- مخصوصا اونجا که انگشت هاشو یکی یکی بریدم!
نیکا از بیرحمی این مرد به خود لرزید و گفت:
- من نیکم، نیک اندرسون
برایانئیل گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم سر نیک اندرسون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #14
فصل سوم:
نوای شوم شبناک
.......................................................
وزش بادهای تند و سرد پاییزی که از سرزمین های شمالی می‌آمد زمانی که به هوای گرم و مرطوب جنوب می‌رسید، از گرمی هوا می‌کاست و هوا را تقریبا سرد و معتدل می‌کرد، این هوا برای پاتریک اندریاس که کودکی‌اش در شمال گذشته بود. بهترین فصل سال بود!
حکمران اعظم که در تراس روبه باغ روی صندلی چرخدارش نشسته بود و داشت گزارش بودجه ارتش را می‌خواند، زنگ طلایی رنگ را برداشت و به صدا درآورد. ندیمه وارد شد و بعد از تعظیم گفت:
- امری دارید سرورم؟!
پاتریک زنگ را روی زمین میز گذاشت و گفت:
- به جناب صدراعظم بگید بیاید کار مهمی باهاشون دارم!
ندیمه چشمی گفت و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق سر خدمتکار که در طیقه پایین بود رفت و تا خبر را به ارشدش برساند، و بعد پیکی که یک شوالیه بود دوان دوان به سمت کاخ نخست وریزی رفت.
پاتریک برای اطمینان دوباره گزارش را خواند، تا چیزی از قلمش نیفتد، صدراعظم در حالی که به سختی نفس نفس می‌زد وارد اتاق شد و روی صندلی بزرگی که برای او ساخته شده بود نشست که با دیدن پارتیک اندریاس با گزارشی که در دستش بود وارد شد و روی صندلی روبه روی صدراعظم نشست:
-پیرشدی جناب صدراعظم؟!
تیریوس خودش را بالا کشاند و گفت:
- به سن من نگیرنده! چی شده چرا احضارم کردی؟!
گزارش را به صدراعظم داد و تیریوس با خشم نامه را روی زمین انداخت و با فریاد گفت:
- چه طور ممکنه من خودم جاناتان کرین رو از توی آشغالدونی نجات دادم! حالا اون ح....
پاتریک دستش را روی دهانش گذاشت و هیسی کرد، تیریوس که منظور فرمانروایش فهمید آرام به سمت در رفت تا در را باز کند شخصی که پشت در بود خودش را پنهان کرد و تیریوس چیزی ندید، اما سایه به سرعت از تالار خارج تا اربابش را ماجرا آگاه کند.
تیریون به داخل اتاق برگشت:
- بهتر نیست به الاریسا بگیم!
- نمیشه قلمروی شمال جزوء آرندل نیست!
به سمت میز رفت و قلم پر را داخل جوهر زد و شروع نوشت به نامه‌ای کرد، تیریوس به سمتش رفت و گفت:
- چیکار می‌کنی؟!
- یه نامه احضار جنگجو می‌نویسم به دراگونیلا و دروسیا اونا قابل اعتمادترن تا بقیه که پشت اون شورشی هستند!
- منتظر چی هستی یه نامه بنویس به اون برادرزاده احمقت دیگه؟!
- منظورت استفانه ؟!
- معلومه دیگه؟!
تیریوس هم کنار پاتریک شروع به نوشتن نامه کرد تا تا ارتش های این سه قلمرو را احضار کنند؛ تا از شورش توسط جاناتان کرین جلوگیری به عمل آید، بعد از نوشتن نامه ها آن‌ها را به پایه زاغی هایی بستند و فرستادند و بی‌خبر از شب شومی که در راه دارند!
ندیمه جام سرورش را پر کرد و با عشوه از او دور شد، فاکسنر مورن روی تخت نشسته و داشت از موسیقی و صدای خوش آوازه خوانانش لذت می‌برد که ناگهان موسیقی قطع شد وب عد صدای فریاد بلند گشت و همه از ترس از تالار خارج شدند ، مورن با اعتراض جام را روی زمین انداخت و با خشم گفت:
- کی به خودش اجازه داده تا بزم من رو خرابه کنه؟!
جاناتان کرین به پوزخند به ارباب سکه‌ها که مثل بشکه های زیتون کنار بندر بود نگاهی کرد:
- من بودم؟!
شمشیرش را در قلب مورن فرو کرد و زیر ل*ب زمزمه کنان گفت:
- تف به بهت خوک چاق؟!
و مشعل کنار تخت را برداشت و آن را روی تخت انداخت، آتش کم کم به همه جا سرایت کرد و تمام تالار را در خود فرو‌می‌ببرد، جاتان از عمارت خارج شد در حالی که افرادش او را در برگرفته‌ بودند شمشیرش را بلندکرد و گفت:
- وقتشه اون شمالی و بشکه متحرکش رو بیرون کنیم!
فریادش نیزه هایشان بلند کردند:
- پیروزی، پیرزوی!
شعله های آتش در حالی که مهیب می‌کشدند و عمارت تابستانی وزیرخزانه داری را در‌خود می‌سوزاندند، خبر از شروع چیزی می‌دادند که تنها ثمره‌اش جنگ و مرگ برای مردم عادی‌ بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #15
پاتریک طبق عادت همیشگی‌اش کتاب را روی میزکنار تخت گذاشت، که ناگهان زاغ سیاه رنگی از پنجره به داخل اتاق آمد پاتریک نامه را از پای زاغ باز کرد و با دیدن محتوایش لبخندی زد و نامه را روی شمع گرفت.
آتش کم کم وجود نامه را دربرگرفت و اور را سوزاند؛ که به آنی در اتاق به شدت باز شد و چند مرد تنومند و با شمشیرهای آخته وارد اتاق شدند. پاتریک در نهایت آرامش چشمانش را باز و بسته کرد.
منتظر ماند تا سردسته شورشیان وارد شود، مردی تقربیا سنگین وزن و سر کچلی داشت وارد شد و گفت:
- دورت به سر اومده اندریاس!
با دست به سرباز پشت سرش اشاره کرد و سرباز چیزی را روی زمین انداخت و برندون با دیدن سر رفیق ارباب سکه پوزخندی زدی و گفت:
- جاناتان کرین فکر می کنی بتونی زنده بمونی؟!
کرین با نیشخند در حالی که داشت شمشیرش را بیرون می‌کشید به سمت پارتر یک گرفت و گفت:
- اگه حرفی دای بزن!
پاترکیم در حال چشمانش را می بست آرام زیر ل*ب گفت:
- هر چیزی پایانی داره!
زاغ هایی که روی درختان ناردون باغ نشسته بودند و با دیدن فرود آمدن شمشیر بر چیزی فریاد کشان برخاستند، و آوای شومشان در تمام شهر پیچید، زاغ ها تبدیل به دسته بزرگی شدند و هر کدام به سمتی رفتند و در این میان کلاغ شبناک به سمت شمال به پرواز درآمد.
صدای شوم چنگ مرگ در رقص برگ های پاییزی به گوش می‌رسید و خبر از چیزی داشت که سرنوشت را برای همیشه دگرگون می‌ساخت، زوزه دایروولف های ایرما که خبر از یورش خبری شوم داشت، آریانا را هراسان به بیرون کشید و با دیدن کلاغ شبناکی که روی چاه نشسته و می‌گوید:
- رفت، اون رفته!
سنگی برداشت و کلاغ شبناک را زد، کلاغ قبل از برخورد سنگ بلند شد و سنگ به دیوار برخورد کرد. آریا پرواز کلاغی را که به سمت دیوار شمالی می‌رفت را دید!
آریانا با خودش گفت:
- انگار همه دیوونه شدند؟!
به داخل رفت و بی خبر از مرگ از عزیزی که در آن‌سوی مرزها به خاطر خ**ی**ا**ن**ت هم رزمانش جانش را از دست داده به قول ضرب المثلی (که بعد از فاجعه بیست و پنج سال پیش در بین مردم شمال رواج یافته بود) جنوب برای اندریاس ها فقط مرگ دارد.
به راستی سرانجام تمام اصیل زادگان شمالی چیزی به جزء مرگ نبود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #16
آرنائیل آرام ردایی که از پوست خرس بود را از روی زمین برداشت و بر روی شانه هایش انداخت و آتش درون خیمه داشت خاموش می‌شد، چند تکه چوب در آتش انداخت تا آتش نمیرد!
که در چادر باز شد و پدرش وارد چادرش شد و برف ها را از روی شانه اش تکاند و در حالی که دستانش از سرما قرمز شده بود را روی آتش گرفت تا کمی گرم شود؛ آرن به پدرش گفت:
- حال مامان چطوره؟!
مت آهی کشید و گفت:
- همونجوری، ساکت و بی‌حرکت!
آرن دستش را روی شانه پدرش گذاشت و لبخندی زد و به سمت انتهای چادر رفت تا چیزی بردارد و با دوتا جام برگشت که پر از نوشیدنی هایی به رنگ سبز بود و مت با شگفتی گفت:
- معجون های آرابیل که لیا درست کرده رو داری!
آرن چشمانش را تنگ کرد و با غرور گفت:
- آبجیم داده اونم مخ...
که باصدای زوزه گورنه جام ها از دستش افتاد و شتابان به بیرون رفت و مت هم بلافاصله به دنبالش از چادر خارج شد و با حیرت به دسته های زاغی که دور چادر مت می‌ چرخیدند و پرواز می‌کردند نگاه کردند که ناگهان گورنه به سمتشان حمله کرد. کلاغ ها از ترس برای لحظه‌ای به عقب رفتند و گورنه ازفرصت استفاده کرد و به داخل چادر رفت و مت و آرن شمشیرهایشان را کشیدند و به دسته کلاغ ها حمله کردند و راهشان را به درون چادر باز کردند.
گورنه کنار پیکر نیمه بیهوش زنی زبیا که گیسوان خرمایی رنگی داشت ایستاده بود و با خرخر به کلاغی که روی کرسی نشسته بود و به آن ها خیره شده بودند، مت با دیدن چشمان سفید کلاغ گفت:
- اون زاغ پاتریکه !
آرن شمشیرش را پایین آورد و گفت:
- اینجا چیکارمی‌کنه؟!
مت شانه‌اش به حالتی که نمی‌داند به پایین انداخت و به سمت همسرش که بیهوش بود رفت از سلامتش اطمیان پیدا کند، بعد که خیالش راحت شد بلند شد به سمت زاغ سیاه رفت تا او را بگیرید اما زاغ پرید و از چادر خارج شد و مت می‌خواست به دنبال زاغ برود، که صدای آرامی برخاست و مت را صدا زد، آرن به سرعت به سمت تخت رفت و دستان سرد و نحیف مادرش را گرفت و با اشک گفت:
- مامان بیدارشدی؟!
مت مثل مجسمه خشکش زده بود و همانجا ایستاده بود و همسرش به کمک آرن در جایش نسشت، آرن پتو را روی مادرش درست کرد و متکایی را پشتش گذاشت و به سمت پدرش رفت و دستش را گرفت به سمت مادرش برد و روی تخت نشاندش و گفت:
- پدر چته؟!
مت که تازه با حرف آرن به خودش آمد و گفت:
- من دیدم، که آتیش همه جا رو داشت می‌سوزند و کلاغ ها از جنوب به شمال می‌اومدند! چیکار کنم النا؟!
همسرش دستش را روی دستش گذاشت و گفت:
- عیبی نداره دوباره واگ شدی!
مت دستان سرد النا را گرفت و بوسید و گفت:
- دیگه از اون داروهای عجیب غریبی که درست می‌کنی نخور؟!
النا کمی سرفه کرد و روبه آرنی که نگاهشان می‌کرد گفت:
- مت، فقط دو روز بیهوش شدم!
- همون دو روز نصفه جونم کرد!
النا به چشمان همسرش نگاهی کرد که دستانش را محکم گرفته بود و رها نمی‌کرد، ادامه داد:
- دیگه تکرار نمیشه باشه!
مت با دلخوری گفت:
-واقعا معمولا میگی دفعه آخره اما بازم تکرار می‌کنی؟
مت در چشمان همسرش که تخسی همیشگیش را دید و سری به نشانه تاسف تکان داد، النا مکثی کرد و گفت:
- لیانا کجاست؟!
- باید باهاش حرف بزنم!
آرنائیل با آرامش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- هنوز برنگشته!
النا سرش را به عادت همیشگی اش کمی کج کرد و چشمانش را درشت نمود:
- باشه، پس زاغ بفرست بیاید.
مت گفت:
- باشه می فرستم تو استراحت کن.
آرن از چادر بیرون آمد و اصلاخبری از هیاهوی کلاغ ها نبود آنقدر از دیدن مادرش خوشحال بود که همه چیز را فراموش کرده بود، صدای خردشدن برف های سفید را شنید و با دیدن جان گنده که داشت گوزنی کشان کشان به سمت چادر شورا می برد نفسی از سر آسودگی کشید و به سمت جان رفت تا به او در حمل گوزن کمک کند.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین