. . .

متروکه رمان روی مین| آرمیتا حسینی، سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: روی مین
نویسندگان: آرمیتا حسینی، سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه‌: در نظام هستی، یک گناه، همیشه تاوان و مجازاتی در پی دارد! گناهکاران به سزای کارشان می‌رسند و چه کسی فکر می‌کرد مجازات خاندان مین، نفرین ماندگاری باشد که سایه بر سر آن خانواده افکند؟ چه کسی فکر می‌کرد بر سر آن مجازات، پای کیم ناندوی مرموز به زندگی مین سو یون، دخترکی جوان اما با سر گذشتی تاریک باز شود؟ چه کسی فکر می‌کرد از یک گذشته‌ی تاریک، یک عشق روشن برخیزد؟ حال، سو یون که دنبال تاریخچه‌ی خانواده‌ی خود و دلیل مرگ دختران خانواده‌اش می‌گردد، می‌تواند برای عشق ناندو در قلبش جایی باز کند؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,366
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
مقدمه

آن رنگ تاریک با نفرینی زیر ل*ب،
از لاک خود بیرون جست و گلوی دختران خاندان مین را فشرد.
با هر بار طلوع تاریکی، فریادهای درناک بلندتر از قبل می‌شدند.
ترس و پشیمانی از اشتباهی که سال ها پیش با ریختن جوهر روی ورق رخ داد!
حال سویون این‌جا بود تا ورق سفید را رنگین کند!
عشقی آتشین که روی کینه ها رشد کرد و این درخت عشق، رنگ آلبالویی میوه‌اش را روی صفحه خالی کرد.
عشق چه ها که نمی‌کند با این جهان تاریک!
به سوی سیاهی می‌رود و چشمان سیاهی از شدت نور عشق؛ فشرده و ریز می‌شود و با آمدن بوی شیرین عشق، جنازه‌ی سیاهی باقی می‌ماند.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #3
پارت 1

(سال 2022، ژاپن، توکیو)
(سو یون)
صدای بلند مترویی که با سرعت از کنارم رد شد، در گوشم طنین انداخت و توجهم را جلب کرد. درحالی که سرم را بلند می‌کردم و نگاهم به سوی مترو می‌چرخید، دست بردم و موهای بلند قهوه‌ای رنگم را که عاجزانه سد نگاهم می‌شدند تا بلکه مورد توجه قرار گیرند، کنار زدم. کیف یک طرفه ی سبز رنگم روی زانوهایم جا خوش کرده بود و پس از کنار زدن موهایم، دستانم را روی کیف نهادم. انگشتانم را دور موبایلم فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
هوای خنک ایستگاه، سرد اما دلنشین بود! بوی گرد و غبار و خاک مرطوب زیر زمین، به مشامم می‌رسید و حس آرامش خاصی را به وجودم اعطا می‌کرد.
سکوتی که به خاطر خلوت بودن ایستگاه و تعداد اندک مردم در اطراف قدم می‌زد، چیزی بود که پس از یک روز شلوغ محتاجش بودم! امروز، امتحان دادیم و یک روز خسته کننده را از سر گذراندیم.
نفس محبوس در سینه‌ام، آهسته و کلافه بیرون آمد.
خستگی، حتی از وضع آشفته ی ظاهرم هویدا بود. گرچه نصف بیشتر خستگی ظاهرم را مدیون دوستانم بودم که پس از خروج از مدرسه، مرا وادار کردند همراهشان به پارک بروم، تا اندکی دور هم باشیم.
این‌که اکنون موقع غروب خورشید دارم به خانه برمی‌گردم، به خاطر گشت و گذار پس از مدرسه بود.
زبانی روی لبانم کشیدم و سویشرت سبزم را که از روی پیراهن سفیدی پوشیده بودم، بیشتر دور خود پیچیدم. به خاطر خنکی و سردی هوا اندکی لرز به تنم افتاده بود.
پس از گذر کامل مترو و خارج شدنش از دیدرس، سر و صدای پیچیده در گوشم از بین رفت. نگاهم را از نور و چراغ‌های تابلوهای تبلیغاتی ایستگاه گرفته و به سوی هیگوچی که به سویم می‌آمد، چرخاندم.
هیگوچی درحالی که دو بطری آب در دست گرفته بود و با دست دیگرش کراوات قرمزش را شل می‌کرد، کنارم روی صندلی فلزی ایستگاه نشست. نگاه خسته‌اش، یک استراحت خوب را طلب می‌کردند و پیراهن سفید چروک شده‌ در تنش، به خاطر کاپشن سیاهش بود. یک آن با خود اندیشیدم؛ پیراهنش چه ظالمانه زیر فشار کاپشن قرار گرفته و چروک می‌شد!
به هرحال آخر هفته بود و یونیفرم مدرسه‌ی همه‌مان قرار بود شسته و مجدد اتو شود. هیچ کدام نگران چروک‌های روی یونیفرممان نبودیم.
هیگوچی لبخندزنان بطری آب را به دستم داد. صدای گرم و صمیمی اش در گوشم طنین انداخت.
- بیا.
- ممنونم.
در بطری را باز کردم و همزمان با هیگوچی، جرعه‌ای از آب را خوردیم. درحالی که او در بطری را می‌بست و من آب نشسته دور لبم را با دست پاک می‌کردم و نگاهم قفل کیفم بود، صدای مهربان هیگوچی در گوشم پیچید.
- خیلی خوشحالم که این امتحان تموم شد. یه هفته بود به خاطرش نگران بودیم.
لبخندی زدم و چشمان قهوه‌ای کمرنگم را به سوی او چرخاندم.
- آره، منم خوشحالم.
- سو یون، برای آخر هفته برنامه‌ای داری؟
در چشمان سیاهش که هارمونی و هماهنگی زیبایی با موهای همرنگش ایجاد می‌کردند، خیره شدم. برنامه‌ی خاصی جز استراحت و تفریح نبود! شانه‌ای بالا انداختم و پاسخش را دادم:
- نه، چیز خاصی نیست.
لبخند دندان نمایی زد و اندکی به سویم چرخید. دستش را روی پشتی صندلی گذاشت و هیجان زده گفت:
- پس فکر کنم بتونیم بیشتر با بچه‌ها، دورهمی بریم بیرون.
- آره! می‌تونیم برنامه‌ی خوبی برای خوش گذرونی بچینیم.
هیگوچی تک خنده‌ای کرد و سپس درحالی که زبانی روی لبانش می‌کشید، سرش را پایین انداخت. متروی بعدی‌ای که آمد و در ایستگاه مربوطه ی مسیرش نگه داشت، توجهمان را جلب کرد. نگاهم به سوی چراغ‌های قرمز تابلوها کشیده شدند که آمدن مترو را اطلاع می‌دادند و مسیر مترو روی تابلویشان روشن خاموش می‌شد.
هیگوچی با نگاه به مسیر، چشمانش گرد شدند و گویا از حالت ریلکس و آرامش بیرون آمد. به کوله پشتی سیاهش چنگی زد و بند کیف را روی شانه‌اش آویزان ‌کرد.
- اوه! این یکی میره سمت خونمون. من دیگه برم. سو یون، بعداً می‌بینمت.
این را درحالی که از روی صندلی بلند شده و حین رفتن به سوی مترو برایم دست تکان می‌داد، گفت. در تأیید حرفش سری تکان دادم و مانند او دست تکان دادم. صدای نسبتاً بلندم در ایستگاه اکو شد و توجه چند نفر را جلب کرد.
- بعداً می‌بینمت.
هیگوچی با نگاه آخری به من، همراه چند نفر دیگر سوار مترو شد. طولی نکشید که مترو به حرکت در آمد و خودم در ایستگاه تنها ماندم.
نفس عمیقی که موجب جلو آمدن قفسه‌ی سینه‌ام شد، کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمانم را در اطراف می‌چرخاندم و به اندک مردمی که یا با هم صحبت می‌کردند و یا با موبایل مشغول بودند، نگاه می‌کردم.
با صدای پیام و روشن شدن صفحه‌ی موبایلم، سرم به پایین خم و چشمانم به صفحه‌ قفل شدند. پیام را باز کردم؛ پیامی که با دیدنش ابروانم در هم تنیدند. اخم پر رنگ و قابل توجهی چهره‌ام را زینت داد. همان یک پیام و متونی که به زبان مادری ام، یعنی کره‌ای نوشته شده بود، آسمان قلبم را ابری کرد و حالم را گرفت.
