با تماس دستی بر خود شوک زده چشم وا کردم و در حالی که هنوز چشمانم تار می دید به شخص روبرویم نگریستم
این خوابیدن اصلا برایم لذت بخش نبود چرا که ماده ی چسبنده ای نشسته بر صورتم که از جنس اشک بود حالت چندش مانندی به من القا کرده بود
به زور و زحمت چشم گشودم و تصویر مادرم را دیدم که شاکی نگاهم می کرد
به زور دل از خواب کندم و با خمیازه ای روی تخت نشستم سلامی گفتم و جوابی هم شنیدم که مادر گفت : اومدم اتاقتو جارو کنم دیدم گوشیت شکسته
با یاداوری دقایقی پیش و ان چه رخ داده سر به زیر انداخته لب به دندان گرفتم خود را مقصر نمی دانستم که هر چه بود از تقصیر عشق بود
_ الان ازت توضیح نمی خوام که چرا گوشیتو شکوندی و انتظار هم نداری منو بابات برات موبایل بخریم ؟
پس مادرم بویی نبرده بود و چنین پنداشته بود که بر حسب حواس پرتی موبایلم را شکانده ام نفس عمیقی کشیدم و خواستم از جا بلند شوم که اخمو گفت : کجا ؟ رها ترسیده اومده دیدن تو میگم بیاد داخل
بهت زده به مادر زل زدم که گفت : چند باری باهات تماس گرفته اما از اونجا که گوشیتو شکونده بودی دل نگرون شده الان میگم بیاد تو
سریع از جا بلند شدم و روی تخت را مرتب کردم که دقیقه ای پس از رفتن مادر رها با تیپی مرتب و ارایشی زیبا به صورت وارد اتاقم شد
او را در اغوش فشردم و روی صورتش را بوسیدم و حالش را پرسیدم که پس از تعویض لباسش کنارم روی تخت نشست لبخند زد و شاکی گفت : چرا تلفنت رو جواب ندادی ؟
با نگاهی ناراحت به تکه های ریخته شده ی موبایلم که گرد فرش جمع شده بودند اشاره دادم که سری از تاسف تکان داد و گفت : چرا شکسته ؟
رها که مادر نبود دروغ تحویلش بدهم پس با صداقت کلام گفتم : عصبی شدم
بغضم را قورت دادم و گفتم : عکسشو دیدم
این حرفم منجر به اخم های طویل روی صورت رها شد و صدای ارام اما نهیب گرانه اش که گفت : مگه نگفتی دیگه خودتو درگیرش نمی کنی ؟ ها شهلا ؟ جواب بده
به فرش زیر پایم خیره شدم ناراحت گفتم : انتظارت زیاده رها هنوز ی روز نگذشته چطور فراموشش کنم
قلبم می دانست که صد سال هم بگذرد باز هم امکان فراموش کردن این عشق امکان پذیر نیست اما نزد رها ناچار بودم از روزی ازادی از این عشق بگویم
صدای غم الود رها را شنیدم که گفت : میدونم که تو دل ببندی دیگه دل بستی الانم تو همین حالتی و فراموش کردن کیان فقط ی خیاله مسخرس سعی من هم واسه کمک به تو ی امر مسخرس
نگاهش کردم و گفتم : مهم نیست اسمشو نیار اصن بیا راجب چیزای دیگه صحبت کن
لبخندی غمگین به لب زده با محبت همیشه حاضر در خود گفت : باشه هر چی شهلا خانوم گل بگه
خلاصه که رها زیاد انجا نماند چرا که گفت فقط از روی نگرانی به اینجا امده است و پس از ده دقیقه ای بعد عزم رفتن کرد و این میان باز هم در میان کلماتش سعی می کرد مرا از خیال کیان فارغ کند
بعد از رفتن رها این بار دیگر عکسی را سراغ نداشتم که نگاهش کنم چرا که موبایلم را شکسته بودم اما حرفی که بین پدر و مادرم سر سفره ی شام بیان شد بیش از عکس او حالم را خراب کرد
مادر از دعوت شدن کیان و نیلو در ظهر فردا می گفت و من هنوز فردایی نشده دچار ترس رو به رو شدن با ان دو را داشتم
پارت ۶ ***