. . .

متروکه رمان عروس اژدها | لیانا رادمهر

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
Negar__2711cb06f0266e26.png

نام اثر:عروس اژدها
نام نویسنده:لیانا رادمهر
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی
خلاصه:
آن روزی که بر سرش طلای گداخته ریختند و لقب پادشاه مجنون به او دادند، نمی‌دانستند؛
که فرزندی از او زاده شده است که تمام آنچه را که غاصبان ربودند، پس خواهد گرفت و بر ویرانه های نیاکانش پادشاهی خواهد کرد!
آن روزی که تبعیدش کردند و پادشاه آن سوی دیوار نامیدنش، او را ازهمه چیز منع کردند و به سرمای بی‌انتها دچارش ساختند؛ ولی نمی‌دانستند که
وارثی خواهد داشت که حتی گرگ ها هم او را می‌ستایند!
این داستان آنانی است که دنیای خودشان را ساختند.
مقدمه:
در سرمای بیکران زمستانی آنجایی که فریاد خاموشی برف در جنگل ها می‌ورزد.
آوازه خوان بی‌خانمان سرما سرود مرگ و نابودی را می‌خواند!
نغمه حزن‌انگیز اژدهای درحال مرگ خبر از شور عجیبی برای زندگی می‌دهد.
و این دو آواز عجیبی می‌خوانند آوازی برای تمام تضادها:
آواز زندگی در برابر مرگ
آواز شب در برابر روز
آواز یخ در برابر آتش
آواز گرگ در برابر اژدها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #2
فصل اول:
ملکه گرگ ها
......................................................
شهر زیبا و کهن سال تارگرا که در دل دشت های صاف تایگا قرار داشت مروارید سفید آرندل بود، پایتختی که قدمتش به دوران کهن بازمی‌گشت به روزهایی که هنوز اژدهایان بر آن حکم می‌راندند نه بیگانگان!
هنوز می‌توانستی ستون های سیاهرنگی که در آتش اژدها سوخته بودند را ببینی. حتی گذر این همه سال هم نتواسته بود این سیاهی را محو سازد. آتشی که به فرمان غاصب خون خوار شعله‌ور شد و جان تمام جمعیت چند صد هزار نفری این شهر را گرفت.
ریچارد هاگنر شوالیه جوانی که به تازگی (لقب شوالیه) را از حکمران اعظم گرفته بود، با غرور دربازار قدم راه می‌رفت و درحالی که با ردای طلایی اش قیافه می‌گرفت. سیبی را از دورن سبد پسرکی خردسال برداشت و گازی زد. سیب نیمه خورده را به کناری انداخت و دیگری را برداشت و این کار را دوباره می‌خواست تکرار کند که پسرک با اعتراض گفت:
- آقا لطفا این کارو نکنید!
ریچاردهاگنر با قلدری یقه پسرک را گرفت و گفت:
- هرکاری دلم میخواد می‌کنم کی میخواد جلوی م.....
که با احساس خارج شدن خون از پیشانی اش پسرک را به کناری انداخت و درحالی که داشت خون را پاک می‌کرد با فریاد گفت:
- کدوم احمقی این کار رو کرد؟
جمعیت با صدای فریاد هاگنر به دورش جمع شدند تا بینند که چه اتقاقی افتاده است. هاگنر قلوه سنگی که با آن پیشانی را شکسته بودند با دست گرفته بود ادامه داد:
- کی جرعت کرده سرمن... یعنی شوالیه ریچاد هاگنر رو بشکنه؟
صدای نازک و استواری گفت:
- من تو پشه‌ام نیستی چه برسه به شوالیه!
جعیت با دیدن موجودات عجیبی که پشت آنها ایستاده بودند شکاف خورد و به صورت راهرویی از هم گسسته شدند. هاگنر بادیدن آن موجودات که جز در افسانه‌ها از آنها نشینده بود رنگش پرید. با ترس گفت:
دا..دا..یر..دایروولف
دایر وولف‌ها به آرامی در دو طرف راهرو ایستادند. درست مانند دو نگهبان که در دوازه ورودی قصر قرار داشتند. نشستند صدای استوار و نازک گفت:
- چیه جناب شوالیه پشه ای ساکت شدی؟
دخترکی با گسیوانی قهوه‌ای رنگ تیره اش که تا پشت کمرش می‌رسید و چشمان آبی رنگش که درست مانند یخ های سرزمین شمالی بود وارد حلقه جمعیت شد و هاگنر
تعظیم کنان گفت:
- دورد آرشیدوسش ایرما!
مردم زمزمه کنان نام دیگری را نیز گفتند که دایروولف ها باشنیدنش خرناسی کشیدند و مردم از ترس خفه شدند و چیزی دیگر نگفتند و این نام این بود:
- ملکه گرگ ها.
کسی که از خاندان اندریاس بود و گفته می‌شد که در کودکی از شیر دایروولف ها به جای شیر مادر خورده است، شهرت این دخترک به حدی بود که تمام آرندل آن را می‌شناختند و البته احترام می‌گذاشتند درست به خوشنامی لرد اریک اندریاس مردی که همه شمال او را پدر خود می‌دانستند و قتل ناجوانمردانه اش هنوز فراموش نکرده بودند!
آرشیدوسش با آرامش که درمقابل ترس هاگنر عجیب به نظر می‌رسد فریاد کشید:
- روزی که قسم خوردی از مردم آرندل محافظت کنی روحت رو توی مراسم فرستادی! تو چه جور موجود بی شرمی هستی!
- حداقل می‌ذاشتی دو روز از مراسم سوگند بگذره بعد ذاتت رو نشون می‌دادی! خودت به درک چرا اسم شوالیه های دیگه رو با حرکاتت لکه دار می‌کنی!
به سمت سر هاگنر رفت و سوتی زد چند سرباز که از دور شاهد ماجرا بودند با شنیدن صدای سوت نزدیک شدند آرشیدوسش به آنها گفت:
- سرش رو کچل می‌کنید وصورتش و سیاه می‌کنید و برعکس سوار خرش می‌کنید و توی شهر می‌گردونیش وای به حالتون از دستور سرپیچی کنید، شما رو از این بدتر می کنم!
بی آنکه به قیافه نزار و وارفته هاگنر نگاهی بیندازد از میان جمعیت حیران زده خارج شد و دایروولف‌ها هم به دنبالش رفتند.
سربازان هاگنر بیچاره را که مانند ماتم زده روی زمین نشسته بود و با دست توی سرش می‌زد کشان کشان بردند تا دستور را عمل کنند و گرنه نفر ات بعدی خودشان بودند!
جمعیت پچ پچ کنان از ماجرایی که دیدند متفرقه شدند و رفتند تا با یک کلاغ چهل کلاغ دیگر کردن ماجرا و شایعه دیگری بسازند.
پسرک سیب فروش با چشمانی اشک داشت سبد سیب را جمع می کرد که با دیدن کیسه چرم کوچکی که در آن چند سکه طلا بود فریاد بلندی از سر شادی کشید.
ایرما که در گوشه ای پنهان شده بود با لبخند به سمت مقصدش یعنی دروازه شمالی حرکت کرد تا به کاروان برسد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #3
از راهروی عبوری به خیابان اصلی رسید و نگاهی به آسمان انداخت محال بود که به موقع پیاده به کاروان برسد تنها یک راه رسید و روبه دایروولف سفیدش گفت:
- تندر منو میرسونی؟
دایروولف خاکستری به اعتراض خرناسی کشید، ایرما با لطافت دستی به روی خز نرمش کشید در گفت:
- تو خسته ای از نبرد دیشب رفیق گل و گرنه با اون جفت خلت نمی‌رفتم!
به چابکی روی دایروولف پرید و گرگ هیولایی به سرعت نور شروع به دویدن کرد و اهالی پایتخت تنها انعکاسی از دو دایروولف و سواری بر رویشان داشتند که شهر را ترک می کردند!
پیرمرد کچل و تپل از صندلی که مخصوصش پایین آمد و پیپ ماهونی اش را چاق کرد و خسته از کار زیاد به دیوار کنار شومینه خاموش تکیه داد هنوز توی پیپ ندمیده بود که مرد جوانی که موهای طلایی داشت و چشمان سبز رنگ وحشی‌اش را به جان پیرمرد انداخت و گفت:
- تو جان تمام مقدساتت یه کاری کن جناب صدراعظم
پیرمرد شوکه از رفتار عجیب مرد جوان پیپ را دوباره خاموش کرد و باطمنینه رو صندلی اش نشست و گفت:
- چی شده جناب فرمانده گارد!
لئوسیوس لینگراد با غرغر به جان پیرمرد کچل گفت:
- آرشیدوسش ایرما
تیریون لینگراد به آرامی گفت:
- نوه ی عزیز عموی گلم خودت بهتر میدونی که اون اندریاس فقط قانون رو اجراکرده!
لئوسیوس با اعتراض ادامه داد:
-این‌جوری که نمیشه، پس شورای حکام کشکه که هرکس خودش قانون رو اجرا کنه!
- خوردت بهتر می‌دونی که اون توی قضایای الکی دخالت نمی‌کنه، به جای اینکه شایعات سربازات رو باور کنی ببین اصل قضیه چیه؟
لئوسیوس به حالت عصبی شمشیرش را به عقب کشید و با قدم های که از خشم می‌لرزید از اتاق به بیرون رفت.
تیریون زیر ل*ب گفت:
- این از اولی...
که دوباره در باز شد و این‌بار با شنیدن صدای چرخ صندلی از جایش بلندشد و تعظیمی کرد:
- دورو برجناب حکمران اعظم
پاتریک اندریاس درحالی که داشت با دست دراتاق را می‌بست سری به نشانه احترام تکان داد و بعد از بستن در صندلی چرخدارش رابه سمتی که جناب دستش بود، هدایت و کنار میز او ایستاد و گفت:
- نکنه منتظر کسی بودی که دوباره شکایت لیا رو بکنه!
تیریون با لحن نسبتا پردردی گفت:
- دیگه احضارش نکن بذار همون‌جا بمونه، این دفعه یا دفعات قبلی میشه 87بار که از دستش شکایت می‌کنند!
پارتیک با تبسم گفت:
- نمیشه یه گرگ توی قفس کرد اونوقت به نظرت میشه ملکه شونو توی قفس کرد؟!
- راستی از پیکی که فرستاده بودیم به آرتیسیا چه خبر؟
تیریون روی صندل اش نشست و گفت:
- حرفات درسته اژدها داره برمی‌گرده ، این‌بار آتشیش تندتره!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #4
پاتریک پوزخندی زد و باصدایی که مطمن بود صدراعظم نمی‌شنود گفت:
- این‌بار کسی هست که رامش کنه!
در همین حین در اتاق برای بارسوم زده شد و مردانی که وزیران و بزرگان آرندل وارد شدند و به دور میزگرد بزرگ نشستند و پاتریک و تیریون به آنها پیوستند تا جلسه را شروع کنند.
ایرما به سرعت باد سوار بر دایروولفش درحال تاختن در دشت بود تا به کاروانی که حرکت کرده بود برسد، او اغلب زمانی که توسط حکمران اعظم فراخوانده می‌شد تنها از شمال و سوار بر دایروولف هایش می‌آمد اما این‌بار بنا به درخواست لرد کاروینت که فرستاده آرشیدوسش ایرنا الاریسا اندریاس بود همراه کاروان آمده بود.
اسب سیاهرنگ لردکاروینت بادیدن دایروولف‌ها شهیه بلندی کشید، لردکاروینت با دست فرمان ایست داد تا کاروان بایستد و برای ادای احترما می‌خواست بایستد که با دیدن اخم آرشیدوسش سرجایش ماند چیزی به یادش آمد ایرما خوشش نمی‌آمد که مرد کهن سالی مثل برای احترام و تعظیم برای او خم شود.
اصلا او از تمام آنچه که رسم ورسوم مردمان شمال یا وستروس بود متفات تر بود، ایرما از دایروولفش پایین آمد و سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد و همراهان لرد کاروینت به اوتعظیم کردند لرد کارونت با لبخند گفت:
- چی‌شده باز دیرکردی ایرما؟
ایرما با تخسی گفت:
- یه جنوبی رو کردم تو قوطی!
لرد کارونت سری به نشانه تاسف به لحن تخس ایرما گفت:
- برو دعا کن که دوباره از تنبیه نشی؟!
- نگران نباش، این‌بار کسی رو مستقیم تو قوطی نکردم فقط دستور رو دادم! به جان همه28 زن مرده م زنده ات!
که صدای خنده همه کاروان از این تیکه آبدار ایرما بلندشد، لردکارونت فقط28 بار قصدازدواج داشت که 18بار آن به ازدواج نرسیده بود، عروس درست قبل از مراسم در محراب مرده بودند. نه تای آخرم که زن هایش زنده بودند، ولی لرد کارونت را رهاکرده و به خانه پدری شان برگشته بودند. تنها یک نفر برایش باقی مانده بود!
لردکاورنت که حسابی داغ کرده بود گفت:
- آرنیکا لیانا اندریاس خودت می‌دونی و عمه ات!
ایرما تکانی به سرش داد چشمانش را به حالت بامزه گرداند و گفت:
- منم می‌دونم شما و مادر بزرگ لیندا، پدربزرگ گلم!
لیندا کارونت که صدای کلکل این دخترک سرکش و همسرش را شنید و از کالسکه پیاده شد به سمت آن‌ها رفت، لرد کارونت بی خبر از همسرش که داشت به او نزدیک می‌شد گفت:
- من رو نترسون اونو رام کردم بچه!
که با پیچش گوشش صدای فریادش بلند شد و لیندا با صدای معترض گونه گفت:
- داشتید می فرمودید عالیجناب کی رو رام کردید؟!
که دوباره صدای خنده اهل کاروان بلند شد، لیندا گفت:
- آنلی زودتر سوار شو برو که اون داره میاد!
ایرما از خوشحالی گونه مادربزرگش را بوسید و به سرعت سوار دایروولفش شد و به تاخت رفت،کارونت تنها بیچاره ماند و همسری که باصورت برافروخته نگاهش می‌کرد و قطع باز باید منت کشی می‌کرد.
لرد و لیدی کارونت سالها بود که صاحب بچه نبودند و ایرما مانند نوه شان دوست داشتند و ایرما پدر و مادربزرگ صدایشان می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #5
مارتین اندریاس از اسب ابلق‌ش پیاده شد و به عادت این چند ساله که پیدا کرده بود نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه از گوشه یاکناری ایرمای آتش پاره‌اش به او حمله کند، تا نشان دهد که چه خوب اصول رزم را از آریا یادگرفته است، یا روی شانه هایش بپرد.
وقتی دید که خبری از او نیست نفس راحتی کشید، و به سمت ورودی اینتریا رفت. شهری که حال مرکز و پایتخت شمال بود و الاریسا اندریاس بر آن سرزمین وسیع و یخی حکم می‌راند.
در طول گذر زمان از پسرک جوان هفده، هجده ساله به مردی چهل ساله و باکوله باری از تجربه مبدل گشته بود و موهایش زودتر از هم سن و سال‌هایش سفیدشده بودند و حال بیشتر به آرسن ها شباهت داشت تا مارتین اندریاسی که بود!
مردم اینتریا با دیدن مرد تنومندی که لباس سیاهرنگی پوشیده کنار می‌رفتند و باشوق به قهرمانی که در نبرد زندگی نجاتشان داده بود نگاه می‌کردند و سرشان را به نشانه‌ی احترام خم می‌کردند.
دخترک کوچکی که به مت نزدیک شد و ردایش را کشید مارتین به عقب بازگشت و خم شد تا هم قد دخترک شود، دخترک با خجالت زیبا سبدی را که رویش را پوشانده بود را جلو مارتین گرفت و گفت:
-برای شما!
مارتین پارچه را از روی سبد برداشت و بادیدن رزهای آبی زمستانی خشکش زد، جان از دخترک پرسید:
- دوشیزه جوان این سبدگل رو کی بهت داد؟
دخترک سرش را کج کرد و گفت:
- یه بانوی جوان و گفت توی سرداب منتظرتون هستش!
مارتین با لبخند از دخترک تشکر کرد و به سمت سردابه قصر رفت جایی که آرامگاه تمام اندریاس‌ها بود.در بزرگ و آهنی را بازکرد و باصدای بلندی گفت:
- وروجک، کار توه! بیا بیرون لیا باتوام!
دوباره دخترش را صدا زد ولی جواب دریافت نکرد و به سمت مقبره مادرش رفت تا آنلی پیدا کند مارتین تمام مسیر را گشت تا نشانه‌ای از ایرما پیدا کند. ولی کسی را پیدا نکرد.
مقابل مقبره مادرش ایستاد و با دیدن تاج گلی که از گل های زرآبی زمستان روی سر مجسمه مادرش بود خشکش زد گل‌ها درست همانند همان هایی بود که او درسبد داشت!
مارتین با شگفتی و چشمانی که نم گرفته بود دستش را روی گونه سرد و بی جان مجسمه مادرش گذاشت و گفت:
- پس تو بودی مادر؟!
بی توجه به محیط اطرافش روی زانو هایش نشست و در حالی که حلقه گلی در دستش بود شروع به گریستن کرد. آنلی به سرعت از روی گرگ پایین پرید و بی توجه به مردمانی که به او نگاه می‌کردند به سمت سرداب رفت. در باز کرد بادیدن حال و هوای پدرش از مقبره بیرون آمد. مت از مقبره بیرون و آمد و با تعجب دید که ایرما کنار نشسته و دارد یک سری خطوط درهم و برهم روی زمین می‌کشد گفت:
- لیا
آنلی با خوشحالی از جایش پرید و گونه مت را بوسید و او را در آغوش کشید و گفت:
- تولدت مبارک پیرمرد!
مت سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- فکر کردم آدم شدی بچه؟ ولی هنوزم همونی!
آنلی از آغوش مت بیرون آمد و چشمکی زد و گفت:
- معلومه من دختر گرگ ام ، هیچ وقت آدم نمشم!
مت سمت آنلی خیز برداشت تا ادبش کند که دخترک زودتر فهمید و جاخالی داد و به سرعت نور از دیوار کنار در سرداب بالا رفت و روی دیوارنشست، مت دستش را به نشانه تهدید بالابرد و گفت:
- از اونجا که پایین میای اون وقت من میدونم و تو؟!
آنلی هینی کشید و بر دستش بر درپشت دست دیگرش زد:
- تهدید، اونم من یعنی آرشیدوسش شمال جرمه!
نچ نچی کرد و از آن الان بالا تعظیمی به پادشاه آن‌سوی دیوار کرد و روی دیوار بعدی پرید و از نظر جان ناپدیدشد.
- مت!
مت با شناختن صدای خواهرش به عقب برگشت و با اعتراض گفت:
- بهت توله گرگ دادم تا آدمش کنی و به جاش سردسته گرگ‌ها تحویل گرفتم آریانا اندریاس!
آریانا خز خاکستری رنگش تکانی داد و گفت"
- عاقبت گرگ زاد گرگ شود گرچه با آدمیان بزرگ شود!
- حتما اینم یکی دیگه از اصطلاحاتی که از سرزمین های دور یادگرفتی!
- آره از یه ناخدا که اهل قاره جنوبی و اهل کشوری به نام پرشیا بود یادگرفتم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #6
مت مکثی کرد و با دقت به خواهرش نگاه کرد از آخرین دیدارشان چهار سال می‌گذشت،آریاناکه مکث برادرش را دیدگفت:
- چیه اینقدر پیر شدم پیرمرد؟!
مت با چشمان گرد شده از شنیدن تکه کلام آنلی از زبان آریانا گفت:
- خدا خودش به خیر بکنه از دست شماها!
آریانا بازوی برادرش را گرفت کشان کشان به سمت تالار برد تا به دیدن الاریسا بروند، که با دیدن دوتا موجود اولیه به سمتشان می‌آیند خشک‌شان زد.
لیانا بی‌خیال‌تر از همیشه در باغ نیایش روی تنه درختی نشسته بود و در نی سفید یشمی اش می دمید و بارش دانه برف که گویی با نوای او می‌رقصیدند نگاه می‌کرد که انگار چیزی او را وادار به سکوت کرد.چشمانش را از درد جانکاهی که وجودش را گرفت بست و چیزی رادید که تا حالا ندیده بود.
باران پاییزی آرام برجانش نفوذ می‌کرد و حس سرمای ناب و دلچسب تمام وجودش را در برگرفته بود و باد لابه‌لای گیسوان نقره‌ای رنگش می‌رقصید، نوای چنگ غمگینی که ترانه دلتنگی و حس گس نومیدی را می‌داد شنید، مردجوانی که روی به دریا که از غروب خورشید گلگون شده بود روی دیواره مرمری حفاظ نشسته بود و باتمام وجودش می‌نواخت چشمانی خونینی که آتش درآنها می‌رقصید، دربرابر دیدگان یخی او بود و نوای چنگ بی وقفه می آمد. دستش را سمت چنگ برد تا بتواند چنگ را بگیرد که ناگهان غرش موجودی که حالاندیده بودو سمفونی چنگ را قطع کرد. موجود عجیب و غریب چشمانی مانند مرد جوان داشت به همان سوزانی که وجودت را به آتش می‌کشاند، به او خیره شده بود و چیزی را زمزمه کرد که ناگهان باتکانی که دستش خورد، از آن بیداری رویاگون بیرون آمد و بادیدن دستی که روی شانه‌اش بود برگشت:
- کجایی بچه؟!
آنلی نفس عمیقی کشید و از روی درخت پایین پرید و گفت:
- همین جام داداشی!
آرنائیل گوش خواهرش را کشید:
- باز چی آتشی می‌سوزندی که عمیق تو فکرش بودی؟
آرنائیل به برادرش که 6سال از او بزرگ‌تر بود نگاهی انداخت بالابلند با سینه‌ای ستبر و فراخ که گیسوان طلایی- نقره‌ای آنها را آراسته کرده بود و چشمانی ارغوانی که کم هواخواه و کشته مرده نداشت، دریک کلام زیبا بود مانند مادرش با همان نگاه مهربان!
بعد مقایسه ای با خودش کرد و با تاسف گفت:
- آتشی نمی‌سوزندم، فقط تاسف می‌خوردم چرا تو شدی پری من شدم کوتوله!
آرنائیل موهای خواهرکش رابه هم ریخت و گفت:
- توهم قشنگی ولی در حد یک کو..
که با دیدن صورت سرخ و ابروان گره خورده خواهرش دوتا پا داشت چندتای دیگر قرض کرد و گریخت می‌دانست اگر گیر خواهرش بیفتد کارش تمام است. آرنائیل هراسان مثل خرگوشی که از دست شیر فرار می‌کرد و خواهرش به دنبالش بود با تمام توان می‌دوید ولی مگر آنلی ول کن ماجرا بود، گویی آنلی قسم خورده است که امشب آرنائیل را راهی آن دنیا بکند. آرنائیل با دیدن پدر و عمه‌ش با سمت آنها تغییر مسیر داد و پشت پدرش پنهان شد. آنلی که این صحنه را دید از سرعتش کم کرد و به سمت دیگری رفت چون می‌دانست اگر ماجرا بیخ پیدا کند مجبور است دوباره سرکلاس آداب معاشرت مادام سرنگینت بنشیند.
اصلا حوصله اصول تربیتی که از نظر بانو الاریسا بسیار مهم بود را نداشت، به نظرش این اصول فقط فخر فروشی بود وبس!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #7
مت مبهوت از دیدارپسرش که پشت او پنهان گرفته بود گفت:
- آرن این جا چیکار می کنی؟
آرن که اوضاع آرام دید و خیالش از رفتن آنلی راحت شده بود از پناهگاهش بیرون آمد و گفت:
- اومدم دیدن آن تو که نمی‌ذاری ببینمش!
- خودت که دلیلش رو می دونی کسی نباید متوجه حضور تو بشه؛ نمیخوام دیگه کسی رو از دست بدم!
آرن سرش را پایین انداخت و گفت:
- میدونم ولی کسی من رو جز آن و عمه آریانا ندیده!
مت دستش را دور گردن آرن کردو گفت:
- رفیق خل خودمی.
آریاناکه تا آن لحظه سکوت کرده بود و در آرامش به گفتگوی این پدر و پسر گوش می داد تبسم کنان گفت:
- بهتر بریم تالار اصلی الاریسا منتظره!
با چشم گفتن مت هر سه نفر به سمت تالار اصلی رفتند تا به دیدار بانوی اندریا برسند. الاریسا روی تخت پادشاهی تکیه زده بود و تاج ساده
بی خبر از ماجرایی که برای همیشه زندگی آن ها را تغییر خواهد. به قول شعار همیشگی اندریاس ها زمستان در راه است. این بار زمستانی به مراتب سهمگین تر از همیشه خواهد آمد!
*******************
در رقص بی نهایت زمستانی در انتهای کوهستانی نفرین شده گلی می روید که بدان تارسایا گفته می‌شود، طبق اسطوره های کهن آرندل این گل از خون آخرین شهبانوی یخی که گناهی به جزءعاشقی نداشت به وجود آمده است
و خاندان اندریاس این گل را بعنوان نمادی از پایداری یخ و زمستان می دانند و نخستین آرشیدوک ایلای آن را به عنوان نماد پرچم خاندانش قرار داده است.
(تاریخ کهن، نوشته کنت هانتل )​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #8
فصل دوم:
دیدار گرگ و اژدها
...............................................................
صدای ساز و آواز تمام کوچه های شهر را پر کرده بود و مردم در همه جا به شادی و پایکوبی پرداخته بودند. و می توانستی صدای ساز را از همه جا بشنویی. در حین شادی و پایکوبی مسافری غربیه که شنل سیاهرنگی او پوشانده بود و صورتش را بقابی سیاهرنگ پنهان کرده بود بی صدا ازبین جمعیت می گذشت. به گونه ای نمی‌توانستی حتی متوجه حضور آن شخص بشوی.
مسافر نگاهی به مقصدش کرد و با دیدن نوشته دوشیزه دلیر لبخندی برلبانش شکل گرفت؛ وارد مهمانخانه شد و روی صندلی در گوشه ای نیمه تاریک نشست و آن چیزی را که حمل می‌کرد روی میز گذاشت. پیشخدمت مهمانخانه که مرد کهن سالی بود به سمت غربیه رفت و گفت:
- چی میخوای
غربیه با لهجه اندریایی اش گفت:
- یه لیوان دوترایا با صیزو!
پیشخدمت روی صندلی روبه روی مسافر نشست و گفت:
- این سفارش شما گرونه ها
چشم پیشخدمت بادیدن سکه های طلای وستروسی که غریبه روی میزگذاشت درخشیدو گفت:
- تجارت خونه واتیناس در انتهای خیابان وستنرن، اونجا کسی هست که به شما رو به اژدها معرفی کنه!
غریبه کیسه پول را روی میز گذاشت و از آنجا خارج شد، پیشخدمت کیسه پول را برداشت و به سمت پیشخوان رفت تا در اتاق مخفی اش سکه ها بشمارد.
در تجارت خانه والریا مردی که لباس جنگی برتن داشت روی صندلی نشسته بود؛ و عبور و مرور مردم را زیر نظر داشت و بادیدن غربیه که صورتش را پوشانده بود از جایش بلند شد تا به غربیه اخطار بدهد که نباید شمشیرش را به داخل آورد به غربیه نزدیک شد و گفت:
- چی‌میخوای؟
غربیه شنلش را به کناری زد و دوتا شمشیر کوتاهی که به پاهایش بسته شده بود و چندسکه طلا به مرد نگهبان داد و گفت:
- برای ملاقات با بانوت اومدم!
مرد در حال که سکه طلا را در دندانش می‌فشرد گفت:
- طبقه دوم، آخرین اتاق سمت چپ!
غربیه سری به معنای تشکر تکان داد و به سمت پلکانی که طبقه‌ها را به یکدیگر متصل می‌کرد رفت. از پله ها بالا رفت. تجارتخانه دو طبقه بود و طبقه دوم به سبک معماری مردمان وستروس ساخته شده و بود، غربیه به سمت در آخرین اتاق رفت و ضربه ای به در زد و صدای محکم و زنانه ای گفت:
- بیا داخل
غربیه وارد اتاقی شد که یک طرف آن به سمت بالکنی بود که به دریا می رسد و طرف دیگرش هم زنی جوان روی صندلی و پشت میزی که از جنس چوب های ماهون سیاه بود. نشسته بود.
غربیه کلاه شنلش را برداشت گفت:
- می‌خوام پسر اژدها رو ببینم!
زن درحالی که موهایش رادر دستش می‌چرخاند و با ناز گفت:
- دیدنش برات خرج داره پسر جون؟!
غریبه لبخند آرامش بخشی و زد و شمشیرش را کشید و آن را زیری گلوی زن گذاشت و گفت:
- به ازای جونت معامله خوبی میشه؟!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #9
زن با دیدن نقش روی دایروولف روی شمشیر گفت:
- واقعا، برادر زاده آریانا هستی میشه چهره‌ت رو نشون بدی!
دخترک نقاب را از چهره اش بر داشت و کلاه شنل را به عقب کشید با این کارش موهای خرمایی رنگش که روی شانه هایش می‌رسید بیرون ریخته شد و با چشمان سبز رنگش به زن خیره شد!
زن تاجر با لبخندی گفت:
- این چشم ها می‌تونیه باعث سقوط شهرهای زیادی بشه!
زن از جایش بلند شد و دستی روی شانه دختر روبه رویش زد و گفت:
- اسم واقعیت چیه؟
- آرنیکا لیانا اندریاس!
- از دیدارت خوشحالم نیکا! فقط این که دختری رو به کسی نگی!
- برای چی؟
- وصف ملکه گرگ‌ها تا این جا رسیده و خواهان زیادی‌ام داره، اگه متوجه‌ات بشن دیگه جات‌ امن نیست!
نیکا چشمانش را به حالت بامزه ای گرداند و گفت:
- توف به توش!
صدای خنده میرا بلند شد و آنقدر خندید که مجبور شد روی صندلی کنار نیکا بنشیند، نیکا لبخندی آرامش بخش زد.
میرا در حالی که اشک هایی که از شدت خنده بیرون ریخته بودند پاک می کرد گفت:
- الان می‌برمت به جایی که اون هستش تو خودت رو به عنوان سر نیک اندرسون از ماورن معرفی می کنم!
- راستی با چیزی سر اون دایروولف‌ها رو بپوشون!
- باشه همین‌کار رو می‌کنم!
- از دیدنت خوشحال شدم میرا والریاین!
میرا دست نیکا نه دیگر نیک دین را گرفت و گفت:
- خوش اومدی!
آرنیکا لیانا اندریاس نقاب و شنلش را دوباره پوشید و همراه میرا والرین به سمت جایی که اژدها بود رفتند، طبق اخباری که از جاسوسان آریانا اندریاس داشت برایانئیل آرسن
و بیانکا خواهر دوقلویش اینجا هستند فرزندان ورانر ارسن و کنیزکی به نام جایارا که از خدمه منزل وکیل وایلینرز!
در خیابان ها کودکان گرسنه و فقیر این شعر زمزمه می‌کردند:
« اینجا هرکی حرف بزنه میمیره
اخه اینجاست نوه شاه دیوونه
شمشیر می‌کشه همه می‌دونند
که پسر اژدها اونا رو می‌کشه!
پسراژدها پسر یه شاهه
اما مادرش کنیز و گدایه»
نیک با دقت این شعر راشنیدبا خود گفت:
- چقدر بد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

لیانا رادمهر

رمانیکی جذاب
کاربر ثابت
شناسه کاربر
786
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
69
نوشته‌ها
447
راه‌حل‌ها
17
پسندها
1,754
امتیازها
248
محل سکونت
ایران

  • #10
هیاهوی و فریادی مردانی که از شوق مبارزه و صدای برخورد شمشیرها به پا خواسته بود هر لحظه بلند و بلند تر می‌شد و صداهایی که مبارزان را تشویق می‌کرد تا سرحد مرگ بایکدیگر بجنگند فضای را مهیج تر کرده بود.
نیکا مبهوت از این همه هیاهو خشکش زده بود که با صدای میرا به خودش آمد:
- دنبالم بیا!
نیکا به دنبال میرا وارد راهرویی شد که به جایگاه مهمانان خاص می‌رسید رفت و با دیدن آن میدان بزرگ و با عظمت خشکش زد. میدان مسابقه به شکل دایره وار ساخته شده بود آن هم از جنس سنگ مرمر سفید و سکو هایی نیز برای تماشاگران ساخته شده بود و مجسمه هایی نیز از اسطوره ها و اربابان افسانه ای مردمان شهرهای آزاد نیز روی دیواره بلند میدان مبارزه ساخته شده بود.
هنوز می توانستی خون بردگانی که در این میدان جانشان را از دست داده بودند راببینی. نیکا چشم از میدان گرفت و به میرا گفت:
- اینجا کجاست بانوی میرا؟!
میرا روی تختی که مثل تخت سلطنتی بود نشست و با لحنی که پر از ترس بود گفت:
- کشتارگاه دشمنان اژدهای سیاه!
با به صدا در آمدن شیپور بزرگی که روی یکی از سکوهای میدان مبارزه قرار داشت؛ همه چیز ساکت شد حتی دیگر صدای شمشیرها نیز نمی‌آمد. مبارزان جنگشان را متوقف کرده بودند. نیکا از دوری سیاهی بزرگی را دید که به میدان نزدیک می‌شد. با گذشت هر لحظه آن سیاهی نزدیک و نزدیک تر می‌شد که می توانستی آن موجود سیاه و وهم انگیز بینی که بال های بزرگش را در هوا می رقصاند. همه را به تحیر می‌انداخت.
با نزدیک تر شدن آن موجود سیاه باد قدرتمندی شروع به وزش کرد به طوری که پرچم قرمزی که عکس اسب بالداری داشت را به اهتزاز درآورد. آن چیز چندباری دور میدان نبرد چرخی زد و بعد روی زمین نشست، نیکا شور عجیبی را در خود احساس کرد گویی که آتشی بزرگ تمام جانش را می‌سوزاند، اژدها سرش را به طرف جایگاهی که آنها بودند آورد و میرا با ترسی دستانش را روی هم قرار داد و تعظیمی کرد، اژدها صدای خرناس مانندی در آورد و در چشمان نیکا خیره شده، انگار داشت تمام وجود نیکا را می‌کاوید. گویی منتظر چیزی بود. نیکا به نشانه تعظیم سرش را کمی خم کرد؛ اژدها پلک هایش را باز و بسته کرد و به عقب برگشت، میرا که شاهد این رفتارها بود گفت:
- تو دیگه کی‌ هستی؟!
نیکا متحیر از این حرف میرا گفت:
- برای چی؟!
- اگه کس دیگه‌ای بود تا حالا خاکستر می‌شد
- چی خاکستر؟!
نیکا در دل خدا رو شکر کرد که سر عقل آمده و تعظیم کرد و گرنه تبدیل به کپه‌ای از خاکستر می‌شد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین