. . .

متروکه رمان شهلای عشق | مهسا نوری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان : شهلای عشق
نویسنده : مهسانوری
ژانر : اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @پرنسس کوشولو🦋💫

خلاصه : این داستان مرتبط با دختریست به نام شهلا ک شاهد عروسی عشق قدیمی اش با خواهرش است اما این میان پای برادرشوهر خواهرش هم وسط می اید ....

مقدمه :

نمی دانم چرا اما کجا ؟

تا به خود امدم مریضت شدم

تو نخواستی مرا اما

من عمری مبتلایت شدم

تو نشدی برایم محرم

تو نبودی برایم همدم

باز هم من میخواهمت

باز هم تو را می بوسمت

اما دگر نیستم چنان

فارغ شدم به دست عشقی پنهان

تو را نخواهم دگر

خوش باش با خودت عشق ستمگر

عشق نو را بر دلم نشسته

از داشتن این عشق شدم خجسته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهسا نوری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2471
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
30
امتیازها
43

  • #3
با تماس دستی بر خود شوک زده چشم وا کردم و در حالی که هنوز چشمانم تار می دید به شخص روبرویم نگریستم
این خوابیدن اصلا برایم لذت بخش نبود چرا که ماده ی چسبنده ای نشسته بر صورتم که از جنس اشک بود حالت چندش مانندی به من القا کرده بود
به زور و زحمت چشم گشودم و تصویر مادرم را دیدم که شاکی نگاهم می کرد
به زور دل از خواب کندم و با خمیازه ای روی تخت نشستم سلامی گفتم و جوابی هم شنیدم که مادر گفت : اومدم اتاقتو جارو کنم دیدم گوشیت شکسته
با یاداوری دقایقی پیش و ان چه رخ داده سر به زیر انداخته لب به دندان گرفتم خود را مقصر نمی دانستم که هر چه بود از تقصیر عشق بود
_ الان ازت توضیح نمی خوام که چرا گوشیتو شکوندی و انتظار هم نداری منو بابات برات موبایل بخریم ؟
پس مادرم بویی نبرده بود و چنین پنداشته بود که بر حسب حواس پرتی موبایلم را شکانده ام نفس عمیقی کشیدم و خواستم از جا بلند شوم که اخمو گفت : کجا ؟ رها ترسیده اومده دیدن تو میگم بیاد داخل
بهت زده به مادر زل زدم که گفت : چند باری باهات تماس گرفته اما از اونجا که گوشیتو شکونده بودی دل نگرون شده الان میگم بیاد تو
سریع از جا بلند شدم و روی تخت را مرتب کردم که دقیقه ای پس از رفتن مادر رها با تیپی مرتب و ارایشی زیبا به صورت وارد اتاقم شد
او را در اغوش فشردم و روی صورتش را بوسیدم و حالش را پرسیدم که پس از تعویض لباسش کنارم روی تخت نشست لبخند زد و شاکی گفت : چرا تلفنت رو جواب ندادی ؟
با نگاهی ناراحت به تکه های ریخته شده ی موبایلم که گرد فرش جمع شده بودند اشاره دادم که سری از تاسف تکان داد و گفت : چرا شکسته ؟
رها که مادر نبود دروغ تحویلش بدهم پس با صداقت کلام گفتم : عصبی شدم
بغضم را قورت دادم و گفتم : عکسشو دیدم
این حرفم منجر به اخم های طویل روی صورت رها شد و صدای ارام اما نهیب گرانه اش که گفت : مگه نگفتی دیگه خودتو درگیرش نمی کنی ؟ ها شهلا ؟ جواب بده
به فرش زیر پایم خیره شدم ناراحت گفتم : انتظارت زیاده رها هنوز ی روز نگذشته چطور فراموشش کنم
قلبم می دانست که صد سال هم بگذرد باز هم امکان فراموش کردن این عشق امکان پذیر نیست اما نزد رها ناچار بودم از روزی ازادی از این عشق بگویم
صدای غم الود رها را شنیدم که گفت : میدونم که تو دل ببندی دیگه دل بستی الانم تو همین حالتی و فراموش کردن کیان فقط ی خیاله مسخرس سعی من هم واسه کمک به تو ی امر مسخرس
نگاهش کردم و گفتم : مهم نیست اسمشو نیار اصن بیا راجب چیزای دیگه صحبت کن
لبخندی غمگین به لب زده با محبت همیشه حاضر در خود گفت : باشه هر چی شهلا خانوم گل بگه
خلاصه که رها زیاد انجا نماند چرا که گفت فقط از روی نگرانی به اینجا امده است و پس از ده دقیقه ای بعد عزم رفتن کرد و این میان باز هم در میان کلماتش سعی می کرد مرا از خیال کیان فارغ کند
بعد از رفتن رها این بار دیگر عکسی را سراغ نداشتم که نگاهش کنم چرا که موبایلم را شکسته بودم اما حرفی که بین پدر و مادرم سر سفره ی شام بیان شد بیش از عکس او حالم را خراب کرد
مادر از دعوت شدن کیان و نیلو در ظهر فردا می گفت و من هنوز فردایی نشده دچار ترس رو به رو شدن با ان دو را داشتم
پارت ۶ ***
 
  • گل رز
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مهسا نوری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2471
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
30
امتیازها
43

  • #4
شب تا صبح را بیدار بودم و یک بند اشک می‌ریختم اشک هایی که بر صورتم می نشستند و حرفی برای گفتن داشتند از پسری بی رحم و احساس میگفتند و دخترکی ساده لوح چون من و از خواهرم
این میان گاهی اوقات از او هم متنفر میشدم به هر حال او عشق مرا دزدیده بود چنین نبود ؟
روزی در عمرم گمان نمی کردم که عمو نوذر سمت پدر عشقم را برگزیند و پسرش قلبم را تصاحب کند
روزی گمان نمی کردم همین پسر مرا نخواهد و عاشق خواهرم شود
هیچ گاه نمی توانستم باور کنم هیچ گاه
ساعت 1 ظهر بود که از خواب بلند شدم روی تختم را مرتب کردم و با صورتی که از اشک های دیشب قرمز شده بود به سمت اشپزخانه حرکت کردم
مادر در حال پخت غذا بود و بوی خوش عطر غذا نشان می داد که خورشت قیمه پخته است لبخندی تلخ به لب زدم و وارد اشپزخانه شدم
_ سلام
نگاه مادر‌ صورتم را دید زده با اخمی بزرگ بر صورت و در حالی که در قابلمه را باز کرده بود و غذا را هم می زد گفت : سلام و زهر مار الان وقت بیدار شدنه ؟ چند بار بیدارت کردم از خواب پا نشدی مگه قرار نبود کمکم کنی
مادر چمی دانست من این روز ها به اندازه ای بدحال بودم که فرصتی برای کمک به مادر نیابم لبخندی تلخ و غمگین به لب دادم و روی میز نهار خوری نشستم
کلافه بودم و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم هیچ نگفتم که مادر گفت : برو دست و روتو بشور الانه نیلو اینا بیان
با نام نیلو قلبم به درد اغشته شد انگار که راه نفس برایم بسته شده باشد
با دستانی لرزان و یخ کرده و دانه های ع×ر×ق سرد بر پیشانی به دست‌شویی رفتم مشتم را از اب سرد پر کرده به صورت زدم تا به خود بیایم تا شاید از این عشق بگذرم
به قیافه ی خود در اینه دستشویی زل زدم و با بغض به خود خیره شدم
همانطور که قیافه ی خودم را تجزیه می کردم صدای زنگ در را شنیدم و بعد هم تپش قلبم که محکم به سینه می کوبید روی پیشانیم ع×ر×ق سرد افتاده صدای باز شدن در و در امتداد ان صدای حال و احوال جویی مادر با ان دو زوج خوشبخت را شنیدم صدای کیانم بود همان صدای بم که شیفته اش بودم
با دستانی لرزان دستگیره ی دستشویی را فشردم و بیرون امدم نگاهم را به نیلو و کیان دادم هر دو در کنار هم بدون فاصله ای روی مبل نشسته بودند و در حال احوالپرسی با مادر بودند شاید همان چند لحظه کافی بود تا صورتش را انالیز کنم
چشمان عسلی اش می خندید او به عشقش رسیده بود او به نیلو رسیده بود
بغض در چشمانم نشست و با صدایی که می لرزید سلام کردم
نگاه نیلو را و بعد کیان را دیدم هر دو از روی مبل بلند شدند نیلو دستم را به گرمی فشرده دو طرف صورتم را بوسید : چطوری خواهر بی وفا ؟
اخمی به ابرو انداختم و گفتم : من فرصت نشد به هر دوتون تبریک بگم رفیقم رها مریض شده بود و مجبور شدم برم اما خب میگم واقعا برازنده ی همین خوشبخت شین
با لرزش صدا می گفتم لرزشی که فقط خودم و کیان متوجهش بودیم روی گونه ی نیلو را ب×و×س×ه انداختم که او هم با تشکری بر روی مبل نشست سلام کوتاهی با کیان کردم و از او دور شدم
اما همان چند ثانیه باعث ضربان قلبم و البته تبی داغ روی پیشانیم شده بود حال خوشی نداشتم وقتی که خنده هایش در خانه همراه با نیلو طنین انداز میشد
به سفارش مادر به کمکش رفتم تا بساط نهار را بچینیم و به انتظار امدن پدر نشستیم که پس از امدن پدر سفره را چیدیم و غذا را تزیین کردیم
پدر از دستپخت مادر نزد کیان تعریف می کرد و اب و تاب می داد و با شوخی می‌گفت که شانس بیاورد و نیلو هم خوش دست پخت باشد
اما این میان تمام حواس من پرت کیان بود نگاهم بی اراده سمتش کشیده میشد در چشمانم بغض نشسته بود اما نمی توانستم گریه کنم با ان تب داغ و حال بسیار بد به زور نزد انها نشستم و نهار خوردم با اینکه غذای مورد علاقه ام بود اما به زور توانستم چند قاشق بخورم و بعد هم با حالی بد از جا برخاستم تشکری بابت دستپخت خوب مادر کردم و خواستم از کنار او بگذرم که مادر نگران سمتم امد نگاهم انداخت و با دل نگرانی گفت : چرا رنگت پریده ؟
ارام گفتم : کمی مریضم
مادر دست بر پیشانیم انداخت و دل نگران گفت که داغم بعد هم سمت پدر و بقیه رفت روی میز نشست و به پدر گفت شهلا تب کرده بعد ناهار براش قرص بگیر
پدر حالم را پرسید و گفت برایم خواهد خرید نیلو هم نگران جویای احوالم شد و این میان کیان هیچ نگفت
با بعضی که در گلویم افتاده بود به سمت اتاقم حرکت کردم تبم بالا بود و حالم هم وخیم احساس لرز می کردم پتو را به خود چسباندم و در حالی که از تب می سوختم و به خود می لرزیدم به خواب رفتم
پارت 7 ***
 
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مهسا نوری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2471
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
30
امتیازها
43

  • #5
ساعت 6 بود که از خواب بلند شدم حالم بد بود و تمام تنم درد می کرد احساس لرز داشتم اما با قرصی که پدر برای تبم خریداری کرده بود بهتر شدم این حال بد دلیلی شد برای اینکه نیلو و کیان را بدرقه نکنم
از خواب بلند شدم و به سمت حال حرکت کردم در کمال تعجب پدر و مادرم را ندیدم تلفنم را به دست گرفتم و با شماره ی پدر تماس گرفتم
_ الو بابا ؟
سلام شهلا بابا خوبی ؟
_ سلام مرسی خوبم بابا کجایین ؟
شهلا جان ما تو راهه تهرانیم
مبهوت گفتم : تهران چرا ؟
خاله نسترن حالش بد شده الان تو کما
برایم مهم نبود نسترن خاله ی ناتنی و بداخلاقی بود که از کودکی با
من‌ دشمنی می کرد از او متنفر بودم و بر خلاف من مادرم دیوانه وار او را دوست داشت و خواهر عزیزش خطاب می کرد
_ باشه بابا پس مراقب خودتون باشین تا کی اونجایین ؟
احتمالا ی چند روزی هستیم دخترم من توی جادم نمی تونم زیاد صحبت کنم مراقب خودت باش
بعد تلفن را قطع کرد به صفحه ی موبایلم خیره شدم یعنی قرار بود چند روز پدر و مادر خانه نباشند ؟ چه می کردم پس ؟
عصبی و در حالی که هنوزم لرز داشتم با شماره ی رها تماس گرفتم که صدایش در گوشم نشست : جانم شهلا ؟
به اشپزخانه رفتم بطری اب را از یخچال بیرون و یک نفس ان را سر کشیدم حالا که مادر نبود به این گونه اب خوردنم گیر دهد به راحت ان را دهانی کردم و سر کشیدم
دست از اب خوردن برداشته گفتم : سلام رها ببخشی داشتم اب میخوردم
مامانت گیر نمیده که ؟
غمگین خندیدم و گفتم : نه نترس مامان بابا چند روز نیستن خونه خالمن میتونی بیای پیشم ؟
چرا تو نرفتی ؟
_ خالم رفته کما
دل نگران گفت : چی شده ؟
_ نترس برام مهم نیست میای یا نه ؟
تو بیا عزیزم
_ رها من نمی تونم اذیتم امروز ظهر واسه ناهار کیانو دیدم
بطری را در یخچال گذاشته لیوان را هم ابی زدم و در کابینت گذاشت م

دیدیش که دیدیش
_ رها میای یا نه ؟ لرز کردم حالمم خوش نیس
باشه تو هم الان میام
بعد هم تلفن را قطع کردم و به انتظار رها نشستم
پارت 8 ***
 
  • گل رز
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مهسا نوری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2471
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
30
امتیازها
43

  • #6
_ واقعا خالت رفته کما ؟
بی خیال چیپسی که رها خریده بود را در دهان گذاشتم که صدایش گوشم را فرا گرفت ، روی مبل نشسته در حال تماشای سریالی قدیمی بودم
_ با تو ام شهلا ؟
در حالی که دانه چیپسی در دهان می گذاشتم و آن را مزه مزه می کردم گفتم : چیه ؟
_ هیچی به خیال بافیت با اقا کیانا برس
ناگاه با این کلام خنده ام گرفته بسته ی چیپس را روی میز قرار دادم
او هم لبخندی زده کنارم روی مبل نشست و به بسته چیپس چنگ زد و حریصانه چیپسی در دهان گذاشت
دست بر دلم گذاشته و از خندیدن رهایی یافته با کینه و حرصی که نسبت به کیان داشتم گفتم : بره به جهنم ع×و×ض×ی
زبانم چنین می‌گفت و قلبم با نامش جور دیگری به سینه می کوبید ، دستم را در چیپس کرده دانه ای برداشته به دهان بردم و به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم این سریال برای چندمین بار از این شبکه پخش میشد و در کمال تعجب هر ساله شامل پر بازدید ترین سریال های تلویزیونی هم به شمار می رفت
هر دو همان طور که در حال خوردن چیپس بودیم که رها با صدایی شاد گونه گفت : میگم شهلا نظرت چیه فردا بریم دور دور
متعجب نگاهم را به او داده گفتم : دور دور ؟
به حال و احولات من دور دور رفتن می آمد ؟ گذشت آن روز ها که شهلا تشنه ی تفریح و دور دور بود
آن زمان ها که دور دور می رفتم قلبم شکسته نشده بود ، آن زمان ها که دور دور می رفتم نمی دانستم کسی که عاشقش هستم خواهرم را دوست دارد
چه دلیلی داشتم برای دور دور رفتن ؟
قلبم که تنها به تنهایی دعوتم می کرد نه دور دور و چیز دیگری
_ نه نیار به یاد قدیما که عیب نداره ؟
می دانستم که این دوست فداکار میخواهد در این چند روز حضورش در کنارم حالم را دچار تغییر کند و لبخندی به لبم ببخشد و محبتی صرفم کند می دانستم که مقصودش این است که از این حالت افسردگی بیرونم کند لبخندی غمگین کنج لبم نشانده گفتم : نمی خواد
چیپس دیگری برداشتم و مشغول به جویدن آن شدم که رها مصرانه گفت : ناز داریا الان من نمی تونم کنسل کنم با بچه ها هماهنگ کردم
متعجب نگاهش کرده به دنبال معنای لغت واژه ی بچه ها بودم که چشمکی نثارم کرد و با ناز گفت : لیلی و شبنم
متعجب و در حالی که ذوق زدگی زیر پوستم در حال حرکت بود در چشمانم بغض نشست : شوخی می کنی ؟
_ ما با شهلا خوشگله شوخی موخی نداریم ، فقط نیای پوستت کندست کلی منت کشی کردم که اومدن همش میگفتم شوهرم نمی زاره بچه ها کلافمم می کنن و چرت و پرت هایی از این قبیل خلاصه نزار این منت کشی بی جواب بمونه
لبخندی روی صورتم نشسته به سوی لیلی و شبنم و روز های پیشین پرواز کردم ان موقع ها که چهار دوست صمیمی بودیم و بعد ها با ازدواج لیلی و شبنم جمعمان بر هم خورد و ارتباطمان سرد و سرد تر شد به گونه ای که تنها شماره ی هم را داشتیم و گه گاه حال هم را می پرسیدیم اما دیگر مثل گذشته نه همدیگر را دیدیم و نه قراری می گذاشتیم و حالا رها با این کارش مرا خرسند و شاداب ساخته بود نمی دانستم چگونه باید از او تشکر کنم می دانستم که می خواهد مرا به یاد آن روز ها آن تفریحات و خنده ها بیندازد بلکه اصلاح شوم
لبخندی از تهه دل به لب نسبت داده محکم رها را در اغوش کشیدم که صدای اعتراض و تق تق مهره های کمرش در گوشم پیچید به زور از او جدا شده برای چندمین بار روی صورتش را محکم بوسیدم
پارت 9 ***
 
  • گل رز
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین