. . .

در دست اقدام رمان طلعت وفاداری | مبینا ر. ی

تالار تایپ رمان

اسم رمان : طلعت وفاداری
نویسنده : مبینا ر. ی
ناظر: @poone20
ژانر رمان : عاشقانه، تراژدی
خلاصه : گویا وفاداری وجودت، مانند طلعتی رخشان در ذهنم رخنه کرده است! از زمانی که نور وجودت را حس نمی‌کنم، دنیایم تیره‌ای به طعم درد شده رفیق جانانم! کاش بدانی، بدون تو وجود من هم بی دلیل است! رفیق جانانم، حتی بدون حضور گرمایش‌ بخشت؛ طلعت وفاداری ماندگار است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
956
پسندها
7,574
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #3
مقدمه :
با تمام مداد رنگی‌های دنیا به هر زبانی که بدانی یا ندانی! خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام تنها یک جمله برایت خواهم نوشت:
دوستت دارم بهترین دوست دنیا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #4
#پارت١
برای بار هزارم به عکس داخل قاب نگاهی انداختم؛ درست دو سال پیش که با سارا رفته بودیم شمال کنار دریا یه عکس یادگاری گرفتیم؛ خیلی خوش گذشت.
جلوی چشم‌هام رو تاری از اشک گرفت نمی‌دونم چرا؛ ولی بازم اجازه‌ای از جانب من ندارن تا جاری بشن.
نگاهی به عکس انداختم؛ به دختری با موهای مثل موج‌های دریا چشم‌های وحشی داشت بهم لبخند میزد.
قاب عکس رو با دستمالی که کنار میز بود؛برداشتم و آروم دستمال کشیدم.
دوباره صدای مائده از بیرون اتاق به گوشم خورد:
-کجای مونا چند دفعه باید صدات کنم بیای بیرون؛ بیا دیگه خواهر گلم.
و کفری جوری که من بشنوم ادامه داد:
- مامان، بنظرت بهتر نیست این گل دخترت رو ببری به یه روان شناس!؟ هوف!
- هیس، ساکت شو مائده نمی‌بینی...!
دیگه اجازه ندادم به حرفاشون ادامه بدن از کارهای که می‌کنند عصبانی میشم؛ همشون رفتار هاشون عوض شده؛ مهربون شدن بی‌حد، توجه‌های بی‌خودی، از نگاه‌های که وقتی من رو می‌بینن یک غمی که تو این دوماه اصلا نفهمیدم برای چی و چه کسی هست.
به کارم ادامه دادم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- من غذا نمی‌خورم لطفا دیگه صدام نکنین.
یه لحظه سرم درد خفیفی گرفت و عکس روی میز افتاد سرم رو با دست‌هام محکم گرفتم و فشار می‌دادم یهو یه صدای به گوشم خورد:
- سارا بس کن خیس آب شدم مگه بچه شدی آخه.
با هر دو دستم شقیقه‌هام رو ماساژ دادم؛ یک قرص از کیفم که آويز بود کنار میز برداشتم و خوردم؛ عکس رو برداشتم خداروشکر نشکسته بود.
کارم تموم شد خیلی منظم سرجاش قرار دادم.
حوصلم سر اومده بود کفری چنگی به موهام زدم و گوشی رو از روی تـ*ـخت برداشتم و به دنبال شماره سارا گشتم؛ اها پیداش کردم.
برای سومین بار زنگ زدم به سارا؛ ولی خاموش بود! یعنی چی شده.
دوباره یک تصویر مبهم مثل فیلم زود از جلوی چشمام گذشت.
***
- ببین سارا برای هچکس مهم نیست تو چجوری شب‌ها رو صبح می‌کنی! پس بزار هرکی هرچی دلش می‌خواد پشت سرت بگه!
سارا به طرف آینه اتاقش رفت دست‌هایش رو به سمت شالش برد و با بغض گفت:
- می‌دونم؛ مونا لطفا تمومش کن.
***
چشمام رو برای بار چندم باز و بسته کردم یک بغضی به گلوم چنگ میزد خیلی دوست داشتم جیغ بکشم و صداش بزنم! دیگه طاقتم برید و با توان قدرتی که از خودم سراغ داشتم جیغ فرا بنفشی کشیدم و سارا رو صدا کردم:
- سارا!
و طولی نکشید چشم‌هام تو این دو ماه بارانی از اشک شدن.

"مائده"
با مامان گرم صبحت کردن بودیم و گهگاهی به وضعیت مونا با جدیت بحث می کردیم؛ تو این مدت مونا خیلی تو خودشه، مثل مونای قدیم نیست؛ دیگه شیطون و آزار دهنده نبود؛کم حرف شده،کمتر می‌بینم که لبخند روی لـ*ـب هاش باشه هرچند! لبخندی هم که می‌زنه از روی تظاهره! هرکاری کردیم تا از این وضعیت بیاد بیرون و اون اتفاق نحس رو فراموش کنه؛اما شدنی نبود حتی به بهترین مشاوره‌هام سر زدیم؛ ولی دریغ از یک تغییر کوچیک خیلی دلم براش تنگ شده بود؛ همون مونای که سر به سر همه می‌ذاشت حتی باوجود ناراحت بودنش همه رو با کارهاش می‌خندون.
در حال فکر کردن بودم که یک صدای خیلی وحشتناک به گوشم خورد؛ اون صدای مونا بود که با صدای خیلی بلند سارا رو صدا میزد؛مامان چای که در دست داشت رو گذاشت و با گفتن یا ابوالفضل با سرعت به سمت اتاق مونا که در طبقه دوم بود حرکت کرد؛ منم بلافاصله از رفتن مامان از شوک در اومدم و به طرف اتاق مونا با بدو حرکت کردم.
وارد اتاق شدیم مونا به طور خیلی وجیهی رو تـ*ـخت به سمت دیوار تکیه کرده بود و موهاش رو با دست گرفته و زار میزد
یک آن چشم‌هام با دیدن وضعیت مونا خیس شد و گلوله‌های اشک به گونه‌ها سرازیر شدن.
مامان مونا رو ساکت کرد طولی نکشید؛ با وجود آرامش بخش‌های که مامان بخوردش داد چشم‌هاش گرم شد و خیلی زود خوابش برد؛ رفتم و یک گوشه از تـ*ـخت نشستم، دست‌هام رو نوازشگر به موهای پر کلاغیش کشیدم؛ و به صورت صاف و سبزه زیباش نگاهی انداختم، چشمم به مژهای بلندش که شبیه به مامان بود افتاد، رنگ چشم‌های مونا مشکی که با من و نازنین که سبز و ترکیبی از عسلی بود فرق داشت، دستم رو به سمت زخم و کبودی روی صورتش بردم و نوازشش کردم.
نگاهی به مامان که سرش رو روی تـ*ـخت گذاشته بود خبر از خواب بودنش رو می‌داد.
راه افتادم و پتو رو انداختم روی مامان؛ اما مامان یهو از خواب پرید و آروم گفت:
- مونا.
دستم‌هام رو بالا بردم به نشونه این‌که آروم باشه:
- هیس! فدات شم چیزی نیس مونا همین جاست و خوابیده.
مامان دست‌هاش رو به چشم‌هاش برد و مالید بعدم خطاب به من گفت:
- بریم بهتره استراحت کنه.
با تاکید حرف مامان از اتاق بیرون رفتیم؛ شب شده بود و خبر از اومدن بقیه اعضای خانواده رو می‌داد گفتن من همانا و به صدا در اومدنِ اِف اف همانا با سرعت به طرف زنگ رفتم:
- بله!
صدای امیر با شیطنت به گوشم خورد:
- باز کن که سرورت اومده خواهر!
- به به خود شیفته، مگه خودتت کلید نداری که مزاحم ملت میشی هان؟!
- هاها بازش کن تا حسابت رو نرسیدم!
- عه این‌جوریاس؟ بازش نمی‌کنم تا زیر پات ماکارونی در بیاد آقا.
آقاش رو کشیدم و بعد به طرف آشپزخونه حرکت کردم؛که به مامان در آماده کردنه شام کمک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #5
#پارت٢

"مونا"
با درد سرم کم کم چشم هام رو باز کردم دست راستم رو به صورتم کشیدم و از تـ*ـخت پاشدم؛ اما یه لحظه سرم گیج خورد که باعث شد دوباره بخوابم؛ از بیرون سر صدای امیر و مائده خونه رو پر کرده بود.
سعی کردم که پاشم؛ با احتیاط از تـ*ـخت اومدم پایین و به سمت آیینه حرکت کردم.
وقتی خودم رو دیدم از شکل و قیافه خودم حالم بد شد؛ موهای ژولیده و صورت بی حال؛بدون معطلی برس رو بردا‌شتم و موهای فرم رو شونه زدم بعد به طرف دستشویی اتاقم راه افتادم بعد از شستن دست و صورتم یک لباس خونه طوسی و شلوار ستش پوشیدم.
به اتاقم نگاهی انداختم که با رنگ‌های خاکستری و مشکی دیزاین شده بود و عکس‌های که با اسرار من مامان بزرگشون کرده بود؛ دوتا عکس تکی و چند تا عکس با اندازه‌های مختلف از من و سارا و همچنین دریا زده شده بود به سارا نگاهی انداختم چقدر خوشحال بود خیلی دلم براش تنگ شده بود حتما باید فردا برم به دیدنش.
به طرف در اتاقم هجوم بردم و با اشتیاق از پله ها سر خوردم؛ ناگهان امیر که به دنبال مائده بود وایستاد و به من نگاهی انداخت بدون هیچ درنگی به طرفش رفتم و بـ*ـغلش کردم و یک بـ*ـو*سه‌ای به گونه هاش زدم:
- سلام داداشی گلم احوال شریف چطوره؟
امیر با تعجب بهم نگاهی انداخت و با لکنت جواب داد:
- سل... سلام وروجک.
به طرز حرف زدنش خندیدم و همین‌جور که به طرف آشپزخونه حرکت می‌کردم گفتم:
- چیه؟! نکنه آدم ندیدی؟
- آدمی که یه شبه ١٨٠درجه تعقیر کنه نه ندیدم!
به مائده که کنار در آشپزخونه بود نگاهی انداختم:
- منظورت چیه امیر؟!
و بعد با دست راستم لپ‌های سفید مائده رو کشیدم و لـ*ـب زدم:
- چطوری تو؟
و وارد آشپزخونه شدم مامان و بابا گرم صبحت کردن بودن آروم آروم به طرف بابا حرکت کردم و به مامان طوری که بابا نشنوه اشاره کردم که چیزی نگه؛ با هر دو دستم چشم‌های عسلی رنگ بابا رو گرفتم.
بابا فورا دست‌هاش رو روی دست‌های من گذاشت و گفت:
- مائده این بچه بازیا چیه دختر!؟ بزرگ شدی دیگه بردار دستت رو.
بهم برخورد من رو با مائده اشتباه گرفته بود با دلخوری جواب دادم:
- من مائده نیستم آقاي رادمهر!
و رفتم روی یکی از صندلی‌ها نشستم و یک پرتقال از میوه خوری که بالای میز بود برداشتم و پوست کندم بدون هیچ نگاهی به بابا و مامان.
چیزی نگذشت که بابا گفت:
- فدات شم مونا خودتی دختر نازم؟
بدون هیچ تغییری به صورتم در جواب حرف بابا گفتم:
- نه مائدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
- چیه؟! نکنه دختر بابا باهام قهره هان؟
- شما این‌جوری فکر کن.
یک دونه از پرتقالم رو به سمت دهنم بردم تا بخورم؛ ولی بابا به طور اتفاقی از دستم قاپید و یه آن خوردش.
اعتنائی نکردم و یکی دیگه رو برداشتم که دوباره بابا از دستم گرفت و با یه حرکت خوردش.
کفری گفتم:
- عه این چه کاریه آخه بابا؟
- تا دختر بابا باهم آشتی کنه. حالا هم یک بـ*ـو*س، از اون بـ*ـو*س‌های مخصوست رد کن بیاد زود!
حرکتی نکردم که بابا بعد از مکثی کوتاه دوباره گفت‌:
- د بجنب دیگه فسقلی.
با هیجان به طرف بابا رفتم و یک بـ*ـو*سه‌ای حوالی گونه‌هاش کردم.
صدای مائده و امیر توجه همه رو به خودشون جلب کرد:
- چه پدر دختری دل میدن و غلوه می‌گیرن.
و در ادامه حرف امیر مائده گفت:
- والا ماهم آدمیم ها؟
بابا از روی صندلی پاشد و به طرف هر دوشون رفت و صورت هر دوشون رو بـ*ـو*سید.
بلاخره بعد از یک ساعت که با دلقک بازی های امیر و مائده خندیدم رو به بابا گفتم:
- میگم بابا میشه بریم بیرون شام بخوریم.
مامان با دلخوری گفت:
- آخه من شا....؟
بابا دست راستش رو بالا آورد و نزاشت ادامه حرفش رو مامان بزنه:
- اشکالی نداره همگی آماده بشین می‌ریم بیرون.
ذوق زده دست‌هام رو به هم کوبیدم بعد از تشکر از بابا به طرف اتاقم راه افتادم تا آماده شم.
خیلی خوشحال بودم بلاخره بعد از چند روز تو خونه موندن بیرون رفتن حسابی می‌چسبید.

"بابا"
با کتایون در حال صبحت کردن بودیم در موضوع مونا که یک لحظه صدای بچه‌ها بلند شد.
با صدای نسبتأ بلندی همراه با تعجب پرسیدم:
- چخبره بچه‌ها؟!
مائده با بدو همین‌جور که نفس نفس می‌کشید؛ وارد شد یک دستش رو به صندلی گذاشت و نفس زنان گفت:
- تقصیر امیره بهش بگین...!
با اومدنِ امیر ادامه حرف مائده نصفه موند:
- عه ببین تروخدا! من یک ساعت پشت در بودم مگه در رو باز می کرد؛ ور پریده اگه شما نمی‌اومدی من رو تا صبح پشت در نگه می‌داشت.
مائده زبونش رو در اورد به سمت امیر و دوباره با بدو از آشپزخونه زد بیرون.
در حال چایی خوردن بودم که یهو دستی جلوی چشم‌هام رو گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #6
#پارت٣
با لحنی ملایم و تأسف باری گفتم:
- مائده این بچه بازیا چیه دختر!؟ بزرگ شدی دیگه بردار دستت رو.
یهو بر خلاف تصوراتم صدای مونا رو از پشتم شنیدم که دلخور جواب داد:
- من مائده نیستم آقای رادمهر!
و از کنارم گذشت و روی یکی از صندلی‌های میز نشست و یک پرتقال برداشت و درحال پوست کندن شد.
از رفتارهای مونا خیلی تعجب کردم یه نگاهی به کتایون که مثل من اون هم تعجب بار به من نگاه می‌کرد سرم رو به نشونه این‌جا چخبره حرکت دادم؟ که ظاهرا کتایون هم نمی‌دونست.
- فدات شم مونا خودتی دختر نازم؟
بدون هیچ تغییری به صورتش در جواب حرف من گفت:
- نه مائدم.
خوشحال تر از این نمی‌شد امشب باشم.
مونا حالش خیلی خوب بود یا این‌که تظاهر می کرد! ذهنم رو درگیر کرده بود؛ ولی بازم ممنونم بابت این حالش از خدا.
خلاصه بعد از آماده شدن؛ همگی راهی یه رستوران خوب شدیم.
تصمیم گرفتیم همه با یک ماشین بریم؛ تو راه بودیم که یک دفعه.
"مونا"
تو ماشین نشسته بودم و به مناظر دید می‌زدم، که سارا رو یک گوشه از خیابون دیدم که روی یک جدول نشسته و با چشمان گریون من رو نگاه می‌کنه.
با فریاد و تعجب به بابا گفتم:
- بابا، توروخدا نگه دار!
بابا با ترس جواب داد:
- چی شده مونا؟
- توروخدا نگه دار ماشین رو؛ سارا تنها نشسته یک گوشه داره گریه می‌کنه من باید برم پیشش، برگرد! ببین یکم عقب‌تر برو می‌بینیش.
بعد زدم زیر گریه؛ اون دوست منه تا وقتیم من زندم نباید تنها یک جا باشه اصلا مجوزه گریه کردن رو نداره تا زمانی که من زندام اشک تو چشم‌هاش نباید ببینم.
مائده و امیر سعی در آروم کردنِ من رو داشتن؛ ولی اون‌ها حال من رو نمی فهمیدن؛ بابا ماشین رو یک جا نگه داشت و بطری آبی به دستم داد.
مامان با نگرانی رو به باباگفت:
- مهدی بچم داره از دست میره تورو به امام رضا یکاری کن.
و بعد زد زیر گریه! مامان من نباید گریه کنه چرا بخاطر من داره خودش رو نابود می‌کنه؛ لعنت به من، لعنت به گریه‌های که همدمه درد‌هام شده؛ مهمون شب‌های تنهایم شده، شب‌های که هر ثانیش برام حکم یک اعدامی رو داره.
رفتم پیش مامان و جلوش زانو زدم و با تمام غمی که از خودم سراغ نداشتم گفتم:
- فدات شم مامانی چرا داری گریه می‌کنی، چرا باید این دو تیله مشکی بارونی از اشک شه؟! من خوبم گریه نکن دیگه باشه؟
مامان آروم شد و بعد سرم رو بـ*ـو*سیِ از رنگ امید زد.
برگشتیم خونه؛ مامان من رو برد اتاقم و بسمت تختم برد و خوابوندم، بعد با یک شب بخیر من رو با اتاق همانند یک زندان تنها گذاشت.
گوشیم رو برداشتم و آهنگی مثال حالم پلی کردم:
دلم گرفته‌ای رفیق لبریز بغضم این روزا
هیشکی نمی‌فهمه منو خستم از این حال و هوا.
دلم گرفته‌ای رفیق جا موندم انگار از همه.
از حال این روزام برات هر چی بگم بازم کمه.
کاشکی منم شبیه تو کم می‌شدم از روزگار.
واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار؟!
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم.
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم
دلم گرفته‌ای رفیق.
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم.
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم.
کسی به جز تو این روزا حال منو نمی‌دونه.
بگو کدوم جاده منو به شهر تو می‌رسونه
دلم گرفته‌ای رفیق دنیا بیمارت شده
همدم این روزای بد عکس رو دیوارت شده.
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم.
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم.
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم.

"گرشا رضایی"
کم کم چشم‌هام توسط آرام‌بخش گرم شد و دوباره خوابی که آخرش بیدار شدنه و بس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #7
#پارت۴
"مائده"
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و توی فکر بودیم که چرا حاله مونا صد و هشتاد درجه فرق کرد اصلا قابل درک نبود! امیر کفری از این وضعیت ممکن گفت:
- بنظرم باید یه فکر اساسی بکنیم! حالش خیلی بدتر از قبل شده.
بابا با نشونه تایید سرش رو تکون داد و در جواب امیر گفت:
- اره باید یکاری کنیم؛ اما نمی‌دونم چکار مغزم بیشتر از این نمی‌کشه.
- بهتر نیست از یک مشاوره وقت بگیریم؟!
مامان با بغض در جواب حرف من گفت:
- نمیشه خودت که می‌دونی چند مشاوره بردیمش؛ ولی فایده‌ای نداره.
ادامه دادم:
- این فرق داره من به کارش صد درصد اعتماد دارم و مطمعنم عمل می‌کنه.
بابا دستی به موهای مشکیش که لایه های از لاخ‌های سفید دیده می‌شد کشید و گفت:
- خوب ایشون کیه که اعتماد دختر من رو به خودش جلب کرده؟!
- خانم سپیده حیدری.
مامان تعجب زده گفت:
- مامانِ بهاره؟ چرا به فکر خودم نرسید.
امیر بهت زده فقط داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد.
خندم گرفت؛ اما زود جمش کردم:
- خانم حیدری مامان دوست من بهاره هستش، یکی از بهترین مشاوره‌های که من می‌شناسم.
-دبه کارش اطمینان داری؟
- اره بابا طرف کارشناسی داره.
بابا به طرف اتاق خودش به راه افتاد و گفت:
- پس خوبه فردا یک وقت بگیر مونا رو ببریم پیشش.
- چشم.

"دانای کل"

آخ ای خدا! تا کی باید این درد رو تحمل کنم؛ تا کی؟!
این زمزمه‌های یک غم دیدس، کسی که بهترین رفیق، بهترین همدم و از همه مهم‌تر نزدیک تر از خواهر رو از دست داده.
مونا روی تـ*ـخت خود نشسته بود و دو دست ظريف خود را بهم گره زده بود و در فکر بود که کی چند سال پیر تر شده که تا کی این وضعیت ادامه داره‌. ناگهان در اتاقش به آرامی به صدا در آمد و مونا رو از افکار خود بیرون آورد؛ لبان خوش فرمش رو خیس کرد و جواب داد:
- بفرمایید!
امیر معمولی و با یک لبخند وارد شد و با خوش رویی جواب داد:
- به صبحت بخیر آبجی گلم خوب خوابیدی فسقلی؟
مونا لبخند محوی زد:
- سلام صبح توام بخیر.
به طرف تختش رفت و کنارش نشست:
- پاشو پاشو تنبل یک آبی به دست و صورتت بزن؛ بعد بیا کارت دارم.
با بی‌میلی به سمت دستشویی اتاقش به راه افتاد؛ بعد از ده دقیقه بیرون اومد و به سمت امیر حرکت کرد:
- خوب من سرتا پا به گوشم.
لبخندی زد و ادامه داد:
- ببین مونا چیزی که می‌خوام بگم شاید عصبانیت کنه؛ اما ما هرکاری کنیم برای بهتر شدنِ حالِ خودته باشه خواهری! پس قول بده ناراحت نشی و انجامش بدی.
تعجب بار گفت:
- یعنی چی؟!
- دوست مائده، بهاره رو یادته؟
یکم مکث کرد بعد جواب داد:
- اوم! اره دختر خوشگله‌ای هم بود.
بعد به طور تعجب ادامه داد:
- چیه؟ نکنه می‌خوای ازدواج کنی ما خبر نداریم؟! بعدم من چرا عصبانی بشم اتفاقا...!
اجازه‌ای به ادامه‌ی حرفش نداد با کمی عصبانیت ساختگی گفت:
-چی میگی مونا؟ نخیرم اصلا این‌جوری نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #8
#پارت۵
کفری ادامه داد:
- پس چیه؟! چرا رک‌ و راست حرفت‌ رو نمی‌زنی.
نمی‌دونست چی باید بگه؛ این روزا امیر همانند تمام کسان دیگه از این اتفاق رنج می‌برد!
نمی‌دونست چرا به او پیشنهاد این کار رو دادن، شاید بخاطر این‌که اون و مونا با وجود این‌که سه سال تفاوت سنی دارن؛ اما خیلی جور بودن باهم:
- ازت می‌خوام چند جلسه بری پیش مامان بهاره.
تعجب زده فقط به صورتش نگاه می‌کرد.
دست‌هاش رو گرفتم:
- ببین مونا این به نفعته خواهری لطفا برو؛ من دوست دارم تو مثل قدیم بشی آخه آبجی.
کوتاه و بدون هیچ حسی گفت:
- بهش فکر می‌کنم لطفا تنهام بزار.
"مونا"
به سمت تراس اتاقم به راه افتادم و به آسمون ابری زل زدم؛ امروز با ابرهاش من رو به یاد خاطرات کودکی‌ام انداخت شاید کسی رو به یاد غمی بیاندازد و برای کسی هم دلگیر باشد، هوای ابری بستگی به هوای دل ما داره، اگر غصه‌ای داشته باشیم دلگیر و اگر شاد شاد باشیم لـ*ـذت بخش می‌شه.
سایه‌ی ابرها بر تن تمام شهر افتاده و هر لحظه ممکنه باران از دل سیاه‌شان بر زمین ببارد، آن‌ها بر خلاف ظاهر تیره رنگ شون باران لـ*ـذت بخشی رو به زمین هدیه می‌دهند؛ اما با تمام زیبای‌هایش نمی‌تواند جای یک نفر رو برام پُر کند؛ کسی که بهتر از هر کسی دیگه‌ای الان بهش احتیاج دارم؛ به آ*غو*ش گرم و با محبتش، حرف‌های دل گرم کننده‌اش؛ دلم بهانه‌ای یک ثانیه بودنش رو می‌کند ای‌کاش قدر بودنش رو می‌دونستم ای کاش بیشتر از عطر بدنش می‌چیشیدم
کمی به فکر فرو رفتم که آیا این ای‌کاش‌ها فایده‌ای هم داره؟!
چرا وقتی می‌خندید به خودم زحمت نمی‌دادم یک عکس از اون لبخندش به یادگار بگيرم که الان این‌قدر بیتاب نبودم؛ رفیق هیچ‌وقت فکر نبودند رو نمی‌کردم؛ اما الان بیشتر از هر لحظه خودم رو لعنت می‌کنم که وقتی با جدیت کامل حرف از نبودن رو می‌زدی با مسخره بازی‌هام برای مردنت نقش و نشون می‌کشیدم کاش می‌شد برگردیم به اون زمان، وقتی میگی دوسم داری مونا با تمام احساساتم با تمام عشقی که به تو دارم بگم دوست دارم سارا؛
ولی با تمام این وجود نمی‌تونم ببینم حال خانوادم بدتر از خودمه؛ فوقش چند روز میرم وقتی دیدن خوب شدنی نیستم و تنها کار مُردنم هستش دست از سرم بر می‌دارن؛ به سمت در اتاقم به راه افتادم؛ ولی همین که می‌خواستم پام‌ رو بزارم بیرون صدای آشنای به گوشم خورد کمی جلو تر رفتم تا بهتر این صدای آرامش بخش رو گوش بدم؛ صدای نازنینه خواهر بزرگترم که بخاطر کارش از این‌جا رفت کرمان و درست بعد از چند ماه دارم می‌بینمش؛ با هیجان خاصی از پله‌ها رفتم پایین و به دنبالش سراسیمه گشتم.
درست رو به روی مامان نشسته بود و با شوق با مامان صبحت می‌کرد با دیدن این صحنه یک لحظه تمام غم‌هام رو فراموش کردم.
به سمتش رفتم نازنین یهو چشم چرخوند طرف من و زود بلند شد و من رو در آ*غو*شش گرفت، احساس آرامش بهم دست داد؛ دوست نداشتم از این وضعیتم بیرون بیام.
با بغض بهش گفتم:
- سلام آبجی خوش اومدی.
از من جدا شد و به صورتم نگاهی کرد دستی به صورتم کشید و با لحن آرومی گفت:
- ممنون عزیز دلم.
یک دستش رو پشت کمرم به آرومی فشرد و من رو به کنارش راهنمای کرد نشستم کنارش و به مامان نگاهی انداختم یک آن ازش خجالت کشیدم سریع سرم انداختم پایین و با انگشت های دستم بازی کردم، خجالت کشیدم از این همه غم و غصه‌ای که توی چشم هاش وقتی من رو می‌بینه موج می‌زنه .
خلاصه نهار رو با شوخی و خنده خوردیم البته من سعی می‌کردم که حداقل وقتی همه شادن الکی هم شده بخندم تا بقیه ناراحت نشن؛ بعد از غذا همگی تصمیم گرفتن استراحت کنن منم قرار شد شب اعلام کنم که با رفتن به مشاوره موافقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #9
#پارت۶
صبح با زدن آفتاب به صورتم خسته بلند شدم و غر‌غر زنان به طرف پنچره اتاقم رفتم؛ با حرص پرده‌رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم با یادآوری شب گذشته و موافقت من آهی کشیدم و به سمت حمام اتاقم به راه افتادم.
بعد از یک حمام درست حسابی سر خوش به طرف آیینه به راه افتادم بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن یک دست مانتو شلوار مشکی به راه افتادم تا از اتاق بزنم بیرون؛ ولی چشمم یک لحظه به عکس‌های دونفری من و سارا افتاد دوباره اون حس لعنتی به سراغم اومد ناراحت شدم و بغض سنگینی گلوم رو گرفت طولی نکشید که اشک‌هام مثل شبنم روی گونه‌هام جاری شدن.
نتونستم جلوی خودم‌ رو بگیرم و همه عکس‌ها رو از روی دیوار کندم و پاره کردم؛ رد ناخن‌هام روی دیوار مونده بود و خون داشت از انگشت‌هام می‌چکید زمین، فرش شگی مشکی که با دیزاین اتاقم که از رنگ‌های خاکستری و مشکی بود غرق خون شده بود که من رو آزار می‌داد سُر خوردم و کنار دیوار نشستم.
تکه‌های یکی از عکس‌های پاره شده‌ رو کنار هم گذاشتم کم کم چهره سارا نمایان شد، خیره شدم بهش به چشم‌های خوشگلش و اون خندی پر صداش، یادش بخیر هروقت می‌خندید حتی اگر چیزه خنده داری هم نبود من با خنده هاش خندم می‌گرفت، هق هق گریه‌‌هام اتاق‌رو پر کرده بود. خودم‌ رو جمع و جور کردم و به عکس زل زدم، اتاق پر شد از سکوت و بغض هر چند دقیقه صدای هق هقم بلند می‌شود.
با بغض لـ*ـب زدم:
- سلام رفیق بی معرفت من، حالت خوبه؟ اون‌جا جات راحته؟ آیا من رو هم به یادت هست؟ چرا گذاشتی رفتی چرا من رو تو این دنیای دو روزه که آدم‌هاش جز این‌که به فکر خودشون باشن تنها گذاشتی؟ بگو ببینم آروم خوابیدی؛ راحت شدی از اون همه غم؟ می‌دونم دیگه خبری از اون همه ناسزاهای که بهت می‌گفتن نیست دیگه از اون تهمتها خبری نیست؛ اما بیا ببین تو این دنیا چند نفر هستن که دارن از نبودنت پر پر می‌زنن.
طولی نکشید که دوباره صورتم خیس شد با عصبانیت فوراً دست کشیدم و با خشونت اشک‌های مزاحم رو پاک کردم و غریدم:
- لعنتی‌ها نیاین پایین.
آه حصرت انگیزی کشیدم و به سمت حموم اتاقم به راه افتادم شیر آب‌ رو باز کردم و چند بار آب به صورتم زدم، نگاهی به آیینه رو به روم کردم از نگاه کردن به خودم خجالت می‌کشیدم؛ این منم؟!
زیر چشم‌هام کبود شده بود و گود افتاده درست مثل زن‌های شیشه‌ای، سفیدی توی چشم‌هام دیده نمی‌شود یک مردمک مشکی بود با یک بکگراند قرمز، نگاهی به دستم انداختم دوتا از انگشت‌هام زخمی شده بودن، چسب زخم از جعبه کمک‌های اولیه برداشتم و چسبوندم به انگشت‌هام، نیم ساعت تو همون حال بودم که با صدای نازنین به خودم اومدم:
- مونا این‌جا چخبره دختر؟! چه بلای به سر خودت آوردی!
و بعد با حرکت ناگهان‌ای منو به آ*غو*شش کشید شوک زده شده بودم ولی به خودم اومدم و سرم‌ رو روی شونه‌هاش گذاشتم و لـ*ـب زدم:
- چیزی نشده فقط یکم حالم بد شد؛ ولی الان خیلی خوبم بریم پایین.
و بدون این‌که بزارم جوابی بده از اتاق بیرون اومدم.
با این‌که موافقت کرده بودم؛ ولی بازم هیچ حوصله‌ی مشاور رفتن‌ رو نداشتم چون می‌دونستم بی‌جوابه.
از پله‌ها پایین اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم سر و صداهای بقیه و اون شوقی که در لحن افراد خانواده بود یکم من رو از اون حال و هوا بیرون آورد؛ با یک لبخند که هر کس با دیدنش می‌فهمید ساختگیه وارد شدم و با صدای نسبتأ بلندی سلام کردم.
بابا با صدای من به طرفم برگشت و سر خوش گفت:
- سلام گل دخترم صبحت بخیر بیا بشین بابا.
به تبعید بابا بقیه هم سلام دادن؛ کنار بابا جا خوش کردم و نشستم مامان چایی به دستم داد. بعد از چند دقیقه‌هم نازنین به جمع ما اضافه شد.
- مونا امروز وقت مشاوره داری یادت که نرفته؟!
به چای دستم خیره شدم با وجود بخاری که ازش بیرون میومد خبر از داغ بودنش‌ رو می‌داد.
بعد از کمی تاخیر در جواب حرف مائده سر بلند کردم و بهش خیره شدم و آروم گفتم:
- اره می‌دونم.
نازنین به حال بدم پی برد و با لحن شیطنتی گفت:
- خوب فعلا این حرف‌ها رو نزنیم مونا توام صبحونت‌ رو بخور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترشالو

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
732
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
141
پسندها
1,310
امتیازها
173
محل سکونت
=/

  • #10
#پارت٧

نگاهی به دور و برم کردم شرکت خانم حیدری با وجود کوچیک بودنش فضایه خیلی ملایمی داشت و آدم‌ رو به وجد می‌آورد.
با مائده روی صندلی‌های که با نظم چیده شده بود نشستیم و منتظر اعلام ورودمون به اتاق از طرف منشی بودیم.
بلاخره به از چند دقیقه وارد اتاق شدیم خانم حیدری پشت میزش نشسته بود و چندتا پوشه‌ رو نگاه می‌کرد با ورود؛ ما سرش‌ رو بالا آورد و با لبخند بهمون سلام داد و به تبعید من و مائده با خوش رویی سلام دادیم، و به سمت مبل‌های چرم قهوه‌ای که به زیبایی چیده شده بود رفتیم و رو به روی‌هم نشستیم؛ بعد از کمی احوال‌پرسی کردن با مائده ازش خواهش کرد بیرون منتظر بمونه.
رو به من کرد و با لبخند گفت:
- خوب مائده قضیه‌ رو برام تعریف کرد باید بگم واقعا متاسفم.
آروم لـ*ـب زدم:
- ممنونم.
خانم حیدری با چندتا برگه و یک خودکار طلایی با لایه‌های مشکی به سمت من راه افتاد و اومد روبه‌روی من نشست و با همون لحن گفت:
- خوب مونا جان می‌خوایم باهم تمام اتفاق‌های که اخیراً افتاده‌رو مرور کنیم، می‌دونم مرور خاطرات برات عذاب آوره؛ ولی باید باهم حلش کنیم؛ شروع کنیم؟!
درسته مرور خاطرات برام حکم مرگ‌ رو داره؛ ولی حق با خانم حیدریه با یادآوری اون زمان شاید از غمم کم بشه.
با صدای خانم حیدری به خودم اومدم:
- دخترم!
- درست دوسال پیش تولد سارا بود و قرار بود باهم یک جشن دو نفری بگیریم بنابراین... .
***
«دانای‌کل»
در خواب شیرینی به سر می‌برد که یک آن سراسیمه از خواب بر می‌خیزد و پوکر به ساعت رو به رویی دیوار اتاقش نگاه می‌کند؛ ساعت چهار عصر را نشان می‌دهد سریع شماره سارا را می‌گیرد، بعد از چند بوق صدای سارا را می‌شنود:
- الو سارا!
بعد از کمی مکث سارا به حرف می‌آید:
- جانم مونا!
همین‌جوری که پتویی خود را از روی خودش می‌کشد کنار می‌گوید:
- شرمنده سارا خواب موندم الان آماده می‌شم میام.
- مهم نیس مونا دیر نشده.
- آخه قرار بود زودتر از این بیام.
- باشه حالا موردی نداره الانم به‌جای این حرف‌ها زودتر بیا.
- باشه، باشه خداحافظ.
و بدون درنگ گوشی را قطع می‌کند و خودش را به حمام می‌رساند.
یک حمام چند دقیقه‌ی می‌کند و بیرون می‌آید و سریع لباس‌های خود که یک مانتوی جلو بازه گل‌بهی و شلوار جین مشکی بود تن می‌کند و یک آرایش ملایم می‌کند، کیف خود و گوشیش را بر می‌دارد و به سمت خانه‌ی سارا به راه میوفتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین