. . .

متروکه رمان دوستان ش**ی**ط**ا**ن | نرگس امیری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: دوستان شیطان
نویسنده: نرگس امیری
ناظر: @Damon~N
خلاصه:
دوستانی که بنا بر دلایلی تصمیم به زندگی مجردی می‌گیرند که دردسر‌های زیادی در این داستان پیش می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
510
نوشته‌ها
5,380
راه‌حل‌ها
103
پسندها
1,392
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #2
#پارت اول

دلسا

از مدرسه اومدم بیرون و به طرف آرام و نفس رفتم (دوستای صمیمیم) که پچ پچ‌های رها و دوست‌هاش رو شنیدم.
رها: آره بچه‌ها. خلاصه که خانم جلالی گفت اگر دانشگاه تهران می‌خواید قبول بشید، راهش همین هست باید ثبت‌ نام کنید‌.
کرم درونم بد جور فعال شد و بیش از حد کنج‌کاو شدم؛ ولی از اون‌جایی که با رها این‌ها لج داریم و یک‌جورهایی به خون همدیگر تشنه‌ایم نمی‌شه برم از اون‌ها سوال کنم!
‌نفس دستش رو به معنی بیا تکون داد؛ ولی من باید جریان این رو می‌فهمیدم، برای همین اشاره کردم که شما برید.
برگشتم داخل مدرسه و به طرف دفتر دویدم و رفتم داخل و شروع کردم به حرف زدن که یک چیزی یادم اومد. آخه من چه‌قدر خنگ هستم!
‌ خانم دبیری( مدیر) چنان نگاهی به من کرد که کپ کردم!
‌- آها ببخشید یادم رفت در بزنم.
‌با هزار بدبختی و خجالت برگشتم بیرون و در زدم و باز داخل شدم.
‌خانم جلالی( ناظم ) خندید وگفت:
‌- بگو دخترم. اشکال نداره‌.
رفتم نزدیک و گفتم:
‌- ببخشید یک چیز‌هایی از بچه‌ها درمورد ثبت نام ودانشگاه تهران شنیدم و...
‌جلالی: ای داد، شما چه‌قدر یک قضیه رو پخش می‌کنید! می‌خواستم شنبه سر صف اعلام کنم‌.
سرم رو بالا آوردم و گفتم :
- اشکال نداره، حالا می‌شه بگید چی‌شده‌؟ جلالی: دخترم شما سال دوازدهم هستید و قراره کنکور داشته باشید؛ اما یکی از دانشگاه‌های خوب تهران اومده پذیرش دانشجو‌هاش رو با شرط معدل کرده و یه آزمون گذاشته از دروس پایه‌های قبل که اگر شرکت کنید و قبول بشید از الان می‌تونید برید همان‌جا زیر نظر اون دانشگاه تحصیل کنید و بعداً امتیاز خیلی بالا‌تری برای پذیرشتون داره. حالا فهمیدی؟!
‌دو دقیقه سعی کردم برای خودم هضمش کنم و یکم درباره‌اش فکر کنم.
‌- یعنی اگر آزمون رو قبول بشیم ادامه سال دوازدهم رو می‌ریم تهران زیر نظر اون دانشگاه درس می‌خونیم و بعدشم با شرط معدل می‌تونیم همان‌جا پذیرش بشیم؟ جلالی: دقیقاً خوب فهمیدی‌.
‌- خ... خب الان می‌شه بگید شرایط ثبت نام چیه؟
‌جلالی: نامه رضایت از خانواده باید داشته باشید تا من اسمتون رو برای آزمون ثبت نام کنم.
‌با هیجان گفتم:
‌- خیلی متشکرم.
‌وبا دو از مدرسه زدم بیرون و تند تند به طرف خونه رفتم. باید این خبر رو به آرام و نفس بدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
510
نوشته‌ها
5,380
راه‌حل‌ها
103
پسندها
1,392
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #3
#پارت دوم

رفتم خونه و در رو باز کردم.
- وای که چه بوی غذایی میاد!
یک نفس عمیقی کشیدم و با داد به مامان گفتم:
- سلام عزیزم. من هم خوبم، توهم خسته نباشید!
- اِوا! آخی ببخشید. یادم رفت! سلام مامان. به آشپزخونه رفتم.
مامان: کجا؟!
- خب مامان می‌خوام ناهار بخورم.
- اول لباس‌هات رو عوض کن.
- مامان اذیت نکن، بزار بخورم.
- همین که گفتم.
خلاصه با هزار د‌ردسر و لجبازی رفتم توی اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم. به سراغ گوشیم رفتم. داخل گروه سه نفره که من‌‌، نفس و آرام بودیم‌، یک پیام گذاشتم.
- کار مهم دارم با شما، بعدازظهر چند ساعت به خونه‌ی ما بیاید.
نفس: عه چی‌‌شده!‌ نکنه عاشق شدی؟ ‌شاید هم خاستگار اومده.
- چرت و ‌پرت نگو. می‌گم کار مهم دارم.
نفس: باشه باشه‌، به آرام هم خبر می‌دهم.
لباس‌هام رو عوض کردم و بیرون رفتم. با بیرون رفتنم جیغ بلندی‌ کشیدم! ادوین بود (داداشم) افتادم دنبالش و گفتم:
- تو باشی‌ من رو نترسونی. که داد بابا بلند شد و گفت:
- بسه بچه‌ها بیاید نهار بخورین بعد به جون هم بیوفتید.
کمک مامان میز رو چیدم.
- سلام بابایی.
- سلام عزیزم.
‌پس از کلی، کل کل سر نهار با‌لاخره تموم شد. نهارمون رو که خوردیم به آرام هم پیام دادم .
- هوی ارام؟
‌آنلاین بود ولی جواب نمیداد.
- آهای بی‌‌شعور بیا کارت دارم.‌
ارام: هوی و درد‌.
- چه ‌عجب دو دقیقه اون عزیزت رو ول کردی!
- ول کن. امر‌وز با نفس به خونمون بیاید، با شما کار دارم.
- چی‌‌کار؟ چی‌‌شده؟
- نه حالا بیاید.
- باشه.
دراز کشیدم روی تخت ‌که دیدم ساعت چهار ‌‌‌‌و نیم هست‌. یکم با گوشی‌ بازی کردم.
با احترام گوشی رو کنار گذاشتم و بلند شدم‌.

(‌ آرام)

‌ از اون‌جایی که با دلسا این‌ها تو یک‌ محله هستیم لازم نبود زیاد تیپ بزنم. ‌با همون شلوا‌ر مشکی خونه‌ای و یه سویشرت بلند سفید مشکی، ‌شال و البته اندکی آرایش زدم بیرو‌ن که دیدم نفس سر کوچه‌است‌. به طرفش رفتم و دوتایی به طرف خونه‌ی‌ دلسا این‌ها قدم زنان راه افتادیم. بعد کلی زنگ زدن و در زدن بالاخره در رو باز کرد.‌
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
235
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین