. . .

در دست اقدام رمان طلعت وفاداری | مبینا ر. ی

تالار تایپ رمان

اسم رمان : طلعت وفاداری
نویسنده : مبینا ر. ی
ناظر: @poone20
ژانر رمان : عاشقانه، تراژدی
خلاصه : گویا وفاداری وجودت، مانند طلعتی رخشان در ذهنم رخنه کرده است! از زمانی که نور وجودت را حس نمی‌کنم، دنیایم تیره‌ای به طعم درد شده رفیق جانانم! کاش بدانی، بدون تو وجود من هم بی دلیل است! رفیق جانانم، حتی بدون حضور گرمایش‌ بخشت؛ طلعت وفاداری ماندگار است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #11
#پارت٨

از آن طرف سارا به کوچه‌ی داغون خود با چند تا نایلون در دست عبور می‌کند و هر چند ثانیه آن‌ها را به زمین می‌گذارد و دستان خودش را به سمت دهان خود می‌برد و با نفسش گرمشان می‌کند و دوباره به راه خود ادامه می‌دهد؛ سارا در فکر و خیال‌های خود فرو می‌رود آن‌ها چند وقتی هست به این محلی داغون نقل مکان کرده‌اند آن‌هم بخاطر ورشگستی پدر سارا مجبور به این کار شدند.
به سر کوچه که رسید چشمش به مغازه تره‌بار می‌خورد و آن جوانی که از معصومه، دختری که تو این چند وقت با سارا صمیمی شده و شنیده است برادر صاحب مغازه است. کمی به چهره آن دقیق‌تر می‌شود، چشمانی به سیاهی شب و موهای به زغالی پر کلاغ و آن ته ریش که به صورتش جذابیت داده است، سارا کمی سر خود را به چب و راست تکان می‌دهد و با خودش می‌گوید:
- از کی تا حالا چشم‌چرون شدی سارا؟!
و به راه خود ادامه می‌دهد.
بعد از رسیدن به خانه زود خرید‌های خود را به مادرش می‌دهد و می‌رود آماده شود، یک شومیز گل‌بهی که به درخواست مونا که لباس هایشان ست باشد می‌پوشد و شلوار جین مشکی، کمی آرایش می‌کند تا از این بی روحی صورتش بیرون بیاید، کارش که تمام شد به سمت تـ*ـخت زوار در رفتش به راه میوفتت و می‌نشیند و منتظر مونا می‌ماند.
پوفی می‌کشد و به ترک‌های نداشته‌ی دیوار اتاقش نگاه می‌کند و زیر لـ*ـب غرغر می‌کند:
- پس چرا نمیاد.
گوشی خودش را بر روی تـ*ـخت چنگ می‌زند و شماره مونا را می‌گیرد بعد از چند بوق مونا با لحن حرصی جواب می‌دهد:
- بله سارا.
سارا تعجب زده یک تای آبرویش را بالا می‌دهد و حق به جانب می‌گوید:
- من به تویی گلابی چی بگم آخه؟! یک ساعته اینجا منو کاشتی دختر.
- شرمنده سارا تو ترافیک گیر کردم قول میدم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم.
اما سارا بی‌خبر از همه جا با لودگی «باشه‌ی»می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند.
اون نمی‌داند بهترین دوستش در بهترین روز عمرش تصادف کرده است.
***
عصبانی موهای پریشان خودش‌ را در شال فرو می‌برد و دستمالی از جیب خود بیرون می‌آورد و به پیشانی خود که با برخورد به فرمان ماشین زخمی شده است می‌کشد تا مانع از خون بشود.
- ببین خانم من هواسم جمع بود شما خطا اومدی.
مونا پوست لـ*ـب خود را که بر اثر عصبانیت بود می‌جوید و به پسر رو به رویی خود نگاه می‌کرد و در ذهن می‌گوید:
- آخه مردک چلغوز من کجا خطا اومدم؟! شیطونه میگه بزن فکش‌رو بیار پایین.
سعی داشت عصبانیت خود را کنترل کند بنابراین دندان قرچه‌ای آمد و گفت:
- اگه من خطا اومدم شما چرا اینقدر سرعتت بالا بود؟ ببین چی به روزه ماشینم آوردی.
مهدی همان فردی که با مونا تصادف کرده است پشیمان لـ*ـب می‌زند:
- خانم وا بده دیگه بابا من کارم گیره باید هر چه زودتر به قرارم برسم.
مونا به پرویی پسرک پوزخندی می‌زند و با خونسردی می‌گوید:
- نوچ باید پلیس بیاد تکلیف مارو روشن کنه من خسارت‌ ماشینم‌رو می‌خوام.
مهدی دستی به مو های کوتاه خود می‌کشد و در ذهن می‌گوید «عجب غلطی کردم خدا».
و می‌رود توی ماشین خود و مشغول‌ کاری می‌شود.
مونا که احساس می‌کند جوان می‌خواهد فرار کند با صدای بلند می‌گوید:
- کجا داری میری؟ فکر فرار به سرت نزنه‌ها وگرنه کلت‌رو بیخ تا بیخ می‌برم.
و بعد با خود می‌گوید:
- تو به ریشه نداشته بابات می‌خندی بخوای همچین غلطی بکنی.
مهدی که از این وضعیت ممکن حسابی کفری شده بود کارت خود و شناسنامه خودش را رو به مونا می‌گیرد و می‌گوید:
- خانم این‌هارو بگیر و بزار من برم بعدش زنگ بزن به همین شماره توی کارت اینم شناسناممه که فکر نکنی می‌خوام فرار کنم.
مونا که چهره برزخی پسرک را دید و اطمینان پیدا کرد واقعا دیرش شده است قبول کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #12
#پارت٩
بعد از اتفاقات اخیر، مونا با حرص سوار بر ماشین خود به سمت خانه‌ مونا حرکت می‌کند و در دل خود خدا خدا می‌کند که راهی برای فرار از سمج بازی‌های سارا یافت کند.
بعد از اندکی خود را رو‌ به‌روی خانه‌ سارا دید؛ با احتیاط از ماشین پیاده شد و نگاهی به ماشین نازنینش کرد و دوباره مسبب این کار را به زیر فحش کشاند، و به سمت خانه به راه افتاد با چند بار ضربه به در خانه‌، صدای مادر سارا را شنید و مونا کلافه دستی به موهاش کشید و در حالی که سنگ جلوی پایش را به جلو پرت می‌کرد گفت « منم خاله جان » چهره‌ شکسته‌ی مریم خاتون‌رو دید؛ مونا با لبخند و با صدای بلند که دست کم از فریاد نبود گفت:
- سلام بر مریم خاتون چطوری شما!؟
مادر سارا با مهربانی دستی به دامن پر چینش کشید و جواب داد:
- خوبم دخترم بیا تو عزیزم.
- سارا کجاست خاله؟!
- توی اتاقشه دخترم.
هر دو وارد خانه شدن؛ مونا نگاهی به خانه‌ای نقلی آن‌ها کرد و در دل گفت « هرچند کوچک‌ است، ولی به قول پدرم که می‌گوید؛ خانه را به آرامشش بنگر، نه به بزرگیش » آنقدر غرق در افکار خود بود که متوجه نشد رو به‌روی اتاق سارا است؛ بدون هیچ درنگی دستگیره بی رنگ و روی در را فشرد و وارد اتاق شد و با سارایی که چشم‌هایش چهارتا شده است، رو‌ به رو شد، کم کم سارا از حالت بهت زده‌ی خود بیرون آمد و اخم گشود و آماده حمله به مونا بود.
مونا که دید اوضاع خیلی توفانی است زودتر از سارا شروع به حرف زدن کرد:
- ببین سارا جونم می‌دونم الان مثل ببر وحشی آماده حمله کردن به منِ بینوای، ولی بدون زود تصمیم نگیر، از ما گفتن بود؛ حالا این گوی و این میدان!
سارا که انتظار این بلبل زبان های مونا را داشت بدون تغییر حالتش با غضب به مونا خیره شد و لب زد:
- چی بهت بگم!
- هیچی قربونت برم.
مونا نگاهی به اطراف اتاق کرد و به ساده بودن آن لبخندی گشود.
سارا که از آن لبخند برداشت بدی کرده بود پوف کلافه‌ی کشید و با خود گفت بهتر است امروز را بی‌خیال بحث کردن شوند و حال خوبشان را خراب نکنند :
- خیلی خوب بهتره زودتر بریم خرید.
- آه قربون رفیق چیز فهمم بشم من، بگاز بریم گلابی.
سارا از لحن صبحت مونا لبخندی زد و بعد از برداشتن کیفش همراه با مونا از اتاق بیرون رفتند.
بعد از یک گردش و خرید کردن لوازم تولد، با تصمیم مونا به ستم یک کافی شاپ حرکت کردند.
داخل کافی شاپ که شدن مونا ناگهان چشم‌های خود را بست و عطر و رایحه قهوه را که در بدو ورود به استقبالش آمده بود را با تمام وجود وارد ریه خود کرد؛ سارا از این حالت مونا پقی زد زیر خنده که توجه مونا را به خود جلب کرد.
مونا یک پشت چشم آمد و به طرف میزی که در کنار پنجره بود حرکت کردند و بعد از سفارش کیک و قهوه درباره تزئینات تولدت گرمه صبحت بودند؛ بعد از آوردن سفارشات مونا به خوردن مشغول شد و سارا به شيشه‌ای که بخار گرفته بود نگاه می‌کرد و بارانی که دیگر مجالی برای ناودانی نمی‌گذاشت تا سکوت اختیار کند.
***
وارد خانه شدند و بعد از سلام کردند خود را به اتاق سارا رساندن و به خرید های خود نگاه کردند و سر مستانه لبخند می‌زدند.
مونا خود را بر روی تخت انداخت و بلند گفت:
- آخیش!
سارا همان‌طور که به طرف مونا می‌رفت گفت:
- نکنه کوه کندی؟!
مونا پشت چشمی آمد و جواب داد:
- اگه دلت برای کتک زدن های من تنگ شده بنده هیچ حرفی ندارم.
سارا پوکر نگاهش کرد و با دست محکم به پشت سرش زد و لبخندی به رویش پاشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #13
#پارت١٠

تمام آن شب با تمام خوش بودنش گذشت و فقط خاطره‌آن به جا ماند مونا با تمام وجودش خوشحال بود که توانسته بهترین دوستش‌ را در بهترین شب عمرش شاد کند.
او یاد گرفت که باید از تک تک لحظات لذت برد و دلخوشی‌های شاد کوچیک را زیبا رقم زد‌؛ تا بعد‌ها با مرور آنها، خاطره‌ای زیبا به یاد داشته باشه.
اما همیشه شادی نیست گاهی اوقات برای این‌که چرخ زندگی بچرخد باید پستی و بلندی‌های زیادی را تجربه کرد و گاهی غم!
***
قطره اشکی از کنار چشم مونا غلتید و صورتش را به حصار گرفت.
خانم حیدری که متوجه حال بد مونا شده بود نزدیکش شد و دست او را به دست خودش گرفت و فشرد.
- می‌دونی مونا! خاطرات انسان از همون لحظه‌ای که به دنیا میاد در ذهنش ثبت میشه، گاهی به شکل تصاویر و صدا‌ها و گاهی احساس‌های گوناگون ثبت و ذخیره می‌شن. و این خاطراتی که تو در ذهنت ضبط کردی، خاطراتیه که در زندگی آینده‌ی تو تأثيرات متفاوتی میذاره و به شکل رفتار‌هایی متفاوت در زندگیت نمود پیدا می‌کنه.
اگر تو در ذهنت خاطرات بدی داری و هر روز این خاطرات‌‌رو به صورت واضح و شفاف می‌بینی، باید بگم که تو دوباره این خاطرات‌رو زندگی می‌کنی.
مونا از حرف‌های خانم حیدری به شگفت آمده بود و تأثیری نه چندان زیاد در خود حس می‌کرد.
- خوب مونا جان برای امروز کافیه بهتره استراحت کنی.
و بعد به در خروج اشاره کرد و دوباره گفت:
- اگر زحمتی نیست مائده جان‌رو هم صدا بزن دخترم.
و لبخندی به روی مونا پاشید.
مونا از جای خود بلند شد و به سمت در به راه افتاد و زیر لب تشکری کرد.
در آن زمان مائده با منشی گرم صحبت بود و متوجه مونا نشده بود؛ مونا به صورت نمایشی گلوی خود را صاف کرد تا آن دو را متوجه خود کند، مائده بلافاصله سر خود را بلند کرد و مونا را دید و لبخندی زد :
- تموم شد آبجی؟
مونا به تمدید مائده لبخندی زد و گفت:
- اره، خانم حیدری کارت داشت؛ برو من بیرون منتظرتم.
مائده سری به نشونه‌ تایید تکان داد و به سوی اتاق خانم حیدری به راه افتاد.
چند ضربه به در زد و بعد از اجازه خانم حیدری وارد اتاق شد و دوباره سلامی نثار چهره آن کرد.
بعد سلام کردن‌ِ خانم حیدری با دست اشاره کرد که بر روی صندلی بنشیند تا بحث را شروع کند.
- خوب مائده اومدن به اینجا به این دلیلیه که می‌خوام درباره وضعیت مونا جدی باهات حرف بزنم.
مائده کمی دلهره گرفت ولی بر خود مسلط شد و اجازه داد که خانم حیدری شروع کند.
- باید بگم که مونا خاطرات تلخ خود‌ رو در ذهن دوباره تجربه میکنه یعنی اینکه همه مواردی که باعث آزارش شده رو دوباره می‌بینه و همه صدا‌های اون خاطره‌رو دوباره می‌شنوه به همین صورت می‌تونه خاطرات خوب و شیرین گذشته را مثل گذشته در ذهن خود مرور کنه و شادی و لذت آن خاطرات را دوباره تجربه کنه.
مائده با دقت تمام حرف‌های خانم حیدری را گوش کرد سپس گفت:
- امیدی به بازگشت مونا به زندگی فعلیش هست.
خانم حیدری لبخندی زد و گفت:
- چرا که نه! فقط از هرچه خاطره بد که در ذهنش هست دورش کن.
مائده تشکری کرد و بعد از خداحافظی با مونا از آنجا دور شد.
در راه هیچ حرفی بین مائده و مونا زده نشد.
 
آخرین ویرایش:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #14
#پارت١١

وارد خانه شدند؛ مونا بدون هیچ حرفی به اتاقش پناه برد.
از آن طرف مائده از وضعیت موجود اندوهگین بود و هرگونه تلنگر باعث بر شکستن سد اشکش‌هایش می‌‌شد.
سکوت نشان بر این بود که هیچکس در خانه نیست؛ مائده سر تکان داد تا افکار خود را کنار بزند و به سمت اتاق خود به راه افتاد.
***
« مونا »
دنبال گوشیم بودم که اون طرف اتاق دیدمش، آروم لب زدم:
- تو این‌جا چکار می‌کنی؟!
خم شدم و گوشی‌رو چنگ زدم و روی تخت نشستم و مشغول دیدن فیلم‌ها شدم تا افکار‌های مضخرفی که در ذهنم می‌چرخید‌ رو دور کنم.
یهو یک لایه کمرنگی دوباره جلوی چشم‌هام ظاهر شد.
« آروم آروم قدم بر می‌دارم و به تخت سارا که غرق خواب بود نزدیک می‌شم از فکر شومی که تو سرم بود لبخندم کش اومد و به ترکیب سمی که درس کرده بودم از جمله آب اسفناج، چند تا بال مگس، آب هویچ کپک زده بود نگاهی انداختم، یه‌کم فکر کردم و با خودم آروم گفتم:
- یک چیزی کم داره!
بعد بلافاصله تف کردم تو محلولم و به سمت سارا به راه افتادم و با یک دستم فرو کردم تو کاسه و مالیدم به صورت سارا چندشم شد و چند بار ممکن بود بالا بیارم ولی؛ به این‌که چقدر قراره بخندم فکر کردم و کارم‌رو به اتمام رسوندم.
دست‌هام‌رو شستم و روی صندلی کنار تخت سارا نشستم و منتظر شدم بیدار بشه‌؛ بعد از چند مین سارا با وحشت بیدار شد و با من که رو به روش بودم مواجه شد. اول هیچ واکنشی نشون نداد ولی بعد صورتش‌رو چرخوند و به آیینه جلوی تخت زل زد. همین‌جوری به خودش نگاه می‌کرد و هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌داد یهو از کاری که کردم پشیمون شدم و عمش‌رو لعنت کردم.
چیه؟ نکنه انتظار داشتین خودم‌رو لعنت کنم! نوچ نوچ.
به سمتش رفتم و تکونش دادم ولی هیچ حرفی نمی‌زد:
- یاخدا! با من حرف بزن سارا جونم یک چیزی بگو.
ولی هیچ حرفی نمی‌زد.
- یا حضرت ایوب، غلط خوردم، خدایا یک کاری کن این‌دفعه‌ رو بخیر بگذرون دیگه دست تو دماغم نمی‌کنم.
سارا به خودش اومد و منو هول داد اون طرف و مثل یوزپلنگ دیوید سمت دستشویی اتاقش و همین‌جوری فریاد می‌کشید و جد و اموات خودش و من‌رو مورد عنایت قرار می‌داد؛ قبر خودم‌رو باید بکنم آروم زمزمه کردم:
- برای شادی روح مرحوم، جوان ناکام مونا رادمهر، رحم الله من یقرأ الفاتحه مع الصلوات.
سارا بیرون میاد و به سمتم هجوم میاره پا به فرار می‌زارم و با لودگی ادامه میدم:
- الهم صل علی محمد... .
که امون نمیده و همچین با دست میزنه پشت کلم که جد بزرگوارم‌رو جلو چشمم دیدم :
- این چه کوفتی بود مالیدی بهم؟!
- ماسک صورت عزیزم بده به فکرتم؟
و بعد پشت سرم‌رو دست کشیدم و ادامه دادم :
- بشکنه دستت سارا چه ضربه دستی داری لامصب. »
به روبه روم زل زدم و لبخندم کش اومد
روی تخت دراز کشیدم و یک اهنگ پلی کردم.
آهای صدای بارون؛ دقیقه های بی جون
بهش بگید؛ یادم نمیره تمومِ لحظه هامون.
آهای صدای دریا؛ دلای سنگ و تنها!
بهش بگید بیاد، که دلم نمی‌رسه به فردا
با تو؛ روبراهم.
بعدِ تو؛ نگاهم مریضه.
عشقِ منی.
برگرد؛ نذار دیگه اشکام بریزه
حتی با همین درد؛ دیوونگی‌هام کم نمیشه!
دیوونه‌ی شبگرد.
بیا دیگه واسه همیشه.
پنجره؛ باز منم و این حالتِ دلگیرِ هوات.
خاطره ساز! کجایی که کشته دلموُ؛ خاطره‌هات؟!
چیزی نگو! همه چی‌رو می‌شنوم؛ از جفتِ چشات.
چیزی نپرس!
دو، سه روزه، بد گره زدی بغضموُ به صدات.
« راغب »
 
آخرین ویرایش:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #15
#پارت۱۲
شب شده بود و مائده فکر بر این بود که چطور با امیر سر حرف زدن را باز کند؛ خیلی آرام به سوی اتاق امیر به راه افتاد و بعد از یک نفس عمیق چند ضربه به در زد و منتظر جواب امیر شد.
- بفرمایید.
وارد اتاق شد و در را آرام بست و به سوی امیر که روی تخت نشسته بود رفت؛ با کمی من‌من کردن شروع به حرف زدن کرد.
-‌ سلام خوبی؟!
امیر مبهوت به صورتِ مائده خیره شد و به آرامی پاسخ داد.
- ممنون خوبم... ببینم تو حالت خوبه؟
مائده بلافاصله جواب داد.
- نه اصلا خوب نیستم امیر؛ امروز که به دیدن خانم رحیمی رفتم از وضعیت مونا زیاد راضی نبود و گفت که باید مونا رو از هر خاطره‌ی بدی که هست دور کنیم و من نظرم ... .
امیر بدون معطلی در ادامه حرف مائده پاسخ داد.
- چخبرته دختر یکم زبون به دهن بگیر ببینم چی میگی آخه.
مائده که از حرکت امیر جا خورده بود کمی خندید و گفت:
- بنظرم بهتره دوباره اکیپ راه بندازی تا مونا از این حال و هوا بیاد بیرون برادر من!
امیر به فکر فرو رفت و بعد از اندکی جواب داد:
- اوکی ولی کجا ؟
- همون کافه‌ی هميشگي خوبه.
- باشه هماهنگی بقیه با من، مونا با تو فندق!
مائده با لبخند محوی حرف امیر را تأیید کرد و از اتاق زد بیرون تا با مونا هماهنگ کند.
***
«مونا »
صدای نم‌نم باران خواب رو از چشم‌هام گرفته بود؛ هر کاری کردم نتونستم چشم‌های منتظرم را با خواب همراه کنم؛ از جایم بلند شدم و آرام، آرام به سمت پنچره رو به حیاط حرکت کردم پنچره رو باز کردم و نگاه‌هم رو به بیرون دادم ؛ صدای چک،چک باران نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد چشم‌هایم رو بستم و نفس عمیق کشیدم ؛ فضا از بوی باران پر شده بود.
ناگهان در اتاق به صدا در آمد. بدون تغییر حالتم گفتم:
- بیاد تو!
صدای سر حال مائده که آمد به سمتش چرخیدم و با لبخند جواب سلامش را دادم، مائده به آرامی به سمتم آمد و گفت:
- حال و احوال چطوره؟
- چیه نکنه دکتری.
خندید و جواب داد:
- این حرفا دیگه قدیمی شده مونا خانم.
پکر نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ مائده راه گلویش را باز کرد و ادامه داد:
- مونا نظرت با یکم خوش گذرونی چیه؟
- باز چه خوابی برام دیدی؟
- عه آبجی واقعا که.
تلخ خندیدم و در ادامه گفتم:
- باشه حالا بقیه‌ش بگو.
مائده پشت چشمی نازک آمد و گفت:
- دوباره اکیپ رو راه انداختم و قراره امشب بریم یکم دور‌دور امیر هم هست و تو هیچ حقی برای مخالفت نداری؛ تمام بچه ها هستن چه زیاد چه کم به هر حال سر ساعت هفت آماده‌ای.
نفس عمیقی کشید وادامه داد.
- خوب من رفتم دیگه فعلا.
مات و مبهوت به رفتن مائده بودم و از این که دوباره اکیپ دور هم جمع شده بود کمی خوشحال بودم برای تغییر وضع موجود بدک نبود.
تصمیم گرفتم اول یک حمام برم به سمت کمد لباس‌ها رفتم و اول یک دست لباس برداشتم و پیش به سوی حمام راه افتادم؛ بعد از دقیقا نیم ربعی بیرون اومدم و جلوی آیینه به خودم خیره شدم .
- چیه دوباره داری به خوشگلی‌هات نگاه می‌کنی!
بعد از پایان حرف‌‌ش هر‌هر شروع به خندیدن کرد مونا با حرص پنهاني جواب داد:
- خندیدیم سارا خانم هه.
- خوب حالا چی فکرت‌رو مشغول کرده خانم راد.
مونا با کلافه‌گی پاسخ داد:
- خودت که بهتر میدونی باز‌هم سر این‌که من برم آرایشگری یاد بگیرم جـ×ر و بحث کردیم.
- وا بده مونا به جـ×ر و بحث‌ش نمی‌صرفه رفیق!
مونا خندای حرصی سر داد و گفت:
- تو که نمی‌دونی بزرگ‌ترین لذت در زندگی انجام کاری که دیگران از انجام دادنش تورو منع می‌کنند! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
137
پسندها
1,295
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #16
#پارت۱۳

لبخند بی‌جونی زدم و سعی کردم با آماده شدن، خودم‌ را سرگرم کنم. خیلی ساده آماده شدم و فقط یک برق لب زدم؛ روی تخت نشستم و منتظر مائده شدم تا صدایم کند. بعد از ربعی از ساعت، مائده بدون مقدمه وارد اتاق شد و گفت:
- پایین منتظرت می‌مونم.
با حیرت به رفتنش نگاه کردم و خیلی فوری کیف دستی کوچکم را برداشتم و به راه افتادم.
- سلام علیکم مونا خانم گل گلاب.
- سلام امیرخان؛ حال احوال جناب چطوره؟!
- از احوال‌پرسی‌های مکرر شما؛ یک نفسی میاد و میره.
در عین صحبت منو و امیر؛ مائده بدون معطلی جواب میده:
- خیلی خوب بابا دیرمون شد همه منتظرن.
من و امیر حرف مائده را تأیید کردیم و بدون مکث به راه افتادیم.
بعد از مدت کوتاهی به کافه رسیدیم بدون حرفی پیاده شدم و منتظر شدم امیر و مائده هم پیاده بشن؛ با هم به سمت کافه رفتیم.
این کافه با وجود سادگی‌اش سخت من‌را غرق خاطراتی می‌کند که فراموش شدنش کار سختی‌ست؛ به سمت میزی که در بیرون محوطه‌ کافه بود به راه افتادیم. صدای خنده‌ها و بحث بچه‌ها کل حیاط کافه را گرفته بود. پشت یک نیمکت بلند چوبی مشغول بازی بودند؛ نزدیک‌تر شدیم و اولین کسی که ما را دید پریسا دختر عمه‌ی بازیگوشم بود بلافاصله از جایش برخاست و رو به من با لبخند گفت:
- سلام بر زیبای خفته.
به تبعید از پریسا با لبخند محوی جواب دادم:
- سلام‌ زیبای خفته بر تو باد پرنسس!
پریسا خندید و با امیر و مائده هم احوال‌پرسی کرد؛در همین حال توجه بقیه به ما جلب‌ شد و تک‌تک در حال سلام رد و بدل کردن شدند؛ شاید اگر دانیال اعتراض نمی‌کرد این احوال‌ پرسی‌های که هیچ به مذاقم خوش نیامده بود تا دقایقی طول می‌کشید‌.
بعد از نشستن پشت میز هرکس به آرامی با دیگری در حال حرف زدن شدن و من با شگفتي به دیدن بچه‌ها خودم را سرگرم کردم؛ اول با دقت به تغییرات پریسا پرداختم آخه همین چند وقت پیش از مامان شنیدم با رضا هم دانشگاهی‌اش که درست دوست مشترک‌مان هست نامزد کرده! بعد از پریسا با فضولی به مبینا و متینه دو قلوهایی که همیشه در حال بحث کردند بودن نگاه کردم و به این فکر کردم که یک آدم چطور می‌تواند با گذشت یک سال این همه تغییر کند و منی که یک سال هست دوست‌هایم را ندیدم باید چیز‌های جدیدی را ببینم و اینقدر تعجب کنم. به‌ دنبال این‌ها بهاره و معصومه را هم در بین جمع می‌بینم و بیشتر فردی به چشمم می‌خورد که با وجود غریبه بودنش، بد‌جور آشناست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین