زمزمه کردم.
- من چی کار کردم.
دور و اطرافم پر بود از مردههایی که حالا محاصرهم کرده بودند و نقش زامبی از گور برخاسته رو بازی میکردن. تعدادشون اون قدری زیاد بود که قابل شمارش نبود و نیمی از آن ها به سمت شهر راهی شده بودند؛ زامبیهایی که گوشتی به تنشون نداشتند و بوی تعفنشون همه جا رو پر کرده بود. پدرم میگفت این قدرت، یک نوع میراث ارزشمنده که از صاحبش به فرزند بزرگش انتقال پیدا میکنه و به خاطر همینه که خواهر و برادرام از این قدرت، بهرهای نبردن. یادمه زمانی که ازش دربارهی چگونگی پیدایش و کسب این قدرت سوال کرده بودم، جواب داد؛ معامله. قدرتی که از معامله با دنیای زیرین به دست اومده بود و به نظرم جز خرابکاری، تا به حال فایدهای واسم نداشته. آفتاب سوزانی بود و آسمون هیچ ابری داخلش پیدا
نمیشد. با حرکت سایههایی که به طرفم میاومدن، خیره به مردههای متحرکی شدم که قصد حمله و تکه تکه کردنم رو داشتند. دوباره به یاد حرفهای پدرم افتادم.
- با این قدرت، توانایی تسخیر و یا کنترل و هر روحی رو چه زنده و چه مرده داری؛ میتونی هر کسی رو که خواستی به زندگی برگردونی از جمله خودت.
با توجه به حرفهای پدرم، این تنها گوشهای تواناییهام توی این قدرت بود. با نزدیکتر شدنشون، تنها با یک بشکن، از هفت نفری توی یک قدمی من ایستاده بودن، جز لاشههای گندیده و تکه تکه که روی زمین پخش شده بودند، چیزی باقی نمونده بود. دستی به موهای بلند قهوهای تیرهم کشیدم و گرد و خاکی که روی لباسم نشسته بود رو با پشت دستم، تکون دادم. به کل، اون زامبیهایی که وارد شهر شده بودند رو فراموش کرده بودم؛ انگار دایره افکارم فقط به همین قبرستون خلاصه میشد؛ قبرستونی سالهای سال در منطقهای دور افتاده که هیچ کس اطافش ساکن نبود و تنها همدمش، همین مردهها و چند درختی بود که کنارش رشد کرده بودند. در یک لحظه به این فکر کردم چی میشه اگه این مردههایی که الآن هیچ چیزی به جز گوشت گندیده و بوی گند تعفن نیستند، به زندگی برگردند. این فکر هنوز لحظهای از ذهنم نگذشته بود که با اتفاقی به طرز باور نکردنی رخ داد؛ قدرت ایستادگی و باور رو از من گرفت. مردههایی که تا لحظاتی پیش، هیچ شباهتی با یک انسان نداشتند؛ حالا داشتند جون میگرفتند و ذره ذره گوشت به تنشان برمیگشت و روشون پوست میگرفت.