#پارت٨
از آن طرف سارا به کوچهی داغون خود با چند تا نایلون در دست عبور میکند و هر چند ثانیه آنها را به زمین میگذارد و دستان خودش را به سمت دهان خود میبرد و با نفسش گرمشان میکند و دوباره به راه خود ادامه میدهد؛ سارا در فکر و خیالهای خود فرو میرود آنها چند وقتی هست به این محلی داغون نقل مکان کردهاند آنهم بخاطر ورشگستی پدر سارا مجبور به این کار شدند.
به سر کوچه که رسید چشمش به مغازه ترهبار میخورد و آن جوانی که از معصومه، دختری که تو این چند وقت با سارا صمیمی شده و شنیده است برادر صاحب مغازه است. کمی به چهره آن دقیقتر میشود، چشمانی به سیاهی شب و موهای به زغالی پر کلاغ و آن ته ریش که به صورتش جذابیت داده است، سارا کمی سر خود را به چب و راست تکان میدهد و با خودش میگوید:
- از کی تا حالا چشمچرون شدی سارا؟!
و به راه خود ادامه میدهد.
بعد از رسیدن به خانه زود خریدهای خود را به مادرش میدهد و میرود آماده شود، یک شومیز گلبهی که به درخواست مونا که لباس هایشان ست باشد میپوشد و شلوار جین مشکی، کمی آرایش میکند تا از این بی روحی صورتش بیرون بیاید، کارش که تمام شد به سمت تـ*ـخت زوار در رفتش به راه میوفتت و مینشیند و منتظر مونا میماند.
پوفی میکشد و به ترکهای نداشتهی دیوار اتاقش نگاه میکند و زیر لـ*ـب غرغر میکند:
- پس چرا نمیاد.
گوشی خودش را بر روی تـ*ـخت چنگ میزند و شماره مونا را میگیرد بعد از چند بوق مونا با لحن حرصی جواب میدهد:
- بله سارا.
سارا تعجب زده یک تای آبرویش را بالا میدهد و حق به جانب میگوید:
- من به تویی گلابی چی بگم آخه؟! یک ساعته اینجا منو کاشتی دختر.
- شرمنده سارا تو ترافیک گیر کردم قول میدم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم.
اما سارا بیخبر از همه جا با لودگی «باشهی»میگوید و تلفن را قطع میکند.
اون نمیداند بهترین دوستش در بهترین روز عمرش تصادف کرده است.
***
عصبانی موهای پریشان خودش را در شال فرو میبرد و دستمالی از جیب خود بیرون میآورد و به پیشانی خود که با برخورد به فرمان ماشین زخمی شده است میکشد تا مانع از خون بشود.
- ببین خانم من هواسم جمع بود شما خطا اومدی.
مونا پوست لـ*ـب خود را که بر اثر عصبانیت بود میجوید و به پسر رو به رویی خود نگاه میکرد و در ذهن میگوید:
- آخه مردک چلغوز من کجا خطا اومدم؟! شیطونه میگه بزن فکشرو بیار پایین.
سعی داشت عصبانیت خود را کنترل کند بنابراین دندان قرچهای آمد و گفت:
- اگه من خطا اومدم شما چرا اینقدر سرعتت بالا بود؟ ببین چی به روزه ماشینم آوردی.
مهدی همان فردی که با مونا تصادف کرده است پشیمان لـ*ـب میزند:
- خانم وا بده دیگه بابا من کارم گیره باید هر چه زودتر به قرارم برسم.
مونا به پرویی پسرک پوزخندی میزند و با خونسردی میگوید:
- نوچ باید پلیس بیاد تکلیف مارو روشن کنه من خسارت ماشینمرو میخوام.
مهدی دستی به مو های کوتاه خود میکشد و در ذهن میگوید «عجب غلطی کردم خدا».
و میرود توی ماشین خود و مشغول کاری میشود.
مونا که احساس میکند جوان میخواهد فرار کند با صدای بلند میگوید:
- کجا داری میری؟ فکر فرار به سرت نزنهها وگرنه کلترو بیخ تا بیخ میبرم.
و بعد با خود میگوید:
- تو به ریشه نداشته بابات میخندی بخوای همچین غلطی بکنی.
مهدی که از این وضعیت ممکن حسابی کفری شده بود کارت خود و شناسنامه خودش را رو به مونا میگیرد و میگوید:
- خانم اینهارو بگیر و بزار من برم بعدش زنگ بزن به همین شماره توی کارت اینم شناسناممه که فکر نکنی میخوام فرار کنم.
مونا که چهره برزخی پسرک را دید و اطمینان پیدا کرد واقعا دیرش شده است قبول کرد.