دستانم دور موبایل شل شدند و دیگر طاقت سر حال ماندن را نداشتم.
دوباره آن بار نامرئی و خستگی‌ای که به دوش می‌کشیدم، سراغم را گرفت. لبانم به یک منحنی خمیده برای نشان ناراحتی ام ختم شدند و یک بار دیگر پیام مادرم را خواندم.
"سلام عزیزم، خواستم بهت خبر بدم که همه‌ی کارهای مربوطه و حتی رزرویشن بلیط و هواپیما رو انجام دادم. فردا برمی‌گردی به سئول! دل تو دلم نیست ببینمت. دوستت دارم".
نفس حبس شده در سینه‌ام را پوف کشان بیرون دادم و با گذاشتن آرنج دستانم روی زانوهایم، به جلو خم شدم. سرم را پایین انداختم و به کفش‌های سرمه‌ای رنگم زل زدم.
من هزاران هزار پیام این‌گونه از مادرم در موبایلم داشتم! دیگر از دیدن این پیام‌های مثل هم خسته بودم! از این حرف مادرم که مانند دژاوو مدام برایم تکرار می‌شدند، خسته بودم.
این شرایطی که مادرم مرا در آن قرار می‌داد، خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود. هيچ‌گاه نمی‌توانستم با زندگی‌ای که او برایم درست کرده، کنار بیایم و به آن عادت کنم. تا می‌خواستم به آن عادت کنم، این پیام از سوی مادرم ارسال می‌شد و او به من می‌گفت باید شهری که در آن حضور دارم را ول کرده و به جایی دیگر بروم.
کنجکاو بودم بدانم چرا پس از چند ماه و آن هم وسط ترم، وسط سال تحصیلی از من می‌خواست به کشور مادری خود برگردم! هزاران سؤال بی‌پاسخ در ذهنم جولان می‌دادند و مانند گردابی مرا درون خود می‌کشیدند. چرا مادرم می‌خواست من به سئول برگردم؟
اين‌جا در توکیو زندگی خوبی برایم ساخته بود و از دوستانی که داشتم، از زندگی‌ای که داشتم، راضی بودم.
بند کیفم را از شانه‌ام آویزان کردم و با فرا رسیدن متروی بعدی، از روی صندلی بلند شدم.
حیف نمی‌توانستم در برابر مادرم حرفی بزنم و با این کارهایش مخالفت کنم! حیف نمی‌توانستم دلیل کارش را بفهمم! او هيچ‌وقت چیزی به من نمی‌گفت و از من می‌خواست بی چون و چرا خواسته‌هایش را قبول کنم.
درهای مترو که به رویم باز شدند، سوار متروی شلوغ شدم تا برای جمع و جور کردن وسایلم، به خانه بروم.
ظاهراً امروز روز آخرم در ژاپن بود و فردا قرار بود نزد خانواده‌ام برگردم!
لبخندی که احساسات فراوانی چون خستگی، ناراحتی، خشم و خوشحالی و نشاط را در خود گنجانده بود، زدم.
سئول، من دارم برمی‌گردم!
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #4
پارت 2
از دامن غروب آویزان شدم و نزدیکای تاریکی، به سئول برگشتم.
جلوی فرودگاه سوار تاکسی شدم و در را بستم. سرم را به سوی راننده چرخانده، در چشمان او که از آینه نگاهم می‌کرد، بلکه لـ*ـب باز کنم و مقصدم را بگویم، خیره گشتم. چه تضادی بین چهره‌ی جوانش و چشمان سر حالش، با شانه‌های خمیده‌اش بر قرار بود!
احتمالاً فشار کاری آن روزی که داشت به سر می‌رسید، روی شانه‌هایش سنگینی ایجاد می‌کرد. به هرحال دم غروب بود و می‌دانی؟ حتی اگر خوشبخت‌ترین انسان روی زمین هم باشی، دیدن پیراهن خونین آسمان و وداع خورشید، جگرت را می‌سوزاند. غروب، خستگی خودش را دارد! حتی اگر تمام روز در تخت‌خواب بوده باشی.
لبخندی به روی راننده زدم و آدرس خانه‌مان را دادم. گاهی این آدرس را فراموش می‌کردم، اما همیشه در جایی آن را ذخیره نگاه داشته بودم. آخر می‌ترسیدم راه و مسیرهای زادگاهم را از یاد ببرم!
ماشین شروع به حرکت کرد. کوله پشتی‌ام را کنارم روی صندلی گذاشته، سرم را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه دادم.
درختان کچل و ساختمان‌های بلند از مقابل نگاهم عبور می‌کردند.
ایده‌ای درباره اینکه شهر تغییری کرده یا نه، نداشتم. همان شهر بغض‌آلودی بود که باید مدتی در آن‌جا مستقر شده و تا زمان پیدا شدن مخفی‌گاه جدید، در آن‌جا می‌ماندم.
از زندگی بی ثباتی که داشتم و مهم‌تر از آن، از هم سفر همیشگی خود، یعنی باد، به شدت خسته شده بودم. می‌خواستم در یک جا ریشه بدوانم و به جای بازی کردن نقش برگ، درختی بزرگ و مستقل شوم. دلیل این همه فرار و فرار چه بود؟
آهی کشیدم و چشمانم را بستم. دقیقاً از یازده سالگی‌ام ماجرا آغاز شد و تا الان که شدت ماجرا بیشتر شده، ادامه یافت.
مادرم هرگز پاسخ سر راستی نمی‌داد. بحث را با موضوعاتی مثل بی ادب بودن من و گستاخی بیش از حدم، به پایان می‌رساند. کدام گستاخی؟ یعنی حق پرسش درباره آینده گمنام خود را نداشتم؟ اما این‌بار واقعاً کافی بود. باید می‌رفتم و بیان می‌کردم که به جای اسباب بازی بودن، یک انسان هستم. بله من انسانی بودم که از تنها شدن هراس داشتم. به هرحال چیزی به نام احساس درون ما وجود دارد، مگر نه؟
شهری که در آن قدم می‌زنم با تمام ساختمان‌های سرو اندام، با کوچه‌های لوله تفنگی و چراغ‌هایی که در گوشت و پوست جاده نفوذ کرده بودند، حتی این سرمایی که خود را مثل حلزونی به کل شهر می‌مالید، تمام این‌ها برایم غریب به نظر می‌رسیدند. نهایتاً هیچ دوستی اینجا نداشتم. نه من کسی را می‌شناختم، نه کسی مرا.
نگاه‌ها رنگ دوری می‌دادند! راستش دوری هم رنگ داشت، رنگی مایل به طوسی تیره. افسوس می‌خوردم به زندگی طوسی رنگم.
افسوس که تنها هم‌سفرم در سال‌های زندگی، یک چمدان پر از خاطره بود، خاطره‌هایی که از گوشه‌های شهرها و کشورهای مختلف جمع کرده بودم و مادرم کتاب خاطرات را هر بار که به فصل خوب می‌رسید، محکم می‌بست. گاه گرد و غبار نشسته به دفتر خاطرات، عجیب حال دلم را تلخ می‌کرد.
با توقف ماشین و صدای راننده که از من تقاضای پیاده شدن می‌کرد، به خودم آمدم.
کرایه‌ی تاکسی را حساب کردم و پس از برداشتن چمدان‌های پر از خاطره‌ام، جلوی خانه‌ای، از ماشین پیاده شدم.
اکنون این من بودم و دری نقره‌ای رنگ مقابل من! قبلاً هم به همین رنگ بود یا مادرم آن را تغییر داده؟ همیشه خانه ما انقدر کوچک و فرسوده بود؟ قبلاً تصور دیگری داشتم. گمان می‌بردم یکی از همین برج‌های بزرگی باشد که دست به سوی آسمان شهر بلند کرده، اما اکنون دست‌اش حتی به شاخه‌ی درخت نیز نمی‌رسد.
دو قدم به جلو برداشتم و زنگ را فشردم. با نفسی عمیق شش‌هایم را پر از هوا کردم. حس عجیبی داشت! چرا بازگشتن به خانه‌ی خودم، چنین احساس اضطرابی در وجودم ایجاد می‌کرد؟ چرا باید جلوی در خانه‌ام، انگشتانم را در هم می مالیدم و با پایم روی زمین ضرب می‌گرفتم؟ مگر خانه‌ی آدم، راحت‌ترین مکان روی دنیا نبود؟
و در باز شد! زنی از درون راهرو بیرون آمد و در چارچوب در ایستاد.
- سویون دختر عزیزم ! چقدر خوشحالم که می‌بینمت
سرم را بلند کردم و به دستان باز مادرم که مرا به سوی آغوشش فرا می‌خواند، چشم دوختم. چه زیبا و شاداب لبخند می‌زد و تیله‌ی سیاه چشمانش، چه ستارگان درخشانی درون خود داشتند! خیلی سریع و بلافاصله پس از به صدا درآوردن زنگ، در را باز کرد. یعنی از قبل چشم به راهم بود؟
در واکنش به حرفش، دوست داشتم بگویم همچنین، اما سکوت مطلق! اعتراضات باید از یک جایی شروع شوند و مرحله اول اخم و سکوت است. گاهی سکوت نیز صدا دارد؛ صدایی به منزله‌ی قهر! به منزله‌ی دوری! گفتم دوری؟ ما بیش از حد دور بودیم و او مرا عزیز خود صدا می‌زد.
- نمیای داخل؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #5
پارت 3

از نشاط صدایش کاسته شده بود. به گمانم، به اخم ابروانم و پیش‌قدم نشدنم برای پریدن به آغوشش، پی برد. می‌دیدم چگونه منحنی لبانش کوچک‌تر می‌شدند و چگونه آرام آرام دستانش را پایین می‌آورد.
نفس عمیقی کشیدم و سری برای تأیید حرفش تکان دادم. با واکنشم، ریز لبخندی زد و از مقابل در کنار کشید. حرکاتش را انجام می‌داد، اما در پس آن حرکات، همچنان خیره نگاهم می‌کرد.
دلتنگ چشم و ابروی دخترش بود، یا چه؟ البته شاید هم چهره‌ی مرا فراموش کرده بود و همینک می‌خواست در ذهنش به خود تداعی کند.
خواستم خم شوم و دسته‌ی چمدانم را بگیرم، که مادرم گام به جلو برداشت. همزمان با من به سوی چمدان خم شد.
- آه، بذار من این رو برات بیارم. تو خسته‌ای، بهتره بری داخل استراحت کنی.
باز هم سر تکان دادن تنها واکنشی شد که از من دریافت کرد. لبانم به هم دوخته شده بودند و نخی که در دوختن استفاده شده بود، چه‌قدر محکم بود که نمی‌گذاشت لبانم از هم فاصله گیرند.
همراه مادرم راهی خانه شدیم و در را از پشت بستیم. کفش‌هایم را کنار جا کفشی داخل راهرو درآوردم و دمپایی‌هایی را که جفت شده بودند، به پا کردم.
مادرم از داخل راهرو به سوی اتاق‌ها رفت تا چمدان‌ها را بگذارد. من روی مبلی درون هال متوسط خانه نشستم. انگشتانم را دور زانوهایم فشردم و زیرچشمی نگاهی در تمام محیط خانه انداختم.
این مبل‌های قهوه‌ای رنگ و نقاشی‌هایی را که روی دیوارها نصب بودند، به خاطر نداشتم. احتمالاً در طی این سه سالی که من در سئول نبودم، مادرم آنان را تغییر داده. تنها سه سال نبودم و بی‌شک خیلی چیزها عوض شده باشد! شانه‌هایم پایین افتادند و نگاهم روی نقطه‌ای ثابت گشت.
هوا را استشمام کردم. بوی غریبگی می‌داد و نه بوی خانه! من چطور باید به اين‌جا عادت می‌کردم؟ حتی فکر یک شروع مجدد برای هزارمین بار، قلبم را درون قفسه‌ی سینه‌ام حبس می‌کرد.
خواستم چشمانم را ببندم، که صدای فریاد شادابی مرا از جا پراند.
- آبجی! آبجی!
چشمانم گرد شدند و به سوی صدا سر چرخاندم. دختر بچه‌ای درحالی که پاهایش را به بلندی باز می‌کرد و آنان را محکم روی زمین می‌کوبید، از راهروی سمت چپ خانه بیرون دوید. تند تند جلو می‌آمد و دستانش را نیز در هوا تکان می‌داد. و من، خیره به بالا پایین شدن موهای کوتاه سیاهش و درخشش چشمانش مانده بودم.
آن تصویر، گوشه‌ی لبانم را به بالا هدایت کرد. تنها دلیلی که مرا از برگشتن به خانه خوشحال می‌کرد، همین بود.
سه‌ری، خود را روی مبل انداخت و بی‌درنگ دستانش را دور کمرم حلقه کرد. صدایش آن‌قدر بلند بود که به نظر می‌رسید جیغ می‌زند، درحالی که او فقط خوشحال بود، همین!
- آبجی، خیلی خوشحالم که رسیدی خونه. خیلی دلم برات تنگ شده بود.
دستانم را مانند او محکم دور کمرش حلقه کردم و چانه‌ام را روی موهای خیسش گذاشتم. بوی لطیف شامپو سریع به سوی بینی‌ام هجوم آورد و مرا به استشمام بیشتر موهایش وادار کرد.
- منم دلم برای تو تنگ شده بود، سه‌ری.
- چقدر خوبه که می‌بینم هممون کنار همیم.
و نه، سه‌ری گوینده‌ی این سخن نبود. نگاهم را بالا بردم و به مامانم که با گام‌های آرامی وارد هال می‌شد، چشم دوختم. لبخند مادرم... خب به نظر واقعی می‌رسید. اما مگر من می‌توانستم آن را باور کنم؟
روبه روی ما ایستاد و دستش را زیر چانه گذاشته، چونان که دارد به یک تابلوی زیبا می‌نگرد، ما را تماشا کرد. موهای سیاهش را دم اسبی بسته بود، اما به خاطر نامرتب بودنش، تار موهای کوچک، صورتش را قاب می‌کردند.
می‌دیدم گوشه‌ی چشمانش چین افتاده و خطوط لبخند روی گونه‌هایش، چه چهره‌اش را دلنشین کرده بود!
سه‌ری از من جدا شد، اما من همچنان دستم را دور کمرش نگاه داشتم. به سوی مامان چرخید و اندکی به جلو خم شد.
- مامان، می‌شه سه‌تایی بریم بیرون؟
مامان خندید و جلوتر آمد. دستانش را روی گونه‌های سه‌ری گذاشت و لبخندی به چهره‌ی هیجان زده و چشمان درخشان او زد. او حرفش را گفت تا سه‌ری را قانع کند، ولی مگر می‌توانست او را از هیجانش باز دارد؟ با شنیدن کلمه‌ی شام، اتفاقاً لبخند سه‌ری پهن‌تر شد و گونه‌هایش را برجسته‌تر کرد.
- فردا حتما میریم. اما الان باید بریم شام بخوریم و خواهرت نیاز به استراحت داره.
صاف ایستاد و نگاهش را به سوی من چرخاند.
- تا تو لباست رو عوض کنی، منم میرم میز رو بچینم. حدس می‌زنم گشنه‌ باشی.
و باز سر تکان دادم.
***
قطره‌های سرد، از سر و صورتم جاری می‌شدند و روی شانه‌هایم سرسره بازی می‌کردند. انگشتانم را روی صورتم کشیدم و موهایم را کنار زدم.
صدای چکه چکه کردن آب در گوش‌هایم ترانه می‌خواند و چقدر این صدا برایم دلنشین بود! خنکی آب، پس از یک سفر، به خوبی توانست خستگی را از شانه‌هایم بزداید.
اضطراب امروز و فشار شرایط را، تنها آب می‌شست و می‌برد. چشمانم را بستم و اجازه دادم قطرات روی بدنم سُر بخورند.
پس از خارج شدن از حمام، یک لباس آستین بلند و گرم، همراه شلواری گشاد به تن کردم. موهایم را دور حوله‌ی کوچک پیچیدم و دگر از خشک کردن آنان به واسطه‌ی سشوار گذشتم.
صدای صحبت سه‌ری با مادرم را از بیرون می‌شنیدم. همچنین صدای ظروف نیز می‌آمد. شاید مامانم درحال کشیدن غذا از قابلمه باشد.
نمی‌دانستم چه برای شام پخته بود، اما بوی گوشتی که خانه را زیر سلطه گرفته بود، زمینه‌ی حدس زدن را برایم محدودتر می‌کرد.
در را باز کردم و اتاق را به قصد رفتن به آشپزخانه، ترک کردم. گام‌هایم، راه رسیدن به میز غذاخوری را پیمودند.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
***
شام که تمام شد، با بی حوصلگی قاشق را رها کردم که اخم مادرم درهم فرو رفت. هرگز ندیده بود چنین گستاخانه قاشق را روی میز پرتاب کنم. بی ادبی در خانواده ما حکم مرگ را داشت. مرگ... راستی گفتم مرگ؟ هر دقیقه نفس کشیدن در هوای خانواده مرگ بود غیر از این است؟ این رازها دور گلویم پیچیده و هر روز یکی از آرزوهایم را اعدام می‌کردند، غیر از این است؟ پدرم مثل ابر محو شده و در آسمان تیره روزگارمان حتی اندکی نمی‌بارید که بدانیم هست. کجا بود؟ فقط به شکل غیرمنطقی صدای مادر را می‌شنیدم که شبانه پشت گوشی با پدرم صحبت می‌کرد. خواهر بزرگ‌ترم، مرد؟ کو قبر؟ تشیع جنازه؟ چقدر جالب! یا ما را احمق فرض کرده بودند یا می‌خواستند خودمان را احمق فرض کنیم.
- چت شده سویون؟
- مامان باید حتماً حرف بزنیم... دو نفری.
نگاهی به خواهرم انداختم که خودش را روی صندلی جمع کرده بود و نگران با موهایش بازی می‌کرد. هرگاه به فکر فرو می‌رفت و از چیزی می‌ترسید، مشغول خوردن موهایش یا پیچیدن آنها به دور انگشت‌اش می‌شد. هنوز عادت‌هایش را حفظ بودم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با مهربانی نگاهش کردم که خود متوجه منظورم شد. از پشت میز بلند شده با گام‌های آهسته به اتاق رفت و در را پشت سرش بست. سرم را سمت مادر چرخاندم و با نفس‌هایی که تند تند از دهانم بیرون می‌جست و دماغی که احتمالاً اکنون باد کرده بود، به نگاه حق به جانب‌اش، خیره شدم. همیشه حق با تو نبود ! نه این‌بار.
- حس نمی‌کنی کارات بیش از حد مسخره شدن مامان؟ من از جابه‌جایی... خستم... از این همه راز و دروغ، خستم! از تو از بابام از خواهری که مشخص نیست واقعاً خودش در عصر تصادف مرده یا تو کشتیش، خستم!
- من دخترم رو می‌کشم؟
- می‌دونی... شاید! ممکنه... من دیگه تو رو نمی‌شناسم.
از روی میز بلند شدم و خواستم سمت اتاق بروم که سیلی تندی گونه‌ام را دَرید. موهایم روی صورتم خط انداختند و با نفرت، از لابه‌لای تار موهایم، تماشایش کردم. بیش از حد فرتوت و حال‌به هم زن شده بود. عاجز... ناتوان و مجنونی که برای خوابیدن قرص استفاده می‌کرد و لرزش دستانش یک لحظه متوقف نمی‌شد. شاید بهتر بود به جای مادربزرگ او را در دیوانه‌خانه بگذاریم.

***

یون سو
اوضاع رو به راه نبود. هیچ رو به راه نبود. خودم را از روی تخت بلند کردم و مقابل پنجره‌ای که پاریس را به نمایش گذاشته بود، قرار دادم. در زیباترین مکان هم اگر باشی، بهترین و لوکس‌ترین ماشین و خانه هم که در دست و پایت باشد، هر شب با دوستانت به دیسکو هم بروی، اما در درونت چاه وحشت باشد، نمی‌توانی از هیچ‌کدام آنها لذت ببری. من هرشب در تنهایی‌هایم این چاه را زیر و رو می‌کنم و وحشت از مرگ را به جای آب، از آن بیرون می‌کشم. نمی‌دانم این نفسی که اکنون شیشه پنجره را بخارآلود کرده، چندروز دیگر داغ می‌ماند و دوام می‌آورد. تخت نرمی که رو به مرکز چراغانی شهر قرار گرفته، چندروز دیگر تنم را به مهمانی خواب دعوت می‌کند؟ این خانه... چندروز دیگر می‌تواند قدم‌هایم را بشمارد و کارهای روزمره‌ام را تماشا کند؟ به اشکی که روی شیشه انعکاس یافته بود و شبیه اشک‌های شهر به نظر می‌رسید، خیره شدم و آب دهانم را جوری فرو دادم که گلویم سوخت... شاید تحمل دفن این همه درد را در خود نداشت. سرما و گرمایی تند در تنم می‌دوید و سعی داشتم از تماشای دست سوراخ شده‌ام، دست بردارم. تمام تنم برای تزریق شدن خون، سوراخ سوراخ شده بود و با این همه من هر روز خون از دست می‌دادم. قبلاً هر پنج شنبه بیمارستان بودم تا خون ترزیق شود اما جدیداً هر روز بیمارستان می‌رفتم، هر روز ساعت سه. و اگر نمی‌رفتم از شدت سرما و لرز، سرگیجه و حالت تهوع، جانم را از دست می‌دادم. همین الانش هم تنم می‌لرزید و گمان می‌بردم فریزر یخچال را در اتاقم کار گذاشته‌اند. جالب بود که این موضوع را هنوز به مادرم نگفته‌ام اما به زودی پولم تمام می‌شد و مجبور بودم کل ماجرا را شرح دهم و دوباره گریه‌های پر آه و سوزش را بشنوم.
با صدای گوشی، سمت‌اش حرکت کردم و آن را از روی میز برداشتم.
- سلام عزیزم چطوری؟
- سلام تامی. بد نیستم.
- امشب میام خونت...
- باشه.
- فعلاً
با وجود اینکه می‌دانستم این نفرین قرار است تمام خون مرا بمکد و مرا بکشد... و این هر روز خون تزریق کردن پاسخ‌گو نخواهد بود، با این حال دوستان زیادی پیدا کرده بودم. هر روز به مهمانی می‌رفتم و بخشی از پاریس را با پایکوبی و رقص‌هایم به لرزه در می‌آوردم. هر روز یک آغوش را م×س×ت از خود می‌کردم و به تمام دوستانم قول آینده روشن داده بودم. فقط می‌خواستم از حقیقت، از ترس، از آینده شوم فرار کنم و خودم را با دوستانم سرگرم کنم. تامی... دو ماهی می‌شد که دوست پسرم بود و من باید دیر یا زود ماجرا را به او می‌گفتم اما نمی‌دانم چرا هرگز اقدامی نکرده بودم و حتی یک قدم نزدیک نشده بودم. امشب هم احتمالاً قرار نیست چیزی بگویم. من واقعاً او را دوست داشتم! زندگیم در پاریس، دوستانم و خانه‌ام و همه چیز را. مادرم به خیال خود، مرا به پاریس کشاند تا نفرین پیدایم نکند اما پیدا کرد! به راحتی آب خوردن در من نفوذ کرد و زمانی که مادرم ماجرا را فهمید دیگر نتوانست مرا به کشور خودمان برگرداند، نگران بود سویون از ماجرا باخبر شود. اگر سویون می‌‌فهمید، دیگر هرگز نمی‌توانست لبخند بزند و هر روز با ترس نابودی به وسیله نفرین، قرار بود نفس بکشد. دلم برایش می‌سوخت... دلم برایش... به شدت می‌سوخت و نگرانش بودم. نمی‌خواستم زندگی‌ای مثل زندگی من داشته باشد... زندگی‌ای که در هر ثانیه‌اش نفس‌هایت را بشماری و از ترس قطع شدنشان حتی شب‌ها نخوابی، وحشتناک بود. نگران بودم بخوابم و مثل لیوان شکسته تمام خونم روی تخت بریزد و بمیرم... بی صدا درهم بشکنم و صبح فردا را با خورشید شعله‌ورش، تماشا نکنم.
صدای کلید... و انگار در باز شد. می‌دانستم تامی کلید خانه را دارد چون در دوران م×س×ت×ی کلید را به او داده بودم و برای پس گرفتن خجالت کشیدم تا اینکه کلید در دست‌اش باقی ماند. هرچند این بد نبود... می‌توانست به خانه سر بزند و جنازه‌ام را پیدا کند. به سرعت اشک‌هایم را پاک کردم و کش موهایم را سفت‌تر کردم. هنوز چشمان سیاهم جسارت و شجاعت را نشان می‌دادند و لبخندهای قرمزم می‌توانستند برای لبخند، به بالا کشیده شوند. تنها صدایم بود که دیگر نشاط و ذوقی درونش هویدا نبود و نعره بی روحی از آن بیرون می‌زد. مثل آهنگی که با خش خش پخش می‌شود. وارد پذیرایی شدم و به تامی که صدایم می‌زد تا مرا پیدا کند، ملحق شدم.
- چطوری عزیزدلم؟ به نظر ناراحت میای.
- سلام... راستش باید راجع‌به موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
می‌خواستم خود را نگران نشان دهم اما آدمی که چند قدم با مرگ فاصله داشت و مرگ برای قطع کردن ضربان زندگی‌اش به شدت مصمم بود، می‌توانست نگران چیز دیگری شود؟ چیزی فراتر از مشکل من بود برای نگرانی؟ نزدیک‌تر رفتم و دستم را روی گونه‌اش کشیدم... گونه سفت و منقبض و سرد! انگار واقعاً اوضاع خوب نبود.
- چی شده؟
- می‌خوام این رابطه تموم بشه.
سخنی بود که دوست داشتم ابتدا من بگویم اما شروع اول او، برایم درد داشت. گمان می‌بردم بعد از مرگم غمگین شود اما خیالاتی بیش نبود. شاید حتی رفتنم را کسی نفهمد... آنقدر سریع و ریز... آنقدر کوچک و بی اهمیت! آهی که در دلم نشسته بود را به لبانم نرساندم به جایش، دستم را از روی گونه‌اش پایین کشیدم که دستم را در هوا گرفت و آنها را به لب‌هایش چسباند. بعد از بوسیدن عمیق دستانم و بوییدن آنها، زمزمه‌وار و داغ گفت:
- می‌خوام جدی‌ترش کنیم... فقط یک رابطه نباشه. باید خانوادت رو ببینم
- منظورت از جدی شدن؟
- خودت خوب می‌دونی... من تو رو واقعاً می‌خوام و دوست ندارم هر روز نگران شنیدن کات باشم. اینجور رابطه‌ها ناامن هستن... .
لرزشم از کم‌خونی بود یا وحشت سخنانش؟ اکنون بیش از حد برای اعتراف دیر بود. باید چه می‌کردم؟ خود را به آغوشش چسباندم و صورت وحشت‌زده‌ام را در آغوش داغش پنهان کردم. موهایم را نوازش می‌داد و زمزمه‌های خیس از تب عشق را کنار گوشم فریاد می‌زد
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
پارت 5
***
(روز بعد)
(سو یون)
پوف کلافه‌ام را بیرون دادم، که تار موهای جلوی چشمم به هوا برخاسته، قیام کردند. سرم را به سمت شیشه‌ی ماشین چرخاندم. ساختمان بلند برایم دست تکان می‌داد. با رنگ‌های قرمز و سبز دورش هم کوشیده بود آرایش کرده، زیبا به نظر برسد.
مادرم از در جلویی ساختمان بیرون آمد. ابروهایم به یکدیگر نزدیک شدند و چشمانم را ریز کردم. درست می‌دیدم؟ یا واقعاً لبخندی بر لـ*ـب نشانده بود و گام‌های تندی می‌پیمود؟
گونه‌هایم را پر از هوا کرده، درحالی که چشمانم را در حدقه می‌چرخاندم، همان هوا را بیرون دادم. گوشه‌ی چشمانم دوباره به سمت مادرم سُر خوردند. بند کیفش را روی شانه‌اش می‌انداخت و از حیاط بزرگ مدرسه عبور می‌کرد. من نیز از در خروجی حیاط نظاره‌گرش شده بودم.
وقتی در ماشین باز شد و مادرم پشت فرمان جای گرفت، سرم به سویش چرخید. کیفش را روی صندلی‌های پشتی انداخت و به جلو چرخید. موهایش دور گردنش را فرا گرفته و از آنِ لبخندی که زده بود، چین دور لبانش افزایش یافته بودند. انگشتان کشیده‌اش را دور فرمان گذاشت. آن انگشت‌ها، چرا آن‌قدر پر از جراحت و چروک بودند؟ مگر چه سنی از مادرم گذشته بود؟ ابروهایم به هم گره خوردند. حتی حلقه‌ی ازدواجش هم نتوانسته بود انگشتان مملو از زخم‌های آشپزی و لکه‌ی ماندگار شوینده‌ها را زیبا کند!
- خبر خوب آوردم. کارها انجام شد. اون‌ها وقتی به سابقه‌ی تحصیلیت نگاه کردن، گفتن می‌تونی امروز توی کلاس شرکت کنی. مشخصاتت رو دادم بهشون. پروندت رو تشکیل میدن.
بی‌توجه به لبخند پررنگ و درخشش چشمانش، زبانی روی لبانم کشیدم و به سمت مدرسه سر چرخاندم. نمی‌کوشیدم پا به پای او ابراز خوشحالی کنم. همینک احساسات خیلی متفاوتی را در خود جای می‌دادیم. او... بدون در نظر گرفتن چیزی، در لحظه زندگی می‌کرد و من... من همیشه عادت داشتم زیادی در مورد یک موضوع بیندیشم.
شانه‌هایم خمیده بودند و لباس‌های عادی‌ای بر تن کرده بودم. هنوز یونیفورمی نداشتم و از آن‌جا که می‌دانستم همه‌ی این‌ها بیهوده‌اند، به یک بلوز و سویشرت بسنده کرده بودم. سعی کرده بودم شلوار لی‌ام را با کوله پشتی لی‌ام ست کنم.
- چه امروز! چه فردا! مگه فرقی داره کی شروع کنم؟ آخرش قراره سر از مدرسه‌های‌ چین یا آمریکا دربیارم. البته شاید به خاطر تنوع هم که شده، این‌بار بخوای من رو به خاورمیانه بفرستی. فقط قبلش بگم، من زبونشون رو بلد نیستم.
به خود زحمت چرخاندن سرم را ندادم تا واکنش مادرم را ببینم. تنها صدای متأسف و محبت‌آمیزَش در گوشم موسیقی‌ای اندوهگین می‌خواند و سعی می‌کرد غمم را تسکین دهد.
- می‌دونم در برابرت خیلی شرمندم، ولی سو یون، نمی‌شه حداقل این مدتی که توی کره هستی، سعی کنی از بودن کنار من و سه‌ری لذت ببری؟ لازم نیست خیلی سختش کنیم.
چشمانم کم ماندند از حدقه بیرون بزنند. دهانم باز ماند. چشمانم را به سوی چهره‌ی صمیمی و نگاه منتظر مادرم چرخاند. حال چه واکنشی را از من می‌طلبید؟ لبخند زدن و حق را به او دادن؟
نمی‌دانستم چه جوابی در برابر این سخن بدهم. من نمی‌توانستم در لحظه زندگی کنم و از بابت این‌که در سن هجده سالگی، بسیاری از کشورهای دنیا را دیده بودم، خوشحالی کنم. منم می‌توانستم بابت بودن در خانه و زادگاهم، هیجان زده شوم و روی ابرها پرواز کنم، اگر فقط مطمئن می‌شدم این برگشت، رفتنی در کار ندارد.
آه متأسفی کشیدم و بدون حرفی، کوله‌ام را برداشتم. خیلی سریع، از ماشین پیاده شدم.
وارد ساختمان مدرسه که شدم، ارتباطم را با بیرون از دست دادم. همان لحظه که وارد شدم، گویی ذهنم از زندگی داغانم گرفته شد. گویی صحنه را عوض کردند و گفتند حال، نوبت به بازی در بخش دبیرستانی فیلم فرا رسیده. و در این فیلم، من دانش آموز جدید بودم! از همان‌هایی که زنگ تفریح را در کلاس مانده، ناهارش را در دستشویی می‌خورد. امیدوار بودم حداقل چندتا پسر قلدر جلوی راهم سبز نشوند، چرا که این مورد، در آخر لیست مایحتاجاتم قرار می‌گرفت.
دستم را دور بند کیف فشردم. با حبس کردن نفس در سینه‌ام، لبانم را به سمت داخل جمع کردم. نوک انگشتانم به سردی بیرون بودند و گوش‌هایم، به داغی تابستان سال گذشته در آمریکا. روبه جلو گام برمی‌داشتم.
نگاهم را در هر سو می‌چرخاندم، تا دفتر مدیر مدرسه را پیدا کنم.
درحالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم، به دو دانش آموزی که دوان دوان از کنارم رد شدند، نگاهی انداختم. به گمانم سعی داشتند خود را به کلاس برسانند. دامن سبز و پیراهن سفید تن‌شان، نشانم داد از فردا، پس‌فردا چه یونیفورمی باید هنگام آمدن به مدرسه، به تن می‌کردم.
پس از رسیدن به طبقه‌ی دوم، به دفتر مدیر مراجعه کردم. مدیر، مرد میانسالی با لبخند دائم روی لبش بود. خوشامدگویی گرمی از من کرده، پاسخ سؤالاتم را راجع به مدرسه و کلاسم داد. سپس مرا راهی کلاس شماره‌ی چهار در طبقه‌ی سوم کرد.
گمان می‌کردم همه چیز قرار است سخت پیش رود، تا این‌که وارد کلاس چهار شدم و نگاهی در آن‌جا چرخاندم. وقتی داشتم چهره‌های جدید و هم‌کلاسی‌های جدیدم را مشاهده می‌کردم، دژاوویی که به سراغم آمد، به من فهماند نباید این مرحله از داستان را سخت بگیرم!
آخر مگر من همان دختر خانه به دوش و ولگردی نبودم که در طول یک سال، چند بار مکان عوض می‌کرد؟ مگر این برابر نبود با چندین بار دانش آموز جدید بودن در مدرسه؟ دیگر به این‌که از در چوبی کلاس عبور کنم و راهم را به سوی یک تک صندلی خالی بپیمایم، عادت کرده بودم.
به نگاه‌های کنجکاوی که از انگشت پا تا فرق سرم را کنکاش می‌کردند، عادت کرده بودم. آن دخترها و پسرها، برخی در گروه‌های چند نفره و برخی تک نفری، سر جایشان نشسته بودند و چهره‌ی جدید کلاس را می‌نگریستند!
آنان مرا می‌نگریستند.
با نگاه‌هایشان، مرا تا یک صندلی رندوم بدرقه کردند. و من روی صندلی نشستم! درحالی که تلاش می‌کردم همه چیز را عادی جلوه دهم.
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #8
عده‌ای می‌خندیدند، اما به من نه. عده‌ای بی‌تفاوت، حتی به خود زحمت بالا آوردن سرشان را نمی‌دادند. عده‌ای در گوش هم پچ پچ می‌کردند. نگاهم را از بقیه گرفتم و به جلو سوق دادم. خیال می‌کردم اگر من به آنان زل نزنم، آنان نیز به من زل نمی‌زنند! درست مانند بچه‌ای که خیال می‌کرد اگر به کمد ننگرد، هیولای داخل کمد بیرون نمی‌آید.
نفس اسیر در سینه‌ام را آرام بیرون دادم و کیفم را روی میز نهادم. درحالی که یک دفتر رندوم و جامدادی ام را درمی‌آوردم، در کلاس باز شد.
به پشتی صندلی تکیه دادم و به ورود معلم نگاه کردم. معلم، گام‌هایش را به سوی میز خود می‌پیمود و در آن هنگام، لبخندزنان می‌گفت:
- بچه‌ها، صبحتون بخیر.
همه‌ی دانش آموزان کلاس روی صندلی خود به سوی جلو چرخیدند. نگاه‌ها بالأخره از من گرفته شد.
همه مشغول درآوردن کتاب‌های خود شدند، درحالی که عده‌ای هنوز زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و ماجرایی هیجان انگیزتر از درس برای هم تعریف می‌کردند.
کتاب‌ها ورق می‌خورد و صدایشان در گوشم زمزمه می‌کرد. خوردن مدادها به میز، صدای کشیده شدن گرافیت سیاه مداد روی کاغذ سفید، صدای پچ پچ.
دستانم را از آرنج روی میز گذاشتم. سطح سرد میز به پوست گرم دستانم خنجر فرو می‌برد.
معلم پشت میزش نشست و مشغول ورق زدن کتابش ‌شد.
- امروز سه شنبه، 26 فوریه است و امیدوارم روز خوبی رو در پیش داشته باشیم. امروز قراره به ادامه‌ی بحث دیروز بپردازیم و تکمیلش کنیم.
سرش را بالا آورد و لبخندی زد. نگاهش را میان همه چرخاند، نگاهی که صمیمیت و خوشحالی جایگزین جدیت چند لحظه پیشش شده بود.
- اما قبل از همه‌ی این‌ها، بذارید خبر خوبی رو بهتون بدم. البته خودتون تا الان متوجه شدید، ولی من به هرحال میگم. یه دانش آموز جدید داریم! همین الان که داشتم می‌اومدم کلاس بهم اطلاع دادن.
سرش را پایین انداخت و یک کاغذ را به سوی خود کشید. چین ریزی که حدس می‌زدم ناشی از کنجکاوی جوشیده درون وجودش باشد، میان ابروهایش نشست.
- آه، مین سویون. مین سویون، کجا نشستی؟
در انتها که نگاهش را میان بقیه می‌چرخاند، من دستم را بالا بردم تا به جستجوی چشمانش پیش از این‌که خسته شوند، پایان دهم.
منحنی لبانش پررنگ‌تر شد، وقتی نگاهش روی من ثابت ماند. همه‌ی بچه‌ها دوباره به سویم چرخیدند. احتمالاً داشتند در مورد دختر جدید کلاس در زمین ذهنشان، سؤالات پرورش می‌دادند. می‌خواستند بدانند من چه کسی هستم و چرا وسط سال تحصیلی به مدرسه‌ی آنان آمده‌ام! آن هم در سال آخر دبیرستان! سالی که بیشتر بچه‌ها به خاطر آزمون ورودی دانشگاه از تغییر مدرسه گریزان بودند.
احتمالاً داشتند از نوک پایم تا فرق سرم را بررسی می‌کردند و بی‌شک، زنگ تفریح همه‌شان دور سرم پروانه می‌شدند. و چونان که یک سلبریتی باشم، میکروفن‌ها را به سویم می‌گرفتند و می‌گفتند از خودت بگو!
معلم با دستش به تخته اشاره کرد و مرا به آن‌جا فراخواند. همه سخنی را بر زبان آورد که در ذهنم جولان می‌داد.
- مین سویون شی (شی در زبان کره‌ای پسوندی برای انتهای اسم است. در کره، از این پسوند برای احترام به فرد مقابل استفاده می‌شود و معادل آقا/خانم می‌باشد)، لطفاً بیا این‌جا و خودت رو معرفی کن. خیلی دلمون می‌خواد بشناسیمت.
درحالی که دستم را پایین می‌آوردم، برخاستم و از کنار میز بقیه‌ی دانش آموزان گذشتم. برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایم با زمین، صدای خفیفی ایجاد می‌کرد و همان صدای خفیف را بر سر سکوت می‌کوبید. سکوتی که کنجکاوی حضار درونش نهفته بود.
مقابل تخته ایستادم و از آن‌جا تمامی کلاس را نظاره کردم. تازه متوجه شدم که کمدهای زرد رنگ انتهای کلاس، چه هارمونی زیبایی با میزهای کرمی و صندلی‌های سیاه بر قرار می‌کردند! موقع ورود به کلاس، آن‌قدر ذهنم درگیر چیزهای دیگر بود که هیچ نتوانستم کلاس را بنگرم و آن را در خاطرم ثبت کنم.
بچه‌ها با احساسات متفاوت نگاهم می‌کردند. پسرها، روی صندلی لم داده و با کراوات یونیفرمشان مشغول بودند. دختران به جلو خم شده و مشتاق شنیدن حرف هایم بودند.
لبانم را تر کردم.
تنها کاری که باید انجام می‌دادم، این بود که خودم باشم! من این مرحله‌ی معرفی را هزاران بار طی کرده بودم. لبخندی زدم و سرم را بالا گرفته، سینه‌ام را جلو دادم. این تنها راه قوی و با اعتماد به نفس جلوه دادن بود.
- سلام. من مین سویون هستم و 18 سالمه. تا چند روز پیش، توی ژاپن درس می‌خوندم و همراه خانوادم اون‌جا زندگی می‌کردم. آخه کار مامان و بابام این‌طور ایجاب می‌کرد.
تک خنده‌ای کردم. این همان معرفی‌ای بود که هر دفعه در یک مدرسه تحویل بقیه می‌دادم و تنها نکته‌ی متفاوتش، این بود که آن را با زبان‌های مختلف بیان کرده، اسم کشورهایش را تغییر می‌دادم. این همان سخنرانی تکراری من بود! همانی که صدها آدم در نقاط مختلف کره‌ی زمین شنیده‌ بودند.
- ما فقط چند ماه توی ژاپن زندگی کردیم. و وقتی بالأخره کار والدینم تموم شد، تصمیم گرفتیم به زادگاهمون برگردیم. و حالا من این‌جام! مقابل شما ایستادم و از خودم براتون تعریف می‌کنم. امروز اولین روز من این‌جاست و نه من شما رو می‌شناسم و نه شما من رو! اما امیدوارم به خوبی بتونیم با هم آشنا بشیم.
تعظیم بلندی کرده، بدون این‌که بلند شوم، ادامه دادم:
- از توجهتون ممنونم.
صاف ایستادم. عده‌ای لبخند می‌زدند و عده‌ای هنوز بی‌تفاوت می‌گذراندند. اما هیچ کدام نمی‌دانستند به دروغی که بافتم و به خورد گوش‌هایشان دادم، چه جوابی دهند. امروز اولین روز من در این مدرسه بود و باز کردن سفره‌ی دلم برای کسانی که نمی‌شناختم، در آخر لیست مايحتاجاتم قرار می‌گرفت.
با صدای معلم به طرفش برگشتم.
- از آشناییت خوشبختم سویون شی. منم آن جونگ کی هستم.
برای معلم نیز تعظیمی به جا آورده، گفتم:
_ منم خوشبختم، آقای آن جونگ کی.
***
ساعات به سرعت برق و باد می‌گذشتند. هیچ انتظارش را نداشتم اولین روز آن‌طور سریع تمام شود. گمان می‌کردم قرار است مانند باری روی شانه‌هایم سنگینی کند و چون عمری طولانی به نظر رسد. اما زمان تیری میان انتظارهایم پرتاب کرد و گفت بایست، بدگمانی نکن. این‌بار من با تو متحد می‌شوم بر علیه تمام کردن این روز حوصله سر بر!
خب، از کمک‌هایش ممنونم. درحالی که از ساختمان مدرسه خارج می‌شدم و پا در حیاط می‌گذاشتم، به دو دختری که جلوتر از من می‌رفتند نگاه کردم.
دوتا از همکلاسی‌هایم بودند. زنگ تفریح اول کنارم آمدند و گفتند که از آشنایی با من خوشحال شده، دلشان می‌خواهد بیشتر با من صحبت کنند. خب، بد نبودند. به دلم نشستند.
عده‌ای از پسرها زنگ تفریح سوم سراغم را گرفتند. از من در مورد تجربه‌ام از ژاپن پرسیدند! به نظر به آن کشور علاقه داشتند. خب... درست بود که شباهت‌های رایجی میان ژاپن و کره به چشم می‌خورد، اما تفاوت‌هایشان نیز قابل چشم پوشی نبود.
و همان! بقیه تنها از کنارم رد می‌شدند و نگاهی اجمالی روی من می‌انداختند.
آهی کشیدم و درحالی که دست داخل کیفم می‌بردم، به راهم نگاه کردم. همیشه عاشق درختان عریان از برگ و سوز هوای زمستان بودم. دوست داشتن ظاهر زیبای بهار و تابستان کار سختی نبود! چرا که همه عاشق زیبایی و رنگ‌های مختلف و رایحه‌ی گل‌ها بودند.
ماجرا این بود که بتوانند ظاهر ساده و بی‌رنگ و یک‌دست زمستان را دوست بدارند. بتوانند باطن طبیعت را بپذیرد و عاشقش شوند! وگرنه دوست داشتن ظاهر آدم‌ها کاری ساده بود. ما باید عاشق باطن بقیه شویم.
اخم‌های در هم فرو رفت و سرم را پایین انداختم. داخل کیف را با نگاهم گشتم اما نبود! کلید خانه را برنداشته بودم.
کلافه کیف را روی شانه‌ام و هوفی کشیدم. اکنون سه‌ری در مدرسه بود و مادرم سر کار. یعنی واقعاً جلوی در می‌ماندم؟
بهتر بود سر راه به دفتر کار مادرم مراجعه کرده، کلید را از او بگیرم.
***
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #9
دستان یخ‌زده‌ام را به لـ*ـب‌هایم نزدیک کردم و «هوی»داغم را روانه دست‌های سِر شده‌ام، کردم. باورم نمی‌شد که مجبور شدم تمام مسیر را پیاده مثل چوب طی کنم. پله‌ها را یکی دوتا بالا رفتم تا به آسانسور برسم. جمعیت زیادی در فروشگاه حضور داشت که هیاهوی بلندی در سالن بزرگ برپا کرده بودند و آسانسور درون لوله‌ شیشه‌ای خود، مدام بالا و پایین می‌رفت. افکارم را جمع کردم تا به یاد بیاورم مغازه مادرم دقیقاً در کدام طبقه بود؟ می‌دانم که نمی‌توانست در طبقات پایینی باشد... من همیشه هنگام سوار شدن به آسانسور، وحشت می‌کردم و چشمانم را می‌گرفتم تا ارتفاع وحشتناک را نبینم... پس بالا بود. اما چقدر بالا؟
وارد آسانسور شدم و به دکمه‌هایی که سقفشان به یازده طبقه می‌رسید، خیره شدم.
- ببخشید
نگاه کوتاهی به پسری که دستش را مابین در گذاشته بود تا داخل شود، انداختم و بی اعتنا، دوباره به دکمه‌ها توجهم را نشان دادم. می‌توانستم راحت تماس بگیرم و بفهمم در کدام طبقه است، اما می‌خواستم گذشته‌ام را فراموش نکنم. قبول این ماجرا که شبیه برگی در باد معلق شده‌ بودم و همه‌ی درختان شهر با تمسخر نگاهم می‌کردند، برایم سخت بود. به کجا می‌رفتم؟ به کجا تعلق داشتم؟
پسرک با تعجب نگاهش را به من دوخته بود. احتمالاً لبان روی هم فشرده شده و دستان مشت شده‌ام توجهش را ربوده بودند. با نیمچه لبخند مزخرفی، دکمه‌ی طبقه ده را فشردم و عقب گرد کردم، که پسر بلافاصله طبقه‌ی هشت را انتخاب کرد.
برای نادیده گرفتن فاصله‌ای که داشت بین من و زمین امن ایجاد می‌شد، سعی کردم حواسم را به سمت پسر جلب کنم. هودی سیاه و ادکلنش که تمامی محیط آسانسور را غرق خود کرده بود، اولین چیزی بود که دریافت می‌شد.
می‌خواستم سر صحبت را باز کنم که تا نگاهش به لـ*ـب‌هایم افتاد، دهانم را بستم و لبخند کوتاهی زدم. دوست نداشتم سرخ به نظر برسم اما کافی بود ذره‌ای ترس در وجودم راه پیدا کند تا تمام تنم ملتهب شود.
دستم را روی یقه‌ام کشیدم، به خیال این‌که نفس‌هایم راحت‌تر وارد شوند. این چندمین لبخند مسخره‌ای بود که می‌زدم تا پسرک فکر نکند مشکلی دارم؟ اما او مشکوک شده بود. ابروهای پیچ خورده و چشمانی که مدام روی صورتم گشت می‌زدند، این را مشخص می‌کرد.
- از ارتفاع می‌ترسین؟
- چی؟ نه نه اصلاً.
با توقف آسانسور در طبقه هشت، پسر سری به نشانه احترام تکان داد و مرا تنها رها کرد. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به شیشه پشتی تکیه دادم.
با خروج از آسانسور، از خفگی رها شدم و سرما دوباره در جانم جا خوش کرد. صدای تپش بلند قلبم با صدای قدم‌های تندم یکی شده بود و فکر کردن به سخنانی که کلبه چوبی رویاهایم را می‌سوزاند، مرا بی شباهت به جنگل تاریکی که بوی دودش ، گلوی آسمان را محکم می‌فشرد، نکرده بود. به چه کسی می‌توانستم احساسات طغیانیم را بگویم که صخره‌ها را درهم می‌کوبید و دیگر خبری از آرامش چند لحظه پیش ساحلش نبود؟ من نگران حرفا‌هایی بودم که مدام در ذهنم می‌رقصیدند و شک و تردید را برجسته‌تر از واقعیت نشان می‌دادند. حتی داشتم به این فکر نزدیک می‌شدم که نکند خانواده واقعی من اشخاص دیگری باشند؟ قصد مادرم از دور کردن من چه بود؟ و حال دوباره برگشتنم؟ اینکه چیزی نمی‌گفت و احساس می‌کرد من حق سوال پرسیدن ندارم از کدام بخش عقل و منطق‌اش بیرون می‌آمد؟
- دخترم سویون؟ اینجا چی کار می‌کنی؟
درست آمده بودم.
- اومدم دنبال کلید مامان.
- باشه عزیزم حواسم نبود که کلید نداری. حتماً خیلی سردت شده بیا تو مغازه گرم شی.
سعی کردم با عادی‌ترین صدایی که از خود سراغ داشتم سوالم را بپرسم. من عادی جلوه می‌دادم، اما مادرم از سؤال کاملاً ناگهانی من جا خورد.
- آبجیم چطور مرد؟
انتظار داشتم تعجب کند اما فکر نمی‌کردم با چنین صدای بلند و صورت خشمگینی ، پاسخ را بدهد
- چیه نکنه درباره اینم کنجکاو شدی؟ تو چت شده سویون؟ چرا عوض شدی؟
آگاه شدن از اطراف و فرو نبردن سر درون برفی که مغز را منجد می‌کرد، ایرادی داشت؟ حتی شاید آنها خواهرم را هم مثل من به جای دوری فرستاده بودند یا شاید بلایی سرش آورده بودند. چطور خواهرم مُرد که حتی من او را ندیدم؟ نه عکسی و نه جنازه‌ای که ثابت بکند او مرده. اما به هرحال حوصله بحث کردن با او را نداشتم. پوزخندم را خوردم و به دسته کلیدی که روی میز گذاشته بود، هجوم بردم تا سریع‌تر از آنجا خارج شوم.
- سویون همه چیز درست میشه بهت قول میدم! من همه چیز رو بهت میگم باشه؟
- باشه مامان.
- می‌خوای برسونمت خونه؟
- نه خودم میرم.
دیدن صورت چروک‌اش و مهربانی‌ای که در لحن‌اش موج‌سواری می‌کرد، و در عین حال مخفی‌کاری‌ها و خشم‌های ناگهانی که او را شبیه دایناسورهای گرسنه نشان می‌داد واقعا متناقض‌نما بود. نمی‌دانستم باید به او تکیه کنم و یا با ترس فاصله بگیرم؟ به مادرم اعتماد نداشتم این تنها چیزی بود که در ذهنم با خط قرمز نوشته شده بود و من نسبت به این موضوع اطمینان کامل داشتم.
خم شدم و گِل‌هایی که روی کفش سفیدم چسبیده بودند را با دستمال پاک کردم. کثیفی کفش برایم اهمیت چندانی نداشت اما احساس می‌کردم همه به من نگاه می‌کنند... یک غریبه که فروشگاهشان را کثیف کرده. چرا تصورم از اینجا یک مهمان‌خانه بود که مدتی مهمانش شده بودم؟ مادرم متوجه معذب بودنم می‌شد؟ او اصلاً متوجه چیزی بود؟
***
(یون‌سو)
- هرچی سعی می‌کنم بفهمم داری چی کار می‌کنی واقعاً درک نمی‌کنم. چه مرگت شده ها؟ چرا ازم فاصله می‌گیری؟
خودم را عقب کشیدم که میز را محکم هل داد و شیشه شکسته میز هم به تعداد شیشه‌های روی زمین، اضافه شد. رنگم پریده بود و حالم داشت بیشتر از قبل به هم می‌خورد. درمانده‌ترین حالت زندگیم دقیقاً در همین ساعت از روز خلاصه می‌شد. سر گیجه و درد داشتم و به بیهوشی نزدیک می‌شدم اما در عین حال نمی‌خواستم مقابل او ضعف نشان دهم یا متوجه شود که ساعت مرگم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. بی‌دردتر و راحت‌تر می‌شد تمام‌اش کرد... البته بی درد برای او نه برای من!
- ازت خوشم نمیاد
- چی؟
- دوست ندارم
- دیوونم نکن! دیوونم نکن!
- تامی...
- حرف نزن ... هیچی نگو
به کیف توسی رنگ و کوچکی که روی مبل انداخته بودم، چنگ زدم و خودم را به در رساندم اما قبل از اینکه بخواهم خارج شوم و در مکان همیشگی یعنی تخت سفید بیمارستان جاخوش کنم، دست بزرگی که رگه‌های سفیدش برجسته شده بودند، محکم دستیگره در را گرفتند.
- تام
- نمی‌ذارم بری. تو نمی‌تونی اینجوری ولم کنی بری می‌فهمی؟
از ترس هر اتفاق احتمالی‌ای به در چسبیده بودم و از نگاه کردن به چشمان سرخ و خیس‌اش، خودداری می‌کردم.
- من نمی‌ذارم بازیم بدی و بری!
چانه‌ام را محکم میان دستانش گرفت و بالا کشید. صدای گردنم را به وضوح شنیدم و با تمام قدرت سعی کردم مانع از ریختن اشک‌هایم شوم. باید خودم را محکم، بی تفاوت و مهم‌تر از همه آنها، بی احساس نشان می‌دادم.
- ولم کن برم.
- نمی‌تونی.
با دستم محکم دست‌اش را گرفتم و کنار کشیدم‌اش تا در را باز کنم که دست و پایم را چنان به انحصار خود در آورد که نالان روی زمین افتادم. درحالی‌که دستانم را از پشت گرفته بود، کنار گوشم، زمزمه‌وار گفت:
- در مقابل دوست دارمی که گفتی موظفی و دیگه نمی‌تونی بزنی زیرش!
***
(سو یون)
خداحافظی سرسری ای انجام دادم و از مغازه بیرون زدم. به کلید درون دستم و جاکلیدی سفیدی که مادرم به آن متصل کرده بود، چشم دوختم.
کلید را به هوا پرتاب کردم و دوباره آن را میان انگشتانم زندانی ساختم. فقط به خاطر یک کلید مسخره این همه راه آمدم! آفرین! آفرین که بدون کلید از خانه خارج شدم.
روبه روی آسانسور ایستادم و با چشمان ریز شده به آن نگاه کردم. فکر نمی‌کردم مجدد سوار آسانسور شدن برایم قابل تحمل باشد.
در قرن بیست و یک و من دختری بودم که پله را به آسانسور ترجیح می‌داد!
به سوی پله‌ها روانه شدم و با آنان سفری به سوی طبقه‌ی هشت طی کردم.
آخرین پله را پشت سر گذاشتم. و تماس کفشم با زمین، زمین را لرزاند! یعنی آن‌قدر محکم پا روی زمین نهاده بودم؟ آن‌قدر محکم به زمین ضربه زده بودم؟ قسم می‌خوردم که نه!
زمین لرزید و همه جا لرزید. روی زمین افتادم. زمین داشت انتقام چه چیزی را از ما می‌گرفت؟ چرا خشمگین شده، دست و پایش را تکان می‌داد؟
دستانم را محکم به موزائیک‌های سرد چسباندم. ناگهان چه شد؟ چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین